باران 6 - اینفو
طالع بینی

باران 6


باشه ای بهش گفتم و چشمهام رو بستم حالا کمی بهتر شده بودم پس خانواده ام نمیدونستند یعنی جز آریا و پدربزرگ هیچکس نمیدونست ، اصلا آریا از کجا فهمیده بود حالا قرار بود چی بشه انقدر به این چیزا فکر کردم تا چشمهام گرم شد و خوابم برد.
آریا و پدر بزرگ روبروم نشسته بودند ، آریا به سختی داشت عصبانیتش رو کنترل میکرد تا به سمتم حمله ور نشه بلاخره بعد از سکوت طولانی ک بینمون برقرار بود ، صدای پدر بزرگ ک من رو مخاطب قرار داده بود بلند شد:
_چند وقته با آریا رابطه داری؟!
در روز های عادی بهش میگفتم به تو چه اما الان مجبور بودم جوابش رو بدم ، با صدای آرومی گفتم:
_یه شب ک از مهمونی برمیگشتم تو خیابون منتظر ماشین بودم ، اون هم چون مست بود من رو به زور سوار ماشینش کرد و بهم تجاوز کرد.
سرم رو بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم حتی ذره ای تعجب نکرده بود این یعنی اینکه از همه چیز خبر داشت پس چرا داشت از من سئوال میپرسید ، سئوالم رو به زبون آوردم
_وقتی از همه چیز خبر دارید چرا میپرسید؟!
_چون میخوام از زبون تو هم بشنوم.
کلافه بهش خیره شدم از اولین روز تا الان براش تعریف کردم متفکر بهم خیره شده بود وقتی حرفام تموم شد گفت:
_چرا وقتی رفتی بچه ات رو سقط کنی بعدش پشیمون شدی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_نتونستم بچه ام رو بکشم دلم نیومد اون هنوز جون داشت.
_حالا میخوای با این بچه چیکار کنی؟!
با شنیدن این سئوالش چونم از بغض لرزید خودمم به اینجاش فکر نکرده بودم.
_نمیدونم.
_یه پیشنهاد برات دارم مجبوری ک قبول کنی.
به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_چه پیشنهادی؟!
به حرفی ک زد حس کردم مخم سوت کشید.
_با آریا ازدواج میکنی.
چشمام از شدت بهت گشاد شده بود حس کردم اشتباه شنیدم اما نه واقعا داشت حرف میزد ، این چی داشت میگفت من با آریا ازدواج کنم! با صدایی ک بشدت داشت میلرزید گفتم:
_تو چی داری میگی؟!
_باید با آریا ازدواج کنی.
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
_واقعا شوخی مسخره بود.
خواستم اولین قدم رو بردارم ک صدای خونسرد آقاجون بلند شد:
_من باهات شوخی ندارم دخترجون تو باید با آریا ازدواج کنی.
با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:
_تو دیوونه شدی ، نکنه فکر کردی فیلم یا رمان ک من با کسی مثل این پسره ی مغرور خودخواه متجاوز ازدواج کنم هان.
پدر بزرگ بلند شد روبروم ایستاد و گفت:
_درست گفتی نه رمان ن فیلم ولی یه واقعیت تو این دوره زمونه به دختری ک بدون داشتن اسم شوهری داخل شناسنامه اش بچه دار شده باشه انگ هرزه بودن میزنند به بچه اش انگ حرومی بودن میزنند، چشم هر کس و ناکسی بهش از هیچ چشمی در امان نیست زن های متاهل به چشم

یه زالو بهش نگاه میکنند ک هر لحظه ممکن زندگیشون رو خراب کنه ، و خانواده ات ک با این بی آبرویی چطوری میخواند زندگی کنند یه عمر با حرف مردم چجوری میخواند سر کنند.
با شنیدن حرف هاش ک کم از واقعیت نداشت اشک تو چشمهام جمع شد ، با بغض گفتم:
_اما آریا بهم تجاوز کرد من هرزه نیستم.
_آریا بهت تجاوز کرد؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم ک با لحن کوبنده ای گفت:
_چرا به خانواده ات نگفتی؟!
_چون خانواده تو اوضاع مناسبی نبودند چون ترسیده بودم نمیدونستم دارم چیکار میکنم بچگی کردم.
_اینا دلیل قانع کننده ای نیست برای حرفت، خوب قضیه ی تجاوز رو نگفتی چرا برای بار دوم و سوم بهش اجازه دادی.
_اما دفعه دوم من مجبور شدم بخاطر پول عمل مادرم.
_راهی جز تن فروشی به ذهنت نرسید؟!
_نه.
_اصلا حرفات با منطق من جور درنمیاد و مطمئنم پدر و مادرت بشنون کمرشون خورد میشه شاید طردت کنند شاید هم نه اما هیچوقت باهات مثل سابق برخورد نمی کنند ، ببین دختر جون با ازدواج با آریا هم مسئولیت کاری ک کرده رو میپذیره و جبران میکنه هم بچه ات با پدرش و مادرش بزرگ میشه انگ حرومی بهش نمیچسپه زندگیش خراب نمیشه یه عمر با بدبختی بزرگ نمیشه سرکوفت تو نمیتونی تنهایی اون بچه رو بدنیا بیاری و بزرگش کنی خوب فکر کن به همه چیز ببین حرفام درسته یا نه نمیخوام الان جواب بدی هر موقع فکرات رو کردی اون موقع بهم جواب بده باشه؟!
هنوز هم گیج و منگ بودم حرف هاش واقعیت بود واقعیتی ک میدونستم درسته اما نمیخواستم باور کنم داشتم خودم رو به نفهمی میزدم من تنهایی نمیتونستم اون بچه رو بزرگ کنم و به دنیاش بیارم اون بچه پدر میخواست یه عمر نمیتونستم بدون پدر بزرگش کنم تا سرکوفت بشنوه بدتر از همه خودم یه هرزه شناخته بشم.
چند روز بود ک اصلا از اتاق بیرون نرفته بودم و خودم رو حبس کرده بودم ، حتی شرکت هم نرفته بودم تموم فکرم درگیر بود ک باید چیکار کنم حس ترسی ک همراهم بود نمیذاشت آروم باشم فکر میکردم هر لحظه ممکن بابا و مامان بفهمن اون موقع چه عکس العملی انجام میدادند ، به حرف های پدر بزرگ ک فکر میکردم میدیدم حرفاش همه از روی منطق، با شنیدن صدای در اتاق دست از افکارم برداشتم با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید داخل!
طولی نکشید ک در اتاق باز شد و مامان اومد داخل اتاق روی تخت نیم خیز شدم و نشستم ک اومد کنارم نشست و گفت؛
_خوبی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_خوبم مامان
نگران به چشمهام خیره شد و گفت:
_اما رنگ به صورتت نمونده چند روزه هم اصلا از اتاقت بیرون نمیای سر کار هم نرفتی چی


