ارباب سنگی 1
_اَرباب خواهش میکنم تروخدا، غل...غلط کردم دیگه نمیام سمت اَسبتون ارباب
سیلی محکمی زد روی ب*اسنمو غرید
_دهنتو ببند! به همه اتون تذکر داده بودم که نبا ید به اسب من نزدیک بشید
رفت پشتمو سرشو اورد جلو ودم گوشم طوری که
هرم نفساش برخورد میکرد به گردن باریکم گفت:
_اما جوجه ی این عمارت به حرف اربابش گوش نداده و االن وقت تنبیه کردنشه!
دستاشو از زیر لباس بلندم رد کردو سینه های تازه رشد کرده امو به چنگ گرفت
که آخی از سر دردش کشیدم و گفت:_جووون! سینه های نرم ی داری!
دوست داری اربابت اینارو اندازه ی هولو کنه؟
هوم؟
از شرم وخجالت سرمو انداختم پایین و لبامو به دندون گرفتم
بغضم از ترس سرباز کردو وسط هق هقام گفتم:
_نه...نه تروخدا ارباب نه.
بزاری ..بزارید برم تروخدا
مامانم دعوام میکنه
برگردوند و با درآوردن شلوارش نشست روی صندلی که توی استبل بوداون دیگه چی بود؟
زیر شرتش یه چیزه گنده شبیه یه سنگ بزرگ بود
وای خدایا اگه میخواست منو با این سنگه بزنه میمیرم
نه ...نه من نمیخوام بمی رم من میترسم
زیرلب اسم مامانمو صدا زدم دلم میخواست االن پیش مامانم بودمو هیچوقت به این
استبل لعنت ی نمیومدم.
آب دهنمو با صدا و وحشت زده قورت دادم و چشم از پایین تنه اش برداشتم که
گفت:
_بیا جلو ببینم!
با قدمایی لرزون حرکت کردم سمت ارباب
که یهو بازومو کشید و مجبورم کرد به زانو بشینمشورتشو کشید پایین و اون چیز دراز و کلفتش زد بیرون با خجالت هییین بلندی
کشیدمو رومو ازش گرفتم
ارباب خندیدو گفت:
_میدونی ای ن چیه؟
آبنباته باید بخوریش!
چون به حرف اربابت گوشش نداد ی تنبیه میش ی
باید این آبنباتو انقدر میکش بزنی تا آبش بیاد
بدون فکر گفتم:
_اما آبنباتا که ازشون آب نمیاد.
ارباب غرید و گفت:.
بخور! حرف نزن وگرنه مجازاتت بدتر از این میشه!
+اما من بدم میاد. نمیتونم ارباب
دستمو کشیدو گذاشت رو همون جسم سنگ ی و درازش
ارباب لبشو به دندون گرفتو سرشو کمی برد عقب
مثل اینکه برق گرفته بودتش!
_بخورش جوجه ی ارباب، بخورش تا ارباب مجازاتت نکنه...
با تموم شدن حرفش دستشو انداخت پشت سرمو مجبورم کرد که اون سنگو بک نم تو
دهنم
گذاشتم توی دهنم و به گفته ی ارباب عقب جلوش کردم!
بدم نیومد مزه ی خواس ی نمیداد اما لیز بود و بامزه
برا ی همین به گفته ی ارباب که گفت مثل آبنباته شروع کردم به میک زدنشاما ارباب دائما از خودش صداهایی درمورد و اه و ناله میکرد!
دست از میک زدن آبنبات سنگی ارباب برداشتمو سرمو بلند کردمو به چشمایه ارباب
که نیمه باز بود و با لبخند گوشه ی لبش که کمتر میشد ازش دید خیره شده بود بهم
گفتم:
_ارباب، شما دردتون میاد؟
اخه همش ناله میکنید، من دوست ندارم شما درد بکشید.
ارباب یکی از بهترین آدمای این روستا بود خیل ی بداخالق و به گفته ی مامانم مغرور
بود اما به همه کمک میکرد
سرمو نوازش کردو گفت:
_من از لذتی که بهم میدی دارم ناله میکنم طنازم
دستشو برد ال ی موهامو بعدازای نکه بوسه ا ی روی موهام زد گفت:_بخور، دیگه آخراشه!
وای ارباب به من گفت طنازم؟
منو با اسم کوچیکم صدا زدم باورم نمیشد
ارباب همیشه ما بچه ها و دخترارو به اسم ه ی دختر خالی
صدا میزد و االن از اینطور ی صدا کردنش چشمام تا اخرین جد گشاد شده بودن!
با تشر ارباب دوباره مشغول خوردن آبنبات ارباب شدم و اینسری صدای ناله هاش
بیشتر شده بود
کمی که گذشت ارباب ابنباتشو از تو دهنم کشی د و بعداز دودفعه مالیدنش شیری ه
سفیدی ازش اومد بیرون و آه غلیظی کشید
ارباب لبخندی بهم زدو آبشو ریخت توی دستمال منو نشوند روی پاهاش.
