باران 11 - اینفو
طالع بینی

باران 11


خانواده ای که الان نداشتم شوهری که بدون هیچ گناهی فقط بخاطر یه توطئه که حتی نمیدونستم چرا طلاقم داد و بدون داشتن هیچ پولی من رو از خونش انداخت بیرون کاش دیشب میمردم!
حالم بهتر شده بود فقط دستم شکسته بود به سختی لباس هام رو پیدا کردم و پوشیدم میخواستم هر چه زودتر از این بیمارستان لعنتی خارج بشم و برم ، میدونستم وقتی از اینجا برم هیچ جایی برای موندن ندارم اما چاره چی بود فعلا باید تحمل میکردم خدا بزرگ بود حتما یه راهی پیش روم میذاشت با باز شدن در اتاق وحشت زده به عقب برگشتم با دیدن اون پسره غریبه که باهاش تصادف کرده بودم نفس راحتی کشیدم که صدای متعجبش بلند شد:
_جایی دارید میرید!؟
با صدای گرفته ای جوابش رو دادم:
_آره دیگه خیلی زحمت دادم میخوام برم ببخشید بابت اینکه شما رو تو زحمت انداختم
_این چه حرفیه چه زحمتی شما باید ببخشید ، ولی خانوم شما هنوز کامل حالتون خوب نشده کجا میخواید برید!؟
با صدای گرفته ای گفتم:
_خوب شدم میخوام از اینجا برم حالم از بیمارستان بهم میخوره نمیتونم فضاش رو تحمل کنم
_باشه پس صبر کنید من پول بیمارستان رو تسویه کنم شما رو برسونم
_نه مزاحم شما نمیشم خودم میرم
با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و با صدای عصبی گفت:
_مگه من میزارم لطف کنید همینجا منتظر بمونید من الان میام
با رفتنش نفسم رو پر حرص بیرون دادم اخه من که جایی رو نداشتم برم کجا باید بهش میگفتم من رو ببره پیش خانواده ام کدوم خانواده ، خانواده ای که حالا نداشتم سرم رو تکون دادم دوست نداشتم با فکر کردن بهشون حال خودم رو خراب کنم
طولی نکشید که اون پسره اومد همراهش از بیمارستان خارج شدم سوار ماشین مدل بالاش شدم که صداش بلند شد:
_خوب شما رو کجا برسونم آدرس بدید
اسم یه پارک رو گفتم که متعجب گفت:
_تا جایی که من میدونم اینجا هیچ خونه ای وجود نداره
نمیدونستم چی بهش بگم بعد از کمی من من کردن گفتم:
_فعلا نمیخوام برم خونه خانواده ام نگران میشن من رو با این سر و شکل ببینند بعدا به داداشم میگم
مشکوک بهم خیره شد و باشه ای گفت میدونستم حرفم رو باور نکرده اما چاره چی بود! به یه غریبه چی میگفتم
با ایستادن ماشین تشکری کردم و پیاده شدم منتظر موندم تا اون پسر غریبه بره که برعکس تصور من اون هم پیاده شد و صداش بلند شد:
_خانوم
به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله
_این پارک برای شما خطرناک خیلی خلوت و دور افتاده اس مطمئنی …
وسط حرفش پریدم:
_خونمون نزدیک زنگ میزنم داداشم بیاد شما میتونید برید بابت اینکه بهم کمک کردید هم ممنون.


سرش رو تکون داد و باشه ای گفت بعد از خداحافظی کوتاهی ماشینش رو روشن کرد و رفت با رفتنش آهی کشیدم و نگاهم رو به روبروم دوختم حالا باید چیکار میکردم مخصوصا اینجا نگاهم و به چمدونم دوختم یه چمدون کوچیک بود که فقط وسایل های مورد نیازم رو برداشته بودم و چه خوب بود که اون غریبه در این مورد هیچ سئوالی نپرسید
نمیتونستم اینجا بمونم اینجا یکی از خلوت ترین پارک های شهر بود
_هی خانوم خوشگله
با شنیدن صدای پسر جوونی ترس تو وجودم نشست حالا باید چه غلطی میکردم لعنتی
با دست سالمم چمدونم رو برداشتم و شروع کردم به راه افتادن صدایی از اون پسره نشد نفس آسوده ای کشیدم خیالم راحت شده بود که خبری ازش نیست ولی با قرار گرفتن دستی دور بازوم جیغی کشیدم که صدای خمار و کشیده ای کنار گوشم بلند شد:
_جوون خانوم خوشگله جیغ نزن اینجا هیچکس صدات رو نمیشنوه.
کم مونده بود از شدت ترس خودم رو خیس کنم ، عجب گوهی خوردم گفتم من رو به این پارک متروکه بیار لعنتی ، دستش رو گاز گرفتم که آخی گفت و دستش رو برداشت سریع شروع کردم به دویدن به پشت سرم نگاهی انداختم داشت دنبالم میومد و این باعث ترس بیشترم میشد
با بوق ماشینی به خودم اومدم و بعدش صدای آشنای همون پسره
_خانوم
با شنیدن صداش ایستادم به سمتش برگشتم لبخندی از سر ذوق زدم و با چشمهایی که پر از شادی شده بود بهش خیره شدم
_تو رو خدا کمکم کنید
به سمتم اومد چمدونم رو گرفت از دستم و گفت:
_زود باش سوار شو
بدون وقفه سوار ماشینش شدم اون هم بدون هیچ حرفی داشت رانندگی میکرد
_ممنونم
_دختر فراری هستی!؟
با شنیدن این حرفش پوزخندی روی لبهام نشست کاش دختر فراری بودم شاید اون شکلی یه امید داشتم ، اما من طرد شده بودم
_نه
_داری دروغ میگی پس چرا چمدون دستته چرا به دروغ گفتی زنگ میزنی داداشت بیاد دنبالت هان!؟
با شنیدن حرف هاش عصبی فریاد زدم:
_بسه بسه من دختر فراری نیستم من فقط یه آدم بدبختم که شوهرم بخاطر توطئه ی چند نفر دیگه من رو لخت تو بغل یکی دیگه و فکر کرد بهش خیانت کردم خانواده ام طردم کردند شوهرم وقتی آزار و اذیت هاش تموم شد عقده هاش رو سر من بدبخت خالی کرد طلاقم داد بچه هام رو گرفت ازم و بعدش پرتم کرد بیرون میفهمی!؟
به سمتش برگشتم خیلی خونسرد داشت بهم نگاه میکرد با دیدن نگاه خونسردش بیشتر از قبل عصبی شدم و گفتم؛
_معلومه که نمیفهمی چون تو یه مرفه بی دردی الانم خیلی ببخشید با گفتن این مزخرفات سرتون رو به درد آوردم الان شرم رو کم میکنم


اومدم در ماشین رو باز کنم که باز نشد کلافه به سمتش برگشتم و گفتم:
_میشه در رو باز کنید میخوام پیاده بشم
_نه
با خشمی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم:
_در رو …
هنوز حرفم کامل نشده بود که صداش بلند شد:
_اینایی که گفتی راست بود!؟
_مگه من باهات شوخی دارم
_حالا ترش نکن بشین سرجات برات یه پیشنهاد خوب دارم!
با شنیدن این حرف با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم و گفتم:
_چه پیشنهادی
_تو تا حالا کار کردی!؟
_آره خوب که چی!؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_کجا و چه کاری
با یاد آوری شرکت آریا چشمهام غمگین شد با ناراحتی گفتم:
_منشی خصوصی بودم تو شرکت شوهرم
_کدوم شرکت!؟
اسمش رو بهش گفتم که ابرویی بالا انداخت و گفت:
_میشناسم اما رئیسش رو تا حالا ندیدم تعریفش رو زیاد شنیدم
_میخوام تو شرکت من مشغول به کار بشی و یه خونه هست که میتونی اونجا زندگی کنی ماهانه پول اجاره اش رو از حقوقت کم میکنم!
با شنیدن حرف هاش به فکر فرو رفتم نمیتونستم پیشنهاد یه پسر غریبه که هیچ شناختی ازش نداشتم رو قبول کنم اما جایی رو هم نداشتم که برم نمیتونستم آواره ی کوچه و خیابون بشم ، تردید داشتم بین دو راهی مونده بودم
_من باهات کاری ندارم فقط قصدم کمک کردن بهت از من نترس هیچ قصد و نیت بدی ندارم.
نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم و حرفش رو قبول کردم


