باران 10 - اینفو
طالع بینی

باران 10


داخل اتاق شدم بچه ها آروم خوابیده بودند با دیدنشون لبخندی زدم چه خوب بود که هنوز بچه بودند و هیچ درکی از دنیای اطراف نداشتند با باز شدن در اتاق سرم رو بلند کردم و به مامان خیره شدم که اومده بود داخل اتاق اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی!_تو چی فکر میکنی مامان بنظرت میتونم خوب باشم اون هم بعد از این همه ماجرا
آه تلخی کشید و گفت:
_خدا از باعث و بانیش نگذره که اینکارا رو باهات کرد
_مامان
_جانم_تو به من اعتماد داری!؟
به چشمهام خیره شد و با صدای محکمی گفت:
_بهت اعتماد دارم به تربیت و ذات درستت اعتماد دارم میدونم انقدر خراب نیستی که هرز بپری و به شوهرت خیانت کنی مخصوصا تویی که عشق نسبت به شوهرت تو چشمهات معلومه و باید کور باشی تا نبینی.
با شنیدن حرف های مامان سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس میکردم بدون حرف بغلش کردم چقدر خوب بود بودنش حرف هاش و حس قوت قلبی که بهم میداد.
از مامان جدا شدم و با صدای گرفته ی ناشی از گریه گفتم:
_مامان
جانم
_بابا از من متنفر شده درسته!؟
_نه بابات ازت متنفر نیست.
_اما
حرفم رو قطع کرد
_درسته باهات سرد برخورد میکنه اما ازت متنفر نیست من باهاش حرف زدم بهش گفتم اون روز تو به من خبر دادی بابات میدونه برات پاپوش درست کردند.
_اما مامان من باید بفهمم سام چرا اون کار رو باهام کرد هر شب باید کتک هایی که میخورم رو تحمل کنم جدا از اون باید چشمهای پر از تنفر کسی که عاشقش هستم رو ببینم و دم نزنم مامان خیلی برام سخت
مامان با ناراحتی بهم خیره شد و گفت:
_آرسین قرار شده تحقیق کنه فعلا از اون پسره خبری نیست انگار آب شده رفته تو زمین دخترم یکم دیگه تحمل کن همه چیز معلوم میشه.
_فقط امیدوارم هر چه زودتر این قضیه مشخص بشه.
_امیدت به خدا باشه هیچ حقیقتی تا آخر پنهون نمیمونه.
با باز شدن در اتاق دیگه هیچ حرفی نزدیم نرگس اومده بود نگاهی به مامان و من انداخت سپس رو کرد سمت مامان و گفت:
_میز شام آماده است گفتند بهتون خبر بدم خانوم
_باشه تو مراقب بچه ها باش من و باران الان میریم
_چشم خانوم
_زود باش باران تو که کم نمیاوردی الان بیا بریم شام
ناچار بلند شدم و همراه مامان به سمت پایین رفتیم بازم خداروشکر که با دیدن اون صحنه من و ننداختند بیرون و ذره ای بهم اعتماد داشتند و آریا از سر عصبانیت بچه هام رو ازم نگرفت باید خداروشکر میکردم.
سر میز شام همه نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند مامان رفت کنار بابا نشست من هم صندلی خالی کنار شهین نشستم آرمیتا کنار آریا روبروم نشسته بود اگه تو این وضعیت نبودم خوب حالش رو جا میاوردم
 

کمی غذا کشیدم تا خواستم بخورم صدای نحس آرمیتا بلند شد:
_چجوری میتونی انقدر راحت غذا بخوری با کاری که کردی چجوری میتونی سرت رو بالا بگیری!؟
قاشق رو تو بشقاب گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو کنترل کنم صبر من هم حدی داشت!
_لطف کن دهنت و ببند کنار گوش من ویز ویز نکن
با شنیدن حرف آریا چشمهام برق زد و یه حس خوب بهم دست داد.
خوشحال از اینکه آریا حال آرمیتا رو گرفته با اشتها شروع کردم به خوردن غذا که مامان و آرسین ریز ریز میخندیدند صدای آقاجون بلند شد
_آریا پسرم فردا میام شرکت باهات کار دارم
_باشه آقاجون
بیتفاوت داشتم غذام رو میخوردم که صدای شهین بلند شد:
_آرمیتا
آرمیتا سرش رو بلند کرد و سئوالی بهش خیره شد که ادامه داد:
_سعید اون پسره شوهرت ازش خبری نداری تو!؟
با شنیدن این حرف به وضوح رنگ از صورت آرمیتا پرید لبخند زوری زد و گفت:
_من ازش خبری ندارم این چه سئوالیه که داری میپرسی خودت میدونی خیلی وقته از هم جدا شدیم.
شهین متفکر بهش خیره شد و گفت:
_شاید من اشتباه شنیده باشم اما وقتی داشتم از کنار در اتاقت رد میشدم با تلفن حرف میزدی مخاطبت یه شخصی به اسم سعید بود.
با چشمهای گرد شده به آرمیتا خیره شدم حالا همه داشتند بهش نگاه میکردند که با من من گفت:
_شاید اسمش رو آورده باشم چون داشتم با دوستم درد و دل میکردم
شهین سری تکون داد و دوباره شروع کرد به غذا خوردن اما من موشکافانه بهش خیره شدم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم شک نداشتم آرمیتا با سعید صحبت کرده
نگاهی به آقاجون و آریا انداختم که مشکوک داشتند به آرمیتا نگاه میکردند انگار اونا هم میدونستند یه جای کار داره میلنگه بلاخره یه روز دست آرمیتا هم رو میشه من که به همشون از همون اول گفته بودم آرمیتا هیچ تغییری نکرده اما حرفم رو باور نکردند حالا عاقبتش رو خودشون مببینند.
_باران
با شنیدن صدای آریا سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_بله
_امشب رو اینجا میمونیم چون من فردا شب باید برم مهمونی نمیتونم خونه تنهات بزارم
سری تکون دادم خیلی دوست داشتم بپرسم چه مهمونی و کجا اما جرئت پرسیدن هیچ سئوالی رو نداشتم نه جرئتش رو داشتم نه حقش رو، تقریبا نیمه های شب بود که همه قصد خواب کردند رفتم داخل اتاق لباسم رو با لباس خواب راحتی عوض کردم و روی تخت خوابیدم طولی نکشید که چشمهام گرم شد و خوابم برد.


صبح از خواب بیدار شدم از اتاق اومدم بیرون آرمیتارو دیدم با حرفی که زد به طرفش برگشتم چطور ج ن د ه خانم
_بسه دهن گشادت رو ببند
با شنیدن این حرفم عصبی به سمتم اومد و قبل از اینکه بفهمم سیلی محکمی تو گوشم زد که حس کردم پرده ی گوشم پاره شد چند لحظه بهت زده بهش خیره شدم اما زود به خودم اومدم با تنفر بهش خیره شدم و داد زدم:
_تا کی میتونی ذات کثیفت رو از همه پنهون کنی بلاخره دستت رو میشه و همه میشناسنت فکر نکن با این کارات میتونی خودت رو تا اخر عمرت بیمه کنی
پوزخندی زد و با لحن وقیحانه ای گفت:
_به زودی شوهرت رو هم ازت میگیرم ببینم چه گوهی میخوای بخوری
_گوه رو که تو میخوری!
با شنیدن صدای آریا چشمهام از خوشحالی برق زد آرمیتا به عقب برگشت و با صدای گرفته ای گفت:
_آریا تو …
_تو به چه حقی با زن من اون شکلی حرف میزنی هان فکر کردی کی هستی نکنه فکر کردی خودت قدیسه ای یادت رفته تو چه سر وضعی جمعت کردم !؟همین که ندادم سنگسارت کنند خودش کلی بود.
_آریا داری تو …
آریا به سمتش اومد و خیره به چشمهاش شد و حرفش رو قطع کرد شمرده شمرده گفت:
_لخت و پاتیل در حال س*ک*س با اون سعید جمعت کردم یادت رفته یا میخوای واضح به یادت بیارم
آرمیتا از شدت ترس آب دهنش رو قورت داد و گفت؛
_اما من عوض شدم آریا من دوستت دارم.
آریا با شنیدن این حرفش شروع کرد به قهقه زدن عین دیوونه ها داشت میخندید وقتی خنده اش قطع شد بریده بریده گفت:
_دوستم داری!؟ بسه فکر کردی من بچه ام با این کسشعراتت دوباره بیام طرفت تو برای من یه آشغالی بودی که انداختمت دور دیگه حق نداری به زن من نزدیک بشی و اراجیف ببافی وگرنه بد حالت رو میگیرم آرمیتا حواست باشه
صدای بغضدار آرمیتا بلند شد
_اما اون هم بهت خیانت کرد
_شاید خیانت نکرده باشه
با شنیدن این حرف آریا جا خوردم یعنی آریا هم بهم اعتماد داشت و میدونست من بهش خیانت نکردم نور امیدی تو دلم روشن شد آریا به سمتم اومد دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت طبقه بالا برد که صدای آرمیتا از پشت سرمون بلند شد
_فقط یه سئوال
آریا بدون اینکه به سمتش برگرده با صدای خشک و بی روحش گفت:
_بپرس
_همونقدر که این و دوست داری من رو دوست داشتی!؟
با شنیدن این حرف نگاهم و به آریا دوختم تا ببینم جوابش چیه قلبم داشت تند تند خودش رو به در و دیوار میکوبید صدای محکم آریا بلند شد:
_نه
این حرفش چه معنی داشت یعنی اینکه من رو دوست داشت میتونستم امیدوار باشم بعد شنیدن این حرفش ، وقتی داخل اتاق شدیم من رو محکم پرت کرد روی زمین با چشمهای گرد شده از بهت و تعجب اینکارش بهش خیره شده بودم که عصبی داد زد:


