باران 9 - اینفو
طالع بینی

باران 9


_صورتت چرا رنگ پریده شده؟!
دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
_نه رنگش نپریده تازه از خواب بیدار شدم تو اون شکلی فکر میکنی.
در حالی که از روی تخت بلند میشدم برای عوض کردن صحبت گفتم:
_تو چرا سر کار نرفتی؟!
_امروز زیاد کار مهمی نداشتیم برای همین نرفتم
سری تکون دادم و به سمت سرویس رفتم آبی به صورتم زدم ، لعنتی سام سر صبح اعصابم رو بهم ریختی فقط چرا زنگ زدی اصلا بعد از این همه مدت اون هم بااین لحن صحبت میکردی.
همه ی روز ها داشت خیلی عادی میگذشت و زندگی خیلی خوبی داشتم گرچه آریا همون غرور کاذبش رو داشت و اصلا بهم ابراز علاقه نمیکرد اما با رفتارش نشون میداد دوستم داره
_باران
با شنیدن صدای مامان بهش خیره شدم و گفتم
_جانم
_پس شوهرت کجا موند
_نمیدونم مامان کارش طول کشیده ، بهش زنگ زدم گفت میاد.
سری تکون داد که گفتم:
_نمیدونی مهمونی امشب بخاطر کیه!؟
_نه آقاجون بهم نگفت
_خیلی کنجکاوم بدونم.
با شنیدن صدای زنگ خونه مامان رفت تا در رو باز کنه من هم به سمت اقدس خانوم خدمتکار خونه برگشتم و گفتم:
_بچه ها خوابیدن؟!
_بله خانوم تازه خوابیدن
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنون
با شنیدن صداهای آقاجون و آریا به سمتشون رفتم و مشغول صحبت باهاشون شدم که صدای آرسین بلند شد
_آقاجون مهمون امشبتون کیه نگفتید خیلی کنجکاو شدیم!؟
آقاجون لبخندی زد و گفت:
_صبور باش بچه خودش اومد میفهمی کیه.
صدای خشک و خشدار آریا بلند شد
_بچه ها کجاند؟!
متعجب از شنیدن لحن صداش که انقدر سرد و خشک بود گفتم:
_تازه خوابیدند.
سری تکون داد که با صدای آرومی گفتم:
_خوبی؟!
به سمتم برگشت نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و گفت:
_خوبم
ساکت شدم و دیگه هیچ سئوالی ازش نپرسیدم اما رفتار و لحن حرف زدنش امشب خیلی عوض شده بود ، همه داخل سالن نشیمن نشسته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد آقاجون لبخندی زد و بلند شد رفت تا در رو باز کنه کنجکاو بودم مهمون امشب آقاجون کیه که هممون رو خواسته بود بیایم ولی هیچ حرفی نزده بود از اومدن مهمون ویژه ی امشبش .
_خوب این هم از مهمون من
ایستادیم و با لبخند به عقب برگشتم که با دیدن شخص روبروم لبخند از روی لبهام پر کشید و با بهت بهش خیره شده بودم
_این اینجا چیکار میکنه؟!
آقاجون با شنیدن صدام بهم خیره شد و گفت:
_باران
در عرض دو ثانیه چشمهام پر از نفرت شد و با صدایی که از شدت خشم داشت میلرزید گفتم:
_این بود مهمونتون که بهمون گفتید بیایم؟!
_باران آروم باش
پوزخند عصبی زدم و گفتم:
_من خیلی آرومم
صدای پر از ناز و عشوه اش که حالم رو بهم میزد بلند شد:

_باران من برای دعوا و انجام دادن کاری که شما رو عصبانی کنه نیومدم من فقط اومدم دیدن خانواده ام بعد از این همه مدت که تو اون بیمارستان بودم و به کمک آقاجون حالم بهتر شد ، آقاجون ازم خواست بیام و اینجا باهاش زندگی کنم منم قبول کردم چون واقعا خیلی تنها شده ام حالا اگه تو نمیتونی وجود من رو تحمل کنی هیچ اشکالی نداره من میتونم از اینجا برم.
پوزخندی بهش زدم و گفتم
_من گول حرف های مار هفت خطی مثل تو رو نمیخورم معلومه باز یه نقشه ای تو ذهنت داری که اومدی ، تو …
_بسه باران!
با شنیدن صدای محکم آقاجون ساکت شدم ، نگاهم رو بهش دوختم که با تحکم گفت:
_کسی حق نداره به آرمیتا چیزی بگه تا موقعی که مهمون این خونه است همه باید حرمتش رو نگه دارند.
باورم نمیشد آقاجون داشت این حرف ها رو میزد آقاجون چش شده بود چرا باز آرمیتا رو آورده بود یعنی باورش شده بود آرمیتا عوض شده چرا برق شرارت و نفرت رو تو چشمهاش نمیدید چرا داشت باز گول مظلوم نمایی هاش رو میخورد
_باران
با شنیدن صدای آریا سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_تو این زن رو باور میکنی آریا؟!
آریا فقط ساکت نگاه عمیقی به چشمهام انداخت که سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_واقعا باورم نمیشه
اومدم برم که صدای آقاجون بلند شد:
_کجا باران؟!
با شنیدن صداش ایستادم بهش خیره شدم و گفتم:
_دارم میرم تو اتاق منتظرم مهمونیتون تموم شد برم خونه ام
صدای پر از تحکم و جدی آریا بلند شد
_باران
به سمتش برگشتم و پوزخندی زدم و گفتم:
_تو میتونی به مهمونیت برسی اما من نمیمونم و گول ادا های این زن رو نمیخورم خوش باشید.
سریع به سمت طبقه بالا رفتم تا داخل اتاق پیش بچه هام بمونم داخل اتاق که شدم نگاهی به بچه هام سوگل و ساتین انداختم جفتشون خواب بودند، رفتم روی تخت نشستم خیلی اعصابم خراب شده بود آقاجون واقعا عقلش رو از دست داده بود با چه منطقی اون دختره ی مریض رو آورده بود خباثت تو چشمهاش رو ندیدن این آرمیتا همون آرمیتا بود هنوز برق کینه و حسادت تو چشمهاش معلوم بودن حتی آریایی که ادای زرنگ بودن میکرد هم باور نداشت که آرمیتا همون آرمیتا باشه پوزخندی زدم چی داشتم میگفتم آریا یه روزی عاشق اون دختره ی هفت خط بود.
با باز شدن در اتاق سرم رو بلند کردم مامان بود لبخند خسته ای بهش زدم که اومد سمتم و با صدای آرومی گفت:
_خوبی باران ؟!
_خوبم مامان من نگران نباش.
_چرا اومدی بیا پایین پیش بقیه.
به چشمهاش زل زدم و گفتم:
_مامان من از آرمیتا متنفرم ...

