باران 5 - اینفو
طالع بینی

باران 5


_این موضوع اصلا از این اتاق بیرون نمیره فهمیدی؟!
با ترس سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_باشه.
_برو بیرون.
بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون ، صدف با دیدنم از جاش بلند شد و با نگرانی به سمتم اومد و گفت:
_خوبی؟!
_آره
_ببخشید نتونستم بهت اشاره بدم چون انقدر عصبی بود ک وقتی با عجله اومد سمت اتاقش انقدر هول شدم ک نتونستم بهت خبر بدم.
لبخندی زدم و گفتم:
_اشکال نداره حالا چیزی نشد ، فقط صدف؟!
_جانم؟!
_این قضیه ی آرمیتا و اون مرده جایی نگو آریا به من هم گفت نباید چیزی بگم.
_نه خیالت راحت نمیگم.
_بریم سر کار تا اون غول نیومده.
متعجب گفت:
_غول.
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
_رئیس و میگم دیگه.
تک خنده ای کرد و گفت:
_از دست تو.
به سمت اتاقم رفتم روی میز نشستم ومشغول برسی برگه هایی ک آریا داده بود شدم ، تا فکرم جایی نره نمیخواستم باز به آرمیتا فکر کنم و عصبی بشم حتما آریا خودش یه نقشه ای داشت ک سکوت کرد و از من خواست جایی نگم وگرنه دلیل دیگه ای ک نداشت.
سری تکون دادم و افکار آزار دهنده رو پس زدم ک صدای زنگ تلفن بلند شد برداشتم ک صدای خشدار آریا بلند شد:
_برگه هایی ک بهت داده بودم رو بیار اتاقم همین الان.
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه قطع کرد، پسره ی عوضی اصلا شعور نداشت ک مثل آدم حرف بزنه.
با حرص برگه هایی ک بهم داده بود رو مرتب کردم و به سمت اتاقش رفتم تقه ای زدم و داخل شدم ، چون اون حتی شعور نداشت ک صدایی از خودش دربیاره و بگه بفرمائید داخل اتاق، رفتار هاش واقعا کفر آدم رو درمیاورد.
نگاهم به بابا افتاد ک همراه پدر بزرگ روی مبل نشسته بودند ، بدون اینکه نگاهی به پدر بزرگ بندازم به سمت بابام برگشتم و گفتم:
_سلام بابا!
لبخند مهربونی زد و گفت:
_سلام دخترم.
_علیک سلام!
این صدای پدر بزرگ بود اما اصلا دلم نمیخواست جوابش رو بدم اون در حق مادرم بد کرده بود هر وقت میدیدمش صداش رو میشنیدم حالم بد میشد.
بدون اینکه توجهی بهش بکنم به سمت آریا رفتم و برگه ها رو بهش دادم و گفتم:
_کار دیگه ای ندارید؟!
با صدای سردی گفت:
_نه.
اولین قدم رو برداشتم تا از اتاق برم بیرون ک صدای شخص پدر بزرگ بلند شد:
_من و مقصر میدونی؟!
با شنیدم این حرفش ایستادم پوزخندی روی لبهام نشست ، به سمتش برگشتم و بهش خیره شدم اون هم داشت به من نگاه میکرد.
_مقصر نیستید؟!
با خونسردی گفت:
_نه.
لبخند عصبی زدم و گفتم:
_شما یه آدم خودخوا….
_باران!
با شنیدن صدای محکم بابام ساکت شدم ، و حرفم رو ادامه ندادم ولی چشمهام پر از تنفر و عصبانیت بود ، بدنم داشت از خشم میلرزید

 این مرد انقدر پرو و خودخواه بود ک میگفت من مقصر نیستم. حتی بعد اون همه بلایی ک تو گذشته سر مامان و بابام آورده بود براش کافی نبود ک بعدش بابام رو ک از شدت عجز و ناتوانی بهش پناه برد تا پول عمل مادرم رو بده مجبور کرده بود تا با شهین ازدواج کنه همسر سابقش ، هدفش از تمام اینکارا چی بود چرا حتی برای یه لحظه به حال پسرش و نوه هاش فکر نکرد. بدون اینکه دیگه حتی کلمه ای حرف بزنم از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم همیشه حرف زدن با این آدم ها فقط حالم رو خراب میکرد. با
شنیدن صدای زنگ موبایلم از تو کیفم آوردم بیرون اسم سام افتاده بود ، اصلا حوصله اش رو نداشتم رو ک جوابش بدم اما نمیدونم چیشد دکمه ی اتصال رو زدم.
_سلام باران خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_سلام ممنون تو خوبی.
_باران صدات چرا گرفته است چیزی شده؟!
لبخند خسته ای زدم و گفتم:
_سلام ممنون تو خوبی.
_باران صدات چرا گرفته است چیزی شده؟!
لبخند خسته ای زدم و گفتم:
_نه چیزی نشده سر کارم از اونه خسته شدم یکم.
مکثی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_امشب میای بعد تموم شدن کارت بریم بیرون؟!
_نه نمیشه سام من ….
وسط حرفم پرید و گفت:
_اما و اگر نیار دیگه باران بعد تموم شدن ساعت کاریت میام دنبالت.
ناچار باشه ای گفتم ک خداحافظی کرد . حالا شب باید با سام میرفتم بیرون شاید یکم حال و هوام عوض میشد خیلی وقت بود جز شرکت و خونه جایی نرفته بودم ، شماره ی مامان رو گرفتم تا بهش خبر بدم ک بعد از خوردن چند تا بوق صدای پر از آرامشش تو گوشی پیچید:
_سلام جانم دخترم؟!
لبخندی از شنیدن صداش روی لبهام نشست.
_مامان من امشب با دوستم قراره شام بریم بیرون و یکم پیاده روی کنیم شاید دیر بیام خونه نگران نشید باشه.
_باشه دخترم اما با کدوم دوستت ؟!
_سام رو میشناسی مامان همون پسر نرجس خانوم بود.
_باشه دخترم شناختم مواظب خودت باش بهت خوش بگذره فقط سعی کن زیاد دیر نیای باشه؟!
_چشم مامان جون قربونت کاری نداری من برم سر کارم.
_نه دخترم خسته نباشی برو خداحافظ.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت کاریم تموم شده بود ، همه ی کار ها رو انجام داده بودم کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ک همزمان با من در اتاق آریا باز شد و بابا اینا اومدن بیرون انگار امروز کار مهمی داشتند ک تا حالا مونده بودند. اومدم برم ک صدای بابا بلند شد:
_باران!؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم بابا؟!
_کارت ک تموم شده بیا بریم با هم خونه.
لبخندی زدم و گفتم:
_بابا من به مامان خبر دادم امروز قراره با دوستم شام بریم بیرون بعد

ش هم یکم بگردیم شاید یکم دیر بیام.
بابا لبخندی زد و گفت:
_باشه دخترم فقط دیر نیای.
_چشم.
تا خواستم حرکت کنم صدای پدر بزرگ بلند شد:
_دوستت دختره یا پسر؟!
لبخند حرصی زدم و گفتم:
_پسر.
با صدای سرد و خشکی گفت:
_خوبیت نداره دختر شب با پسر بره بیرون زود باش سوار ماشین شو بریم خونه‌.
خواستم یه جواب دندون شکن بهش بدم با این طرز تفکر عهده بوقش ک صدای بابا بلند شد:
_من به دخترم اعتماد دارم و مشکلی با این قضیه ندارم.
_پسره رو میشناسی اصلا؟!
شاکی بهش خیره شدم یکی نیست بگه به تو چه اصلا ک پسره آشناست یا نه.
_باران؟!
_سام پسر نرجس خانوم ، بابا.
_میتونی بری دخترم.
لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:
_باشه بابا خداحافظ.
بعد از خداحافظی با بابا سریع از شرکت خارج شدم تا باز سر و کله ی آریا پیدا نشده بود وگرنه غیر ممکن بود بتونم برم مخصوصا اون ک با تهدید هاش آدم رو میترسوند اما من ک اصلا ازش نمیترسیدم، البته چرا فقط گاهی میترسیدم اون هم وقتی زیاد عصبی میشد و نمیشد پیش بینی کرد چه شکلی میشه‌.
_باران؟!
با شنیدن صدای سام به سمتش برگشتم انگار خیلی وقت بود ک اومده و منتظر من مونده بود. لبخندی زدم و به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام خیلی وقته اومدی ببخشید.
_سلام . نه تازه اومدم سوار شو بریم.
خواستم سوار ماشیشن بشم ک نگاهم به آریا افتاد اون هم نگاهش به من افتاد حس کردم رنگ از صورتم پرید‌
نفهمیدم چجوری سوار شدم و سام حرکت کرد ، تموم مدت صورت عصبی آریا جلوی چشمهام بود میدونستم ک حسابم رو میرسه ، آخه یکی نیست بهش بگه به تو چه ک من کجا با کی میرم.
_باران؟!
با شنیدن صدای سام به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم
_مطمئنی حالت خوبه هر چی صدات زدم هواست نبود انگار گیجی!
لبخندی زدم و گفتم؛
_خوبم بخاطر خستگیه.
_مطمئنی ؟!
_آره.
سری به نشونه ی باشه تکون داد و دوباره به رانندگیش ادامه داد. با ایستادن ماشین پیاده شد اومد در سمت من رو باز کرد پیاده شدم نگاهم به رستوران شیکی افتاد ک نماش از بیرون خیلی زیبا بود لبخند مردونه ای زد و گفت:
_بفرمائید بانو.
همراهش به سمت رستوران رفتیم داخلش هم از بیرون قشنگتر بود ، یه گوشه نشستیم بعد سفارش داد غذا مشغول حرف زدن شدیم.
_شما کجا زندگی میکنید باران؟!
_تو خونه ی پدر بزرگم.
چشمهاش گرد شد متعجب گفت:
_مگه اون پدر و مادرت رو طرد نکرده بود؟!
_آره
_پس…
_دوباره بابام رو بخشیده ، قضیه اش طولانیه سر یه فرصت بهت میگم.
_باشه ، راستی باران من ….


