باران 13 - اینفو
طالع بینی

باران 13


عصبی داشت به سمت شرکت میروند اگه باران چیزی میفهمید همه ی نقشه هاشون بهم میخورد نمیتونست جون باران و بچه هاش رو به خطر بندازه و وارد این بازی کثیف کنه مشتش رو محکم روی فرمون کوبید و فریاد زد:
_لعنت بهت آرمیتا لعنت به همتون که زندگیم و خراب کردید تک تکتون تاوان پس میدید تاوان کاری که با خواهرم کردید تاوان کاری که با باران بیگناه من کردید!
شماره ی آرسین رو گرفت طولی نکشید که صداش داخل گوشی پیچید:
_جونم داداش
با صدای گرفته ای گفت:
_بیا شرکت باید ببینمت
صدای متعجب آرسین بلند شد
_چیزی شده چرا صدات گرفته است نکنه اتفاق بدی افتاده!؟
_آرسین هنوز اتفاقی نیفتاده اما ممکنه بیفته هر چه زودتر بیا شرکت من الان تو راهم نیم ساعت دیگه میرسم
_باشه منم نزدیکم الان میام
گوشی رو قطع کرد کلافه چنگی داخل موهاش زد خیلی گیج و خسته بود نمیدونست باید چیکار کنه ، اما اینو خوب میدونست که باران به هیچ عنوان نباید چیزی از ماجرا بفهمه حتی اگه فکر کنه آریا داره بهش خیانت میکنه اون نباید وارد این بازی کثیف میشد باران و بچه هاش باید دور از این بازی میموند تا روزی که همه چیز تموم بشه!
وقتی به شرکت رسید به منشی سپرد جز آرسین هیچکس حق ورود نداره ، کنار پنجره ایستاده بود و پشت سر هم داشت سیگار میکشید سیگار کشیدنش هم از موقعی زیاد شد که فکر میکرد باران بهش خیانت کرده اما هیچ خیانتی در کار نبود اینم یه بازی بود از طرف آرمیتا سعید و سام که از دستش به اونا برسه زنده اشون نمیزاره
با شنیدن صدای در اتاق با صدای خشک و خش داری گفت:
_بیا داخل
در اتاق باز شد و آرسین اومد داخل ، آرسین نگاهی به صورت داغون و چشمهای قرمز شده ی آریا انداخت و با نگرانی به سمتش رفت و گفت:
_چیشده آریا چرا انقدر داغونی چیشده!؟
آریا با چشمهای قرمز شده اش بهش خیره شد و گفت:
_دارند بازی رو شروع میکنند
آرسین بهش خیره شد و گفت:
_مگه همینو نمیخواستی!؟
آریا عصبی فریاد زد
_نه نمیخواستم با باران بازی شروع بشه
آرسین بهت زده گفت:
_چی!؟
آریا کلافه بهش خیره شد و عصبی گفت:
_به باران زنگ زدند داشتند بهش میگفتند شوهرت لاشیه
تموم حرف هایی که باران بهش گفته بود رو مو به مو گفت
_حالا میخوای چیکار کنی!؟
_یه نقشه ای براش میکشم اما نمیزارم باران وارد این بازی کثیف بشه


با دیدن آقاجون تموم وجودم شد پر از عصبانیت من نمیتونستم مرد روبروم رو ببخشم به هیچ عنوان هیچوقت یادم نمیره چیکار کرد اون
آرمیتا رو آورد خونه اش ازش حمایت کرد تو دورانی که باید به من اعتماد میکرد و از من حمایت میکرد دست آرمیتا رو گرفت اورد خونه اش تا به من زخم زبون بزنه
_سلام دخترم خوبی!؟
با شنیدن این حرفش عصبی شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_به من نگو دخترم ، من دختر تو نیستم فهمیدی!؟
صدای بابا بلند شد
_باران
به سمت بابا برگشتم و گفتم:
_من دوست ندارم حتی با این مرد همکلام بشم بهش بگید از اینجا بره
صداش بلند شد
_ازت میخوام بهم یه فرصت بدی من رو ببخشی من اشتباه کردم قبول دارم اما ….
تیز به سمتش برگشتم و وسط حرفش پریدم:
_اما تو بدترین کار ممکن رو باهام کردی تو آرمیتا رو آوردی تا من رو زجر بدی!
ساکت فقط بهم خیره شده بود
_باران
_لطفا از اینجا برید نمیخوام دیگه هیچ حرفی بشنوم
صدای بابا بلند شد
_به حرف هاش گوش بده باران
_نمیخوام چیزی بشنوم لطفا!
با رفتنشون اجازه دادم اشکام بریزند ، واقعا بخشیدن آقاجون از همشون سخت تر بود اون بود که آرمیتا رو آورد اگه آرمیتا رو نمیاورد شاید هیچکدوم از این اتفاق ها نمیفتاد و من این همه مدت کنار با هم بودن آریا رو از دست نمیدادم!
با شنیدن صدای گوشیم از افکارم خارج شدم و به سمت گوشیم که روی میز نشیمن بود رفتم با دیدن شماره ی ناشناس متعجب شدم این گوشی و خط رو آریا تازه برام خریده بود و هیچکس شماره ام رو نداشت پس کی میتونست باشه دکمه ی اتصال رو زدم که صدای همون زن غریبه که اون روز زنگ زده بود بلند شد:
_سلام خوشگله
با شنیدن این حرفش اخمام بشدت تو هم رفت
_چی میخوای تو هر روز زنگ میزنی هان از طرف کی زنگ میزنی اراجیف بهم ببافی فکر کردی حرفت و باور میکنم!؟
_برام مهم نیست حرفم رو باور میکنی یا نه اما امشب شوهرت خونه نمیاد یه ادرس بهت میدم برو ببین شوهرت کجاست و چیکاره است تا حالا چند تا از دخترای مردم رو بی آبرو کرده
_داری دروغ میگی!
_یه آدرس برات اس ام اس میکنم خودت برو ببین دروغ میگم یا نه.
بعد تموم شدن حرفش قطع کرد با بهت به گوشی خیره شده بودم که گوشی داخل دستم لرزید
آدرس یه خونه تو ولنجک بود خدایا داشتم گیج میشدم چخبر بود شاید اینم یه تله بود درست مثل دفعه قبل! اصلا از کجا معلوم امشب آریا خونه نمیومد شماره ی اریا رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_جانم
_میخواستم ببینم امشب ساعت چند میای خونه!
_باران امشب یه کار مهم دارم باید حلش کنم ممکن دیر وقت بیام
_باشه خداحافظ
دیگه مطمئن شدم یه خبرایی هس

بدون لحظه ای تردید شماره آرسین رو گرفتم که صداش داخل گوشی پیچید
_جانم
_مامان رو بردار بیاید پیش من باشه!؟
صداش نگران شد
_چیزی شده باران تو خوبی بچه ها چی!؟
_همه خوبیم نگران نباش
مامان رو پیش بچه ها گذاشتیم آدرس رو به آرسین دادم و گفتم:
_برو اینجا داداش
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_اینجا کجاست باران میشه بگی چخبره!؟
_داداش لطفا برو به این آدرس بعدش بهت میگم الان واقعا نمیتونم هیچ حرفی بزنم
آرسین سرش رو تکون داد دیگه هیچ حرفی بین من و آرسین رد و بدل نشد تموم مدت از شدت استرس داشتم خفه میشدم فقط دعا میکردم اون چیزی که اون دختره گفته بود واقعیت نداشته باشه به آریا اعتماد داشتم اما رفتار اخیرش باعث شده بود بهش شک کنم مخصوصا که امشب اون دختره بهم اون حرف هارو زد
_باران
با شنیدن صدای آرسین از افکارم خارج شدم به سمتش برگشتم و گفتم:
_هان
_حواست کجاست میگم رسیدیم
_ببخشید
نگاهی به ویلای روبروم انداختم نگاهی به آدرس انداختم همینجا بود پیاده شدم به سمت آرسین برگشتم و گفتم:
_اگه تا ده دقیقه دیگه نیومدم زنگ بزن پلیس باشه!؟
چشمهاش گرد شد بهت زده گفت:
_چی داری میگی اینجا کجاست
_آرسین لطفا!
بعد تموم شدن حرفم از ماشین پیاده شدم آرسین هم پیاده شد که کلافه بهش خیره شدم اخماش رو تو هم فرو برد و گفت:
_منم باهات میام
_آرسین ببین ….
وسط حرفم پرید:
_یا من میام یا حق نداری پات و بزاری اونجا!
ناچار گفتم:
_باشه بریم
همراه آرسین به سمت ویلا رفتیم زنگ رو زدم که بعد از گذشت چند دقیقه صدای پر از نفس دختری بلند شد
_بله بفرمائید
اب دهنم رو قورت دادم و به سختی گفتم:
_آریا اینجاست!؟
صدای متعجب دختره بلند شد
_بله شما!؟
_یکی از دوستاش میشه بیام داخل باهاشون کار دارم
_بفرمائید داخل
و صدای باز شدن در خونه اومد ، صدای آرسین از پشت سرم بلند شد
_اینجا چخبره باران!؟
با درد بهش خیره شدم و نالیدم:
_نمیدونم
به سختی قدم برمیداشتم با هر قدمی که به خونه نزدیکتر میشدم احساس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه دعا دعا میکردم آریا نباشه کاش اشتباه باشه و همه اینا یه دروغ باشه از سمت آرمیتا!
در سالن باز بود داخل خونه شدیم که یه دختره با لباس خواب نازک و حریر رنگی که تنش بود به سمتمون اومد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
_سلام من نامزد آریا هستم چه کاری باهاشون دارید
به سختی لب باز کردم:
_میشه به خودش بگید بیاد من ….
لبخند دلربایی زد و تا خواست چیزی بگه صدای آشنایی اومد
_نیلو کجایی!
نگاهم بهش افتاد