میدونم عوض نشده هنوزم دنبال نابود کردن زندگی منه.
_شاید عوض شده باشه تو از کجا انقدر مطمئنی؟!
_مامان من یه زنم و همجنس خودم رو خیلی خوب میشناسم مخصوصا آرمیتارو اون برگشته تا انتقام بگیره حالا خودت میبینی مامان نیاز به گفتن من نیس.
_شاید عوض شده باشه
_نه مامان من برق تنفر رو تو چشمهاش دیدم اون اصلا عوض نشده حتی ذره ای من هیچوقت اشتباه نکردم و نمیکنم هیچ چیزی هم تا ابد پنهون نمیمونه مامان حرف امروز من رو خوب به خاطر بسپار با اومدن آرمیتا خیلی چیزا عوض میشه چون آرمیتا اصلا آدم درستی نیست اگه عوض شده بود میفهیدم اما حس تنفر تو چشمهاش داشت بیداد میکرد حرف هاش مصنوعی باید آدم کور باشه تا نبینه.
_شاید حق با تو دخترم اما نمیشه زود قضاوت کرد.
کلافه بهش خیره شدم و گفتم:
_باشه مامان من اشتباه میکنم اما اصلا نمیخوام با اون دختره سر یه میز باشم.
مامان با ناراحتی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_آقاجونت ناراحت میشه دخترم
_وقتی اون داره من و ناراحت میکنه براش مهمه که برای من مهم باشه؟!
_دخترم …
وسط حرفش پریدم
_مامان بیخیال ادامه نده
مامان دیگه بدون هیچ حرفی بلند شد و از اتاق رفت بیرون ، همیشه همین بود اصلا به حرف هایی که من میزدم هیچ اعتمادی نمیکردند و قطعا یه روز خودشون پی میبردند آرمیتا اصلا عوض نشده بود من هیچوقت اشتباه نمیکردم مخصوصا درمورد آرمیتا.
_اون رفتار زشتت چه معنی داشت؟!
با شنیدن این حرف آریا پوزخند عصبی زدم و گفتم:
_هیچ معلوم هست چی داری میگی رفتار زشت من ، کدوم رفتار زشت این که نخواستم با اون زن سر یه میز باشم شد رفتار زشت آره؟!
آریا با صدای سرد و یخ زده اش گفت:
_تو حق نداری با آقاجون با اون لحن حرف بزنی و درمورد مهمونش نظر بدی فهمیدی تو فقط یه مهمون بودی درست مثل اون اما اون کسی که تو بهش داری توهین میکنی مثل یه خانوم رفتار کرد و هوشمندانه رفتارش کاملا درست بود ، اما تو چی مثل بچه ها رفتار کردی و یه شخصیت خیلی بد از خودت جلوه دادی!
بدون اینکه حرف هاش رو تجزیه و تحلیل کنم با حسادت و حرص گفتم:
_چیه نکنه عشق سابقه ات رو دیدی هوایی شدی که اینجوری داری ازش طرفداری میکنی و چون نخواستم باهاش سر میز باشم قاطی کردی!؟
خیره به چشمهام شد و گفت:
_خیلی بچه ای
با عصبانیت داد زدم
_بچه خودتی فهمیدی
با شنیدن این نوع حرف زدن من پوزخند عصبی زد یهو به سمتم یورش آورد بازوم رو تو دستش گرفت و محکم فشار داد که صورتم از شدت درد توهم رفت و با صدای گرفته ای گفتم:
_داری چه غلطی میکنی؟!
_ببند دهنت و فکر نکن چون بهت خندیدم عاشق چشم و ابروتم


_شاید بتونی بقیه رو گول بزنی اما منو نه
چشمهاش برق زد و گفت:
_زیاد داری خودت رو دست بالا میگیری خانوم کوچولو
بلند شد روبروم ایستاد با لحن گستاخانه ای گفت:
_میدونی عزیزم من چرا برگشتم اونم خونه ی آقاجونی که تحقیرم کرد و به بدترین شکل من و از ارث محروم کرد و از خونش انداخت بیرون
ابرویی بالا انداختم و بهش خیره شدم که خودش ادامه داد:
_تا ازت انتقام بگیرم من همه چیزت رو ازت میگیرم خانواده ات شوهرت آقاجونت و حتی بچه ها
با شنیدن اسم بچه هام نتونستم خودم رو کنترل کنم سیلی محکمی بهش زدم و گفتم:
_فکر اینکه بتونی بچه های من و داشته باشی از سرت بنداز بیرون آریا انقدر احمق نیست خام تو بشه و بهت اعتماد کنه تو به مار هفت که …
آرمیتا وسط حرفم پرید و با بغض مصنوعی گفت:
_چرا باور نمیکنی من عوض شدم من چرا باید بخوام شما رو از هم جدا کنم من …
و بعدش حرفش رو ادامه نداد شروع کرد به گریه کردن که کاملا مصنوعی بود تو این کارش مونده بود چرا یهو تغییر روش داد و حرفش رو عوض کرد حالا هم شروع کرده به گریه کردن
_باران
با شنیدن صدای آقاجون به عقب برگشتم ، داشت با اخم بهم نگاه میکرد حالا فهمیدم چرا آرمیتا یهو تغییر روش داد دوباره به سمت آرمیتا برگشتم و گفتم:
_تو حتی رفتارت و حرفات هم فیک انقدر بی عرضه و آدم عوضی هستی که حرفات رو عوض کنی فقط برای اینکه بگی آره من عوض شدم چیشد تا آقاجون رو دیدی حرفات عوض شد اما عزیزم ماه همیشه پشت ابر نمیمونه بلاخره یه روزی همه ماهیت واقعیت رو میبینن که تو همون آرمیتا هستی با همون ذات بدی که داشتی.
_باران بهتره بس کنی این بحث رو از شدت حسادت نمیدونی چی داری میگی اما آرمیتا عوض شده و تو حق نداری باهاش با اون لحن حرف بزنی فهمیدی!؟
نیم نگاهی به آقاجون انداختم پوزخندی زدم و گفتم:
_آره به نظر منم بسه دیگه نمیخوام حتی پام رو تو خونه ای بزارم که آرمیتاست و باهاش همکلام بشم.
بدون اینکه دیگه حرفی بزنم به سمت اتاق آرسین حرکت کردم تقه ای زدم که صداش بلند شد:
_بله بفرمائید!؟
_آرسین منم باران میتونم بیام داخل!؟
_بیا
در اتاق رو باز کردم آرسین با بالا تنه ی برهنه روی تخت نشست بود و داشت موهاش رو شونه میکرد
_آرسین میتونی من و بچه ها رو ببری خونه یا تاکسی بگیرم!؟
با شنیدن این حرفم متعجب بهم خیره شد و گفت:
_چرا میخوای بری خونه الان مگه قرار نبود برای شام هم بمونی بعدش آریا بیاد دنبالتون.
_نه دیگه منصرف شدم نمیخوام تو خونه ای بمونم که بهم بگن داری به آرمیتا حسادت میکنی و حرفات از سر حسادت، دختره پرو پرو تو روم وایستاده میگه میخوان انتقام بگیرم

 اما آقاجون اومده میگه از سر حسادت حق نداری با آرمیتا با اون لحن حرف بزنی
آرسین بلند شد اومد روبروم ایستاد و گفت:
_آروم باش باران
_من آرومم آرسین اما نمیتونم تو خونه ای باشم که اون زن هست و داره صاف صاف میگرده تو چشمهام زل میزنه و با وقاحت تمام میگه خانواده ات شوهرت بچه هات رو ازت میگیرم
_خودت میدونی اون هیچکاری نمیکنه باران!
به چشمهای آرسین خیره شدم و گفتم
_این روزا دلشوره ی عجیبی دارم آرسین حس میکنم قراره یه اتفاق خیلی بد بیفته ذاتا آرمیتا هم برگشته تا انتقام بگیره.
داخل اتاق نشسته بودم و داشتم به بچه هام شیر میدادم که صدای موبایلم بلند شد سریع برداشتم و قبل از اینکه باز صدای بچه ها بلند بشه آروم جواب دادم:
_بله بفرمائید!؟
صدای فاطمه بلند شد
_سلام باران بی وفا کجایی دختر از وقتی زایمان کردی اصلا پیدا نیستی
لبخندی به غرغر هاش زدم و گفتم:
_وقت برای سر خاروندن ندارم ، تو چرا نمیای پیش من
صدای ذوق زده اش بلند شد
_راست میگیا حتما میام پیشت کلی خبر دارم نمیدونی چیا شده از وقتی که رفتی اگه بهت بگم شاخ درمیاری
_چیشده چخبر از شرکت
_شوهرت آرمیتا رو آورده سر کار همون کاری که تو میکردی حالا آرمیتا انجام میده وای باورت نمیشه باران آرمیتا انقدر خوب و متین رفتار میکنه که همه ی بچه های شرکت مجذوبش شدند اما میدونی چیه من اصلا احساس خوبی نسبت بهش ندارم و ازش متنفرم حس میکنم رفتاراش نمایش.
با صدایی که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد گفتم:
_آرمیتا اومده شرکت؟!
فاطمه با شنیدن صدام پی به حال خرابم که با صدایی که سعی میکرد آروم باشه گفت:
_باران ببین آریا اصلا بهش محل سگ هم نمیذاره اون …
حرفش رو قطع کردم و محکم گفتم:
_فاطمه
_جانم!؟
_آرمیتا واقعا اومده شرکت مشغول به کار شده!؟
_آره
_باشه فاطمه من بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ.
_خداحافظ
به دخترم خیره شدم که آروم آروم داشت شیر میخورد و پسرم که خوابیده بود ، آه تلخی کشیدم از وقتی بچه هام بدنیا اومده بودند اصلا وقت سر خاروندن نداشتم چه برسه به اینکه به خودم برسم و وقت کنم ببینم آریا داره چیکار میکنه چونم لرزید یعنی آریا واقعا اتاق من رو داده آرمیتا که مشغول به کار بشه اگه آرمیتا مخش رو میزد چی!
از فکر هایی که مغزم هجوم آورده بودند داشتم دیوونه میشدم باید با آریا حرف میزدم اون حق نداشت اتاق من رو به آرمیتا بده و بزاره آریا تو شرکت کار کنه انگار تموم کار هایی که آرمیتا کرده بود رو یادش رفته بود ، این دختره چی میخواست از ما چرا ولکن نبود و دست از سر ما برنمیداشت...

