باران 12 - اینفو
طالع بینی

باران 12


_دیگه نمیزارم بری تو مال منی تا آخر عمرت زن من میمونی همین فردا میبرم عقدت میکنم
با دیدن این حالتش هم متعجب شده بودم هم نگران با صدایی که سعی میکردم هیچ لرزشی نداشته باشه و آروم باشه گفتم
_آریا
با صدای خشدار شده ای گفت:
_جانم
_چی بهت گفت انقدر بهم ریختی!؟
_دوست ندارم دیگه درموردش حرف بزنی ، اگه اون زن دیگه زنگ زد جوابش رو نده باشه!؟
_باشه
کنجکاو شده بودم آرمیتا چی به آریا گفت که تا این حد حال آریا خراب شد بلاخره بعد از چند دقیقه طولانی که گذشت ازم جدا شد با دیدن چشمهای قرمز شده نمدارش چشمهام گرد شد بهت زده دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم که آریا گذاشت رفت دیگه مطمئن شده بودم آرمیتا یه حرف بدی بهش زده ، دختره ی عوضی حتی حالا هم دست از سر ما برنمیداشت.
روی تخت نشسته بودم و بچه هارو که بی قراری میکردند آروم میکردم ، اما مگه آروم میشدند از صبح که بیدار شده بودند یه ریز داشتند گریه میکردند دیگه داشتم نگران میشدم ، با باز شدن در اتاق سرم رو بلند کردم و با حالت ناله مانند به آریا خیره شدم که با دیدن گریه ی بچه ها اخماش تو هم رفت
_چرا دارند گریه میکنند!؟
_نمیدونم از صبح هر کاری میکنم آروم نمیشند دارند بی قراری میکنند
_بلند شو آماده شو بچه هارو هم آماده کن بریم دکتر.
_باشه الان
داخل بیمارستان بودیم دکتر به بچه ها چند تا دارو داد و مرخص کرد داشتیم برمیگشتیم خونه که صدایی از پشت از سرم بلند شد
_باران
با شنیدن صدای معین متعجب ایستادم به سمتش برگشتم که به سمتم اومد و با نگرانی بهم خیره شد و گفت:
_حالت خوبه اینجا چیکار میکنی
تا خواستم جوابش رو بدم صدای آریا مانع شد
_حال زن من به تو مربوط نیست!
معین که انگار تازه متوجه آریا شده بود نگاهش رو بهش دوخت پوزخندی زد و گفت:
_کدوم زن تو هیچ زنی نداری نکنه یادت رفته طلاقش دادی!؟
آریا با شنیدن این حرف رگ گردنش برجسته شد و با خشم به معین خیره شد
_اگه بچه هام نبودند میدونستم چیکارت کنم مرتیکه ی لاشخور
معین پوزخندی تحویلش داد و با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_جز تهدید کردن هیچ غلطی نمیتونی بکنی
چشمهاش برق زد با خشم و تهدید نگاهی به معین انداخت و گفت:
_حرف امروزت رو هیچوقت یادت نره معین راد.
بعد تموم شدن حرفش به سمتم برگشت و عصبی گفت:
_راه بیفت
بدون اینکه اعتراضی کنم حرکت کنم آریا انقدر عصبی بود که مطمئنم اگه حرفی میزدم یه بلایی سرم در میاورد سوار ماشین شدیم و آریا با سرعت شروع کرد به رانندگی کردن که با ترس گفتم:
_آریا یواش چخبرته بچه ها!
با شنیدن این حرف من سرعتش رو کم کرد...

تقریبا بعد یکساعت رسیدیم بچه هارو بردیم داخل اتاقشون بعد اینکه بچه ها خوابیدند به سمت اتاق آریا رفتم تا لباس هام رو عوض کنم با دیدن آریا که روی تخت نشسته بود و داشت سرش رو فشار میداد خواستم بیتفاوت از کنارش رد بشم اما مگه میشد تو این حال تنهاش بزارم
_آریا
انگار صدام رو نشنید اینبار با صدای بلندتری صداش زدم:
_آریا
سرش رو بلند کرد با دیدن من با صدای بم و گرفته ای گفت:
_بله
_خوبی!؟
پوزخندی تحویلم داد و گفت:
_با شنیدن حرف های اون مرتیکه آره ، نشونش میدم آریا کیه کاری باهاش میکنم به گوه خوردن بیفته مرتیکه ی بیناموس
نگران به سمتش رفتم و گفتم:
_آریا چرا انقدر عصبی هستی تو مگه معین چیکار کرده آخه!؟
بلند شد که چون ناگهانی بود از ترس یه قدم به عقب رفتم با خشم بهم خیره شد
_مگه بهت نگفتم دیگه اسم اون مرتیکه رو به زبون نیاری هان!؟
با دیدن صورت عصبیش از ترس به من من افتادم
_من فقط …
عصبی داد زد
_انقدر من من نکن زود باش جواب من و بده
_آریا من فقط نگران تو شدم من …
عصبی لبخندی زد و گفت:
_تو نگران من شدی نگران کسی که سایه اش رو داشتی با تیر میزدی تو هم شدی یکی لنگه ی اون آرمیتای پتیاره
دستم رو گرفت و پرتم کرد روی تخت که جیغی زدم اومدم بلند بشم که آریا به سمتم اومد و داد زد
_آروم بگیر
با ترس و وحشت بهش خیره شدم که بلوزش رو از تنش در آورد و اومد به سمتم خیمه زد روم که چونم لرزید و با بغض گفتم:
_میخوای چیکار کنی آریا تو رو خدا بلند شو!
با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و لب زد
_آرومم کن بهت نیاز دارم
با شنیدن این حرفش ماتم برد قبل از اینکه حرفی بزنم یا واکنشی نشون بدم لبهاش روی لبهام قرار گرفت دستش زیر لباسم رفت که ….
دستم رو روی دستش گذاشتم و با عجز اسمش رو صدا زدم:
_آریا
با چشمهای قرمز شده اش که حالا خمار شده بود بهم خیره شد و با صدای بم شده اش گفت:
_نمیتونم خودم رو کنترل کنم باران بهت نیاز دارم
دوباره لبهاش رو روی لاله ی گوشم گذاشت و بوسه ای زد که بی اختیار صدای آه مانندی از لبهام خارج شد ، نقطه ضعف من رو میدونست و انقدر ماهرانه من رو بوسید و نوازش کرد که تسلیم خواسته اش شدم و باهاش همراه شدم.
با درد شدیدی که زیر شکمم پیچید چشمهام رو باز کردم نگاهم به آریا افتاد که خیلی آروم خوابیده بود حتی تو خواب هم اخم کرده بود، به سختی از سرجام بلند شدم و بدون اینکه سر و صدایی کنم به سمت حموم رفتم دوش آب گرم رو باز کردم
 