امشب مراسم خواستگاری بود ، آرایش ملایمی به اصرار مامان کرده بودم و لباس مناسبی پوشیده بودم یه گوشه نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودند خواهر و برادر آریا هم اومده بودند تازه امشب فهمیده بودم آریا یه داداش و دوتا خواهر داره گویا تازه از مسافرت اومدند ، خواهر آریا ک اسمش آریانا بود مثل آریا سرد و مغرور بود اما برادرش برعکس این دوتا خونگرم و مهربون بود رفتارش شبیه عمه بود ، شوهر عمه هم مرد مهربون خوبی بود پس نتیجه میگرفتیم آریا و خواهرش به آقاجون رفته بودند ، صدای آقاجون باعث شد از افکارم خارج بشم و نگاهم رو بهش بدوزم
_خوب آریا و طرلان برید بالا حرف هاتون رو بزنید.
گیج به مادرم خیره شدم ک اشاره کرد بلند بشم و همراه آریا برم بلند شدم ک آریا هم همزمان با من بلند شد به سمت طبقه بالا داخل اتاقم رفتم اون هم دنبالم اومد داخل اتاق ک شدیم در رو بست ، واقعیتش از حرف زدن باهاش میترسیدم از اون روز ک پدر بزرگ اون حرف هارو بهم زد دیگه هیچ برخوردی با هم نداشتیم برای همین تا حالا هیچ عکس العملی ازش ندیده بودم، سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم اون هم داشت خیره خیره بی پروا نگاهم میکرد با دیدن نگاه سردش طاقت نیاوردم و با صدایی ک سعی میکردم همراه آرامش باشه گفتم:
_حرفی نداریم پس بهتره بریم بیرون.
صدای خشک و خشدارش بلند شد:
_چرا بهم نگفتی حامله ای؟!
با شنیدن این حرفش حس کردم طپش قلبم رفت بالا اولین بار بود ک داشت ازم سئوال میپرسید نمیدونستم چرا انقدر جلوی این بشر کم میارم ، با صدایی ک به زور شنیده میشد گفتم:
_لزومی نداشت بفهمی.
با شنیدن این حرفم انگار عصبی شد پوزخندی زد و گفت:
_لزومی ندیدی تو فکر کردی کی هستی ک میتونی این موضوع رو از من پنهون کنی هان؟!
با صدایی ک سعی میکردم بالا نره گفتم:
_حق نداری با من اینجوری حرف بزنی فهمیدی؟!
با خشم به سمتم اومد ک به عقب رفتم چون کنار تخت بودم پام گیر کرد کناره د افتادم رو تخت جیغ خفیفی کشیدم ک آریا روی تخت خم شد روی صورتم و با خشم غرید:
_من هر جوری دلم بخواد باهات حرف میزنم فهمیدی تو هم هیج غلطی نمیتونی بکنی‌.
از دیدن چشمهای قرمز شده اش لحن صداش ک عصبی بود ترسیده بودم اما سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم تا نفهمه ک ترسیدم ، با صدایی ک سعی میکردم هیچ لرزشی نداشته باشه گفتم:
_برو کنار.
بدون توجه به حرفم با صدای عصبی کنار گوشم غرید:
_خوب گوش کن ببین چی میگم چون یه حرف رو چند بار تکرار نمیکنم اون بچه ای ک داخل شکمت بچه ی منه نمیخوام هیچ آسیبی بهش برسه الان هم همراه من از اتاقت بیرون میای و جز جواب مثبت هیچ حرفی ازت نمیخوام بشنوم


با شنیدن حرف هاش چشمهام گرد شد
_تو نمیتونی من رو به هیچ کاری وادار کنی.
پوزخندی زد و گفت:
_میخوای امتحان کن ببین چیکار میتونم بکنم
از دیدن این همه زورگویی و حرف های خودخواهانه اش حرصم گرفته بود با حرص گفتم:
_من نمیخوام باهات ازدواج کنم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_فکر کردی دست خودته؟!
_پس دست کیه تو ؟!
خم شد کنار گوشم زمزمه وار گفت:
_تو ک دوست نداری خانواده ات بفهمن حامله ای اون وقت به زور سر سفره ی عقد بشینی اونم با بی آبرویی.
با شنیدن این حرف چونم از شدت بغض لرزید سنگدل بی رحم
_داری تهدیدم میکنی؟!
سرش رو بلند کرد و به چشمهام ک از شدت اشک داشت برق میزد خیره شد اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_حق نداری گریه کنی‌ فهمیدی.
_خیلی کثافطی.
نگاهش سر خورد روی لبهام با لحن خاصی گفت:
_از اول هم بهت گفته بودم تو مال منی.
و بعدش خم شد لبهاش رو روی لبهام گذاشت و خشن شروع کرد به بوسیدن لبهام با خشونت خاصی داشت من رو میبوسید انقدر بوسید و گارز گرفت تا اینکه نفس کم آورد و ازم جدا شد هیچ حسی نسبت به بوسه اش نداشتم اون یه سواستفاده گر عوضی بود ، بلاخره سنگینیش از روم برداشته شد ک بلند شدم اشکام روی صورتم جاری شدند لعنت بهش همیشه اذیتم میکرد.
صداش بلند شد:
_بریم
اشکام رو پاک کردم و همراهش حرکت کردم وقتی به پایین رسیدیم صدای عمه بلند شد:
_خوب چیشد شیرینی بخوریم!؟
قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم صدای آریا بلند شد:
_آره مامان.
صدای کل عمه بلند شد همه دست زدند برامون پشت بندش عمه بلند شد و شیرینی رو چرخوند هنوز انگار به خودم نیومده بودم یعنی من الان واقعا میخواستم با آریا ازدواج کنم این خواسته ی من بود!بی اختیار دستم روی شکمم رفت مجبور بودم بخاطر بچه ای ک داخل شکمم بود بخاطر حفظ آبروم.
همه ی قول و قرار هاشون گذاشته شد قرار شد فردا بریم آزمایش خون بعدش هم عقد کنیم خیلی زود هم مراسم عروسی برگذار میشد چون وضع مالیشون خوب بود هیچ مشکلی نداشتند و همه چیز خیلی زود حل میشد.


زیر لب شروع کردم به غرغر کردن آخه مادر من کله صبح من رو بیدار کردی کجا برم تازه دلت خوشه تو هم آزمایش خون پوزخندی روی لبهام نشست مادر بیچاره ی من خبر نداشت ک دخترش حامله اس خیلی وقته ک خیلی چیزا رو رد کرده
بعد اینکه آماده شدم صدای زنگ خونه بلند شد با گفتن خداحافظ از خونه زدم بیرون آریا اومده بود سوار ماشینش شدم تموم طول راه ساکت داشت رانندگی میکرد تا موقع رسیدن هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی ماشین ایستاد پیاده شدیم و داخل رفتیم کمی منتظر موندیم و بعدش رفتیم خون دادیم و آزمایش های لازم رو بعد تموم شدن کار ها از آزمایشگاه خارج شدیم همین ک پام رو بیرون گذاشتم حس کردم سرم داره گیج میره دستم رو روی سرم گذاشتم به بازوی آریا چنگ انداختم ک به سمتم برگشت با دیدن صورتم نمیدونم چی دید ک نگران گفت:
_خوبی؟!
با صدایی ک به زور از ته حلقم درمیومد گفتم:
_سرم داره گیج میره.
دستش رو انداخت زیرپاهام و بلندم کرد من رو به سمت ماشین برد انقدر بیحیال بودم ک اصلا نای اعتراض کردن هم نداشتم داخل ماشین همین ک سرم رو تیکه دادم چشمهام سیاهی رفت و دیگه هیچ.
چشمهام رو باز کردم یکی کنارم نشسته بود با صدای گرفته ای گفتم:
_آب
سرش رو بلند کرد آریا بود با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و گفت:
_آب میخوای؟!
_آره.
بلند شد رفت برام یه لیوان آب اورد و کمکم کرد بخورم ، صداش بلند شد:
_خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_خوبم فقط بدنم یخورده بی حال.
_باید بیشتر مراقب خورد و خوراکت باشی بدنت ضعیف شده.
بعد اینکه دکتر یه سری توصیه کرد و یه سری قرص برام نوشت مرخصم کرد ، آریا بعد از رسوندن من کلی تاکید هر چیزی نیاز داشتم بهش زنگ بزنم و اگه مشکلی داشتم بهش خبر بدم، نمیدونستم انقدر بچه دوست داره.
داخل اتاق نشسته بودم و داشتم به اتفاقاتی ک تو چند روز اخیر افتاده بود فکر میکردم ک صدای در اتاق بلند شد با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید؟!
طولی نکشید ک در اتاق باز شد و قامت آرسین تو در نمایان شد لبخندی زدم و روی تخت نشستم ، اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی
_خوبم
نفس عمیقی کشید و گفت:
_چه حسی داری
لبخندی زدم و گفتم:
_خودمم نمیدونم چه حسی دارم
_باران؟!
نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم:
_جانم
_تو آریا رو دوست داری؟!
چی باید بهش میگفتم خودم هم نمیدونستم ، تازه این ازدواج یه ازدواج صوری بود از نظر من چرا چون فقط بخاطر بچه بود وگرنه آریا هیچ علاقه ای به من نداشت اون هنوز عاشق آرمیتا بود وقتی اون شب ک مست کرده بود بهم تجاوز کرد من رو جای اون اشتباه گرفته بود چرا باید عاشق من بشه من فقط یه سرگرمی براش بودم