_مگه بهت نگفته بودم با هیچکس دهن به دهن نشو هان!؟
_آریا من کاری نکردم …
_هیس ساکت شو حرف نزن گوه نزن تو اعصاب من کاری نکن همینجا زنده زنده چالت کنم همین که تا الان جلوی خودم رو گرفتم تا زنده زنده چالت نکنم.
با شنیدن حرف هاش بغض کردم چقدر سنگدل شده بود اگه انقدر از من متنفر بود پس چرا در مقابل آرمیتا از من دفاع کرد!
_دفعه ی بعدی فقط ببینم تو این خونه حتی با کسی داری دعوا میکنی یا جواب میدی ببین چه بلایی سرت درمیارم پتیاره
_آریا تو رو خدا لطفا بس کن چرا انقدر از من متنفر شدی چرا بهم گوش نمیدی!؟
_هیس خفه شو صدات و ببر تا خودم نبریدمش هوایی نشو فکر نکن چون جلوی آرمیتا ازت دفاع کردم بهت اعتماد دارم تو هم یکی هستی لنگه ی آرمیتا همونقدر کثیف همونقدر ج*ن*ده.
به سختی اشکام رو پس زدم هیچوقت دوست نداشتم ضعیف دیده بشم بلاخره بیگناهی من ثابت میشد و آریا پشیمون از کار هایی که کرد
_پشیمون میشی آریا چون من هیچوقت بهت خیانت نکردم!
با شنیدن این حرفم تکونی خورد نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و گفت:
_لعنتی
بعد از بیرون رفتن آریا از اتاق به سختی از روی زمین بلند شدم و به سمت حموم رفتم تنها چیزی که شاید الان میتونست حال داغونم رو کمی بهتر کنه فقط منتظر بودم هر چه زودتر سام پیداش بشه و تکلیف من روشن بشه واقعا تحمل این همه چیز برام سخت بود.
روی تخت نشسته بودم و داشتم به مهمونی امشب که آریا رفت فکر میکردم حس حسادت تموم وجودم رو پر کرده بود میدونستم یه مهمونی کاری نیست چون اون شکلی که آریا به خودش رسیده بود قبلا تو مهمونی های خودمونی نمیرسید از شدت حرص افتادم به جون ناخون هام چون هیچ کاری نمیتونستم بکنم با شنیدن صدای در اتاق با حرص گفتم:
_بله
صدای مامان اومد
_دخترم بیا پایین همه نشستند دور هم
_باشه مامان
بلند شدم و از اتاق خارج شدم اگه تو اتاق میموندم قطعا دیوونه میشدم مخصوصا با فکر های مزخرفی که از سر حسادت داشت میومد تو ذهنم!
کنار مامان روی مبل دونفره نشسته بودم و داشتم به حرف های بی سر و ته شهین آرمیتا و بقیه گوش میدادم که صدای شهین بلند شد:
_باران
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم سئوالی که ادامه داد:
_تو کجا با آریا آشنا شدی!؟
با شنیدن این حرفش جا خوردم اما نفس عمیقی کشیدم و ریلکس گفتم:
_خیابون
_چجوری یعنی!؟
_تعریف کردنی نیست
یاد اون شب افتادم که آریا من رو به جای آرمیتا اشتباهی گرفته بود و به زور سوار ماشینش کرده بود آه تلخی کشیدم چقدر زود همه چیز گذشت.


نصف شب شده و من اصلا خوابم نمیبرد آریا هنوز از مهمونی برنگشته بود دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید داخل اتاق خواب روی تخت نشسته بودم و چشم به در دوخته بودم پس چرا نمیاد نمیدونم چقدر بیدار موندم تقریبا نیمه های صبح بود که خوابم برد
_باران بیدار شو
با شنیدن صدای مامان که داشت صدام میزد چشمهام رو باز کردم و خمار بهش خیره شدم گفتم
_جانم مامان
_صبح شده دخترم پاشو به بچه هات شیر بده گرسنه ان صداشون در اومده
_چشم مامان الان
از سرجام بلند شدم که یاد آریا افتادم پس کجا بود یعنی از دیشب اصلا نیومده بود
_مامان
با شنیدن صدام ایستاد به سمتم برگشت و گفت:
_جانم
_آریا امشب نیومد!؟
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
_نه
با بیرون رفتن مامان عمیق به فکر فرو رفتم یعنی کجا مونده بود امشب که برنگشته بود خونه اون هم بدون اینکه حتی خبری بده خدا لعنتت کنه سام که باعث شدی زندگیم اینجوری بشه هیچوقت نمیبخشمت!
مشغول شیر دادن به بچه ها بودم که صدای باز شدن در اتاق اومد با دیدن آریا پوزخندی زدم که بدون توجه بهم به سمت حموم رفت خیلی دلم میخواست ازش بپرسم دیشب کجا بوده اما جرئت پرسیدن همچین سئوالی رو ازش نداشتم چون آریا اصلا من رو آدم حساب نمیکرد
آریا اومد روی تخت خوابید و بدون توجه به حضور من چشمهاش رو بست عصبی نفسم رو بیرون دادم خیلی دلم میخواست الان بازخواستش کنم ازش بپرسم دیشب رو کجا مونده و از این حس حسادت لعنتی که به جونم افتاده بود خلاص بشم اما مگه میشد تا وقتی که واقعیت رو میفهمیدم دیوونه میشدم
_آریا
با شنیدن صدام بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه با صدای سرد و خشکی گفت:
_بله
_چرا دیشب نیومدی!؟
_به تو ربطی نداره
با شنیدن این حرفش عصبی شدم و از کوره در رفتم با صدای عصبی اما تقریبا آرومی جوری که صدای بچه ها درنیاد گفتم:
_من زنتم
صدای پوزخندش اومد
_زن من!
_فکر نمیکنم حرف خنده داری زده باشم من زن توام و تو باید بهم بگی که چرا دیشب نیومدی فهمیدی!؟
آریا بلند شد روبروم نشست و با خشم بهم خیره شد و گفت:
_خفه شو زر زر نکن انقدر دهن گشاد رو ببند تا جرت ندادم زنیکه ی پتیاره فکر کردی یادم رفته لخت و پاتیل و مست تو بغل اون مرتیکه ی بیناموس دیدمت
_اما تو داری اشتب…
وسط حرفم پرید و عصبی غرید:
_هیس صدات درنیاد وگرنه همینجا خفت میکنم فکر نکن یه احمق هستم که حرف هات رو باور میکنم
بعد تموم شدن حرفش از روی تخت بلند شد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
_کجا
با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت:
_قبرستون
با بیرون رفتنش از اتاق آهی کشیدم چرا نمیخواست به من اعتماد کنه چرا باورم نمیکرد...