خسته روی مبل لم داده بود یکسره داشت مشروب میخورد و خودش رو غرق کرده بود تو مشروب خوردن میخواست یادش بره میخواست به یاد نیاره با بارانش چیکار کرده بود
تموم شهر رو زیر و رو کرده بود اما هیچ خبری نبود که نبود انگار باران آب شده بود رفته بود زیر زمین مشتش رو محکم روی میز کوبید
بی توجه به دست خونیش دوباره محکمتر از قبل کوبید انگار با این کار ها میخواست خودش رو مجازات کنه
_آقا خوبید!؟
آریا با شنیدن صدای خدمتکار با صدای عصبی گفت:
_گمشو
خدمتکار با ترس به سمت بالا رفت ، آریا زیر لب لعنتی گفت و از سر جاش بلند شد کتش رو برداشت و از خونه زد بیرون نمیدونست مقصدش کجاست اما دلش میخواست از اون خونه دور بشه وقتی باران تو اون خونه نبود
#باران
نگاهم به خونه ی آپارتمانی روبروم افتاد یه جای خیلی شیک و دنج بود ، وقتی اون پسر غریبه که حتی اسمش رو نمیدونستم پیاده شد من هم پیاده شدم به سمتم برگشت نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
_اسمت چیه!؟
_باران
سرش رو تکون داد و گفت:
_اسم منم معین
بعد گفتن اسمش به سمت جلو اشاره کرد و گفت:
_بفرمائید
نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم خیلی شیک و بزرگ بود به سمت معین برگشتم و گفتم:
_چرا میخواید به من کمک کنید!؟
_نمیدونم فقط دوست دارم کمکت کنم
با چشمهای ریز شده مشکوک بهش خیره شدم اون یه غریبه بود چرا باید بخواد به من کمک کنه
_راستش رو بگو چرا میخوای به من کمک کنی مطمئنم محض رضای خدا نیست که میخوای به من کمک کنی
لبخندی زد و با خونسردی گفت:
_دختر باهوشی هستی
_احمق نیستم که نفهمم تو دلیلی داری برای کمک کردن به من ، حالا زود باش برو سر اصل مطلب چرا داری به من کمک میکنی!؟
_شوهر سابقت رقیب کاری منه!
ابرویی بالا انداختم و منتظر بهش خیره شدم که ادامه داد:
_تو این مدت ضرر زیادی بهم رسوند که جبرانش کردم برای همین دوست دارم یخورده تنبیهش کنم
_با استفاده از من میخوای ازش انتقام بگیری ، اما من نیستم
چمدونم رو برداشتم و خواستم برم که صداش بلند شد:
_نمیخوای بجنگی بچه هات رو بدست بیاری!؟
با شنیدن این حرفش ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم:
_شاید دوباره بچه هام رو بتونم بدست بیارم شاید هم نه نمیدونم اما اینو خوب میدونم که همیشه عاشق شوهرم میمونم و هیچوقت بهش خیانت نمیکنم من ازش انتقام نمیگیرم چون کینه ای ندارم تو هم برو دنبال یکی دیگه برای این کار‌
خواستم برم که صداش بلند شد:
_وایستا
ایستادم دست به سینه بهش خیره شدم و گفتم:
_چیه چی میخوای بگی!؟
_تو قرار نیست ازش انتقام بگیری
 

تو فقط منشی خصوصی من میشی فقط همین ، مگه نمیخوای بچه هات رو داشته باشی پس نیاز به خونه و شغل داری،
با شنیدن حرف هاش دیدم حق باهاشه بیراه هم نمیگفت من اگه میرفتم نه جایی رو داشتم برای زندگی نه شغلی پس بهتر بود فعلا عاقلانه پیش برم.
_باشه قبول اما شرط دارم!
گفت:
بگو میشنوم
_منو وارد بازی انتقام خودت و اون نمیکنی فهمیدی!؟
کمی فکر کرد و گفت:
قبوله
خیره بهش شدم و گفتم:
_با اینکه بهت اعتماد ندارم اما مجبورم قبول کنم
لبخندی که بیشتر شبیه نیشخند بود زد
یکهفته میگذشت کارم رو داخل شرکت معین شروع کرده بودم تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده بود ، دلم برای بچه هام تنگ شده بود اون هم خیلی زیاد دروغ بود اگه میگفتم دلم برای آریا تنگ نشده بیقرار دیدنشون بودم اما میدونستم غیر ممکن آریا به راحتی بزاره من بچه هام رو ببینم با شنیدن صدای تلفن برداشتم و گفتم:
_بله بفرمائید!؟
_بیا اتاقم باران
_باشه
به سمت اتاقش حرکت کردم تقه ای زدم که صداش بلند شد
_بیا داخل
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم معین مشغول نوشتن چیزی بود
_با من کاری داشتید!؟
سرش رو بلند کرد و گفت:_امشب یه مهمونی کاری برای شب آماده باش میام دنبالت گفتم:
_اومدن من واجب!؟
لبخندی زد و گفت:
_اگه واجب نبود بهت نمیگفتم
_باشه
اومدم از اتاق خارج بشم که صداش رو از پشت سرم شنیدم:
_ساعت نه میام دنبالت آماده باش
سرم رو تکون دادم و با گفتن و از اتاق خارج شدم ، روی میز نشستم و دوباره مشغول انجام دادن کار هام شدم تا وقت بگذره و من دوباره شروع نکنم به فکر و خیال کردن
شب شده بود آماده منتظر اومدن معین نشسته بودم نمیدونم چرا استرس و دلشوره عجیبی داشتم و از چی داشتم انقدر میترسیدم ، کلافه سرم رو تکون دادم باید به این حس مزخرفی که داشتم خاتمه میدادم با شنیدن صدای زنگ تلفنم گوشی رو برداشتم
_زود بیا پایین منتظرم
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه قطع کرد با حرص زیر لب غریدم:_پسره ی احمق.
تموم مدت رسیدن به مهمونی ساکت نشسته بودم نمیدونم چرا ولی حس عجیبی داشتم ، با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم معین بازوش رو به سمتم گرفت که با اخم بهش خیره شدم انگار خودش فهمید که دستش رو برداشت این پسر هر چقدر سعی میکرد با شخصیت باشه اما در عوضش خیلی پرو بود اونم زیاد اگه بهش رو میدادم میخواست چیکار کنه خدا میدونست ، نفسم رو پر حرص بیرون دادم و دنبالش وارد مهمونی شدم بوی عطر و الکل همه جا رو برداشته بود صدای آهنگ تا ته زیاد بود و یه عده وسط داشتند میرقصیدند
_چخبره اینجا
صدای معین کنار گوشم بلند شد:
_مهمونیه مگه تا حالا نیومدی!؟