برای ارض*ای هوسش.
_پس چیزی ک فکر میکردم درسته تو هیچ حسی بهش نداری پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
با شنیدن این حرف آرسین هول شدم لبخندی زدم و گفتم:
_ن دوستش دارم.
مشکوک با چشمهای ریز شده بهم خیره شد برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:
_آرسین امروز این چه سئوال هایی ک میپرسی.
تا خواست چیزی بگه در اتاق بی هوا باز شد و پشت بندش صدای جیغ شهین بلند ‌.‌.‌..
خشک شده بهش خیره شده بودم ، چون یهو در اتاق رو باز کرد وحشت زده شده بودم با صدای بلندی جیغ زد:
_دختره ی هرزه!
با شنیدن این حرف حس کردم برای یه لحظه دنیا جلوی چشمهام سیاهی رفت نکنه فهمیده بود!صدای عصبی آرسین بلند شد:
_مامان.
شهین به سمتش برگشت و گفت:
_این دختره یه….
_چخبره اینجا؟!
با شنیدن صدای پدر بزرگ برای اولین بار انگار دنیا رو بهم دادند با التماس بهش خیره شدم ک دوباره صدای شهین بلند شد:
_آقاجون این دختره هر….
_خفه شو.
با دادی ک آقاجون زد شهین ساکت شد و بهت زده بهش خیره شد ک آقاجون با صدای عصبی گفت:
_دفعه ی آخرت باشه همچین بی احترامی هایی ازت میبینم حالا هم گمشو جلوی چشمهام نباش.
شهین با گریه از اتاق زد بیرون آرسین هم همراهش رفت روی تخت افتادم دستم رو روی قلبم ک داشت تند تند میزد گذاشتم ک صدای پدر بزرگ بلند شد:
_نگران نباش.
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_همه چیز رو فهمید؟!
_نه
متعجب گفتم:
_پس چرا…
_چون دختر خواهرش عاشق آریا بود و امروز آریا بهش گفته خیلی وقته با تو داخل رابطه و دوستت داره اینجوری الم شنگه به پا کرده نیازی نیست با هر اتفاقی ک افتاد بترسی تا وقتی من زنده ام هیچکس از این موضوع خبر دار نمیشه.
با رفتن آقاجون از اتاق نفس راحتی کشیدم هر چی بیشتر میگذشت بیشتر رو تصمیم مصمم میشدم ، بهترین تصمیم بود ازدواج با آریا شاید اگه آریا باهام ازدواج نمیکرد و مئسولیت کاری ک کرده بود رو به عهده نمیگرفت زندگیم خیلی سخت میشد.
از سر جام بلند شدم و از اتاقم خارج شدم به سمت پایین حرکت کردم طبق معمول صدای مامان داشت میومد و بابا انگار جز مامان بابا هیچکس تو سالن نبود به سمت پایین ک رفتم سلام بلند بالایی دادم ک با گرمی جوابم رو دادند ، روی مبل تک نفره نشستم روبروی مامان و گفتم:
_مامان بابا یه سئوال دارم؟!
بابا و مامان سئوالی بهم خیره شدند صدای بابا بلند شد:
_چه سئوالی دخترم؟!
_شما میخواید همیشه تو این خونه بمونید؟!
مامان نگاهش رو بابا دوخت صدای محکم و جدی بابا بلند شد:
_نه.
لبخندی از شنیدن این حرفش روی لبهام نشست

خوب بھتر بود کہ بابا اینا اینجا برای ھمیشہ نمیموندندباوجود شھین اصلازندگی خوبی نخواھندداشت
چرا این سوال رو پرسیدی ؟شونہ ایی بالا انداختم وگفتم :ھمینجوری
،اریازنگ زد گفتم ببخشید رفتم بیرون جواب دادم
آریاپشت تلفن داد میزد اون زنیکہ اذیتت کردہ منم گفتم شھینو میگی ،پس فھمیدہ بود شھین اومدہ داخل اتاقم ،آروم وخونسرد گفتم،
_اذیت کرده باشند میخوای چیکار کنی مثلا؟!میکشم کسی رو ک بخواد زنم رو اذیت کنه. طپش قلبم بیشتر شد. حس میکردم قلبم چجوری دیوانه وار داره خودش رو میکوبه صدای خشدارش بلند شد:من همیشه هواسم بهت هست خوشگلم مراقب خودتون باش.
باران؟!
با شنیدن صدای بابا از پشت سرم به سمتش برگشتم و گفتم:
_شما اینجا بودید اصلا متوجه نشدم.
_تازه اومدم میخواستم باهات حرف بزنم._چیزی شده؟!
_نه فقط میخواستم باهات درمورد ازدواجت با آریا حرف بزنم تو واقعا اونو دوست داری؟!
مکث کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:_آره
_باید از همون روز ک تو شرکت مشغول بوسیدن بودید میفهمیدم.
با شنیدن این حرفش داغ شدم لعنتی داشتم از خجالت میمردم صدای خنده ی بابا بلند شد ک با حرص گفتم:
_بابا:اصلا خجالتی بودن بهت نمیاد
باباگفت:اگه به هر دلیلی با این ازدواج مخالف بودی من همه جوره پشتتم دخترم کسی تو رو به کاری حق نداره اجبار کنه یادت نره تو هر شرایطی تو یه بابا داری ک همیشه پشتت.
لبخند تلخی زدم بابا فکر میکرد شاید آقاجون مجبورم کرده اما نمیدونست چرا دارم ازدواج میکنم با آریا.
زمان داشت به سرعت سپری میشد بعضی روز ها بخاطر خرید عروسی اصلا شرکت نمیرفتم ، امروز هم آریا قرار بود بیاد دنبالم تا بریم بقیه ی وسایل رو بخریم حالا نمیدونستم چه اصراری بود ک باید با هم بریم امروز واقعا خسته شده بودم از اینکه با اون کوه یخ برم خرید درست عاشق خرید کردن بودم اما نه با اون . سریع آماده شدم و یه آرایش ملایم روی صورتم انجام دادم و به سمت پایین رفتم.
_باران؟
_بله مامان.شب به آریا هم بگو بیاد شام همه اینجا هستند.و به سمت بیرون رفتم در طی طول راه زیر لب داشتم به آریا فحش میدادم و غر میزدم تو این مدت خیلی حرصم داده بود پسره ی روانی معلوم نبود وقتی عقد کردیم و رفتیم تو یه خونه میخواد چه بلاهایی سرم در بیاره تعادل روانی نداشت ک اصلا.
در حیاط رو باز کردم و خارج شدم ماشینش کنار در پارک بود و خودش کنار ماشین ایستاده بود ، تیپ سر تا پا مشکی واقعا جذاب تر از همیشه کرده بودتش یه عینک دودی هم زده بود ، به سمتش رفتم بریم؟!
بدون اینکه جوابم رو بده فقط سرش رو تکون داد انگار لال بود یا چیزیش میشد اگه جواب میداد

پسره ی مغرور.با حرص داخل ماشین نشستم و محکم در ماشینش رو بستم ک اصلا به روی مبارکش نیاورد و کفری نشد این رفتارش واقعا گاهی عصبیم میکرد خیلی خونسرد بود خیلی و همین میرفت رو مخم، زیادی فضای ماشین ساکت بود کلافه به سمتش برگشتم و گفتم:
_واجب بود امروز بیایم خرید ، خوب خودت میرفتی میخریدی.
با صدای سرد و خشکی گفت:
_من هم خودم میتونستم بیام وسایلی رو ک باید بخرم منتها مامان اصرار داشت با هم بیایم بخریم.
_حالا مگه این وسایل چی هستند ک خریدش انقدر مهم و حتما باید با هم میومدیم؟!
_وقتی رسیدیم خودت میفهمی.
با حرص نگاهم و ازش گرفتم پسره ی عوضی جز اینکه حرصم رو دربیاره هیچ کاری بلد نبود.
با چشمهای گرد شده به لباس خواب فروشی خیره شده بودم ک آریا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید داخل چون هنوز تو بهت بودم بدون حرف دنبالش کشیده میشدم ، هیچکس داخل مغازه نبود یه دختره با صورت آرایش کرده و غلیظ ک فروشنده بود اومد و با صدای نازکی گفت:
_سلام بفرمائید؟!
آریا بدون اینکه بهم نگاه بندازه با صدای خشک و بمش گفت:
_چند تا لباس خواب میخوام با طرح های فانتزی و جدید میخوام.
فروشنده نگاهی بهش انداخت لبخند ژکوندی زد و گفت:
_چشم الان.
تازه با رفتن فروشنده به اون سمت رفت ک لباس بیاره به خودم اومدم به سمت آریا برگشتم و گفتم:
_تو داری چیکار میکنی نکنه فکر کردی ازدواج ما واقعی؟!
به سمتم برگشت ابرویی بالا انداخت و گفت:
_داریم ازدواج کنیم تا جایی هم ک میدونم بچه ی من داخل شکمت و تو بعد از عقد همسر قانونی من میشی طبق قانون و دین بعد عقد وظیفه ات تمکین کردن از شوهرت غیر اینه؟!
بهت زده بهش خیره شدم این چی داشت میگفت از شدت حرص و عصبانیت زبونم بند اومده بود ، خم شد روی صورتم و با لحن خماری زمزمه کرد:
_دلم برای با تو بودن تنگ شده عزیزم.
عزیزم رو جوری کشیده گفت ‌ک حس کردم لرزه ای به تنم افتاد چند ثانیه فقط مسخ شده به چشمهاش خیره شده بودم ک صدای فروشنده باعث شد نگاهم رو به سختی از چشمهاش بگیرم.
با دیدن لباس خواب های کوتاه قرمز جیغ فانتزی کم مونده بود از شدت حرص بشینم وسط مغازه جیغ بکشم آخه اینا چی بود داشت میخرید نکنه واقعا میخواد بعد ازدواج من شب ها باهاش باشم اما کور خونده پسره ی هوس باز ، بعد از اینکه کلی جیغ و داد من رو در آورد بلاخره رضایت داد تا بریم با حرص گفتم:
_تموم شد بریم؟!
لبخند موزی زد ک باعث شد چشمهام گرد بشه معلوم نبود باز چی تو فکر مریضش بود مرتیکه ی روانی ک لبخند ژکوند داشت تحویلم میدا