پوزخندی روی لبهام‌ نشست شاید اگه من هم بودم اعتماد نمیکردم یه لحظه خودم رو جای آریا گذاشتم اگه اون رو با یه دختر لخت تو تخت خواب میدیدم چه واکنشی نشون میدادم بدون شک دیوونه میشدم حتی فکرش هم وحشتناک بود ، سری تکون دادم تا به افکار آزار دهنده ام خاتمه بدم نگاهی به پسرم و دخترم انداختم جفتشون آروم خوابیده بودند لبخندی روی لبهام نشست چقدر خوب بود که داشتمشون
_باران
با شنیدن صدای آرسین بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم
_حالت بهتر شده!؟
_آره بهترم داداش
_آریا هنوز اذیتت میکنه درسته!؟
_حق داره شاید اگه من هم جای آریا بودم و با اون صحنه مواجه میشدم عکس العمل خوبی از خودم نشون نمیدادم پس حق داره.
آرسین نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
_دوستش داری!؟
چشمهام رو باز و بسته کردم و با عشق گفتم:
_خیلی زیاد دوستش دارم اونقدر که نمیتونی تصورش کنی حتی.
_هیچ اثری از سام نیست میتونی تا موقعی که پیداش بشه تحمل کنی اون هم با وجود اخلاق بد آریا
_میتونم تحمل کنم باید تحمل کنم چاره ی دیگه ای ندارم
_مجبور نیستی باهاش زندگی کنی باران
با بغض گفتم:
_دوستش دارم من داداش من بهش خیانت نکردم من مثل آرمیتا نبودم براش
آرسین به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت:
_میدونم عزیزم انقدر به خودت فشار نیار بلاخره همه چیز درست میشه مطمئن باش هر جور شده اون بیشرف رو پیدا میکنم شده باشه از زیر خاک اما پیداش میکنم ثابت میکنم که خواهر من از برگ گل پاکتره نمیزارم زندگیت بیشتر از این خراب بشه بهم اعتماد کن.
با شنیدن حرف های دلگرم کننده ی آرسین اشک تو چشمهام جمع شد ازش جدا شدم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم با صدایی گرفته ناشی از بغض گفتم:
_دوستت دارم داداش ممنون که بهم اعتماد داری
لبخند قشنگی زد که اینبار من رفتم محکم بغلش کردم که صدای مامان از پشت سرمون اومد:
_به به خواهر و برادر چه عاشقانه همو بغل گرفتند
از هم جدا شدیم و به عقب برگشتم میون اشک لبخندی زدم که مامان گفت:
_تنها تنها
صدای شیطون آرسین بلند شد
_دیشب شما هم داشتید بابا رو بغل میکردید مامان خانوم
با شنیدن این حرف صورت مامان از شدت خجالت قرمز شد و لپاش عین دختر بچه ها گل انداخت با حرص رو به آرسین گفت:
_خجالت بکش بچه
تا آرسین خواست حرفی بزنه صدای داد آرمیتا اومد:
_داری چیکار میکنی ولم کن وحشی!
صدای عربده آریا تو خونه پیچید
_هرزه اومدی تو اتاق من ک چی هان فکر کردی من گول این چیزا رو میخورم و میام باهات میخوابم نتونستی از بقیه راه ها بهم برسی میخواستی

 تنت و واسم عرضه کنی شاید بیام بکنمت آره ج*ن*ده خانوم
چشمهام گرد شد که با پرت شدن آرمیتا وسط سالن همه چیز از یادم رفت سرم رو بلند کردم ک با دیدن صورت عصبی و وحشتناک آریا حس ترس عجیبی بهم دست داد
انگشتش رو به نشونه ی تهدید جلوی آرمیتا گرفت و در حالی که از شدت خشم داشت نفس نفس میزد با صدایی عصبی که خیلی وحشتناک شده بود گفت:
_دفعه ی آخرت باشه دفعه ی بعدی زنده زنده چالت میکنم فهمیدی!؟
آرمیتا از شدت ترس و وحشت ساکت شده بود و فقط با ترس و لرز داشت به آریا نگاه میکرد وقتی سکوت آرمیتا رو دید با صدایی بلند فریاد زد:
_با توام فهمیدی!؟
آرمیتا بلاخره به خودش اومد و با صدای لرزونی گفت:
_فهمیدم
پوزخندی زد آریا و با لحن تحقیر کننده ای گفت:
_اگه نفهمیده باشی هم من بلدم یه جور دیگه باهات رفتار کنم
_آریا چخبره اینجا!؟
با شنیدن صدای عصبی آقاجون رنگ از صورت آرمیتا پرید وحشت زده تر از قبل شد چرا واقعا! چون میترسید دستش برای آقاجون رو بشه پوزخندی روی لبهام نشست و سری به نشونه ی تاسف تکون دادم
_بهتره از نوه ی عزیزت بپرسی
آقاجون اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_آریا با توام آرمیتا چرا با این وضع روی زمین افتاده چخبره اینجا!؟
آریا با شنیدن این حرف آقاجون از کوره در رفت و عصبی فریاد زد:
_نوه ات اومده بود تو اتاق من تا باهام بخوابه میفهمی با این لباسی که عین هرزه ها شده اومده بود من و تحریک کنه منتظر بوده پیش زنم نباشم تا بیاد پیشم میفهمی!؟این همون نوه ی عزیزت که به اصطلاح عوض شده بود
_تو چی داری میگی!؟
آریا پوزخند عصبی زد و گفت:
_آقاجون حرف های من کامل واضح بود منتها اگه شما میخوای خودت رو بزنی نفهمیدن اون مشکل من نیست.
آقاجون با خشم به آرمیتا خیره شد که روی زمین افتاده بود و اصلا سر و وضعش مناسب نبود با صدایی که داشت میلرزید گفت:
_زود باش برو تو اتاقت
آرمیتا بلند شد و به سمت طبقه بالا رفت ، با رفتن آرمیتا آقاجون رو کرد سمت آریا و با صدای محکم پر از تحکم گفت:
_بیا اتاقم
آریا سری تکون داد و همراهش حرکت کرد و به سمت اتاقش رفتند
_وای خدا این چی بود دیگه تا حالا این شکلیش رو ندیده بودم دیگه
صدای شهین بود که داشت این حرف رو میزد مامان بهت زده گفت:
_واقعا میخواست همچین کاری بکنه
دیگه تحمل شنیدن نداشتم به سمت اتاق خودم حرکت کردم داخل اتاق که شدم در رو بستم و روی تخت نشستم به سختی جلوی ریزش اشکام رو گرفته بودم
اون دختره چجوری تا این حد پرو شده بود ..

 همش تقصیر آقاجون بود که دوباره اون و آورد به این خونه اگه آریا بهش پا میداد چی میشد اگه برای انتقام گرفتن از من باهاش میخوابید بدون شک زنده نمیموندم.
با باز شدن در اتاق سرم رو بلند کردم با درموندگی به آریا خیره شدم که پوزخندی بهم زد و گفت
_تو هم یکی هستی لنگه ی اون زنیکه
با التماس نالیدم
_آریا
_هیش ساکت شو نمیخوام صداتو بشنوم
با بیرون رفتنش از اتاق بغضم بیصدا ترکید چطور میتونستم رفتار سرد و یخ زده اش رو تحمل کنم خدا خودت بهم کمک کن بهم صبر بده تا طاقت بیارم با باز شدن در اتاق سریع دستم رو به صورتم خیسم کشیدم تا اشکام رو پاک کنم که نگاهم برای یه لحظه به آریا خورد داشت خیره خیره نگاهم میکرد سریع نگاه ازش گرفتم و بلند شدم تا از اتاق برم بیرون میخواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت ایستادم من رو به سمت خودش برگردوند و دستش رو به سمت گونه های خیسم اورد و نوازش وار روی گونم کشید قطره اشکی از چشمم افتاد که صدای خشک و سردش بلند شد
_یه روزی اگه یه قطره اشک از چشمهات میفتاد دیوونه میشدم دنیا رو به آتیش میکشیدم!
سکوت کرد و زل زد به چشمهام نمیدونست چقدر با حرف هاش داره من و داغون میکنه
بعد مکث طولانی ادامه داد:
_اما الان تنها حسی که از دیدن اشکات دارم لذت میدونی چرا!؟ چون تو با من بدترین کاری که میتونستی رو کردی میخواستی انتقام بگیری آره انتقام لحظه ای که بهت تجاوز کردم آره!؟
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
_نه آریا تو داری اشتباه میکنی تو
_نمیخواد انکار کنی بسه! از دروغ هاتون خسته شدم از خیانتاتون به هر آدمی که به پستم میخوره میشه خیانتکار.
لبهام از شدت بغض داشت میلرزید من بیگناه بودم من بهش خیانت نکرده بودم چرا درک نمیکرد چرا من و نمیفهمید آخه چرا سعی نمیکرد برای یکبار هم که شده به حرفام گوش بده
_تو از آرمیتا هم نفرت انگیز تری
با شنیدن این حرف آریا حس کردم روح از تنم خارج شد سئوالی بهش خیره شدم که ادامه داد:
_آریا یکبار بهم خیانت کرد اما تو هر بار هر ثانیه حس میکنم داری بهم خیانت میکنی با اینکه میدونستی بهم خیانت شده فوبیای خیانت دارم اما تو با وجود اینکه میدونستی بهم خیانت کردی.
تا خواستم لب باز کنم از خودم دفاع کنم به سمت تخت رفت و گفت:
_الان هم سر و صدا نکن برو بیرون حوصله ندارم باز اون زنیکه با لباس خواب جلف بیاد کنارم.
از اتاق اومدم بیرون اما تموم فکر م پیش آریا بود چی میشد اگه میفهمید من بهش خیانت نکردم تا راحت میتونستم حساب آرمیتا رو برسم وقتی که فهمیدم رفته تو اتاق شوهرم.
 