با اومدن گارسون حرفش نصفه نیمه موند ، وقتی غذامون رو خوردیم سام رفت حساب کرد و همراهش سوار ماشین شدیم به اصرار خودم دیگه جایی نرفتیم سام من رو رسوند و خودش رفت . اصلا شب خوبی نبود و زیاد بهم خوش نگذشت شاید بخاطر این بود ک تموم مدت نگاه عصبی آریا از جلوی چشمهام نمیرفت کنار.
داخل خونه شدم ، لامپ ها خاموش بود انگار همه خوابیده بودند ولی چقدر زود تازه ساعت یازده شده بود ، به سمت اتاقم رفتم لامپ رو روشن کردم و مشغول عوض کردن لباس هام شدم. سرم رو روی بالش گذاشتم و طولی نکشید ک خوابم برد.
داخل اتاق کارم‌ نشسته بودم و اصلا حتی برای خوردن نهار هم بیرون نرفتم نمیخواستم امروز با آریا روبرو بشم واقعیتش بخاطر دیشب میترسیدم یه جورایی میدونستم هیچ غلطی نمیتونه بکنه اما یه حس ترسی داشتم ک اصلا دست خودم نبود ، کلافه سری تکون دادم تا به این افکار آزار دهنده خاتمه بدم. دوباره مشغول شدم ک صدای در اتاق اومد ، با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_بفرمائید!؟
در اتاق باز شد و فاطمه اومد داخل لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_سلام جیگر.
حرصی بهش خیره شدم میدونست از این کلمه بشدت متنفرم اما برای اینکه حرص من رو دربیاره هی تکرار میکرد.
_مگه بهت نگفتم این کلمه رو تکرار نکن؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خوشم میاد.
_خوشت میاد یا میخوای من و حرص بدی؟!
_گزینه ی دوم.
دندون قروچه ای کردم و با حرص اسمش رو صدا زدم:
_فاطمه.
_جوون.
هووفی کشیدم این دختر اصلا آدم بشو نبود.
_کارت رو بگو؟!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_فردا شب تولد رئیس!
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و متفکر بهش خیره شدم ک ادامه داد:
_تو هم میای؟!
سری به نشونه ی منفی تکون دادم دادم و گفتم؛
_نه
_چرا مثلا؟!
_دلم نمیخواد.
چشم غره ای رفت و گفت:
_همه دعوت شدیم مادرش زنگ زد تو هم دعوتی درضمن نمیام و حوصله ندارم و دلم نمیخواد هم نداریم باید بیای.
_فاطمه.
بدون توجه به حرفم از اتاق رفت بیرون آخه این دختر چقدر آدم رو حرص میداد من دلم نمیخواست برم تولد اون خودخواه زورگو حتما از اول تا آخر مهمونی میخواست به من گیر بده و زهره مارم کنه پس چرا باید برم بزار همون آرمیتا جونش بره.لبخند حرصی زدم و پام رو محکم روی زمین کوبیدم.
دوباره در اتاق باز شد با فکر اینکه فاطمه اس در حالی ک داشتم سرم رو بلند میکردم حرصی گفتم:
_من به جشن تولد اون خودخواه مغرور و ….
با دیدن آریا حرف تو دهنم ماسید ، دست به سینه داشت به حرف هام گوش میداد آه لعنتی سوتی دادم خدا نگم چیکارت کنه فاطمه. صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_خوب داشتی میگفتی!
به پته تته ا

افتادم
_اوم چیزه من داشتم …داشتم…
وسط حرفم پرید:
_داشتی به من میگفتی خودخواه مغرور خوب دیگه چی؟!
لعنتی شنیده بود نمیتونستم پیچونمش ک پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_کاری داشتید؟!
به سمتم اومد ک به عقب رفتم پوزخندی زد و گفت:
_میبینم تا من و میبینی موش میشی ، پس زبون درازت کو!
خواستم جوابش رو بدم ک منصرف شدم فعلا اگه جوابش رو میدادم باز میخواست یه بلایی سرم بیاره تعادل نداشت ک این بشر. وقتی دید جوابش رو نمیدم دوباره به چشمهام خیره شد و گفت:
_با دوست پسرت خوش گذشت بهت؟!
متعجب گفتم:
_دوست پسرم؟!
لبخند حرصی زد و گفت:
_دوست پسرت همون ک دیشب باهاش رفتی رستوران!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد با بهت گفتم:
_تو ما رو تعقیب کردی؟!
_نمیشه اسمش رو گذاشت تعقیب خوشگلم بهتره بگیم تصادف.
حس میکردم از سرم داره دود میزنه بیرون پسره ی عوضی برداشته من و تعقیب کرده ک چی الان ک حالش و گرفتم میفهمه. با سرکشی زل زدم بهش و گفتم:
_گیریم ک با دوست پسرم بیرون بوده باشم به تو چه؟!
با خشم زل زد به چشمهام و گفت:
_خیلی جسارت پیدا کردی دختر جون، یادت ک نرفته تو نمیتونی با هیچکس باشی ؟!
_چرا نمیتونم باشم، کی میتونه جلوی من و بگیره هان؟!
خم شد روی میز و گفت:
_یادت نرفته ک تو به دست من زن شدی؟!
با شنیدن این حرفش حس کردم دستم لرزید ، با بهت بهش خیره شدم ک پوزخندی زد و ادامه داد:
_میخوای دوباره بهت یاد آوری کنم!
با شنیدن این حرفش حس کردم تموم بدنم لرزید یاد شبی افتادم ک چجوری با بیرحمی دخترانگیم رو گرفت تموم بدنم از شدت خشم داشت میلرزید سرم رو بلند کردم و با تنفر زل زدم به چشمهاش و گفتم:
_ازت متنفرم! تو یه آشغال….
نذاشت حرفم رو کامل کنم لبهاش رو روی لبهام گذاشت ک حرف تو دهنم ماسید خشن شروع کرد به بوسیدن لبهام جوری گاز میگرفت و میبوسید لبهام رو ک انگار میخواست عصبانیتش رو سر لبهام خالی کنه ، نمیدونم چرا وقتی لبهاش روی لبهام قرار گرفت نتونستم خودم رو کنترل کنم و بدنم سست شد انگار فهمید ک دستش رو دور کمرم حلقه کرد ، ازم جدا شد مردمک چشمهاش داشت میلرزید و قرمز شده بود با صدای خشداری گفت:
_دیگه هیچوقت اون کلمه رو به زبون نیار.
مست طعم لبهاش شده بودم و اصلا درکی از حرف هاش نداشتم هنوز مسخ شده داشم بهش نگاه میکردم ک لبخند محوی روی لبهاش نشست و گفت:
_دلبر منی!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد منظورش از این حرف چی بود یعنی داشت بهم ابراز علاقه میکرد قلبم از شنیدن این حرفش داشت خودش رو تند تند میکوبید به در و دیوار جوری ک حس میکردم هر آن ممکنه از سینه ام بیاد