و رفتم زیرش یاد رابطه ای که با آریا داشتم افتادم لبخندی روی لبهام نشست
در طول رابطه خیلی آروم و عاشقانه بود و ملاحضه ام رو میکرد اصلا خبری از خشونت سابق نبود و همین باعث شد باهاش همراه بشم و از رابطه ای که داشتیم لذت ببرم حتی با فکر کردن بهش هم داغ میشدم سرم رو تکون دادم تا به افکارم خاتمه بدم سریع حوله ی کوتاه تن پوشی که داخل حموم بود رو پوشیدم و از حموم خارج شدم
به سمت کمد رفتم تا لباس مناسبی پیدا کنم بپوشم که صدای آریا من و از جا پروند
_حموم بودی!؟
در حالی که دستم رو روی قلبم گذاشته بودم به سمتش برگشتم و گفتم
_آره
خمار خواب بود که با همون صدای خشدار شده اش گفت:
_منتظر میموندی با هم میرفتیم هنوز ازت سیر نشده بودم
با شنیدن این حرفش چشمهام گشاد شد با حرص بی حیایی نثارش کردم و لباس هام رو برداشتم از اتاق خارج شدم تا تو اتاق مهمون لباسام رو عوض کنم این بشر زیادی پرو بود.
لباس هایم را پوشیدم زنگ آیفون را زدن با دیدن مامان چشمهام خیس شد به سختی جلوی ریزش اشکام رو گرفته بودم مامان با گریه به سمتم اومد و قبل از اینکه حرکتی کنم یا حتی حرفی بزنم سیلی محکمی تو صورتم زد و محکم بغلم کرد و با گریه گفت:
_چجوری تونستی بزاری بری
با گریه نالیدم
_مامان
_فکر کردی منم تو رو نمیخوام ،فکر کردی طردت کردم آره
_من مجبور شدم من …
دیگه نتونستم ادامه بدم انقدر تو بغلش گریه کردم تا خالی شدم ازش جدا شدم و با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم و گفتم:
_خیلی دلم برات تنگ شده بود مامان
با دلخوری بهم خیره شد و گفت
_چرا نیومدی پیشم
_نمیتونستم پام رو داخل اون خونه بزارم هنوز اون روز رو یادم نرفته
مامان با صدای گرفته ای گفت:
_هیچوقت اون دختره رو نمیبخشم بابت کاری که در حقت کرد ، قصدش فقط بهم ریختن زندگی شما بود!
پوزخندی روی لبهام نشست
_موفق هم شد
_زن دایی!
با شنیدن صدای آریا مامان به سمتش برگشت و با ناراحتی بهش خیره شد و گفت:
_چرا بهم نگفتی باران برگشته!؟
آریا با خونسردی به سمتم اومد دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و خیره به صورت مامان شد و گفت:
_چون باران آمادگی روبرویی نداشت برای همین چیزی نگفتم تا داخل یه فرصت مناسب همدیگر رو ببینید.
اون روز تا شب کنار مامان بودم و رفع دلتنگی کردم تقریبا ساعت یازده بود که مامان رفت خونه با رفتنش دلم گرفت اما خوبیش این بود که دوباره میتونستم ببینمش.
_آریا تو مستی!؟
با چشمهای خما شده اش گفت:
_نه
دهنش داشت بوی گند الکل میداد صورتم رو جمع کردم و با حرص گفتم
 


_الان یه کبریت بگیرم طرفت که منفجر میشی از بس اون زهره ماری رو خوردی
با شنیدن این حرفم قهقه ی مستانه ای زد
با حرص بهش خیره شدم و گفتم
_میشه انقدر رو اعصاب من یورتمه نری ، معلوم نیست دردت چیه راه به راه اون زهره ماری رو میخوری
به سمتش رفتم و در حالی که بازوش رو میگرفتم گفتم
_زود باش بلند شو یه دوش بگیر مستی از سرت بپره
دستم رو گرفت و محکم کشیدتم که پرت شدم روی تخت چون حرکتش یهویی بود جیغی کشیدم و گفتم
_داری چیکار میکنی دیوونه شدی
خیمه زد روم و بهم خیره شد و با مستی گفت:
_اون کثافط میخواد کاری که با خواهرم انجام داد رو باهات انجام بده!
متعجب از شنیدن این حرفش تموم عصبانیتم پر کشید بهش خیره شدم و گفتم:
_کی
کشیده اسمش رو گفت
_اون معین پدر سگ
_اون باهات چیکار کرده!؟
رگ گردنش زد بیرون چشمهاش قرمز شد و با خشم غرید
_با خواهرم بازی کرد ، خواهرم بخاطر اون خودکشی کرد!
_کدوم خواهرت ، آریانا یا رها!؟
اشک تو چشمهای قرمزش جمع شد و با صدای گرفته ای گفت:
_نازنین
_مگه تو خواهر دیگه ای هم داشتی!؟
بدون توجه به سئوال من ادامه داد
_نازنین رو با دستای خودم نجات دادم بردمش بیمارستان نجات پیدا کرد ولی دو روز بعدش خواهرم غیب شد و هیچوقت پیداش نشد!
_معین این وسط چیکاره اس !؟
_خواهرم عاشقش بود نامزد بودند ولی اون روز عقد خواهرم رو ترک کرد.
با شنیدن حرف های آریا هر لحظه بیشتر از قبل شکه میشدم اصلا به معین نمیومد همچین آدمی باشه!
_نمیزارم اینبار زن من بشه بازیچه اون ، میکشمش اون بیناموس رو
تا خواستم چیزی بگم نگاهش سر خورد روی لبهام و سرش نزدیک شد با قرار گرفتن لبهاش روی لبهام ساکت شدم و آهی تو گلو کشیدم که با اینکارم خشن تر از قبل شروع کرد به بوسیدن انگار با اینکارش میخواست عصبانیتش رو روی لبهای من خالی کنه.
با بیرون آوردن لباس هام تسلیمش شدم و همراهیش کردم شاید آروم میشد و چیزایی که ذهنش رو مشغول کرده بود فراموش میکرد.
_بشین میخوام باهات حرف بزنم
بدون هیچ اعتراضی روی مبل روبروش نشستم و بهش خیره شدم که صدای بم و خش دارش بلند شد:
_فردا وقت محضر گرفتم دوباره عقد میکنیم
با شنیدن این حرفش به چشمهاش خیره شدم که مکثی کرد و زل زد تو چشمهام ، بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد:
_بعد عقد برای یه مدت از اینجا میریم آلمان
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت و حرفش رو قطع کردم
_من جایی نمیام
_من ازت نپرسیدم که میای یا نه ، فقط بهت گفتم تا آماده باشی
بعد تموم شدن حرفش بلند شد که من هم بلند شدم و با حرص اسمش رو صدا زدم
_آریا

 وایستا
ایستاد به سمتم برگشت و بهم خیره شد و گفت:
_میدونی که من هیچوقت حرفم دو تا نمیشه درسته!؟
نفسم رو پر حرص بیرون دادم و گفتم
_من هیچ جا نمیام میفهمی!؟
لبخندی زد و گفت:
_تو هم میای مجبوری!
با شنیدن این حرفش با چشمهای گشاد شده از عصبانیت بهش خیره شدم و گفتم:
_نمیام آریا مطمئن باش
به سمتم اومد و کاملا تو یه قدمیم ایستاد و خیره به چشمهام شد و گفت:
_من بچه هام رو میبرم تو میخوای تنها اینجا بمونی!؟
با شنیدن این حرفش وا رفتم عوضی باز داشت از نقطه ضعف من سواستفاده میکرد میدونست من بدون بچه هام نمیتونم
_تو نمیتونی …
پر از تحکم گفت
_میتونم
با بهت داشتم بهش نگاه میکردم
_بهتره به جای زدن این حرف ها آماده باشی فردا عقد میکنیم و بعدش میریم آلمان هیچ حرفی هم دیگه در این مورد نشنوم
بعد تموم شدن حرفش عقب گرد کرد که بره
_بخاطر معین میخوای بریم آلمان!؟
با شنیدن این حرفم تیز به سمتم برگشت چنان نگاه ترسناکی بهم انداخت که از سئوالی که پرسیده بودم پشیمون شدم.
_کافیه بازم اسم اون مرتیکه رو به زبونت بیاری تا چنان بلایی سرت دربیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند باران.
بعد انداختن نگاه تهدید آمیزی گذاشت رفت ، حالا باید چیکار میکردم من اصلا دوست نداشتم برم آلمان باید با آرسین حرف میزدم تا یه جوری آریا رو قانع کنه که منصرف بشه ، اما آرسین هم از اون روزی که اسم معین رو آوردم عصبی شد رفت پیداش نشده هنوز به سمت تلفن رفتم و شماره اش رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق برداشت و صداش تو گوشی پیچید:
_سلام بله
_سلام داداشی!
با شنیدن صدام مکث کوتاهی کرد و صدای خسته و گرفته اش بلند شد:
_چیشده خانوم کوچولو
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_به من نگو کوچولو
خنده ای کرد و گفت:
_کوچولویی دیگه
بعد از کمی صحبت کردن و شوخی کردن بلاخره جدی شدم و گفتم:
_باید ببینمت آرسین
_فردا میام دیدنت ، چیزی شده!؟
_فردا بدون اینکه آریا بدونه بیا کار مهمی باهات دارم نمیخوام اون بفهمه.
_باشه
_پس تا فردا خداحافظ
_خداحافظ
_با کی داشتی حرف میزدی!؟
با شنیدن صدای آریا دستم روی قلبم گذاشتم و به سمتش برگشتم و گفتم:
_این چه وضع صدا کردن یه اهنی اوهنی ترسیدم
بدون توجه به حرفم با صدای سرد و خش دارش گفت:
_کی بود پشت خط!؟
خونسرد بهش خیره شدم و گفتم:
_آرسین بود داشتم با اون حرف میزدم
فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به سمت بیرون حرکت کرد که گفتم:
_کجا داری میری؟!
_قرار دارم شب هم 