_بلاخره آریا مال من میشه!
با شنیدن صدای آرمیتا از پشت سرم به سمتش برگشتم و بهش خیره شدم که ادامه داد:
_تو آریا رو از من گرفتی اما خیلی زود از دستش دادی و من دوباره بدستش میارم
با شنیدن حرف های وقیحانه اش عصبی لبخندی زدم و گفتم:
_حوصله ی شنیدن حرف های بی سر و ته تو رو ندارم.
و خواستم برم به سمت پایین که صدای پاهاش اومد و بازوم رو گرفت و گفت:
_کجا وایستا حرف هام تموم نشده
ایستادم به چشمهاش که داشت ازش نفرت میبارید خیره شدم و گفتم:
_اما من باهات هیچ حرفی ندارم
_حتی اگه درمورد شوهرت باشه!؟
_شوهرم خودش عقل داره و انقدر عاقل هست که با شنیدن حرف های بی سر و ته تو دوباره نمیاد سمتت خودت که دیدی چجوری خار و خفیفت کرد بهتره یه کیس دیگه برا خودت پیدا کنی آریا بهت محل سگ هم نمیده دختر جون.
_آریا خودش میاد سمتم مطمئن باش
پوزخندی زدم و گفتم
_حتما منتظر باش میاد
_تو زندگیش و نابود کردی اما من زخمش رو التیام میدم دوباره عاشقم میشه سمت من برمیگرده
_تو مریض روانی هستی آرمیتا باید درمان بشی
پام رو روی اولین پله گذاشتم که دستی از پشت محکم هلم داد و صدای جیغ من بود که خونه رو پر کرد …
با درد شدید که تو ناحیه دستم حس کردم چشمهام رو باز کردم تو اتاق نا آشنایی بودم کمی به خودم فشار آوردم که با یادآوری اتفاق هایی که افتاد آهی کشیدم آرمیتا من رو از پله ها هل داد و بعدش جز سیاهی مطلق چیزی نبود ، با باز شدن در اتاق نگاهم به مامان افتاد که با دیدن چشمهای باز من اشک تو چشمهاش جمع شد و سریع از اتاق خارج شد بعد از چند دقیقه همراه دکتر و پرستار اومد ، دکتر بعد از یه معاینه کلی و پرسیدن چند تا سئوال جزئی از اتاق رفت بیرون و حالا من مونده بودم و مامان
_باران خوبی دخترم درد نداری!؟
با شنیدن صدای نگرانش لبخندی بهش زدم و گفتم:
_خوبم مامان نگران نباش
با گوشه ی چادرش اشکش رو پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:
_همش تقصیر اون دختره اس معلوم نیست از جون تو چی میخواد خودش زندگی خودش رو خراب کرده حالا اومده به قصد نیت خراب کردن زندگیت و گرفتن جونت این چه مصیبتیه.
دست مامان رو گرفتم و محکم فشار دادم
_مامان
_جانم دخترم
_بهش فکر نکن من که از همون اول گفته بودم آرمیتا عوض نشده و فقط برای انتقام گرفتن اومده اما هیچکدومتون حرف من و باور نمیکردید.
_باران
_حالا هم چیزی عوض نشده مامان آرمیتا هنوز هم تو اون خونه اس و …
وسط حرفم پرید و گفت:
_آقاجونت انداختش بیرون

با شنیدن این حرف مامان خشکم زد ساکت شد و با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم باورم نمیشد یعنی واقعا آقاجون آرمیتا رو از خونه بیرون کرده بود


دو هفته گذشته بود و تو این مدت هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود همون روز مرخص شدم و آرسین اومد دنبال من خیلی دلم شکسته بود از اینکه آریا حتی دنبال من هم نیومده بود حتی بابا و آقاجون هم نیومده بودند یعنی انقدر هم براشون ارزش نداشتم!
_باران
با شنیدن صدای شهین به سمتش برگشتم صورتش رنگ پریده بنظر میومد
_بله
_آرمیتا اومده
چشمهام گشاد شد
_چی
_انگار آقاجون بخشیده اون رو چون ابراز پشیمونی کرده و حالا دوباره برگشته به خونه.
تموم وجودم پر از خشم شد بس بود هر چی سکوت کرده بودم و بخاطر گناه نکرده داشتم مجازات میشدم بس بود هر چقدر تو سری هایی که میخوردم رو تحمل میکردم ، با عصبانیت به سمت پایین رفتم آرمیتا تو بغل آقاجون نشسته بود و بقیه هم روی مبل نشسته بودند با دیدن آریا که خیلی خونسرد بدون هیچ عصبانیتی نشسته بود بیشتر از قبل عصبی میشدم
_اینجا چخبره این عفریته اینجا چیکار داره!؟
با شنیدن صدام و اون لحن صحبت کردنم آقاجون عصبی داد زد:
_حدت رو بدون دختر
_ندونم مثلا میخوای چیکار کنی چقدر بدبخت شدید همتون که گول این هرزه خانوم رو میخورید کسی که به قصد کشت من رو هل داد تا بمیرم.
_بسه آرمیتا پشیمون شده از کاری که کرده تو عصبانیت کاری کرده که
پوزخند تلخی زدم و حرفش رو قطع کردم:
_که اینطور پس عصبی شده از این لحظه به بعد من نه آقاجونی دارم نه بابایی نه خانواده ای همتون برای من مرده فرض میشید من میرم خونه ی خودم.
اولین قدم رو برداشتم که صدای آریا بلند شد:
_ما هیچ جایی نمیریم
به سمتش برگشتم خیره به چشمهاش شدم و با صدایی بلند گفتم:
_من میرم تو اگه میخوای همینجا بمون یا اگه نه دوست نداری با هرزه ای مثل من زندگی کنی من برای همیشه از زندگیت میرم بیرون.
بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنم به سمت طبقه بالا رفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم طولی نکشید که در اتاق باز شد و صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_جرئت پیدا کردی زبونت دراز شده
دست از چیدن وسایلم برداشتم نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم دیگه سکوت بس بود اون اگه میخواست بفهمه تا حالا فهمیده بود نه اینکه خودش رو بزنه به نفهمی ، با صدای سرد و خشکی گفتم:
_زبون داشتم فقط سکوت کرده بودم تا بفهمی اما انگار نفهم تشریف داشتی درضمن من تو این خونه نمیمونم خودت دوست داری بمون من و بچه هام میریم یا اگه دوست نداری برم خونه ات هم مشکلی نیست من میتونم یه جای خواب پیدا کنم
با شنیدن حرف هام اخماش رو تو هم کشید و با لحن بدی گفت
_لابد میخوای بری ج‌*ن*ده بشی پول دربیاری آره!؟