میداد‌
_تموم شد بریم.
به سمت ماشین رفتم وقتی داخلش نشستم جوری در رو محکم بستم ک حس کردم در بشکنه اما مهم نبود فقط باید یه جوری حرصم رو خالی میکردم.آریا خیلی خونسرد اومد پشت رل نشست ک با عصبانیت گفتم:
_من و ببر خونه.
_باشه
از این همه خونسردیش حرصم میگرفت البته باید اینجوری خونسرد ریلکس بود من و حرص داده بود کفرم رو در آورده بود دلش خنک شده بود مرتیکه مریض احوال، با شنیدن صدای زنگ موبایلم و دیدن اسم سام ک داشت خودنمایی میکرد لبخند خبیثی روی لبهام نشست الان وقت تلافی بود دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم:
_سلام سام خوبی!؟
_سلام باران خوبی کجایی؟!
نگاهی به نیم رخ آریا انداختم ک بیتفاوت داشت رانندگی میکرد و اصلا انگار به حرف من توجه نمیکرد.
_مرسی بیرون .
_فردا وقت داری؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آره چطور
_میخوام ببینمت.
لبخندی زدم و برای حرص دادن آریا ک عین یخ نشسته بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد صدام رو نازک کردم و با عشوه گفتم:
_باشه عزیزم تو آدر….
هنوز حرفم تموم نشده بود ک گوشی از دستم کشیده شد و از شیشه پرتش کرد بیرون به سمتش برگشتم تا حرف بارش کنم‌ک با دیدن صورتش حرف تو دهنم ماسید.
صورتش از شدت خشم داشت به کبودی میزد رگ گردنش برآمده شده بود ، ماشین ایستاد به سمتم برگشت کامل با چشمهاش ک حالا کاسه ی خون بود زل زد به چشمهام و گفت:
_مگه بهت نگفته بودم حق نداری اسم هیچ مردی رو جلوی من به زبون بیاری؟!
ساکت بهش خیره شده بودم جرئت اینکه حرفی رو بزنم نداشتم وقتی دید ساکتم داد زد:
_باتوام جواب من و بده.
از شنیدن صدای داد بلندش وحشت زده دستم رو روی قلبم گذاشتم عجب غلطی کردم تحریکش کردم یکی نیست بگه تو ک میترسی غلط میکنی از اینکارا بکنی. به خودم جرئت دادم و زل زدم داخل چشمهاش و گفتم:
_ببخشید شما کی باشید؟!
با شنیدن این حرفم پوزخند ترسناکی زد و گفت:
_هنوز هم میخوای بدونی من کی چیکاره اتم با وجود بچه ی داخل شکمت هنوز نفهمیدی.
در مقابل چشمهای بهت زده ام خم شد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت با خشونت خاصی شروع کرد به بوسیدن لبهام اولش شکه بهش خیره شده بودم اما بعد چند ثانیه ک گذشت بدنم سست شد و چشهام بسته من هم شروع کردم خیلی ناوارد شروع کردم به بوسیدنش با همراهی کردن من انگار وحشی تر شد ک گازی از لبهام گرفت آخی گفتم ک عمیق بوسه ای روی لبهام زد و ازم جدا شد، داشتم نفس نفس میزدم نمیدونم چم شده بود ک اینجوری کردم انگار هیپنوتیزم شده بودم ، چشمهام رو باز کردم

ک نگاهم به چشمهای خمار و قرمز شده اش افتاد با نگاه خاصی بهم خیره شد و گفت:
_هیچوقت با غیرت من بازی نکن خوشگلم باشه؟!
نمیدونم چیشد ک مسخ شده به چشمهاش زل زدم و گفتم:
_باشه.
لبخند جذابی زد و خم شد گونم رو بوسید و شروع کرد به رانندگی کردن دیگه تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد عین یه دختر خوب با گونه هایی ک شک نداشتم از خجالت و هیجان قرمز شده بود نشسته بودم، قلبم داشت تند تند خودش رو میکوبید.
همه مشغول خوردن شام بودیم عمه نیلا و همه بودند ک صدای شهین بلند شد:
_آریا ؟!
آریا سرش رو بلند کرد نگاه یخ زده اش رو بهش و با صدای خشک و خشدارش گفت:
_بله؟!
_پس تکلیف مریم چی میشه؟!
آریا ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا من باید تکلیف دختر مردم رو مشخص کنم؟!
کنجکاو بهشون خیره شده بودم این مریم دیگه کی بود باز شهین داشت میگفت ، شهین لبخند حرص داری زد و گفت:
_دختر مردم!مگه قرار نبود باهاش ازدواج کنی مادرت اومد خواستگاری حلقه ی نشون دستش کرده و تو الان میگی دختر مردم؟!
بهت زده بهشون خیره شده بودم رنگ از صورت عمه نیلا پریده بود و این نشون میداد ک حرف های شهین واقعیت دارند.
آریا خونسرد به چهره ی شهین زل زد و با بی تفاوتی گفت:
_من هیچ انگشتری دست هیچ دختری نکردم هیچ قولی به هیچکس ندادم و حتی خبر ندارم پس هیچ ربطی به من نداره.
شهین با خشم بهش خیره شد
_تو ….
صدای داد پدر بزرگ بلند شد:
_کافیه دیگه نمیخوام هیچ بحثی بشه.
با شنیدن این حرف ها انقدر حالم بد شد ک حالت تهوع بهم دست داد سریع دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمت سرویس دویدم داخل ک شدم تا تونستم داشتم عق میزدم صدای نگران بقیه داشت میومد، انقدر عق زدم تا اینکه حس کردم جونی تو تنم نمونده در رو باز کردم ک بقیه رو دیدم.
_باران دخترم خوبی؟!
اومدم جواب بابا رو بدم ک چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق…
با درد چشمهام رو باز کردم داخل اتاقم بودم داشتم به مخم فشار میاوردم ک در اتاق باز شد و قامت آریا نمایان شد با دیدن چشمهای باز شده ام به سمتم اومد و گفت:
_خوبی؟!
خواستم جوابش رو بدم ک با یاد آوری حرف هایی ک شهین زده بود اخمام تو هم رفت با حسادت بهش خیره شدم و گفتم:
_تو واقعا با اون دختره نامزد کرده بودی؟!
_چی؟!
_نمیخواد خودت رو بزنی اون راه بگو ببینم تو واقعا با اون دختره نامزد بودی آره ؟!
یه جور خاصی بهم خیره شد و گفت:
_من با اون دختره نامزد نکردم هیچوقت حتی تا حالا یکبار هم باهاش هم صحبت نشدم این حرف ها فقط بین مامانم و مامانش رد و بدل شده.