منتظر من نمون نمیام
با شنیدن این حرفش حسادت تو دلم چنگ زد و حس بدی بهم دست داد با صدایی که حالا بی اختیار عصبی شده بود گفتم:
_با کی قرار داری ،چرا شب نمیای!؟
آریا به سمتم برگشت با دیدنم لبخند محوی روی لبهاش نشست …
با دیدن لبخندش بیشتر از قبل عصبی شدم و گفتم
_چیه به چی داری میخندی مگه من برات جک تعریف کردم!؟
به سمتم اومد روبروم ایستاد و به چشمهام خیره شد و گفت:
_وقتی حسود میشی جذاب تر میشی
با شنیدن این حرفش دهنم از تعجب باز موند این چی داشت میگفت سریع خودم رو جمع و جور کردم و با غیض گفتم:
_اصلا هم حسودی نکردم چرت نگو لطفا
ابرویی بالا انداخت و گفت
_یعنی تو حسودیت نشد!؟
_نه
لبخند مرموزی زد و گفت:
_باشه پس مواظب خودت باش خانوم کوچولو
تا خواست بره دستش رو گرفتم و گفتم:
_کجا!
با نگاه عجیبی بهم خیره شد و گفت:
_یه قرار کاری خیلی مهم دارم فردا امشب باید تموم کار هاش رو انجام بدیم نگران نباش خونه ی خالی با دختری قرار ندارم.
با شنیدن این حرفش هول شدم و دستپاچه گفتم:
_من کی گفتم با کسی قرار داری!؟
_لازم نبود حتما به زبون بیاری!
ساکت شدم دیگه حرفی نزدم انقدر ضایع رفتار کرده بودم که فهمیده بود به سمتم اومد پیشونیم رو بوسید که با اینکارش حس کردم تموم بدنم گر گرفت سرم رو بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
_خودت و اذیت نکن خانومم
و بعد تموم شدن حرفش رفت ، من هنوز خشک شده سر جام ایستاده بودم و به جای خالیش خیره شده بودم
آرسین سئوالی و منتظر بهم خیره شده بود تک سرفه ای کردم و شروع کردم
_آریا میخواد فردا دوباره عقد کنیم
آرسین با شنیدن این حرف من لبخندی زد و گفت:
_این که خبر خوبیه!
_بعد عقد میخواد برای همیشه از اینجا بریم
با شنیدن این حرف من برعکس تصورم اصلا نه متعجب شد نه عصبی خونسرد گفت:
_الان مشکل تو چیه!؟
با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم و گفتم:
_تو خبر داشتی آرسین!؟
_آره
اخمام تو هم رفت
_و هیچ مخالفتی باهاش نکردی!؟
_چرا باید باهاش مخالفت کنم ، شما فقط برای یه مدت کوتاه میرید و برمیگردید شاید با وجود این سفر حال جفتتون بهتر بشه از اتفاق های ناخوشایندی که افتاد هم دور میشید.
_اما من دوست ندارم از اینجا برم
با شنیدن این حرف من اون اخم کرد و گفت:
_باران یه سئوال میخوام ازت بپرسم اما جوابت رو درست بده باشه!؟
سرم رو تکون دادم که گفت
_تو آریا رو دوست داری!؟


با شنیدن این حرفش قلبم شروع کرد به تند تند زدن این چه سئوالی بود آرسین داشت ازم میپرسید حس کردم صورتم از شدت خجالت گر گرفت ، صداش بلند شد
_حالا نمیخواد خجالت بکشی تو با اون زبون درازت اصلا خجالتی بودن بهت نمیاد!
با حرص اسمش رو صدا زدم
_آرسین
شروع کرد به خندیدن
_دروغ میگم مگه
چشم غره ای بهش رفتم که بلاخره بعد از گذشت چند دقیقه تک سرفه ای کرد و جدی شد و گفت:
_جواب سئوال من رو ندادی باران
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_دوستش دارم!
_پس فکر کن این یه مسافرت چند ماه است و یه فرصت عالی برای تو که تنها با عشقت باشید بدون هیچ مزاحمی.
با ناراحتی بهش خیره شدم و گفتم
_پس شماها چی داداش من بدون شما …
وسط حرفم پرید و گفت:
_اگه دلت تنگ شد زنگ بزن نترس قرار نیست که بری و دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم
_دلم اصلا راضی به رفتن نیست داداش
_به آریا اعتماد کن همه چیز درست میشه!
لبخندی بهش زدم که صدای باز شدن در خونه اومد و پشت بندش صدای آریا پیچید
_باران
با شنیدن صداش بلند شدم و به سمتش رفتم و با حرص گفتم
_رسیدن به خیر آقا آریا
با شنیدن این حرف من لبخند پت و پهنی زد و گفت:
_فکر نمیکردم انقدر زود دلت برام تنگ بشه و عصبی بشی از نبودم
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_چرت و پرت نگو من دلم برای تو تنگ نمیشه تو …
کمرم رو چنگ زد و من رو به سمت خودش کشید و خمار زمزمه کرد
_اما من دلم برای تو تنگ شده بود
و بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم محکم لبهاش رو روی لبهام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن ، الان وقتش نبود آرسین داخل خونه بود دستم رو روی سینه اش گذاشتم تا جدا بشه اما مگه ول کن بود
_اهم اهم
با شنیدن صدای آرسین ازم جدا شد ، خیلی خونسرد به آرسین خیره شد و انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده باشه گفت:
_کی اومدی تو!؟
آرسین با خنده به آریا خیره شد و گفت:
_یه دو ساعتی میشه
با حرص زیر لب غریدم
_آبروم رو بردی حداقل دستت رو بردار تا آب نشدم از خجالت