 خودش بود با لبهایی که روش اثری از رژ بود و دکمه های پیراهنش که باز بود و سینه اش رو به نمایش گذاشته بود اشک داخل چشمهام جمع شد
_این خانوم و آقا باهات انگارکار دارند عزیزم
آریا به سمتمون برگشت با دیدن من برای یه لحظه جا خورد اما زود خودش رو جمع و جور کرد و اخماش رو تو هم کشید نگاهش و به آرسین دوخت که قبل از من صدای آرسین بلند شد:
_ببخشید آقا آریا پرونده هایی که خواسته بودید رو آوردیم گفتید خیلی مهم هستند داخل ماشین
آریا سرش رو تکون داد و گفت:
_فردا بیارید شرکت الان میتونید برید
با شنیدن حرف های جفتشون بهت زده بودم هنوز تو شک بودم و قادر به زدن هیچ حرفی نبودم
آرسین دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_بریم باران
سرم رو بلند کردم که با چشم و ابرو بهم اشاره کرد همراهش برم بی اختیار باهاش همراه شدم وقتی از خونه خارج شدیم صدای آروم آرسین کنار گوشم بلند شد:
_حالت خوبه!؟
با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم
_آریا
آرسین نگاهی به دور اطراف انداخت و گفت:
_اینجا جاش نیست باران زود باش سوار شو!
و من رو به سمت ماشین هدایت کرد ، تموم مدت فقط ساکت نشسته بودم با ایستادن ماشین آرسین پیاده شد در کنار ماشین رو باز کرد و کمک کرد من پیاده بشم
اصلا نمیدونستم من رو کجا آورده تموم فکر و ذهنم پیش آریا بود اون صحنه اصلا از جلوی چشمهام کنار نمیرفت آریا اون دختره رو بوسیده بود آریا باهاش رابطه داشته!
با یاد آوری اون حرف هایی که اون مرد و زن غریبه بهم گفته بودند داشتم دیوونه میشدم آرسین در خونه ای رو باز کرد و گفت:
_برو داخل
بدون حرف داخل خونه شدم آرسین به سمتم اومد و گفت:
_به من نگاه کن باران!
سرم رو بلند کردم با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم که کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_ببین اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست باران!
میون گریه پوزخندی زدم و گفتم:
_اون داشت بهم خیانت میکرد ، با چشمهای خودم دیدم من ….
دیگه نتونستم ادامه بدم خیلی سخت بود برام دیدن اون لحظه من تازه داشتم از زندگیم لذت میبردم من تازه داشتم طعم دوست داشته شدن رو میچشیدم چرا همه چیز به یکباره خراب شد آخه خدایا انصاف تو شکر!
_میخوام از آریا طلاق بگیرم
صدای داد آرسین بلند شد:
_چی!؟
اشکام رو پاک کردم و بهش خیره شدم
_اون بهم خیانت کرد تو هم شاهد بودی میخوام ازش طلاق بگیرم
_چی داری میگی باران مگه زندگیت مسخره بازیه!؟ نمیخوای آریا برات توضیح بده!؟
_آره زندگی من همش مسخره بازی بود همیشه یه مشکلی پیش اومد ، توضیح بده! چی رو میخواد توضیح بده خیانتش رو !؟
_باران داری زود قضاوت میکنی تو ….

وسط حرفش پریدم:
_آرسین چیزایی رو که باید دیدم چه قضاوتی !؟ رنگ رژ رو روی لبش ندیدی دختره داشت عشقم عزیزم میکرد ندیدی پیراهن آریا دکمه هاش باز بود ندیدی وقتی ما رو دید جوری وانمود کرد انگار اصلا نمیشناسه ما رو کور بودی!؟
آرسین به سمتم اومد دو تا دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت به چشمهام خیره شد و با صدای گرفته ای گفت:
_ببین باران من نمیخوام از آریا دفاع کنم اما برای اینکارش یه دلیلی داره وایستا خودش بیاد برات توضیح بده
عصبی لبخندی زدم و گفتم:
_باشه باشه صبر میکنم خودش بیاد!
نگاهی به دور برم انداختم و گفتم
_اینجا کجاست!؟
آرسین به صورتم خیره شده بود
_خونه ی آریاست ، صبر کن میاد همینجا
_حتی خونه ای داره که من به عمرم ندیدم خنده دار نیست واقعا!؟
_باران دیگه داری بزرگش میکنی تو الان عصبی هستی بهتره یکم آروم بشی بعدا حرف بزنی
به سمت مبل رفتم و با حرص روش نشستم هر موقع یاد چند ساعت پیش میفتادم تموم وجودم پر از خشم و نفرت میشد چ دلیلی برای خیانتش میتونست وجود داشته باشه خیلی عوضی بود چجوری تونست با من با بچه هامون اینکارو بکنه من یعنی این همه عشق و علاقه من براش بی ارزش بود
عصبی داخل خونه قدم میزدم و منتظر اومدن آریا بودم میخواستم ببینم چه توضیحی داره برای خیانتش میخواست چی بهم بگه حتی با وجود چیز هایی که دیده بودم
طولی نکشید که صدای باز شدن در خونه اومد از حرکت ایستادم و به عقب برگشتم با دیدن آریا عصبی بهش خیره شدم که خیلی خونسرد داشت به سمتم میومد وقتی بهم رسید برعکس تصورم اون با خشم بهم خیره شد و داد زد:
_کی بهت اجازه داد نصف شب پاشی بیای اونجا هان اومده بودی چه غلطی بکنی مثلا مچ من و بگیری آره!؟
با شنیدن صدای فریادش از بهت خارج شدم و عصبی مثل خودش داد زدم:
_تو حق نداری سر من داد بزنی مخصوصا با خیانت امشبت میفهمی!؟
آریا با خشم زل زد تو چشم هام
_این چرندیات چیه بلغور میکنی چ خیانتی!؟
پوزخند عصبی زدم
_مثل اینکه یادت رفت چند ساعت پیش تو چ حالی و با چ دختری دیدمت اونم تو خونه توضیحی داری برای اینکارت ، میخوای بگی هیچ خیانتی در کار نبوده و من توهم زدم!
_من بهت خیانت کردم
_مثل سگ داری دروغ میگی خودم دیدم با چشمهای خودم دیدم!
_ اونجوری که تو فکر میکنی نیست باران
_پس چجوریه چیزی که با چشمهای خودم دیدم رو داری میگی دروغ اگه دروغ پس واقعیت چیه هان بهم بگو!؟
صدای آرسین اومد
_آریا راستش رو بهش بگو این انقدر دعوا نداره که جفتتون بخاطرش اعصابتون رو خورد کنید
سئوالی و منتظر به آریا خیره شدم که محکم چشمهاش رو روی هم فشار داد و گفت