باید امروز با آریا حرف میزدم اینجوری نمیشد.
بعد از از اینکه سوگل و ساتین رو خوابوندم و بهشون شیر دادم از اتاق خارج شدم داخل سالن داشتم قدم میزدم و منتظر اومدن آریا شده بودم اما امشب انگار قرار نبود خبری از آریا بشه ساعت از دوازده شب گذشته بود گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم اما اصلا برنمیداشت خواستم به سمت اتاق برم که صدای باز شدن در سالن اومد ایستادم و برگشتم آریا بلاخره اومده بود تلو تلو خوران داشت راه میرفت انگار مست کرده بود لعنتی خیلی وقت بود آریا رو مست ندیده بودم جز اون شب که بهم تجاوز کرده بود حتی فکر کردن به اون شب هم وحشتناک بود سری تکون دادم تا این افکار آزار دهنده ام رو خاتمه بدم ، به سمت آریا رفتم بازوش رو گرفتم و با حرص گفتم:
_آریا تو مست کردی آره!؟
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و با چشمهای قرمز شده اش زل زد تو چشمهام و با لحن خماری گفت:
_توله سگ میخوای به من خیانت کنی آره
چشمهام گرد شد
_چی داری میگی آریا من میخوام بهت خیانت کنم
دستم رو گرفت و به سمت نشیمن برد پرتم کرد روی مبل ک اخی از درد گفتم و اخمام تو هم رفت با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
_هیچ معلوم هست داری چیکار کنی آریا مست کردی زده به سرت!؟
_پارت میکنم توله سگ میخوای به من ..
با داد ادامه داد
_به آریا کسی که همه ازش میترسن و حساب میبرن خیانت کنی آره ج.ن.ده خانوم
چشمهام گرد شد چی گفت به من ج.ن.ده بسه دیگه هر چقدر سکوت کردم درسته عاشقش بودم اما اون حق نداشت انقدر وقیحانه با من صحبت کنه و بهم فحش بده و انگ هرزه بودن بزنه.
با عصبانیت بهش خیره شدم و داد زدم:
_مواظب حرف زدنت باش آریا تو حق نداری با این لحن با من صحبت کنی میفهمی حق نداری بهم فحش بدی حتی اگه مست باشی و حالیت نباشه من زنتم نه یه هرزه که داری باهام اینجوری حرف میزنی
_ببند دهنت و زنیکه ی پتیاره فکر کردی من خرم نمیدونم داری با اون میلاسی
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد و شکه گفتم:
_کدوم مرتیکه چی داری میگی تو؟!
بهم نزدیک شد دهنش داشت بوی گند الکل میداد صورتم رو با چندش جمع کردم که زمزمه وار خیره به چشمهام گفت:
_چیه از بوش خوشت نیومد عشقممم
عشقم رو جوری کشیده گفت که بدنم مور مور شد به سختی لب باز کردم و گفتم:
_آریا برو کنار تو الان مستی نمیدونی چی داری میگی.
_من مست نیستم
کمرم رو گرفت و دستش رو برد زیر پاهام و بلندم کرد با ترس جیغی کشیدم که قهقه ی مستانه ای زد و گفت:
_ترسیدی خوشگلم
_آریا تو رو خدا بزارم زمین داری چیکار میکنی!؟
_هیش میخوام....

یه شب رویایی بسازم برات خانومم تا دیگه به هر خری پا ندی من که شوهرتم چی میشه باهام باشی توله سگ مگه از اون مرتیکه چی کم دارم
_آریا من نمیفهمم چی داری میگی تو تو رو خدا بسه اینکارو نکن
در اتاق رو با پاهاش باز کرد من رو روی تخت پرت کرد که آخی گفتم پوزخندی زد و با صدایی که حالا خشن شده بود گفت:
_امشب شب سختی میشه برات خانومم من تو رابطه یخورده خشنم تو هم هات باش برام کارت آسون بشه.
با پته گفتم:
_آریا تو چی داری میگی لطفا اذیتم نکن.
_اذیتت نمیکنم ک خانومم وظیفه ات تمکین کردن از شوهرت فقط میخوام اینو آرومش کنی.
و به پایین تنه اش اشاره کرد که وحشت زده بهش خیره شدم این اولین بار بود آریا انقدر وقیحانه و بی پروا داشت حرف میزد هیچ این شکلی ندیده بودمش اشک تو چشمهام جمع شده بود اومد و روم خیمه زد و با صدای خماری گفت؛
_کجا کجا هنوز شروع نکردیم
دستش رو برد زیر لباسم که نالیدم
_آریا نکن
ولی بدون توجه به اعتراض من لبهاش رو روی لبهام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن.
یه رابطه اجباری و پر از درد بود برای من آریا مثل یه حیوون باهام رفتار برخورد کرد جوری که تموم مدت داشتم اشک میریختم و التماسش میکردم اما اون فقط داشت خودش رو ارضا میکرد هم جسمش هم روحش رو من رو یه زن خیانتکار تصور میکرد که بهش خیانت کردم اما اون سخت در اشتباه بود من آرمیتا نبودم من باران بودم عاشقش بودم دلیلی نداشت بهش خیانت کنم ، تقریبا نیمه های شب بود که دست از سرم برداشت تموم بدنم داشت درد میکرد اسمش رو نمیشد گذاشت رابطه باید بهش گفته میشد تجاوز حتی بدتر و دردناک تر از شب اولی که با بیرحمی دخترانگیم رو ازم گرفته بود ، انقدر درد داشتم که طولی نکشید خوابم برد
_باران بیدار شو
با شنیدن صدای آریا کنار گوشم آهسته چشمهام رو باز کردم بهش خیره شدم و با درد گفتم
_چیشده!؟
_بچه ها دارند گریه میکنند گرسنه ان شیر میخواند
اومدم بلند بشم که با دردی که زیر شکمم پیچید آخی گفتم و چهره ام تو هم رفت که صدای نگران آریا بلند شد:
_باران خوبی!؟
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم و با چشمهایی که اشک توش حلقه زده بود بهش خیره شدم که خم شد کنارم نشست و گفت:
_میخوای بریم بیمارستان خیلی درد داری
با یاد آوری دیشب و رفتار وحشیانه اش چشمهام سرد شد و با لحن سردی گفتم:
_نمیخواد
_باران از من ناراحتی؟!
_مهم نیستی برام دیگه
از شنیدن صدام با اون لحن سرد جا خورد به وضوح میشد حس کرد.
-باران
بدون توجه به صدای بهت زده اش به سختی از روی تخت بلند شدم.
 