بدون توجه به شنیدن حرفم من رو بیشتر به سمت خودش کشید و رو به آرسین بدون هیچ خجالتی گفت:
_چه خوب منم باهات کار داشتم میخواستم بیام دیدنت
به سمتم برگشت و گفت:
_برای من و آرسین دو تا چایی بیار
بعد زدن این حرفش دستش رو از دور کمرم برداشت و رفت با چشمهای گرد شده به رفتنش خیره شدم ، همیشه همین بود به هر طریقی باید حرص من رو درمیاورد با یاد آوری چند لحظه قبل حس کردم صورتم گر گرفت دستم رو روی لبهام گذاشتم و لبخندی زدم آریا همیشه همین بود هیچوقت دوست داشتنش رو به زبون نمیاورد خیلی کم پیش میومد درمورد احساساتش حرف بزنه اما همیشه عمل میکرد ، چقدر من این مرد رو دوست داشتم!
کاش میشد علاقه اش رو به زبون بیاره قبلا اعتراف کرده بود دوستم داره اما درست موقعی که بعدش اون اتفاق گند افتاد و کل زندگیمون رو تغییر داد سرم رو تکون دادم نمیخواستم با فکر کردن به گذشته زانوی غم بغل بگیرم چون واقعا نه اعصابش رو داشتم نه کشش رو ، به سمت آشپزخونه حرکت کردم و چایی رو که تازه دم کرده بودم داخل دو تا استکان ریختم و داخل پیش دستی گذاشتم.
به سمت هال رفتم آریا و آرسین خیلی آروم داشتند صحبت میکردند با دیدن من جفتشون ساکت شدند با چشمهای ریز شده بهشون خیره شدم و گفتم:
_چی داشتید میگفتید!؟
آریا در حالی که چاییش رو برمیداشت با خونسردی گفت:
_درمورد کار داشتیم صحبت میکردیم
با اینکه باور نکرده بودم اما فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم!
بعد از کمی نشستن و صحبت کردن آرسین قصد رفتن کردن با رفتن آرسین به سمت آریا برگشتم دست به سینه بهش خیره شدم و گفتم
_میشنوم
ابرویی بالا انداخت و سئوالی بهم خیره شد که ادامه دادم:
_چیزی رو که درموردش با آرسین داشتی صحبت میکردی و با دیدن من ساکت شدی.
_چیزی نیست که بهت مربوط باشه
با حرص صداش زدم که به سمتم اومد و گفت:
_میتونیم درمورد چیزای جذاب تری صحبت کنیم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_مثلا
چشمهاش خمار شد و گفت
_مثلا لبهات
متعجب گفتم
_یعنی چ …
هنوزم حرفم تموم نشده بود که خم شد لبهاش رو در مقابل چشمهای گرد شده از تعجبم روی لبهام گذاشت و شروع کرد به نرم بوسیدن.
به سختی جلوی خودم و گرفته بودم تا به سمتش نرم بغلش نکنم ،آریا روبروم نشسته بود و با چشمهایی که دلتنگی داشت ازش میبارید بهم خیره شده بود نمیتونستم به همین راحتی واکنشی از خودم نشون بدم آریا تو سخت ترین شرایط من و تنها گذاشت و هیچ اعتمادی بهم نداشت!
درسته هنوزم مثل قبل دوستش داشتم اما ازش دلخور بودم به همین راحتی نمیتونستم به سمتش برم با قرار گرفتن دست آریا روی دستم سرم رو بلند کردم و با چشمهای پر

 بهش خیره شدم که چشمهاش رو به معنی آروم باش روی هم فشار داد
صدای آریا که بابا رو مخاطب قرار داده بود بلند شد
_نگفته بودید امروز میاید چیزی شده!؟
بابا نگاهش رو به آریا دوخت و گفت
_نگفتی که باران رو پیدا کردی!؟
آریا بیفتاوت گفت:
_قرار شد بیارمش خونه آقاجون.
بابا نگاهش رو از آریا گرفت و به من دوخت با صدای گرفته ای گفت:
_کجا بودی این مدت!؟
با شنیدن این حرفش پوزخندی روی لبهام نشست و گفتم:
_مگه مهمه براتون من کجا بودم این مدت!؟
_آره مهم
لبهام رو محکم بهم فشار دادم که صدای آریا کنار گوشم بلند شد
_آروم باش!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم هم بشدت دلتنگش بودم هم ازش دلخور بودم اون بابای من بود باید تو سخت ترین شرایط زندگیم حمایتم میکرد و بهم اعتماد میکرد اما اون اول از همه بهم پشت کرد
از سر جام بلند شدم که بابا هم بلند شد و گفت:
_کجا
بدون اینکه بهش نگاه کنم سرد گفتم:
_فکر نمیکنم با هم هیچ حرفی داشته باشیم!
_باران
صدای آریا بلند شد
_بهتره دیگه کشش ندیم دایی
صدای بابا بلند شد
_میخوام تنها با باران صحبت کنم آریا
تا خواستم چیزی بگم صدای آریا بلند شد
_حتما
با رفتن آریا دیگه نشد هیچ اعتراضی بکنم به سمت بابا برگشتم و گفتم:
_چی میخواین بگین!؟
_یعنی انقدر برات غریبه شدم که حتی حاضر نیستی به چشمهام نگاه کنی!
سرم رو بلند کردم حالا به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_خودتون باعث شدید من همچین احساسی داشته باشم
_اشتباه کردم
پوزخندی روی لبهام نشست
_با اشتباه های شما حس های منم نابود شد الان میخواید چی رو درست کنید ، واقعا میخوام بدونم برای چی اومدید اینجا شما که تو سخت ترین شرایط پشت من رو خالی کردید با چ امیدی اومدید!؟
به سمتم اومد روبروم ایستاد و گفت:
_میخوام گذشته رو جبران کنم
عصبی لبخندی زدم و گفتم:
_جبران فکر نمیکنید دیره!؟
_نه
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم محکم بغلم کرد و صداش کنار گوشم بلند شد
_خیلی دلم برات تنگ شده بود دخترم با شنیدن این حرفش چونم شروع کرد به لرزیدن دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم
_حالت خوبه!؟
با شنیدن صدای آریا سرم رو بلند کردم و با چشمهای اشکی بهش خیره شدم نمیتونستم حرفی بزنم چون هر لحظه ممکن بود اشکام بریزه و من اصلا این رو نمیخواستم ، آریا به سمتم اومد و با خشونت خاصی من رو بغل کرد صدای بم و خش دارش کنار گوشم بلند شد:
_نمیدونی چشمهات دنیای منن
با شنیدن این حرفش اشکام روی صورتم جاری شدند انقدر دلم پر بود که اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم دیشب بابا بعد از مدت ها کنارم موند

 باهام حرف زد میخواست درستش کنه اما من هنوز آروم نشده بود حال دلم اصلا خوب نبود
_آریا
_جون دلم!
_حالم اصلا خوب نیست
_داری به چی فکر میکنی که اشکات عین دونه های مروارید داره پایین میریزه!؟
_گذشته باعث میشه اصلا نتونم به آینده فکر کنم
من رو از خودش جدا کرد و به چشمهام خیره شد دستش رو بالا آورد و اشکام رو از روی صورتم پاک کرد
_گذشته خیلی وقته تموم شده ، چیزی هم قرار نیست تکرار بشه بهتر نیست دفترش رو ببندی با فکر کردن به اون روزا فقط حالت بد میشه.
_نمیتونم فراموش کنم من …
بغض بهم اجازه حرف زدن نداد آریا کلافه نفسش رو بیرون داد و دوباره محکم بغلم کرد انقدر تو بغلش گریه کردم تا بی حال شدم و چشمهام گرم خواب شد آریا مجبورم کرد دراز بکشم و کمی بخوابم ، انقدر خسته بودم که با گذشت چند دقیقه خوابم برد
با شنیدن صدای زنگ تلفنم بدون اینکه نگاهی به شماره بندازم جواب دادم
_بله بفرمائید
صدای معین تو گوشی پیچید
_سلام باران خوبی
_سلام ممنون تو خوبی
_شکر، باران باید ببینمت کارت دارم!
_چیکارم داری معین من نمیتونم جایی بیام هر حرفی داری همین الان بزن.
_یعنی بهم اعتماد نداری که حتی حاضر نیستی بیای دیدنم!؟
صادقانه جوابش رو دادم
_بحث اعتماد نیست اما نمیخوام اینبار هم اشتباه گذشته رو تکرار کنم و باز زندگیم رو خراب کنم من عاشق آریام اون خوشش نمیاد من با تو حرف بزنم یا باهات قراری داشته باشم پس منم بهش گوش میدم نمیتونم بزارم برای بار دوم زندگیم خراب بشه تو هم هر حرفی داری بزن گوشم با تو!
صدای گرفته اش بلند شد
_میخوای پیش اون بمونی!؟
_اون شوهر منه پدر بچه هام عشقمه حالا که فهمیده من بیگناهم مطئنن باز هم زندگیم مثل گذشته میتونه خوب بشه.
با شنیدن صدای سرفه ای از پشت سرم سریع گوشی رو قطع کردم و به عقب برگشتم با دیدن آریا نفسم رو بیرون دادم و با صدای لرزونی گفتم
_ترسیدم
_با کی داشتی حرف میزدی!؟
به چشمهاش خیره شدم تا عکس العملش رو ببینم
_معین بود
خونسرد خونسرد داشت بهم نگاه میکرد
_مگه بهت نگفته بودم دوست ندارم باهاش هیچ حرفی بزنی
_نمیدونستم معین زنگ زده درضمن اون کار داشت من باهاش کاری ندارم
_چی داشت میگفت؟!
_میخواست من و ببینه
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_خوب تو چی بهش گفتی!؟
کلافه از سئوال هاش جواب دادم
_این سئوالا چیه داری میپرسی آریا!؟
_جواب من و بده باران
_ازم خواست برم دیدنش گفت باهام کار داره...