برگشتم وبھش گفتم ؛مھمونی رفتم ولی نہ بہ ایں افتضاحی
دنبالم بیا
بہ اون طرف سالن حرکت کردسرم پایین بود
معین شروع کرد به احوالپرسی سرم پایین بود که با شنیدن صدای آشنایی بهت زده سرم رو بلند کردم:
_سلام معین میبینم شما هم به این مهمونی های شبانه پیوستید
صدای آریا بود با شک سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم خودش بود مثل همیشه بود شیک و جذاب خیلی خوشتیپ شده بود با دیدن لبخند روی لبهاش حس کردم قلبم برای ثانیه ای از کار افتاد ، فکر نمیکردم بعد از طلاق دادن من انقدر خوشحال بشه یعنی هیچ ارزشی براش نداشتم حتی ذره ای که بعد از طلاق دادن من انقدر خوشحال بود
بغض تلخی به گلوم چنگ زد به سختی بغضم رو فرو بردم نمیخواستم شکسته شدن من رو تماشا کنه یا فکر کنه بعد طلاق نابود شدم!
_معرفی میکنم باران منشی خصوصی من.
با شنیدن صدای معین از افکارم خارج شدم سرم رو بلند کردم که نگاهم به آریا افتاد داشت با چشمهای بهت زده و متعجب بهم نگاه میکرد نقاب بی تفاوتی به صورتم زدم.
سرم رو پایین انداختم و خودم رو سرگرم کردم سنگینی نگاهش رو روی احساس میکردم دیگه داشتم کلافه میشدم ، در گوش معین آروم گفتم میرم سرویس بهداشتی و ازشون دور شدم همین که داخل سرویس شدم نفس راحتی کشیدم از داخل آینه نگاهی به صورتم انداختم ، رنگ به صورت نداشتم همش هم بخاطر وجود آریا بود ، چشمهام رو بستم و سعی کردم آروم باشم که با قرار گرفتن دستی دور کمرم وحشت زده چشمهام رو باز کردم و جیغی کشیدم که دستی روی دهنم قرار گرفت و صدای بم و خشدار آشنای آریا کنار گوشم بلند شد:
_هیش داد نزن منم
وقتی دستش رو برداشت از روی دهنم با عصبانیت هولش دادم که حتی یه میلیمتر هم تکون نخورد با عصبانیت بهش خیره شدم و داد زدم:
_دستت و بردار
بدون توجه به حرفم خیره به چشمهام شد و گفت:
_کنار اون مرتیکه چه غلطی داری میکنی!؟
با شنیدن این حرفش تموم وجودم شد پر از خشم با چشمهایی که داشت شعله میکشید بهش خیره شدم و گفتم:
_کور که نیستی داری میبینی
_دیگه حق نداری باهاش کار کنی!
پوزخندی زدم
_ببخشید شما!؟
صدای پر از تحکمش بلند شد
_باران
برای دقیقه ای ساکت شدم و نگاه طولانی و عمیقی بهش انداختم اون من رو طلاق داده بود از خونه اش پرت کرده بود بیرون بچه هام رو ازم گرفته بود ، حتی ذره ای هم بهم پول نداد تا چند روزی رو حداقل تو مسافر خونه ها سر کنم بدون هیچ پشت و پناهی ولم کرد ، حالا چی داشت میگفت
_واقعا فکر کردی کار به این خوبی رو ول میکنم!؟
_باید انجام بدی
پوزخندی به صورتش زدم و گفتم:
_چیشده آقای آریا داری با فاحشه ای مثل من حرف میزنی

 میگی کارم بیخیال بشم تو کہ طلاقم دادی پس کارای من ھم بہ تومربوط نمیشہ ۔
_همه چیزت به من مربوط شنیدی!؟
با شنیدن این حرفش عصبی بهش خیره شدم و با فریاد گفتم:
_چت شده هان نکنه زده به سرت داری چرت و پرت میگی یادت رفته من رو طلاق دادی یادت رفته من و از خونه ات پرت کردی بیرون!؟
آریا با صدای خشک و بمش گفت:
_یادم نرفته
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_پس میشه بگی الان چرا من تو دستشویی خفت کردی ، چی میخوای!؟
خیره شد بهم یه نگاه تبدار با دیدن نگاهش دلم لرزید
_دوست ندارم با این مرتیکه کار کنی برگرد سر خونه و زندگیت!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد و بهت زده بهش خیره شدم اما طولی نکشید که با صدای بلندی شروع کردم به قهقه زدن این چی داشت با خودش فکر میکرد میون خنده گفتم:
_تو حالت خوبه!؟
وقتی هیچ صدایی ازش نیومد با خشم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم عصبی گفتم:
_آریا دنبال چی هستی هان !؟
گفت:
_تو
با شنیدن این حرفش برای لحظه ای قلبم شروع کرد به تند تند زدن اما زود به خودم اومدم پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_آزار و اذیت هایی که کردی کافی نبود اینبار نقشه ات چیه آریا!؟
_نقشه ای ندارم
با خشم گفتم
_داری عین سگ دروغ میگی تو میخوای من بیام خونت تا هر روز کتکم بزنی تحقیرم کنی تو لذت میبری از این ک…
هنوز حرفم تموم نشده بود که لبهای داغش روی لبهام نشست حریصانه و خشن داشت لبهام رو میبوسید انگار میخواست عصبانیت و حرصش رو سر لبهام خالی کنه داشتم در مقابل بوسه اش سست میشدم ، اما نباید ضعف نشون میدادم دستم رو روی سینه اش گذاشتم و محکم هلش دادم اما حتی یه سانت هم تکون نخورد
_داری چیکار میکنی عوضی
به چشمهام خیره شد و خمار گفت:
_طعم لبهات رو بدون رژ دوست دارم
چشمهام گرد شد وقتی معنی حرفش رو درک کردم با حرص گفتم:
_عوضی
پوزخندی زد و گفت:
_زود باش این آشغال هایی که مالیدی رو به صورتت پاک کن
چشمهام گرد شد چقدر پرو بود این بشر با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
_چی داری میگی تو روت رو برم من چیکاره منی که بهم میگی چیکار کنم یا نکنم مثل اینکه یادت رفته من و تو طلاق گرفتیم و هیچ نسبتی با هم نداریم
تا خواست چیزی بگه صدای در سرویس اومد و پشت بندش صدای معین اومد:
_باران اونجایی!؟
با شنیدن صداش رنگ از صورتم پرید نگاهی به آریا انداختم که با خونسردی تمام داشت بهم نگاه میکرد با صدای لرزونی گفتم:
_آره کارم تموم شد میام
_باشه کارت تموم شد بیا دیر نکنی
_باشه
با شنیدن صدای پاش که نشون از رفتنش میداد نفس راحتی کشیدم که صدای خشن آریا کنار گوشم بلند شد:
_همین امشب برمیگردی خونه دوست ندارم ...

پیش این مرتیکه کار کنی و باهاش همکلام بشی
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم انگشتم رو روی سینش زدم و گفتم:
_تو نمیتونی دیگه به من دستور بدی چیکار کنم یا نکنم تو الان هیچ کاره منی ، اینو خوب آویزه ی گوشت کن.
اومدم برم بیرون که دستم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند دهن باز کردم چند تا فحش بارش کنم که با کاری که کرد شکه بهش خیره شدم ، لبهاش رو روی لبهام گذاشته بود و داشت عمیق من رو میبوسید بعد از چند ثانیه به خودم اومدم دستم رو روی سینه اش گذاشتم اما اون اصلا انگار نه انگار دستهام رو گرفت و گازی از لبهام گرفت که آخ ریزی گفتم وقتی ازم جدا شد با خشم داد زدم:
_وحشی معلوم هست داری چه غلطی میکنی!؟
با خونسردی زل زد بهم و گفت:
_داشتم همسرم رو میبوسیدم!
با شنیدن این حرفش پوزخند عصبی زدم و گفتم:
_تو عقلت رو از دست دادی باید بری پیش روانشناس خودت رو نشون بدی!
دیگه نموندم تا به حرف هاش گوش بدم آریا واقعا رو مخ بود یعنی چی اینکاراش چرا داشت باز یه جوری رفتار میکرد که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده چرا باز میخواست من رو هوایی کنه ، کلافه نفسم رو بیرون دادم اصلا تغییر رفتار آریا رو نمیتونستم درک کنم.
با دیدن معین که کنار چند تا زن و مرد ایستاده بود و داشت دستش رو تکون میداد که برم پیشش به سمتش رفتم و رو به بقیه گفتم:
_سلام
همشون گرم جوابم رو دادند و معین مشغول معرفی کردن شد ،تقریبا نیمه های شب بود که قصد رفتن کردیم تموم مدت سنگینی نگاه آریا رو روی خودم حس میکردم اما سعی میکردم اصلا بهش توجه نکنم دیگه هیچ چیز مشترکی بین من و آریا نبود.
_حالت خوبه!؟
با شنیدن صدای معین بدون اینکه توجهی به حرفش بکنم گفتم:
_تو میدونستی آریا هم امشب قراره بیاد درسته!؟
_آره میدونستم
با خشم به سمتش برگشتم
_چرا بهم نگفتی!؟
_دلیلی نداشت بهت توضیح بدم امشب کی قراره بیاد و کی قراره نیاد
با شنیدن این حرفش تموم وجودم شد پر از نفرت و خشم اون داشت من رو آلت دست خودش میکرد و باهام بازی میکرد
_دیگه هیچوقت من و تو همچین موقعیتی قراره نده.
با ایستادن ماشین اومدم پیاده بشم که صداش بلند شد:
_نباید ضعف داشته نسبت بهش وگرنه نمیتونی بچه هات رو ازش بگیری و انتقامت …
وسط حرفش پریدم
_من فقط بچه هام رو میخوام اصلا بفکر انتقام گرفتن نیستم پس من و وارد بازی انتقام خودت نکن.
بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم از ماشینش پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.
داخل خونه شدم لباس هام رو با لباس خواب راحتی عوض کردم روی مبل دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم رفتار آریا زیادی عوض شد

