باران 7 - اینفو
طالع بینی

باران 7


چشمهام رو بستم هر لحظه منتظر سیلی بودم ک ازش بخورم اما با فرو رفتن تو اغوشش چشمهام باز شد بهت زده بودم پس چرا مامان به جای کتک زدن من من رو بغل کرده بود، شاید اون من رو درک میکرد برعکس بابام، با گریه گفت:
_چرا چیزی بهم نگفتی
_ترسیدم مامان.
تا مامان خواست چیزی بگه صدای شهین بلند شد؛
_میبینم ک خوب دختر هرزه ات رو بغل کردی، حالا با اون حرومی تو شکمش میخوای چیکار کنی؟!
با شنیدن این حرف ها از مامان جدا شدم بهت زده بهش خیره شدم اون لبخند بدجنسی ک روی لبهاش بود برق چشمهاش یعنی اون به بابام گفته بود اما اون از کجا فهمیده بود
_تو به بابام گفتی
لبخندش پر رنگتر شد
_آره خوشگلم باید میفهمید داره پدربزرگ میشه یا نه؟
با شنیدن این حرفش خون جلوی چشمهام رو گرفت عصبی به سمتش حمله ور شدم و داد زدم
_میکشمت عوضی
موهاش رو میکشیدم و جیغ میزدم مامان سعی میکرد من رو ازش جدا کنه اما من انقدر عصبی بودم ک هیچ چیزی جلو دارم نبود تا خواستم باز موهاش رو بکشم با مشتش محکم کوبید تو شکمم ک از شدت درد ک داخل شکمم پیچید دست برداشتم
_آخ
مامان نگران به سمتم اومد و گفت:
_بارتن چت شد دخترم؟!
دستم رو روی شکمم گذاشتم و نالیدم:
_مامان بچه ام.
از شدت درد لبم رو گاز گرفته بودم ک صدای آریا اومد:
_چیشده باران
سرم رو بلند کردم و چشمهای اشکیم رو بهش دوختم ک سریع اومد سمتم و گفت:
_باران خوبی
با درد گفتم:
_آریا بچه ام تو رو خدا.
دستش رو انداخت زیر پاهام و بلندم کرد با صدایی ک سعی میکرد آروم باشه گفت:
_نمیزارم چیزیت بشه نگران نباش.
چشمهام داشت بسته میشد آخرین لحظه فقط صدا های نگران مامان و بابا رو میشنیدم …
با برخورد نور شدیدی ک به چشمهام خورد چشمهام رو باز کردم ، یه نفر با روپوش سفید روبروم ایستاده بود چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد ، داخل بیمارستان بودم اما چرا! کمی به مخم فشار آوردم ک با یاد آوری اتفاقاتی ک افتاده بود و آخرین لحظه دعوای من و شهین بچه ام، وحشت زده دستم رو روی شکمم گذاشتم و نالیدم:
_بچه ام
_نگران نباشید حال بچه اتون کاملا خوبه
با شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم ، خداروشکر ک بچه ام سالم بود ترس از دست داشتن خیلی بد بود تو همین مدت کم خیلی وابسته اش شده بودم نمیتونستم حتی یه لحظه به نبودش فکر کنم ، قطره اشکی روی گونم چکید ک صدای خانوم دکتر بلند شد:
_نگران نباش عزیزم بچه ات صحیح سالم فقط از این به بعد باید بیشتر مراقب خودت باشی دور از هر استرس هیجانی باشی عزیزم.
داشتم به حرف هاش گوش میدادم ک صدای باز شدن در اتاق اومد سرم رو چرخوندم ک نگاهم به آریا افتاد ، موهاش نامرتب بود...


سرم رو چرخوندم ک نگاهم به آریا افتاد ، موهاش نامرتب بود و سر و وضعش شلخته اینطور ک معلوم بود انگار اصلا نخوابیده بود و حالش خیلی خراب بود
صدای خانوم دکتر بلند شد:
_دیدید گفتیم ک خانومتون به هوش میاد هی داد و بیداد راه انداختید.
با شنیدن این حرف خانوم دکتر چشمهام گرد شد یعنی آریا بخاطر من دعوا راه انداخته بود با بیرون رفتن خانوم دکتر و پرستار ها از اتاق آریا اومد سمتم زل زد به چشمهام با صدای خشداری پرسید:
_خوبی؟!
_خوبم
کنارم نشست ک با صدای آرومی پرسیدم:
_آریا
بدون اینکه حرفی بزنه سئوالی بهم خیره شد
_بابام کجاست؟!
مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_تو حیاط بیمارستان
چشمهام پر از اشک شد
_شهین بهش گفته بود اون ، بابام هیچوقت من رو نمیبشخه به بچمون گفتن حرومی شهین …..
گریه اجازه نداد بیشتر ادامه بدم ، صدای عصبی آریا بلند شد:
_گریه نکن برات خوب نیست.
وقتی دید ساکت نمیشم خم شد روی صورتم و لبهاش رو روی لبهام گذاشت ک چشمهام گرد شد گریه ام بند اومد فقط بهت زده به چشمهای قرمز آریا خیره شده بودم ک در اتاق باز شد..
آریا لبهاش رو ازم جدا کرد نگاهم به بابا افتاد ک همراه بقیه اومده بودند داخل اتاق با دیدن این وضعیت ما دستاش مشت شد میدونستم حالا با دیدن این صحنه محال ممکن بود من رو ببخشه، صدای پدر بزرگ ک من رو مخاطب قرار داده بود بلند شد:
_خوبی باران
بهش خیره شدم و با صدایی ک سعی میکردم نلرزه گفتم:
_خوبم
صدای شهین بلند شد:
_میبینم حتی تو بیمارستان هم داشتید …
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود ک صدای عصبی پدر بزرگ بلند شد:
_بسه ببند دهنت و.
شهین ساکت شد ک پدر بزرگ عصبی تر از قبل ادامه داد:
_زود باش برو بیرون.
_آقاجون.
پدر بزرگ محکم و جدی گفت:
_زود باش.
بعد از چند ثانیه شهین با عصبانیت از اتاق رفت بیرون ، بابا مامان آرسین و پدر بزرگ اومدند داخل اتاق ، بابا حتی بهم نگاه هم نمیکرد و این داشت زجرم میداد مامان هم فقط یه گوشه ایستاده بود و داشت اشک میریخت ، آرسین هم با چهره یخ زده اش داشت بهم نگاه میکرد اصلا احساس خوبی نداشتم داشت از این وضعیت گریه ام میگرفت ک صدای پدر بزرگ بلند شد:
_بهتره بریم تا باران استراحت کنه فردا هم مرخص میشه.
صدای مامان بلند شد:
_من پیشش میمونم.
صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_من میمونم شما برید خونه.
_نیاز میمونه.
صدای محکم بابا بود ، آریا هم دیگه حرفی نزد وقتی خواستن برن آریا خم شد کنار گوشم زمزمه کرد:
_تا وقتی من هستم از هیچ چیزی نترس الان هم آروم بگیر بخواب و استراحت کن ک فردا مرخص میشی باید بریم دنبال کارای ازدواجمون باشه؟


