باران 8 - اینفو
طالع بینی

باران 8


_من فقط میخواستم جلوش اینجوری بگم تا آروم بگیره اما سر یه فرصت مناسب با جفتتون قضیه رو مطرح کنم اما دیشب همه چیز بهم خورد و من فهمیدم ک آرمیتا حتی خود من رو هم بازی داده پدر بزرگش رو کسی ک بخاطرش همه کاری کرد.
_اما اینا اصلا قانع کننده نیست شما بخاطر اون دختره داشتید با زندگی ما بازی میکردید اگه حتی یه درصد احتمال میدادیم آریا قبول میکرد چی به سر من میومد هان شما به من فکر کردید نه چون مثل همیشه اولویت اول نوه های عزیزتون بودند.
با ناراحتی بهم خیره شد و گفت:
_دخترم من برات توضیح میدم
_نمیخوام چیزی بشنونم من به شما اعتماد کرده بودم تازه فکر میکردم یکی رو دارم شما حامی من هستید اما شما چیکار کردید به بدترین شکل ممکن من و خورد کردید.
بعد تموم شدن حرف هام بدون اینکه منتظر حرف هاش بشم به سمت اتاق خودمون حرکت کردم داخل اتاق ک شدم خودم رو روی تخت پرت کردم قطره اشکی روی صورتم افتاد ک با لجاجت پسش زدم ، صدای باز شدن در اتاق اومد با صدای گرفته ای گفتم
_آریا لطفا تنهام بزار
_فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی!
با شنیدن صدای بابا روی تخت نشستم به سمتش برگشتم و با چشمهایی ک اشک توش حلقه زده بود بهش خیره شدم و گفتم
_بابا
لبخندی زد و گفت
_جان بابا
بلند شدم و به سمتش پرواز کردم خودم رو داخل بغلش انداختم و شروع کردم به گریه کردن در حالی ک موهام رو نوازش میکرد با صدای آرامش بخشش میگفت:
_هیش گریه نکن پرنسس بابا
با هق هق نالیدم
_بابا من و بخشیدی
ازم جدا شد دستش رو زیر چونم برد و سرم رو بالا آورد اشکام رو پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:
_مگه میشه دخترم رو نبخشم
با شنیدن این حرف لبخند عمیقی روی لبهام نشست ک محکم دوباره بغلم کرد بعد از ابراز دلتنگی و گریه کردن های من همراه بابا روی تخت نشستیم ک صداش بلند شد:
_هنوز از پدر بزرگت ناراحتی؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم
_خیلی
_اما میدونی ک آقاجون مجبور شد اون واقعا نمیخواست آریا با آرمیتا ازدواج کنه فقط ترسیده بود آرمیتا دیوونه بازی دربیاره ، وگرنه همه میدونن آریا هیچوقت به اون برنمیگرده مخصوصا با بلاهایی ک سر آریا در آورده قبلا و الان داره میاره با گند هایی ک تو شرکت زده.


_نمیتونم ازش ناراحت نباشم بابا برام سخته درکم میکنی؟!
خیره به چشمهام شد و گفت
_میفهمم چی میگی اما آقاجونت نیت بدی نداشت بهتره دلخوریت رو فراموش کنی حتی اگه تو جای آرمیتا بودی باز آقاجون هم همینکارو میکرد اول خوب فکر کن به تموم اینا.
با شنیدن حرف های بابا آروم و سبک شده بودم واقعا حس خوبی داشتم دیگه احساس تنهایی نمیکردم حتی دلخوری و ناراحتیم نسبت به آقاجون هم کمتر شده بود
_بابا
با شنیدن صدام گفت
_جان بابا
لبخند عمیقی روی لبهام نشست
_دوستت دارم.
با شنیدن این حرفم لبخندی زد و محکم بغلم کرد چقدر خوب بود داشتن یه پدر ک تو بدترین لحظات زندگیت کنارت بود و ترکت نمیکرد چقدر لحظه ی خوبی بود وقتی ک من رو بخشید و کنارم بود تو این لحظه ، با باز شدن در اتاق ازش جدا شدم آریا اومد داخل اتاق نگاهی به من و بابا انداخت و گفت
_آقاجون منتظره
با شنیدن این حرف بابا بهم نگاهی انداخت ک با لبخند بلند شدم حالا ک میدونستم آقاجون قصد بدی نداشته حس بهتری داشتم بخاطر این موضوع ، از اتاق خارج شدیم آقاجون داخل نشیمن نشسته بود با شنیدن صدای پاهامون به سمتمون برگشت با پشیمونی داشت بهم نگاه میکرد لبخندی زدم و گفتم
_امشب برای شام باید اینجا بمونید آقاجون
با شنیدن این حرفم برای چند لحظه ماتش برد و با تعجب بهم خیره شد اما طولی نکشید ک به خودش اومد لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:
_باشه دخترم
به سمت بابا برگشتم و گفتم:
_به مامان و آرسین بگو بیان بابا سحر و سیاوش رو هم بیارن.
شب برای شام همه اومده بودند حتی شهین هم بدون دعوت اومده بود اما انقدر خوشحال بودم ک اصلا حضورش من رو ناراحت نمیکرد ، آرسین اومده بود اگرچه سرد برخورد میکرد اما رفتارش نشون میداد فقط ازم ناراحت و دلخوره ک باید تو یه فرصت مناسب از دلش دربیارم همه نشسته بودیم و مشغول بگو بخند بودیم ک صدای شهین بلند شد:
_حالا ازدواج آریا و آرمیتا چی میشه؟!
با شنیدن این حرف همه ساکت شدند اخمام تو هم رفت این زن دست از اذیت کردن ما برنمیداشت براش عادت شده بود حرف هاش ، صدای محکم آقاجون بلند شد:
_هیچ ازدواجی در کار نیست آریا و باران ازدواج کردند یه بچه هم تو راه دارند ، آرمیتا چند سال پیش خودش زندگیش رو خراب کرد پس دیگه هیچ فرصتی نمونده ، دیگه هم حرفی در این مورد نشنوم.
دیگه همه ساکت شدند ک بابا بلند شد و گفت
_دیر وقته ما باید بریم
همه بلند شدند ک گفتم
_الان ک زوده بیشتر میموندید بابا
_یه وقت دیگه دخترم
همراه آریا همه رو همراهی کردیم ، داخل سالن شدم و مشغول جمع کردن وسایل ک صدای آریا بلند شد
_نمیخواد جمع کنی