با صدای حرصی گفتم:
_تو به چه حقی من رو بوسیدی؟!
خونسرد بهم خیره شد و گفت:
_مال منی دوست دارم ببوسمت مشکلی داری؟!
با این ته قلبم حس خاصی از این حرفش جاری شده بود ذوق زده شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و حق به جانب گفتم:
_کی گفته من مال تو هستم هان؟!
یه جوری نگاهم کرد و با لحن خاصی گفت:
_یعنی نیستی خوشگلم.
با شنیدن این حرفش قلبم لرزید ، آریا داشت با من چیکار میکرد با شنیدن صدای در اتاق آریا از من فاصله گرفت و با صدای سردی گفت:
_بفرمائید؟!
در اتاق باز شد و صدف اومد داخل اتاق نگاهی به من انداخت سپس به طرف آریا برگشت و گفت:
_آرمیتا خانوم و نامزدشون اومدند.
صدای سرد آریا بلند شد:
_کجا هستند؟!
_بیرون منتظر شما!
آریا سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون صدف هم پشت سرش رفت ، نفسم رو پر سر و صدا دادم بیرون آریا داشت با من چیکار میکرد ، چرا اون شکلی باهام حرف میزد قلبم با شنیدن حرف هایی ک آریا زد هنوز هم داشت خودش رو تند و محکم میکوبید ، با یاد آوری حرف هاش لبخند محوی روی لبهام نشست چه حس خوبی بود ک بهم دست داد.
_گمشو بیرون!
با شنیدن صدای داد آریا ک داشت میومد از افکارم دست برداشتم و با عجله از اتاق اومدم بیرون ، آرمیتا و سعید روبروی آریا ایستاده بودند و آریا داشت با خشم بهشون نگاه میکرد.
_ما میریم اما بازم برمیگردیم!
آرمیتا بعد گفتن این حرفش رو کرد سمت سعید و گفت:
_بریم عزیزم.
_بریم عشقم.
بعد رفتن ، نگاهم به صورت آریا افتاد ک از شدت خشم و عصبانیت کبود شده بود مگه چی گفتن بهش ک تا این حد عصبی شده بود.
بعد از رفتن آرمیتا و سعید آریا هم به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست ک دستم رو روی قلبم گذاشتم و دیوانه ای نثارش کردم ، به سمت صدف رفتم و گفتم:
_صدف؟!
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_بله؟!
_چیشده بود چرا رئیس عصبی شد؟!
چشمهاش رو باز و بسته کرد و حرصی گفت:
_باز این دختره داشت رئیس رو تهدید میکرد و یه سری حرف ها میزد ک رئیس کنترلش رو از دست داد و بهشون گفت گمشن برن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_بنظرت این دختره از رئیس چی میخواد؟!
صداش رو پایین آورد و گفت:
_غلط نکنم میخواد یه کاری بکنه مخصوصا ک اون روز ملاقات مشکوکش برگه هایی ک گرفت و حرف امروزش ک رسما داشت رئیس و تهدید میکرد.
چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
_تهدید؟!
_آره تهدید داشت یه چیزایی میگفت زیاد سر درنیاوردم اما معلومه ک با اون مدارکی ک بهش دادن یچیزی دستگیرش شده و میخواد یه کاری بکنه حالا چیکار کنه رد خدا میدونه.
با شنیدن زنگ تلفن صدف جواب داد من هم به سمت اتاقم حرکت کردم...

ک صدای صدف بلند شد از پشت سرم
_باران؟!
به عقب برگشتم و گفتم
_جان
_رئیس کارت داره برو اتاقش.
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم تقه ای زدم و طبق عادت همیشگیم بدون اینکه منتظر بمونم داخل شدم و در رو پشت سرم بستم ، آریا روی میز نشسته بود و داشت شقیقه اش رو فشار میداد ، با صدای صاف و محکمی گفتم:
_با من کاری داشتید؟!
با صدای گرفته ای گفت:
_بیا بشین یه چند تا سئوال ازت دارم!
متعجب از شنیدن صدای داغون و گرفته اش به سمت مبل رفتم و روش نشستم منتظر و سئوالی بهش خیره شدم ک بعد از چند دقیقه صداش بلند شد:
_اون روز خودت آرمیتا و رستمی رو دیدی ک داشت بهش مدارک میداد؟!
صادقانه جواب دادم:
_نه.
_پس کی دید؟!
_صدف دید به من گفت من هم برای اینکه سر دربیارم اومدم اتاق شما تا مطمئن بشم ، ولی انگار آرمیتا از آقای رستمی یه مدارکی گرفته برای اینکه اطلاعات شرکت رو به خطر بندازه.
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
_تو اینارو از کجا فهمیدی اون وقت؟!
با خونسردی بهش زل زدم و گفتم:
_واضح بود همه چیز وگرنه لزومی
نداشت مخفیانه اون مدارک بگیره و به آقای رستمی بابتش پول بده.
سری تکون داد و گفت:
_جز تو و صدف کسی هم میدونه.
_نه
_پس جفتتون مراقب باشید این حرف اصلا از دهنتون بیرون نره فهمیدی؟!
_آره ، فقط …
_فقط چی؟!
_یه چیزی این وسط خیلی مشکوک.
_چی؟!
_اینکه چرا آرمیتا باید حماقت کنه وسط شرکت به آقای رستمی بگه بهش مدارک بده و بشینن درمورد پول و اینا حرف بزنن یه جای کار میلنگه معلومه یه هدفی دارند از این کارشون.
_خودم دلیل کارهاش رو فهمیدم به وقتش بهش نشون میدم بازی کردن با من چه عواقبی داره فقط شما دوتا تو این کار دیگه دخالتی نمیکنید و حرفی از دهنتون خارج نمیشه فهمیدی؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_چشم رئیس.
تا خواست چیزی بگه صدای باز شدن در اتاق اومد و پشت بندش حسام اومد داخل اتاق آریا عصبی رو بهش گفت:
_نمیتونی در بزنی؟!
صدای عصبی حسام بلند شد:
_خبرای خیلی بدی دارم آریا.
_چیشده؟!
_اطلاعات مالی شرکت اینکه چقدر بودجه داریم چقدر سود کردیم تموم چیزایی ک مربوط به بخش مالی شرکت افتاده دست رقیبمون.
چشمهام از شنیدن این حرف حسام گرد شد به سمت آریا برگشتم ک خیلی خونسرد رو کرد سمت حسام و گفت:
_منتظر این حرکت بودم.
حسام بهت زده گفت:
_یعنی چی آریا میفهمی من چی دارم میگم‌.
_آره


_اینا نقشه های آرمیتاست اما متاسفانه همه یه جایی یه سوتی میدن ک میشه ازش استفاده کرد نترس درستش میکنم.
با صدای گرفته ای گفت:
_چجوری درستش میکنی؟!
_به وقتش میفهمی حالا هم زیاد نگران نباش.
_باران؟!
به سمت آریا برگشتم و گفتم؛
_بله؟!
_تو میتونی بری فقط حرف هایی ک بهت زدم یادت نره.
باشه ای گفتم و از اتاق خارج شدم اما هنوز هم تو شک بودم آرمیتا اطلاعات رو داده بود به شرکتی ک رقیب کاریه ولی چرا آخه اون ک خودش هم سهم داشت تو این شرکت یعنی صرفا فقط برای انتقام اینکارا رو کرده بود!
بلاخره شب تولد آریا از راه رسید ، دلم نمیخواست اصلا برم اما خوب عمه خیلی اصرار کرده بود ک برم و کارت دعوت رو هم فرستاده بود همه داشتند میرفتند پس بهونه ای نبود ک بیارم منم مجبور بودم برم دست از افکارم برداشتم نگاهی به آینه انداختم به اجبار مامان آرایش ملایمی کرده بودم و لباس مجلسی پوشیده ای تنم بود ک خیلی شیک و قشنگ بود یه شال حریر هم برداشتم تا تو مهمونی سرم کنم اصلا خوشم نمیومد لباس لختی بپوشم و بدون شال باشم مادرم من رو جوری بار آورده بود ک برای خودم ارزش قائل باشم و جوری ک در شان یه خانوم رفتار و عمل کنم‌.
_باران؟!
با شنیدن صدای مامان سریع مانتوم رو پوشیدم و کیفم برداشتم از اتاق خارج شدم مامان داشت از اتاقش میومد بیرون به سمتم برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چه خوشگل شدی.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_شما خوشگلتر شدی بانو.
خنده ای کرد ک دلم براش ضعف رفت به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم ک بهم تشر زد:
_لهم کردی دختر.
_مادر خودمه دوست دارم!
_دختره ی پرو رو ببینا.
قهقه ای زدم و ازش جدا شدم و گفتم:
_بریم مامان؟!
_آره بابات پایین منتظره.
به سمت پایین همراه مامان رفتیم بابا پدر بزرگ و شهین آرسین هم نشسته بودند وقتی ما رفتیم پایین همه متوجهمون شدند صدای پر از حسادت شهین بلند شد ک رو به مامان گفت:
_تو چرا میای نکنه میخوای سوژه بشیم.
حس کردم با شنیدن این حرف مامانم دستش ک تو دستم بود لرزید دستش رو محکم فشار دادم و خونسرد رو به شهین گفتم:
_تو اگه خیلی دلت میخواد میتونی نیای به این مهمونی تا سوژه نشی اما مادر من رو عمه ام و خود آریا دعوت کردند به کسی هم مربوط نیست.
صدای گرفته ی مامان بلند شد:
_باران؟!
به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم.
_ادامه نده لطفا.
ناچار باشه ای گفتم ک صدای پدر بزرگ بلند شد:
_بحث کافیه بریم.
شهین با اعتراض گفت:
_اما آقاجون…
پدر بزرگ حرفش رو قطع کرد و با جدیت گفت:
_اگه اذیت میشی بمون نمیخواد بیای‌.
چشمهای شهین از شنیدن این حرف آقاجون گرد شد توقع نداشت