با صدایی ک انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم:
_باشه
وقتی همه رفتند فقط من موندم و مامان
_مامان
بهم خیره شد و گفت:
_جانم.
با شنیدن صدای مهربون همیشگیش بغضم گرفت
_از من ناراحتی؟!
_نه
_من و ببخش مامان.
با صدای گرفته ای گفت:
_همه ی اینا تقصیر منه شاید اگه تو بخاطر من به اون مهمونی نمیرفتی خیلی از این اتفاق ها نمیفتاد فقط از خودم عصبیم کاش من میمردم و تو مجبور نمیشدی همچین کارایی کنی شاید اگه من جونم گرفته میشد هیچوقت همچین اتفاق هایی برای دخترم نمیفتاد، همه ….
وسط حرفش پریدم:
_مامان بسه لطفا!
با چشمهای اشکیش بهم خیره شد و گفت:
_من و ببخش دخترم
_مامان لطفا شما هیچ تقصیری ندارید تو رو خدا هی این رو تکرار نکنید باشه؟!
سری به نشونه ی تائید تکون داد اما چشمهاش هنوز اشکی بود و داشت با ناراحتی بهم نگاه میکرد بخاطر اینکه یکم فکرش رو منحرف کنم لبخندی زدم و گفتم:
_مامان
_جانم
_دستت رو بده من!
دستش رو داد بهم ک روی شکمم گذاشتم و گفتم:
_مامان من دارم بچه دار میشم ببینش شما هم قراره نوه دار بشید.
لبخند تلخی زد و گفت:
_دوستش داری؟!
لبخندی روی لبهام نشست و گفتم:
_خیلی زیاد مامان
بلاخره از بیمارستان مرخص شدم ، رفتار بابا با من خیلی سرد شده بود حس میکردم خیلی ازم دور شده حتی وقتی جایی ک من بودم هم آفتابی نمیشد تا این حد ازم متنفر شده بود ، حتی رفتار آرسین هم شبیه بابا شده بود تنها کسایی ک تو خونه دلداریم میدادن مامان و پدر بزرگ بودند.
_باران
با شنیدن صدای مامان به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم
_آریا اومده پاشو برو آماده شو باید برید آزمایش امروز وقت دکتر دارید برای معاینه‌‌.
لبخندی زدم و گفتم:
_چشم مامان الان.
_مردم چه شانس دارن هرزه گی میکنند بعد با پرویی تمام به کارشون افتخار هم میکنند‌.
با شنیدن حرف های شهین دستام از عصبانیت مشت شد قبل از اینکه من جوابش رو بدم ، صدای مامان بلند شد:
_دخترم زود باش دیرت میشه.
بدون اینکه حتی حرفی بزنم به سمت اتاق بالا رفتم شاید بی توجهی من نسبت به حرفاش بیشتر میسوزوندش زنیکه ی مریض چجوری جرئت میکرد با من این شکلی حرف بزنه خیلی عصبی شده بودم اما باید خودم رو کنترل میکردم تا یه زمان مناسب ک بتونم حال این زن رو بگیرم.وقتی آماده شدم از خونه خارج شدم ماشین آریا در خونه پارک شده بود و خودش بهش تکیه داده بود با دیدنم نگاهش و بهم دوخت ک به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام
مثل همیشه فقط سرش رو تکون داد زورش میومد انگار جواب سلام آدم رو بده ، بیخیال سوار ماشین شدم

اون هم داخل ماشین نشست و حرکت کرد.
_باران
با شنیدن صداش بی اختیار به سمتش برگشتم و به نیم رخش خیره شدم و گفتم:
_جانم
_هنوز بابات باهات حرف نمیزنه؟
آه تلخی کشیدم و گفتم:
_نه
_اذیتت ک نمیکنند؟!
_نه ولی خیلی سرد باهام برخورد میکنند بابام خیلی ازم دور شده خیلی ناراحتم بابت این موضوع آریا حتی نمیدونم باید چیکار کنم.
_چند روز دیگه ازدواج میکنیم وقتی از اون خونه دور بشی یه مدت بابات پشیمون میشه خودش.
_فکر نمیکنم اون خیلی از من عصبیه همین ک من رو از خونه پرت نکرده بیرون خودش خیلیه ، دختر مجردش حامله باشه خیلی آبروریزیه.
نگاهم ک به مشت آریا افتاد ساکت شدم و حرفم رو ادامه ندادم دیگه….
بلاخره بعد چند روز ک به سختی گذشت امروز روز ازدواج من و آریا بود ، حتی تو این روز ها خیلی احساس تنهایی میکردم رفتار بابا آرسین هنوز با من خوب نشده بود ، رفتار عمه نیلا هم جوری شده بود با من ک انگار یه دختر خرابم و خودم رو انداختم به پسرش، اوضاع روحی مناسبی نداشتم از همه طرف بهم فشار میومد با وضعیت بارداری هم ک داشتم بیشتر از قبل ضعیف شده بودم هم جسمی هم روحی.
_عروس خانوم آقا داماد اومدند.
با شنیدن صدای آرایشگر از افکارم خارج شدم نگاهی داخل آینه به خودم انداختم خیلی زیاد تغییر کرده بودم، نمیخواستم بیشتر از این وقت تلف کنم به کمک مامان و فاطمه ک همراهم بودند شنلم رو پوشیدم و از آرایشگاه خارج شدم ، آریا به یه ژست خیلی زیبا ایستاده بود وقتی ما رو دید به سمتمون اومد روبروم ایستاد ک صدای فیلمبردار بلند شد:
_حالا شنل رو بردارید و ….
آریا چنان نگاهی بهش انداخت ک فیلمبردار ساکت شد و بعد از چند ثانیه ک بلاخره به خودش اومد گفت:
_چرا ….
هنوز حرفش رو نزده بود ک آریا وسط حرفش پرید و عصبی گفت:
_کی گفته شما بیاید؟!
فیلمبردار چشمهاش گرد شد و متعجب و شکه به آریا خیره شده بود بنده خدا نمیدونست این آریا زورگو خیلی متعصب و دوست نداره ک تو خیابون کسی همسر آینده اش رو این شکلی با این آرایش ببینه.
_پسرم لطفا!
با شنیدن صدای مامان آریا نفس عمیقی کشید و گفت:
_به اینا بگید زود اینجارو خلوت کنند لازم نکرده بیان فیلمبرداری کنند.
آریا بدون اینکه شنلم رو کنار بزنه من رو به سمت ماشین برد و کمکم کرد بشینم در رو بست و خودش هم اومد پشت رل نشست خیلی خونسرد داشت رانندگی میکرد ، حتی نزاشت فیلمبرداره بیاد بلاخره بعد سکوت طولانی صداش بلند شد:
_لعنتی فکر کرده من بی غیرتم میگه وسط خیابون شنل زنت رو بردار ، حیف ک زن بود

وگرنه میدونستم چجوری آدمش کنم.
_چیزی نگفت ک عصبی شدی !
_ببند دهنت و فک کردی از ادا ها خوشم میاد تو یکی رو هم آدم میکنم.
با شنیدن این حرفش وحشت کردم سرم رو بلند کردم صورتش به طرز عجیبی قرمز شده بود و دستاش مشت با سرعت داشت رانندگی میکرد یعنی فقط بخاطر حرف اون فیلمبردار تا این حد عصبی شده بود.
فقط ساکت نشسته بودم نمیخواستم امشب هم باهاش کلکل کنم و شبم رو خراب کنم ، با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم آریا پیاده شد اومد در من رو باز کرد و کمکم کرد پیاده بشم ،
با هر قدمی ک برمیداشتم طپش قلبم بیشتر میشد ، مثل هیچکدوم از تازه عروسا نبودم ک برای شب ازدواجش ذوق زده باشه یا خوشحال باشه من تنها حسی ک داشتم ترس بود استرس
با رسیدنمون به سالن صدای جیغ و داد بقیه بلند شد رفتیم سمت جایگاه نشستیم ک بعد از تقریبا نیم ساعت ک حسابی جیغ و داد کردند عاقد اومد و خطبه ی عقد رو جاری کرد
_خانوم باران مجد برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم شما رو به عقد آقای آریا زند دربیارم؟!
با صدای آرومی گفتم:
_با اجازه ی پدر و مادرم بله!
صدای کل و دست بقیه بلند شد نگاهم از آینه ی روبروم به آریا افتاد ک مثل همیشه سرد و بیتفاوت نشسته بود حتی یه لبخند هم روی صورتش دیده نمیشد و همین باعث میشد قلبم به درد بیاد.
_آقای آریا زند بنده وکیلم شما رو به عقد خانوم باران مجد دربیارم؟!
_بله
آریا همون بار اول یه بله محکم بلند داد ک همه شروع کردند به دست زدن و جیغ کشیدن ، وقتی عاقد رفت مامان پدر بزرگ همه اومدند بهم تبریک گفتند بغلم کردند آرسین خیلی سرد تبریک گفت که انتظار بی جایی بود اگه میخواستم باهام خوب رفتار کنه بابا هم خیلی سرد باهام برخورد کرد
تقریبا بعد از یکساعت پایکوبی و رقص بلاخره مراسم تموم شد ما سوار ماشین شدیم و بقیه هم پشت سرمون با بوق میومدند ک آریا همرو پیجوند و زودتر کنار خونه پارک کرد ، بزرگتر ها هم کنار خونه ایستاده بودند ، مامان رو محکم بغل کردم ک صدای آرامش بخشش کنار گوشم بلند شد:
_من همیشه کنارتم دخترم هر وقت بهم نیاز داشتی بهم زنگ بزن باشه من میام ، امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.
وقتی ازم جدا شد با چشمهای اشکی بهش خیره شدم سخت بود جدا شدن از خانواده ام ، پدر بزرگ رو بغل کردم وقتی ازم جدا شد خیره به چشمهام گفت:
_راه طولانی رو در پیش داری دخترجون اما یادت نره ک من هر وقت بخوای هستم امیدوارم به پای هم پیر بشید.فکرش رو نمیکردم پدربزرگی ک ازش متنفر بودم یه روز بشه حامی من.