مگه من رو طلاق نداد و از خونش بیرون نکرد پس چرا رفتارش عوض شده بود ، ازم متنفر بود اما هیچ نفرتی امشب تو چشمهاش ندیدم چرا! سئوال هایی که تو ذهنم بود داشت من رو دیوونه میکرد.
چشمهام رو بستم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی استراحت کنم شاید فردا یه روز بهتر میشد شاید من هم دوباره خوشبخت میشدم!
داخل شرکت نشسته بودم و داشتم کار هایی که معین بهم سپرده بود رو انجام میدادم ، با شنیدن صدای در اتاق سرم رو بلند کردم و گفتم:
_بفرمائید
در اتاق باز شد و نگین یکی از کارمند های جلف شرکت که عاشق معین بود و همیشه به یه طریقی بهش آویزون میشد اومده بود داخل اتاق با دیدنش ابرویی بالا انداختم و با صدای سرد و خشکی گفتم:
_کاری داشتید!؟
اومد نزدیک دو تا دستاش رو روی میز گذاشت و خم شد روی صورتم و با صدای گرفته ای گفت:
_از معین دور باش!
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت
_چی داری میگی!؟
پوزخندی زد با تنفر بهم خیره شد و گفت:
_تورت رو یه جای دیگه پهن کن معین مال منه بخوای باز هم براش عشوه ی بیای ناز بیای خودم میکشمت فهمیدی!؟
با شنیدن حرف های بی سر و تهش عصبی بلند شدم و داد زدم:
_مثل اینکه شما زده به سرت زود باش از اتاق من برو بیرون
_هرزه هایی مثل تو رو خوب میشناسم میخوای کاری کنی معین عاشقت بشه مال تو بشه اما کور خوندی معین مال منه هیچوقت نمیتونی گولش بزنی اون گول امثال تو رو نمیخوره.
من هر چی ساکت میشدم این بیشتر ادامه میداد بهتر بود خیلی قشنگ میریدم بهش تا دهن گشادش رو ببنده وگرنه میخواست همین شکلی ادامه بده.
_ببین دختر جون بهتره دهنت رو ببندی زود بزنی به چاک فهمیدی من نه عاشق معین جانت هستم نه نقشه ای دارم ، دارم کارم رو انجام میدم پس دردسر درست نکن دیگه هم دور بر من آفتابی نشو.
پوزخندی زد و گفت:
_دفعه بعدی بهت هشدار نمیدم کاری باهات میکنم به گوه خوردن بیفتی!
_من غذای تو رو نمیخورم
با شنیدن این حرف من چشمهاش گشاد شد با خشم داد زد:
_تو چه غلطی کردی دختره ی عوضی
با خونسردی تمام به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_حرفی که باید رو زدم حالا هم گمشو از اینجا بیرون تا نگفتم بیان ببرنت.
با عصبانیت فریاد زد:
_تو انگار تنت میخاره دختر جون
خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_تن تو انگار بیشتر میخاره
تا خواست دوباره داد و بیداد کنه در اتاق بشدت باز شد و صدای عصبی معین بلند شد:
_چخبره اینجا!؟
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_این خانوم اومده داد و بیداد راه انداخته معین مال منه معین مال منه ، بهتر نیست بهش بگید چیزی بین ما نیست تا دست از سر من برداره!؟


معین با شنیدن این حرف من تیز به سمت نگین برگشت و گفت:
_تو چیکار کردی!؟
نگین ر‌نگ از صورتش پرید به تته پته افتاد
_داره دروغ میگه من فقط …
_ساکت باش نگین دفعه ی بعدی دور بر باران ببینمت بدون شک اخراج میشی فهمیدی!؟
وقتی دید هیچ صدایی از نگین نمیاد با عصبانیت داد زد:
_باتوام فهمیدی!؟
نگین سرش رو تکون داد و گفت:
_فهمیدم
_برو بیرون
با رفتن نگین به سمت من برگشت و گفت:
_خوبی!؟
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم:
_اگه سر و کله زدن با این دیوونه هارو فاکتور بگیریم بله حالم خوبه.
معین تک خنده ای کرد و گفت:
_انگار حالت خوبه چون زبونت همچنان تند و تیزه
سرم رو بلند کردم و چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد خنده اش بیشتر بشه پسره ی پرو نشسته داره میخنده وقتی دید با غیض بهش نگاه میکنم دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد و از اتاق رفت بیرون انگار همه اینجا دیوونه بودند و یه تختشون رو اجاره داده بودند
دوباره مشغول ادامه ی کار هام شدم انقدر سرگرم شدم که ساکت کار کردنم تموم شد وسایلم رو جمع کردم و از شرکت زدم بیرون هوا سوز سردی داشت ولی عجیب هوای پیاده روی زد به سرم بیخیال تاکسی گرفتن شروع کردم به راه رفتن که صدای بوق ماشینی کنارم باعث شد سرم رو بلند کنم با دیدن ماشین نا آشنایی بدون اینکه بهش توجه کنم به راهم ادامه دادم که صدای بوق ماشین دوباره بلند شد با خشم به سمتش برگشتم و داد زدم:
_مزاحم نشو آق …
با دیدن آریا حرف تو دهنم ماسید ساکت شدم و بهش خیره شدم اون اینجا چیکار میکرد ، با صدای خشک و سردی گفت:
_زود باش سوار شو!
با شنیدن این حرفش به خودم اومدم اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_لطفا مزاحم نشید.
و دوباره به راهم ادامه دادم صدای باز شدن در ماشین رو شنیدم و دستی که دور بازوم حلقه شد و من رو به سمت خودش برگردوند
_مگه با تو نیستم!؟
با غیض نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_تو چرا راه به راه جلوی من سبز میشی چی میخوای از من هان چی میخوای!؟
با عصبانیت فریاد زد:
_قلبت رو میخوام زنم رو میخوام!
خشک شده بهش خیره شده بودم کم کم پوزخندی روی لبهام نشست به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_قلب من رو میخوای ،زنت رو میخوای! زنی که یه هرزه است زنی که طلاقش دادی و پرتش کردی بیرون !؟
کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_برگرد
_آریا
_جانم
با شنیدن این حرفش ضربان قلبم شروع کرد به تند تند زدن من هنوزم با تموم بدی هایی که در حقم کرده بود عاشق این مرد بودم