و در حالی که سعی میکردم ملافه از دورم نیفته به سمت حموم حرکت کردم ، داخل حموم که شدم به در تکیه دادم و اجازه دادم تا اشکام بریزن لعنتی آخه تو چت شده چرا اون شکلی مثل یه حیوون دیشب باهام رفتار کردی ، بعد از اینکه دوش گرفتم حوله ی تن پوش رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم آریا روی تخت نشسته بود و داشت بچه هارو آروم میکرد ، لباسام رو برداشتم و دوباره برگشتم داخل حموم و عوضش کردم و بیرون اومدم بدون خشک کردن موهام رفتم سمت بچه ها تا بهشون شیر بدم که صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_برو موهات رو خشک کن
بدون توجه به حرفش با لحن خشکی گفتم:
_برو کنار باید به بچه ها شیر بدم.
روی تخت نشستم و سوگل رو ازش گرفتم و بهش شیر دادم که صدای بم آریا بلند شد:
_باران من دیشب مست بودم!
پوزخندی زدم آقا رو باش تازه یادش اومده مست بوده
_من کنترلی روی رفتارم نداشتم
نمیخواستم موقع شیر دادن به بچه هام باهاش بحث کنم پس سکوت رو ترجیح دادم اون وقتی دید من همچنان ساکتم با صدای عصبی گفت:
_باران
_ساکت باش آریا صدای بچه هارو درنیار بعدا صحبت میکنیم.
آریا با شنیدن این حرفم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.
چند مدت گذشته بود و رفتار من با آریا خیلی سرد شده بود نمیتونستم ببخشمش هر چی به اون شب فکر میکردم باعث میشد عذاب بکشم کلافه سری تکون دادم که صدای موبایلم بلند شد به سمتش رفتم با دیدن شماره سام متعجب شدم چیکار داشت با من سام که بهم زنگ میزد از وقتی که ازدواج کرده بودم اصلا باهاش برخوردی نداشتم ، بیخیال فکر کردن دکمه ی اتصال رو زدم
_سلام بفرمائید
صدای همیشه بمش داخل گوشی پیچید:
_سلام باران خوبی؟!
_خوبم سام ممنون تو خوبی چخبرا
_میخوام ببینمت کارت دارم.
متعجب گفتم:
_چیکارم داری!؟
_امروز به آدرسی که برات میفرستم بیا خودت میفهمی فقط حتما بیا باران باشه!؟
دو دول بودم قبول کنم یا نه اگه آریا میفهمید خیلی عصبی میشد که من با سام رفتم بیرون
_سام شرمنده من نمیتونم بیام آخه …
وسط حرفم پرید و گفت:
_باران اگه کار مهمی باهات نداشتم نمیگفتم بیای واجب لطفا
با دیدن اصرار های بیش از حدش نگران گفتم:
_سام خوبی چیزی شده!؟
_خوبم چیزی نشده فقط کار مهمی باهات دارم حتما باید ببینمت یه آدرس برات میفرستم عصر بیا.
_باشه سام
_ممنونم باران خداحافظ
وقتی گوشی رو قطع کردم متعجب شدم چرا سام اینقدر اصرار داشت حتما برم دیدنش دلیلش رو نمیدونستم ولی از طرفی هم نگران شده بودم ،میدونستم اریا تا شب شرکت پس اگه عصر میرفتم و زود میومدم...

خبردار نمیشد نمیخواستم بدونه و باز داد و قال راه بندازه شماره اش رو گرفتم تا ببینم امشب زود میاد یا نه این سام هم بدجور روی اعصاب من راه میرفت اخه این هم وقت کار داشتن تو بود ، شماره ی آریا رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق صداش بلند شد:
_بله
انقدر سرد بود لحن صداش که برای یه لحظه جا خوردم اما زود به خودم اومدم و گفتم:
_آریا امشب چه ساعتی میای!؟
_امشب کارم طول میکشه شاید دیر بیام چطور!؟
_هیچی همینجوری پرسیدم باشه پس خداحافظ
بعد گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم مامان تا بیاد پیش بچه ها و مراقبشون باشه مامان ازم پرسید کجا میخوای بری که بهش گفتم میرم دیدن سام اون هم گفت به شوهرت خبر بده گفتم بهش آریا بفهمه قاطی میکنه و سام خیلی اصرار داشته که برم اگه به خودم بود که اصلا نمیرفتم
بعد از اینکه آماده شدم به آدرسی که سام داده بود حرکت کردم یه خونه ویلایی بود روبروم ترس برم داشت چرا تو خونه قرار گذاشته بود اما با فکر اینکه شاید چیز مهمی باشه و به کمک من نیاز داشته باشه زنگ در رو زدم که طولی نکشید در خونه باز شد داخل شدم یه باغ بزرگ بود که آدم رو مبهوت میکرد بیخیال نگاه کردن به باغ شدم سام کنار در خونه ایستاده بود به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام سام
لبخندی زد و گفت:
_سلام باران خوبی
و دستش رو به سمتم دراز کرد که بدون اینکه باهاش دست بدم گفتم:
_سام چیکار داشتی باهام زود باش بگو من باید برم بچه هام تنها هستند
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_بیا داخل بهت میگم موضوع مهمیه سر پا نمیشه گفت
نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد از شنیدن حرفش و اینکه وقتی داشت حرف میزد نگاهش رو ازم میدزدید که این مشکوک بود دلشوره ی عجیبی داشتم و نمیدونستم چرا ، سری تکون دادم تا افکار آزار دهنده ام رو پس بزنم و داخل خونه شدم به سمت قسمت نشیمن من رو برد و گفت:
_چی میخوری باران
_یه لیوان آب لطفا
سری تکون داد و رفت بعد از چند دقیقه اومد آب رو به سمتم گرفت که برداشتم و آب رو یکجا خوردم تا شاید این دلشوره ی عجیبی که داشتم کم بشه نفس عمیقی کشیدم و به سام خیره شدم و گفتم:
_نگفتی باهام چیکار داشتی!؟
تک خنده ای کرد و گفت:
_میگم عزیزم چرا انقدر عجله داری
با شنیدن کلمه ی عزیزم از دهن سام هم شکه شدم هم عصبی اون حق نداشت این حرف رو بزنه تا خواستم چیزی بگم حس سردرد شدیدی بهم دست داد که آخرین لحظه فقط صدای سام رو میشنیدم
_قرصا اثر کرد
و سیاهی مطلق.
با شنیدن صدا های عجیب غریبی که داشت میومد چشمهام رو باز کردم سر درد بدی داشتم دیدم که واضح شد