آقاجون این جوری باهاش برخورد کنه لبخندی از سر ذوق روی لبهام نشست ک از چشم‌تیز بین آرسین دور نموند با دیدن چشمهام ک داشت برق میزد لبخندی زد و شیطونی زیر لب حواله ام کرد ک لبخندم عمیق تر شد شهین با دیدن لبخند روی لبهام رو کرد سمت پدر بزرگ و گفت:
_دستت درد نکنه آقاجون دشمن شاد میکنی.
با شنیدن این حرفش اصلا عصبی نشدم چون پدر بزرگ برای اولین بار خوب حالش رو گرفته بود، صدای بابا بلند شد:
_دیر شد بریم ، شهین تو هم کشش نده میخوای بیا نمیخوای هم نیا.
بعدش رو کرد سمت ما و گفت:
_بریم.
به خونه ی عمه اینا رسیدیم یه خونه ی ویلایی بود ک از دور نماش خیلی شیک و قشنگ بود، شهین رفت زنگ رو زد طولی نکشید ک باز شد ، از شهین خنده ام گرفته بود واقعا فکر میکردم نمیاد اما اون انقدر پرو بود ک سوار شد و اومد.
کنار در ورودی عمه کنار مرد خوشتیپی ک فکر کنم همسرش بود ایستاده بود وقتی رسیدیم شروع کردند به احوالپرسی و با تعارف هایی ک شد داخل خونه شدیم با دیدن خونه اشون فکم افتاد پایین عجب جایی بود اینجا حتی از خونه ی پدر بزرگ هم خوشگلتر بود دختر و پسر هایی ک مشغول رقص بودند و بزرگتر ها ک نشسته بودند یه گوشه صدای آهنگ هم تا ته زیاد.
_باران؟!
با شنیدن صدای آرسین به سمتش برگشتم و گفتم:
_ها
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ها چیه بگو جانم.
_خوب حالا حرفت و بزن.
_میگم آقاجون امروز عجیب بود اون شکلی جواب مامان شهین رو داد.
پوزخندی زدم و گفتم:
_چیشد بهتون برخورد به مامانت یه چیز گفت؟!
با شنیدن این حرفم با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_باران!
_اصلا تو چرا هنوز به اون زن میگی مامان؟!
تا خواست جوابم رو بده صدای آشنای آریا بلند شد:
_سلام
سرم رو بلند کردم تا جوابش رو بدم ک با دیدنش کنار یه دختر خوشگل و لوند ماتم برد بهت زده داشتم بهشون نگاه میکردم ک صدای آرسین بلند شد:
_خواهرم باران ، باران ایشون هم نفس خواهر آریا.
با شنیدن این حرف آرسین انگار به خودم اومدم لبخند دندون نمایی زدم و در حالی ک دستم رو به سمتش میگرفتم گفتم:
_سلام خوشبختم از آشناییتون.
با صدای ملوس و شیرینی گفت:
_سلام همچنین‌.
رفتیم یه جا نشستیم آریا و آرسین هم مشغول حرف زدن شدند من و نفس ک صدای آشنایی بلند شد:
_سلام!
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم اون اینجا چیکار میکرد کی دعوتش کرده بود اصلا.
آرمیتا بود ک داشت مغرورانه بهمون نگاه میکرد با دیدنش حس بدی بهم دست داد یعنی آریا دعوتش کرده بود! صدای سرد آریا باعث شد دست از افکارم بردارم و بهش خیره بشم.
_کی دعوتت کرده


با شنیدن این حرف آریا ابروهام پرید بالا اگه آریا دعوتش نکرده بود پس چرا اومده بود آخه ، صدای پر از ناز آرمیتا بلند شد:
_عزیزم من و آقاجون دعوت کرد.
با شنیدن این حرف آرمیتا دستام از شدت عصبانیت مشت شد اون مرد به اصطلاح پدر بزرگ کی میخواست دست از کار هاش برداره ، اصلا من چرا عصبی شدم بدرک ک اومده.
صدای سرد آریا بلند شد:
_زیاد دور بر من نباش.
_نشد ک عشقم امشب تولدت مگه میشه من کنارت نباشم.
به وضوح دیدم ک دستای آریا از شدت خشم مشت شد دو قدم رفت جلو حالا روبروی آرمیتا ایستاده بود با صدای خشن و ترسناکی گفت:
_کافیه ببینم بهم نزدیک شدی اون وقت ک زندگیت رو جهنم کنم ، فکر نکن چون آقاجون دعوتت کرده من هم میزارم بهم نزدیک بشی اینبار کافیه فقط از دو قدمی من رد بشی تا آتیشت بزنم.
آرمیتا بهت زده بهش خیره شده بود انگار حتی توان حرف زدن هم نداشت آریا بد باهاش صحبت کرده بود و جوابش رو داده بود شاید فکر نمیکرد آریا باهاش اینجوری حرف بزنه. من ک از شدت خوشحالی تو دلم عروسی بود خوب حالش رو گرفت.
صدای آرسین بلند شد:
_باران؟!
به سمتش برگشتم ک گفت:
_بریم پیش بقیه!
نگاهی به آریا و آرمیتا انداختم و بی میل سری تکون دادم و بلند شدم ک نفس هم بلند شد و گفت:
_منم میام.
همراهشون به سمت یه میز رفتیم ک چند تا جوون بودند از بینشون فقط سوگل و سوگند رو میشناختم ک جفتشون با نگاه بدی بهم خیره بودند. وقتی کنارشون ایستادیم آرسین دستش رو دورم حلقه کرد ک صدای یکی از پسرا بلند شد:
_آرسین معرفی نمیکنی؟!
آرسین لبخندی زد و گفت:
_خواهرم باران.
صدای هو کشیدن بقیه بلند شد یکی از پسرا ک بنظر میرسید شیطون گفت:
_بابات عجب ناقلایی بوده آرسین چند تا چند تا زن گرفته.
آرسین بیشعوری حواله اش کرد ک صدای سوگند بلند شد:
_این دختره خواهر آرسین نیست ک دختر هووی مامانش. دختر کسی ک باعث شد….
صدای عصبی آرسین بلند شد:
_ببند دهنت و.
بهت زده فقط به سوگند خیره شده بودم دوست داشتم جواب دندون شکنی بهش بدم ک صدای نفس بلند شد:
_بریم بسه باهاش دهن به دهن نزارید.
دست آرسین رو محکم فشار دادم ک نگاهش رو بهم دوخت با صدای گرفته ای گفتم:
_بسه باهاش کلکل نکن به وقتش حسابش رو میرسم امشب جشن تولد آریاست پس بیخیالش.
آرسین با صدایی ک سعی میکردم ولومش پایین باشه گفت:
_حسابت رو میرسم به وقتش فکر نکن این حرفت بی جواب میمونه.
دست من رو گرفت و همراهش رفتیم جای قبلیمون نشستیم نفس هم همراهمون اومد ، به سمت آرسین برگشتم و گفتم:
_خوبی؟!
با صدای خشدار و گرفته ای گفت:
_خوبم.
لبخندی رو بهش زدم و گفتم:
 