_بشین تا برات تعریف کنم
رفتم روی مبل دو نفره نشستم آریا هم اومد روبروم نشست نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف کردن:
_موقعی که مست بودم برات نصفه و نیمه یه چیزایی رو تعریف کرده بودم من جز آریانا و رها یه خواهر دیگه هم داشتم به اسم نازنین ، نازنین اون موقع هفده سالش بود سنی نداشت زود گول اون کثافط لاشخور رو خورد بعد از اون ماجرای خودکشی و غیب شدنش سال هاست که دنبالش بودم اما هیچ رد نشونی پیدا نکردم تا الان!
متعجب بهش خیره شدم
_یعنی چی آریا!؟
_خواهرم رو به شیخ های عرب فروختند
نگاهم به چشمهای قرمز شده اش افتاد معلوم بود خیلی داره عذاب میکشه
_ اون دختر و دخترایی که باهاشون وارد رابطه شدم فقط بخاطر رسیدن به یه سر و نخ هستم که به خواهرم وصل بشه
_منظورت از رابطه چیه!؟
به چشمهام خیره شد و محکم گفت:
_فقط رابطه عاشقانه باهاشون برقرار میکنم با هیچکدومشون رابطه نداشتم موقعی هم که میخوان باهام رابطه داشته باشند تا خر خره مستشون میکنم بعدش فقط لباسشون رو درمیارم تا فکر کنند من باهاشون خوابیدم
چشمهام پر از اشک شد
_آریا چجوری میتونی همچین کاری بکنی تو اون دختره رو بوسیدی!؟
_من مجبورم باران
پوزخندی روی لبهام نشست
_اصلا هم مجبور نیستی برای رسیدن به خواهرت وارد این کثافط کاری ها بشی میتونستی یکی رو استخدام کنی یا هزار تا کار دیگه اما تو ترجیح دادی بدون توجه به من وارد این بازی کثیف بشی!
بعد تموم شدن حرف هام بلند شدم که آریا مچ دستم رو گرفت و گفت:
_کجا!؟
_دارم میرم پیش بچه هام نمیخوام پیش ادم کثافطی مثل تو باشم تو یه هرزه ای آریا که بخاطر انتقام حاضر شدی دست به اون دختر های ….
با خوردن سیلی محکمی ساکت شدم بهت زده به آریا خیره شدم
دستم رو روی دهنم گذاشتم و به آریا خیره شدم عصبی بهم خیره شده بود
_تو حق نداشتی اینجوری من رو قضاوت کنی من هیچوقت بخاطر هوس خودم با هیچکس هیچ رابطه ای برقرار نکردم تو این رو خیلی خوب میدونی ، اگه با اون دخترا بودم فقط بخاطر رسیدن به خواهرم بود میفهمی!؟
با شنیدن صدای عربده اش بی اختیار اشکام جاری شدند و مثل خودش داد زدم:
_نه نمیفهمم چون من نفهمم چون نمیخوام بفهمم تو هر دلیلی میخوای بیار هر چی دوست داری بگو اما من قلبم داره آتیش میگیره میفهمی!؟
محکم به سینه اش زدم و گفتم؛
_تو اصلا قلب داری که بفهمی هان ! دوست داری من بخاطر انتقام برم همخواب پسرا بشم یا باهاشون عشق بازی کنم تو ….
با قرار گرفتن لبهاش روی لبهام ساکت شدم و با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم ….


وقتی لبهاش رو از روی لبهام برداشت با صدای خش دار و گرفته ای گفت:
_هیچوقت سعی نکن با غیرت من بازی کنی باران حتی به زبونش هم نیار!
پوزخندی بهش زدم و با صدای گرفته ای مثل خودش جوابش رو دادم:
_از من توقع داری جلوت از مرد غریبه هیچ حرفی نزنم اما خودت نشستی جلوی من بهم میگی بخاطر انتقام با دخترا وارد رابطه میشی آره!؟
_باران چرا نمیفهمی من ….
وسط حرفش پریدم:
_از امروز من هیچ کاری بهت ندارم آریا تو قلب من رو شکستی کاری باهام کردی بدتر از اون رابطه ها و شکنجه ها تو بهم خیانت کردی روح من رو زخمی کردی اینبار به خواسته ی خودت!
آریا سکوت کرده بود چون هیچ حرفی برای دفاع از خودش نداشت که بهم بزنه با تاسف سری براش تکون دادم و رو به آرسین که یه گوشه ایستاده بود کردم و گفتم:
_آرسین لطفا من رو برسون خونه
آرسین به تکون دادن سرش اکتفا کرد من هم همراهش از خونه خارج شدم ، آریا باید تصمیم میگرفت اگه واقعا من رو دوست داشت دست از انتقام گرفتن و اینجور چیزا برمیداشت و یکی رو اجیر میکرد تا خواهرش رو پیدا کنه
نه اینکه خودش بره هر غلطی دلش خواست انجام بده هنوز هم عصبی بودم و تموم وجودم پر از خشم بود کی میتونست تحمل کنه شوهرش عشقش با چند زن همخواب باشه! حالا هر چند بدون هیچ احساسی باشه اما باز هم تحملش سخت بود
آریا هیچوقت نمیتونست من رو درک کنه خیلی سنگدل بود چجوری تونست با من اینکارو بکنه تازه زندگیمون داشت خوب پیش میرفت سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم که صدای آرسین بلند شد:
_ باران
با چشم بسته جوابش رو دادم:
_بله
_حالت بهتره!؟
_آره خیلی زیاد!
_میدونم از دست آریا دلخوری اما بهش حق بده
با شنیدن این حرفش عصبی چشمهام رو باز کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_چه حقی بهش بدم اینکه خیلی راحت با هر دختری که خواست همخواب بشه آره!؟
_من همچین چیزی نگفتم باران
عصبی پوزخندی زدم و گفتم:
_اما منظورت همین بود ، بهش حق بدم آره فقط من باید به بقیه حق بدم خودم هیچ حقی ندارم اینکه بهم انگ هرزه بودن زدن طردم کردند و بعد از شنیدن واقعیت باید اونارو میبخشیدم چرا چون باید بهشون حق میدادم هر کسی جای اونا بود باور میکرد ، الان هم باید به شوهرم حق بدم که با بقیه دخترا بخاطر انتقام میلاسه چرا چون میخواد خواهرش رو پیدا کنه آره حق داره هر کاری خواست انجام بده اصلا باران کیه که برای کسی مهم باشه!
_باران من منظورم این نبود چرا داری بزرگش میکنی!؟
_دقیقا منظورت رو خیلی واضح گفتی داداش الان هم هیچ چیزی نمیخوام بشنوم!
_باران من ….
_لطفا هیچی نگو!
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و ساکت شد

، به بیرون خیره شدم به سختی جلوی ریزش اشکام رو گرفته بودم چرا هیچکس من رو درک نمیکرد چرا همیشه من باید بقیه رو درک میکردم من باید میبخشیدم!
با ایستادن ماشین بدون هیچ حرفی پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ، صدای گریه ی بچه ها داشت میومد به سمت اتاقشون رفتم که صدای مامان بلند شد:
_باران دخترم اومدی!؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_آره مامان
به سمت بچه ها رفتم که روی تخت بودند جفتشون با دیدن من دست از گریه برداشتند و شروع کردند به دست و پا زدن بچه هام داشتند بزرگ میشدند
لبخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_چقدر زود داره میگذره
_باران دخترم حالت خوبه!؟
با شنیدن صدای مامان سرم رو بلند کردم لبخند ساختگی زدم و گفتم:
_خوبم مامان نگران من نباش،برید استراحت کنید
مامان با اینکه حرفم رو باور نکرده بود فقط لبخند غمگینی زد و از اتاق خارج شد
از اتاق خارج شدم به سمت پایین رفتم بچه ها رو به سختی خوابونده بودم ، با دیدن آریا که تو تاریکی نشسته بود لامپ رو روشن کردم و به سمتش رفتم شیشه مشروب دستش بود بوی گند الکل داشت میومد ، اخمام رو تو هم کشیدم
_از بس اون زهره ماری رو خوردی یه چوب کبریت بگیرم زیرت منفجر میشی!
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد و کشیده گفت:
_تو حق نداری از من متنفر بشی فهمیدی!؟
میدونستم داره حرف های چند ساعت پیش خودم رو بلغور میکنه برای همین کلافه دست زیر بازوش زدم و گفتم:
_زود باش پاشو باید ببرمت حموم حالت اصلا درست درمون نیست
دستم رو گرفت و محکم کشید که باعث شد پرت بشم توی بغلش با عصبانیت بهش خیره شدم
_هیچ معلوم هست داری چ غلطی میکنی !؟
با صدای خش دار و بمش گفت:
_دلم برات تنگ شده بود
با شنیدن این حرفش دلم لرزید اما نباید زود وا میدادم نباید به همین راحتی میبخشیدمش
_آریا دستت رو بردار
نگاهش به لبهاش بود که گفتم
_حتی فکرش رو هم نکن که بخوای من و …
با قرار گرفتن لبهاش روی لبهام چشمهام گشاد شد با گازی که از لبهام گرفت به خودم اومدم فشار به سینه اش وارد کردم که لبهاش رو برداشت و خمار بهم خیره شد
_دستت و بردار تا یه بلایی سرت درنیاوردم
فشار دستش رو بیشتر کرد
_من دوستت دارم باران چرا داری باهام اینجوری میکنی
_واقعا میخوای بدونی چرا باشه بهت میگم اما نه الان که مستی وقتی مستی از سرت پرید و عقلت اومد سرجاش
گفت
من مست نیستم
صورتم رو جمع کردم و گفتم:
از بوی گند دهنت معلوم مست نیستی
نگاهش به لبهاش بود که گفتم:
_حتی فکرش رو هم نکن که بخوای من
 