و انقدر دوستش داشته باشم و براش احترام قائل بشم. بجز بابا همه باهام خداحافظی کردند بابا حتی بهم نگاه هم نکرد چقدر سنگدل شده بود ، وقتی داخل خونه شدم احساس بدی بهم دست داد همون خونه ای بود ک بهم تجاوز شده بود داخلش هیچ خاطره ی خوبی نداشتم داخلش چرا آریا این خونه رو عوض نکرده بود اون ک وضع مالیش خوب بود توان این رو داشت ک این خونه رو عوض کنه پس چرا نکرده بود.
_به خونت خوش اومدی همسر عزیزم!
با شنیدن صدای خمار آریا به سمتش برگشتم با دیدن سر و وضعش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_تو مست کردی!؟
قهقه ی بلندی زد و گفت:
_نه خوشگلم
با قدم هایی ک نامتعادل بود به سمتم اومد وقتی بهم رسید روبروم ایستاد با چشمهای قرمز شده اش ک شبیه کاسه ی خون بود زل زد تو چشمهام و گفت:
_به جهنم خوش اومدی!
با شنیدن این حرفش برای یه لحظه خشکم زد منظورش چی بود با صدایی ک انگار از ته چاه داشت بیرون میومد گفتم:
_منظورت چیه؟!
پوزخندی زد و با صدای کشیده ای کشدار گفت:
_تو هم مثل اون یه هرزه ای
_چی داری میگی تو حالت خوبه اصلا؟!
_ببند دهنت و تا جرت ندادم کثافط تو هم یکی هستی مثل اون تو هم خیانت میکنی.
سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
_نمیذارم من و دور بزنی با اون پسره ی لش بریزی رو هم
دهنش داشت بوی گند الکل میداد صورتم رو جمع کردم و گفتم:
_تو مست کردی.
_من مست نیستم
بوی گند الکل داشت حالم رو بهم میزد ازش فاصله گرفتم و گفتم:
_به من نزدیک نشو فهمیدی؟!
با شنیدن این حرفم عصبی خودش رو بهم چسپوند و کمرم رو محکم چنگ زد ک آخی از درد گفتم ، با صدای خشداری کشیده در گوشم گفت:
_امشب شب حجله اس قراره خوش بگذرونیم خانومممم
با وحشت گفتم
_چی داری میگی تو تو رو خدا ولم کن آریا تو مستی نمیفهمی داری چیکار میکنی
کشیده گفت:
_عزیزمممم
دیگه داشتم میترسیدم ازش اون مست بود و چیزی حالیش نبود معلوم نبود چه بلایی به سرم در میاورد باید خودم رو از این وضعیت خلاص میکردم .
لبخندی زدم و با عشوه زل زدم بهش و گفتم:
_عزیزم
ابروش بالا رفت و خمار بهم خیره شد ک دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با صدای پر از نازی گفتم:
_میخوام برم برات اون لباس خواب خوشگل قرمز رنگ رو بپوشم دستت رو برمیداری عزیزم
با شنیدن این حرفم خودش رو بیشتر بهم چسپوند و مثل بچه هاگفت:
_نمیخواد
بیشعور درد و نمیخواد چقدر احمق بود واقعا فکر کرده بود من میخوام برم براش لباس خوب بپوشم پسره ی مریض.دیدم این حرفم جواب نمیده دوباره بهش زل زدم و گفتم:
_آریا!
با شنیدن این لحن حرف زدنم دستهاش شل شد و گفت:
_جونم


با شنیدن این لحن حرف زدنم دستهاش شل شد و گفت:
_جونم سرم رو کج کردم و خیره به چشمهاش با ناز گفتم:
_بزار برم دیگه
دستش رو کامل باز کرد و خمار گفت:
_باشه ولی اون لباس خواب توری قرمز رو بپوش خیلی س.ک.سی میشی
به اجبار لبخندی زدم و گفتم
_باشه عشقم
لباسم رو تو دستم گرفتم و به سمت اتاق حرکت کردم ، پسره ی کثافط نذاشت چند شب بگذره روی واقعیش رو نشون بده بیشعور فکر کرده من واقعا میزارم بهم نزدیک بشه براش لباس خواب میپوشم امشب ک اون بیرون خوابیدی حالیت میشه چجوری با زن حامله ات رفتار کنی عوضی بخاطر اون آرمیتای کثافط به زمین زمان شک داره فکر کرده همه مثل اون دختره خراب و هرزه اند ک با اشاره یه پسر زود وا بدند.
لباس هام رو عوض کردم با یه لباس راحتی و آرایش صورتم رو کامل پاک کردم روی تخت دراز کشیدم ک صدای در اتاق اومد پوزخندی روی لبهام نشست حالا تا صبح انقدر بشین تا علف زیر پاهات سبز بشه ، صداش بلند شد:
_در رو باز کن چرا قفل کردی؟
جوابش رو ندادم چند ثانیه ک گذشت لگد محکمی به در زد ک خیلی خونسرد فقط خیره شده بودم اون هم دست برداشت و دیگه در نزد اینجور ک معلوم بود خوابش برده بود فکر کنم شاید هم از شدت مستی بیهوش شده بود بیخیال روی تخت خوابیدم و چشمهام رو بستم طولی نکشید ک از شدت خستگی زیاد چشمهام روی هم افتاد و خوابم برد.
با شنیدن صدای تلفن کلافه بلند شدم و جواب دادم:
_بله بفرمائید؟!
_خوش میگذره عروس خانوم؟!
با شنیدن صدای آرمیتا متعجب شدم اون چرا به من زنگ زده بود باز لابد میخواست اعصابم رو بهم بریزه با فکر به این موضوع لبخند خبیثی روی لبهام نشست چه خوب بود ک من قبل از اون حرصش رو دربیارم
_آره خیلی زیاد.
با صدایی ک حرص داخلش مشهود بود گفت:
_زیاد دلت رو خوش نکن به این زندگی آریا هیچ حسی نسبت به تو نداره.
_اون وقت تو از کجا انقدر مطمئنی؟!
_چون آریا هنوز عاشق منه فقط برای اینکه حسادت من رو تحریک کنه باهات ازدواج کرده‌.
پوزخندی به فکر های پوچش زدم و گفتم:
_خوب گوشات رو باز کن ببین چی بهت میگم آریا هیچ حسی بهت نداره درست از موقعی ک بهش خیانت کردی تو رو همون جور ک از زندگیش پرت کرد بیرون از دلش هم پرت کرد الان هم لطف کن سر من رو با این چرندیات بدرد نیار و وقتم رو نگیر.
بعد هم بدون اینکه توجهی بهش بکنم گوشی رو قطع کردم زنیکه ی عفریته چقدر ازش متنفر بودم.
_کی بود؟!
با شنیدن صدای آریا به سمتش برگشتم ک تازه از حموم انگار اومده بود بیرون و فقط شلوار پاش بود و بالا تنه اش برهنه بود با موهای خیس دلم داشت ضعف میرفت براش ولی خودم رو کنترل کردم چشم از هیکل خواستنیش گرفتم