_من با اون دختره نامزد نکردم هیچوقت حتی تا حالا یکبار هم باهاش هم صحبت نشدم این حرف ها فقط بین مامانم و مامانش رد و بدل شده.
با شنیدن حرف هاش آرامش تو قلبم سرازیر شد لبخند محوی روی لبهام نشست با صدای گرفته ای گفتم:
_جدی میگی؟!
سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
_آره
چشمهام برق زد ک صدای خشدارش بلند شد:
_حسودیت شده بود؟!
با شنیدن این حرفش هل شدم به من من کردن افتادم ک وسط حرفم پرید و گفت:
_میدونم حسودیت شد خوشگلم اما نیازی نیست بخاطر این چیزای از پیش پا افتاده خودت رو ناراحت کنی.
حق به جانب بهش خیره شدم و گفتم:
_من اصلا حسودیم نشده بود من ‌….
یه جوری نگاهم کرد ک ساکت شدم و حرفم رو ادامه ندادم کمی خیره خیره به چشمهاش نگاه کرد سرش داشت نزدیک میشد ک در اتاق باز شد و بابا مامان اومدند داخل اتاق آریا بلند شد و خیلی خونسرد ایستاد
مامان به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
_باران خوبی؟!
_خوبم مامان
_چت شد یهو تو.
صدای بابا بلند شد:
_شلوغش نکن خانومم حالش بهتره الان فردا میبرمش دکتر آزمایش بده.
با شنیدن این حرف بابا رنگ از صورتم پرید با التماس به آریا خیره شدم تا از این وضعیت نجاتم بده ک صداش بلند شد:
_آقا سامان من قراره فردا باران رو ببرم.
بابا با شنیدن این حرف آریا سری به نشونه ی تائید تکون داد و دیگه حرفی زده نشد‌.
داخل شرکت نشسته بودم و داشتم کارهام رو میکردم ک صدای باز شدن یهویی در اتاق اومد جیغی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم با دیدن فاطمه چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_این چه وضعشه نزدیک بود سکته کنم.
لبخندی زد و گفت:
_اینارو بیخیال اگه بدونی چیشده امروز.
کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:
_چیشده؟!
_آرمیتا بود
با شنیدن اسمش حس بدی بهم دست داد سری تکون دادم و گفتم:
_خوب؟!
_قراره بیاد برای همیشه اینجا کار کنه حتی رئیس بهش یه اتاق هم داده فکر کنم هنوز هم عاشق هم هستند.
لبخند مضحکی زدم و گفتم:
_آهان
از شدت حرص و حسادت خون داشت خونم رو میخورد خیلی عصبی بودم آریا چرا باید آرمیتا رو بیاره داخل شرکت حتی بهش اتاق هم بده لابد هنوز هم بهش حس داره وگرنه چه دلیلی میتونه داشته کفری بلند شدم از سرجام ، ک صدای فاطمه بلند شد؛
_کجا داشتیم حرف میزدیم ک.
لبخندی زدم و گفتم:
_باید برم اتاق رئیس کارم داشت.
_برو پس من هم برم پیش بقیه.
از اتاق خارج شدیم به سمت اتاق آریا رفتم بدون اینکه در بزنم اتاق و باز کردم با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد آریا و آرمیتا در حال بوسیدن هم بودند سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس میکردم آریا با دیدن من بشدت آرمیتا رو پس زد نگاهم به لبهاش بود

عوضی چجوری تونست.
فقط خیره به چشمهام بود خواستم از اتاقش برم بیرون ک صداش بلند شد:
_آرمیتا گمشو بیرون.
آرمیتا با صدای پر از عشوه ای گفت:
_چرا عزیزم من ک ….
آریا عصبی بهش خیره شد و با خشم غرید:
_نمیتونی باز هم به من نزدیک بشی فهمیدی، من تو رو انداختم بیرون از زندگیم دقیقا وقتی ک بهم خیانت کردی ارزشی برام نداری ک خودت رو بهم بچسپونی و فکر نکن من مثل دوست پسرای احمقت هستم ک با یه بوسه خر بشم ، وقتی یه چیزی از چشمم افتاد کلن میفته دیگه برگشتنی نیست حالا هم بیرون.
نگاهم به آرمیتا افتاد ک خشک شده به آریا خیره شده بود انگار توقع شنیدن این حرف هارو نداشت اینبار آریا تقریبا داد کشید:
_بیرون
آرمیتا تکونی خورد به خودش اومد سریع قدم برداشت تا از اتاق بره بیرون آخرین لحظه چشمهای اشکیش رو دیدم وقتی در اتاق بسته شد ، صدای آریا بلند شد:
_میشنوم
سرم رو بلند کردم و سئوالی بهش خیره شدم ک با صدای خشداری گفت:
_دلیل اینکه اینجوری وارد اتاقم شدی بدون اینکه حتی در بزنی رو میشنوم.
با شنیدن این حرف انگار تازه از شک در اومد با عصبانیت بهش خیره شدم و پوزخندی زدم و گفتم:
_شنیدم همسر سابقتون رو آوردید تا اینجا مشغول به کار بشه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_فقط برای همین اومدی؟!
از این همه بی تفاوتیش حرصم داشت درمیومد یهو از کوره در رفتم به سمتش حمله ور شدم مشت میزدم به سینه اش با عصبانیت داد زدم:
_تو غلط کردی اون دختره ی هرزه رو بوسیدی تو به چه حقی اون رو آوردی شرکت هان.
من رو محکم بغل کرد جوری ک نتونم دیگه بهش مشت بزنم با حرص گفتم:
_ولم کن حسابت رو میرسم فهمیدی؟!
خشدار در گوشم گفت:
_حسودیت شده!؟
با حرص گفتم:
_آره حسودیم شده ک چی !؟ تو پدر بچه ی منی قراره شوهرم بشی کسی حق نداره بهت نگاه کنه کسی حق نداره ببوستت کسی حق نداره
حتی بهت نزدیک بشه تو مال منی مال من.
من رو از خودش جدا کرد خیره به چشمهام شد با لحن خاصی گفت:
_میخوای بگی عاشقم شدی؟!
با شنیدن این حرفش خشکم زد لبهام مثل ماهی باز و بسته شد نمیدونستم چی بگم ک یهو در اتاق باز شد و صدای شیطون حسام پیچید:
_اوه اوه انگار بد موقع مزاحم شدم.
سریع از آریا فاصله گرفتم و گفتم:
_ببخشید من برم سر کارم.
و از زیر نگاه سنگین آریا از اتاق رفتم بیرون داخل اتاق ک شدم دستی به گونه هام داغم کشیدم قلبم عجیب داشت تند تند میزد جوری ک انگار میخواست رسوام کنه لعنتی این چه حرف هایی بود ک من زدم رسما داشتم بهش میگفتم دوستت دارم.با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم
_بفرمائید؟
در اتاق باز شد و آرمیتا اومد داخل

اتاق با دیدنش ابرویی بالا انداختم اون اینجا چیکار داشت اون هم با من.
_پرونده ی قرارداد های جدید شرکت رو برام بیار اتاقم و همین طور یه لیوان قهوه برای من.
با شنیدن این حرف پوزخندی زدم و گفتم:
_اگه نمیدونید بهتون بگم من منشی آریا هستم و برای بقیه هیچ کاری انجام نمیدم مگر با اجازه ی خود آریا درضمن به آبدارچی بگید براتون قهوه بیاره یا خودتون برید بریزید.بعد تموم شدن حرف هام خیلی ریلکس ایستادم و بهش خیره شدم میدیدم ک چجوری داشت خودش رو کنترل میکرد
_خانوم کوچولو تا جایی ک یادمه به رئیست نباید بگی آریا درسته؟!
_میدونم ولی به نامزدم میتونم بگم نه؟!
با شنیدن این حرفم خشکش زد بهت زده گفت:
_چی
پوزخندی به چهره ی متعجبش زدم و گفتم:
_نامزدم.
_داری دروغ میگی
با شنیدن این حرفم انگار نتونست دیگه خودش رو کنترل کنه ک عصبی با صدای بلندی گفت:
_خوب گوش کن دختر جون آریا عاشق منه همیشه اون هیچوقت هیچ حسی نسبت بهت نخواهد داشت زیاد دلت رو خوش نکن به این چیزای هیچ و پوچ.
میدونستم این حرف های فقط برای عصبی کردن منه ولی من ک میدونستم آریا هیچ حسی جز نفرت به زن روبروم نداره پوزخندی زدم و به چشمهای آرایش کرده اش خیره شدم و گفتم:
حرفات تموم شد، حالا میتونی بری.
از دیدن این همه خونسردی من انگار بیشتر حرصش گرفت ک عصبی غرید:
_به وقتش بد حالت رو میگیرم مطمئن باش
_اوکی حالا میتونی از اتاقم بری بیرون من وقتی برای شنیدن حرف های پوچ و بی اساس تو نداره.
نگاه بدی بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون جوری در اتاق رو محکم کوبید ک حس کردم گوشهام کر شد زنیکه ی مریض معلوم نیست فازش چیه ، خوشحال از اینکه تونسته بودم امروز حالش رو بگیرم روی میز نشستم و پر انرژی شروع کردم.
با شنیدن صدای سامان و شهین ک داشت میومد ایستادم در اتاقشون نیمه باز بود کنجکاو بهشون خیره شدم ک صدای پر از ناز و عشوه ی شهین بلند شد:
_عزیزم امشب رو پیش من بیا باشه.
با شنیدن این حرف اشک تو چشمهام جمع شد هر چی نباشه من یه زن بودم و عاشق شوهرم گرچه سامان انقدر مغرور بود ک هیچوقت به زبون نمیاورد فقط ثابت میکرد اما هر چقدر هم بهش اعتماد داشته باشم بهش میدونم یه مرد و جلوی این زن شاید نتونست جلوی خودش رو بگیره ، میترسیدم از دستش بدم کسی رو ک عاشقانه دوستش داشتم و پدر بچه هام بود با قرار گرفتن دستی روی شونه ام از افکارم خارج شدم و به عقب برگشتم با دیدن آرسین ک داشت با نگرانی بهم نگاه میکرد
 