با شنیدن این حرفش از کوره در رفتم و با خشم داد زدم:
_دهن گشادت و ببند فهمیدی تو فکر کردی چه گوهی هستی میتونی هر دقیقه دهنت رو باز کنی و هر اراجیفی به زبونت اومد بگی هان فکر کردی من بهت خیانت کردم آره!؟ انقدر احمق تشریف داری حتی یه تحقیق هم نکردی من دقیقا روزی که میخواستم برم دیدن سام به مامانم گفتم بیا پیش بچه ها امروز سام زنگ میزنه میگه کار مهمی دارم اگه آریا بفهمه نمیزاره برم مامان اومد من رفتم سام اومد یه لیوان اب برام اورد خوردم بعد از اون هیچی یادم نمیاد یادم نمیاد چرا روی تخت بودی میفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی!؟
_داری خودت و توجیه میکنی خیانتت رو
_دیگه تحمل ندارم بشینم به حرف هات گوش بدم تو حتی یه ذره بهم اعتماد نداشتی که بری دنبال حقیقت.
پوزخندی زد و گفت:
_حقیقت ، حقیقت رو با چشمهام دیدم دیگه نیاز نبود برم دنبالش درضمن فکر نکن حرف های کسشعرت رو باورت کردم الان هم زود باش وسایلت رو جمع کن بریم تو خونه حساب این زبون درازی هات رو میرسم.
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم این بشر اصلا آدم نمیشد یا هم خودش رو زده بود به نفهمیدن که اینجوری رفتار میکرد خدا میدونست با بیرون رفتنش از اتاق دوباره شروع کردم به جمع کردن وسایلم وقتی جمع کردن وسایلم تموم شد دوتا از خدمتکارا رو صدا زدم تا بچه هارو همراه من بیارند و به سمت پایین رفتیم داشتیم از کنار ورودی در سالن رد میشدیم که صدای آقاجون از پشت سرم اومد:
_پشیمون میشی!
بدون اینکه به سمتش برگردم با صدای رسا و محکمی گفتم:
_اونی که پشیمون میشه من نیستم شمایید ، طلا که پاک چه منتش به خاک.
بعد تموم شدن حرفم حرکت کردم و منتظر شنیدن هیچ جوابی از جانبش نشدم واقعا انگار عقل نداشت که خودش بشینه فکر کنه من ساده رو بگو فکر میکردم یه حامی دیگه هم کنار بابا پیدا کردم اما انگار اصلا بخت با من یار نیست و هیچکس قرار نیست حامی و کنار من باشه آرمیتا که آدم بده اس همه چیزش رو داره اما من چی در عین حال هیچی ندارم!


با دیدن آریا که مست و پاتیل بود و یه دختره تو بغلش لم داده بود و داشت گردنش رو میبوسید حس کردم دود از سرم بلند شد با عصبانیت داد زدم:
_اینجا چخبره!؟
صدای خمار و کشیده آریا بلند شد
_جوون چقدر هات شدی عشقم
بدون توجه به حرفش به سمتشون رفتم بازوی دختره رو گرفتم و با عصبانیت داد زدم:
_زود باش بلند شو عفریته
صدای گوش خراش دختره بلند شد
_داری چیکار میکنی دستت رو بردار ببینم روانی
_هرزه بلند شو ببینم وقتی به سختی بلندش کردم به سمت در سالن بردم و از خونه پرتش کردم بیرون و عصبی رو بهش غریدم:
_یاد بگیر پات و خونه ی مرد متاهل نزاری زنیکه ی پتیاره
و بدون توجه به چشمهای خشمگین و پر از تنفرش در سالن رو محکم بهم زدم و به سمت آریا که لش کرده بود روی مبل رفتم چشمهاش باز بود قرمز شده بود و داشت خمار بهم نگاه میکرد عصبی پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_خوش گذشت
با صدایی که کفرم رو درمیاورد کشیده گفت:
_خیلی
_عوض میکشمت
به سمتش حمله ور شدم و تا خواستم بزنمش بازوم رو گرفت و محکم کشید که پرت شدم تو بغلش با خشم داد زدم:
_ولم کن بزار حسابت رو برسم عوضی
_هیش خوشگلم اول به شوهرت یه حالی بده
با خشم بهش خیره شدم و داد زدم:
_یه حالی نشونت بدم اون سرش ناپیدا انقدر جرئت پیدا کردی میری دختر برمیداری از خیابون میاری تو خونه آره که میخوای شبت رو باهاش باشی آره!؟
آره رو با صدای بلندی فریاد زدم که لبخند گل گشادی زد و با مستی بهم خیره شد و گفت:
_از زن ج*ن*ده ام یاد گرفتم خو
چشمهام از شدت حرص و عصبانیت تا سر حد ممکن گشاد شده بود نفس های عمیقی میکشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم اما مگه میشد این همه وقاحت رو ببینی و عصبی نباشی!
اومدم بلند بشم از روش که محکمتر کمرم رو چسپید با صدایی گرفته و لرزون ناشی از عصبانیت گفتم:
_ولم کن
خمار بهم خیره شد و با صدایی آروم و در عین حال بم و لرزون شده که بخاطر مستی بود گفت:
_نمیخوای شوهرت رو آروم کنی!
_دستت رو بردار آریا
دستش رو برد زیر لباسم و با صدایی خشدار زیر گوشم نجوا کرد:
_شوهرت رو تمکین کن تا سراغ زن های خیابونی نره
با شنیدن این حرفش چونم لرزید یعنی آریا فقط بفکر هوس خودش بود که میرفت سراغ زن های خیابونی تا خودش رو ارض*ا کنه
چقدر سخت بود شنیدن چنین حرف هایی از زبون شوهرت ، با قرار گرفتن لبهای داغش روی پوست گردنم چشمهام بسته شد و آهی از میون لبهام خارج شد
_جووون
جاهامون عوض شد من رو روی مبل سه نفره انداخت و خودش روم خیمه زد شروع کرد به بوسیدن لبهام و گاز گرفتن کنترلم رو از دست دادم و من هم شروع کردم به همراهیش که ازم جدا شد با بیقراری بهش خیره شدم


جاهامون عوض شد من رو روی مبل سه نفره انداخت و خودش روم خیمه زد شروع کرد به بوسیدن لبهام و گاز گرفتن کنترلم رو از دست دادم و من هم شروع کردم به همراهیش که ازم جدا شد با بیقراری بهش خیره شدم که سرش رو بلند کرد با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد پوزخندی زد و گفت:
_عادت ندارم دستمالی بقیه رو بردارم و باهاشون بلند کنم.
از روم بلند شد هنوز شکه بهش خیره شده بودم به وضوح صدای شکستن قلبم رو شنیدم
آریا چجوری میتونست انقدر راحت احساسات من رو خورد کنه و راحت از کنارش رد بشه یعنی انقدر بی ارزش شده بودم براش دیگه نمیتونستم تحمل کنم که بیشتر از این من رو خورد کنه به هر جون کندنی بود از سر جام بلند شدم و به سمت اتاق مهمون حرکت کردم بس بود هر چقدر گذاشته بودم من رو تحقیر کنه داخل اتاق که شدم بدن بی جونم رو روی تخت انداختم و چشمهام رو بستم سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی راحت بگیرم بخوابم تا فردا با خیال آسوده تر بتونم حال آریا رو بگیرم لبخند محوی روی لبهام نشست طولی نکشید که خوابم برد.
_باران
با شنیدن صدای آریا به سمتش برگشتم و سرد گفتم:
_بله
از شنیدن صدای سرد من تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد و گفت:
_من امشب نمیام حاضر شو ببرمت خونه ی آقاجون
و خواست از اتاق خارج بشه که با خونسردی گفتم:
_من و بچه ها همینجا میمونیم
ایستاد به سمتم برگشت ابرویی بالا انداخت و با پوزخندی که روی لبهاش خودنمایی میکرد بهم خیره شد و گفت:
_اون وقت چرا فکر کردی من میزارم دوباره تنها اینجا بمونی و هر غلطی دلت خواست بکنی!؟
بیتفاوت بهش خیره شدم و گفتم:
_اون دیگه مشکل من نیست اگه اعتماد نداری بهتره یه محافظ بگیری اما من پام رو تو اون خونه نمیزارم.
آریا به سمتم اومد حالا کاملا روبروم ایستاده بود و به چشمهام خیره شده بود
_جرئت پیدا کردی زبون در آوردی!؟
_از اولش زبون داشتم فقط بخاطر اینکه حرمت یه سری چیزایی رو نگه دارم سکوت کردم ولی دیدم لیاقت سکوت من رو هیچکس نداره.
با شنیدن این حرف من چشمهاش برق عجیبی زد
_نکنه این زبون درازیت بخاطر ضدحالیه که دیشب خوردی
و با پوزخند مضحکی بهم خیره شد که تموم وجودم پر از خشم و نفرت شد اما خودم رو کنترل کردم و به روی خودم نیاوردم
_انقدر مهم نیستی برام که ضد حال خورده باشم
با شنیدن این حرف من چشمهاش پر از خشم شد فکم رو گرفت و محکم فشار داد با اینکه دردم گرفته بود اما اصلا حرفی نزدم فقط با چشمهای یخ زده ام بهش خیره شدم کمی به چشمهام خیره شد یهو فکم رو ول کرد و با عصبانیت از اتاق خارج شد با رفتنش قطره اشکی لجوجانه روی گونم چکیدکه محکم پسش زدم..