لبخندی رو بهش زدم و گفتم:
_به حرف اینا اصلا توجه نکن من اگه میخواستم میتونستم یه جواب دندون شکن بهش بدم اما چون دیدم این دختره ارزش نداره باهاش دهن به دهن نشدم.
آرسین لبخند تلخی زد و گفت:
_از آقاجون دلخورم!
_چرا؟!
_چون من رو از محبت پدر و مادرم محروم گذاشت حتی خواهر و برادرم هیچوقت نمیتونم ببخشمش.
با شنیدن این حرف آرسین کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:
_شهین رفتارش باهات چجوری بود؟!
_مثل یه مادر واقعی نبود.
_یعنی چی؟!
تا خواست چیزی بگه صدای مادرم اومد:
_پسرم خوبی؟!
سرم رو بلند و به چهره نگرانش خیره شدم ک داشت به آرسین نگاه میکرد ، صدای گرفته ی آرسین بلند شد:
_خوبم ممنون.
_اما …
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مامان؟!
نگاهش رو بهم دوخت ک ادامه دادم:
_چیشده یهو ؟!
_من دیدم آرسین ناراحته نگران شدم.
لبخندی به دلواپسیش زدم‌ ک آرسین از سر جاش بلند شد به سمت مامان رفت دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و گفت:
_من خوبم مامان نگران نباش.
اشک تو چشمهای مامانم حلقه زد این اولین باری بود ک آرسین داشت بهش میگفت مامان!
از دیدن صحنه ی روبروم اشک تو چشمهام جمع شد مادرم با نگاه دلتنگ و پر از محبتش به آرسین خیره شده بود و آرسین هم نگاهی مثل مامان لبخند تلخی روی لبهام نشست چقدر بد بود ک این همه سال از هم دور بودند و آرسین طعم داشتن یه مادر خوب رو نچشیده بود اون هم فقط بخاطر خودخواهی کسی ک اسم پدر بزرگ رو فقط به یدک میکشید کسی ک حتی برای پسر خودش هم پدری نکرده بود ، یعنی پول انقدر ارزش داشت ک زندگی پسرش رو خراب کرد!
_تنها تنها!
با شنیدن صدای عمه نیلا به سمتش برگشتم ک با لبخند داشت به آرسین و مامان نگاه میکرد ، مامان سرش رو بلند کرد و گفت:
_پسرم مال خودمه!
یه جوری مظلومانه این حرف رو زد ک آرسین محکمتر بغلش کرد و بوسه ای روی گونه اش کاشت ک صدای عمه باز بلند شد:
_خوب حالا بسه دیگه پاشید بیاید وقت کیک بریدن.
با شنیدن این حرف عمه نیلا پقی زدم زیر خنده ک مامان چشم غره ای بهم رفت اما اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو نگه دارم تصور اینکه آریا با اون هیکلش کنار کیک وایسته شمع فوت کنه کیک ببره برام خیلی خنده دار بود.
_چرا میخندی باران؟!
با شنیدن صدای عمه نگاهم رو به صورت مهربونش دوختم و با خنده بریده بریده گفتم؛
_آخه تصور رئیس شرکت با اون همه غرورش موقع فوت کردن شمع و کیک بریدن خنده داره.
عمه هم من مثل من خندید ک مامان بهم تشر زد:
_باران!
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم ک عمه نیلا با خنده گفت:
_اشکال نداره نیاز بزار دخترم راحت باشه.


با شنیدن صدای افتادن و جیغی همه به عقب برگشتیم با دیدن صحنه ی روبروم دهنم باز مونده بود نفس افتاده بود روی کیک و وسط زمین پخش شده بود همه ی سر و صورتش هم پر از کیک شده بود نفس با دیدن نگاه های بقیه لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_ببخشید کیک خورد بهم!
_عمه؟!
عمه نیلا به سمتم برگشت و گفت:
_جانم؟!
_سرویس بهداشتی کجاست؟!
_تو طبقه بالا سمت چپ یه راهرو هست اونجا.
_ممنون.
بلند شدم و به سمت جایی ک عمه گفته بود حرکت کردم ، داشتم از کنار اتاقی رد میشدم ک صدای آرمیتا باعث شد وایستم
_تو هنوز عاشق منی!
به عقب برگشتم در اتاق نیمه باز بود آریا روبروش ایستاده بود با شنیدن این حرف آرمیتا قهقه ای زد و گفت:
_اون وقت چجوری به این نتیجه رسیدی ک من عاشقت هستم؟!
آرمیتا با صدای پر از ناز و عشوه ای گفت:
_چون بعد از من با هیچ دختری نبود، چون هنوزم فکر و ذکرت منم هنوزم دوستم داری انکار نکن آریا.
دستش رو روی یقه ی باز شده اش گذاشت ، دستم از شدت عصبانیت مشت شد نمیدونم چرا یه حس بدی بهم دست داد آریا چرا چیزی نمیگفت چرا سکوت کرده بود جوابش رو بده بهش عاشقش نیستی لعنتی، با قرار گرفتن لبهای آرمیتا روی لبهای آریا ماتم برد، آریا هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد قطره اشکی بی اختیار روی گونه ام جاری شد ، با شنیدن صدای پایی سریع راهم رو به سمت سرویس بهداشتی کج کردم و داخل شدم از آینه نگاهی به چشمهای قرمز شده ام انداختم آریا خودخواه عوضی هنوز هم فراموشش نکردی هنوزم عاشقشی لعنتی اگه دوستش داری چرا با من داری بازی میکنی چرا یه جوری رفتار میکنی حس کنم بهم یه حسی داری و وابسته ات بشم مغرور هوس باز. وقتی خودم رو جمع و جور کردم از سرویس زدم
بیرون و به سمت پایین حرکت کردم حالا آریا کنار مامانش ایستاده بود پیش مادرم و بقیه ی اعضای خانواده اصلا دیگه نمیخواستم حتی به صورتش نگاه کنم همش لحظه ی بوسیدنشون میومد جلوی چشمم ، یه گوشه کنار آرسین ایستادم ک صدای شهین بلند شد:
_خیلی مهمونی عالی بود عزیزم.
عمه نیلا با مهربونی ذاتی ک داشت گفت:
_ممنون‌
صدای آرم آرسین کنار گوشم بلند شد:
_خوبی باران؟!
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_خوبم
_اما…
وسط حرفش پریدم و محکم گفتم:
_خوبم آرسین.
انگار آرسین فهمید ک دیگه نمیخوام کشش بده ساکت شد و حرفی نزد اما نگاه نگرانش رو روی خودم حس میکردم،دوساعت با سختی گذشت سعی میکردم اصلا نگاهم به آریا نیفته چون هر وقت بهش خیره میشدم یاد چند ساعت پیش وقتی تو اتاق داشتند همدیگر رو میبوسیدند میفتادم و اعصابم خراب میشد از این حسی ک داشتم اصلا سر درنمیاوردم چرا داشتم حسادت میکردم ...