_برای بار دوم کاری کردی به هیچکس اعتماد نداشته باشم تازه داشتم باورت میکردم بعد از سال هم تازه داشتم طعم دوست داشتن رو میچشیدم که تو نابودش کردی
_آریا دروغ …
سام رو بابام از اتاق برد بیرون صدای سرد آریا بلند شد:
_زود باش لباست رو بپوش بیا بیرون
وقتی همشون از اتاق خارج شدند تازه تونستم تکونی بخورم هنوز تو شک اتفاقی که افتاده بود بودم مطمئن بودم هیچ رابطه ای بین من و سام شکل نگرفته اون بهم یه لیوان آب داد بعدش سرگیجه بهم دست داد و هیچ چیزی نفهمیدم ، یهو چشمهام رو باز کردم لخت تو بغلش بودم و تموم خانواده ام داخل اتاق ایستاده بودند خدایا من چیکار کنم آریا اصلا حرفام رو باور نمیکنه چشمهاش آخرین لحظه جوری بود که میترسوندم واقعا نمیفهمیدم چه اتفافی داره میفته قصد سام از اینکارش چی بود به سختی بلند شدم و لباس هام رو که کنار تخت افتاده بود و فقط لباس زیر تنم بود برداشتم و پوشیدم با قدم های لرزون از اتاق خارج شدم صدای داد و بیداد داشت از پایین میومد داخل سالن که شدم سام رو دیدم که داشت برای آریا خط و نشون میکشید
_بسه!
با شنیدن صدای داد آقاجون ساکت شدند آریا عصبی دستی داخل موهاش کشید که نگاهش به من افتاد چشمهاش از خشم درخشیدند به سمتم اومد و عصبی غرید:
_زنیکه ی پتیاره میکشمت .
با ترس بهش خیره شدم میدونستم آریا الان انقدر عصبیه که اصلا هیچ منطقی نداره و ممکن هر بلایی سرم دربیاره
_آریا زود باش باران رو بیار بریم
آریا بازوم رو گرفت و محکم فشار داد که صورتم از شدت درد توهم رفت اما صدام درنیومد چون جرئتش رو نداشتم محکم هلم داد سمت جلو که صدای سام بلند شد:
_اون دختر مال منه حق نداری جایی ببریش.
آریا بازوم رو ول کرد و به سمتش حمله ور شد و داد زد:
_تو یکی دهنت و ببند تا پر خونش نکردم کثافط بیناموس.
از شدت ترس فقط داشتم میلرزیدم حتی جرئت نداشتم از خودم دفاع کنم و بگم من هیچ کاری نکردم زبونم بند اومده بود وقتی به خودم اومدم که آریا من و آورد خونه ی خودمون و جلوی چشم بقیه شروع کرد به کتک زدن و فحش دادن من و بابا آقاجون آرسین مامان همشون در کمال سنگدلی فقط داشتند نگاه میکردند اشکام بی وقفه روی صورتم جاری بودند چرا بهم اعتماد نداشتند من که به مامان گفته بودم کجا گفته بودم چرا به آریا نمیگم پس چرا نگاهش این شکلی بود
_بابا
با چشمهای سرد و بی روحش بهم خیره شد و گفت:
_من دیگه دختری به اسم تو ندارم شرمم میاد بهت بگم دخترم دیگه تو هیچ نسبتی با خانواده ی من نداری.
دست مامان رو گرفت و رو به آقاجون و آرسین گفت:
_بریم
با رفتنشون اشکام با شدت بیشتری روی صورتم جاری شده بودن

یعنی باور کرده بودند خدایا حالا باید چیکار کنم چجوری ثابت کنم حتی به حرف هام گوش هم نمیدادند ، به آریا خیره شدم و با گریه نالیدم:
_آریا همش دروغ من نمیدونم چرا اونجا روی تخت با اون وضع بودم من فقط
خفه شو
با دادی که زد ساکت شدم و بهش خیره شدم که با عصبانیت بیشتری ادامه داد:
_ج.ن.ده چجوری تونستی به من خیانت کنی فکر کردی بدون اینکه من بفهمم میتونی به کارای کثیفت ادامه بدی آره!؟
_آریا
به سمتم اومد محکم سیلی روی گونم خوابوند که طعم خون رو داخل دهنم حس کردم با فریاد گفت:
_مگه نمیگم دهنت و ببند پس چرا هی حرف میزنی هان میخوای همینجا بکشمت آره ج.ن.ده خانوم.
با درد چشمهام رو باز و بسته کردم شنیدن این حرف ها از زبون کسی که دوستش داشتم خیلی سخت بود.
به سمتم اومد موهام رو محکم داخل دستهاش گرفت و با خشم کنار گوشم غرید؛
_خوب گوشات رو باز کن ببین چی دارم بهت میگم زنیکه ی پتیاره همین که تا الان زنده زنده چالت نکردم برو خدات رو شکر کن.
و موهام رو بیشتر کشید که آخی گفتم و با عجز و درموندگی گفتم:
_آریا نکن دردم میاد
پورخند عصبی زد و با لحن وحشتناکی خیره به چشمهام شد و گفت:
_قراره بیشتر از این دردت بیاد این که چیزی نیست تو باید لحظه به لحظه درد بکشی تاوان خیانتی که کردی رو باید پس بدی
_آریا من کار۰
_هیش ساکت شو تا دندونات رو تو دهنت خورد نکردم فقط ببند دهنت و خوب گوشات رو باز کن
با چشمهای اشکی و پر از درد بهش خیره شده بودم خدایا چیشد که من به این روز افتادم همش تقصیر سام بود چرا باهام اینکارو کرد.
با شنیدن صدای آریا از فکر خارج شدم و نگاهم رو بهش دوختم که پوزخندی زد و گفت:
_چیه داشتی به اون پسره ی تن لش فکر میکردی آره!
بی هواس سرم رو تکون دادم که مصادف شد با سیلی محکمی که زد تو گونم که پرت شدم و سرم محکم خورد به سرامیک کف سالن گرمی خون رو بین موهام احساس کردم اومد سمتم لگد محکمی بهم زد که صدای پر از دردم بلند شد
_باید بیشتر از اینا درد بکشی عوضی کثافط گمشو بلند شو برو از جلوی چشمهام تا نکشتمت.
به سختی بلند شدم سرم داشت گیج میرفت اما باید تحمل میکردم به سمت اتاقم حرکت کردم وقتی رسیدم کف اتاق افتادم و همونجا بیهوش شدم
با احساس درد شدیدی که داخل شکمم پیچید چشمهام رو باز کردم آریا با پوزخند بالای سرم ایستاده بود با بیرحمی زل زد تو چشمهام و گفت:
_زود باش بلند شو
با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم خواستم تکونی بخورم که تموم بدنم تیر کشید و همش بخاطر کتک هایی بود که از آریا خورده بودم به سختی بلند شدم

 و ایستادم آریا با سنگدلی تمام فقط داشت بهم نگاه میکرد
_گمشو برو سر وضعت رو درست کن و برام صبحانه درست کن.
_آری…
فکم رو تو دستاش گرفت و محکم فشار داد که از شدت درد فقط چشمهام رو بستم صدای خشن و خشدارش کنار گوشم بلند شد:
_خوب گوشات رو باز کن تو از امروز به بعد فقط خدمتکار این خونه هستی هر موقع هم خواستم میای تو تخت بهم سرویس میدی فهمیدی!؟
فقط تو سکوت زل زده بودم بهش چجوری میتونست انقدر سنگدل بیرحم بشه یعنی هیچ اعتمادی به من نداشت.
_با توام
با شنیدن صدای عصبیش به خودم اومدم با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
_فهمیدم
پوزخندی زد و گفت:
_گمشو سر وضعت رو درست کن حالم بهم زدی بعدش صبحانه رو درست کن زیاد لفتش نده که بد میبینی فهمیدی!؟
_آره
فکم رو ول کرد و از اتاق خارج شد ، خارج شدنش مصادف شد با جاری شدن اشک های من واقعا سخت بود کسی که عاشقش باشی باورت نداشته باشه و صرفا فقط بخاطر توطئه ای که سام چیده بود فکر کنه خیانت کاری
کنار تخت نشسته بودم و داشتم به بچه ها شیر میدادم با عشق بهشون زل زده بودم تنها دلخوشی های من بودند چون باباشون از من متنفر بود خانواده ام از من متنفر شده بودند تنهای تنها مونده بودم تنها امیدم بچه هام بودند، با باز شدن در اتاق نگاهم به آریا افتاد که با صورت عصبیش زل زده بود بهم با دیدن صورت عصبیش از شدت ترس آب دهنم رو قورت دادم که اومد کنارم و با صدای آرومی که بچه ها گریه نکنند گفت:
_مگه بهت نگفتم لباس خوابت رو بپوش بیا داخل اتاق هان!؟
با ترس و وحشت گفتم:
_بچه ها داشتند گریه میکردند
_خفه شو هرزه خانوم بچه هارو بهونه نکن معلومه سام خوب بهت ساخته که با من دیگه راضی نمیشی ، نترس جوری بهت حال بدم و ار.ض.ات کنم از شدت اوج فقط داد بزنی تا ببینی منم بلدم فقط رو نمیکردم برای ج.ن.ده خانوم.
آریا انقدر وقیحانه داشت حرف میزد که از شدت عصبانیت و درد تموم صورتم قرمز شده بود.
_چیه خجالت کشیدی قرمز شدی یا نکنه یاد شبی که با اون بیناموس بودی افتادی لای پات خیس شده اینجوری قرمز شدی
_آریا تمومش کن
_خفه شو حیف که بچه ها خوابند وگرنه خوب دندونات رو داخل دهنت خورد میکردم.
_یه روز پشیمون میشی آریا چون میفهمی من هیچ گناهی نداشتم!
برای یه لحظه جا خورد از شنیدن این حرف من خشک شده بهم خیره شد اما زود به خودش اومد و گفت:
_خودم تو رو لخت تو بغل اون پسره ی کثافط دیدم پس هیچ مدرکی برای اثبات بی گناه بودن تو وجود نداره.
_هیچ چیزی تا ابد پنهون نمیمونه آریا