و با حرص روی تخت نشستم و زمزمه کردم:
_باید قوی باشی بسه هر چقدر خوردم کردند بسه هر چقدر ساکت موندم تا درست بشه بسه!
سرم رو محکم میون دستام فشار میدادم که صدای زنگ تلفن بلند شد از سر جام بلند شدم و تلفن رو برداشتم که با شنیدن صدایی که شنیدم میخکوب شدم
_باران
با صدایی که حالا بشدت لرزون شده بود گفتم:
_سام تو
هنوز حرفم کامل نشده بود که در اتاق با صدای بدی باز شد و قامت آریا تو در نمایان شد تلفن دستش بود و با خشم داشت بهم نگاه میکرد قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم به سمتم اومد پرتم کرد روی زمین که صدای اخم بلند شد تلفن رو برداشت و عربده زد:
_کثافط جرئت داری یکبار دیگه به زن من زنگ بزن تا جد و آبادت رو بیارم جلو چشمهات کاری میکنم روز شبت به گوه خوردن بیفتی
نمیدونم سام چی بهش گفت که عربده ای زد که حس کردم گلوی من به جای اون سوخت و تلفن رو محکم پرت کرد روی دیوار که افتاد روی زمین و خورد خاکشیر شد
_آریا
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با خشم بهم خیره شد صورتش به طرز عجیبی ترسناک شده بود و خیلی خشمگین داشت بهم نگاه میکرد به سمتم اومد و دستش رو دور گلوم گذاشت و محکم فشار داد با حالت جنون واری بهم خیره شد و میگفت:
_میکشمت ج.نده میخواستی به من خیانت کنی دوباره آره داشتی با معشوقت لاس میزدی آره زنده ات نمیزارم
به سختی گفتم:
_آریا ولم کن داری
با سیلی محکمی که زد حس کردم گوشم سوت کشید محکم پرتم کرد که سرم به لبه ی تخت خورد و حس کردم دنیا داره جلو چشمهام سیاهی میره
_زائیده نشده کسی که بخواد من رو دور بزنه فهمیدی!
با ترس سرم رو تکون دادم بریده بریده گفتم:
_آریا من
بدون توجه به شنیدن حرف هام به سمتم اومد بازوم رو گرفت و بلندم کرد با صدایی خشک و خشدار گفت:
_امشب جهنم واقعی رو بهت نشون میدم
بدون توجه به تقلاهام پرتم کرد روی تخت اومدم بلند بشم که سیلی محکمی بهم زد حس کردم صورتم بیحس شد با چشمهای اشکی بهش خیره شدم و با التماس نالیدم:
_داری اشتباه میکنی آریا یه فرصت بده توضیح بدم بهت
با خشم بهم نگاهی انداخت و گفت:
_هیس خفه شو خودم چیزایی که لازم بود رو دیدم الانم دهنت و ببند
لباسم رو تو تنم جر داد و بهم نزدیک شد …
از شدت درد داشتم به خودم میپیچیدم آریا وقتی کارش تموم شد لباساش رو پوشید و بدون توجه به من از اتاق خارج شد آریا امشب بدترین کاری که میتونست رو انجام داد حتی به حرفام گوش نداد فقط قضاوت کرد و در آخر کتک هاش و رابطه ی دردناکی که باهام برقرارکرد
 

هیچوقت نمیتونستم امشب رو فراموش کنم کاری که باهام کرد
صبح شده بود به سختی تونسته بودم بلند بشم برم حموم و بعد آروم کردن ساتین و سوگند دوباره اومده بودم روی تخت خوابیده بودم خداروشکر آریا اصلا خونه نبود انقدر ازش متنفر شده بودم که نمیتونستم تحملش کنم با شنیدن صدای زنگ خونه از سر جام بلند شدم این وقت صبح کی اومده بود!
با دیدن مامان در سالن رو باز کردم و به سمتش پرواز کردم انقدر دلم گرفته بود که فقط میخواستم یه جا خودم رو خالی کنم
_باران چت شده چرا صورتت این شکلی شده دخترم!؟
با گریه نالیدم:
_دیروز سام زنگ زد نشد هیچ حرفی باهاش بزنم یهو آریا اومد و فکر کرد دارم با سام لاس میزنم شروع کرد به کتک زدن مامان ازش متنفرم
_هیش آروم باش دخترم همه چیز درست میشه
_پس کی قراره درست بشه مامان من خسته شدم از بس هر روز یه اتفاق جدید افتاد و آریا بدون منطق بیفته به جونم
چند روز از گذشت اون روز کذایی داشت میگذشت و هیچ خبری از آریا نشده بود اصلا خونه نیومده بود با وجود بلایی که سرم در آورده بود نگرانش شده بودم و دلم مثل سیر و سرکه داشت میجوشید ، بچه ها هم تو این مدت خیلی بیقراری میکردند و بهونه میگرفتند به سختی خوابونده بودمشون تو سالن نشسته بودم که با شنیدن صدای در سالن از جا پریدم ، با دیدن سر و وضع بهم ریخته ی آریا هینی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم چرا این شکلی شده بود انگار دعوا کرده بود!
با شنیدن صدای هین من سرش رو بلند کرد و نگاه خالی از هر حسی بهم انداخت با دیدن نگاهش وحشت به دلم چنگ زد چرا این شکلی شده بود
_باید حرف بزنیم
با شنیدن صداش به خودم اومدم و به خودم جرئت دادم و پرسیدم:
_کجا بودی این چه سر وضعیه برای خودت درست کردی!؟
پوزخندی زد و گفت:
_مهمه
_مهم نبود نمیپرسیدم
بدون توجه به حرفم اومد روی مبل نشست و گفت:
_بیا بشین باید باهات صحبت کنم
متعجب رفتم و روی مبل روبروش نشستم منتظر بهش خیره شدم که دستش رو بین موهاش کشید و گفت:
_از این وضعیت خسته شدم!
سرش رو بلند کرد به چشمهام خیره شد و تیر خلاص رو زد:
_طلاقت میدم‌.


حس کردم قلبم دیگه نزد و از کار افتاد چشمهام پر از اشک شد لبخندی به تلخی زهره مار روی لبهام نشست خشک شده بهش خیره شده بودم و توانایی حرف زدن نداشتم که بیرحمانه بدون توجه به وضعیت من ادامه داد:
_نمیخوام هر لحظه با این شک و دودلی زندگی کنم نمیتونم با زنی که بهم خیانت کرد و خیانتش هر لحظه جلو چشمهام رژه میره زندگی کنم.
به سختی دهن باز کردم
_اما من بهت خیانت نکردم
پوزخندی زد و گفت:
_بس کن این کسشعرات رو دیگه اصلا نایی ندارم که بخوام باهات درگیر بشم کارای طلاق رو آماده میکنم تو هم امضا کن و تموم
دیگه اشکام روی صورتم جاری شدند و قادر نبودم که خودم رو کنترل کنم ، از سر جاش بلند شد و گفت:
_همیشه فکر میکردم خدا تو رو بعد از آرمیتا بهم داد تا دوباره زندگی کنم دوباره دوست داشتن رو حس کنم دوباره عاشق بشم!
با شنیدن این حرفش اشکام بند اومد یعنی آریا هم عاشق من بود پس چرا الان داشت میگفت چرا الان
_اما انگار تو هم یکی بودی لنگه ی اون آرمیتا من با هر چی کنار بیام با خیانت نمیتونم اگه به چشم خودم ندیده بودم باورم نمیشد ولی حالا … نمیخوام بحث رو کش بدم کارای طلاق که آماده بشه توافقی بدون ایجاد هیچ سر و صدایی جدا میشیم و بچه ها هم پیش خودم میمونند.
بعد تموم شدن حرف هاش به سمت طبقه بالا رفت ، با رفتن با صدای بلندی شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن چرا باید انقدر تلخ تموم بشه چر طلاق من که هیچ خیانتی انجام نداده بودم چرا بخاطر گناه نکرده ….
تو این چند روز از شدت گریه زیاد چشمهام پف کرده بود خودم رو تو اتاق زندونی کرده بودم و کنار بچه ها تمام وقت بیدار بودم ، خواب از چشمهام رفته بود حتی تصور جدا شدن از آریا هم داشت من رو عذاب میداد ، به سختی از سر جام بلند شدم و بعد مدت ها از اتاق خارج شدم حتی خبر نداشتم آریا کجاست چیکار میکنه با فکر کردن بهش پوزخند روی لبهام نشست اون الان حتما دنبال کارای طلاق تا هر چه زودتر از شر زن هرزه ای مثل من خلاص بشه!
به سمت آشپزخونه داشتم میرفتم تا یه مسکن بخورم که صدای زنگ آیفون بلند شد راهم رو کج کردم با دیدن آریا متعجب شدم چرا این وقت روز اومده بودند با فکری که به ذهنم خطور کرد پوزخند تلخی روی لبهام نشست و فاصله گرفتم همونجا نشستم و شروع کردم به گریه کردن چقدر بدبخت شده بودم آریافکر کرده من بهش خیانت کردم انقدر گریه کردم که بی رمق شدم و چشمهام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم.