 آخه مگه من از آریا متنفر نبودم پس این حس لعنتی چی بود!
_باران؟!
با شنیدن صدای مامان گیج سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم؟!
_هواست کجاست خوبی؟!
_خوبم
_پاشو باید بریم.
سری تکون دادم و بلند شدم اصلا هیچی از مهمونی نفهمیده بودم رسما زهرمارم شده بود موقع خداحافظی با آریا سرد برخورد کردم ک چشمهاش متعجب شد توقع این رفتار سرد رو ازم نداشت اما برام‌مهم نبود. داخل ماشین آرسین ک نشستیم تمام مدت بدون حرف زدن به بیرون خیره شده بودم و هیچ حرفی نمیزدم.
با ایستادن ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم در سالن رو باز کردم ک صدای عصبی شهین داشت میومد:
_من خسته شدم آقاجون اینارو چرا آوردی اینجا زن رسما پسرم رو داره ازم میدزده‌.
پوزخندی به حال و روزش زدم باید هم میترسید حالا ک همه چیز مشخص شده بود و مادر من ک بی شک برای پسرش مادری میکرد آرسین وابسته اش میشد و اون رو رها میکرد.
صدای متعجب مادرم از پشت سرم بلند شد:
_چیشده؟!
با شنیدن صدای مادرم به سمتمون برگشت و عصبی داد زد:
_از زندگیمون گمشو میفهمی از وقتی ک وارد زندگیم شدی همه چیزم رو گرفتی ازم اول شوهرم حالا هم میخوای پسرم رو بگیری.
صدای بهت زده ی مامان بلند شد:
_چی داری میگی!؟
شهین پوزخند عصبی زد و گفت:
_نمیفهمی چی دارم میگم یعنی اوکی پس بزار واضح ترش کنم تو یه زن فاحشه ای ک اول با همین مظلوم نماییت شوهرم رو تور زدی و حالا….
_خفه شو!
با شنیدن صدای داد بابا شهین ن تنها ساکت شد بلکه بلند تر از قبل فریاد زد:
_من چرا باید ساکت بشم هان این زن زندگی من رو خراب کرد حالا میخواد پسرم رو ازم بگیره تا کی من باید فقط سکوت کنم!
نمیخواستم تو بحثشون مداخله کنم این مشکل رو امشب باید بابام حل میکرد نه اینکه من چیزی بگم و هیزم بریزم رو آتیش، صدای خونسرد بابا بلند شد:
_یعنی میخوای همه چیز رو بندازی گردن نیاز ؟!
شهین گستاخانه زل زد به بابا و با خشم گفت:
_همه چیز تقصیر این زن و تو هم خوب اینارو میدونی!
بابا پوزخندی زد و گفت:
_چرا وقتی حامله نمیشدی من بهت میگفتم یه بچه از پرورشگاه بیاریم بزرگش کنیم قبول نمیکردی؟!چرا وقتی بابام دست یه دختر پرورشگاهی ک عشق سابق من بود رو گرفت آورد تو این خونه تا صیغه ی من بشه و برات یه بچه بدنیا بیاره چیزی نگفتی؟! چرا سکوت کردی مقصر همه چیز فقط ما سه نفریم نه نیاز!
شهین بهت زده گفت:
_همه ی این حرف ها رو زدی تا بگی اون زن مقصر نیست؟!
_غیر از اینه؟!
_آره چون اون زن مقصره اون تو رو از من گرفت با هرزه بازیاش اون بخاطر کاری ک داشت

پول گرفته بود.
_درسته نیاز بخاطر پول مجبور شد صیغه ی من بشه، اما چرا باید عشق سابق من بیاد تو اون خونه و صیغه ی من بشه یعنی همه ی اینا اتفاقی بود؟!
شهین با بهت گفت:
_منظورت چیه؟!
بابا پوزخندی زد و گفت:
_جوری وانمود نکن ک انگار نمیفهمی!
صدای پدر بزرگ بلند شد:
_سامان بسه!
صدای محکم بابا بلند شد:
_اتفاقا اصلا بس نیست امشب همه چیز باید معلوم بشه همه باید بفهمن از گذشته ، چرا باید نیاز بخاطر کار ها و نقشه های کثیف شما حرف بارش بشه هان؟!
_سامان!
_چیه آقاجون حرفام درد داشت؟!
وقتی آقاجون ساکت شد و حرفی نزد بابام به سمت شهین برگشت و گفت:
_تو با آقاجون دست به یکی کردین من و از عشقم جدا کردین و من مجبور شدم باهات ازدواج کنم بعد ک ناقص بودی نمیتونستی حامله بشی و از همون اول این رو میدونستی ، اینجا آقاجون ازت رو دست خورد چون نمیدونست نازا هستی.
بابا ساکت شد و نگاه عمیقی به چشمهای شهین انداخت ، انگار قرار بود امشب خیلی از واقعیت ها رو بشه از چشمهای گرد شده و بهت زده ی شهین معلوم بود ک اون هم شکه شده و گویا توقع این حرف ها رو از بابام نداشت.
بابا بعد از مکثی دوباره ادامه داد:
_و تو هم ک از بابام زرنگ تر اومدی یه نقشه ی بهتر بازی کنی و از این ک نازا هستی یه پل بسازی برای رسیدن به خواسته ات با یه تیر دو تا نشون میزدی هم صاحب بچه میشدی هم عشق سابق شوهرت رو زجر میدادی و چی بهتر از این درسته؟!
صدای عصبی پدر بزرگ بلند شد:۷
_تو چی داری میگی سامان؟!
_واقعیت ها رو.
صدای لرزون شهین بلند شد:
_من …
پدر بزرگ عصبی حرفش رو قطع کرد:
_این حرفا واقعیت دارند شهین؟!
شهین با چشمهای اشکی بهش خیره شد و گفت:
_آقاجون من فقط‌….
حرفش رو قطع کرد و گفت:
_تو چجوری تونستی ….
نتونست حرفش رو ادامه بده دستش رو روی قلبش گذاشت صورتش داشت کبود میشد صدای نگران بابا بلند شد:
_بابا چیشدی بابا!!!
همه داخل بیمارستان بودیم چند ساعت گذشته بود آقاجون داخل اتاق عمل بود و همه بیرون اتاق عمل منتظر بودیم بابا کلافه و ناراحت بود بخاطر حرف هایی ک زده بود چون پدرش طاقت شنیدن اون همه واقعیت رو یکجا نداشت برای همین قلبش ایستاد، انگار هیچکس از اون واقعیت ها و دروغ ها خبر نداشت حتی مامان من ک با وجود اون همه ظلمی ک بهش شده بود الان مظلومانه کنار اتاق عمل ایستاده بود و داشت اشک میریخت و دعا میکرد برای مردی ک زندگیش رو تباه بود کرد و اما شهین ک یه گوشه نشسته بودو
فقط با چشمهای بی روحش به اتاق عمل خیره شده بود ان

انگار بیشتر از همه اون وحشت وجودش رو پر کرده بود چون آقاجون حامیش بود تنها کسی ک بی قید و شرط دوستش داشت و براش همه کاری کرد. عجب زندگی داشتند.
_بابام بابام کجاست!
با شنیدن صدای عمه نیلا به عقب برگشتم ک همراه آریا داشتند میومدند عمه داشت گریه میکرد فقط و اسم پدرش رو صدا میزد بابام به سمتش رفت و گفت:
_آروم باش نیلا.
عمه نیلا با گریه گفت:
_داداش بابا چش شده اون ک حالش خوب بود.
بابا کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_خوب میشه نترس سالم میاد بیرون.
عمه نیلا یه گوشه نشست آریا هم رفت کنار آرسین و مشغول حرف زدن شدند خیلی شب بدی شده بود.
چند ساعت با سختی گذشت تا در اتاق عمل باز شد همگی به سمت دکتر هجوم بردیم ، صدای بابام بلند شد:
_آقای دکتر حال پدرم چطوره؟!
دکتر لبخند خسته ای زد و گفت:
_عمل با موفقیت انجام شد یه سکته ی خفیف بود ک به خیر گذشت، اما امشب تو بخش مراقبت های ویژه میمونه و فردا به بخش انتقال میشه و میتونید ببینیدش.
با اصرار بابام همه به سمت خونه رفتیم شهین رو ک بیشتر شبیه مرده ی متحرک شده بود هم همراه خودمون بردیم بابام گفت نمیاد تو بیمارستان میمونه ، واقعا شب خسته کننده و درازی شده بود برامون به خونه ک رسیدیم
همه انقدر بیحال و خسته بودند ک بدون حرف هر کسی به سمت اتاق خودش رفت عمه نیلا هم قرار شد با آریا امشب اینجا بمونند و استراحت کنند تا صبح همه با هم بریم بیمارستان‌.
داخل اتاق ک شدم طولی نکشید چشمهام بسته شدو خوابم برد. با شنیدن صدای داد و بیداد ک داشت میومد گیج چشمهام رو باز کردم ک صدای آشنایی به گوشم خورد:
_ولم کن داری چیکار میکنی!
با شنیدن صدای مادرم کامل هوشیار شدم چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، صدا از اتاق مامانم اومد ک درش هم بسته بود سریع خواستم در رو باز کنم ک نشد جیغ بلندی کشیدم و داد زدم:
_مامان مامان!
با شنیدن صدای دادم در اتاق های مهمان و آرسین باز شد
صدای نگران آرسین بلند شد ک هنوز خوابالود بود:
_چیشده باران؟!
با گریه گفتم:
_تو رو خدا در رو باز کنید صدای مامان اومد یکی داخل تو رو خدا.
صدای آریا بلند شد:
_برو کنار در رو بشکونیم.
از در کنار رفتم آریا و آرسین در اتاق رو شکستن با دیدن صحنه ی روبروم حس کردم چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق آخرین لحظه فقط صدای جیغ عمه بود ک شنیده شد.
با حس نور شدیدی ک به چشمهام خورد محکم پلک زدم و چشمهام رو باز کردم ک نگاهم به مردی خورد ک با روپوش سفید همراه پرستار ک دختر جوونی