_بسه نمیخواد اراجیف سر هم کنی زود باش بچه رو بخوابون بیا اتاق.
بعد از تموم شدن حرفش رفت بیرون آه تلخی کشیدم انگار قرار نبود باور کنه من بیگناهم و اینا همش تقصیر سام باید میفهمیدم چه دشمنی با من داره که چنین نقشه ی کثیفی کشیده من مطمئنم هیچ رابطه ای باهاش نداشتم آخرین لحظه فقط یادمه یه لیوان آب خوردم که سام بهم داد و دیگه هیچی یادم نیست باید سر درمیاوردم از همه چیز باید از یکی کمک میگرفتم.
بعد از اینکه بچه ها خوابیدند هر کدوم رو داخل تخت خودشون خوابوندم خودم هم خواستم روی تختی که داخل اتاق بچه ها بود بخوابم که در اتاق باز شد و صدای آریا اومد:
_زود باش!
با شنیدن صداش با درموندگی بهش خیره شدم شاید منصرف بشه که عصبی اما آروم غرید:
_زود باش گمشو تا نیومدم به روش خودم بیارمت
با شنیدن صدای عصبیش بلند شدم و همراهش از اتاق خارج شدم به سمت اتاق مشترک خودم و آریا داخل اتاق که شد اشاره ای به تخت کرد و گفت:
_زود باش برو بپوش
با دیدن لباس نازک و لختی که روی تخت بود هوش از سرم پرید …به سمت آریا برگشتم و عصبی بهش خیره شدم و گفتم:
_من این و نمیپوشم
پوزخندی زد و گفت:
_مگه دست خودته که میگی نمیپوشم هان!؟
با شنیدن این حرفش با عصبانیت بیشتری داد زدم:
_بسه آریا تمومش کن من این لباس رو نمیپوشم.
اومدم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و عصبی پرتم کردی روی تخت و با صدایی که بیشتر شبیه داد بود گفت:
_وقتی بهت گفتم بپوش باید میپوشیدی فهمیدی حالا که نپوشیدی بد بلایی سرت میاد.
با وحشت بهش که داشت لباسش رو درمیاورد خیره شده بودم با صدایی که داشت به وضوح میلرزید گفتم:
_داری چیکار میکنی آریا
_واضح نیست میخوام چیکار کنم
چشمهام پر از خواهش و التماس شد اما فایده نداشت خواستم از روی تخت بلند بشم و فرار کنم که آریا فهمید سریع خیمه زد روم و شروع کرد به بوسیدن و گاز گرفتن لبهام هر چی تقلا میکردم فایده ای نداشت با رفتن دستش زیر لباسم ناامید شدم …


آریا چشمهاش رو بسته بود و آروم خوابیده بود اما من همه ی بدنم داشت درد میکرد بعد از رابطه ی وحشیانه ای که آریا باهام برقرار کرد از بس گریه کرده بودم چشمهام ورم کرده بود .
به سختی از روی تخت بلند شدم و لباسم رو از روی زمین برداشتم و پوشیدم از اتاق خارج شدم و به سمت آشپرخونه رفتم تا یه قرص پیدا کنم ، یه آرامبخش برداشتم و خوردم از آشپزخونه اومدم بیرون خواستم به سمت اتاق خواب حرکت کنم که پشیمون شدم رفتم روی مبل دراز کشیدم طولی نکشید که چشمهام گرم شد و خوابم برد …
_هی بیدار شو زود باش
با شنیدن صدای آریا چشمهام رو باز کردم با دیدن صورت عصبیش که با اخم بهم خیره شده بود سریع سر جام نشستم و با ترس بهش خیره شدم که صدای خشک و سردش بلند شد:
_کی بهت گفته اینجا بخوابی هان!؟
با ترس و لرز زبون باز کردم
_من نمیخوام کنار تو بخوابم
چشمهاش برق زد سریع خم شد سمتم که هینی از ترس کشیدم و دستم رو هائل صورتم کردم که صدای پوزخندش بلند شد
_تو که میترسی گوه میخوری من و عصبی میکنی
_آریا لطفا تمومش کن
_چی رو تموم کنم هان زود باش گمشو بیا سر جات بخواب تا سگ نشدم همینجا جرت ندادم.
وقتی حرفش تموم شد ازم فاصله گرفت ، با شنیدن حرف های عصبیش بلند شدم و تند به سمت اتاق حرکت کردم نمیخواستم باز عصبیش کنم و بهونه دستش بدم تا ازش کتک بخورم میدونستم آریا فوبیای خیانت داره و چون یکبار بهش خیانت شده حالا هیچ جوره نمیتونم با حرف زدن قانعش کنم پس باید فعلا مدارا میکردم تا موقعی که میتونستم با فاطمه یا مریم یکیشون ارتباط برقرار کنم و بگم بهم کمک کنند، روی تخت خوابیدم و چشمهام رو بستم وانمود کردم که خوابم طولی نکشید که صدای باز شدن در اتاق اومد و بالا پایین شدن تخت که نشون میداد آریاست.
_باران
با شنیدن صدای آرسین به سمتش چرخیدم بهش خیره شدم و گفتم:
_بله
جوابم رو نداد نگاهش روی کبودی های صورتم بود و داشت با ناراحتی خشم نگاه میکرد بلاخره بعد از گذشت چند دقیقه صداش بلند شد:
_مامان بهم گفت تو از قبل بهش خبر دادی حتی به بابا و آقاجون هم گفت
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_چیشد!؟
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_هیچکدوم باور نکردند.
سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس کردم با التماس به آرسین خیره شدم و گفتم:
_آرسین تو رو خدا کمکم کن بفهمم سام چرا اینکارو باهام کرد بخدا من بیگناهم اصلا رابطه ای با سام نداشتم و ندارم اون روز بعد گذشت مدت طولانی بهم زنگ زد و ازم خواست برم دیدنش بهم گفت میخوام چیز مهمی بهت بگم منم چون دیدم خیلی اصرار میکنه رفتم اما قبلش به مامان خبر دادم بیاد پیش بچه ها و بهش گفتم