زنگ میزنم فردا بیان خونه رو تمیز کنند
_نمیشه زیاد نیست خودم جمع میکنم
به سمتم اومد و قبل از اینکه بدونم میخواد چیکار کنه دستش رو زیر پاهام برد و بلندم کرد ک جیغی از ترس کشیدم و گفتم
_داری چیکار میکنی ؟!
_یه حرف رو میزنم باید عمل کنی وگرنه به روش خودم بهش عمل میکنم
چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم
_زورگو
در حالی ک من رو به سمت بالا میبرد گفت
_تو هنوز زورگویی های من و ندیدی خوشگلم
با فرود اومدن روی تخت بهش خیره شدم ک بلوزش رو در آورد و اومد روی تخت کنارم دراز کشید من رو تو بغلش کشید ک گفتم
_چرا من و بغل میکنی دستت و بردار
با صدای خشداری گفت
_زنمی تو رو بغل نکنم برم دخترای مردم رو بغل کنم هوم!؟
با شنیدن این حرفش از حسادت بازوش رو گاز گرفتم و گفتم:
_غلط میکنی دخترای مردم رو بغل کنی.
_تو غلط میکنی بقیه ی دخترا رو بغل کنی میکشمت اصلا
بوسه ای روی لاله ی گوشم زد و گفت
_حسود خانوم من جز همسر خودم هیچ زن دیگه ای رو نمیبینم ک بخوام بغلش کنم
با شنیدن این حرفش لبخندی از سر ذوق روی لبهام نشست و با خیال راحت چشمهام رو بستم حس خوبی بود دوست داشتن کسی و اینکه حس خوشبختی داشته باشی بخاطر وجودش.
داخل شرکت بودیم داخل اتاق همراه فاطمه و مریم بودیم داشتیم میخندیدیم ک صدای داد منشی اومد
_چخبره آقا گفتم نمیتونید برید داخل اتاق
صدای متعجب فاطمه بلند شد
_باز چخبر شده
مریم شونه ای بالا انداخت ک من حرکت کردم و از اتاق خارج شدم ببینم چخبره ک با دیدن سعید ماتم برد اون اینجا چیکار میکرد ، با دیدن من به سمتم اومد پوزخندی زد و گفت
_جلوی اون شوهر بی غیرتت رو بگیر ک داره برای زن من نقشه میکشه
با شنیدن این حرفش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم
_درست صحبت کن شوهر من به زن هرزه ی تو چیکار داره ….
هنوز حرفم کامل نشده بود ک سیلی محکمی بهم زد مصادف شد با باز شدن در اتاق آریا ، دستم رو روی گونه ام گذاشته بودم ، بهت زده و شکه بهش خیره شده بودم ک صدای داد آریا بلند شد
_تو چه غلطی کردی!؟
سعید به سمتش برگشت ک مشت محکم آریا روی صورتش نشست و سعید تعادلش رو از دست داد پرت شد روی زمین صدای جیغ و هین کشیدن بقیه بلند شد آریا شروع کرد به کتک زدن سعید از شدت ترس زبونم بند اومده بود و حتی قادر به حرف زدن نبودم ،حسام اومد جداش کرد همچنان صدای داد آریا داشت میومد
_مرتیکه ی کثافط میکشمت دست روی زن حامله ی من بلند میکنی جفت دستات رو خورد میکنم زنده ات نمیزارم پدر سگ
سعید پوزخندی زد و گفت
_هیچ گوهی نمیتونی بخوری عوضی رفتی به زن من گفتی طلاق بگیره تا عقدش کنی

 بیغیرت حالا نشستی برای زن موقتت جلز و ولز میکنی اینم مثل من بازیچه اس
با شنیدن حرف های سعید خشکم زده بود یعنی چی این حرفش مگه آرمیتا طلاق نگرفته بود پس الان چی داشت میگفت ، صدای فریاد آریا بلند شد
_مگه من مثل تو بیناموسم با کسی ک یه بار من و قال گذاشت وقتی زنم بود زیر رفیقم خوابید باشم هان؟!
_هه فکر کردی باور میکنم تو بهش گفتی از من طلاق بگیره تا باهاش ازدواج کنی
_من به زن هرزه ای مثل اون حتی نگاه هم نمیکنم چه برسه به اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم گمشو از اینجا دیگه نه تو رو نه زن پتیاره ات رو نمیخوام این دور اطراف ببینم بابت اون دستی هم ک رو زن من بلند کردی تاوان پس میدی حالا هری.
با رفتن سعید آریا کلافه دستی داخل موهاش کشید و داد زد
_همه برید سر کارتون
با شنیدن این حرف همه ی کارمندا به سمت اتاق هاشون رفتند ، آریا نگاهش به من افتاد ک مات و شکه داشتم بهش نگاه میکرد کمی نگاهم کرد و یهو دستاش رو از عصبانیت مشت کرد به سمتم اومد دستم رو گرفت و به سمت اتاقش برد بدون هیچ حرفی دنبالش داشتم حرکت میکردم
داخل اتاق ک شدیم من رو روی مبل نشوند و با صدای خشدار ناشی از عصبانیت گفت
_کی بهت گفت با اون مرتیکه دهن به دهن بزاری هان
بدون توجه به حرفش با صدایی ک انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم:
_آرمیتا طلاق نگرفته
با خشم گفت
_بدرک زنیکه ی کثافط
_تو بهش قولی داد….
هنوز حرفم کامل نشده بود ک عصبی غرید
_من به اون هیچ قولی ندادم من همچین زنی رو هیچوقت قبول نمیکنم از اون متنفرم میفهمی ؟!
به صداقت حرفش اعتماد داشتم این و میتونستم از چشمهاش بفهمم لبخندی زدم ک دستش رو روی گونه ام گذاشت و نوازش کرد با عصبانیت گفت
_جفت دستاش رو خورد میکنم
_آریا لطفا
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت
_هیش ، هیچکس حق نداره دستش رو روی زن من بلند کنه
از اینکه تعصب خاصی روم داشت خیلی حس خوبی بهم دست میداد ، در اتاق باز شد بی هوا ک از آریا فاصله گرفتم و جمع و جور نشستم حسام بود با نگرانی به آریا خیره شد و گفت
_آرمیتا باز چیکار کرده داداش
_زنده اش نمیزارم زنیکه ی سگ صفت و باز اومده گوه بزنه به زندگی من اما کور خونده من اون آدم قبلی نیستم ک بابت دوست داشتنم بهش باج میدادم.
حسام سری تکون داد و گفت
_آرمیتا زیاد داره دردسر درست میکنه باید یه فکری به حالش بکنیم
_به زودی درستش میکنم
از سرجام بلند شدم و گفتم
_من برم سر کارم
حسام با شنیدن این حرفم بهم چشم غره ای رفت و گفت
_نباید باهاش کل کل میکردی باران خانوم...

شونه ای بالا انداختم و گفتم
_من نمیتونم هر کسی درمورد شوهرم چرت و پرت گفت در مقابلش سکوت کنم.
آریا با شنیدن این حرف من نگاه خاصی بهم انداخت ک طاقت نگاهش رو نداشتم سریع رو ازش دزدیدم و از اتاق خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم هنوز پشت میز ننشسته بودم ک در اتاق باز شد و فاطمه مثل جت اومد داخل اتاق با دهن باز بهش خیره شده بودم ک لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_سلام
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_باز چته این شکلی میای داخل اتاق
لب و لوچش آویزون شد و گفت
_چته چرا گاز میگیری
یهو ساکت شد و بعد چند ثانیه با هیجان گفت
_وای زود باش تعریف کن ببینم چیشد اون رئیس مغرور چی گفت غیرتی شده بود آره لابد مثل تو فیلما آدم اجیر کرد اون پسره رو بزنند.
با شنیدن حرف هاش خنده ام گرفت
_دیوونه چی داری برای خودت سر هم میکنی
_چیزایی ک پیش اومده دیگه
_واقعا دیوونه ای
خواست حرفی بزنه ک در اتاق باز شد و مریم اومد داخل اتاق و شروع کرد
_چیشد باران زود باش تعریف کن شوهرت غیرتی شد چی گفت چیشد زود باش تعریف کن دیگه اصلا چرا ساکتی حرف نمیزنی زود باش تع …
فاطمه وسط حرفش پرید و قطع کرد حرفش رو
_تو اگه اجازه بدی میگه چیشده یه ریز داری حرف میزنی اصلا امون نمیدی
_بسه
با شنیدن صدام جفتشون بهم خیره شدند ک گفتم
_اصلا چیز خاصی نشد
جفتشون وا رفته بهم خیره شدند ک به زور خنده ام رو قورت دادم چقدر خل و چل بودند این دوتا.