_ازم خواست برم دیدنش گفت باهام کار داره بهش گفتم هر حرفی داره بزنه تا اینکه صدای سرفه ی تو اومد من هول شدم قطع کردم دیگه چیز خاصی نبود آریا ، سئوال هات تموم شد!؟
_نه
کلافه نفسم رو بیرون دادم و پرسیدم:
_دیگه چه سئوالی مونده آریا بپرس میخوام برم
_تو واقعا عاشق منی!؟
با شنیدن این سئوالش جا خوردم خدایا یعنی تموم حرف هام رو شنیده بود ، اگه شنیده بود پس چرا داشت ازم میپرسید به من من افتادم
_من من …
دستش رو روی لبهام گذاشت و خیره به چشمهام شد و گفت:
_چرا دوست داشتنت رو به زبون نمیاری از چی میترسی!؟
با شنیدن این حرفش به خودم جرئت دادم و پرسیدم
_تو چی من و دوست داری!؟
_نه
با شنیدن این حرفش حس کردم نفسم رفت با صورت گرفته بهش خیره شدم و چشمهایی که هر لحظه آماده ی باریدن بود ، صدای خش دار و بمش بلند شد:
_دوستت ندارم چون من دیوانه وار عاشق یه دختر بچه ی تخس و لجبازم!
با شنیدن حرفش لبخند پت و پهنی روی لبهام نشست که باعث شد آریا بخنده پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_طبیعیه عاشقم بشی هیچکس نمیتونه از دختری مثل من بگذره!
_باران
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_جانم
با عشق به چشمهام خیره شد و گفت:
_خیلی دوستت دارم!
با شنیدن این حرفش قلبم شروع کرد به تند تند زدن جوری که انگار میخواد از قفسه ی سینه ام بیاد بیرون تحمل این همه هیجان رو یکجا نداشتم
_آریا
_جون دلم
_اینجوری نکن!
محکم بغلم کرد سرش رو بین موهام برد نفس عمیقی کشید و با صدای بمش در گوشم زمزمه کرد:
_فکرش رو نمیکردم یه روزی عاشق یه دختر بچه ی تخس و زبون دراز بشم
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبهام نشست انگاری وقت اعتراف رسیده بود
_منم هیچوقت فکرش رو نمیکردم عاشق رئیس مغرور و خودخواهم بشم!
ازم جدا شد ابرویی بالا انداخت و گفت:
_من خودخواهم!؟
دست به سینه بهش خیره شدم و گفتم:
_نیستی
_الان که یه بلایی سرت درآوردم میفهمی کی خودخواه
خواستم فرار کنم که دستم رو محکم گرفت و لبهاش رو روی لبهام گذاشت اینبار بوسه هاش فرق داشت داغ و تبدار بود خیلی آروم و با عشق داشت میبوسید مگه میتونستم همراهیش نکنم خیلی آروم شروع کردم به بوسیدنش اون هم با دیدن همراهی من انگار بیشتر خشن شد چون سفت من رو به خودش چسپوند و با شدت شروع کرد به بوسیدن لبهام!
صدای گریه ی بچه ها باعث شد از آریا جدا بشم ، با نفس نفس بهش خیره شدم که با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد و گفت:
_ برو بچه هارو بخوابون بیا من و آروم کن!
با شنیدن این حرفش حس کردم صورتم تا بناگوش قرمز شده با اینکه اولین بارم نبود

اما نمیدونم چرا انقدر ازش خجالت میکشیدم
_توله رو ببینا برو تا یه لقمه ی چپت نکردم
با شنیدن این حرفش سریع به سمت اتاق رفتم داخل اتاق که شدم نفس راحتی کشیدم هنوزم قلبم از شدت هیجان داشت تند تند میزد!
به سمت بچه ها رفتم صورتشون از شدت گریه قرمز شده بود جفتشون همیشه دنبال هم بیدار میشدند اول پسرم رو بیرون آوردم روی تخت گذاشتم و بعدش دخترم رو خودم هم رفتم کنارشون نشستم جفتشون حالا آروم شده بودند انگار فقط منتظر بودند من به سمت باباشون نرم فنچای حسود!
بلاخره بدون سر و صدا دوباره عقد کردیم اینبار یه شب خیلی عالی و رمانتیک رو همراه آریا گذروندیم قرار بود از فردا دنبال کار های اقامتون بیفته و برای یه مدت از اینجا دور باشیم دلیل این همه اصرار آریا رو نمیفهمیدم برای رفتن نمیخواستم هم چیزی ازش بپرسم تا خودش به زبون بیاد!
دو سه روز گذشته بود و خیلی زندگی خوبی رو داشتیم میگذروندیم ، فکر نمیکردم منم بتونم طعم خوشبختی رو بچشم
_تو گوه خوردی زنیکه!
با شنیدن صدای داد آریا از جا پریدم ، داشت با کی حرف میزد اونم با این تن صدا از اتاق خارج شدم داخل راهرو ایستاده بود و داشت عصبی یه چیزایی میگفت به سمتم برگشت نمیدونم چرا حس کردم با دیدن من بیشتر از قبل عصبی شد و یه جورایی انگار ترسید اما چرا!
صدای تقریبا عصبی پرسید:
_اینجا چیکار میکنی!؟
_صدات داشت میومد داد میزدی ترسیدم اومدم ببینم چخبر شده!
کلافه موهاش رو چنگ زد پی در پی داشت نفس عمیق میکشید انگار میخواست خودش رو کنترل کنه با صدای گرفته ای گفت:
_چیزی نیست تلفن کاری بود کارام بهم ریخته
مشکوک بهش خیره شدم میدونستم یه تلفن کاری تا این حد نمیتونه آریا رو بهم بریزه بعدش داشت فحش میداد مخاطبش یه زن بود برای همین میدونستم داره دروغ میگه ، سری تکون دادم
_شام خوردی!؟
_آره خوردم سیرم سرم درد میکنه امشب میرم اتاق مهمون بخوابم بیدارم نکن
و بدون توجه به چشمهای گشاد شده ی من به سمت اتاق مهمون رفت آخه چیشده بود چرا داشت اینجوری رفتار میکرد الان اتاق مهمون خوابیدنش چی بود حرصم گرفت با دیدن اینکارش به جهنم تنهایی بخواب تا بمیری حرصی ازش به سمت پایین رفتم و میز شام رو که با عشق چیده بودم جمع کردم آقا معلوم نبود باز چیکار کرده که اعصابش اینجوری شده بود
با شنیدن صدای زنگ تلفن دست از کار کشیدم و به سمتش رفتم شماره ناشناس بود متعجب جواب دادم:
_بله بفرمائید
صدای ریز دخترونه ای اومد
_شما باران هستید!
_بله خودم هستم بفرمائید امرتون
 