با سر درد چشمهام رو باز کردم نگاهم به اتاق خودم افتاد چرا روی تخت بودم من! کمی به مخم فشار آوردم تا تموم اتفاقات مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد آه تلخی کشیدم 
به سختی بلند شدم سر گیجه داشتم بخاطر این چند روز که نه اصلا درست و حسابی غذا خورده بودم نه و فقط اشک مهمون چشمهام بود حالم داشت از خودم بهم میخورد بخاطر ضعیف بودنم بخاطر اینکه جای جنگیدن یه گوشه نشستم و فقط تمام روز اشک میریختم مگه با اشک ریختن من چیزی درست میشد مگه برای کسی مهم بود اصلا نه!
داخل حمام شدم دوش آب سرد رو باز کردم لرزی به تنم افتاد اما اصلا مهم نبود بعد اینکه خودم رو خشک کردم اومدم بیرون لباس های شیک و گرون قیمتی که ِآریا برام خریده بود رو پوشیدم و یه آرایش ملایم روی صورتم انجام دادم از آینه قدی داخل اتاق به خودم نگاهی انداختم راضی به سمت بیرون رفتم دیگه نباید خودم رو یه آدم ترسو جلوه میدادم یه آدم ضعیف ، با دیدن آریا که داخل سالن نشسته بود تنها به سمتش رفتم که با شنیدن صدای قدم هام به سمتم برگشت به وضوح جا خوردنش رو دیدم ، پوزخندی روی لبهام نشست لابد فکر میکرد الان باید به پاش میفتادم و عین سگ التماس میکردم من خیانت نکردم اما کور خونده بود عمرا اگه دیگه پیش این جماعت خودم رو خار و خفیف میکردم بدون توجه به نگاه خیره اش رفتم و روبروش نشستم به چشمهاش زل زدم و با خونسردی گفتم:
_میخوام باهات حرف بزنم
بدون توجه به حرف من با صدایی خشک و سرد گفت:
_خوب به خودت رسیدی نکنه بخاطر اون بیناموس.
با شنیدن این حرفش پوزخند روی لبهام عمیق تر شد با سردی تمام درست مثل خودش گفتم:
_هر جوری دلت میخواد فکر کن و مغز مریضت رو بافکر کردن به این کسشعرات آروم کن.
چشمهاش برق عجیبی زد با خونسردی بهم خیره شد و با بیتفاوتی که من رو متعجب میکرد گفت:
_نیازی نمیبینم به تو فکر کنم کیس های بهتری برای آرامش اعصاب هستند.
و با لبخند مضحک روی لبهاش بهم خیره شد از شدت حرص و عصبانیت دستام رو مشت کردم لعنتی میخواست من رو عصبی کنه اما محال ممکن بود اگه میذاشتم به خواسته اش برسه ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_درمورد طلاق میخوام باهات صحبت کنم
یه تای ابروش بالا رفت و منتظر بهم خیره شد و گفت:
_میشنوم


_برای جدایی شرایطی دارم
پوزخندی زد و با لحن مسخره ای گفت:
_بفرمائید شرایطتون چیه بانو
بانو رو با لحن کشیده ای گفت که کفرم در اومد اما سعی کردم توجه نکنم و آروم باشم که موفق هم شدم‌
_من یه خونه میخوام برای زندگی بعد از طلاق و میخوام بچه هام پیش خودم باشند
با شنیدن حرف هام آریا شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد بریده بریده گفت:
_خیلی باحال بود!
اخمام رو تو هم کشیدم و عصبی گفتم:
_فکر نمیکنم چیز خنده داری برات تعریف کرده باشم
آریا جدی شد و با صدای تحقیر آمیزی گفت:
_خوب گوشات رو باز کن دختر جون من نه خونه ای برات میخرم نه بچه هام رو دست زن هرزه ای مثل تو میدم طلاقت رو میدم ا زندگی من و بچه هام گم میشی میری بیرون
_تو نمیتونی باهام اینکارو بکنی.
پوزخندی زد و با لحن مسخره ای گفت:
_جدی چرا اون وقت نمیتونم اینکارو بکنم عزیزم
به سختی جلوی ریزش اشکام رو گرفته بودم با صدایی که به وضوح داشت میلرزید گفتم:
_نمیتونی بچه هام رو ازم بگیری ازت شکایت میکنم
_جووون نه بابا خوشگلم دیگه چی ، نکنه فکر کردی بری شکایت کنی میان بچه هات رو میارند پیشت کافیه مدرک بدم خیانت کردی لخت و پاتیل تو بغل اون دیوث بودی.
_تو نمیتونی همچین کاری رو در حق من بکنی تو …
_بسه اه هی نگو تو نمیتونی تو نمیتونی معلومه که میتونم
حالا اشکام خیلی راحت روی گونه هام جاری بودند اصلا توقع نداشتم آریا تا این حد ظالم باشه میخواستم جلوش قوی باشم حداقل یه امروز رو اما اون من رو با خاک یکسان کرد
_اما میخوام بهت یه لطفی بکنم
سرم رو بلند کردم و زل زدم تو چشمهاش که پوزخندی روی لبهاش شکل گرفت و گفت:
_از اونجایی که تو خانواده ات هم قبولت نمیکنند و بعد طلاق آواره و بیکس میمونی میتونی همینجا زندگی کنی به عنوان زیرخواب!
با شنیدن این حرفش حس دردی رو تو قلبم احساس کردم انقدر عمیق که حس میکردم هر لحظه قراره خدا جون من رو ازم بگیره
_فردا هم توافقی جدا میشیم
_فردا جدا میشیم اما من اینجا نمیمونم تا همخواب آدم کثیفی مثل تو بشم من هرزه نیستم بهتره برای ارض*ای هوس خوت بری یکی از همون هرزه هایی که هر شب باهاشون میخوابی رو بیاری خونت.
بعد تموم شدن حرف هام جلوی چشمهای بهت زده اش بلند شدم و به سمت اتاق رفتم میخواستم برای آخرین بار حداقل بچه هام رو بغل کنم
میدونستم بعد از این هیچوقت نمیتونم ببینمشون بغلشون کنم بوشونم کنم و حتی نوازششون کنم از همین الان دلم براشون داشت تنگ میشد به بچه هام که آروم خوابیده بودند خیره شده بودم