همه خونه ی آقاجون جمع شده بودیم آرمیتا دختر خاله ی آریا بود ک من مادرش رو اصلا ندیده بودم و فکر میکردم دخترای آقاجون فقط عمه نیلا و نرگس و فاطمه است ک خیلی وقته از خانواده مثل پدرم طرد شده ، اما اینطور ک فهمیدم نازیلا خانوم مادر آرمیتا یه زن پر از فیس و افاده بود ک غرور چشمهاش رو کور کرده بود و چون آرمیتا و اریا طلاق گرفتند آریا رو مقصر دونسته ک دخترش رو بدبخت کرده و برای همیشه با خانواده اش قطع رابطه کرده و گفته دیگه همچین خانواده ای نداره طبق حرف آقاجون دیگه هیچ اسمی از نازیلا خانوم هیچکس نیاورده بود.امشب به حرف آقاجون همشون اومده بودند جز فاطمه خانوم ک اصلا هیچکس نمیدونست کجاست حتی
_من بخاطر این خواستم امشب همتون یکجا جمع بشید تا بعضی چیز ها رو براتون واضح شفاف سازی کنم
همه بهش خیره شده بودیم ک تک سرفه ای کرد و ادامه داد
_طبق قوانین شرکت با گند کاری هایی ک آرمیتا انجام داده و خیانت آریا میتونه ازش شرکت کنه و سهام رو ازش بگیره ولی آریا فقط درعوض شکایت نکردن میخواد آرمیتا دیگه اصلا دوربرش پیدا نشه!
صدای عصبی نازیلا خانوم بلند شد
_هیچ معلومه اینجا چخبره؟!
صدای محکم و جدی آقاجون بلند شد
_وسط حرفم نپرساکت باش.
نازیلا خانوم نفسش رو با حرص بیرون داد و ساکت شد..
_مئسله دوم هم اینه آرمیتا از شوهرش سعید طلاق نگرفته و هنوز زن شرعی و قانونیشه داشت من رو مجبور به کاری میکرد ک شاید اگه من نمیفهمیدم خیلی چیزای ناگواری پیش میومد من یه تصمیمی گرفتم تموم سهام و پولی ک به آرمیتا دادم ازش پس گرفته میشه و علاوه برا این از ارثی ک قرار بوده بهش بدم محروم میشه.
صدای داد آرمیتا بلند شد
_چی دارید میگید آقاجون
آقاجون خونسرد بهش خیره شد ک با دیدن خونسردی آقاجون عصبانیتش بیشتر شد
_نمیتونید با من اینکارو بکنید دارید دروغ میگید میدونم
_من حرف هایی ک باید رو زدم از این به بعد هم دور اطراف آریا و باراان ببینمت ک داری مشکل درست میکنی میبرم بستریت میکنم.
صدای مادر آرمیتا بلند شد
_آقاجون شما حالتون خوبه ، هیچ معلوم هست چی دارید میگید چجوری میتونید با دختر من اینجوری رفتار کنید هان؟!
آقاجون خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_انقدر درگیر مهمونی رفتن و خرید و دوستات بودی ک از زندگی دخترت غافل بودی ، دخترت یه مریض به تمام معنا شده ک با وجود شوهر داشت برای من نقش بازی میکرد میخواد خودکشی کنه تا آریا رو مجبور کنم باهاش ازدواج کنه ، رفته بااستفاده از سهام شرکت ک داشته تموم اطلاعات شرکت رو به شرکت رقیب داده کمه یا بازم بگم ؟!
چشمهای مادر آرمیتا گرد شده بود..

و شکه به آقاجون خیره شده بود انگار تحمل شنیدن این حرف ها رو نداشت ولی خوب چه میشه کرد دخترش اینجوری بود واقعیت هارو باید گفت حالا هر چقدر تلخ
_شما نمیتونید با من اینکارو بکنید فهمیدید نمیتونید!؟
صدای عصبی آقاجون بلند شد:
_بس کن این حرف هارو به جای اینکه بشینی خودت رو اصلاح کنی نشستی داد و بیداد میکنی فکر میکنی با گفتن این حرفهات به جایی میرسی!؟
آرمیتا با خشم فریاد زد:
_تو نمیتونی برای من تصمیم بگیری و نصیحت کنی فهمیدی تویی ک باعث شدی زندگی من خراب بشه.
این چی داشت برای خودش بلغور میکرد یعنی چی آقاجون باعث شده زندگیش خراب بشه ، صدای آریا بلند شد:
_آقاجون کاری نکرده زندگی تو خراب بشه تو خودت زندگی خودت رو خراب کردی اون هم بخاطر هوس و زیاده خواهیات.
با شنیدن حرف های آریا آرمیتا پوزخندی زد و گفت:
_جوری وانمود نکن ک انگار از من متنفری تو هنوز هم عاشق منی.
صدای آریا بلند شد:
_من عاشقت نیستم بهتره به این توهماتت خاتمه بدی.
_تو …
_بسه!
با شنیدن صدای داد مادرش ساکت شد عمه نازیلا به سمتش رفت دستش رو گرفت و عصبی گفت:
_زود باش راه بیفت
_من جایی نمیام
_ببند دهنت و حرکت کن بیشتر از این نمیخواد خودت رو خار و خفیف کنی.
با رفتن آرمیتا و مادرش آریا دستی داخل موهاش کشید و به سمتم اومد و با صدای خشدار شده ای گفت:
_خوبی؟!
_خوبم
صدای شهین بلند شد
_چرا خوب نباشه با حرف هایی ک آقاجون بار آرمیتا کرد این داره با دمش گردو میشکنه
این زن چقدر وقیح بود آریا به سمتش برگشت و گفت:
_بهتره مواظب حرف هایی ک میزنید باشید شهین خانوم!
شهین ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چیه مگه دروغ میگم؟!
قبل از اینکه آریا بخواد حرفی بزنه گفتم
_خیلی خوشحال شدم بابت حرف هایی ک آقاجون به آرمیتا زد الان تو مشکلی داری با خوشحالی من؟!
با شنیدن این حرفم عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_مادر و دختر فقط قصد دارید زندگی ما رو خراب کنید از وقتی ک اومدید برا…
صدای عصبی آقاجون مانع حرف زدنش شد
_بسه تو دیگه از حدت گذشتی فکر کردی میتونی نظر بدی یا حرفی بزنی اگه تا الان بهت حرفی نزدم فقط به حرمت برادرم بوده فکر نکن کارایی ک کردی و نقشه هایی ک کشیدی رو فراموش کردم این همه سال باعث شدی از پسرم دور بمونم فقط بخاطر تو پس سعی کن زیاد دمخور نوه هام نشی ک اینبار واقعا پشیمونت میکنم.
شهین فقط شوکه داشت بهش نگاه میکرد انگار قدرت تکلمش رو از دست داده باشه چند بار دهنش باز و بسته شد ولی حرفی نزد
صدای آریا بلند شد:
_بریم باران‌
سری تکون دادم ک صدای مامان بلند شد
_زوده کجا تازه اومدید بمونید

صدای آریا بلند شد
_یه شب دیگه امشب شب خسته کننده ای بود.
دستم رو گرفت و بعد از خداحافظی کوتاهی به سمت خونه ی خودمون حرکت کردیم تموم طول راه آریا فقط ساکت داشت رانندگی میکرد میخواستم بدونم اون هم بخاطر حرف هایی ک آقاجون زد خوشحال یا نه اما جرئت پرسیدن نداشتم
روز ها داشت میگذشت و شکم من هم داشت بیشتر برجسته میشد و کامل معلوم بود این ، حساسیت آریا این روز ها خیلی بیشتر شده بود جوری ک من رو از شرکت رفتن منع کرد چون حال خودم هم خوب نبود و اصلا شرایط مناسبی نداشتم اصراری نمیکردم برای رفتن به شرکت ، داخل خونه داشتم قدم میزدم ک یادم افتاد امشب خونه ی آقاجون دعوت هستیم ، شماره ی آریا رو گرفتم ک بعد از خوردن چند تا بوق صدای سرد و خشکش پیچید
_بله؟
متعجب از شنیدن این لحنش گفتم
_سلام امشب خونه ی آقاجون دعوتیم خواستم بهت خبر بدم یادت نره و سر …
هنوز حرفم تموم نشده بود ک صدای پر از عشوه ی دختری اومد
_عزیزم نمیای
_باشه خداحافظ
با قطع کردن گوشی هنوز خشک شده به روبروم خیره شده بودم اون زن کی بود یعنی آریا داشت بهم خیانت میکرد ، حس حسادت و ترس مثل خوره افتاده بود تو جونم تازه از شر آرمیتا خلاص شده بودم پس این زن کی بود آخه ، محال ممکن بود آریا بهم خیانت کنه! محکم با دست کوبوندم رو سرم دختره ی احمق اون حتی یکبار هم بهت نگفته ک دوستت داره پس چه دلیلی میتونه برای وفاداریش وجود داشته باشه ، بلاخره اون هم یه مرد و غرایض جن.سی داره ک نمیتونه تحمل کنه شاید بخاطر همین …
محکم سرم رو تکون دادم فکر کردن به این چیزا داشت دیوونم میکرد.
شب شد ک آماده منتظر اومدنش نشسته بودم ، ساعت نه بود ک صدای تلفنم بلند شد شماره ی آریا بود جواب دادم ک صدای سردش بلند شد:
_امشب جایی هستم نمیام یه آژانس بگیر برو شب هم همونجا بمون.
_باشه
وقتی گوشی رو قطع کرد عصبی گوشی رو روی مبل پرت کردم این رفتارش داشت دیوونم میکرد مخصوصا با صدای زنی که شنیده بودم ، به سمت اتاق خواب رفتم لباسام رو عوض کردم و روی تخت خوابیدم اصلا دوست نداشتم برم خونه آقاجون انگار بخاطر لجبازی با آریا بود یا از حرص اینکه امشب نمیومد خونه و پیش اون دختره ای ک فقط صداش رو شنیده بودم میموند.