_دست از سر آریا بردار عین بختک افتادی به زندگیش فکر کردی آریا دوستت داره نه جونم اون فقط …
حرفش رو قطع کردم
_خانوم چی دارید میگید شما حالتون خوبه!؟
_من خوبم ولی شما انگار خوب نیستید
گوشی رو قطع کردم و زیر لب شروع کردم به فحش دادن دختره ی پرو معلوم نیست چی میخواد چند چنده با خودش!
_چی داری میگی زیر لب!؟
با شنیدن صدای آریا به عقب برگشتم و گفتم:
_یه مزاحم زنگ زده بود داشت اعصابم رو خورد میکرد
_چی میگفت مگه!؟
_دست از سر آریا بردار و اینا ….فکر میکنم شاید یکی باشه از طرف آرمیتا یا اون پسره میخواند حالا که رابطمون درست شده خرابش کنند
اخمای آریا تو هم رفت با صدای سردی گفت:
_من بیرون کار دارم شب نمیام
و بدون اینکه منتظر بمونه من حرفی بزنم گذاشت رفت با دهن باز به رفتنش خیره شده بودم آریا زیادی مشکوک میزد این روزا سرم رو تکون دادم بهتر بود خودم رو سرگرم میکردم وگرنه باز فکر و خیال های الکی دیوونم میکرد
#آریا
با چشمهایی که از شدت خشم داشت شعله میکشید به زن روبروش خیره شده بود تا حالا هیچ زنی به وقیح بودن زن روبروش ندیده بود حتی اون آرمیتایی که انقدر براش نقشه کشیده بود و زندگیش رو خراب کرده بود!
_چی میخوای!؟
چشمهای آرایش کرده اش رو بهش دوخت و گفت:
_تو رو
آریا صبرش از وقاحت و پرویی زن روبروش سر اومده بود با خشم فریاد زد:
_خفه شو
_چرا باید خفه بشم ، بچه ات تو شکم منه باید باهام ازدواج کنی
آریا عصبی بهش خیره شد
_از کجا معلوم اون توله ی تو شکمت مال منه ، تو یه ج*ن*ده بودی که برای عشق و حال یه شب باهات خوابیدم حتی بکارت هم نداشتی حالا بعد چند ماه اومدی میگی از من حامله ای!
_میتونیم آزمایش بدیم معلوم میشه این بچه مال تو
_حتی اگه معلوم هم بشه بچه مال منه من بازم باهات ازدواج نمیکنم تو اون شب با خواسته ی خودت باهام بودی درضمن من انقدر مست بودم که نمیدونستم با توی هرزه خوابیدم
پوزخندی به صورت عصبی آریا زد:
_دوست داری همسر خوشگلت با ….
هنوز حرفش کامل نشده بود آریا به سمتش حمله ور شد سفت گلوش رو چسپید و گفت:
_فکر نکن با تهدید کردن من به جایی میرسی میتونم همین لحظه همین جا بدون اینکه حتی کسی خبردار بشه دخلت رو بیارم
بعدش محکم پرتش کرد که خورد به زمین آریا دستش رو به نشونه ی تهدید جلوش گرفت و گفت:
_من امثال تو رو خیلی خوب میشناسم بهتره از من دور باشی وگرنه برات گرون تموم میشه!
بعد تموم شدن حرف هاش از اون آپارتمان کذایی خارج شد هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای موبایلش بلند شد اتصال رو زد صدای رسا و محکم آرسین اومد؛
_چیشد آریا باهاش


آریا معلوم نبود چش شده این روزا فقط این و میدونستم خیلی مشکوک از دیشب هنوز خونه نیومده بود بهتر بود باهاش سرسنگین رفتار کنم بفهمه ازش دلخورم، با شنیدن صدای تلفن بلند شدم به سمتش رفتم و جواب دادم:
_بله بفرمائید!
_سلام دخترم خوبی!؟
با شنیدن صدای مامان لبخندی روی لبهام نشست
_سلام ممنون مامان شما خوبید بابا خوبه بقیه خوبن!؟
_همه خوبن دخترم نگران نباش ، من باهات یه کاری داشتم
_چیزی شده مامان!؟
_نه دخترم نگران نباش چیزی نشده ، میخواستم بهت بگم امشب شام همراه آریا بیاین خونه آقاجون
با شنیدن این حرف مامان اخمام تو هم رفت
_من پام رو داخل اون خونه نمیزارم
_خواهر و برادرت دلتنگت هستند بارانن چرا لج میکنی !؟
_بیارشون اینجا من اونجا بیا نیستم مادر من هنوز حرف های اون روزش رو یادم نرفته
_اما …
_مامان لطفا ادامه نده واقعا دیگه بیشتر از این نمیتونم ساکت بمونم فعلا خداحافظ
عصبی گوشی رو قطع کردم مامان با اینکه میدونست من نمیتونم پام رو بزارم اونجا چرا باز سعی داشت بهم بفهمونه که باید برم!
با شنیدن صدای باز شدن در خونه نگاهم به آریا افتاد بی اختیار پوزخندی روی لبهام نشست
_رسیدن به خیر!
آریا با شنیدن صدام سرش رو به سمتم چرخوند و بهم خیره شد و خش دار گفت:
_چرا اخمات تو همه چیزی شده!؟
_نه چی باید بشه
و بدون توجه بهش به سمت سالن رفتم میدونستم اگه بیشتر بمونم و باهاش حرف بزنم یه دعوای درست و حسابی راه میفته
_باران
پشت سرم اومده بود کلافه به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_چت شده
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_گفتم که چیزی نیست!
_داد نزن
ساکت شدم چون حرفی برای گفتن نداشتم الان هر حرفی میزدیم مساوی بود با دعوا
_میشه بعدا صحبت کنیم
_نه
_آریا الان هر حرفی که بزنیم دعوا میشه چرا چون من عصبی هستم پس بهتره بعدا صحبت کنیم لطفا!
نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
_باشه
و راهش رو به سمت طبقه بالا کج کرد
_خوب میشنوم!
نفس عمیقی کشیدم و خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_میخوام بیام شرکت
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_چرا میخوای کار کنی مگه چیزی کم داری!؟
_نه چیزی کم ندارم اما بیست و چهارساعت هم نمیتونم داخل خونه باشم میخوام بیام شرکت کار کنم
_پس بچه ها چی!؟
_مامان هست یه پرستار هم میگیریم
_نمیشه
_یعنی چی نمیشه من دوست دارم کار کنم.
_تو وظیفه های مهم تری داری در قبال من و بچه هات چیزی کم داری میخوای کار کنی من هر چیزی که لازم داشته باشی رو برات محیا میکنم پس فکر کار کردن رو از سرت بنداز بیرون که من اصلا موافق نیستم فهمیدی!؟
_ببین تو …
میون حرفم پرید

و با صدای تقریبا بلندی داد زد:
_فهمیدی یا نه!؟
_فهمیدم
بعد گفتن این حرف بلند شدم که دوباره صدای آریا بلند شد
_هنوز حرفام تموم نشده
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_مگه دیگه حرفی هم مونده
_باران
انقدر پر از تحکم اسمم رو صدا زد که ساکت شدم
_اون پسره معین دیگه بهت زنگ نزد!؟
_نه
_نمیخوام باهاش در تماس باشی حتی اگه بهت زنگ زد هم جوابش رو نمیدی.
انقدر از معین متنفر شده بودم بخاطر کاری که با خواهر آریا کرده بود حتی آریا نمیگفت هم همین قصد رو داشتم اما برای اینکه حرص آریا رو دربیارم گفتم:
_چرا نباید باهاش در تماس باشم اون وقت!؟
آریا بلند شد به سمتم اومد و گفت:
_سعی نکن باهام لج کنی باران!
بعد تموم شدن حرفش گذاشت رفت ، خودخواه زورگو باید هر جوری شده قانعش میکردم بزاره من برم سر کار اینجوری نمیشد من نمیتونستم بیست و چهار ساعت داخل خونه بمونم
امروز به اصرار زیاد فاطمه قرار شد برم دیدنش شرکت مامان اومد خونه پیش بچه ها بمونه بعد از اینکه حسابی به سر و وضع خودم رسیدم یه تاکسی گرفتم تا من و به شرکت ببره.
بعد از حدود یکساعت رسیدم پیاده شدم و به سمت شرکت رفتم داخل شرکت شدم با دیدن منشی جدید که یه دختر ریزه میزه چادری بود ابرویی بالا انداختم انگار منشی هم عوض شده بود
_سلام
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و خیلی مودبانه جوابم رو داد
_سلام بفرمائید با کی کار داشتید!؟
_با فاطمه صدر!
_الان بهش خبر میدم
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنون
خواستم برم بشینم که صدای باز شدن یهویی در اتاق آریا اومد و یه دختر با گریه از اتاقش خارج شد با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم اصلا این دختر رو نمیشناختم چخبر شده بود اینجا!
پشت بندش آریا از اتاق اومد بیرون با غیض به منشی خیره شد و گفت:
_هیچکس رو بدون اجازه داخل اتاق نفرست فهمیدی مخصوصا این خانومی که الان اومد
منشی بیچاره با ترس به آریا خیره شد و گفت:
_ببخشید رئیس ایشون خودشون بی هوا در اتاق رو باز کردند و داخل شدند من …
_بهونه نمیخوام دفعه بعدی اخراجی
خواست بچرخه بره داخل اتاق که نگاهش به من افتاد اولش متعجب شد اما زود جاش رو به عصبانیت داد و با خشم غرید:
_تو اینجا چه غلطی میکنی!؟
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت با غیض بهش خیره شدم و گفتم:
_فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه
با شنیدن این حرف من عصبی به سمتم اومد بازوم رو گرفت و گفت:
_من و سگ نکن باران با توام اینجا چیکار میکنی
_دستم و ول کن دردم گرفت
_باران جواب بده تا همینجا ابروریزی راه ننداختم
_اومدم دیدن فاطمه حالا میشه دستت رو برداری
مشکوک داشت بهم