ابروش بالا پرید
_آرمیتا
_آره
بدون اینکه سئوالی بپرسه به سمت آشپزخونه رفت من هم از سر جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم لباس هام رو عوض کردم و یه آرایش ملایم کردم ک صدای آریا از پشت سرم بلند شد:
_کجا؟!
_دارم میرم بیرون ، مشکلی داری؟!
پوزخندی زد و گفت:
_حق نداری جایی بری
با شنیدن این حرفش بلند شدم عصبی بهش خیره شدم و گفتم:
_تو فکر کردی کی هستی ک میتونی من رو منع کنی بیرون نرم هان ، اگه به اون شناسنامه دلت خوشه ک فکر کردی من زنت هستم بهتره بگم کور خوندی چرا چون تا موقعی ک بچه ام بدنیا بیاد باهات میمونم بعدش طلاقم رو میگیرم و با بچه ام برای همیشه از اینجا میریم.
قهقه ی بلندی زد ساکت بهش خیره شده بودم وقتی خنده اش تموم شد زل زد به چشمهام و گفت
_فکر طلاق رو از سرت بنداز بیرون و به این خیال بافی هات خاتمه بده خانوم کوچولو من هیچوقت طلاقت نمیدم درضمن تو تا آخر عمرت زن من هستی و زن من میمونی.
_خیلی خودخواه هستی.
بهم نزدیک شد کمرم رو گرفت و محکم فشار داد ک آخی از درد گفتم
_کافیه یکبار دیگه این چرندیات رو از دهنت بشنوم تا اون روی سگم رو نشونت بدم.
بی اختیار پوزخندی زدم
_نه اینکه تا حالا ندادی
تا خواست حرفی بزنه صدای زنگ خونه بلند شد خیره به چشمهام گفت
_زود باش لباس هات رو عوض کن بیا بیرون مهمون داریم.
فشار دیگه ای به کمرم آورد و بعدش ولم کرد لباسش رو پوشید و از اتاق رفت بیرون تا در رو باز کنه عصبی پام رو روی زمین کوبیدم اه اه کی میشد من حال این پسره رو بگیرم.
وقتی لباسم رو با لباس خونه عوض کردم از اتاق خارج شدم صدای مامان و عمه داشت میومد داخل پذیرایی شدم و گفتم:
_سلام
مامان با خوشرویی جوابم رو داد عمه نیلا هم همینطور نفس و آریانا خواهر های آریانا اومده بودند سوگل و سوگند همراه مادرشون ک تازه دیشب دیده بودمش عمه نرگس یه زن خیلی امروزی بود و پر از فیس و افاده اما ذات مهربونی داشت اصلا نیش و کنایه نمیزد برعکس دختراش زن مهربونی بود قلبش مهربون بود درست بود فیس و افاده داشت اما خوب کنار اینا قلب مهربونی هم داشت ، دوتا عمو داشتم جز بابام و سه تا عمه ک عمه نیلا و عمه نرگس و عمه فاطمه بودند ک عمه فاطمه طبق گفته ی مادرم بخاطر ازدواجش با مردی ک پدرش مخالف ازدواجشون بوده ازدواج کرده و بعد اون از خانواده طرد شدند برای همیشه و هیچکس تا حالا خبری از مکان زندگیشون نداره درست مثل پدرم ک این همه سال از خانواده اش دور بود.
_باران
با شنیدن صدای نفس به سمتش برگشتم
_جانم
_خوبی ، چند بار صدات کردم نشنیدی؟!
_خوبم ببخشید هواسم پرت شده بود


همه نشسته بودیم ک صدای عمه نیلا بلند شد:
_شهین نیومد چرا؟!
مامان لبخندی زد و گفت:
_کار داشت گفت نمیتونه بیاد.
عمه نیلا ابرویی بالا انداخت ک صدای عمه نرگس بلند شد:
_ولش کنید اون زنیکه ی عفریته رو ، اونقدر حالم ازش بهم میخوره ک نگو هی پز میده هی حرف میزنه اعصاب آدم رو فقط خراب میکنه.
با شنیدن حرف های عمه نرگس لبخندی روی لبهام نشست ک صدای عمه نیلا بلند شد:
_این حرفا چیه نرگس زن داداشمونه.
با شنیدن این حرف اخمام تو هم رفت و نگاهم به مامان افتاد ک سرش رو پایین انداخت، صدای عمه نرگس بلند شد:
_چه زن داداشی آخه خودت خوب میدونی داداش از سر اجبار باهاش ازدواج کرد وگرنه داداش از همون اول هیچ حسی نسبت به اون عجوزه نداشت.
_نرگس
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_چیه مگه دروغ میگم!
خنده ام گرفت انگار عمه نرگس هم دل خوشی از شهین نداشت اصلا کی از اون زن دل خوش داشت به یه طریقی به همه ضربه زده بود فقط تو این مونده بودم با اون همه کاراش چرا آقاجون هنوز نگهش داشته
_باران خوبی دختر؟!
با شنیدن صدای عمه نرگس سرم رو بلند کردم خیره بهش گفتم
_بله ممنون
چشمکی زد و شیطون گفت:
_دیشب چطور بود خوش گذشت
با شنیدن این حرفش من ک منظورش رو درک نکرده بودم گفتم
_آره خوب بود
با شنیدن صدای قهقه های بقیه تازه متوجه گندی ک زده بودم شدم
_من منظورم عروسی بود.
عمه نرگس با خنده گفت؛
_آره آره میدونیم
روز خیلی خوبی بود همراه عمه مامان و نفس و آرمیتا ، سوگل و سوگند هم اومده بودند اما یه گوشه با اخم و تخم نشسته بودند و تا میخواستند تیکه بار من کنند مامانشون بهشون چشم غره میرفت ک جفتشون ساکت میشدند اینطور ک معلوم بود خیلی از مامانشون حساب میبردند، تقریبا شب بود ک همشون قصد رفتن کردند هر چی اصرار کردم بمونند برای شام گفتند نمیشه یه شب دیگه بعد از رفتنشون خسته روی مبل لش کردم ، تازه چشمهام داشت گرم میشد ک صدای آریا رو شنیدم
_ببند دهنت و
با شنیدن این حرف هوشیار شدم چشمهام رو کمی باز کردم آریا پشتش به من بود و داشت با تلفن حرف میزد اصلا متوجه من نشده بود
_ببین چی بهت میگم جوجه کافیه ببینم دور اطراف من داری پرسه میزنی تا خودت و خانواده ات رو بدبخت کنم میدونی ک میتونم اینکارا برام کاری نداره پس دم پر من نباش سرت تو کار خودت باشه بچه دفعه ی بعدی هشداری در کار نیس خودت و خانواده ات رو میفرستم رو هوا.
پشت تلفن کی بود ک داشت اینجوری باهاش حرف میزد و تهدید میکرد کنجکاو بهش خیره شده بودم ک با خشم تلفن رو قطع کرد و زیر لب گفت:
_لعنتی.


در حالی ک دست تو موهاش میکشید به این سمت برگشت ک با دیدن من روی مبل ک خوابیده بودم اخماش رو توهم کشید و گفت:
_چرا اینجا خوابیدی
هنوز نیومده شروع کرده بود ، روی مبل نشستم دستی به صورتم کشیدم و در حالی ک بلند میشدم با صدای خشدار ناشی از خواب گفتم:
_خوابم برده بود خسته بودم .
چیزی نگفت ک به سمت اتاق خواب مشترکمون حرکت کردم باید در این مورد هم باهاش حرف میزدم تا اتاقمون رو عوض کنه ،ولی امروز ک اصلا نمیشه باهاش حرف زد هنوز نیومده سگ شده بود داشت پاچه میگرفت داخل اتاق ک شدم لباس هام رو عوض کردم با یه بلوز شلوار گشاد و موهام رو هم باز گذاشتم از اتاق خارج شدم به سمت آشپزخونه ک طبقه پایین بود حرکت کردم تا یه چیزی برای شام درست کنم هنوز پام رو داخل آشپزخونه نزاشته بودم ک صدای آریا از پشت سرم بلند شد؛
_شام چی داریم؟!
چون یهویی بود صداش از پشت سرم دستم رو روی قلبم گذاشتم و به طرفش برگشتم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_چته چرا داد میزنی ترسیدم
_داد زدم؟
حق به جانب گفتم
_آره داد زدی
دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_امشب اعصابم به اندازه ی کافی خورد هست پس زیاد ور ور نکن باران!
با چشمهای گرد شده بهش خیره روانی چش شده بود ک داشت اینجوری با من حرف میزد ، به سمت طبقه بالا رفت پسره روانی کلا مشکل داشت فقط با من انگار .
_تو شرکت هیچکس نباید بفهمه تو زن منی فهمیدی؟!
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و لبم رو از شدت حرص گاز گرفتم تا حرف بارش نکنم نفس عمیقی کشیدم و خیره به چشمهاش گفتم:
_اوکی منم دلم نمیخواد کسی بفهمه ازدواج کردم
با شنیدن این حرفم به سمتم اومد روبروم ایستاد و با صدای بمش گفت:
_چرا اون وقت؟!
برای حرصش رو دربیارم گفتم
_چون نمیخوام بعد تموم شدن این ازدواج صوری موقعیت های بهترم رو از دست بدم.
خیره به چشمهام عصبی لب زد:
_جرش میدم کسی ک قراره بهت نزدیک بشه.
کمرم رو چنگ زد و من رو به سمت خودش کشید و با صدای عصبی گفت:
_این ازدواج یه ازدواج صوری نیست ک تموم بشه خوشگلم تو تا آخر عمرت مال منی اینو تو گوشت فرو کن.
_خیلی خودخواهی
_میدونم
تا خواستم با حرص بهش حرفی بزنم لبهاش روی لبهام قرار گرفت ، چشمهام گرد شد بی حرکت به چشمهاش ک باز بود و داشت عمیق لبهام رو میبوسید خیره شده بودم ، داشتم نفس کم میاوردم اما اصلا ازم جدا نمیشد فقط خشن داشت لبهام رو گاز میگرفت و میبوسید
با شنیدن صدای در اتاق ازم جدا شد و فاصله گرفت هنوز خشک شده سر جام ایستاده بودم ک در اتاق باز شد و حسام اومد داخل اتاق و گفت:
_آریا یه مشکلی پیش اومده باید حرف بزنی