با شنیدن این حرفش ضربان قلبم شروع کرد به تند تند زدن من هنوزم با تموم بدی هایی که در حقم کرده بود عاشق این مرد بودم و ضربان قلبم با شنیدن صداش بیشتر و بیشتر میشد
بلاخره بعد از چند ثانیه به خودم اومدم
_چی عوض شده آریا مگه من زن هرزه ات نبودم!؟
_اشتباه میکردم
با شنیدن این حرفش با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم که نفس عمیقی کشید و گفت:
_همش نقشه ی آرمیتا و سام بوده
با شنیدن اسم آرمیتا متعجب شدم اون سام رو از کجا پیدا کرده بود که همچین نقشه ای نشستند با هم کشیده بودند
_آرمیتا!
آریا عصبی گفت:
_آقاجون پرتش کرد بیرون شانس آورد ، وگرنه زنده اش نمیذاشتم
_الان چی عوض شده آریا!؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و گفت:
_خیلی چیزا
_من دیگه برنمیگردم به اون خونه آریا ، به زودی هم بچه هام رو میبرم پیش خودم تو خیلی از حرمت های بینمون رو خورد کردی من تحمل کردم با وجود آزار و اذیت هات کتک هات توهین و تحقیر هایی که میکرد فقط بخاطر عشقی که بهت داشتم اما تو من رو کشتی تو من رو طلاق دادی و بدون هیچ پشتوانه ای من رو از خونت انداختی بیرون حتی به این فکر نکردی من شب رو کجا میگذرونم
رگ گردنش برجسته شده بود و چشمهاش شده بود کاسه ی خون داشت نفس نفس میزد انگار به سختی داشت خودش رو کنترل میکرد
_آریا برو پی زندگیت!
بلاخره سکوتش رو شکست و عصبی فریاد زد:
_زندگی من تویی لعنتی.
لبخند تلخی روی لبهام نشست بهش خیره شدم هیچوقت دوست نداشتم این شکلی ببینمش هیچوقت!
_آریا من زندگیت نیستم که اگه بودم باورم میکردی نه اینکه نابودم کنی تو حتی یه لحظه هم به من اعتماد نکردی برو آریا!
دوباره حرکت کردم که اینبار بازوم رو محکمتر گرفت و با صدای دورگه شده از عصبانیت گفت:
_نمیذارم بری میفهمی تو مال منی زن منی.
_خیلی خودخواهی آریا
_اسمش رو هر چی دوست داری بزار اما من نمیزارم جایی بری مطمئن باش.
و من رو به سمت ماشین برد که با صدای بلندی داد زدم:
_آریا ولم کن داری چیکار میکنی.
در ماشین رو باز کرد و بدون توجه به داد بیداد من رو پرت کرد روی صندلی جلو و در رو قفل کرد خودش هم اومد پشت فرمون نشست و شروع کرد به رانندگی کردن.
_آریا دیوونه شدی!؟
بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:
_تو فکر کن دیوونه شدم
خسته از تقلا کردن های الکی یه گوشه نشستم و گفتم:
_هیچ معلوم هست چته آریا چی از جون من میخوای !؟
_خودت رو میخوام
با شنیدن این حرفش پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_دیگه نمیخوامت آریا
اون هم مثل من پوزخندی تحویلم داد و گفت:
_مگه دست خودته
با خشم فریاد زدم:
_آره دست خودمه حالا هم نگه دار میخوام پیاده بشم روانی
 


_دوست نداری بچه هات رو ببینی!؟
با شنیدن این حرفش خشکم زد با بغض گفتم:
_بچه هام
_خیلی بیقراری میکنند
_خیلی پستی آریا
_میدونم
ساکت نشستم دوست داشتم هر چه زودتر بچه هام رو ببینم تو این مدت کم خیلی دلم براشون تنگ شده بود ، میدونستم آریا بخاطر تقلاهام از نقطه ضعفم استفاده کرد تا ساکت باشم.
با عشق داشتم به بچه هام شیر میدادم ساتین چشمهاش رو تو حدقه میچرخوند و داشت شیر میخورد ، با دیدنشون فهمیدم که نمیتونم بدون بچه هام طاقت بیارم فهمیدم چقدر دلتنگشون بودم ، آریا چقدر سنگدل بود که من رو از بچه هام دور کرد.
_با رفتنت بچه هام هم حس کردند و بیقراری کردن و گریه هاشون بیشتر و بیشتر شد.
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_آریا خیلی پستی خیلی زیاد
بدون توجه به حرفم ادامه داد:
_ازت میخوام دوباره برگردی
_من هیچوقت پیش تو برنمیگردم مطمئن باش
_مجبوری
_مجبور نیستم و نمیام اینو مطمئن باش و خوب آویزه ی گوشت کن بچه هام رو هم از پیشت میبرم
_داری حرف های تکراری میزنی خانومم
خانومم رو با لحن مسخره ای گفت که باعث شد اخمام بشدت تو هم بره و با غیض بهش خیره شدم و گفتم:
_من و مسخره میکنی!؟
_نه
_آریا لطفا ادامه نده بزار ساتین و سوگل رو بخوابونم بعدش صحبت میکنیم نمیخوام جلوی بچه ها داد و بیداد کنیم بترسند.
سرش رو تکون داد و گفت:
_باشه
بعد از اینکه ساتین و سوگل خوابیدند به سختی ازشون دل کندم و از اتاق خارج شدم ، آریا تو سالن نشسته بود و داشت پاهاش رو عصبی تکون میداد به سمتش رفتم و دست به سینه بهش خیره شدم و گفتم:
_میشنوم
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چی رو میخوای بشنوی خانومم
_آریا حرف هات رو بزن میخوام برم نصف شب شده.
_تو هیچ جا نمیری تو خونت میمونی
با شنیدن این حرفش عصبی شدم و جبهه گرفتم
_تو چی داری میگی اصلا معلوم نیست فازت چیه یکبار من و میندازی بیرون بعدش که میفهمی هیچ خیانتی در کار نبوده بهم میگی باید بیای اینجا نکنه فکر کردی زندگی مسخره بازیه یا من یه احمقم که با حرف هات گول بخورم و خامت بشم!؟
خیلی خونسرد از سر جاش بلند شد و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت:
_ازت میخوام دوباره باهام ازدواج کنی و برگردی سر خونه زندگیت
_تو خواب ببینی باهات ازدواج کنم
پوزخند تحویلم داد و با لحنی که حرصم رو درمیاورد گفت:
_چرا تو خواب خانومم تو بیداری میبینم
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
_ببین نصف شب باید برم خونم اصلا حوصله ی کل کل کردن با تو یکی رو ندارم ...

 بزودی هم منتظر باش بچه هام رو از پیشت میبرم.
حرکت کردم به سمت در که صدای آریا از پشت سرم بلند شد:
_وایستا!
ایستادم ولی به سمتش برنگشتم صدای خشک و خشدارش بلند شد:
_اگه دوست نداری بچه هات رو برای همیشه از دست بدی باید به حرفم گوش کنی
عصبی از تهدیدش به سمتش برگشتم و داد زدم:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
بیتفاوت گفت:
_خیلی راحت بچه هام رو ازت میگیرم ، راستی تو اون برگه طلاقی که امضا کرده بودی یادته!؟
با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم و گفتم:
_خوب که چی!؟
لبخند موزی زد و گفت:
_اختیار کامل بچه هارو هم برای همیشه به من دادی
_داری دروغ میگی!
_نه میتونم بهت نشون بدم
با شنیدن این حرفش مخم سوت کشید من روزی که قرار بود ازش طلاق بگیرم و اون برگه های لعنتی رو امضا کنم اصلا حال و روز خوشی نداشتم و نمیدونستم دارم چی رو امضا میکنم.
با دیدن برگه ها قلبم داشت از جاش کنده میشد یعنی واقعا من اینارو امضا کرده بودم
_خوب!
با شنیدن صدای آریا عصبی به سمتش برگشتم و داد زدم:
_ازت شکایت میکنم میفهمی تو من و گول زدی من اصلا نمیدونستم همچین چیزایی اونجا نوشته شده.
با خونسردی بهم خیره شده بود و همین باعث میشد بیشتر از قبل عصبی بشم
_من تو رو گول نزدم تو با میل خودت اون برگه هارو امضا کردی و اینکه نخونده باشی هیچ ربطی به من نداره.
_من فکر میکردم اونا برگه های طلاق نه اینکه این رو هم بهش اضافه کرده باشی.
بیتفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت:
_حالا فهمیدی که بچه ها رو نمیتونی بگیری پس دوتا راه بیشتر نداری ، یا اینکه اون کار رو بیخیال بشی بیای دوباره کنار من بچه هات رو بزرگ کنی یا اینکه هم قید بچه هات رو بزنی و همیشه بچسپی به اون کار دو هزاری!
بعد تموم شدن حرف هاش با پوزخند مضحکی که روی لبهاش خودنمایی میکرد بهم خیره شد و با لحن مسخره ای گفت:
_خوب خانومم تصمیت چیشد!؟
با نفرت بهش زل زدم و گفتم:
_خیلی رذلی آریا
با شنیدن این حرفم قهقه ی بلندی زد و گفت:
_ممنون خانوم خوشگلم
هیچ راهی نداشتم جز قبول کردن پیشنهادش من نمیتونستم از بچه هام بگذرم
_من با اون شرکت قرارداد بستم به مدت یکسال برای کار.
_راهی برای فسخ کردنش هست پس نمیخواد بیخود نگران باشی ، این حرفت یعنی اینکه پیشنهاد اولم رو قبول کردی درسته!؟
و با لبخند موزی بهم خیره شد که با صدای سردی گفتم:
_فقط بخاطر بچه هام قبول کردم وگرنه تو هیچ ارزشی برام نداری
برای لحظه ای چشمهاش از خشم برق زد اما زود خودش رو کنترل کرد و به حالت اولش برگشت.
به سمتم اومد و با چشمهای قرمز شده