 و …
با قرار گرفتن لبهاش روی لبهام چشمهام گشاد شد با گازی که از لبهام گرفت به خودم اومدم فشار به سینه اش وارد کردم که لبهاش رو برداشت و خمار بهم خیره شد
_دستت و بردار تا یه بلایی سرت درنیاوردم
فشار دستش رو بیشتر کرد
کلافه بهش خیره شدم مست بود و زورش زیاد هیچ غلطی نمیتونستم بکنم مجبور بودم باهاش نرم برخورد کنم لعنت بهت آریا آدم رو به چه کار هایی وادار میکنی با عشوه بهش خیره شدم
_عزیزم
خمار بهم خیره شد
_جووون
با ناز صداش زدم
_آریا میشه بریم داخل اتاق نمیخوام اینجا رابطه داشته باشیم آخه ….
و با شرم سرم رو پایین انداختم انگار خجالت کشیدم ، کشیده گفت:
_باشه خانوممم بریم که امشب یه شب رویایی میشه
دستش رو برداشت که نفس راحتی کشیدم ، دستم رو دور بازوش انداختم و به سمت بالا رفتیم داشت تلو تلو میخورد و گاهی قهقه میزد گاهی هم چرت و پرت میگفت
_امشب میخواستم اون زنیکه رو جرش بدم
با شنیدن این حرفش متعجب شدم
_کدوم زنیکه رو!؟
_همونی که بهت زنگ زده بود کسشعر تلاوت کرده بود میخواستم جرش بدم زنیکه ی ج*ن*ده رو حامله اس بهم میگه بچه از منه!
با شنیدن این حرفش ایستادم حس کردم نفسم رفت با بهت بهش خیره شدم
به سختی لب باز کردم:
_اون بچه مال تو !؟
_من با اون زنیکه ی پدرسگ اصلا نخوابیدم همش نقشه اس
_نقشه ی کی!؟
_نقشه ی معین پدرسگ میخواد تو رو ازم بگیره میخواد مثل خواهرم تو رو سر به نیست کنه
بعدش با خشونت خاصی به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و در گوشم جنون وار زمزمه کرد:
_نمیزارم دستش بهت برسه نمیزارم تو رو از من بگیره!
نمیدونستم چجوری آرومش کنم با شنیدن حرف هایی که شنیده بودم هنوز تو شک بودم اصلا این روزا نمیدونستم آریا درگیر چه کاری شده باید سر درمیاوردم از کارش.
سرم بشدت داشت درد میکرد ، چشمهام رو باز کردم با دیدن آریا کنار خودم تازه یاد دیشب افتادم که به سختی آرومش کردم و اون تو آغوش من خوابش برد یعنی قضیه خواهرش تا این حد به همش ریخته البته حق هم داشت شاید اگه من هم جای اون بودم همینکارو تکرار میکردم اما چه کنم که دل من اصلا طاقت این همه درد رو نداشت!
نمیتونستم شوهرم رو با هیچکس شریک بشم با باز شدن چشمهاش خواستم بلند بشم که دستش رو محکم دور حلقه کرد و خش دار گفت:
_کجا
هنوز از دستش دلخور و عصبی بودم به همین راحتی نمیتونستم ببخشمش تا اون هم خیلی راحت به کار هاش ادامه بده!
_صبح شده دستت رو بردار
_باران
سرد جوابش رو دادم:
_بله
_از دستم ناراحتی!؟
بهش خیره شدم بی اختیار پوزخندی روی لبهام نشست
_چیه نکنه توقع داشتی با کاری که انجام دادی

 بهت مدال افتخار بدم!
_برات توضیح دادم
_دلایلت اصلا قانع کننده نبود این کار تو تنها اسمی که داشت خیانت بود.
با پشت دستش روی دهنم زد و گفت:
_هی هی یواش!
آریا دستش رو از دورم برداشت که بلند شدم و گفتم:
_آریا من خسته شدم از اینکه هر روز یه داستان و یه اتفاق جدید تو زندگیم باشه بهت حق میدم دوست داری خواهرت پیدا بشه دوست داری از کسایی که این بلا رو سرش در آوردن انتقام بگیری اما این راه درستش نیست من نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم .
بعد تموم شدن حرف هام از اتاق خارج شدم بهتر بود آریا کمی با خودش خلوت میکرد و واقعیت هارو درک میکرد
بلاخره بعد از مدت ها برگشته بودم شرکت و دوباره مشغول به کار شده بودم رابطه ام با آریا شکر آب شده بود فقط بخاطر قضیه ی اون شب نمیدونستم آریا هنوز داره به کارش ادامه میده یا نه اما اینطور که معلوم بود هنوز داره به رابطه اش ادامه میده!
از روی میز بلند شدم تا برگه هایی که آماده کرده بودم رو برای آریا ببرم هنوز در اتاق رو نزده بودم که سر و صدا هایی داشت از اتاق میومد ، گوش تیز کردم صدای خشن آریا داشت میومد:
_گمشو بیرون تا ندادم بندازنت بیرون زنیکه ی پتیاره
صدای نازکی اومد:
_وقتی زنت فهمید بچه ات تو شکم منه اونوقت یاد میگیری با من ….
_خفه شو صدات و ببر!
با شنیدن صدای عربده اش دستم رو روی قلبم گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم گرچه برام سخت بود اما من هنوزم به اریا اعتماد داشتم اگرچه دلم رو شکسته بود اما بهش اعتماد داشتم و میدونستم هیچوقت کاری نمیکنه که من نابود بشم!
بی هوا در رو باز کردم که حرف تو دهن دختره ماسید اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_اینجا چخبره!؟
آریا کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_بهت توضیح میدم باران تو ….
دستم رو بالا بردم که ساکت شد نگاهم رو به دختر روبروم دوختم صورت آرایش کرده و یه تیپ افتضاح که از قیافه اش معلوم بود چیکاره اس
_شما!؟
بهم خیره شد و با لحن مسخره ای گفت:
_عشق شوهرت!
صدای عصبی آریا بلند شد:
_دوست داری همینجا دخلت رو بیارم زنیکه.
اون زن به آریا خیره شد و با خونسردی گفت:
_چته چرا عصبی میشی دروغ میگم مگه
_من همسر آریا هستم!
با شنیدن این حرفم به صورتم دقیق شد پوزخندی کنج لبهاش نشست و با وقاحت گفت:
_پس اون دختره تویی
_بهتره دست از سر زندگی من برداری
با شنیدن این حرف من شروع کرد به قهقه زدن وقتی خنده اش تموم شد بهم خیره شد
_من دست از سر زندگی تو بردارم یا تو دست از سر زندگی من برداری!