صبح با شنیدن صدای موبایلم بیدار شدم ، بدون اینکه نگاهی به شماره بندازم جواب دادم
_بله
صدای مرد غریبه ای اومد:
_شوهرت باید تقاص پس بده ، مواظب بچه ات باش
و صدای بوق بود ک پیچید با شنیدن حرفی ک شنیده بودم خواب از سرم پریده بود و شکه سرجام نشسته بودم ، دستم رو روی شکمم گذاشتم این یه تهدید بود یعنی سریع شماره ی آریا رو گرفتم اما اصلا جواب نداد ، شماره ی بابا رو گرفتم ک بعد از خوردن چند تا بوق جواب داد
_سلام جانم دخترم خوبی
با ترس و لرز گفتم
_بابا
کمی مکث کرد یهو صداش نگران شد
_بادان خوبی چیشده؟!
با ترس تموم چیزایی ک اون مرد پشت تلفن بهم گفته رو برای بابا تعریف کردم صداش عصبی شد و با نگرانی خاصی گفت
_باران از خونه بیرون نرو دخترم باشه الان میام
_باشه بابا
گوشی رو قطع کردم اما تموم مدت فکرم پیش مردی بود ک پشت تلفن اون حرف رو بهم زده بود آریا چیکار کردی تو ک این مرد داشت جون بچمون رو تهدید میکرد اگه اتفاقی برای بچم میفتاد چی.
با شنیدن صدای زنگ خونه بلند شدم از اتاق خارج شدم نگاهم به بابا و آقاجون آرسین افتاد در رو زدم ک باز شد خودم رفتم کنار در سالن طولی نکشید ک اومدند صدای بابا اومد
_باران خوبی
خودم رو داخل بغلش پرت کردم و گفتم:
_خیلی ترسیدم بابا اون مرد کیه؟!
_نترس چیزی نمیشه هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
با حرف هایی ک بابا میزد آرومتر شده بودم رفتیم داخل نشیمن ک صدای آقاجون بلند شد:
_آریا کجاست دخترم؟!
با شنیدن این حرف یاد دیشب افتادم اخمام رفت توهم و گفتم:
_نیومد خونه.
صدای عصبی بابا بلند شد
_یعنی چی؟!
_دیشب گفت جایی نمیتونه بیاد من بیام خونه ی شما من هم…
_تو هم از لج آریا نیومدی درستی؟!
صادقانه سری تکون دادم ک صدای خنده ی آقاجون بلند شد
_از دست شما جوون ها
صدای بابا بلند شد
_برو لباست رو عوض کن وسایلی ک لازم داری رو هم بردار بریم تا اومدن آریا اینجا امن نیست انگار
_باشه
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم لباس هام رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ک بابا و آرسین آقاجون بلند شدند همه به سمت خونه ی آقاجون رفتیم انگار باید اونجا سر میکردم تا اومدن آریا ، معلوم نبود دیشب سرش با کی گرم بود ک حتی یه سر هم بهم نزد پسره ی هوسباز!
با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم ، و از ماشین پیاده شدم داخل خونه ک شدم شهین مثل اجل جلوی راهم سبز شد ، نگاهی به سرتاپام انداخت پوزخندی زد و گفت:
_چیه شوهرت انداختت بیرون
کلافه نفسم رو دادم بیرون ، بدون توجه بهش اومدم رد بشم ک دوباره صداش بلند شد
_چیه نکنه تو رو هم نپسندید رفت دنبال یه داف جدید...

البته تعجبی هم نداره همه ی اعضای این خانواده همینطورن میدونی ک
داشت رسما به پدر و مادرم تیکه مینداخت این زن اصلا ارزش نداشت باهاش بااحترام برخورد کرد باید قشنگ رید بهش تا بفهمه کوچک بزرگتری حدی داره ، اون هم به سن و سال نیست به شعور و شخصیت ک شهین اصلا نداشت.
به سمتش برگشتم نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم:
_در حدی نمیبینمت ک بخوام باهات همکلام بشم فعلا بشین به قدقد کردنت ادامه بده شاید به جایی رسیدی برا خودت.
و پوزخندی حواله صورت بهت زده اش کردم ، اومدم رد بشم ک بازوم رو گرفت ک گفت:
_چی گفتی تو!؟
خونسرد ابرویی بالا انداختم و گفتم
_واضح فارسی گفتم فکر نمیکنم جوری گفته باشم ک نفهمیده باشی.
_تو …
_اینجا چخبره؟!
با شنیدن صدای آقاجون به عقب برگشتم و گفتم:
_آقاجون کاش من نمیومدم شما پیشم میموندید هنوز نیومده این شروع کرده.
_هی تو این به درخت میگن من اسم دارم.
_بسه
با شنیدن صدای بابا شهین ساکت شد ک بابا بهش خیره شد و گفت:
_بسه دیگه دهنت و ببند گمشو تو اتاقت تو به دختر من چیکار داری هان؟
با ذوق لبخندی زدم بابا چه خوب حال این شهین عفریته رو گرفته بود ، شهین نگاهش ک به من افتاد با تنفر بهم خیره شد صدای آقاجون باعث شد نگاهش و از من بگیره
_شهین برو اتاقت.
با رفتن شهین نفس راحتی کشیدم این زن رسما آدم عاقل رو دیوونه میکرد ، جز اعصاب خوردی هیچی نداشت
بلاخره عصر آریا اومد خیلی سرد باهاش برخورد کردم همه نشسته بودیم ک صدای بابا بلند شد
_چرا زن حامله ات رو شب تنها گذاشتی اگه اتفاقی براش میفتاد چی؟!
آریا با شنیدن این حرف چنان نگاهی بهم انداخت ک حس کردم از شدت ترس رنگ از صورتم پرید ولی سریع به خودم اومدم حقش بود چرا باید شب من رو تنها بزاره.
_باران
با شنیدن صداش بهش خیره شدم و گفتم
_بله
_مگه بهت زنگ نزدم بیای خونه آقاجون نگو ک دیشب رو تنها خونه موندی
پوزخندی زدم و بهش تیکه انداختم
_خونه موندم خوب ک چی شما سرت گرم بود گفتم مزاحم نشم یه وقت بهتون بد نگذره
عصبانی شد چند تا نفس عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه و بعدش با خشم زل زد بهم و گفت:
_منظورت چیه سرم گرم بوده من تموم دیشب رو کار
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آره کار کردی با همون صدا خوشگله ک میگفت عزیزم بیا.
پوزخندی زد و گفت:
 