اش بهم خیره شد و خمار گفت:
_چطوره یکم هم به شوهرت برسی خوشگلم
با شنیدن این حرفش چشمهام گشاد شد این چی داشت برای خودش میگفت
_تو چی داری میگی نکنه فکر کردی من چون قراره اینجا بمونم تو هر غلطی دلت خواست میتونی بکنی!؟
پوزخندی زد و گفت:
_تو به جز رسیدن به بچه هات وظیفه ی دیگه هم داری که اونم تمکین کردن از شوهرت فهمیدی!؟
_اما من هیچ شوهری ندارم نکنه یادت رفته!؟
بلاخره تونستم عصبیش کنم ، با خشم بهم خیره شد و گفت:
_تو تا آخر عمرت زن من میمونی فهمیدی!؟
_نه نفهمیدم
تا خواست دهن باز کنه چیز دیگه ای بگه صدای زنگ تلفنش بلند شد زیر لب لعنتی گفت و جواب داد نمیدونم اون طرف پشت خطش کی بود و چی گفت بهش که صورتش رنگ عوض کرد ، وقتی تلفن رو قطع کرد با صدای خشدار و گرفته ای گفت:
_من باید برم جایی مواظب بچه ها باش
با دیدن حالش نگران پرسیدم:
_چیشده آریا کجا میخوای بری این وقت شب نکنه اتفاق بدی افتاده!؟
فقط نگاه عمیقی به صورتم انداخت و گفت:
_تا موقع اومدن من حق نداری از خونه خارج بشی فهمیدی!؟
_آره اما …
با رفتنش حرفم نصفه موند ، یعنی که بهش زنگ زده بود که اینجوری تغییر کرد و گذاشت رفت …
تا صبح از شدت دلشوره اصلا نتونستم چشم رو هم بزارم ، گرچه به زبون میگفتم ازش متنفرم اما واقعیت نداشت خودم خوب میدونستم که عاشق آریا هستم و همه ی حرف هام باد هواست.
ساعت هفت صبح شده بود که صدای باز شدن در سالن اومد سریع از روی مبل بلند شدم و به سمت آریا رفتم با دیدن من ایستاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نخوابیدی!؟
بدون توجه به حرفش با نگرانی بهش خیره شدم و گفتم:
_تو خوبی آریا!؟
سرش رو تکون داد و با نگاه خاصی بهم خیره شد که کلافه از جواب ندادنش با صدای بلند تری گفتم:
_آریا باتوام
با شنیدن صدای داد من با صدای خشک و خشداری گفت:
_کار داشتم جایی رفتم
با شنیدن این حرفش اخمام به طرز فجیهی تو هم رفت
_این چه کاریه که نصف شب رفتی و الان برگشتی آریا!؟
به صورتم خیره شد و گفت:
_یه مشکلی پیش اومده بود باید حلش میکردم ، نگران نباش کوچولو
بعد تموم شدن حرفش ضربه ای به نوک دماغم زد و گفت:
_من میرم بخوابم تموم شب رو بیدار بودم
و به سمت طبقه بالا رفت نفسم رو پر حرص بیرون دادم پسره ی عوضی حتی نموند تا کارش رو توجیه کنه فقط بلد بود که اعصاب من رو بهم بریزه ، میدونستم یه چیزی شده که نمیخواد بهم بگه ولی بلاخره که معلوم میشد.
رفتم سمت مبل و روش دراز کشیدم بهتر بود کمی میخوابیدم همین که چشمهام رو بستم طولی نکشید که خوابم برد.
_باران بیدار شو!


با شنیدن صدای آریا کنار گوشم آهسته چشمهام رو باز کردم و خوابالود گفتم:
_چه مرگته نمیزاری من بخوابم
_چرا اینجا خوابیدی پاشو برو تو اتاق بدنت درد میگیرم
کلافه تو جام نشستم و با حرص گفتم:
_بخاطر همین من و بیدار کردی کروکودیل
با شنیدن این حرفم به وضوح گرد شدنش چشمهاش رو دیدم ، اما خیلی خونسرد بلند شدم و به سمت طبقه بالا رفتم که صداش رو از پشت سرم شنیدم
_چقدر بی ادب شده
با صدای بلندی گفتم:
_بی ادب خودتی نه من ، وقتی از خواب بیدارم کردی توقع نداشته باش قربون صدقه ات برم.
بعد از خوابیدن بچه ها رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی برای نهار درست کنم که صدای آریا از تو هال اومد:
_نمیخواد چیزی درست کنی غذا از بیرون سفارش دادم
از خدا خواسته از آشپزخونه بیرون اومدم که صدای زنگ موبایلم بلند شد ، با دیدن شماره ی معین دکمه ی اتصال رو زدم هنوز چیزی نگفته بودم که صدای دادش بلند شد:
_کجایی تو ..
گوشی رو از گوشم دور کردم وقتی داد و بیدادش تموم شد دوباره گوشی رو در گوشم گذاشتم و با آرامش شروع کردم به صحبت کردن
_چخبرته این همه داد و بیداد راه انداختی!؟
_میشه بگی کدوم گوری هستی!؟
با شنیدن این حرفش اخمام بشدت تو هم رفت با حرص گفتم:
_درست صحبت کن معین
صدای کشیدن نفس عمیقش رو شنیدم انگار داشت خودش رو کنترل میکرد تا هیچ حرف بدی بهم نزنه ، بلاخره صداش بلند شد
_کجایی باران
_خونه ی آریا
صدای فریادش بلند شد
_اونجا چه غلطی میکنی تو چرا ….
وسط حرفش پریدم
_ببین معین بخوای داد و بیداد کنی قطع میکنم.
_باشه باشه آرومم
_من …
هنوز حرفم کامل نشده بود که گوشی از دستم کشیده شد و …
صدای فریاد آریا بلند شد:
_به چه حقی به زن من زنگ زدی تو!؟
نمیدونم معین چی بهش گفت که آتیشی شد و با خشم عربده کشید:
_دهنت و ببند مرتیکه کثافط خودم میکشمت عوضی مطمئن باش.
بعد تموم شدن حرفش گوشی رو محکم کوبید به دیوار که خورد و خاکشیر شد بهت زده دستم رو روی دهنم گذاشتم و با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم توقع اینکارو ازش نداشتم چرا گوشی من و کوبید به دیوار پسره ی روانی
_این چه کاری بود کردی ، گوشیم رو داغون کردی
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد چنان نگاهی بهم انداخت که از ترس خفه خون گرفتم به سمتم اومد و با صدای عصبی گفت:
_دیگه حق نداری با اون پسره حرف بزنی فهمیدی!؟
دیگه داشت زور میگفت نمیتونستم تن به خواسته های خودخواهانش بدم
_نه نفهمیدم
به سمتم هجوم آورد بازوم رو محکم تو دستهاش گرفت و فشار داد ، با خشم تو صورتم غرید:
_باران من و سگ نکن به اندازه ی کافی اعصابم خراب هست
_تو کی اعصابت درست و درمون بود آخه