_من دست از سر زندگی تو بردارم یا تو دست از سر زندگی من برداری!
_آریا نه عاشق زنی مثل تو بوده و هست نه بهت قول ازدواج داده نه حتی باهات رابطه داشته!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_از کجا انقدر مطمئنی آریا با من هیچ رابطه ای نداشته!؟
با شنیدن این حرفش برای یه لحظه قلبم لرزید و حس کردم رنگ از صورتم پرید که باعث شد لبخندی روی لبهاش بشینه سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
_از آریا و عشقی که بهم داره مطمئنم هیچوقت همخواب دختری مثل تو که معلومه چیکاره ای نشده!
چشمهاش از شدت خشم درخشید
_فاحشه تویی نه من!
با پوزخند بهش خیره شدم و گفتم:
_زنی مثل تو با این تیپ و قیافه که برای مرد متاهلی که زن و بچه داره نقشه کشیده تا زندگیش رو خراب کنه اون هم فقط بخاطر پول اسمش فقط فاحشه است نه هیچ چیز دیگه ای.
بعد تموم شدن حرف هام با خونسردی بهش خیره شدم از شدت عصبانیت داشت منفجر میشد ، یهو آروم شد هیچ خبری از اون خشم چند دقیقه پیش تو صورتش نبود دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت:
_پس تکلیف بچه ی من و عشقم چی میشه !؟
بیتفاوت بهش خیره شدم
_آزمایش میدیم تا معلوم بشه این بچه ی آریا هست یا نه اون موقع تصمیم میگیریم
با شنیدن این حرف من جا خورد توقع نداشت همچین حرفی بزنم یا همچین واکنشی از خودم نشون بدم اما بدبخت نمیدونست من خیلی وقته از این موضوع خبر دارم!
دختره بهت زده دهنش رو باز و بسته کرد چیزی بگه که با صدای محکمی گفتم:
_حالا هم برو بیرون از این اتاق و شرکت تا موقع آزمایش وگرنه بدلیل مزاحمت ازت شکایت میکنیم.
با تنفر نگاهی به من انداخت و از اتاق خارج شد.
_باران!
با شنیدن صدای آریا سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم تموم مدت که داشتم با اون دختره حرف میزدم حتی یه نیم نگاه هم به آریا ننداختم چراش رو نمیدونستم اما از دستش عصبی بودم اون حق نداشت خودش رو درگیر همچین بازی کثیفی بکنه!
_اون زن داشت دروغ میگفت
_میدونم
_میدونی!؟
_اون شب که مست کرده بودی بهم گفته بودی!
شقیقه اش رو محکم فشار داد و گفت:
_من هیچوقت باهاش نخوابیدم اون داشت دروغ میگفت این یه نقشه ی کثیف
_چرا کاری کردی که پای امثال این زن ها به زندگیمون باز بشه آریا چی برات کم گذاشتم!
خش دار لب زد
_من فقط میخوام خواهرم رو پیدا کنم و از کسایی که باعث نابودیش شدن انتقام بگیرم
_به چه قیمتی !به قیمت از دست دادن زندگیمون به قیمت نابود کردنش!
_زندگیمون داره نابود میشه منتها تو خودت رو زدی به خریت و نمیخوای باور کنی!
_زندگی ما داره نابود میشه آریا و تو اصلا نمیخوای اینو باور کنی بهتره هر چه زودتر 

خودت رو جمع و جور کنی و به این بازی خاتمه بدی وگرنه من تو رو ترک میکنم.
انقدر محکم حرفم رو زده بودم که آریا داشت با تعجب بهم نگاه میکرد حق هم داشت خودم هم متعجب شده بودم ، اما اگه اینارو بهش نگفته بودم آروم نمیشدم ، پرونده رو روی میزش گذاشتم و در مقابل چشم هاش بهت زده اش از اتاق خارج شدم داخل اتاق خودم که شدم نفس راحتی کشیدم کاش هر چه زودتر همه ی اینا تموم بشه!
آریا اومد اتاقم خیلی عصبانی بود
متعجب به صورت قرمز شده ی آریا خیره شده بودم
_این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی!؟
_خفه شو
با شنیدن این حرفش ساکت شدم و با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم چی باعث شده بود انقدر عصبی باشه!
_مگه بهت نگفته بودم نمیخواد تو شرکت کار کنی هان ، چی برات کم گذاشته بودم گیر دادی میخوام کار کنم!؟
_الان بخاطر کار کردن من تو شرکت قاطی کردی!؟
با عصبانیت فریاد زد:
_از اینکه یه بیناموس بیاد درمورد هیکل زن من حرف بزنه بدم میاد میفهمی اینو یا نه ، فکر کردی منه پدر سگ انقدر بی غیرتم که یکی بیاد درمورد تن و بدن زنش نظر بده!؟
با شنیدن این حرف هاش دهنم باز مونده بود ، حس کردم صورتم از شدت شرم عصبانیت قرمز شده حق داشت عصبی بشه برای مرد متعصبی مثل آریا سخت یکی بیاد درمورد هیکل زنش حرف بزنه اما اینا تقصیر من نبود!
_الان مقصر منم که انقدر ازم عصبی شدی داری داد و بیداد کنی!؟
_آره مقصر تویی ، دیگه حق نداری پات و تو اون شرکت لعنتی بزاری میخوای کار کنی باشه پرونده هارو میارم برات همینجا تو خونه کار کن برام ایمیل کن!
با دهن باز بهش خیره شدم ، بعد از چند دقیقه با اخم بهش خیره شدم
_من میخوام تو شرکت کنار تو کار کنم
با شنیدن این حرفم عصبی به سمتم اومد که بی اختیار جیغ خفیفی کشیدم ، عصبی نفسش رو بیرون فرستاد
_من و سگ نکن باران نزار کاری کنم بعدش مثل سگ پشیمون بشی!
نمیخواستم دیگه جلوش کوتاه بیام
_من میخوام کار کنم آریا تو هم حق نداری مانع من بشی.
_پس میخوای کار کنی درسته!؟
سرم رو تکون دادم و با من من گفتم:
_آره میخوام کار کنم
_پشیمون میشی طرلان داری با غیرت من بازی میکنی و این اصلا عواقب خوبی نداره!
_من چیکار با غیرت تو دارم من دارم کارم رو انجام میدم
صدای خش دار و بمش بلند شد:
_پس اگه دیدی دخترا دارند درمورد هیکل و بدن من نظر میدند اصلا ناراحت نشی
با شنیدن این حرفش از کوره در رفتم و با خشم غریدم:
_تو غلط میکنی با اون دخترایی که درمورد هیکل شوهر من صحبت میکنند!
ابرویی بالا انداخت و گفت:

_تموم اینا مقصرش خودتی باران از این به بعد هر چی بشه پای خودته.
_داری من و تهدید میکنی!؟
_نه این فقط یه هشداره!
_ببین آریا من اصلا لباس های تنگ و بدن نما نمیپوشم که کسی تحریک بشه یا بخواد بهم به چشم بد نگاه کنه ، نه به کسی نخ میدم این تقصیر من نیست اگه یه بیناموس اومده پیش تو کسشعر تلاوت کرده.
_پس اگه کارمند های دختر اومدند پیش تو و درمورد من نظر دادند اصلا ناراحت نشو چون من هیچ تقصیری ندارم!
خواستم فحش بارش کنم که پوزخندی تحویلم داد و رفت عوضی یعنی چی این حرفش کارمند های دختر غلط میکنند درمورد هیکل شوهر من بخوان نظر بدند چشمهاشون رو از کاسه درمیارم!

_هی خوشگل خانوم مطمئن باش تو رو از سر راهم برمیدارم ، آریا مال منه و برای همیشه هم مال من میشه!
با خونسردی بهش خیره شدم و گفتم:
_تموم شد حرف هات! به اندازه کافی وقتم رو گرفتی الان از سر راهم برو کنار میخوام برم به کار هام برسم ، درضمن مثل اینکه هشدار اون روز من رو یادت رفت!
به سمت منشی رفتم و گفتم:
_عزیزم
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_زنگ بزن نگهبان شرکت بیاد این خانوم رو بندازه بیرون داره مزاحمت ایجاد میکنه!
_باشه الان.
_پشیمون میشی
با پوزخند بهش خیره شده بودم که نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و رفت دختره ی روانی فکر کرده میتونه به همین راحتی شوهرم رو از دست من دربیاره! دختره ی احمق باورم نمیشد معین همچین آدم کثیفی بوده باشه!
به سمت اتاقم رفتم روی میز نشستم و خواستم پرونده هایی که آریا داده رو ایمیل کنم که در اتاق بی هوا باز شد سرم رو بلند کردم با دیدن فاطمه چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_نمیتونی مثل آدم در اتاق رو باز کنی!؟
لبخندی زد و گفت:
_نمیدونی چیشده!
_باز چخبر شده!؟
_رئیس یه کارمند جدید استخدام کرده!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خوب !؟
_میدونی دختره کیه!؟
_نه آخه من باید از کجا بشناسمش !؟
_دختره یکی از سرمایه داراست برای همین همه تعجب کردند چرا به عنوان یه کارمند ساده اومده اینجا مشغول به کار شده حالا فهمیدی!؟
_آره اما چرا باید همچین کسی بیاد تو شرکت ما مشغول به کار بشه!؟
فاطمه متفکر بهم خیره شد و گفت:
_من فقط یه احتمال میدم!
_چه احتمالی!؟
_به اون شوهر گودزیلات نمیگی!؟
چشم غره ای بهش رفتم و با حرص بهش خیره شدم
_درست صحبت کنا!
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
_خوب حالا نمیخواد قاطی کنی ، من میگم این دختره به شوهرت نظر داره!
با صدای تقریبا بلندی داد زدم:
_چی!؟
_هیش صدات و بیار پایین باران میخوای همه خبر دار بشن!؟
_تو چی داری میگی!؟ چرا باید عاشق شوهر من بشه مگه نمیدونه آریا زن و بچه داره!؟
_چرا بابا اما این دختره از همون روزی که برای قرارداد اومد اینجا چشمش آریا رو گرفت این از رفتارش مشخص بود
سرم داشت سوت میکشید با شنیدن حرف های فاطمه ، مثل اینکه این مدت که داخل شرکت نبودم اتفاق های زیادی افتاده بود که باید همشون رو سر و سامون میدادم!
_آریا میدونه این دختره بهش نظر بد داره!؟
_آره فکر کنم چون انقدر رفتار دختره ضایعه اس
با خشم زیر لب غریدم:
_من آریا رو میکشمش چجوری جرئت کرده همچین دختری رو که عاشقش هست استخدام کنه شرکت.
فاطمه تا خواست چیزی بگه صدای در اتاق اومد که با صدای عصبی گفتم:
_بله!؟
_سلام من عسل شایسته هستم ،