کنارم ایستاده بودند گیج گفتم؛
_من چرا اینجام؟!
صدای مرد ک دکتر بود بلند شد:
_بهت شک وارد شده انگار شب پر از استرسی رو گذروندی خانوم کوچولو اما بهت بگم این همه هیجان برای کوچولوت خوب نیست باید بیشتر مراقب خودت باشی.
بهت زده بهش خیره شدم و شکه گفتم:
_کوچولو!؟
لبخندی زد و گفت:
_آره نزدیک یکماه و دو هفته است ک حامله ای.
با شنیدن این حرف خشکم زد چی داشت میگفت این غیر ممکن بود من حامله، با باز شدن در اتاق و اومدن آریا داخل اتاق …
دکتر با گفتن مراقب خودت باش اتاق رو ترک کرد اما من هنوز تو شک بودم من حامله بودم! منی ک ازدواج نکرده بود سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس کردم اگه بابام میفهمید طردم میکرد اون همیشه میگفت حاضره هر خطایی ک از من میبینه رو ببخشه اما این نه میدونستم ازم متنفر میشن خدا لعنتت کنه آریا بخاطر هوس بازیات آینده و زندگی من هم تباه شد باید با این بچه چیکار میکردم من.
_باران؟!
با شنیدن صداش از افکارم خارج شدم با صدای سردی گفتم:
_بله
_حالت خوبه
پوزخندی زدم و کلامم تلخ شد:
_به تو ربطی نداره‌
کلافه دستی داخل موهاش کشید میتونستم حالت های عصبیش ک سعی میکرد خودش رو کنترل کنه خوب ببینم. توقع رفتار تند من رو نداشت اما من به زور خودم رو کنترل کرده بودم ک بهش حمله ور نشم ک داد نزنم این شک خیلی بزرگی بود ک بهم وارد شده بود.
آریا خواست حرفی بزنه ک در اتاق باز شد و بابا اومد داخل اتاق با دیدنش رنگ از صورتم پرید حس مجرم هایی رو داشتم ک هنگام جرم گیر افتادن.
_دخترم خوبی؟!
_خوبم
_خداروشکر
یهو اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد وقتی خواب بودم صدای جیغ مامان رو شنیدم از اتاق اومدم بیرون وقتی آرسین و آریا در اتاق مامان رو شکستن مامان بی روح روی تخت افتاده بود و شهین با اون لبخندش روش نشسته بود و داشت گلوش رو فشار میداد چونم لرزید با صدای لرزونی گفتم:
_مامانم!؟
صدای بابا بلند شد:
_آروم باش چیزی نیست مادرت هم حالش خوبه.
روی تخت نیم خیز شدم و سرم رو از دستم کشیدم ک خون ازش زد بیرون ، صدای نگران بابا بلند شد:
_داری چیکار میکنی باران؟
نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم:
_میخوام مامانم رو ببینم.
صدای خشدار و نگران آریا بلند شد:
_دستت داره خون میاد.
عصبی با گریه داد زدم:
_میخوام مامانم رو ببینم.
با چشمهای اشکی به مامانم خیره شدم ک روی تخت آروم خوابیده بود و سرم بهش وصل بود صورت سفیدش رنگ پریده شده بود و گردنش کبود شده بو

بود همش تقصیر اون شهین بود ک مامانم به این حال و روز افتاده بود.
صدای ناراحت و گرفته ی بابا بلند شد:
_کافیه دیگه باران دستت داره خون میاد بریم پانسمانش کنند بعد دوباره میای پیش مامانت.
به سمتش برگشتم و به چشمهای قرمز شده اش زل زدم و با صدای لرزونی گفتم:
_اون زن داشت مامانم رو میکشت.
با شنیدن این حرفم محکم بغلم کرد و گفت:
_هیش آروم باش دختر قشنگم نمیزاریم مامانت چیزیش بشه.
انقدر تو بغل بابا گریه کردم ک حس کردم سرم داره گیج میره ازش جدا شدم ک با دیدن صورتم با صدای نگرانی گفت:
_خوبی چت شد؟!
با صدای آرومی گفتم:
_خوبم بابا.
بازوم رو گرفت و درحالی ک کمکم میکرد حرکت کنم گفت:
_بیا داره ازت خون میره باید دستت رو پانسمان کنند.
همراهش  داخل اتاقی شدیم بابام رفت بیرون تا اینکه بعد از چند دقیقه همراه پرستاری اومدند داخل اتاق ، پرستار دستم رو پانسمان کرد کارش ک تموم شد از اتاق رفت بیرون ک صدای بابا بلند شد:
_برو خونه استراحت کن.
_من پیش مادرم میمونم.
با شنیدن این حرفم اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_همراه آریا و آرسین میری خونه خواهر و برادرت هم اونجا تنهان مطمئنن ترسیدند پس برو خونه هم استراحت کن هم مراقب خواهر و برادرت باش باشه؟!
ناچار گفتم:
_باشه ، اما اگه خبری شد من و هم خبر کنید.
_باشه دخترم
سوار ماشین آریا شده بودیم ، من عقب نشسته بود و آرسین جلو تموم مدت فکرم درگیر بود به یکباره کلی بدبختی رو سرم آوار شده بود از طرفی حال بد مامانم و از طرفی این بچه ک اصلا نمیدونستم باهاش چیکار کنم هر لحظه ممکن بود یکی بفهمه باید یه فکری میکردم.
یکهفته گذشته بود از اتفاق هایی ک اون شب افتاده بود ، مامانم و پدر بزرگ مرخص شدند ، شهین همچنان داخل همین خونه میموند گرچه من همون روز ک آریا و آرسین من رو آوردند خونه یه دعوای بزرگ با شهین انداختم و بهش حمله ور شدم ک آریا و آرسین جدام کردند. رفتار آقاجون با شهین خیلی سرد شده بود و اصلا بهش محل نمیداد همین هم دلم رو خنک میکرد ، البته رفتارش با مادر من هم درست مثل گذشته بود و هیچ فرقی نکرده بود.
امروز مثل همیشه اومده بودم شرکت و داشتم کار هام رو میکردم سعی میکردم تا میتونم از آریا دوری کنم چون رفتارش بعضی موقع ها روی مخم بود و حالا ک این بچه تو وجودم بود بدتر ازش دوری میکردم نمیدونستم با این بچه ای ک داخل شکمم هست چیکار باید بکنم.
با باز شدن بی هوای در اتاق دستم رو روی قلبم گذاشتم ....

و به کسی ک این شکلی اومده بود داخل اتاق خیره شدم و گفتم:
_چخبره این شکلی در اتاق رو باز میکنید؟!
صدای سرد آریا بلند شد:
_اون پسره خواستگارته آره پس برای همین باهاش لاس میزدی آره؟!
با شنیدن حرف هاش ک هیچ ازشون سر درنمیاوردم گفتم؛
_چی داری میگی؟!
دستاش رو روی میز گذاشت و خم شد روی صورتم و گفت:
_من نمیزارم تو با اون پسره ازدواج کنی این آرزو رو با خودت به گور میبری.
عصبی از حرف های بی سر و تهش بلند شدم و گفتم:
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی فهمیدی من با هر کی بخوام ازدواج میکنم تو هیچ کاره منی ک بخوای برام تصمیم بگیری.
عصبی غرید:
_من و سگ نکن نزار اون روم بالا بیاد.
_بزار بالا بیاد ببینم میخوای چه غلطی بکنی!؟
با شنیدن این حرفم نمیدونم چیشد ک به جای اینکه عصبانی بشه پوزخندی روی لبهاش نشست و با لحن بدی رو بهم گفت:
_تو و اون خواستگارت رو با هم جر میدم ، تو مال منی هیچکس جز من حق نداره حتی بهت نگاه کنه الانم بتمرگ کارت رو انجام بده شب ک رفتی به زن دایی میگه به خواستگارت بگه نیاد وگرنه کاری میکنم ک مرغای آسمون به حالت گریه کنن.
مگه قرار بود خواستگار بیاد ک این انقدر قاطی کرده پس چرا اصلا من خبر نداشتم ، از این همه زورگوییش حرصم گرفته بود سرم رو بلند کردم تا یه چند تا درشت بارش کنم ک احساس کردم سرم گیج رفت دستم رو به میز گرفتم ک صدای نگران آریا بلند شد:
_چیشده.
اصلا قادر نبودم جوابش رو بدم احساس سرگیجه شدیدی بهم دست داده بود داشت سرم سنگین میشد ک احساس کردم تو آغوش گرمی فرو رفتم و سیاهی مطلق …
با شنیدن صدا هایی کنار گوشم چشمهام رو باز کردم ، گیج نگاهی به اطراف انداختم داخل اتاق آریا بودم و روی مبل من رو خوابونده بود ، بابا آریا آرسین هم ایستاده بودند و داشتند حرف میزدند،نیم خز شدم و نشستم ک نگاه آرسین بهم افتاد با صدای نگرانی گفت:
_باران خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_خوبم.
با شنیدن این حرفش بابا و آریا هم به سمتم برگشتند ، بابا اومد کنارم نشست و گفت:
_دخترم خوبی میخوای بریم دکتر؟!
با شنیدن اسم دکتر هول شدم با استرس گفتم:
_نه بابا دکتر چرا من حالم خوبه فقط یکم سرم گیج رفت همین.
سرم رو بلند کردم ک نگاهم به آریا افتاد ، مشکوک با چشمهای ریز شده اش داشت بهم نگاه میکرد سریع سرم رو دزدیدم ، حس میکردم رنگ از صورتم پریده.
_مطمئنی حالت خوبه دخترم؟!
با شنیدن این حرف بابا نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_آره بابا نگران نباش من حالم خوبه.
صدای آرسین بلند شد:
_بزار کمکت کنم پس بریم خونه.
_اما من هنوز کارم تموم نشده.