_آریا یه مشکلی پیش اومده باید حرف بزنیم
آریا با ‌صدا ی سرد و خشکی گفت:
_میتونید برید.
سری تکون دادم و از اتاقش خارج شدم
داخل اتاقم نشسته بودم و داشتم کارهام رو انجام میدادم ک صدای داد و بیداد از بیرون اومد ، متعجب گوش تیز کردم ک صدای آریا داشت میومد چیشده بود یعنی !هر روز یه جنجال باید داشته باشیم چه تو شرکت چه تو خونه این همه تنش اصلا برام خوب نبود از سر جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم به سمت میز منشی رفتم و گفتم:
_چیشده
با نگرانی گفت:
_نمیدونم منم
آرمیتا پوزخندی زد و گفت:
_این شرکت مال منم هست توش سهام دارم میفهمی؟!
آریا عصبی پوزخندی زد و گفت:
_طبق مقررات شرکت اگه یکی از سهام دارا بخواد گند بزنه به حیثیت شرکت اون سهام ازش گرفته میشه با مدارکی ک داریم به وکیل میگم از راه قانونی وارد بشه و خیلی راحت ازت بگیره الان هم گمشو بیرون.
آرمیتا عصبی داد زد:
_تو نمیتونی من و بیرون کنی
_اون وقت کی گفته نمیتونم!؟
آرمیتا با خشم بهش خیره شده بود ک اینبار آریا تقریبا عربده زد:
_هری
_پشیمون میشی آریا خیلی بد.
بعد تموم شدن حرفش رفت ، اریا باحالت عصبی دستی داخل موهاش کشید و به سمت اتاقش رفت در رو پشت سرش محکم کوبید به سمت حسام رفتم و گفتم:
_حسام
به سمتم برگشت و گفت:
_جانم
_چیشده بود؟
لبخندی ک شبیه پوزخند بود زد و گفت:
_مثل همیشه آرمیتا داشت گوه خوری میکرد ک آریا دستش رو رو کرد.
_یعنی چی واضح حرف بزن بفهمم چیشده؟!
حسام عصبی دستش رو داخل موهاش کشید و ادامه داد
_با اون پسره سعید نقشه داشتند اطلاعات شرکت رو به شرکت رقیب بفروشند و کاری کنند شرکت نابود بشه اما آریا فهمید و دم جفتشون رو قیچی کرد حالا با استفاده از مدارکی ک ازش داریم میتونیم خیلی راحت سهام شرکت رو ازش بگیریم و پرتش کنیم بیرون طبق قوانین شرکت.
_عجب دختری بوده !
_آره ولی خداروشکر ک آریا فهمیده بود وگرنه معلوم نبود چیکارا میکرد صرفا فقط برای حس مزخرفی ک داشته به اسم انتقام داشت همه رو نابود میکرد.
بی اختیار پوزخندی زدم و گفتم
_کسی ک باید انتقام بگیره اون نیست.
تا خواست حرفی بزنه صدای آقای رضایی اومد ک ازش میخواست بره حسام با گفتن ببخشیدی رفت ، با رفتنش سری تکون دادم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم ک احساس کردم سرم داره گیج میره دستم رو به دیوار گرفتم ک صدای منشی جدیدی ک به جای خانوم حسینی اومده بود از پشت سرم بلند شد:
_خوبید چیشده؟!
با شنیدن صداش حتی قدرت نداشتم جوابش رو بدم احساس ضعف شدیدی میکردم انگار فهمید حالم زیاد خوب نیست ک اومد کمکم کرد روی میز بشینم


با شنیدن صداش حتی قدرت نداشتم جوابش رو بدم احساس ضعف شدیدی میکردم انگار فهمید حالم زیاد خوب نیست ک اومد کمکم کرد روی میز بشینم و خودش هم یکی رو صدا زد تا برام آب قند بیاره کنارم نشست طولی نکشید ک صداش بلند شد:
_بهتری چیشدی آخه
صدای فاطمه اومد
_چیشده باران چرا ….
هنوز حرفش تموم نشده بود ک منشی آب قند رو بهم داد ، هنوز بیحال بودم و نمیتونستم اطرافم رو درک کنم ، صدای باز شدن در اتاق آریا اومد و پشت بندش صدای عصبیش بلند شد:
_چخبره اینجا
همه بلند شدند ک صدای بهت زده آریا بلند شد:
_باران
به سمتم اومد دستش روی بازوم نشست و با نگرانی گفت
_خوبی چت شده تو
با بیحالی بهش خیره شدم و با صدایی ک از ته چاه انگار داشت میومد بیرون گفتم
_فقط یهو سرم گیج رفت
اخماش تو هم رفت و گفت:
_از فردا نباید سر کار بیای
حیف ک اصلا نمیتونستم الان باهاش کل کل کنم وگرنه میدونستم چه جوابی بهش بدم دستش رو زیر پاهام برد و جلوی چشمهای بهت زده ی بقیه من رو بلند کرد حتی نای اعتراض کردن هم نداشتم سرم رو به سینه اش تکیه دادم در اتاقش رو منشی باز کرد و بست آریا من رو به سمت مبل برد و روش خوابوند خودش هم یه گوشه نشست و به صورتم خیره شد
_از فردا حق نداری بیای شرکت اونم با این حال روزت
با صدای گرفته ای گفتم:
_میام
زیر لب گفت
_لجباز با این حالش دست از زبون درازیش برنداشته.
لبخند محوی روی لبهام نشست ک صدای در اتاق اومد و پشت بندش صدای باز شدنش صدای آقاجون بلند شد:
_چیشده باران چرا اینجا روی مبل خوابیده؟
_حالش بد شد!
_باید ببریمش دکتر چرا حالش بد شده؟!
با شنیدن صدای بابا و نگرانیش لبخند روی لبهام عمیق تر شد هنوز هم دوستم داشت و نگرانم میشد!
بابا به سمتم اومد و گفت
_زود باشید باید ببریمش دکتر
با شنیدن حرف هاش لبخند روی لبهام عمیق تر میشد چه حس خوبی بود با صدای گرفته ای گفتم:
_من خوبم بابا
اخماش رو تو هم کشید ک صدای آقاجون بلند شد:
_کمکش کنید ببریمش خونه استراحت کنه اگه حالش بد شد دکتر رو خبر میکنیم.
آریا کتش رو برداشت و سوئیچ ماشینش رو برداشت اومد سمتم و خواست بغلم کنه ک با خجالت پسش زدم و گفتم
_خودم میام
بدون توجه به حرفم دستش رو زیر پاهام برد و بلندم کرد ک هینی کشیدم و گفتم:
_آریا بزارم پایین.
هیچ توجهی به حرفم نکرد و از اتاق خارج شد من هم برای اینکه بیشتر از این خجالت نکشم سرم رو تو سینه اش مخفی کردم.
_حق نداری بیای شرکت فهمیدی؟!
با حرص بهش خیره شدم و گفتم
_نمیتونی من رو تو خونه زندونی کنی من میام فهمیدی
پوزخندی زد و گفت
_خیلی راحت میتونم زندونیت کنم همسر عزیزم