_باران
با شنیدن صدای دادش با اینکه ترسیده بودم اما کم نیاوردم و خیره به چشمهای قرمز شده اش گفتم:
_چیه هی راه به راه داد میزنی بچه ها میترسن.
_ببین خوب گوشات رو باز کن ببینم یا بشنوم با اون پسره حرف زدی زندگیت و جهنم میکنم اصلا باهات شوخی ندارم تو این مورد
_اما معین پسر خوبیه اون که کاری باهات نداشته چرا ….
_خفه شو!
با دادی که زد حرف تو دهنم ماسید با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم که ادامه داد:
_میخوای من و روانی کنی آره!؟
باز نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم
_تو از اولش روان پریش بودی.
نفسش رو تو صورتم فوت کرد ، انگار آرومتر شده بود با صدای خشک و خشداری گفت:
_انقدر با اعصاب من بازی نکن لعنتی.
_آریا لطفا دستت رو بردار میخوام برم
نگاه عمیق و طولانی بهم انداخت ازم جدا شد دوباره چشمهاش سرد شده بود درست مثل گذشته با لحن خشک و بی احساسش گفت:
_دیگه حق نداری اون پسره رو ببینی
با شنیدن این حرفش به سختی لب باز کردم و گفتم:
_تو نمیتونی بهم بگی چیکار کنم و چیکار نکنم
پوزخندی زد و گفت:
_من خیلی کارا میتونم انجام بدم پس حواست به کارهایی که میکنی باشه!
بعد تموم شدن حرفش رفت با حرص پام رو روی زمین کوبیدم لعنتی انگار خوشش میومد از آزار دادن من پسره ی زورگو ، به سمت گوشیم که خورد و خاکشیر شده بود رفتم سیمکارتم فقط سالم مونده بود هیچ آثاری از گوشی نمونده بود اهی کشیدم و بلند شدم
_باران
با شنیدن صداش حرصی به سمتش برگشتم که گفت:
_امشب میریم خونه ی آقاجون اماده باش
با شنیدن این حرفش حس کردم رنگ از صورتم پرید من آماده ی روبرو شدن با خانواده ام نبودم نمیتونستم ببینمشون
_من نمیام
_چرا
سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و با صدای لرزونی گفتم:
_هنوز آمادگیش رو ندارم.
صدای قدم هاش که به سمتم اومد رو میشنیدم کنارم ایستاد و با صدای خشکی گفت:
_باران به من نگاه کن!
سرم رو بلند کردم به چشمهاش خیره شدم که باآرامش گفت:
_برای چی اماده گی داشته باشی آخه ، برای دیدن خانواده ات !؟ ما اشتباه کردیم اونی که باید شرمنده باشه و نتونه تو صورتت نگاه کنه ماها هستیم نه تو میفهمی!؟
با شنیدن این حرف هاش حس کردم نوری تو قلبم پیچیده شد حق با آریا بود من چرا باید حس بدی داشته باشم من که هیچ کار بدی انجام نداده بود ، مخصوصا حالا که بیگناهیم اثبات شده بود اما وقتی یادم میفته آخرین باری که تو خونه ی آقاجون بود و اون اتفاق ها افتاد!
_داری به چی فکر میکنی!؟
با شنیدن صدای آریا از افکارم خارج شدم نگاهم رو بهش دوختم و با صدای گرفته ای گفتم:
_دارم به اون روز فکر میکنم


با شنیدن صدای آریا از افکارم خارج شدم نگاهم رو بهش دوختم و با صدای گرفته ای گفتم:
_دارم به اون روز فکر میکنم روزی که بخاطر آرمیتا ‌…
نتونستم ادامه بدم بغضی که به گلوم هجوم آورده بود داشت خفم میکرد ، آریا به سمتم اومد و محکم بغلم کرد هیچ اعتراضی نکردم چون به این بغل احتیاج داشتم نفس عمیقی کشیدم دوست نداشتم بغضم بشکنه.
_باران به هیچ چیزی فکر نکن من همیشه کنارتم
با شنیدن این حرفش پوزخندی روی لبهام نشست و لحنم تلخ شد
_لابد درست مثل گذشته آره
_نه
_حتی ذره ای بهم اعتماد نداشتی آریا ، شاید اگه …
صدای گرفته اش بلند شد
_تو نمیتونی من رو درک کنی اون لحظه چه حس بدی داشتم هیچوقت جای من نبودی و نمیفهمی من بهم خیانت شده بود اون صحنه رو یکبار دیده بودم من زنم رو تو بغل یه کثافط دیده بودم که لش کرده بود روش و وقتی برای بار دوم تو رو تو اون وضعیت دیدم …
ساکت شد ادامه نداد براش سخت بود میدونستم ، میتونستم درکش کنم اون هم حق داشت اما کی من
رو درک میکرد که چه حسی دارم تموم اون کتک ها توهین ها حقارت هایی که کشیده بود هر لحظه جلوی چشمام هست.
بلاخره تونستم آریا رو متقاعد کنم تا یه روز دیگه بریم خونه ی آقاجون ، هنوز خیلی زود بود برای روبرو شدن با خانواده ام. کسل یه گوشه نشسته بودم و داشتم کانال های تلویزیون رو جابجا میکردم که صدای آریا عصبی آریا من و از جا پروند
_باران
به سمتش برگشتم چشمهاش قرمز شده بود و با خشم داشت بهم نگاه میکرد برای یه لحظه از نگاهش ترسیدم درست شده بود مثل اون موقع ها! اما اون انگار اصلا متوجه نشده بود که به سمتم اومد بازوم رو محکم گرفت و با خشم تو صورتم غرید:
_تو خونه ی معین چه غلطی میکردی!؟
هنوز حرفش رو هضم نکرده بودم که فشارش رو روی دستم بیشتر کرد و گفت:
_باران من و سگ نکن با توام زود باش حرف بزن ، خونه ی اون یارو چه غلطی میکردی
با درد شروع کردم به حرف زدن
_آریا من جایی نداشتم برم، معین بهم کمک کرد و اجازه داد توی خونه اش که ازش استفاده نمیکنه زندگی کنم ، این کجاش مشکل داره آخه!؟
با چشمهای ریز شده اش بهم خیره شد
_هیچکس ازش استفاده نمیکرد!؟
_آره
_پس چرا اون حرف هارو بهم زد!؟
متعجب بهش خیره شدم یعنی معین چی بهش گفته بود که تا این حد روانیش کرده بود
_اون چی بهت گفته!؟


اخماش تو هم رفت و بدون توجه به سئوالی که ازش پرسیده بودم با خشم بهم خیره شد و توپید
_دیگه حق نداری باهاش حرف بزنی فهمیدی نه حتی جایی اتفاقی دیدیش باهاش همکلام بشی.
وقتی دید هیچ جوابی بهش نمیدم بازوم رو محکم گرفت و فشار داد
_با توام باران جواب من و بده
_آریا دستم و ول کن دردم گرفت
فشار دستش رو کمتر کرد اما دستم رو ول نکرد و همچنان با غضب بهم خیره شده بود
_میشه بگی چیشده باز سگ شدی داری پاچه میگیری !؟
_دیگه دوست ندارم کنار اون مرتیکه ببینمت فهمیدی دوست ندارم باهاش همکلام بشی خوش ندارم ناموس من زن من بشینه با اون کثافط حرف بزنه.
_اون کثافطی که داری ازش حرف میزنی به من پناه داد وقتی همتون من رو بدون داشتن هیچ پشت و پناهی طرد کردین.
با پشت دستش ضربه ی آرومی روی دهنم زد و گفت:
_جواب نده باران من و سگ نکن میفهمی.
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم
_دستت و بردار من برم فکر کنم دیوونه شدی تو.
_خوب گوشات رو باز کن فقط کافیه بشنوم یا ببینم با اون پسره حرف زدی یا دیدیش بلایی به سرت درمیارم خودت از کاری که کردی پشیمون بشی فهمیدی!؟
دلم میخواست ساکت باشم چیزی نگم اما مگه میذاشت آریا!
_نفهمیدم چون داری زور میگی آریا
کلافه دستش رو داخل موهاش کشید و با خشم غرید:
_باران با توام
_باشه باشه دستت و بردار
وقتی دستش رو برداشت سریع از پیشش رفتم و داد زدم:
_هر کاری دلم بخواد انجام میدم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی
به سمتم خیز برداشت که جیغی کشیدم و شروع کردم به فرار صداش رو از پشت سرم شنیدم
_حسابت رو میرسم باران تو هنوز آدم نشدی
_من فرشته ام فرشته.
_مگه دستم بهت نرسه باران
خودم رو داخل اتاق انداختم و در قفل کردم که ضربه ی محکمی زد و گفت:
_در رو باز کن باران
_باز نمیکنم
_باران نزار اون روی من بالا بیاد
_نه اینکه تا حالا بالا نیومده ، انگار دیوونه ام در رو باز کنم تا تو بشینی من و تهدید کنی.
_تو که بلاخره میای بیرون
_لازم باشه تا فردا همینجا میمونم
صدای قدم هاش اومد که نشون از رفتنش میداد نفسم رو آسوده بیرون دادم مرتیکه ی روانی فقط بلد بود زور بگه.
کنجکاو شده بودم معین چی بهش گفته که تا این حد عصبی شده بود ، اما فعلا نمیتونستم با معین تماس بگیرم نه اینکه تلفن داشتم هم اینکه نمیخواستم باز آریا رو تحریک کنم چون اصلا خاطره ی خوبی تو ذهنم نمونده بود
 