صدای آریا بلند شد:
_امروز مرخصی میتونی بری یه آدم مریض نمیتونه درست سر کارش بمونه.
با شنیدن این حرفش حس کردم دود از سرم بلند شد پسره ی عوضی رو ببین تو هر شرایطی دست از این غرور کاذبش برنمیداشت و میخواست حال من رو بگیره، نگاهم به آرسین افتاد ک سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیر ، زورم به آریا نمیرسید جلوی بابا بهش چیزی بگم به تو ک میرسه گودزیلا با صدای عصبی گفتم:
_چته؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_هیچی.
به سمت بابام برگشتم و گفتم:
_بابا بریم.
_باشه دخترم.
به کمک بابا بلند شدم و از شرکت خارج شدیم تموم طول راه آرسین داشت مسخره بازی درمیاورد و من رو حرص میداد بابا هم بیخیال داشت بهش میخندید.
روی تخت خوابیده بودم ، دستم روی شکمم گذاشتم این بچه هنوز هیچ حسی نسبت بهش نداشتم درک نمیکردم یعنی الان داشتم مادر میشدم! اما نمیتونستم این بچه رو نگه دارم این بچه یه چیز ناخواسته بود اگه به دنیاش میاوردم فقط اسم حرومزاده روش میذاشتن چیزی جز بدبختی نصیبش نمیشد من هم از خانواده ام طرد میشدم این بچه باید از بین میرفت.قطره اشکی روی گونم چکید آروم زمزمه کردم:
_من و ببخش اما مجبورم تو رو از بین ببرم.
زنگ زدم به منشی و برای خودم مرخصی گفتم امروز رو به هیچکس از اعضای خانواده ام نگفتم ک امروز سر کار نمیرم ، برای سقط بچه وقت گرفته بودم به آدرسی ک یکی از دوستام بهم داده بود و برام وقت گرفته بود رفتم یه خونه ویلایی بزرگ بود اول حس ترس بهم دست داد خواستم برگردم اما با فکر کردن به اینکه اگه خانواده ام بفهمن من رو زنده نمیزارند زنگ خونه رو زدم ک صدایی بلند شد:
_بفرمائید؟!
_باران هستم زنگ زدم وقت گرفتم ازتون.
_بیا تو!
و صدای باز شدن در اومد ، داخل خونه شدم یه خونه ی قدیمی بود ک حتی از بیرون هم نماش میشد فهمید حیاطش بزرگ بود جوری ک به آدم حس گم شدن دست میداد.
داخل خونه شدم اون خانوم ک منشی بود بهم گفت برم داخل اتاق لباس هایی ک روی تخت هست رو بپوشم تا خانوم دکتر بیاد داخل اتاق شدم حس حالت تهوع دلشوره لحظه به لحظه بیشتر میشد نگاهم به لباس ها افتاد من چجوری میتونستم انقدر بی رحم باشم ک بخوام جون بگیرم پشیمون شدم نمیخواستم جون بچه ام رو بگیرم بزار هر چی میخواد بشه بزار همه طردم کنند اشکام بی وقفه روی صورتم جاری بودند کیفم رو چنگ زدم و شروع کردم به دویدن به صدا زدن های اسمم توسط منشی هیچ توجهی نکردم در حیاط رو باز کردم ک با دیدن شخص پدر بزرگ و آریا هوش از سرم پرید اینا اینجا چیکار میکردند!

با حرفی ک پدر بزرگ زد حس کردم سرم سوت کشید.
_نوه ام چطوره!؟
حس کردم دنیا دور سرم چرخید نه نه این واقعیت نداشت اونا از کجا فهمیدند ک من حامله ام خدایا بهم بگو این یه کابوس، آریا به سمتم حمله ور شد وحشیانه با خشونت خاصی بازو هام رو گرفت و محکم تکونم داد و گفت:
_بگو بچم رو نکشتی بگو د حرف بزن لامصب.
هر چی آریا حرف میزد انگار اصلا تو این دنیا نبودم چون حرف هاش رو نمیشنیدم چی میگفت اصلا انقدر گیج و منگ بودم و از اومدن یهویی آریا و پدر بزرگ شکه شده بودم ک اصلا قادر به حرف زدن نبودم ، آریا محکم تکونم میداد و ازم میخواست حرف بزنم اما من سرم داشت سیاهی میرفت آخرین لحظه فقط صدای دادش ک اسمم رو صدا زد شنیدم و تاریکی مطلق.
با شنیدن صدا هایی کنار گوشم چشمهام رو باز کردم چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد نگاهم رو داخل اتاق نا آشنایی ک داخلش بودم چرخوندم انگار تو بیمارستان بودم اما چرا!کمی ک به مخم فشار آوردم تموم اتفاقات رو به یاد آوردم من پدر بزرگ آریا سقط، خواستم روی تخت نیم خیز بشم ک صدای پرستار خانومی ک داخل اتاق بود بلند شد:
_دارید چیکار میکنید شما هنوز خوب نشدید باید استراحت کنید.
اومدم حرفی بزنم ک صدای سرد و بم آریا بلند شد:
_بخواب بلند نشو!
با شنیدن این حرفش حس کردم بدنم سست شد لعنتی چرا فراموش کرده بودم اون از همه چیز خبر داشت حالا چی میشد چی به سر من میومد حتی پدربزرگ هم خبر داشت اون از من متنفر بود حتما به مادر و پدرم گفته اونا هم از متنفر شدند طردم میکنند فکر میکنند فاحشه ام ، سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس کردم بدنم داشت میلرزید.
صدای خانوم پرستار بلند شد:
_خوبی چرا داری میلرزی جاییت درد میکنه.
نمیتونستم جوابش رو بدم اصلا ، صدای عصبی آریا بلند شد:
_گمشو دکتر خبر کن نمیبینی حالش رو.
صدای عصبی پرستار بلند شد:
_درست حرف ‌…
آریا با داد حرفش رو قطع کرد:
_اگه همسرم چیزیش بشه این بیمارستان رو روی سرتون خراب میکنم.
وقتی پرستار رفت آریا اومد کنارم ایستادم سرم رو به سمتش چرخوندم با مظلومیتی ک دل خودم هم برای خودم میسوخت بهش خیره شدم و گفتم:
_مامان و بابا فهمیدن!؟
_نه
با درد نالیدم:
_بهشون نمیگی مگه نه؟!
_فعلا استراحت کن حالت خوب نیست.
با گریه گفتم:
_تو رو خدا بهشون چیزی نگو.
_الان موقع حرف زدن نیست خوب استراحت کن نمیخوام برای بچه ام اتفاقی بیفته خوب شدی حرف میزنیم
باشه ای بهش گفتم و چشمهام رو بستم حالا کمی بهتر شده بودم پس خانواده ام نمیدونستند یعنی جز آریا و پدربزرگ هیچکس نمیدونست

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ktbn چیست?