لبخندی زدم و گفتم:
_جانم پسرم
_خوبی مامان؟!
خیره به چشمهاش شدم
_خوبم پسرم
به سمت اتاقم رفتم نمیتونستم بیشتر از این بمونم و بزارم پسرم شاهد خورد شدن من باشه ، حتی نفهمیدم بعدش سامان چی به شهین گفت حس حسادت مثل خوره افتاده بود به جونم اما میدونستم شهین هم همسرش اگه باهاش باشه گناهی نکرده اما مگه دل من طاقت میاورد!
داخل اتاق روی تخت نشسته بودم ک صدای باز شدنش اومد نگاهم به سامان افتاد ک داخل اتاق اومد اخماش توهم بود و انگار عصبی بود ، وقتی عصبی بود جرئت نمیکردم حرفی بزنم چون خودش قبلا بارها بهم گفته وقتی عصبی هستم اصلا سعی نکن بفهمی چیشده چون بدتر عصبی میشم و اعصابم خراب میشه، نگاهش بهم افتاد پوزخندی زد و گفت:
_میبینی حال و روزمون رو.
با شنیدن این حرفش بغض کردم باز اشک تو چشمهام جمع شد ، خیره به چشمهام شد با دیدن چشمهای اشکیم عصبی تر شد و با خشم غرید:
_یه قطره اشک بریزی کل این خونه رو آتیش میزنم پس سگ نکن منو.
به زور بغضم رو فرو بردم و مظلومانه بهش خیره شدم و سری تکون دادم همیشه وقتی یه حرفی میزد بهش عمل میکرد برای همین زود اشکام رو پس زدم ، به سمتم اومد و با خشونت محکم بغلم کرد جوری ک احساس میکردم هر لحظه ممکن استخونام خورد بشه اما آغوشش انقدر آرامش داشت ک اصلا دردی حس نمیشد لبخند روی لبهام نشست ، صداش کنار گوشم بلند شد:
_هیچوقت حتی نزار اشک به چشمهات بیاد میدونی ک با دیدن چشمهای اشکیت دنیام رو نابود میکنه.
با شنیدن حرف هاش لبخند روی لبهام عمیق تر شد ک من رو از خودش جدا کرد با دیدن لبخند روی لبهام لبخند خسته ای زد و گفت:
_توله رو ببینا.
با شنیدن این حرفش حس کردم گونه هام گر گرفت با خجالت اسمش رو صدا زدم:
_سامان
صداش خمار شد:
_جون سامان
بهش خیره شدم من برای این مرد زندگیم رو میدادم برای این تن صدای خشدار و خمار برای این چشمهای مشکی و قرمز برای سامان ک هنوز هم با اینکه سن و سالی ازم گذشته بود دوستش داشتم و با شنیدن هر حرفی از جانبش صورتم قرمز میشد و تموم بدنم گر میگرفت این مرد دنیای من بود.
_نیاز
با شنیدن صداش بهش خیره شدم نیاز تو چشمهاش موج میزد سرش بهم نزدیک شد و لبهاش روی لبهام نشست ناخواسته آه ریزی از میون لبهام خارج شد ک شروع کرد به بوسیدن دستم رو پشت گردنش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدنش روی تخت درازم کرد و خیمه زد روم و این بود شروع یه رابطه عاشقانه ک تموم حس های بد و حسادت رو از دلم انداخت بیرون اینکه سامان فقط مال منه و من رو دوست داره و بخاطر عشقی ک بهم داره جلوی هیچ زنی خودش رو وا نمیده..


با شنیدن صدای در اتاق چشمهام رو باز کردم گیج نگاهی به اطراف انداختم نیمه برهنه داخل بغل سامان بودم با یاد آوری اتفاقات لبخندی روی لبهام نشست بدون اینکه سر و صدا کنم تا سامان بیدار بشه بلند شدم از روی تخت لباس هام رو ک هر کدوم یه طرف افتاده بودن برداشتم و سر سری پوشیدم یه شال هم انداختم سرم در رو باز کردم با دیدن باران لبخندی زدم و گفتم:
_جانم دخترم
با نگرانی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_خوبی؟!
متعجب به چشمهاش زل زدم و گفتم:
_من خوبم دخترم چیزی شده؟!
با شنیدن این حرفم به وضوح هل شد و گفت:
_نه مامان چی باید شده باشه، پدر بزرگ گفت برای شام صداتون کنم.
_تو برو ما هم میایم.
_باشه
با رفتن باران در اتاق رو بستم ک صدای سامان بلند شد:
_باران بود؟!
_آره گفت برای شام بیاید ، من برم حموم بعدش بریم
صدای خشدار شده ناشی از خوابش بلند شد:
_وایستا با هم بریم.
#باران
وقتی آرسین بهم گفت امروز چیشده هم از بابا عصبی شدم ک به اتاق شهین میره و باعث ناراحتی مامان میشه هم از پدربزرگ ک هنوز این زن رو اینجا نگه داشته بود کسی ک حتی قصد داشت مادرم بکشه. بعد از اینکه رفتم به اتاق مامان خیالم راحت شد از چهره ی مامان شادی پیدا بود و انگار بابا از دلش درآورده بود، با اومدن بابا و مامان همه بلند شدیم سر میز شام رفتیم نشستیم، هنوز چند دقیقه نگذشته بود ک صدای پر از عشوه ی شهین بلند شد:
_سامان
از شنیدن لحن پر از عشوه اش عقم گرفت مثلا سن و سالی ازش گذشته بود خجالت نمیکشید اینجوری داشت حرف میزد واقعا مونده بود تو کار این زن ، صدای سرد بابا بلند شد:
_بله
_امشب برنامه داریم یادت ک نرفته میریم خونه ی خودمون.
و چشمکی به بابا زد دهنم باز موند چقدر وقیح و گستاخ هنوز بهت زده بهش خیره شده بودم ک به جای بابا صدای پدر بزرگ بلند شد:
_این حرف ها جاش اینجا نیست.
_وا مگه چی…
صدای محکم بابا بلند شد:
_بسه
شهین پشت چشمی نازک کرد و مشغول خوردن شد دیگه هیچکس هیچ حرفی نزد نگاهم به مامان بود ک حالا بی میل فقط داشت با غذاش بازی میکرد آه مادر بیچاره ی من ک همیشه باید درد بکشی و ناراحت بشی
_باران
با شنیدن صدای پدر بزرگ نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_بله
_فردا شب خانواده ی عمه ات میان برای حرف زدن و اینکه جشن ازدواج رو کی بگیریم ، فردا شب آماده باش.
سری تکون دادم و باشه ای گفتم چقدر زود همه چیز داشت پیش میرفت ، صدای شهین بلند شد:
_اما آقاجون آریا نامزد ….
حرفش رو قطع کرد:


_این بحث تموم شده اس از نظر من دیگه کشش نده شهین با گفتن این حرف های بی اساس نه باران ناراحت میشه نه چیزی به تو میرسه.
شهین با شنیدن این حرف پدر بزرگ از شدت عصبانیت صورتش قرمز شد پدربزرگ خیلی رک جوابش رو داد، صدای آرسین بلند شد:
_مامان نیاز
مامان به سمتش برگشت لبخندی زد و با مهربونی گفت:
_بله پسرم
_فردا بریم خرید ؟!
مامان نگاهی به بابا انداخت و گفت:
_آره
صدای شهین بلند شد:
_پسرم فردا قرار بود با هم بریم جایی یادت رفته؟!
صدای آرسین بلند شد:
_فردا قرار نبود جایی بریم مامان من میخوام با مامان نیاز برم خرید.
دیگه حرفی زده نشد و همه تو سکوت مشغول خوردن شام شدند این وسط فقط شهین داشت از حرص و عصبانیت میترکید.
با شنیدن صدای در اتاق با فکر اینکه مامان با صدای بلندی گفتم:
_بیا تو مامان.
در اتاق باز شد با دیدن آریا متعجب بهش خیره شدم.
یه تای ابروش با دیدن سر و وضعم بالا رفت ک ناخواسته هینی کشیدم و گفتم
_روت و کن اون ور
پوزخندی زد و گفت
_من ک همه جات رو دیدم لزوم نیست روم رو کنم اون ور.
چشمهام رو گرد کردم و با حرص اسمش رو صدا زدم ، ک بدون توجه بهم خیلی خونسرد روی میزی ک داخل اتاقم بود نشست و بهم خیره شد و گفت
_خوب
سریع ملافه رو برداشتم و دور خودم گرفتم
_بلند شو ببینم منتظر چی نشستی اینجا تو مگه نمیبینی لباسم مناسب نیست؟!
_اتاق زنم اومدم نشستم فکر نکنم مشکلی باشه درضمن من همه جات رو دیدم لازم نیست خودت رو پنهون کنی.
و نگاه هیزی بهم انداخت ک باعث شد چشمهام از خشم برق بزنه
_کی گفته من زن توام
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت
_نیستی !؟
_معلومه ک نیستم حالا هم پاشو برو بیرون من لباس هام رو عوض کنم
_تو زن منی پس لباس هات رو جلوی من عوض کن وگرنه نمیزارم از اتاقت بری بیرون
کلافه بهش خیره شدم و با تهدید گفتم
_جیغ میزنم همه بریزن داخل آبروت بره.
خونسرد بهم خیره شد ک کم مونده بود موهام رو بکشم پسره ی عوضی با حرص رو بهش غریدم:
_انقدر بشین همینجا تا علف زیر پاهات سبز بشه
بعدش لباس هام رو برداشتم و داخل سرویس شدم سریع لباس هام رو عوض کردم و خارج شدم لبخندی از سر رضایت روی لبهام نشسته بود نزاشته بودم اون به خواسته اش برسه.
هنوز روی میز نشسته بود روبروش دست به سینه ایستادم و گفتم
_چی میخوای اومدی ؟!
بلند شد نگاهی از سرتام انداخت و گفت
_اومدم زنم رو ببینم
با حرص گفتم
_صد بار گفتم من زن تو نیستم
خیره به چشمهام شمرده شمرده گفت
_تو زن منی و هیچ واقعیتی نمیتونه این رو عوض کنه پس سعی نکن انکارش کنی

اگه بخاطر اینکه اسمت تو شناسنامم نیست داری میگی زنم نیستی باید بهت بگم به زودی اسمت میره داخل شناسنامم پس خیالت راحت باشه.
دستش رو روی شکمم گذاشت ک نفسم برای لحظه ای بند اومد این اولین بار بود ک داشت دستش رو روی شکمم میذاشت و وجود بچه رد بهم یادآوری میکرد بعد از چند ثانیه ای ک گذشت ادامه داد:
_اون بچه هم ثابت میکنه ک تو زن منی فهمیدی؟!
قبل از اینکه جوابی بهش بدم صدای تلفنم بلند شد سریع ازش فاصله گرفتم و تلفن رو برداشتم با دیدن اسم سام ک داشت خودنمایی میکرد سریع دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم
_سلام بله
_سلام باران خوبی چیشد قرار بود یه شب بریم شام بیرون اما تو اصلا از اون موقع خبری ازت نشده نگرانت شدم.
نگاهی به آریا ک داشت با اخمای توهم رفته بهم نگاه میکرد انداختم و با شرمندگی گفتم
_ببخشید سام من انقدر مشغول بودم ک یادم رفت بهت بگم درگیرم و نمیتونم بیام من ….
هنوز حرفم تموم نشده بود ک گوشی از دستم کشیده شد.
بهت زده به آریا خیره شده بودم ک گوشی رو ازم گرفته بود و با لحن بدی داشت با سام حرف میزد
_تو به چه حقی راه به راه به زن من زنگ میزنی هان ؟!
نمیدونم سام چی بهش گفت ک صورتش کبود شد و داد زد:
_ببند دهنت و مرتیکه ی بیناموس ، خانواده ات رو به عذات میشونم مرتیکه ی عوضی.
بعدش با عصبانیت گوشی رو پرت کرد ک خورد به دیوار تیکه تیکه شد جرئت حرف زدن نداشتم آریا خیلی عصبی بود و این از حرکاتش معلوم بود یعنی چی بهش گفته بود ک تا این حد عصبی شده بود
یهو به سمتم هجوم آورد و محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم آخ ریزی گفتم ک بدون توجه بهم با خشم غرید
_دفعه آخرت باشه با این مرتیکه بیناموس حرف میزنی فهمیدی تو زن منی مال منی خوش ندارم زن با هر مردی هم صحبت بشه فهمیدی.
از شنیدن حرف هاش حرصم گرفت خودخواه زورگو همش سعی میکرد با داد و بیداد حرف هاش رو به آدم بفهمونه
_فهمیدی؟!
با شنیدن صدای عصبیش سرم رو بلند کردم و به چشمهاش زل زدم به خودم جرئت دادم و پرسیدم
_چی بهت گفت مگه سام انقدر عصبی شدی
با شنیدن این حرفم خم شد روی صورتم و با لحن ترسناکی گفت:
_دفعه ی آخرت باشه اسمش رو به زبون میاری فهمیدی؟!
وقتی دید جواب نمیدم با صدای بلندتری داد زد:
_فهمیدی؟!
ترسیده از صدای دادش گفتم
_فهمیدم
زیر لب داشت انگار با خودش حرف میزد
_پسره ی عوضی به من میگه عاشقشه تو غلط کردی عاشق زن من شدی خودم میکشمت کثافط تا به ناموس من چشم نداشته باشی.
چشمهام گرد شد یعنی سام بهش گفته عاشق منه ک تا این حد عصبی شده اما غیرممکن بود

سام عاشق من باشه، با شنیدن صدای در اتاق ازم فاصله گرفت ک نفس عمیقی کشیدم و با صدایی ک سعی میکردم آروم باشه گفتم:
_بفرمائید
در اتاق باز شد و خواهرم ساناز اومد داخل اتاق با خجالت رو به آریا گفت:
_سلام
آریا با مهربونی ک داشت متعجبم میکرد بهش خیره شد و گفت:
_سلام خانوم کوچولو
ساناز لبخند ملیحی زد و به سمتم برگشت و گفت:
_آبجی مامان گفت بیاید همه منتظر شما هستند.
_باشه عزیزم الان میایم
وقتی ساناز رفت نگاهی به خودم داخل آینه انداختم همه چیز کامل بود یه رژ فقط لازم بود برداشتم ک صدای آریا بلند شد:
_لازم نکرده اون رو بزنی.
کلن حضورش رو فراموش کرده بود ، با شنیدن این حرفش با غیض به سمتش برگشتم و گفتم:
_نکنه باید برای همه کار هام از تو اجازه بگیرم؟
_دقیقا عزیزم
با حرص نفسم رو بیرون دادم و رژ رو محکم کوبیدم روی میز و بدون توجه بهش از اتاق خارج شدم به اندازه کافی حرصم داده بود نمیخواستم باز هم باهاش جر و بحث کنم به وقتش بد حالش رو میگرفتم پسره ی زورگو.
همه نشسته بودند و داشتند درمورد تاریخ ازدواج ما دوتا حرف میزدند طولی نکشید ک صدای پدر بزرگ بلند شد:
_دو هفته ی دیگه چطوره؟!
صدای عمه نیلا بلند شد:
_خیلی عالیه آقاجون
همه موافقت خودشون رو اعلام کردند ، نگاهم به آریا افتاد ک داشت خیره خیره نگاهم میکرد انگار واقعا قرار بود دو هفته دیگه همسر رسمی این آقا بشم با حرص به چشمهاش خیره شده بودم قرار بود من با این زورگو زندگی کنم اما چجوری تحمل میکردم
_غرق نشی!
با شنیدن صدای آرسین نگاهم و از آریا گرفتم ، بهش چشم غره ای رفتم ک صدای شهین مثل همیشه ک میخواست اعصاب آدم رو خراب کنه بلند شد
_پس ازدواج شد دو هفته دیگه چه خوب مگه نه آقاجون ازدواج من و سامتن هم همینجوری زود پیش رفت اما خیلی زود هم نابود شد‌.
بعدش با پوزخند نگاهی به مادرم انداخت ک نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
_وقتی عشق نباشه و اجبار درکار باشه اون ازدواج زیاد دووم نمیاره چون عشقی نیست ، اما اگه عشق بین دو نفر باشه اون ازدواج تا آخر عمرشون پایدار.
شهین با نفرت زل زد به چشمهام و گفت
_اگه یه نفر بین اون دوتا عاشق خیلی زود میتونه رابطه رو بهم بزنه
_اگه واقعا عاشق باشند هیچکس نمیتونه بینشون رو بهم بزنه.
تا شهین خواست حرفی بزنه صدای پدر بزرگ بلند شد:
_ما امشب برای ازدواج آریا و باران جمع شدیم نه اینکه بحث های بیخود رو باز کنیم.
اون شب دیگه جز حرف های ازدواج هیچ حرف دیگه ای زده نشد.