بهش گفتم میرم دیدن سام تا ببینم چیکارم داره.
_رفتنت اشتباه بود باران!
با پشیمونی به آرسین خیره شدم و گفتم:
_میدونم رفتنم حماقت محض بود اما من فقط نگران شده بودم.
_کارت اشتباه بود حتی اگه نگرانش شده بودی هم باید به آریا خبر میدادی و میگفتی اینجا خیلی اشتباه کردی و حالا داری میبینی که نتیجه ی اشتباهت چیه درسته باران؟!
با چشمهای اشکی زل زدم بهش و مظلوم گفتم:
_آرسین بخدا من کاری نکردم بهش گفتم یه لیوان آب فقط آب رو که خوردم دیگه هیچی یادم نیست نمیدونم چیشد اما مطمئنم هیچ رابطه ای با سام نداشتم.
آرسین کلافه دستی داخل موهاش کشید و به سمتم اومد محکم بغلم کرد و گفت:
_هیش آروم باش گریه نکن من درستش میکنم حساب اون عوضی رو هم میرسم.
_داداش
_جون داداش
_ممنونم که باورم کردی
ازم جدا شد دستش رو دو طرف صورتم گرفت و با صدایی مطمئن گفت:
_گریه نکن باران بهم اعتماد کن باشه با هم حلش میکنیم.
_آریا ازم متنفر شده.
_بهش حق بده یکبار بهش خیانت شده بدترین چیزا رو تحمل کرده و حالا که دوباره میخواسته عاشق بشه با همون صحنه ی به ظاهر خیانت روبرو شده اون الان ذهنش مسموم شده باید صبوری کنی تا وقتی که همه چیز معلوم بشه.
_امیدوارم دیر نشه
_دیر نمیشه مطمئن باش!
با شنیدن باز شدن صدای در سالن سریع اشکام رو پاک کردم که صدای آریا بلند شد:
_آرسین تو این ورا
_اومدم خواهرم رو ببینم
آریا پوزخندی زد و گفت:
_بیا اتاق کارم کارت دارم
سپس رو کرد بهم و با لحن خشنی گفت:
_تو هم گمشو تو اتاقت تا موقعی هم که بهت نگفتم بیرون نمیای فهمیدی!؟
سری تکون دادم که خوبه ای گفت
سریع به سمت اتاقم حرکت کردم داخل اتاق که شدم در رو بستم و روی تخت نشستم کلافه نفسم رو پر صدا بیرون دادم نمیدونستم این وضع تا کی ادامه داره اما میدونستم باید تحمل کنم ، با یاد آوری حرف های آرسین هم ناراحت شدم هم کمی شاد ناراحت بخاطر اینکه بابام و آقاجون باورم نداشتند بهم اعتماد نداشتند از طرفی خوشحال هم بودم آرسین و مامان باورم داشتند آرسین بهم کمک میکرد تا بفهمم سام چرا اینکارو کرده و قصدش چی بوده از اینکارش چی بهش میرسید آخه!
داخل اتاق نشسته بودم که صدای باز شدن یهویی اتاق اومد سرم رو بلند کردم با دیدن آریا که با چشمهای قرمز شده اش مثل کاسه ی خون بهم خیره شده بود بلند شدم و با ترس بهش خیره شدم سریع بلند شدم که به سمتم هجوم اورد و محکم پرتم کرد روی تخت که آخی از شدت درد گفتم به صورت عصبیش خیره شدم و نالیدم:
_چرا داری اینجوری میکنی؟!
_چی به داداشت گفتی هان!؟
با ترس گفتم
_من چیزی بهش نگفتم تو چی داری میگی
پوزخندی زد و گفت:


_فکر کردی به داداشت بگی کتک زدم دلش برات میسوزه میاد میبرتت یا میاد عین قهرمانا تو رو از دست من نجات میده ، اما کور خوندی انقدر زیر دست و پام لهت میکنم تا موقعی که جون بدی فکر کردی میزارم عین اون آرمیتای کثافط بهم خیانت کنی و بزارم راحت بری آره!؟
نمیتونستم بزارم همچنان داد و بیداد کنه فحش بده و به ناحق من و قضاوت کنه با صدایی که سعی میکردم محکم باشه خیره به چشمهای خشمگین و ترسناکش شدم و گفتم:
_تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی فهمیدی من بهت خیانت نکردم من اصلا حتی یادم نیست چرا اون شکلی روی تخت بودم میفهمی!؟
_فک کردی من خرم آره اون روز زنگ زدی بهم گفتی کی میای خونه یادته زنگ زده بودی که بری پی کثافط کاریت اما من فهمیدم من ….
حرفش رو ادامه نداد عصبی دستش رو لای موهاش کشید
از روی تخت بلند شدم روبروش ایستادم بهش خیره شدم و گفتم:
_کی بهت خبر داد من رفتم دیدن سام؟!
با عصبانیت عربده کشید
_اسم اون کثافط رو به زبونت نیار فهمیدی؟
_سام فقط …
یه کشیده محکم زد تو گوشم جوری که احساس کر شدن بهم دست داد با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم که پرتم کرد روی تخت و در حالی ک لباسش رو درمیاور زیر لب عصبی میگفت
_آدمت میکنم دختره ی احمق
چند روز گذشته بود و رفتار آریا داشت روز به روز بیشتربدمیشد صبح تا شب ازم مثل خر کار میکشید و شب بعد از اینکه سر یه موضوع بیخود که پیدا میکرد شروع میکرد به کتک زدن من و وقتی حسابی من رو به باد کتک میگرفت و عصبانیتش رو روی بدنم خالی میکرد آخرش ختم میشد به رابطه ی دردناکی که باهام برقرار میکرد این آریا رو اصلا نمیشناختم آریای سنگدل و خشن …
با شنیدن صدای گریه ی ساتین از افکارم خارج شدم و به سمتش رفتم تا قبل از اینکه خواهرش رو بیدار کنه بهش شیر بدم تا آروم بگیره تو بغلم گرفتمش و رفتم روی تخت نشستم و مشغول شیر دادن بهش شدم ساتین شبیه باباش بود کپ آریا و اصلا باهاش مو نمیزد حتی سوگل هم شبیه آریا شده بود و بابت این موضوع خوشحال بودم که حداقل میتونم با نگاه کردن به بچه ها آریا رو تو وجودشون ببینم لبخند تلخی روی لبهام نشست آه آریا کاش باورم داشتی …
_باران کجایی باران …
با شنیدن صدای داد آریا در حالی که ساتین رو تکون میدادم خواستم بلند بشم که در اتاق باز شد و آریا اومد داخل با دیدنم چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_چرا صدات بالا نمیاد صدات زدم هان؟!
_من الان میخواستم بلند بشم بیام که خودت اوم…
_بسه لازم نکرده خودت رو توجیه کنی اخر شب حسابت رو میرسم


با شنیدن این حرفش چشمهام پر از ترس و وحشت شد چونم شروع کرد به لرزیدن باز هم کتک و یه رابطه دردناک دیگه تموم بدنم بخاطر کتک هایی که دیشب خورده بودم کبود بود آریا اومد و کنارم نشست خیره به ساتین که داشت شیر میخورد شد و گفت:
_وقتش رسیده براتون یه مامان جدید بیارم
با شنیدن این حرف آریا لرز کردم حس کردم تموم بدنم یخ بست چجوری میتونست انقدر بیرحم باشه به خودم جرئت دادم و برای اولین بار بعد اون همه سکوت گفتم:
_بچه های من مادر دارند.
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد پوزخندی زد و گفت:
_کدوم مادر نکنه تو آره!؟
_آره من مادرشون هستم و تو نمیتونی هیچکس و به عنوان مادر براشون بیاری البته میتونی خودت هر غلطی خواستی بکنی زن بگیری صیغه کنی یا معشوقه بگیری یا ج.ن.ده بیاری تختت رو برات پر کنه اما نمیتونی حق نداری برای بچه های من مادر بیاری.
_و اگه اوردم
محکم گفتم:
_یا اون و یا خودم رو میکشم مطمئن باش نمیزارم بچه هام جز من به کسی مامان بگن مگر اینکه من مرده باشم.
عمیق نگاهی به چشمهام انداخت و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه گذاشت رفت لعنتی میخواست من رو اذیت کنه کتک زدن هاش کافی نبود میخواست روحم رو زخمی کنه نمیذاشتم بچه هام رو از من بگیره اون هم فقط بخاطر یه نقشه ی کثیف از طرف سام هیچوقت سام رو نمیبخشیدم بخاطر کاری که باهام کرده بود.
وقتی بچه ها خوابیدند از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق مشترکم با آریا حرکت کردم آریا روی مبل تک نفره نشسته بود و شیشه مشروب دستش بود همیشه از موقع هایی که مست میکرد میترسیدم میدونستم تو مست بودن خیلی ترسناک و سنگدل میشه بدون اینکه سر و صدایی کنم آهسته به سمت تخت قدم برداشتم تا بگیرم بخوابم که صدای خمار آریا بلند شد:
_چجوری تونستی بهم خیانت کنی چی برات کم گذاشته بودم
به سمتش برگشتم چشمهاش حتی تو تاریکی هم معلوم بود و داشت برق میزد برقی که من رو بشدت داشت میترسوند فعلا باید سکوت اختیار میکردم بحث کردن با آدم مست هیچ فایده ای نداشت یا حتی حرف زدن باهاش اومدم بیخیالی طی کنم که بلند شد و تلو تلو خوران به سمتم اومد دهنش داشت بوی گند الکل میداد صورتم رو جمع کردم که صدای قهقه اش بلند شد وقتی خوب خندید به صورتم زل زد و بریده بریده گفت:
_دوست دارم عشق ج.ن‌ده ی من بعد اون خیانتت هنوزم توی لعنتی رو دوست دارم.
با شنیدن حرف هاش اشک تو چشمهام جمع شده بود چقدر دوست داشتم همیشه به عشقش اعتراف کنه بهم بگه دوستم داره ولی حالا که داشت میگفت چشمهاش پر از تنفر و درموندگی بود
_آریا