با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و با لجبازی گفتم
_من میام ببینم کی میخواد جلوی من رو بگیره
دیگه واینستادم ک به حرفش گوش بدم و باهاش کل کل کنم به سمت آشپزخونه حرکت کردم تا یه چیزی بخورم، آریا فقط قصدش این بود ک من رو عصبی کنه از وقتی ک تو شرکت حالم بد شده بود گیر داده بود باید بمونم خونه و استراحت کنم من هم اصلا نمیتونستم صبح تا شب رو بیکار داخل خونه بمونم کارم رو دوست داشتم نمیخواستم ولش کنم.
وقتی چایی برای خودم ریختم خواستم از آشپزخونه خارج بشم ک آریا اومد داخل با دیدن چایی دستم اخماش رو تو هم کشید ک متعجب شدم این چرا اینجوری بود اصلا تعادل نداشت، بی توجه حرکت کردم خواستم از کنارش رد بشم ک بازوم رو گرفت ایستادم و سئوالی بهش خیره شدم ک چایی رو از دستم گرفت متعجب از اینکارش بهش خیره شده بودم ک بازوم رو ول کرد رفت چایی رو دور ریخت با چشمهاش گرد شده بهش خیره شدم
_چرا اینجوری کردی مگه مریضی؟!
_چایی برای زن حامله ضرر داره یعنی نمیدونستی؟!
با شنیدن این حرفش با حرص به چشمهاش زل زدم و گفتم:
_شرمنده من تا حالا حامله نبودم ک بفهمم چی ضرر داره چی نداره
_حالا ک فهمیدی.
بعد هم جلوی چشمهای گشاد شده از حرص من رفت برای خودش قهوه ریخت و از آشپزخونه خارج شد ، از آشپزخونه خارج شدم رفتم روی مبل کنارش نشستم و برای اینکه حرصش رو دربیارم کانال رو چرخ دادم و یه سریال ترکی ک در حال پخش بود اصلا این سریال های بی سر و ته رو دوست نداشتم اما فقط صرفا برای اینکه کفر آریا رو دربیارم داشتم نگاه میکردم اما اون بیخیال فقط داشت قهوه اش رو میخورد انگار اصلا براش مهم نبود
بعد چند دقیقه ک به جای آریا فقط من حرص خوردم گذشت صداش بلاخره بلند شد:
_من با این چیزا عصبی نمیشم!
با شنیدن این سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ک با صدای خشک و خشداری گفت:
_چیه کوچولو میخواستی من رو عصبی کنی
دست به سینه نشستم و با بی خیالی گفتم
_چرا باید بخوام تو رو بخوام عصبی کنم توهم برت داشته
ابرویی بالا انداخت
_از صبح دارم جلز و ولز کردنت رو میبینم اما من با این چیزا عصبی نمیشم خوشگلم زیاد حرص و جوش نخور برای بچه ام خوب نیست.
با شنیدن این حرفش از عصبانیت منفجر شدم
_پسره ی عوضی زورگو خودخواه
نیشخندی زد ک بیشتر عصبیم کرد مشت محکمی به بازوش زدم ک اصلا صداش درنیومد و دست خودم درد گرفت اون هم با خونسردی اعصاب خوردکنش داشت بهم نگاه میکرد، دیدم اون با این چیزا عصبی نمیشه و فقط دارم خودم حرص میخوردم نیم خیز شدم تا بلند بشم ک آریا دستم رو گرفت و کشید

چون این کارش ناگهانی بود چشمهام رو بستم و ترسیده جیغی کشیدم ک پرتم کرد روی مبل چشمهام رو باز کردم ک به چشمهای ترسونم به چشمهاش افتاد
_خیلی وقته طعم لبهات رو نچشیده ام.
و قلبم از این همه نزدیکی داشت خودش رو تند تند میکوبید ک خم شد روی صورتم و لبهاش رو روی لبهام گذاشت با قرار گرفتن لبهای گرمش و بوسیدن لبهام حس خیلی خوبی به قلبم جاری شد و با سرعت داشت خودش رو میکوبید به سختی خودم رو کنترل کرده بودم تا همراهیش نکنم اما مگه میشد عشقت کسی ک دوستش داری ببوستت و تو هیچ حسی نداشته باشی ، وقتی لبهاش رو برداشت چشمهام به چشمهای قرمز و خمار جذابش افتاد
خم شد بوسه ای روی قفسه ی سینم زد ک آه ریزی از لبهام خارج شد
سرش رو بلند کرد با دیدن چشمهای خمار شده ی من با صدای خشدار شده گفت
_خوشت اومده خوشگلم
بی حرف به چشمهاش خیره شده بودم حتی توان پا پس کشیدن هم نداشتم از روم بلند شد دستش رو زیر پاهام برد بلندم کرد و به سمت اتاق خواب برد مسخ شده به چشمهاش خیره شده بودم چشمهای جذاب و قرمز شده اش ک بیشتر از قبل عاشقش میشدم آروم من رو روی تخت خوابوند بلوزش رو در آورد و خیمه زد روم بوسه روی سر شونه ام زد و بند لباسم رو باز کرد ک با یهو انگار به خودم اومدم و با صدای گرفته ای نالیدم:بچه
صدای بم و خمارش بلند شد
_هواسم هست
و لبهاش رو روی گردنم گذاشت…..
با احساس خفگی چشمهام رو باز کردم ، نگاهم به دست آریا افتاد ک محکم دورم حلقه شده بود ، داشتم فکر میکردم اینجا چیکار میکرد ک نگاهم به بدن برهنه ام افتاد ، تموم اتفاق های دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد حس کردم گونه هام از شدت خجالت گر گرفتند خواستم تکونی بخورم تا دست آریا از روم کنار بره ک چشمهاش رو باز کرد با دیدن من کمی مکث کرد ک با صدای آرومی گفتم
_دستات رو بردار
دستاش رو برداشت ک ملافه ی تخت رو دور خودم پیچیدم و بلند شدم لباسام هر کدوم پایین تخت افتاده بودند، به سمت حموم حرکت کردم ک صدای آریا بلند شد:
_چی رو قایم میکنی من ک همه جات رو دیدم!
با شنیدن این حرفش از خجالت گر گرفتم سریع خودم رو داخل حموم انداختم و دستم رو روی گونه های تبدارم گذاشتم لعنتی چرا این شکلی شده بودم من حتی خودم هم نمیدونستم درک کنم چرا کلافه رفتم دوش آب گرم رو باز کردم و حموم کردم ، بعد از حموم کردن حوله ام رو ک داخل حموم بود پوشیدم در رو باز کردم و سرکی کشیدم آریا داخل اتاق نبود از حموم بیرون اومدم لباس هام رو از کمد بیرون آوردم و پوشیدم موهام رو خشک کردم.

و یه آرایش ملایم کردم
به سمت پایین رفتم تا میز صبحانه رو آماده کنم ک با دیدن میز آماده شده لبخند محوی روی لبهام نشست یعنی کار آریا بود چه عجب این آقای مغرور زورگو یه حرکتی از خودش نشون داد روی میز نشستم ک یه یادداشت هم بود برش داشتم و خوندم
_صبحانت رو کامل میخوری بعد استراحت میکنی دست به سیاه و سفید هم نمیزنی یکی رو استخدام کردم میاد کار های خونه رو انجام میده شرکت هم نمیای خوشگلم.
از محبت زیر پوستیش خوشم میومد در عینی ک حرصم رو درمیاورد اما هواسش بهم بود و نگرانم بود یه چیزی تو سرم به صدا در اومد ک اینا فقط بخاطر بچه ی داخل شکمت سرم رو تکون دادم تا به این افکار آزار دهنده خاتمه بدم.
وقتی صبحانه رو تموم کردم کیفم رو برداشتم ، یه آژانس گرفتم تا برم شرکت من نمیتونستم تموم ماه های بارداریم رو تو خونه بمونم دیوونه میشدم.
داخل شرکت ک شدم صدای پچ پچ کارمند ها بلند شد میدونستم همشون دیروز فهمیده بودند من همسر آریا هستم و این پچ پچ های زیر زیرکی برای همینه.
بدون توجه به سمت اتاق خودم رفتم مثل همیشه پشت میز نشستم و مشغول شدم هنوز چند دقیقه نگذشته بود ک در اتاق با شدت باز شد ، سرم رو بلند کردم با دیدن آریا سئوالی بهش خیره شدم و گفتم
_این چه وضع داخل اومدن
بدون توجه به حرفم با عصبانیت بهم خیره شد و گفت
_کی بهت اجازه داد بیای؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم
_مگه باید اجازه میگرفتم
با خشم داد زد:
_باران من و سگ نکن باتوام چرا اومدی مگه بهت نگفته بودم باید خونه بمونی و استراحت کنی هان
_ببین آریا من نمیتونم تو خونه بمونم میفهمی ؟!
بهم نزدیک شد و گفت:
_اما نمیتونی هم اینجا کار کنی میتونی بفهمی؟!
کلافه بهش خیره شدم و گفتم
_یعنی چی اخه چرا باید من کار نکنم هان؟!
شمرده شمرده گفت
_چون من میگم
_نمیتونی بهم زور بگی اگه نمیخوای اینجا کار کنم اوکی مشکلی نیست من یه جا دیگه میتونم برای خودم کار پیدا کنم.
خواستم کیفم رو بردارم ک دستش روی دستم قرار گرفت سرم رو بلند کردم نگاهم ک به چشمهاش افتاد برای یه لحظه ترسیدم اما سریع به خودم اومدم و سعی کردم اصلا ترسم رو نشون ندم با خشم غرید
_تو حق نداری هیچ جایی کار کنی فهمیدی؟!
دیدم من هر چی سعی دارم باهاش آروم حرف بزنم حلش کنم نمیشه این وحشی همچنان همون زورگویی ک بود هست ، مثل خودش زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
_من کار میکنم تو هم نمیتونی جلوی من رو بگیری.
تا خواست چیزی بگه در اتاق بی هوا باز شد آریا با خشم برگشت به منشی ک اومده بود داخل اتاق چیزی بگه ک منشی با نفس نفس گفت
_رئیس اتفاق خیلی بدی افتاده!