_ا پس بگو چیه خانوم حسودیش شده سر خود فک کرده من شب رو پیش یه زن دیگه ام و برای اینکه حرص من و دربیاره خونه مونده تو من و چی فرض کردی هان فکر کردی یه آدم هوسبازم ک هر شبم رو دارم با یکی سر میکنم یا آدمی ک فقط دنبال غرایض جن.سیشه؟!
_نکنه با اون کارنامه ی درخشانت میخواستی فکر کنم داری با دختره قرآن میخونید؟!
با شنیدن صدای خنده ی آرسین آریا بهش چشم غره ای رفت و گفت
_ببند
سپس به سمت من برگشت و گفت
_واقعا متاسف شدم برای خودم
بیخیال گفتم
_خوب کاری میکنی
تا خواست چیزی بگه صدای آقاجون بلند شد
_بسه انقدر کل کل نکنید سرمون رفت
_آقاجون
آقاجون خیلی خونسرد قضیه ی تلفن رو برای آریا تعریف کرد هر لحظه داشت بیشتر اخمای آریا تو هم میرفت ک با شنیدن حرف آقاجون ک میگفت تهدید کرده مواظب بچتون باشید عصبی بلند شد و گفت:
_میکشمش اون بیشرف رو .
_آریا آروم باش اول تعریف کن اون مرد رو میشناسی یا نه؟!
آریا کلافه دستی داخل موهاش کشید و با صدای خشدار ناشی از عصبانیت گفت:
_آره میشناسمش
_خوب کی هست؟!
_یکی از رقبای شرکت ک همش راه به راه داره تهدیدم میکنه همه ی حرفاش رو پوچ و بی اساس گرفتم و کاری بهش نداشتم ولی تهدید به جون بچه ام اصلا آخر و عاقبت خوشی براش نداره.
_باید به پلیس خبر بدیم!
_نمیخواد من حلش میکنم
آقاجون با جدیت گفت:
_این کار شوخی بردار نیست آریا همین فردا زنگ میزنم به دوستم ک تو آگاهی کار میکنه و قضیه رو براش میگی ، این کار باید از طریق قانون حل بشه فهمیدی؟!
_باشه آقاجون
بعد از چند دقیقه نشستن بلاخره بلند شد و رو کرد به من و گفت:
_بلند شو بریم دیگه
بابا رو کرد سمت آریا و گفت:
_کجا؟!
_بریم خونمون
_نمیشه فعلا اونجا امن نیست وقتی فهمیدند تو نیستی خونه و زنگ میزنند زنت رو تهدید میکنند یعنی از جیک و پوک شما خبر دارند پس فعلا یه مدت اینجا بمونید تا آبا از آسیاب بیفته اینجوری خیال ما هم راحتره.
آریا کمی فکرد و گفت:
_باشه
داخل اتاق روی تخت خوابیده بودم که صدای باز شدن در اتاق اومد سریع چشمهام رو بستم و خودم رو به خواب زدم بعد از چند دقیقه تخت بالا پایین شد و صدای آریا بلند شد:
_برای نرفتنت به خونه ی آقاجون یه تنبیه برات دارم.
با شنیدن این حرف آریا چشمهام رو باز کردم و روی تخت نشستم حرصی به سمتش برگشتم و گفتم:
_تو نمیتونی من و تنبیه کنی اول بگو ببینم اون دختره کی بود ک داشت با عشوه شتری صدات میزد هان؟!
خیره به چشمهام شد و با لحن خاصی گفت:
_حسودیت شده بود؟!
_آره حسودیم شده بود حالا بگو ببینم اون دختره کی بود هان؟!
_دختر یکی از طرف های قراردادی ک برای شرکت بستیم ..

دیشب تا صبح هم مشغول کار بودیم چون خودت میدونی آرمیتا پروژه ای ک آماده کرده بودیم رو به شرکت رقیب داده بود.
_هوم باشه قبول دیشب کار کردی ، چه دلیلی داشت اون دختره بااون لحن بهت بگه عزیزم؟!
پوزخندی زد و گفت:
_همه دخترا روی من کراش دارند و من باید بخاطر تک تکشون بازخواست بشم؟!
طلبکار بهش خیره شدم و گفتم
_معلومه ک باید بازخواست بشی اگه تو بهشون رو ندی اونا هم جرئت نمیکنن عاشقت بشند و باهات لاس بزنند
با خنده دستم رو کشید که پرت شدم توی بغلش دستش رو دورم حلقه کرد ک گفتم
_ولم کن داری چیکار میکنی!؟
با صدای دور رگه ناشی از خنده گفت:
_بخواب بره کوچولوی حسود
با شنیدن این حرفش چشمهام گشاد شد و گفتم:
_بره خودتی خرس گنده.
یه مدت طولانی گذشته بود و من الان هفت بود که حامله بودم شکمم برجسته تر شده بود و سخت میتونستم حرکت کنم ، حساسیت آریا چند برابر شده بود و محبت هاش بهم بیشتر بهم توجه میکرد و مواظبم بود تو این مدت از حسی که بهش داشتم مطمئن بودم و حالا این ازدواج برام معنا و مفهوم خاصی داشت دیگه ازدواج صوری نبود.
_باران
با شنیدن صداش لبخندی روی لبهام نشست به سمتش رفتم و خیره به چشمهاش که دنیای من بود گفتم:
_جانم
در حالی ک چشمهاش رو بهم میدوخت با همون لحن خشک و سردش که عاشقش بودم و میدونستم پر از نگرانی گفت:
_من امشب شاید دیر بیام نمیخوام اینجا بمونی کارم طول میکشه برو آماده شو ببرمت خونه ی آقاجون سر راه.
با شنیدن این حرفش اخمام و توهم کشیدم و گفتم:
_کجا بسلامتی؟!
دماغم رو کشید و گفت:
_اخم نکن خانومم جایی کار دارم مهم شب شاید دیر بیام برای اینکه خیالم راحت باشه تو رو میبرم خونه ی آقاجون.
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه.
به سختی حرکت کردم و به سمت اتاق مشترکمون که آریا بخاطر راحتی من آورده بود پایین حرکت کردم وقتی داخل شدم لباسم رو پوشیدم و کیف و وسایلم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
داخل ماشین نشسته بودم و آریا داشت به سمت خونه آقاجون حرکت میکرد تو این مدت خیلی اتفاق ها افتاده بود یکیش مثل این که آرمیتا خودکشی کرده بود و الان تو بیمارستان روانی بستری شده بود طلاق بابام از شهین ولی هنوز شهین تو همون خونه بود و به نیش و کنایه زدن هاش داشت ادامه میداد ، رابطه ی من و آریا خیلی خوب شده بود و دیگه خبری از اون لج و لجبازی نبود.
باایستادن ماشین از افکارم خارج شدم نگاهم رو بهش دوختم که قبل از پیاده شدنم گفت:
_شیطونی نکنی خیلی آروم و خانوم منتظر باش تا موقعی که بیام.
_دستت درد نکنه مگه من بچه ام.
_از بچه ها هم بدتری
_آری