_میکشمش این دختره رو.
با شنیدن صدای بابا ک داشت از بیرون میومد چشمهام گرد شد یعنی چیشده بود سریع از اتاق خارج شدم و به سمت پایین رفتم با دیدن بابا ک صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و مامان داشت ازش میپرسید چیشده چشمهام گرد شد چیشده بود باز.
_چیشده؟!
با شنیدن صدام بابا تیز به سمتم برگشت با خشم بهم خیره شد ، قبل از اینکه بفهمم به سمتم حمله ور شد بازوم رو محکم تو دستاش گرفت وفشار داد ک از درد چشمهام رو محکم باز و بسته کردم، عصبی به چشمهاش خیره شد و با لحن بدی پرسید:
_اون حروم.زاده یی ک داخل شکمت توله ی کیه هان؟!
با شنیدن این حرف شکه بهش خیره شدم ک صدای ناباور مامان بلند شد:
_چی
بابام فهمیده بود و این اوج فاجعه بود تموم بدنم به لرزه افتاد لبهام چند بار تکون خورد تا حرفی بزنم اما دریغ از یه کلمه ک بیاد بیرون ، با سیلی محکمی ک خوردم چون ناگهانی بود تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم روی زمین ، دستم رو گوشه ی پاره شده لبم ک داشت خون میومد گذاشتم سرم رو بلند کردم و با چشمهای اشکی بهش زل زدم ک اینبار عربده زد
_باتوام اون حرومی داخل شکمت مال کیه هان با کدوم تخم سگی خوابیدی حرف بزن تا زنده زنده چالت نکردم حرف بزن.
ساکت فقط اشک میریختم قادر به زدن هیچ حرفی نشده بودم بابا فهمیده بود بدبخت شده بودم اون هیچوقت من رو نمیبخشید اون من و طرد میکرد
_پس نمیخوای حرف بزنی آره الان کاری میکنم ک هم از شر حروم زاده ات خلاص بشیم هم خودت به حرف بیای.
کمربندش رو بیرون آورد ک چشمهام پر از وحشت شد با ترس سرم رو تکون دادم ک بابا با چشمهای قرمز شده اش بهم زل زد و گفت:
_انقدر میزنمت خون بالابیاری دختری مثل تو رو نمیخوام دختری مثل ک مایه ننگ خانواده اش بشه رو نمیخوام خودم میکشمت هم تو رو هم اون بچه ی نجست رو.
کمربندش ک بالا رفت دستام رو حائل شکمم کرد اولین ضربه اش ک روی دستام نشست آخی از درد گفتم و اشکام با شدت روی صورتم جاری شدند
_میکشمت فهمیدی دختره ی بی آبرو
کمربندش ک بالا رفت چشمهام رو بستم ک صدای داد آریا اومد
_اون بچه ی منه!
با شنیدن حرفی ک آریا زد بابا به سمتش برگشت و داد زد
_چی
_اون بچه ی داخل شکمش بچه ی منه.
بابا اول چند ثانیه بهش خیره یهو به سمتش حمله ور شد ک صدای جیغ مامان بلند شد ، صدای مشت کوبیدن های بابام میومد اما قدرت بلند شدن نداشتم ک بخوام حرفی بزنم یا جداشون کنم حالم انقدر بد شده بود ک هر لحظه حس میکردم از حال برم
_اینجا چخبره؟!
با شنیدن صدای داد پدر بزرگ صدای عصبی بابا بلند شد:
_من این کثافط و میکشم من این رو زنده اش نمیزارم با دختر من آره کثافط…

 و میکشم من این رو زنده اش نمیزارم با دختر من آره کثافط…
_بسه همین الان سامان
بابا و آریا با شنیدن صدای داد پدر بزرگ انگار از هم جدا شدند ، پدر بزرگ خواست حرفی بزنه ک نگاهش به من افتاد سریع به سمتم اومد و کنارم نشست با نگرانی ک برای اولین بار بود داخل چشمهاش میدیدم بهم خیره شد و گفت:
_خوبی
با درد لب زدم
_نه
دستم رو گرفت و کمکم کرد بلند بشم وقتی بلند شدم نگاهم به آریا افتاد آریا با دیدن گوشه ی لب پاره شده ام و صورتم ک از گریه قرمز شده بود ، دستاش رو مشت کرد و یه قدم به سمتم برداشت ک صدای عصبی بابا بلند شد:
_عوضی به دختر من نزدیک نشو.
آریا هم مثل خودش عصبی بهش خیره شد و داد زد:
_اون زن منه ، اگه دخترته چرا دست روش بلند کردی چرا وقتی میدونستی حامله اس به این حال و روز انداختیش هان تو اصلا پدری؟!
_ببند دهنت و اون دختر منه هر کاری دلم بخواد باهاش میکنم ، اون حرومزاده ی داخل شکمش رو هم میکشم.
آریا عربده کشید:
_به بچه ی من نگو حرومزاده.
تا بابا خواست حرفی بزنه صدای عصبی پدربزرگ بلند شد:
_بسه
جفتشون ساکت شدند و به پدر بزرگ خیره شدند پدر بزرگ با خشم نگاهی به جفتشون انداخت و گفت:
_جفتتون داخل اتاق من منتظر باشید زود باشید.
آریا و بابا به سمت اتاق کار بابا رفتند پدر بزرگ من رو روی مبل نشوند و گفت
_خوبی؟!
_نه
_آروم باش برای بچه ات خوب نیست.
با چشمهای اشکی زل زدم به چشمهاش و گفتم:
_بابام هیچوقت من و نمیبخشه من مطمئنم
_درست میشه بهم اعتماد کن الان هم نمیخواد به چیزی فکر کنی.
بعد تموم شدن حرف هاش بلند شد رفت حالم خیلی بد بود مطمئن بودم ک بابا هیچوقت من رو نمیبخشه.
_چرا؟!
با شنیدن صدای مامان سرم رو بلند کردم و به چشمهای قرمز شده اش ک از شدت گریه شبیه کاسه ی خون شده بود خیره شدم و نالیدم:
_مامان!
_فقط بگو چرا؟!
چشمهام رو بستم و با درد گفتم:
_مامان تو رو خدا
فقط زل زده بود به چشمهام اصلا احساس خوبی نداشتم چرا باید بابا میفهمید اصلا کی بهش گفته بود کسی جز آریا و پدربزرگ خبر نداشت ک
_باران
با شنیدن صدای مامان سرم رو بالا آوردم بهش زل زدم ک صدای گرفته اش بلند شد:
_فقط بگو چرا
چشمهام رو بستم و بی اختیار تموم اتفاقات رو بدون چون چرا براش تعریف کردم وقتی چشمهام رو باز کردم چشمهای قرمز شده از اشکش رو دیدم به سمتم اومد روبروم ایستاد به سختی بلند شدم و ایستادم دستش ک بلند شد چشمهام رو بستم هر لحظه منتظر سیلی بودم ک ازش بخورم اما با فرو رفتن تو اغوشش چشمهام باز شد بهت زده بودم پس چرا مامان به جای کتک زدن من من رو بغل کرده بود، شاید اون من رو درک میکرد

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه bjjoo چیست?