آریا با دیدن صورت وحشت زده ی منشی ابرویی بالا انداخت و گفت
_چخبر شده
_آرمیتا خانوم تموم اطلاعات شرکت رو به شرکت رقیب دادند و همه مشتری هامون دارند میرند چون شرکت رقیب از کار های ما به اسم خودش استفاده کرده و ما ….
آریا با عصبانیت از اتاق رفت بیرون و منتظر ادامه ی حرف منشی نشد بهش خیره شدم و گفتم
_واقعیت داره؟!
_آره
_حالا چی میشه ؟!
_نمیدونم.
منشی از اتاق رفت و من تموم طول روز داشتم به این فکر میکردم ک حالا قراره چی بشه اوضاع شرکت ، تموم طول روز شرکت عین میدون جنگ بود همه در حال جنب و جوش بودند، آریا انقدر عصبی بود ک دو سه بار صدای فریادش اومد وقتی ساعت کاری تموم شد وسایلم رو برداشتم و از شرکت خارج شدم رفتم تا تاکسی بگیرم ک ماشینی جلوی پام ترمز کرد سرم رو بلند کردم تا چند تا حرف بارش کنم ک با دیدن آریا حرف تو دهنم ماسید بهش خیره شدم ک صداش بلند شد:
_زود باش سوار شو!
با شنیدن این حرفش بدون معطلی سوار شدم ک حرکت کرد ولی انقدر با سرعت داشت میروند ک پشیمون شده بودم از اینکه سوار ماشینش شده بودم
_آریا
با شنیدن صدای ناله مانندم به سمتم برگشت نمیدونم تو صورتم چی دید ک ماشین یکجا ایستاد به سمتم برگشت و گفت:
_خوبی؟!
_آرومتر برون.
وقتی رسیدیم خونه انقدر خسته و بیحال بودم ک تا روی تخت خوابیدم چشمهام زود گرم شد و خوابم برد.
_باران بیدار شو!
با شنیدن صدای آریا کنار گوشم آروم چشمهام رو باز کردم ، با دیدن آریا کنار خودم گیج لب زدم
_تو اینجا چیکار میکنی
با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت
_تو اتاق خودمون هستم فکر نمیکنم انقدر تعجب آور باشه درسته؟!
با شنیدن این حرف تازه از گیجی در اومدم روی تخت نیم خیز شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_چرا من و بیدار کردی اول صبح؟!
_اول صبح!؟
سرم رو بلند کردم و در حالی ک چشمهام رو میمالیدم گفتم
_آره
پوزخندی زد و گفت
_لنگ ظهر خانوم از دیشب ک اومدیم مثل خرس گرفتند خوابیدند
با شنیدن این حرفش خواب از سرم پرید و هول بلند شدم و داد زدم
_شرکت دیر شد اخرا…
صدای خنده ی آریا بلند شد ، سرجام ایستادم بهش خیره شدم و با حرص گفتم
_چرا میخندی خنده داره؟!
_به تو دارم میخندم!
با شنیدن این حرفش بیشتر حرصم گرفت تا خواستم دهن باز کنم حرفی بزنم صدای تلفنش بلند شد نگاهی به گوشی انداخت اخماش تو هم رفت و جواب داد:
_سلام آقاجون بله ؟!
نمیدونم آقاجون چی بهش گفت ک متعجب شد و بعد از چند ثانیه گفت:
_آقاجون چیزی شده؟!
با شنیدن این حرفش به دهنش چشم دوختم ک بعد از گذشت چند دقیقه گفت:
_باشه آقاجون خداحافظ
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد به سمتم برگشت و گفت:


_زود باش موهات رو خشک کن
کلافه به سمتش برگشتم و گفتم
_خودش خشک میشه زود باش باید بریم
با جدیت و اخم بهم خیره شد و گفت
_زود باش موهات رو خشک کن
خواستم اعتراض کنم ک با دیدن اخمای درهم رفته اش ساکت شدم و در حالی ک زیر لب غر میزدم به سمت سشوار رفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم.
نمیدونستم چرا انقدر دلشوره داشتم یه حس بدی بهم دست داده بود انگار قرار بود اتفاق بدی بیفته داخل عمارت شدیم همه بودند نفس و آریانا عمه نیلو و نرگس دوتا دختراش مامان شهین بابا آرسین و یه زن و مرد مسن ک اصلا هیچ شناختی ازشون نداشتم و نمیدونستم کی هستند چون تا حالا ندیده بودمشون یه سلام آرومی دادم ک همه جز بابا و آرسین جوابم رو دادند روی مبل دو نفره نشستم آریا هم اومد کنارم نشست ک صدای عمه نرگس بلند شد:
_چخبر شده باز آقاجون همه رو جمع کرده؟!
عمه نیلو با صدایی ک تعجب توش موج میزد گفت:
_منم نمیدونم چیشده ولی انگار چیز مهمی هست ک همه رو خواسته.
_خوش اومدید!
با شنیدن صدای آقاجون همه جوابش رو دادند ک اومد نشست و بقیه هم همه یه گوشه نشسته بودند آقاجون نگاهی به همه انداخت و گفت:
_هنوز یکی نیومده!
صدای بابا بلند شد:
_کی نیومده!؟
_من!
با شنیدن صدای آرمیتا بهت زده به سمتش برگشتم اون اینجا چیکار میکرد؟نگاهم به آریا افتاد ک بی هیچ حسی خیلی سرد نشسته بود و اصلا حتی به آرمیتا نگاه هم نمیکرد
نگاهم به آقاجون افتاد ک به آرمیتا گفت:
_بیا بشین
آرمیتا لبخند ملیحی زد و گفت
_ممنون آقاجون
و اومد روی مبل خالی روبروی من و آریا نشست ک آقاجون تک سرفه ای کرد و گفت:
_من بخاطر این خواستم همتون اینجا باشید چون یه وصعیت نامه دارم و میخوام قبل مرگم بهش عمل بشه.
همه بهش خیره شده بودیم ک بعد از مکث چند دقیقه ادامه داد:
_همونطور ک میدونید آرمیتا و آریا خیلی وقت پیش از هم طلاق گرفتند.
ساکت شد ، ابرویی بالا انداختم چرا داشت از آرمیتا و سعید آریا حرف میزد مگه وصیت نامه اش چه ربطی به اینا داشت
_الان خیلی وقت ک از جداییشون میگذره آریا با باران ازدواج کرده اما…
صدای عمه نیلا بلند شد:
_ببخشید ک حرفتون رو قطع میکنم آقاجون خوب اینا چه ربطی به وصیت نامه ی شما داره؟!
_اگه ساکت باشی توضیح میدم.
عمه نیلا دیگه حرفی نزد ک آقاجون ادامه داد:
_من میخوام آریا با آرمیتا ازدواج کنه!
با شنیدن این حرف خشکم زد چی داشتم میشنیدم اون میخواست آریا با آرمیتا ازدواج کنه ، آریا ک با من ازدواج کرده بود بچه ی اون داخل شکم من بود پس الان این حرف آقاجون یعنی چی! بی اختیار قهقه ی بلندی زدم ک همه به سمتم برگشتند..