با سرعت تمام داشت رانندگی میکرد تا هر چه زودتر به مقصد برسه تموم فکر و ذکرش پیش باران و بچه اش بود بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود و داشت لحظه شماری میکرد برای بدنیا اومدنش از زنی ک دوستش داشت و عاشقانه میپرسیدش اما جرئت اعتراف نداشت میترسید ، میترسید از اینکه اون رو هم از دست بده.
با رسیدن به مقصد از افکارش خارج شد درست آدرسی که سعید داده بود پیاده شد نمیدونست چرا به هیچکس خبر نداد حتی دوست های پلیسی که داشت باهاشون همکاری میکرد بخاطر پرونده های مواد مخدری که سر دستشون سعید بود ، نمیدونست چرا امروز تک و تنها بدون اینکه حتی به کسی خبری بده به آدرسی که سعیده داده بود اومده بود اما میدونست اتفاق های خوبی قرار نیست براش بیفته برای همین به دوستش پیام داد و آدرس رو براش فرستاد ، زنگ ویلای خارج از شهری که تو یه منطقه ی خیلی پرت بود رو زد طولی نکشید که در باز شد بی تردید داخل خونه شد و در رو بست یه ویلای قدیمی بود که از سر و وضعش معلوم بود هیچکس تا حالا اینجا زندگی نکرده اصلا ،به سمت خونه رفت داخل که شد صدای سعید تو سالن پیچید:
_عجب دل و جرئتی تنها اومدی
آریا مثل همیشه با چشمهای سرد و یخ زده اش بهش خیره شد و با صدای خشک و خشدار شده ای گفت:
_من مثل تو آدم ترسویی نیستم که تو هفت تا سوراخ قایم بشم و پشت سر بقیه کار بکنم من رو در رو حرفام رو میزنم و کارام رو انجام میدم .
_میدونم میشناسمت از اولش همین بودی مغرور و پر ادعا!
آریا موشکفانه بهش خیره شد میدونست سعید نقشه ای تو سرش داره و میخواد الان عقده هاش رو خالی کنه و اخر سر یه بلایی سرش بیاره اون خیلی خوب دوست و دشمن قدیمش رو میشناخت.
_من وقتی برای شنیدن چرت و پرت های تو ندارم بهتره زودتر کار مهمت رو بگی.
صداق قهقه ی دیوانه وار سعید بلند شد ، انقدر خندید تا اشک از چشمهاش بیرون اومد اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و خیره به آریا گفت:
_همونقدر که هوش زیادت رو تحسین میکنم و باهوشی ، همون اندازه هم احمقی که بخاطر حرف من پاشدی اومدی اینجا حتی یه لحظه هم فکر نکردی شاید تله باشه؟!
آریا فقط برای لحظه ای متعجب شد از حماقت خودش که به فردی مثل سعید اعتماد کرده اما مثل همیشه خودش رو خیلی خونسرد نشون داد چون توقع اینکارو از شخصی مثل سعید داشت همه چیز از دست سعید برمیومد.
آریا فقط با خونسردی تمام بهش خیره شده بود سعید پوزخندی زد و گفت:
_همونطور که تو آرمیتا رو از من گرفتی و کاری کردی عشقم بیفته گوشه تیمارستان من هم کاری میکنم زنت مثل اون بشه از درد دوری تو دیوونه بشه ببرنش جایی که همسر منه اون …


صدای عربده ی آریا سالن رو پر کرد
_ببند دهنت و کثافط حق نداری اسم زن من رو به دهن کثیفت بیاری فهمیدی؟!
سعید پوزخند زشتی زد و خیره به صورت عصبی آریا شد و گفت:
_زیاد جوش نزن رفیق تو قراره بری اون دنیا پس نمیتونی همسر عزیزت رو ببینی.
و صدای تفنگش رو از کتش بیرون آورد سمت آریا گرفت و با لحنی که تنفر ازش میبارید گفت:
_ازت متنفرم
و صدای شلیک بلند شد درست پایین قفسه ی سینه آریا ، پرت شد روی زمین خون تمام سالن رو پر کرده بود ، سعید نیم نگاهی بهش انداخت و خوشحال از اینکه کار آریا رو تموم کرده از عمارت خارج شد.
بعد از تقریبا یکساعت پلیس و اورژانس بخاطر اینکه حدس میزدند اتفاقی بیفته اومدند ، همه ی پلیس ها داخل عمارت ریختند با دیدن جسم نیمه جون آریا و نبود سعید سریع منتقلش کردند بیمارستان بعد از یه عمل سخت که موفقیت آمیز بود ، آریا از اتاق عمل صحیح و سالم بیرون اومد ، یک روز گذشت تا حال آریا خوب بشه و بتونه حرف بزنه وقتی به هوش اومد تنها کلمه ای که گفت باران بود فقط همسرش رو میخواست ، عشقش کسی که برای بدست آوردنش خیلی سختی کشیده بود.
صدای احمد دوست صمیمیش که تو نیروی انتظامی کار میکرد بلند شد:
_باران خوبه نترس رفیق!
با چشمهای قرمز شده اش بهش خیره شد میدونست داره یه چیز رو ازش پنهان میکنه با صدای دورگه ای گفت:
_به من دروغ نگو زن من کجاست حالش خوبه ؟!
احمد کلافه دستی داخل موهاش کشید چجوری بهش میگفت وقتی سعید بیشرف به باران خبر فوت آریا رو میده و عکس غرق در خونش رو میفرسته باران بهش شوک وارد میشه و بچه اش رو هفت ماه بدنیا میاره و الان خانواده اش دارند زار زار برای مرگ دروغیش اشک میریزن.


با درد چشمهام رو باز کردم و نالیدم:
_آریا
تموم اتفاقات مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد ، اون تماس که بهم شده بود و خبر از مرگ آریا میداد چرا آریای من باید بمیره من هنوز بهش نگفته بودم دوستش دارم من هنوز بهش نگفته بودم عاشقشم ، در اتاق باز شد و پرستار همراه دکتر داخل اتاق اومدند صدای دکتر بلند شد:
_حالت چطوره
بی هیچ حسی سرد بهش خیره شده بودم اصلا قدرت زدن هیچ حرفی رو نداشتم حتی نمیتونستم اشک بریزم فقط یه چیزی تو مغزم داشت صدا میداد و اون هم مرگ آریا بود چجوری تونسته بود من رو تنها بزاره
صدای دکتر بلند شد :
_دخترم نمیخوای حرف بزنی حال بچه هات رو بپرسی؟!
حتی حسی نسبت به بچه ها هم نداشتم من عشقم رو از دست داده بود و تحملش برام اصلا آسون نبود دلم میخواست من هم بمیرم چرا باید زنده باشم اصلا
_نمیخوای حرف بزنی ؟!
صدای دکتر رو مخم بود دلم میخواست تنها باشم، وقتی دیدند حرف نمیزنم از اتاق رفتند بیرون
بعد از چند دقیقه باز در اتاق باز شد و مامان و بابام همراه آقاجون عمه نیلا آرسین اومدند داخل اتاق چشمهای عمه نیلا از فرط گریه قرمز شده بود لبخندی زدم و گفتم:
_به آریا خبر دادید درسته ، گفتید بچه هاش بدنیا اومدند.
با شنیدن این حرفم عمه شروع کرد به گریه کردن صدای خشدار و گرفته ی بابا بلند شد
_باران
_بابا عمه چرا داره گریه میکنه مگه نباید الان به شوهرم خبر بدید بچه هامون بدنیا اومدند
_آروم باش دخترم
بی اختیار شروع کردم به خندیدن انقدر بلند که حس میکردم دیوونه شدم چرا باید آریای من بمیره من تازه داشتم طعم خوشبختی رو حس میکردم چرا باید انقدر تلخ بشه زندگیم آخه چرا!
#آریا
آریا داشت دیوونه میشد ، بچه هاش بدنیا اومده بودند بچه هاش دوقلو بودند یه پسر و یه دختر اون نمیتونست کنارشون باشه لمسشون کنه پیششون باشه داشت به بارانش فکر میکرد یعنی الان چه حالی داشت خوب میدونست که باران هم عاشقانه دوستش داره خودش هم عاشق همسرش بود اما غرور احمقانه اش هیچوقت بهش اجازه نداد ابراز کنه و فقط با کارهاش ثابت میکرد که دوستش داره اما باران هیچوقت نفهمید ، تحمل نداشت بیشتر از این تو تخت بخوابه به سختی روی تخت نشست چهره اش از شدت درد درهم شد و اخماش تو هم رفت که در اتاق باز شد و دوستش احمد اومد داخل اتاق با دیدن آریا که نیم خیز شده سریع به سمتش رفت و با نگرانی گفت:
_چرا بلند شدی تو باید استراحت کنی.
صدای سرد و خشن آریا بلند شد
_میخوام برم پیش زنم ، بچه هام بدنیا اومدند ، زنم حالش خوب نیست به من نیاز داره باید کنارش باشم.
احمد نمیدونست چجوری موضوع رو بهش بگه...