نگاه میکرد که صدای شاد و شنگول فاطمه اومد
_کو باران!؟
آریا کنار رفت که فاطمه به سمتم اومد جیغی از شدت هیجان کشید و گفت:
_خیلی دلم برات تنگ شده بود جیگر
به سمتم اومد محکم بغلم کرد که صدام در اومد
_لهم کردی دیوونه برو کنار
بلاخره بعد از ابراز دلتنگی ازم جدا شد پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ایش لیاقت نداری تو حیف این همه احساس که من خرج تو کردم
خواستم بهش چیزی بگم که نگاهم به آریا افتاد داشت با اخم های تو هم بهم نگاه میکرد
تک سرفه ای کردم که صداش بلند شد
_کارت تموم شد بیا اتاقم با هم میریم خونه
سرم رو تکون دادم آریا به سمت اتاقش رفت ، که صدای فاطمه بلند شد
_بیا بریم کلی باهات حرف دارم
سری تکون دادم و همراهش به سمت اتاقی که گفت رفتم همین که نشستیم صدای فاطمه بلند شد
_خوب چخبر چیکارا میکردی
_خبرا پیش تو!
متعجب بهم خیره شد که گفتم:
_چند دقیقه پیش یه دختر با گریه از اتاق آریا خارج شد تو نمیشناسیش!؟
_کدوم دختره!؟
_یه دختره چشم و ابرو مشکی با صورت پر از آرایش
فاطمه کمی به مخش آورد یهو سرش رو بالا آورد و گفت:
_شناختمش!
منتظر بهش خیره شدم و گفتم:
_خوب کیه چرا با گریه از اتاق آریا داشت میرفت بیرون!؟
_اون دختر یه مدت به جای تو داخل شرکت مشغول به کار شد!
مکث کرد نگاهش و به صورتم دوخت و ادامه داد:
_آریا بهش توجه خاصی نشون میداد
با شنیدن این حرف حس کردم نفسم برای لحظه ای قطع شد فاطمه انگار فهمید که هول شد و گفت:
_ببین باران نمیدونم چیشد اما بعد یه مدت آریا اون رو از شرکت اخراج کرد برای همیشه و حالا بعد گذشت چند ماه دوباره پیداش شده.
با صدایی که انگار از ته حلقم بیرون میومد گفتم:
_فاطمه!
سرش رو بلند کرد بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_میخوام برام آمار اون دختره رو دربیاری!
_اما باران …
_فاطمه لطفا!
فاطمه ناچار سرش رو تکون داد که لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنونم
با شنیدن صدای زنگ موبایلم نگاهی به تلفن انداختم با دیدن شماره آریا بلند شدم که صدای فاطمه بلند شد
_کجا باران
اشاره ی به تلفن کردم و گفتم:
_آریاست!
فاطمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_عین خروس بی محل
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_بازم بهت سر میزنم تو هم بیا خونه امون
_حتما میام!
بعد از خداحافظی با فاطمه به سمت اتاق آریا رفتم بدون در زدن در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم که صدای داداش بلند شد
_چرا بدون در زدن وارد ….
سرش رو بلند کرد که با دیدن من اخماش رو تو هم کشید ابرویی بالا انداختم رفتم روی مبل نشستم و بهش خیره شدم
_دیگه حق نداری بدون اجازه ی من پات رو داخل شرکت

بزاری باران فهمیدی!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_چرا نباید بیام شرکت نکنه مشکلی هست من ازش بیخبرم!
_دوست ندارم دیگه پات رو بزاری اینجا و هوایی بشی فقط همین!
پوزخندی بهش زدم و گفتم
_مطمئنی فقط همینه!؟
چشمهاش رو ریز کرد و با صدای خش داری گفت:
_منظورت از کنایه زدن چیه رک و راست حرفت و بزن حوصله ی شنیدن کنایه ندارم
_اون دختره کی بود که با گریه از اتاقت رفت بیرون
_یکی از کارمند های سابق شرکت
_همونی که به جای من آورده بودی تو اتاق من و برات خیلی خاص بوده!؟
_این دری وریا چیه داری میگی ،کی زر زده این اراجیف رو هان!؟
_چیه چرا عصبی شدی حقیقت تلخه نه!؟
آریا عصبی بلند شد به سمتم اومد و گفت:
_زود باش پاشو!
خیلی خونسرد از سر جام بلند شدم و بهش خیره شدم که صداش بلند شد
_وقتی اون دختره ی بی مغز رو اخراج کردم میفهمه چجوری کسشعر تلاوت کنه!
تا خواست بره دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
_فاطمه تقصیری نداره تو حق نداری اخراجش کنی!
به سمتم برگشت به چشمهام خیره شد و گفت:
_تو به من اعتماد داری!
ساکت شدم بهش اعتماد داشتم هنوزم بعد از شنیدن اون حرف ها بهش اعتماد داشتم
_دارم
_پس اینو مطمئن باش اون دختر اصلا برای من خاص نیست و هیچ رابطه ای که نگران کننده باشه بین ما نیست میفهمی چی دارم میگم!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_آره
_اون دختره ی احمق هم حسابش رو میرسم تا دفعه بعدی یاد بگیره اراجیف بهم نبافه
_آریا لطفا با فاطمه کاری نداشته باش اون قصدی نداشت
به چشمهام خیره شد و گفت:
_لعنتی ، اینبار رو ازش بخاطر تو میگذرم اما دفعه ی بعدی وجود نداره
لبخند شیطونی روی لبهام نشست به سمتش رفتم و دو طرف یقه اش رو گرفتم که ابرویی بالا انداخت چشمهام رو خمار کردم و با ناز گفتم
_دلم برا روزایی که تو شرکت رئیس مغرورم خفتم میکرد تنگ شده
با صدای بم و خش دار گفت:
_نظرت چیه تجدید خاطره کنیم
با خنده بهش خیره شدم
_یعنی میخوای همینجا ترتیبم رو بدی
_وقتی انقدر ناز شدی داری برای رئیست عشوه میای چرا که نه
پشت بند حرفش لبهاش رو روی لبهام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن دستم رو پشت گردنش گذاشتم و همراهیش کردم که خشن تر شد لبهاش رو سر داد روی گردنم بوسه ای زد که نفسم رفت آهی کشیدم که پرتم کرد روی مبل داخل اتاق به سمت در رفت و قفلش کرد در حالی که لباسش رو درمیاورد گفت:
_الان بهت نشون میدم عواقب عشوه اومدن برای من چیه
به سمتم اومد خیمه زد روم و شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم ، مانتوم رو از تنم در آورد و پرتش کرد با کمکش تاپم رو بیرون آوردم