کارمند جدید اینجا!
پس این همون دختره بود که میخواست زندگی من رو خراب کنه لبخندی زدم و در کمال خونسردی بهش خیره شدم و گفتم:
_چه کاری از دست من برمیاد!؟
_اینجا اتاق منه!
_نه عزیزم اشتباه اومدی اینجا اتاق کار منه.
اون هم متقابلا لبخندی زد و گفت:
_من از این اتاق خوشم اومده بود به آریا جان گفتم ایشون هم گفتند از این به بعد تو این اتاق میتونم مشغول به کار بشم.
و با لبخند حرص درارش بهم خیره شدم دوست داشتم خر خره اش رو بجوم دختره ی احمق
_اون وقت آریا جان بهتون نگفته اینجا اتاق منه و هیچکس حق نداره پاش رو اینجا بزاره!؟
_نه
تا خواستم دهن باز کنم فحش بارش کنم در اتاق باز شد و آریا اومد داخل اتاق نگاهی به صورت عصبی من انداخت و به سمت اون دختره عسل برگشت و گفت:
_عسل جان از اتاقت خوشت اومد!؟
جانم عسل جان! دیگه داشت دود از کلم میزد بیرون تند تند نفس میکشیدم که صدای پر از عشوه اون دختره بلند شد:
_همه چیز عالیه آریا جان منتها این خانوم محترم میگن اینجا اتاق ایشونه و من ….
آریا حرفش رو قطع کرد
_قرار بود اتاق باران رو انتقال بدم ، تو میتونی کارت رو اینجا شروع کنی
مثل بمب منفجر شدم
_جفتتون خفه شید!
صدای بهت زده ی فاطمه بلند شد:
_باران آروم باش خوبی!؟
با خشم به آریا خیره شدم و داد زدم:
_همین الان این دختر رو از اتاق من ببر بیرون تا جفتتون رو همینجا آتیش نزدم فهمیدی!؟
_این خانوم چرا ….
_تو خفه شو!
با شنیدن صدای داد من ساکت شد با چشمهای گرد شده بهم خیره شد ، نگاهم به آریا افتاد که لبخند شیطونی روی لبهاش بود با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
_به چی داری میخندی!؟
با شنیدن این حرف من زود خودش رو جمع و جور کرد و با خونسردی بهم خیره شد و گفت:
_زیادی دارید بزرگش میکنید حالا که دوست ندارید اتاقتون رو ترک کنید هیچ اشکالی نداره شما و عسل جان تو همین اتاق با هم مشغول به کار میشید.
تا خواستم اعتراض کنم با گفتن خسته نباشید از اتاق رفت بیرون نگاهم به دختره افتاد که هاج و واج بهم خیره شده بود انقدر عصبی بودم دوست داشتم باهاش دعوا راه بندازم
_به چی خیره شدی!؟
شونه ای بالا انداخت و رو به سمت فاطمه کرد و گفت:
_من کجا میتونم کارام رو شروع کنم
قبل از اینکه فاطمه بخواد حرفی بزنه گفتم:
_میتونی اونجا کارت رو شروع کنی!
و به میز روبرو اشاره کردم سری تکون داد و به سمت میزش رفت فاطمه هم از اتاق رفت بیرون حالا من موندم و اون دختره که شده بود آینه ی دق من!
 


_این دختره روی اعصاب منه باید اخراجش کنی!
آریا دست از غذا خوردن کشید سرش رو بلند کرد و گفت:
_چرا باید اخراجش کنم کارمند به این خوبی همه ی کار هاش درست و منظم.
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
_من ازش خوشم نمیاد آریا ، این همه کارمند هست چرا باید دختر مثل اون بخواد به عنوان سمت کارمند کار کنه!؟
آریا متفکر بهم خیره شد و گفت:
_من نمیدونم بهتره از خودش بپرسی!
_آریا داری عصبیم میکنی حواست هست!؟
آریا در حالی که بلند میشد گفت:
_بهتره با خودت کنار بیاری باران اون دختره کارمند منه و تا موقعی که دوست داشته باشه میتونه مشغول به کار باشه ، حق نداری هیچ بی احترامی بهش بکنی.
با خشم از سر جام بلند شدم
عصبی لبخندی زدم و گفتم:
_خبریه انقدر سنگش رو به سینه میزنی!؟
آریا با لحن موزی گفت:
_شاید!
با شنیدن این حرفش جیغ بلندی کشیدم که آریا سریع به سمتم اومد و دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
_چخبرته میخوای باز اون جغ جغه هارو بیدار کنی!؟
عصبی بهش خیره شدم که دستش رو برداشت قبل از اینکه بخواد چیزی بگه لگد محکمی وسط پاهاش زدم که خم شد و آخی گفت
_وحشی ناقصم کردی داری چ غلطی میکنی!؟
با خشم بهش خیره شدم
_که شاید آره ، هم تو هم اون دختره ی عوضی رو زنده زنده دفن میکنم کثافط
از شدت عصبانیت داشتم خفه میشدم تموم مدت جلسه این دختره عسل داشت برای آریا عشوه خرکی میومد دلم میخواست بلند بشم گردنش رو بگیرم انقدر فشارش بدم تا جونش بالا بیاد دختره ی عوضی!
_باران جان!؟
با شنیدن صدای آرمین یکی از پسرای هوسباز شرکت که با اینکه میدونست من متاهل هستم بهم نخ میداد به سمتش برگشتم تا عصبی برینم بهش که با یاد آوری رفتار آریا و عشوه هایی که اون دختره داشت براش میومد لبخند خبیثی روی لبهام نشست و با ناز به آرمین خیره شدم و گفتم:
_جانم
با شنیدن این حرف من چشمهاش برق زد مرتیکه ی کثافط حقش بود همینجا حالش رو بگیرم عوضی هوسباز!
تا خواست حرفی بزنه صدای عصبی آریا بلند شد:
_خانوم مجد!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم با دیدن صورت عصبیش با لذت بهش خیره شدم و گفتم:
_بله
_شما تشریف بیارید اتاق من همین الان!
و خودش بلند شد رفت من هم بلند شدم و همراهش به سمت اتاقش حرکت کردم همین که داخل اتاق شدم در رو محکم بست و من رو کنار در خفت کرد
_داری چیکار میکنی برو کنار ببینم.
با چشمهای عصبیش بهم خیره شد:
_هیش ساکت شو امروز به اندازه کافی اعصاب من رو بهم ریختی.
_من اعصاب تو رو بهم ریختم ، یا تو داشتی کرم میریختی هان کدومش!؟