میدونست خیلی سخت تا آریا قبول کنه وقتی بیقراری های آریا رو داشت میدید برای دیدن همسر و بچه هاش فهمید متقاعد کردنش خیلی سخت اما باید بهش میگفت و آریا مجبور بود قبول کنه اون هم بخاطر همسر و بچه هاش برای محافظت ازشون.
_آریا باید یه چیزی بهت بگم
آریا با شنیدن حرف احمد سرش رو بلند کرد با دیدن اضطراب احمد فهمید یه اتفاقی افتاده که اون رو پریشون کرده با صدای خشک و سردی گفت:
_چیشده؟!
احمد یکم این پا اون کرد که آریا کلافه گفت:
_زود باش حرفت رو بزن اگه نمیگی من برم؟!
احمد کلافه پوفی کشید و نفس عمیقی کشید و گفت:
_تو نباید خودت رو نشون بدی و بفهمن زنده ای
آریا تکون محکمی خورد و گفت:
_چی؟!
_سعید و همه ی اعضای باندشون الان بیرونن ما هیچ مدرکی نداریم که بتونیم دستگیرشون کنیم الان تا رسیدن به شخص مورد نظرمون ، سعید اگه بفهمه تو زنده ای مطمئنن اینبار بخاطر انتقام از تو باران همسرت یا بچه هات رو میکشه ، اما الان سعید فکر میکنه تو مردی و ازت انتقام گرفته و همسرت دیوونه میشه اما سخت در اشتباه همسر تو خیلی قوی با کمک خانواده ات خودش رو جمع و جور میکنه.
_چی داری میگی تو؟!
_آریا گوش کن تو …
آریا عصبی حرفش رو قطع کرد
_چی رو گوش کنم تو از من میخوای جوری وانمود کنم که انگار مردم و خانواده اصلا خبردار نشن از زنده موندنم.
_فقط به یه نفر از اعضای خانواده ات که مورد اطمینان خبر میدی و اون تو رو درجریان میزاره و بعد یه مدت که آبا از آسیاب افتاد با یه چهره دیگه و اسم دیگه برمیگردی پیش خانواده ات اینجوری هم مدارک لازم رو همه با کمک هم پیدا میکنیم.
_من نمیتونم احمد!
احمد به چشمهای قرمز آریا خیره شد و گفت:
_بخاطر همسرت و بچه هات آریا باید انجامش بدی خودت خوب میدونی اونا چقدر خطرناکن و میتونن به بدترین شکل ازت انتقام بگیرن.
و از اتاق رفت بیرون آریا رو تنها گذاشت تا خودش تصمیم درست رو بگیره میدونست آریا آدم عاقلیه و اصلا بی منطق جلو نمیره و کاری نمیکنه که خانواده اش آسیب ببینند.
آریا تنها نشسته بود و داشت فکر میکرد یعنی باید تحمل میکرد دوری از باران و بچه هاش رو بچه هایی که لحظه شماری میکرد تو آغوشش بگیرتشون و همسرش همسری که حتی یک لحظه نمیتونست نبودش رو طاقت بیاره بین دوراهی قرار گرفته بود ، دور راهی سختی بود که باید انتخاب میکرد.

بلاخره بعد از گذشت چند روز تصمیمش رو گرفته بود بهترین راه رفتن بود تا موقعی که آبا از آسیاب بیفته و بتونه دوباره با یه قیافه و اسم جدید برگرده تا دست سعید و باندش رو رو کنه....

بخاطر باران و بچه هاش بخاطر خانواده اش مجبور بود وانمود کنه به مردن ، از احمد خواست آقاجون رو بیاره پیشش تنها شخصی بود که میتونست بهش اعتماد کنه و بهش بگه ، دقیقا بعد از چند ساعت بلاخره آقاجون داخل اتاق شد همونطور که آریا حدس میزد شد و آقاجون با دیدنش شکه شد و برای چند ساعت اصلا نتونست هیچ حرفی بزنه وقتی به خودش اومد دلیل اینکار رو پرسید آریا و احمد جناب سرهنگ شروع کردند به حرف زدن و از همه ی اتفاق هایی که افتاده بود براش گفتند
_حالا میخواید چیکار کنید؟!
صدای احمد بلند شد:
_آریا باید مدتی دور بشه.
صدای آقاجون بلند شد
_چرا آریا باید دور بشه من براش بهترین محافظ هارو میگیرم نمیزارم اتفاقی براش بیفته.
صدای جناب سرهنگ بلند شد:
_شما هر چقدر قدرت داشته باشید به پای اونا نمیرسید اونا خیلی خطرناک هستند و مطمئن باشید بدترین انتقام ممکن رو میگیرند
سرهنگ و احمد بلند شدند از اتاق خارج شدند آقاجون با تفکر به آریا خیره شد بعد از کمی مکث کردن گفت:
_آریا تصمیم تو چیه ؟!
_آقاجون حق با سرهنگ و احمد اون باند خیلی خطرناک من کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم نمیخوام به باران و بچه هام آسیبی برسه برای یه مدت از اینجا دور میشم و دوباره با یه قیافه و اسم جدید میام تا دست سعید و باندشون رو رو کنیم اون وقت با خیال راحت میتونیم زندگی کنیم سعید خیلی خطرناک تر از اون چیزیه که فکرش رو بکنیم آقاجون.
صدای آقاجون بلند شد:
_من مواظب همه چیز هستم پسرم هر وقت بهم نیاز داشتی بهم خبر بده
_چشم آقاجون
آریا به آقاجون خیره شده بود بلاخره بعد از چند دقیقه سکوت طولانی که بینشون حکم فرما بود گفت:
_باران حالش چطوره ؟!
آقاجون خیره بهش گفت:
_حالش اصلا خوب نیست
دستای آریا مشت شد ، آقاجون ادامه داد
_همش به یه نقطه خیره شده حتی بلند نشد بره بچه هاش رو ببینه.
آریا با شنیدن حرف هایی که آقاجون میزد حس کرد قلبش داره تیکه پاره میشه

تموم مدت فقط به دیوار خیره شده بودم اصلا نمیتونستم خودم رو حتی تکون بدم بچه هام رو بدون پدرشون نمیخواستم حالا که آریا مرده بود من هم نمیخواستم زنده بمونم بهتر بود برای همیشه خودم رو خلاص کنم ، اما اینجوری نمیتونستم برم پیش آریا که خدایا چرا انقدر زود از من گرفتیش من هنوز حتی بهش نگفته بودم چقدر دوستش دارم که دنیای منه بدون اون حتی نمیتونم نفس بکشم چه برسه به زندگی کردن ، با باز شدن در اتاق حتی سرم رو بلند نکردم ببینم کی اومده داخل اتاق اصلا برام مهم نبود حتما باز هم پرستار اومده بود تا برای آروم کردن من آرامبخش بزنه....

بهم تا باز هم به خواب برم و به آریا فکر نکنم آروم باشم ، پوزخندی روی لبهام نقش بست چه خیال باطلی من آروم باشم منی که حتی تو خواب هام هم آریا رو میدیدم چجوری میتونستم نبودش رو طاقت بیارم.
_نمیخوای سرت رو بلند کنی؟!
با شنیدن صدای خشک و خشداری که همیشه عاشقش بودم برای یه لحظه خشکم زد یعنی این صدا واقعیت داشت یا باز توهم زده بودم ، سرم رو بلند کردم آریا بود چونم با دیدنش لرزید و اشکام با شدت روی صورتم جاری شدند با گریه نالیدم:
_حتی خیالت از خودت بامعرفت تره ، چرا تنهام گذاشتی چرا رفتی نگفتی من بدون تو چیکار کنم؟!
_من واقعیم باران
_آره خیلی نزدیک به واقعیت هستی.
به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:
_باران من آریام اصلا نمرده بودم که بخوام دوباره زنده بشم
سرم رو بلند کردم و بهت زده بهش خیره شدم دستش رو لمس کردم ، صورتش رو واقعی بود انگار با صدای لرزونی گفتم:
_تو زنده ای؟!
آریا لبخندی زد بهم و گفت:
_آره
با شنیدن این حرفش انگار جون گرفتم روی تخت نشستم و بغلش کردم شروع کردم به گریه کردن انقدر گریه کردم تا آروم شدم با هق هق گفتم
_خیلی نامردی آریا
_هیش عزیزم آروم باش
_آریا
_جونم
_تو واقعا واقعی هستی؟!
تک خنده ای کرد که دلم براش ضعف رفت و با صدای بم و خشدارش گفت:
_واقعی هستم عزیزم
با باز شدن در اتاق آقاجون بابا اومدند داخل اتاق که صدای بابا بلند شد
_دخترم و دق دادی دفعه ی بعدی خودم میکشمت دخترم رو ناراحت کنی.
مخاطبش آریا بود صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_خودتون هم میدونید مجبور شدم وقتی آقاجون بهم گفت حال باران تااین حد بده سریع اومدم ببینمش نمیدونستم که قراره اینجوری بشه.
_این مدت کجا بودی آریا شوهر آرمیتا عکس فرستاد که تو رو زخمی کرده و تو…
نتونستم ادامه بدم باز بغضم گرفته بود سخت بود بگم مرده بودی ، آریا محکم بغلم کرد و گفت:
_هیش نبینم گریه کنی من اصلا چیزیم نشده اون نتونست به خواسته اش برسه.
وقتی آرومتر شدم ازش جدا شدم آریا هم شروع کرد به تعریف کردن اینکه چه اتفاق هایی افتاده و آخرین لحظه که از رفتن پشیمون شده و اومده دیدن من با نگرانی گفتم:
_بلایی سرت درنیاره
_نترس من اینبار گول اون مار هفت خط رو نمیخورم به زودی هم گیر میفته.
_آریا
با شنیدن صدای آقاجون بهش خیره شد و گفت:
_جانم
_باید یه مدت بری یه جایی چون ممکنه دوباره سر و کله سعید پیدا بشه.
_اتفاقا من هم همین رو میخوام که سعید بیاد.
_آریا اون باز میاد که تو رو بکشه تو …
_مطمئن باش اینبار من اون رو میکشم