دستش رو روی لبم گذاشت و خشدار گفت:
_هیش صدات رو نشنوم
با درموندگی و التماس بهش خیره شدم که زیر لب گفت
_لعنتی اون شکلی نگاهم نکن
بعد تموم شدن حرفش دستش رو دور کمرم پیچیده شد و من رو به سمت خودش کشید لبهاش رو روی لاله ی گوشم گذاشت و بوسید که بدنم سست شد
صداش بلند شد
_دوستت داشتم لعنتی نباید بهم خیانت میکردی.
داخل آشپزخونه بودم داشتم نهار آماده میکردم که صدای آریا پیچید
_باران
صدام رو بالا بردم
_داخل آشپزخونه هستم
طولی نکشید که اومد داخل آشپزخونه به سمتش برگشتم و گفتم:
_سلام
بدون اینکه جوابم رو بده نگاهی به سر تا پام انداخت و با صدای سرد و بمش گفت:
_امشب قراره بریم خونه آقاجون آماده باش برای شب.
با شنیدن این حرف آریا برای یه لحظه ماتم برد قرار بود بریم خونه ی آقاجون با این وضعیت اصلا دوست نداشتم برم خونه آقاجون مخصوصا وقتی که بابام و آقاجون بهم اعتماد نداشتند و فکر میکردند من به آریا خیانت کردم تحمل نیش و کنایه های شهین و آرمیتا رو نداشتم مخصوصا رفتار سرد بابا و آقاجون ، سرم رو بلند کردم و به آریا خیره شدم و گفتم:
_من نمیام
با شنیدن این حرف من پوزخندی زد و گفت:
_ازت نظر نخواستم گفتم برای شب آماده باش
تا خواستم اعتراضی کنم صداش بلند شد
_الان هم نمیخواد مخ من و بخوری برینی تو اعصاب من زود باش نهار رو حاضر کن
بعد تموم شدن حرفش از اتاق رفت بیرون پام رو روی زمین کوبیدم لعنتی چرا اینجوری میکرد من نمیخواستم برم خونه ی آقاجون چرا نمیفهمید انگار داشت عمدا اینجوری رفتار میکرد
سر میز نهار نشسته بودیم آریا داشت خیلی آروم غذاش رو میخورد
_آریا
با شنیدن صدام دست از غذا خوردن کشید سرش رو بلند کرد و سئوالی بهم خیره شد که با من من گفتم:
_میشه من نیام خونه آقاجون
_نه
با التماس بهش خیره شدم و گفتم:
_تو رو خدا آریا من نمیتونم بیام
_چیه خجالت میکشی!؟
_آریا انقدر ظالم نباش خودت میدونی اگه بیام چه رفتاری باهام میشه پس چرا میخوای من …
با فرود اومدن مشتش وسط میز ساکت شدم با ترس بهش خیره شدم که داد زد
_بسه هی ور ور نکن وقتی بهت گفتم امشب اماده باش یعنی اماده باش وقتی گفتم میریم یعنی میریم
سکوت کرده بودم یعنی دیگه حتی جرئت حرف زدن هم نداشتم مخصوصا با دیدن صورت عصبی آریا هم اگه میخواستم حرفی بزنم دیگه حرفی نمیموند
_خوب گوشات رو باز کن ببین چی میگم!
با شنیدن این حرف آریا از فکر کردن خارج شدم و بهش خیره شدم که با صدای خشک و بمش گفت:
_شب میریم خونه ی آقاجون هیچ بی احترامی ازت نبینم نسبت به هیچکس هر کی هر چی گفت ساکت فقط نگاه میکنی دهنت رو باز کنی اراجیف سر هم کنی...

دهنت و پر خون میکنم فهمیدی!؟
سرم رو تکون دادم که داد زد
_نشنیدم صدات و
با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم:
_فهمیدم
همراه آریا و بچه ها اومده بودیم خونه ی آقاجون تنها کسایی که خوب باهام رفتار کردند مامان و آرسین بودند اما بقیه هنوز نرسیده داشتند بهم تیکه مینداختند آریا هم خیلی بیتفاوت رفت پیش آقاجون اینا نشست صدای مامان که مخاطبش من بودم بلند شد
_بچه هارو نرگس برد تو اتاق تا بخوابند دخترم بیا بریم بشینیم.
نرگس خدمتکار جدیدی بود که آقاجون آورده بود ، همراه من به سمت سالن رفتیم و پیش بقیه نشستیم که صدای آرمیتا بلند شد:
_چجوری بعد از کاری که کردی روت میشه بیای اینجا!؟
با شنیدن این حرف آرمیتا محکم دستم رو فشار دادم تا هیچ حرفی نزنم و طبق حرف آریا هر حرفی که بهم زدند ساکت باشم و هیچ جوابی بهشون ندم.
_تو خودت هم خیانت کردی آرمیتا پس الان نمیخواد به این تیکه بندازی
با شنیدن این حرف شهین خواستم از شدت خوشحالی بلند بشم برم ماچش کنم چه خوب بود که تو عمرش بلاخره یه حرف خوب زد و دهن این آرمیتای عوضی رو بست درست بود اونا فکر میکردند من خیانت کردم و واقعیت رو نمیدونستند اما همین که حالا آرمیتا گرفته شده بود خودش یه دنیا بود
_من به آریا خیانت نکردم
این صدای آرمیتا بود که داشت این حرف رو میزد شهین پوزخندی بهش زد و گفت:
_تو که راست میگی!
_با این حرفات میخوای به چی برسی!؟
شهین خونسرد بهش خیره شد و گفت
_خوب تو میخوای بااینکارات کاری کنی آریا به سمتت نیم نگاهی بندازه منم چون دوست ندارم آریا باز بیاد سمت تو دارم رک حرف میزنم درضمن تو شوهر داری خجالت بکش
آرمیتا عصبی بلند شد و داد زد
_بسه تو چی داری میگی هی هیچی نمیگم هر چی از دهنت دراومد داری بهم میگی اونم بخاطر دختر هووت چیه نکنه نقشه ای داری نکنه فکر کردی خودت آدم خیلی خوبی هستی با کار هایی که تا حالا کردی …
شهین وسط حرفش پرید و گفت:
_ببین دخترجون …
صدای داد آقاجون بلند شد:
_بسه جفتتون ساکت باشید
_اما آقاجون
_بسه ادامه ندید این بحث رو عوض کنید نمیخوام هیچ حرفی دراین مورد بشنوم
تموم مدت فقط ساکت نشسته بودم و فقط نظاره گر بودم چون من اصلا جرئت نداشتم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم.
از سرجام بلند شدم و به سمت طبقه بالا حرکت کردم تا به سوگل و ساتین سر بزنم آه تلخی کشیدم چقدر جدیدا فضای اینجا برام سنگین شده بود و اصلا تحمل نداشتم که اینجا بمونم شاید بخاطر رفتار آقاجون و آرسین بود
داخل اتاق شدم بچه ها آروم خوابیده بودند با دیدنشون لبخندی زدم ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه gniqba چیست?