_خوش ندارم بخوای با غیرت من بازی کنی باران میدونی که تو این موارد سگ بشم بد سگ میشم پاچه ات و میگیرم!
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
_تو هیچوقت تعادل روانی نداشتی همیشه سگ اخلاق بودی الان هم نمیخواد اخلاق خوشت رو به رخ بکشی.
_دوست ندارم دیگه با اون مرتیکه همکلام بشی فهمیدی!؟
لبخند حرص دراری تحویلش دادم و گفتم:
_چطور تو با اون دختره عسل خوب دل و قلوه میدی لاس میزنی به من که رسید شد اخ و پیف
_خفه شو!
با شنیدن این حرفش ساکت شدم به چشمهای عصبیش خیره شدم
_دیگه هیچوقت اسم هیچ پسری رو جلوی من نیار فهمیدی!؟
_نه
نمیدونم این همه جرئت رو یهو از کجا پیدا کردم! به چشمهای خشمگین و عصبیش خیره شدم و گفتم:
_هر موقع تو برای من احترام قائل شدی و اجازه ندادی اون دختره بهت نزدیک بشه اون وقت من هم به حرف هات احترام میزارم
_باران!
_دستت رو بردار میخوام برم
_حسودیت شد از اینکه عسل بهم نزدیک شد یا داره برام ناز و عشوه میاد کاری که تو اصلا بلد نیستی و فقط بلدی مثل سگ وحشی به بقیه بپری.
با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم
_تو به من گفتی سگ وحشی!؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_مگه غیر از تو کسی دیگه ای هم تو اتاق هست دارم به عقلت هم شک میکنم.
از شدت خشم داشتم نفس نفس میزدم دوست داشتم گردنش رو خورد کنم پسره ی عوضی
_ تو تو ….
پوزخندی زد و بهم خیره شد
_زیاد حرص نخور کوچولو واقعیت هارو همیشه باید شنید
نفسم رو عصبی بیرون دادم و دستم رو روی سینه اش گذاشتم و هلش دادم که رفت عقب و دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت:
_چیه چرا جوش آوردی
_تو خجالت نمیکشی!؟
متفکر بهم خیره شد و گفت:
_چرا باید خجالت بکشم!؟
_واقعا روت میشه جلوی زنت بشینی از بقیه ی دخترا حرف بزنی تو تو ….
ساکت شدم نتونستم چیزی بگم بهش میدونستم الان انقدر عصبی هستم که ممکن هر حرفی بزنم.
اومدم از اتاق برم بیرون که آریا اسمم رو صدا زد؛
_باران
به عقب برگشتم و حرصی جوابش رو دادم:
_بله
لبخند جذابی زد و با لحن خاصی گفت:
_وقتی عصبی میشی خیلی خوشگلتر میشی جوجه اردک زشت من!
عصبی از اتاقش خارج شدم و در رو محکم به هم کوبیدم ، لعنت بر ذات خراب چجوری میتونست اینجوری باهام حرف بزنه مثلا من زنش بودم نشسته از اون دختره عسل بیشعور تعریف میکنه!
یه بلایی سرش دربیارم اون سرش ناپیدا
 

_چند وقته با آریا ازدواج کردی!؟
سرم و بلند کردم و عصبی بهش خیره شدم و گفتم:
_به تو ربطی نداره من چه موقع و چجوری با همسرم آشنا شدم میفهمی!؟
چشمهاش گرد شد خواست حرفی بزنه که صدای داد و بیدادی از بیرون اومد متعجب شدم باز چخبر شده بود بلند شدم و به سمت بیرون از اتاق رفتم عسل هم همراه من اومد
به سمت منشی برگشتم و گفتم:
_چیشده!؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم یه خانوم و آقایی اومدند رفتند تو اتاق مثل اینکه با رئیس دعواشون شده
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم در رو باز کردم با دیدن معین و همون دختره که اون روز اینجا بود و داشت عر میزد حامله اس ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_اینجا چخبره!؟
آریا عصبی لبخندی زد و گفت:
_اومدند داشتند درمورد بچه ی تو شکم این خانوم اراجیف سر هم میکردند.
در اتاق رو بستم و به سمت معین و اون دختره رفتم تو چند قدمیشون ایستادم و رو به معین گفتم:
_چه نسبتی با این داری!؟
معین با پوزخند بهم خیره شد
_خواهرمه!
مثل خودش پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
_خواهرت انقدر هرزه اس که فرستادیش برای مرد متاهل نقشه بریزه!؟
با شنیدن این حرف من چشمهاش برق زد از شدت خشم
_خفه شو هرزه خودتی تو ….
هنوز حرفش کامل نشده بود که مشت محکم اریا تو صورتش کوبیده شد آریا عصبی بهش خیره شد و فریاد زد:
_خفه شو مرتیکه ی بیناموس فکر کردی همه مثل خودت بی غیرتن! خواهر هرزه ی قلابیت رو فرستادی اینجا تا با عشوه های مضحکش مثلا دل من رو ببره تد نیم نگاهی بهش بندازم و بتونی کارت رو از پیش ببری!؟
با شنیدن این حرف آریا جفتشون رنگ از صورتشون پرید صدای بهت زده ی دختره بلند شد:
_تو چی داری میگی خواهر قلابی منظ ….
_منظور من رو خیلی خوب فهمیدید الان هم جفتتون گمشید تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعتون کنه!
معین نگاه پر از تنفری حواله آریا کرد و جفتشون از اتاق خارج شدند
_منظورت چی بود از زدن اون حرف ها!؟
به سمتم برگشت در حالی که خیره به چشمهام بود گفت:
_اون دختره از من حامله نبوده و نیست ، من هیچوقت باهاش همخواب نشده بودم اینا یه سری نقشه ی پیش پا افتاده ی معین بود که به هدفش نرسید.
با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم
_پس بقیه دخترایی که بخاطر انتقام باهاشون بودی چی با اونا هم نخوابیدی!؟
آریا به سمتم اومد ابرویی بالا انداخت و گفت:
_من هیچوقت همخواب هیچ دختری نمیشم اینو مطمئن باش!
_پس اون دخترا ….
حرفم رو قطع کرد
_همون شب به این نقشه خاتمه دادم! راه دیگه ای هم هست برای پیدا کردن خواهرم
با شنیدن این حرفش نتونستم

 جلوی لبخندم رو بگیرم که صدای موزی آریا بلند شد:
_چیه خوشت اومد!
سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
_چرا باید خوشم بیاد من هنوز تو رو نبخشیدم
و اومدم برم که بازوم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید نگاهش بین چشمها و لبهام در گردش بود با صدای خمار شده ای گفت:
_خیلی وقته یادت رفته نسبت به شوهرت وظایفی داری خانوم کوچولو.
با شنیدن این حرفش دهن باز کردم چیزی بگم که با قرار گرفتن لبهاش خفه خون گرفتم خیلی نرم شروع کرد به بوسیدن لبهام انقدر حرفه ای داشت من رو میبوسید که کنترلم رو از دست دادم و باهاش همراهی کردم
داشت دکمه مانتوم رو باز میکرد که بی هوا در اتاق باز شد جیغ خفیفی کشیدم و تو بغل آریا پنهون شدم که صدای داد آریا بلند شد:
_این چه وضع در اتاق باز کردن!
صدای هول زده عسل اومد:
_ببخشید من من ….
_بیرون
انقدر عصبی این حرف و زد که من جای عسل ترسیده بودم وقتی صدای بسته شدن در اتاق اومد از بغل آریا بیرون اومدم نفسم رو آسوده بیرون دادم ، که صدای آریا بلند شد:
_خوب کجا بودیم!؟
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم
_داری چیکار میکنی زشته!
آریا با نگاه خاصی بهم خیره شد
_شب جبران میکنی
با شنیدن این حرفش حس کردم صورتم تا بناگوش قرمز شد درست بود اولین بارم نبود و اون شوهرم بود اما باز هم ازش خجالت میکشیدم.
به صورت قرمز شده آریا خیره شدم
چی شده آریا چرا به این وضع افتادی!؟
سرش رو بلند کرد و با چشمهای عصبیش بهم خیره شد غرید:
خواهرم رو پیدا کردم!
بهت زده بهش خیره شدم
چی!؟
خواهرم رو پیدا کردم