حالا فقط با لباس زیر لخت و پاتیل زیرش بودم با لذت نگاهی به تنم انداخت و با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد و گفت:
_خیلی وقت بود رابطه ای داخل شرکت نداشتیم کارمند کوچولو
_خیلی دلم برات تنگ شده بود رئیس مغرور!
بوسه ی روی قفسه ی سینم زد و خش دار لب زد:
_همیشه خواستنی و س*ک*سی هستی
_همیشه دوست داشتنی هستی رئیس
بوسه هاش شدت یافت گرم و داغ دستش به سمت شلوارم رفت که خودم رو بهش سپردم تا حالا اینقدر از یه رابطه لذت نبرده بودم!
با نفس نفس کنارم افتاد و بدن لخت من رو به خودش چسپوند صدای گرمش و دلنشینش کنار گوشم بلند شد
_درد داری باران!؟
_فقط یکم
دستش رو زیر دلم گذاشت و شروع کرد به ماساژ دادن چشمهام داشت گرم میشد که در گوشم پچ زد:
_هنوزم درد داری!؟
با صدای گرفته ای گفتم
_نه خوب شد
_من هنوز مزه ات زیر دندونمه کارمند کوچولو باز هم میخوام
چشمهام گرد شد و با عجز نالیدم
_آریا
من رو جابجا کرد و خودش دوباره خیمه زد روی صورتم و با چشمهای خمارش بهم خیره شد و گفت:
_جووون
_بسه لطفا من دیگه نمیتونم طاقت بیارم
_هیش فقط یدور دیگه
با قرار گرفتن لبهاش جای هیچ اعتراضی نداشت و اینبار با شدت شروع کرد به بوسیدن لبهام.
 


داشتم داخل خونه واسه خودم میرقصیدم و قر میدادم که صدای آریا از پشت سرم اومد
_چشم من رو دیدی شروع کردی برای خودت دلبری کردن!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و با ناز بهش خیره شدم و گفتم:
_دیگه وقتی تو تنها میری شرکت منو نمیبری منم باید یه جوری خودم رو مشغول کنم
_توله سگ بیا اینجا ببینم
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_نمیام
_نمیای!؟
_نه
خودش به سمتم اومد روبروم ایستاد کمرم رو چنگ زد و من رو به سمت خودش کشید و گفت:
_نگفته بودی انقدر دلبری بلدی
_بلاخره باید برای شوهرم دلبری کنم تا سمت بقیه زن ها نره
_شوهرت جز همسر خوشگل و زیبای خودش سمت هیچکس دیگه ای نمیره
لبخندی بهش زدم و خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ تلفنش بلند شد همونطور که من رو به خودش چسپونده بود تلفنش رو جواب داد:
_بله
نمیدونم اون طرف پشت خط کی بود و چی به آریا گفت که صورت آریا قرمز شد و یهو داد زد:
_نمیخوام اون حرومزاده زنده بمونه بکشش!
با شنیدن این حرفش رنگ از صورتم پرید با ترس و وحشت به آریا خیره شدم یعنی کی رو میگفت بکش! وقتی آریا تلفن رو قطع کرد زیر لب لعنتی گفت تازه نگاهش به من افتاد با دیدن صورت ترسون من ازم جدا شد کلافه چنگی داخل موهاش زد داشت نفس عمیق میکشید انگار سعی داشت خودش رو کنترل کنه.
_تو میخوای رو بکشی!؟
با شنیدن این حرفم تیز به سمتم برگشت چنان نگاهی بهم انداخت که ساکت شدم ، به سمتم اومد با صدای گرفته ای گفت:
_از من نترس!
با چونه ی لرزون شده بهش خیره شدم
_یه قطره از اشکت بریزه پایین من میدونم و تو
با صدای لرزون شده ای گفتم:
_تو یه قاتلی!
آریا عصبی پوزخندی زد و گفت:
_نه من قاتل نیستم
با شنیدن این حرفش اشکام روی صورتم جاری شدند
_اما خودم شنیدم گفتی بکشیش!
اومد به سمتم دو طرف صورتم رو داخل دستش گرفت و گفت:
_نه من قاتلم نه قراره اتفاق بدی بیفته پس بیخودی اشک نریز فهمیدی!؟
_آریا دارم ازت میترسم هر روز داری یه چیز جدید یه اتفاق جدید من تحملش رو ندارم
_چرا داری بزرگش میکنی باران مگه اتفاقی الان افتاده!؟ نه پس درست فکر کن درست تصمیم بگیر نمیخوام باهات دعوا کنم
_آریا
_جان دلم
_تو رو خدا کاری نکن که بعدا پشیمون بشی تو …
وسط حرفم پرید و جدی گفت:
_مطمئن باش اصلا اتفاق خاصی نیست که من مراقب باشم یا بعدا پشیمون بشم تو هم نمیخواد به این چیزا فکر کنی فهمیدی!؟
سرم رو تکون دادم که آریا محکم بغلم کرد سرش رو میون موهام برد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی دوستت دارم خانومم
با شنیدن این حرفش تموم اتفاق های چند لحظه پیش رو از یاد بردم و یه حس خیلی خوب تو قلبم جاری شد لبخندی روی لبهام نشست


_شوهرت خیلی آدم لاشیه!
با شنیدن این حرف عصبی داد زدم
_تو کدوم خری هستی نشستی پشت گوشی درمورد شوهر من نظر میدی
صدای قهقه ی زشتش بلند شد
_شوهرت همخواب دخترای خوشگل و لوند میشه و وقتی ازشون سیر شد پرتشون میکنه بیرون تو نمیدون ….
وسط حرفش پریدم و حرصی گفتم:
_دیگه داری گوه اضافه میخوری مرتیکه لجن برو بدرک
و گوشی رو قطع کردم عجب مردم مریضی پیدا میشند داشتم زیر لب به جد و آبادش فحش میدادم
_چیشده داری زیر لب فحش میدی!؟
با شنیدن صدای آریا به سمتش برگشتم و گفتم:
_انگار باید تلفن خونه رو عوض کنیم
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا !؟
_چون مزاحم داریم هر روز یکیشون زنگ میزنه یه روز زن یه روز مرد ، امروز یه مرد زنگ زده بود میگفت شوهرت لاشیه با دخترای خوشگل میخوابه و بعد که ازشون سیر شد پرتشون میکنه بیرون ، میدونم همه ی اینا زیر سر اون آرمیتای کثافط اگه ببینمش با دستای خودم خفش میکنم و …
سرم رو بلند کردم با دیدن صورت آریا حرفم نصفه موند صورتش قرمز شده بود و رگ گردنش برآمده با شک بهش خیره شدم
_آریا حالت خوبه!؟
با شنیدن این حرف من سرش رو بلند کرد بهم خیره شد و گفت:
_من خوبم
_پس چرا این شکلی شدی آریا
به چشمهام خیره شد و گفت:
_اگه دیگه شماره ناشناس زنگ زد اصلا جواب نمیدی فهمیدی!؟
_آره ولی ‌….
حرفم رو قطع کرد و پر از تحکم گفت:
_من میرم شب میام میسپارم فردا بیان شماره رو عوض میکنیم.
هاج و واج به رفتن آریا خیره شده بودم دیگه داشتم بهش شک میکردم این روزا یه چیزایی ازش میدیدم و میشنیدم که واقعا شک برانگیز بود مخصوصا با کار هایی که انجام میداد با شنیدن صدای گریه ی بچه ها سریع به سمت طبقه بالا رفتم آرتین و سوگل جفتشون از شدت گریه صورتشون قرمز شده بود
عادتی که دوقلو ها داشتند دنبال هم بیدار میشدند دنبال هم گریه میکردند و دنبال هم خرابکاری میکردند جفتشون رو بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم با دیدن من جفتشون ساکت شدند بزرگ شده بودند حالا و بیشتر چیز ها رو میفهمیدند و حس میکردند لبخندی زدم و اول سوگل رو بغل کردم بهش شیر دادم

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه hsvu چیست?