 ساتین و سوگل من امیدوارم باباتون مراقب شماها باشه تنهاتون نزاره چون از مامانتون متنفره شما رو اذیت نکنه من رو ببخشید عزیز‌ای من که نمیتونم کنارتون باشم
_خوب نگاهشون کن چون دیگه هیچوقت نمیبینیشون
با شنیدن صدای آریا از پشت سرم به سمتش برگشتم و با صدای گرفته ای گفتم:
_خیلی آدم پست و منفوری هستی
_آره درست مثل تو!
_مطمئن باش پشیمون میشی اما اون روز من حتی بهت نگاه هم نمیکنم
نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و بدون حرف بیرون رفت
_خدا لعنتت کنه سام
مگه باهات چیکار کرده بودم که همچین نقشه ی کثیفی رو کشیدی برای خراب کردن زندگی من یه آدم چقدر میتونست پست و کثیف باشه
همه چیز به سرعت داشت پیش میرفت من و آریا توافقی جدا شدیم و هیچکس خبر دار نشد به سمت آریا برگشتم و گفتم:
_میخوام برای آخرین بار بچه هام رو ببینم
سرش رو تکون داد ، به سمت اتاق بچه ها رفتم جفتشون بیدار بودند و پرستار جدیدی که آریا گرفته بود کنارشون بود با چشمهای درشتشون بهم خیره شده بودند قطره اشکی روی گونم چکید دست جفتشون رو بوسیدم دیگه معلوم نبود کی دوباره میتونم ببینمشون دوباره میتونم اصلا بغلشون کنم دوباره محکم بوسیدمشون و با دلتنگی عمیق بوشون کردم
بلند شدم با اینکه سیر نشده بودم از وجود بچه هام اما مجبور بودم به جدایی من تا جایی که تونستم جنگیدم اما آریا اصلا هیچ تلاشی نکرده بود برای داشتن من برای جنگیدن زندگیمون حتی اگه یه ذره بهم اعتماد داشت همچین اتفاقی نمیفتاد چمدون کوچیکم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ، آریا روی مبل نشسته بود با دیدن من بلند شد به سمتم اومد نمیدونم چیشد که بی هوا بغلم کرد
از همین الان دلم براش تنگ میشد مرد بی وفای من کسی که حتی کتک هاش رو هم دوست داشتم من همه چیز این مرد نامرد رو که بهم اعتماد نداشت دوست داشتم ازم جدا شد با چشمهای اشکی زل زدم به چشمهاش چشمهای اون هم قرمز و نمدار بود صدای خشدار و گرفته اش بلند شد:
_برو
_آریا
بهم خیره شد که لبخند تلخی بهش زدم و گفتم:
_دوستت دارم
و در مقابل چشمهای بهت زده اش لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و با عشق بوسیدمش ،ازش جدا شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_دوست دارم خوشبخت بشی از بچه هام مراقبت کن هیچوقت بد من رو بهشون نگو بگو مادرتون دوستتون داشت.
دیگه تحمل موندن نداشتم از خونه زدم بیرون آریا حتی جلوی رفتن من رو هم نگرفت تو آخرین لحظات هم امید داشتم اما هیچ بود امید من قطرات اشکام بشدت روی صورتم جاری بودند حتی نمیدونستم کجا باید برم خونه ی آقاجون که نمیتونستم برم نه پولی داشتم نه کاری نه آشنایی

نه دوستی باید شب رو تو خیابون سر میکردم چاره ای جز این کار نداشتم انقدر غرق فکر و خیال شده بودم که اصلا هواسم نبود اومده بودم وسط جاده نگاهی به جاده ی تاریک روبروم انداختم پوزخندی روی لبهام نشست من حتی مقصدم رو هم نمیدونستم با شنیدن صدای بوق ماشینی به خودم اومدم و قبل از اینکه بتونم عکس العملی از خودم نشون بدم صدای بوق بلند و برخورد ماشین بهم پرت شدم روی زمین و سیاهی مطلق ‌…
#آریا
کلافه تو موهاش دست میکشید هنوز هم عاشق همسرش بود بخاطر حرف های تحریک کننده ای که آرمیتا بهش زده بود تصمیم بیخود و نا بجایی گرفت باران رو طلاق داد اما پشیمون بود چجوری میتونست جداییش رو طاقت بیاره ، باوجود اینکه باران رو تو تخت خواب با سام دیده بود اما هنوز هم باورش نمیشد بهش خیانت شده باشه
وقتی به لحظه ی جداییش با باران فکر میکرد قلبش درد میگرفت باران بهش گفته بود عاشقش پس چجوری میتونسته بهش خیانت کنه ، برای یه لحظه فکر کرد اگه خیانتی در کار نبوده باشه چی اگه باران بهش خیانت نکرده باشه چی!
با شنیدن صدای زنگ خونه از افکارش خارج شد و با فکر اینکه شاید باران دوباره برگشته باشه به سمت در رفت و بدون نگاه کردن باز کرد خودش رفت وسط سالن ایستاد و نفس عمیقی کشید داشت به این فکر میکرد که به باران پیشنهاد بده برای اینجا موندنش باهاش همخواب بشه و کلفتی کنه ، داشت باران رو تو ذهنش تصور میکرد که وقتی این حرف هارو بهش بزنه چقدر حرص میخوره با یاد آوری حرص خوردن باران لبخند محوی روی لبهاش نشست.
_آریا
با شنیدن صدای مادرش متعجب به عقب برگشت که با دیدن خانواده اش تعجبش بیشتر شد مادرش داشت بی وقفه گریه میکرد مادر باران هم همینطور آقاجون و دایی اش با چشمهای قرمز شده بهش خیره شده بودند
_چیشده!؟
با شنیدن این حرفش صدای لرزون مادرش بلند شد:
_باران کجاست پسرم!؟
با شنیدن این حرف حس کرد برای لحظه ای قلبش اصلا نزد نمیدونست چرا احساس خوبی نداشت حس میکرد یه چیزی شده
_با باران چیکار دارید!؟
صدای آقاجون بلند شد:
_باران بیگناه بود پسرم اینا همش نقشه ی سام با آرمیتا بوده میخواستند بین تو و باران جدایی بندازند برای همین همچین کاری کردند
بهت زده از شنیدن حرف هایشان بیصدا بهشون خیره شده بودند تموم آزار و اذیت هایی که به باران کرده بود مثل یک فیلم از جلوی چشمهاش رد شد کمرش خم شد!
یعنی تمام مدت بخاطر یه تهمت الکی دست روی همسرش بلند کرده بود
دلش میخواست داد و فریاد کنه اما الان تنها یک چیز میخواست بودن باران

 تا به پاهاش بیفته التماس کنه برگرده اون رو ببخشه همسرش پاک بود درست مثل برگ گل هیچ خیانتی در کار نبوده و همش یه نقشه بوده چطور تونست این همه مدت دست روش بلند کنه عذابش بده
_آریا دخترم کجاست!؟
با شنیدن صدای دایی اش چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد بهش چی میگفت الان میگفت دخترت رو طلاق دادم و بدون هیچ پشتوانه ای از خونه انداختمش بیرون
_باران باران دخترم
به سختی لب باز کرد:
_باران نیست
_یعنی چی باران نیست!؟
آریا چشمهاش رو به دایی اش دوخت و با درموندگی بهش خیره شد چشمهاش رو با درد باز و بسته کرد و با صدایی گرفته گفت:
_باران رو طلاق دادم رفت
صدای بهت زده ی آقاجون بلند شد:
_چی
قبل از اینکه آریا بخواد حرفی بزنه دایی اش به سمتش حمله ور شد و با خشم فریاد زد:
_میکشمت ، دخترم الان کجاست هان باتوام حرف بزن لال مونی نگیر
_رفت
آقاجون با دیدن حال خراب آریا و اینکه حالا با شنیدن واقعیت تا چه حد خراب شده با صدای بلند داد زد:
_سامان بسه
سامان دستش رو از روی یقه ی آریا برداشت به سمت پدرش برگشت و با چشمهای قرمز شده بهش خیره شد و نالید:
_دخترم نیست آقاجون
_پیداش میکنیم مطمئن باش
#باران
با درد عمیقی که تو ناحیه ی دستم پیچیده شد چشمهام رو باز کردم نگاهم به اتاق ناآشنایی افتاد که داخلش بودم کمی به مخم فشار آوردم که با یاد آوری اتفاقاتی که افتاده بود آه از نهادم بلند شد با دیدن دستم که گچ گرفته شده بود وا رفتم حالا با این دست گچ گرفته چیکار میکردم ، با باز شدن در اتاق سرم رو بلند کردم نگاهم به پسر غریبه ای افتاد که اومده بود داخل اتاق با دیدن چشمهای باز من لبخند محوی زد و گفت:
_خوب هستید خانوم
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد جوابش رو دادم:
_ممنون
_من دیشب با شما تصادف کردم یعنی ‌…
وسط حرفش پریدم:
_مقصر خودم بودم که اومده بودم وسط خیابون معذرت میخوام شما رو هم انداختم تو دردسر
_نه این چه حرفیه چه دردسری
_کی مرخص میشم
_هنوز حالتون کامل خوب نیست دکتر بیاد چکاب های لازم رو انجام بده
سری تکون دادم که صداش بلند شد:
_شماره ی خانواده اتون رو لطف کنید بهشون خبر بدم
با شنیدن این حرفش قطره اشک تلخی روی گونم چکید با صدای خشداری گفتم:
_ندارم
متعجب بهم خیره شد
_یعنی چی
بدون توجه به حرفش گفتم:
_میشه لطفا تنهام بزارید
_باشه چیزی لازم داشتید هم به من خبر بدید
با بیرون رفتنش از اتاق بغضم بیصدا شکست ، خانواده کدوم خانواده
خانواده ای که الان نداشتم شوهری که بدون هیچ گناهی فقط بخاطر یه توطئه که حتی نمیدونستم چرا طلاق

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه zgofa چیست?