 انقدر خندیدم ک اشک از چشمهام در اومد صدای نگران مامان بلند شد:
_باران دخترم
بدون توجه به حرف مامان با عصبانیت از سرجام بلند شدم ک صدای آقاجون بلند شد:
_بشین!
عصبی گفتم
_چرا باید بشینم ک به حرف های بی سر و ته شما گوش بدم ک بگید وصیت دارید شوهر من با این دختره ازدواج کنه مگه عهد بوق ک یه مرد دوتا زن دوتا زن بگیره هان؟!
آقاجون زل زد به چشمهام و سرد گفت
_این خواسته ی منه و باید اجرا بشه
تا خواستم چیزی بگم صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_بهتره این حرف رو ادامه ندید آقاجون من هر کاری بخواید براتون انجام میدم جز این من هیچوقت با زنی ک شاهد معاشقه هاش و همخواب بودنش با بهترین دوستم بودم ازدواج نمیکنم مطمئن باشید.
صدای آرمیتا بلند شد
_عجیبه تا دیروز التماس میکردی باهات باشم حالا بهم انگ هرزه بودن میزنی؟!
آریا با خونسردی به سمتش برگشت و گفت
_اگه منظورت از دیروز یکسال پیش ک باید بگم اون حرف هام بخاطر عشقی بود ک قبلا از سر خریت بهت داشتم وگرنه الان پشیزی برام ارزش نداری نمیخوام با زدن این حرف ها همسرم ناراحت بشه.
قلبم داشت تند تند میزد نمیدونستم بخاطر حرف های دلگرم کننده ی آریا بود یا استرسی ک بهم وارد شده بود اما میخواستم سریع از این خونه برم بیرون.
صدای عصبی آرمیتا بلند شد؛
_اما تو مجبوری باهام ازدواج کنی!
آریا پوزخندی زد و گفت
_هیچکس نمیتونه من و به کاری اجبار کنه فکر کنم این و بهتر از همه بدونی.
آرمیتا هم مثل خودش پوزخندی زد و گفت:
_حتی اگه بهت بگم من هنوز زن تو هستم!
با شنیدن این حرفش خشکم زد منظورش چی بود ک زن آریا اونا ک خیلی وقت طلاق گرفتن
آریا با شنیدن این حرف آرمیتا شروع کرد به خندیدن وقتی ک خنده اش بند اومد به آرمیتا خیره شد و با صدای یخ زده اش گفت
_خوب گوش کن دختر جون من مهر طلاق رو زدم به اون برگه حتی اسمت رو هم از شناسنامه ام خط زدم و عوضش کردم ک ردی ازت نباشه درضمن کدوم قانون میگه تو هنوز زن منی تا جایی ک یادمه تو بعد از من با سعید ازدواج کردی پس بیخود حرف های چرت و پرت نزن درضمن عهد بوق نیس ک من بیام این و بگیرم به عنوان زن دوم من زنم رو دوست دارم هیچ جوره ازش دست نمیکشم من دایی سامان نیستم ک دوتا دوتا زن بگیرم!
نگاهم به بابا افتاد ک داشت به آریا نگاه میکرد ، صدای آقاجون بلند شد
_از ارث محروم میشی آریا
آریا پوزخندی زد و گفت
_انقدری دارم ک محتاج ارث شما نباشم احترامی هم ک براتون قائلم فقط بخاطر حرمت سن و سالتون نه ارث و میراث.
دستم رو گرفت و قبل از اینکه بریم برگشت 

سمت آرمیتا و پوزخندی بهش زد و گفت
_این کلکات قدیمی شده من تو رو بیشتر از همه میشناسم نمیتونی با گفتن اینکه هنوز زن منی به سمتم برگردی اگه زن من بودی نمیتونستی زن سعید بشی اگه زن من بودی آقاجون رو با تهدید به کشتن خودت وادار نمیکردی ک بگه باهات ازدواج کنم
بهت زده به آریا خیره شده بودم اون اینارو از کجا میدونست واقعا نمیتونستم درک کنم تموم این اتفاقات رو انگار یه کابوس بود!
آریا دستم رو گرفته بود و حرکت کرد من هم دنبالش کشیده میشدم بدون اراده وقتی از خونه خارج شدیم سوار ماشین آریا شدیم هنوز گیج و منگ بودم
_خوبی؟!
با شنیدن صدای خشدار آریا بدون اینکه به سمتش برگردم با صدای گرفته ای گفتم:
_آقاجون چرا همچین درخواستی کرد چجوری تونست من تازه فکر میکردم یه حامی پیدا کردم اما اون تموم تصورات من رو بهم ریخت
آریا ماشین رو گوشه پارک کرد ، به سمتش برگشتم ک خیره به چشمهام شد و گفت:
_آقاجون فقط میخواسته با اینکارش مثلا حال آرمیتا رو خوب کنه.
_یعنی چی؟!
پوزخندی زد و گفت
_آرمیتا جلوش نقش بازی کرده خودش رو زده به افسرده بودن عاشق بودن جنون وار من ادای ادمایی ک خودکشی میکنند رو در آورده و بعد مثل همیشه آقاجون هم ک خیلی عاشق نوه هاش و حساس آرمیتا از این نقطه ضعفش استفاده کرده ، اما نمیدونست اینبار تیرش به خطا میخوره چون من همه اینارو از برم.
_تو اینارو از کجا میدونی؟!
_مثل اینکه یادت رفته من با اون زن زندگی کردم تموم کار هاش رو از برم اون نمیتونه سر من رو کلاه بزاره و خامم کنه.
با شنیدن این حرفش لبخند محوی روی لبهام نشست با دیدن لبخند روی لبهام چشمهاش روی لبهام ثابت موند سرش داشت نزدیک میشد ک چشمهام رو بستم طولی نکشید ک لبهای گرمش روی لبهام نشست و شروع کرد به آرومی بوسیدن لبهام حس خوبی بود بوسیدن لبهاش بعد از اون همه تنش به این بوسه نیاز داشتم ، همراهیش کردم ک با شدت بیشتری شروع کرد به بوسیدن لبهام بعد از یه بوسه ی طولانی ک دید دارم نفس کم میارم ازم جدا شد و با صدای خشدار شده ای گفت:
_طعم لبات بدون رژ بهتره مزه ی عسل میده
به چشمهای قرمز و تبدارش خیره شدم ک کنترل خودش رو باز از دست داد خم شد و بوسه ی محکمی و عمیقی روی لبهام زد و ازم جدا شد و با صدای خماری گفت:
_دیگه طاقت ندارم!
ماشین رو روشن کرد و با سرعت رانندگی کرد حال خودم هم خراب شده بود و بهش نیاز داشتم پس سکوت رو ترجیح دادم اصلا حرفی بینمون زده نشد تا رسیدن به خونه آریا دستم رو گرفته بود و محکم داشت فشار میداد با ایستان ماشین پیاده شدیم

جفتمون نمیدونم کی به اتاق خواب رسیدم ، وقتی به خودم اومدم جفتمون داشتیم نفس نفس میزدیم و لباس هایی ک پایین تخت افتاده بود آریا از پشت چسپید بهم بوسه ای روی لاله ی گوشم زد و با صدای خشداری گفت
_درد داری!؟
زیاد درد نداشتم برای همین با صدای گرفته ای گفتم
_نه
صدای خمارش بلند شد
_من بازم میخوام
ناله مانند گفتم
_آریا بسه من نمیتونم
بوسه ای روی موهام زد و با مهربونی گفت
_بخواب
از این کارش خوشم میومد خودش بهم نیاز داشت اما برای رفع نیاز خودش وقتی میدید من نمیتونم بهم نزدیک نمیشد لبخندی روی لبهام نشست و با حس خوبی ک ناشی از رابطه ی عاشقانه ای ک با آریا داشتم روی لبهام بود چشمهام گرم شد و خوابم برد
صبح با شنیدن صدا هایی چشمهام رو باز کردم روی تخت نیم خیز شدم ک با دیدن بدن برهنه ام ملافه رو دور خودم پیچیدم آریا داخل اتاق نبود لباس هام رو ک هر کدوم یه ور افتاده بودند برداشتم و پوشیدم از اتاق خارج شدم به طبقه پایین ک نزدیکتر میشدم صداها واضح تر میشد وقتی رسیدم پایین آقاجون و بابا آریا رو دیدم ک نشسته بودند و داشتند بلند بلند بحث میکردند متعجب گفتم
_سلام
با شنیدن صدام به سمتم برگشتند فقط آقاجون جوابم رو داد بابا ک مثل همیشه فقط با نگاه سردش نظاره گر بود کمی به مخم فشار آوردم ک با یاد آوری اتفاقات دیشب اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_اومدید باز شوهرم رو مجبور کنید زن بگیره؟!
نمیدونم چیشد ک با شنیدن این حرفم سه تاشون شروع کردن به خندیدن با دیدن خنده هاشون بیشتر کفری و متعجب شدم ، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_چرا میخندید
صدای آقاجون بلند شد
_نیومدیم برات هوو بیاریم نگران نباش
همچنان داشتم با اخم بهش نگاه میکردم ک صدای آریا بلند شد:
_برو یه چیزی بخور آقاجون برای اتفاقات دیشب یه دلیل داره بهت میگم
با شنیدن این حرف به آقاجون خیره شدم و گفتم
_چه دلیلی؟!
_اول صبحانه
حرصی به سمت آریا برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم تا ساکت بشه هی پارازیت نیاد وسط
_میشنوم
آقاجون تک سرفه ای کرد و گفت
_برای اینکه آرمیتا داشت خودکشی میکرد!
با شنیدن این حرف پوزخندی روی لبهام نشست همون حرفی ک آریا زده بود ، اما خودکشی میکرد خوب به ما چ بخاطر اون ما باید نابود میشدیم اون ک خودش زندگی خودش رو خراب کرد حرفی ک تو دلم بود رو به زبون آوردم
_یعنی بخاطر اون ما باید تاوان میدادیم درسته ؟!
_نه
_پس چی؟!
_من فقط میخواستم جلوش اینجوری بگم تا آروم بگیره اما سر یه فرصت مناسب با جفتتون قضیه رو مطرح کنم اما دیشب همه چیز بهم خورد و من فهمیدم

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه canal چیست?