داخل آشپزخونه بودم و داشتم شام درست میکردم که صدای زنگ خونه اومد ، متعجب دست از کار کشیدم این وقت شب کی میتونست باشه به سمت در رفتم با دیدن آرسین همونجا وا رفتم اون اینجا چیکار میکرد اشک تو چشمهام جمع شد و سریع دکمه رو زدم خودم هم در رو باز کردم و به سمتش پرواز کردم ، آرسین با دیدن من اولش متعجب شده بود انگار خبر نداشت من دوباره پیش آریا اومدم اما خیلی زود به خودش اومد و محکم بغلم کرد با صدای گرفته کنار گوشم نجوا کرد:
_کجا بودی خواهری
با شنیدن این حرفش میون گریه نالیدم
_دلم برات تنگ شده بود داداش
_منم همینطور
وقتی خوب ابراز دلتنگی کردیم از هم جدا شدیم
_تموم این مدت کجا بودی!؟
_پیش معین
_معین دیگه کیه؟!
تموم ماجرا و اتفاق هایی که افتاده بود رو براش تعریف کردم دستاش از عصبانیت مشت شده بود ، با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و گفت:
_چرا نیومدی پیش من!؟
_اون لحظه نمیدونستم کجا باید برم
آرسین نفس عمیقی کشید و گفت:
_دیگه هیچوقت بدون خبر جایی نرو فهمیدی!؟
_آره
تا خواست چیزی بگه صدای فریاد آریا تو حیاط پیچید
_باران!
آرسین ابرویی بالا انداخت و گفت:
_این دیگه چشه داد و هوار راه انداخته
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم
همراه آرسین به سمتش رفتیم ، تا چشمش به من افتاد با خشم رو بهم غرید
_کدوم گوری رفته بودی!؟
عصبی خواستم جوابش رو بدم که صدای آرسین بلند شد
_سلام آریا
آریا که انگار تازه متوجه آرسین شده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
_سلام ندیدمت
_سلام
آریا با اخم نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
_نمیتونستی بگی داداشت اومده؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_انقدر ذوق زده شدم یادم رفت ، حالا چیزی نشده که عین سگ هار شدی داری پاچه ی من و میگیری.
آرسین ریز شروع کرد به خندیدن ، آریا هم با چشمهاش داشت خط و نشون میکشید که دارم برات ، به سمت آرسین برگشتم و گفتم
_اینو ولش کن بیا بریم داخل برام تعریف کن این مدت چیکار میکردی
آرسین با خنده سرش رو تکون داد و همراه من اومد داخل خونه بعد از اینکه نشستیم صدای آرسین که من رو مخاطب قرار داد بلند شد
_خیلی این مدت دنبالت گشتم اما هیچ نشونی ازت پیدا نکردم ، تو کدوم معین رو گفتی بهت کار و خونه داد!؟
با شنیدن اسم معین نگاهم به دست های مشت شده ی آریا افتاد معلوم نبود چه پدر کشتگی با معین داشت ، نگاهم رو ازش گرفتم و به آرسین دوختم و گفتم:
_معین راد
_چی!؟
با شنیدن صدای دادش متعجب بهش خیره شدم چرا داشت این شکلی رفتار میکرد مگه معین رو میشناخت
_میشناسیش؟!
با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید
_آره
_خوب الان چرا با شنیدن اسمش اخم کردی

تو …
_بسه
با شنیدن صدای فریادش جا خوردم با حالت عصبی دستش رو داخل موهاش کشید و به سمتم برگشت و گفت:
_دیگه اطراف اون مرتیکه نری باران
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_میشه بگی چرا با شنیدن اسمش قاطی کردی اصلا مگه اون باهات چیکار کرده میخوام بدونم!؟
با شنیدن حرف هام هر لحظه اخماش بیشتر تو هم میرفت ، وقتی حرفم تموم شد با عصبانیت از سر جاش بلند شد و بدون توجه به من و سئوالی که ازش پرسیده بودم گذاشت رفت بهت زده به جای خالیش خیره شده بودم که صدای آریا بلند شد
_نمیتونی جلوی اون زبونت رو بگیری!
با شنیدن این حرفش نگاهم رو به سمتش چرخوندم و گفتم
_اما من که حرف بدی نزدم فقط ازش سئوال پرسیدم ، چرا عصبی شد
نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
_هر سئوالی رو نباید پرسید خانوم کوچولو
بعد این حرفش بلند شد رفت ، نفسم رو کلافه بیرون دادم باید میفهمیدم آریا و آرسین چرا با شنیدن اسم معین قاطی میکنند ، خودشون که چیزی بروز نمیدادند باید از معین تو یه فرصت مناسب میپرسیدم.
با شنیدن صدای زنگ تلفن به سمتش رفتم و برداشتم و گفتم:
_بله بفرمائید
صدای نحس آرمیتا داخل گوشی پیچید
_میبینم که خیلی زود برگشتی
با شنیدن صداش تموم وجودم شد پر از خشم و نفرت آرمیتا منفور ترین آدم زندگی من بود که بهترین روز های زندگیم رو خراب کرد با نقشه ی پلیدی که همراه سام کشیده بودند
_من به جایی که بهش تعلق داشتم برگشتم تو هم پرت شدی جایی که لیاقتت بوده
انگار موفق شدم عصبیش کنم
_زیاد خوشحال نباش این زندگی خوشت دووم چندانی نداره
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
_اینبار نه تو نه هیچ خر دیگه ای نمیتونه با نقشه های کثیفش زندگی من و آریا رو خراب کنه.
_ببین …
گوشی از دستم کشیده شد نگاهم به صورت عصبی آریا افتاد که با خشم فریاد زد:
_زنیکه ی پتیاره مگه بهت نگفته بودم نمیخوام دیگه دور اطراف زندگیم ببینمت ، نکنه دوست داری بمیری
نمیدونم آرمیتا چی بهش گفت که آریا رگ گردنش زد بیرون و اینبار تقریبا عربده کشید
_ببند دهنت و زنیکه ی هرزه فکر کردی میتونی من و گول بزنی ، بخدا قسم اینبار زنده زنده چالت میکنم آرمیتا فقط ببینم بازم گوه اضافه خوردی ببین چیکارت میکنم زندگیت و نابود میکنم.
با قطع شدن گوشی اریا به سمتم برگشت که با دیدن چشمهای قرمزش احساس کردم رنگ از صورتم پرید و مثل آدمای خطاکار سرم رو پایین انداختم ، هر لحظه منتظر داد و بیدادی از جانبش بودم که تو بغل گرمی فرو رفتم آریا با خشونت خاصی من رو بغل کرده بود و به خودش فشار میداد و هیستریک مانند میگفت
_دیگه نمیزارم بری تو مال منی تا آخر عمر

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه wcumke چیست?