با شنیدن این حرفش از بهت خارج شدم به سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم:
_این که خیلی خوبه چرا به این حال و روز افتادی!؟
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و گفت:
_خواهرم ازدواج کرده
یه شک دیگه بهم وارد شد چجوری ازدواج کرده بود بدون خانواده اش! سئوالم رو به زبون آوردم که آریا با خشم فریاد کشید:
_مامانم میدونسته خواهرم کجاست تموم این مدت خواهرم رو از من قایم کردند خواهرم رو به عقد اون بهادر کثافط در آوردن!
_چی داری میگی آریا!؟
_دارم روانی میشم باران ذهنم نمیتونه همه ی این اتفاقات رو هضم کنه میفهمی!؟
کنارش نشستم دستم رو روی دستش گذاشتم و اسمش رو صدا زدم:
_آریا!
به سمتم برگشت با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و خش دار گفت:
_خیلی سخته بفهمه همه ی این مدت تو یه دروغ بزرگ دست و پا زدی!
_مگه نمیخواستی خواهرت رو پیدا کنی حالا پیداش کردی پس چرا انقدر داغونی.
_چون خواهر من وقتی خودکشی کرد فقط هجده سالش بود و الان یه دختر بیست و دوساله اس که با یه مرتیکه مریض ازدواج کرده خانواده ی من هم با دونستن تمام اینا تموم مدت اون رو از من قایم کردند و مجبورش کردند همسر اون کثافط بشه!
_بهادر کیه چرا انقدر با تنفر داری ازش صحبت میکنی آخه
بهم خیره شد و گفت:
_یکی از فامیل های دور که لاشیه! بهادر کارش مثل منه اما اخلاقش سگ اون یه بیمار روانی به همه شک داره تا حالا دو بار ازدواج کرده به اجبار خانواده اش که هر دو بار زن هاش رو طلاق داده اون هم بخاطر مریضیش چون فکر میکنه همه دارند بهش خیانت میکنند!
_خدای من باورم نمیشه پس چرا خانواده ات ….
وسط حرفم پرید:
_منم همین رو نمیفهمم و دارم دیوونه میشم چرا خواهر مظلوم من باید همسر اون روانی بشه باید بهم توضیح بدند باید یه دلیلی داشته باشند وگرنه اون مرتیکه ی کثافط و زنده نمیزارم.
آریا انقدر وحشتناک شده بود که اصلا جرئت نداشتم دیگه حتی کلمه ای باهاش حرف بزنم ، مثل انبار باروت شده بود که منتظر یه جرقه بود تا منفجر بشه!
صدای داد و بیداد آریا تموم خونه رو برداشته بود هیچکس جرئت نداشت بهش نزدیک بشه با ترس به خواهرش رها خیره شده بودم که صدای نگرانش بلند شد:
_باران آریا چرا انقدر عصبی!؟
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
_فعلا از من هیچی نپرس رها!
_اما …..
_باید حقیقت رو بهم بگید میفهمید!؟
با شنیدن صدای فریاد آریا ساکت شد و وحشت زده به آریا خیره شده بودیم خیلی وحشتناک شده بود هیچوقت تا حالا اینجوری ندیده بودمش
صدای لرزون مادرش بلند شد:
_پسرم داری اشتباه میکنی من از خواهرت رها خبر …..

_بسه دروغ!
مادرش ساکت شد و با ترس بهش خیره شد مردمک چشمهاش داشت میلرزید آریا عصبی پوزخندی زد و گفت:
_تا کی قصد دارید دروغ بگید هان تا کی میخواین پنهان کنید من خواهرم رو دیدم اون همسر بهادر
عمه تو سکوت فقط داشت اشک میریخت انگار جوابی نداشت به آریا بگه آریا عصبی چنگی تو موهاش زد و گفت:
_لعنتی لعنتی!
_پسرم آروم باش
آریا نگاه خشمگین و عصبیش رو حواله ی مادرش کرد و گفت:
_آروم باشم آره با شنیدن دروغ هایی که تا حالا بهم گفتید باوجود فهمیدن حقیقت تموم این مدت میدونستید خواهر من همسر اون بهادر عوضیه
_درمورد شوهر خواهرت درست صحبت کن!
با شنیدن صدای باباش به عقب برگشت با دیدن لبخندی زد و گفت:
_چه عجب نخواستید قایم کنید!
_دلیلی وجود نداره برای پنهان کردن این قضیه.
_چطور تا الان قایم کردید من و بازی دادید این همه مدت دنبال ردی از خواهرم بودم اما شما با سنگدلی باهام بازی کردید
_به صلاح هیچکس نبود بفهمید پس زیاد این بحث رو کش نده و تمومش کن
آریا عصبی قهقه ای زد وقتی قهقه اش تموم شد ساکت شد به پدرش خیره شد و گفت:
_بد بازی رو باهام کردید پشیمون میشید!
به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:
_بریم
همراهش حرکت کردم که صدای ناله وار عمه بلند شد:
_پسرم
آریا بدون ذره ای مکث من رو همراه خودش کشید و از خونه خارج شدیم
به صورت گرفته آریا خیره شدم
_حالا میخوای چیکار کنی!؟
صدای خش دار و گرفته اش بلند شد:
_نمیزارم خواهرم اسیر دست اون روانی باشه
_میخوای طلاق خواهرت رو ازش بگیری!؟
_آره
_آریا خانواده ات نمیزارن همچین اتفاقی بیفته خودت هم خوب این رو میدونی دلیل این همه اصرار تو رو نمیفهمم برای جدایی خواهرت شاید خواهرت با اون مرد به اصطلاح مریض خوشحاله!
_نیست!
با شنیدن صدای فریادش ساکت شدم وحشت زده به صورت قرمز و عصبیش خیره شدم
_خواهر من با اون مرتیکه روانی خوشحال نیست
ترسیده از حالت جنون وارش بهش خیره شدم و گفتم:
_باشه باشه آروم باش!
آریا عصبی بهم نگاهی انداخت و گذاشت رفت.
نمیتونستم آریا رو درک کنم چرا انقدر عصبی شده بود هیچ دلیلی برای عصبانیت وجود نداشت خواهرش ازدواج کرده بود حق داشت ناراحت بشه! اما اینکه میخواست طلاق خواهرش رو بگیره واقعا روی مخ بود اون این حق رو نداشت شاید خواهرش عاشق اون مرد بود و باهاش خوشبخت بود
دلیل این همه تنفر آریا واقعا برام غیر قابل باور بود سرم رو تکون دادم شاید من جای آریا بودم هم همین واکنش رو نشون میدم پس نباید قضاوتش میکردم
نفسم رو بیصدا بیرون دادم نیمه شب شده بود و هیچ خبری از آریا وجود نداشت .

بچه ها رو که از سر شب بدقلقلی میکردند به زحمت خوابشون کرده بودم
_باران
با شنیدن صدای آریا چشمهام رو باز کردم که صدای گرفته اش بلند شد:
_چرا اینجا خوابیدی!
گیج به اطراف خیره شدم دیشب که منتظر آریا مونده بودم همینجا خوابم برده بود به صورت آریا خیره شدم گفتم:
_دیشب کجا بودی!؟
به چشمهام خیره شد و آروم گفت:
_خیابون
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_تو حق نداری وقتی ناراحتی بری تو خیابون من همسرتم آریا برای این موقع ها باید کنارت باشم نه اینکه یا بری تو مشروب خودت رو خفه کنی آروم بشی یا تو خیابونا خودت رو با قدم زدن آروم کنی.
به چشمهام خیره شد و گفت
_خسته شدم
_از چی خسته شدی!؟
_از این همه دروغ نمیتونم باور کنم این همه مدت پدر و مادر خودم من رو بازی دادند من برای انتقام خیلی کارا کردم دل تو رو شکوندم اما نگو خانواده ام تموم مدت میدونستند خواهرم زنده اس و این موضوع رو از من قایم کرده بودند.
_میدونی که خواهرت تو بد اوضاعی بود و مطمئنن پدر و مادرت دلیلی داشتند برای اینکار!
_دلیلش رو پیدا میکنم و طلاق خواهرم رو از اون مرتیکه میگیرم
_اگه خواهرت عاشقش باشه چی
_اون هیچوقت نمیتونه عاشق اون مرد بشه
_چرا نمیتونه بشه مگه عشق دلیل و منطق داره!
_اون مرد یه مریض روانی به همه شک داره فوبیای خیانت داره یه لاشی به تمام معناس من بهادر رو میشناسم اون اصلا عشق حالیش نیست اون یه آدم
گفتم:
_مگه من عاشق متجاوزگرم نشدم
با شنیدن این حرفم ساکت شد با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد که ادامه دادم
_اگه خواهرت عاشق اون مرد باشه تو هیچ کاری نمیتونی انجام بدی
_اگه خواهرم عاشقش شده باشه باهاش خوشبخت باشه هر کاری لازم باشه برای خوشبختیش انجام میدم.
با لبخند به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و زمزمه کردم:
_عاشقتم رئیس مغرور من
و با لحن خاصی خش دار گفت:
_عاشقتم کارمند کوچولو
لبخندی روی لبهام نشست حالا همه چیز حل شده بود هیچ مشکلی وجود نداشت من عاشق متجاوزگرم شده بودم ازش صاحبت دوتا بچه ی شیرین زبون بودم ساتین و سوگل!
_امروز قراره برم دیدن خواهرم
دستم رو روی دستش گذاشتم و با لبخند بهش خیره شدم
_با هم میریم منم همراهت میام
لبخندی زد و با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد وپچ زد
_خیلی وقته از شوهرت تمکین نکردی خانوم کوچولو
تا خواست بیاد سمتم صدای گریه ی بچه ها بلند شد که آریا با ناله بهم خیره شد صدای خنده ام تو خونه پیچید.
ادامه دارد...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه acazgl چیست?