با شنیدن این حرف آریا لرزه ای به جونم افتاد میدونستم اتفاق خوبی تو راه نیست.
همراه آریا از پشت شیشه به بچه هامون خیره شدیم یه دختر بود و یه پسر اشک تو چشمهام جمع شده بود یعنی این دوتا کوچولوی خوشگل بچه های من و آریا بودند دست آریا رو محکم فشار دادم که صداش بلند شد:
_جفتشون شبیه خودم شدند.
با شنیدن این حرفش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_کجا شبیه تو هستند ببین به خودم رفتند خیلی خوشگل و ناز شدند تازه لبخند هم میزنند.
_یعنی من خوشگل نیستم
به سمتش برگشتم خیره به چشمهاش شدم و به حالت چندشی صورتم رو جمع کردم که خم شد و گازی از گونم گرفت که آخی گفتم خنده ای کرد و گفت:
_حقته تا تو باشی به من نگی زشت ،شوهر به این خوشگلی داره همه ی دخترا برا یه نگاه من جون میدن اونوقت تو میگی زشت
چشم غره ای بهش رفتم و با حسادت گفتم:
_دخترا غلط کردند با تو
_حسودیت شد؟!
_معلومه که حسودیم شد تو مال منی کسی حق نداره بهت نگاه کنه اصلا تو چرا به دخترا رو میدی که بهت نگاه کنن هان!؟
_باران
با غیض گفتم:
_بله؟!
لبخندی بهم زد و گفت:
_من جز تو هیچ دختری به چشمم نمیاد و اصلا توجه نمیکنم بهشون پس نیازی به حسادت نیست.
با شنیدن این حرفش احساس خوبی به قلبم سرازیر شد آریا داشت غیر مستقیم بهم میگفت دوستم داره حس کردم صورتم گر گرفت نگاهم و ازش دزدیدم که صداش بلند شد:
_هیچوقت نگاهت رو ازم ندزد.
با شنیدن این حرفش سرم رو بلند و به چشمهاش خیره شدم چشمهایی که دنیای من بود و حالا فهمیده بودم بدون اون اصلا نمیتونم زندگی کنم.
با شنیدن صدای آرسین از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم:
_جانم داداش
_پس شوهرت کجاست چرا خونه نیست قرار بود با هم بریم جایی.
_نمیدونم از شرکت بهش زنگ زدند کار واجبی داشت انگار رفت.
_خوب پس من هم برم
_کجا تازه اومدی که
_باید برم خونه تا باز شهین جون نیفتاده به جون مامان و اشکش رو درنیاورده باشه.
با شنیدن اسم شهین حرصی گفتم:
_بابا که طلاقش داده آقاجون که اصلا باهاش حرف نمیزنه چرا نمیره از اون خونه حتما باید بیرونش کنند؟!
_خوب اون که واضح چرا نمیره چون میخواد مامان رو اذیت کنه
_من یه روزی این زن رو با دستای خودم میکشم.
با شنیدن این حرف من برای ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت:
_باران
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_کار های خودش باعث میشه همچین فکری داشته باشم ، اخه مگه میشه یه آدم انقدر ذاتش پلید و بد باشه.
_کی ذاتش پلیده؟!
با شنیدن صدای آریا جفتمون به سمتش برگشتیم ک گفتم
_شهین
_اون و میشه به عنوان یه شیطان یاد کرد واقعا خیلی بد.
صدای آرسین بلند شد

_سلام آقا آریا
_سلام چخبر داداش خوبی
_خوبم ممنون ، قرار بود امروز جایی بریم
کمی فکر کرد و گفت:
_آهان اون افتاد برای هفته ی دیگه
_باشه پس من برم
_کجا؟
_خونه میدونی که امشب یه مهمونی و همه دعوتید.
آریا سری تکون داد ، آرسین بعد از خداحافظی کوتاهی رفت به سمت آریا برگشتم لبخندی بهش زدم و گفتم:
_خسته نباشی آقا!
لبخند محوی زد و گفت:
_بچه ها کجاند
با شنیدن این حرفش حرصی شدم و گفتم
_آریا ببین باز نری بچه هارو سیخونک کنی بیدارشون کنی تازه خوابشون کردم با بدبختی بعد هی بیدار میشند گریه میکنند عین باباشون شدند.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_بیشتر شبیه مامانشون هستند لوس.
امشب همه خونه ی آقاجون دعوت بودیم و همه ی فامیل بودند شب خیلی خوبی بود و به هممون خیلی خوش گذشت ، تقریبا نیمه های شب بود که خواستیم برگردیم خونه اما آقاجون اینا گفتند چون دیر وقته همونجا بمونیم و یه اتاق دادند بهمون که مخصوص ما درستش کرده بودند ، و وقت هایی که آریا میرفت جایی ما میومدیم تو این اتاق با بچه ها ،از وقتی از بیمارستان مرخص شده بودم بیشتر هواسمون بود به بچه ها و خودمون سر و کله ی سعید هم اصلا پیدا نشده بود جز یکبار که پیام داد تاوان سختی پس خواهید داد.
اما تو این چند ماه اصلا اتفاق خاصی نیفتاده بودم رفتم روی تخت کنار آریا خوابیدم که صداش بلند شد:
_باران
_جانم
_نظرت چیه خونه امون رو عوض کنیم؟!
_نمیدونم ولی هر کاری دوست داری انجام بده.
این تنها حرفی بود که بین من و آریا رد و بدل شد انقدر خسته بودم که وقتی چشمهام رو بستم خوابم برد ، صبح با شنیدن صدای تلفنم بیدار شدم نگاهی به جای خالی آریا انداختم انگار رفته بود سر کار قبل از اینکه بچه ها بیدار بشند بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله بفرمائید!؟
_سلام بادان خوبی؟!
متعجب از شنیدن صدای سام بعد از گذشت تقریبا یکسال و خوردی جواب دادم:
_سلام ممنون ، تو خوبی
_آره عزیزم خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده میتونم همدیگرو ببینیم؟!
متعجب از این همه بی پروا حرف زدن سام گفتم:
_نمیدونم سام من …
هنوز حرفم کامل نشده بود که در اتاق باز شد و آریا اومد داخل اتاق مگه نرفته بود سر کار ، هول زده بخاطر اینکه آریا نشنوه گفتم؛
_باشه خبر میدم فعلا من باید برم خداحافظ.
و بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم قطع کردم.
_با کی داشتی حرف میزدی؟!
میدونستم اگه اسمی از سام ببرم باز عصبی میشه و قاطی میکنه برای همین لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_یکی از دوستام بود میخواست من رو ببینه
_صورتت چرا رنگ پریده شده؟!
دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه pvtyk چیست?