ارباب نشوندتم روی پاهاشو سرشو برد الی موهای طالیی رنگمو بعداز یه نفس
عمیقی که بین موهام کشید گفت:.. 💓💓
ممم بو ی خیلی خوبی میدی!
هرم نفساش که میخورد به گردم قلقلکم میومدو دائما خودمو جمع میکردم
با دست صورتمو مقابل صورتش قرار دادو گفت:
_راجب امروز با هیشک ی حرف نمیزنی!
باشه؟
سرمو به معن ی باشه تکون دادم که گفت:
_اگه حرفی راجب امروز،به کسی حتی مادرت یا بهترین دوستت بزنی همینجا سرتو
میبرمو میدم سگای عمارت بخورن!
فهمیدی با ترس سرمو تندتند تکون دادم
بدنم از حرفای ارباب مثل بید درحال لرزیدن بود
یهو صورتشو اورد جلوی صورتمو لباشو گذاشت روی لبامو محکم بی ن لباش باال و
پایین میکرد
لبامو گاز میگرفت و وحشیانه بین لباش میچرخوند
حالت تهوه بهم دست داده بود
و از طرفی با گاز گرفتنای ارباب از لبم داشتم درد میکشیدم
هرچی تقال میکردم ولم نمیکرد
دستشو برد سمت پایین تنه امو ثابث همونجا نگه اش داشت
مامانم همیشه میگفت اونجا دخترونگیته و کس ی حتی منم که مادرتم نباید ببینه
چون گناه داره و باعث میشه من دختر بد ی بشم
اما من دلم نمیخواست دختر بد ی باشمهرچی توان داشتم تو خودم جمع کردمو دست اربابو کشیدم عقب
اما فایده ای نداشت و دستاش همونجا ثابت مونده بود
ازم جدا شد و من از تنگی نفس به سلفه افتادم
_ازاین به بعد هرچی گفتم میگی چشم ارباب
سرهم تکون نمیدی فهمیدی؟
_بل...بله ارب..ارباب
باشرم سری پایین انداختمو گفتم:
_میشه...میشه دستتونه بردارید؟
مامانم گفته اینجا جایه بدیه کسی نباید دست بزنه یا ببینه!
م.. امانت حرف درستی زده.
کسی به جز من نباید اینجاتو لمس کنه یا ببینه
دستشو مالید به وسط پامو ادامه داد:
_وگرنه خودم کسی رو که بهت دست زده با خودتو همینجا توی استبل چال میکنم.
فکر کنم از ترس خودمو خیس کرده بودم
ازبس که ارباب حر فای وحشتناک میزد
و دائما منو تهدید به مجازات یا کشتن میکرد!
چطوری دلش می ومد منی که ۱۴سال بیشتر ندارمو اذیت کنه؟
مامانم همیشه میگفت تو ۱۴سالته ول ی از نظر جسه و هیکل عین دختربچه های
۱۱ساله میمونی!
آخه تقریبا ریزه میزه بودمو نسبت به دخترای همسنم سینه های بزرگی نداشتم و تاره
داشت جوونه میزد!برعکس ارباب که ۲۴سال سن داشت اما شبی ه یه مرد بالغ بود.
همیشه توی مدرسه ی کوچیک روستا دخترایه بزرگ تر از من دائما حرف از ارباب
میزدن !
همیشه میگفتن ارباب خیلی جذابه وخوشبحال خانم اون عمارتی که زن ارباب رادین
بشه!
اما من سر از حرفاشون درنمیوردم،من همیشه خودمو غرق کتاب هایی میکردم که
عمه ام از شهر برام می خرید همیشه تابستون ها میرفتم دم برکه و کتاب میخوندم،
شاید این خصلتو هم از مادرم به ارث برده بودم
چون همیشه میگفت وقتی هم سن تو بودم، کلی کتاب میخوندم!
با تکون هایی که ارباب بهم میداد به خودم اومدم کمی مکث کردم تا حرفاشو به یاد
بیارمو بالفاصله با
دست و پاهایی که از ترس یخ زده بودن.. با من من گفتم:
_چش..چشم ارباب
+آفرین دختر خوب
حاالم میتونی بر ی
ولی یادت باشه هرروز باید بیای استبل!
همین ساعت!
باید بیای اینجا و بازی های امروزو دوباره تکرار کنیم.
باشه؟
_اما ارباب من از این بازیا خوشم نمیاد!
سرمو انداختم پایین و زمزمه وار ادامه دادم:ن دوست ندارم دختر بدی باشم ارباب!
_تو دختر بدی نی ستی!
تو داری به حر فای اربابت گوش مید ی طناز!
فهمیدی ؟
_من دلم نمی خواد اینطو ...
پرید وسط حرفمو با غیض وفریاد بلند ی گفت:
_دهنتو ببند! تو حق مخالفت از اربابتو نداری
االنم سریع از جلوی چشمام گمشو تا بالیی سرت نیوردم یاالا..
چونه ام لرزیدو بغضم با صدای بد ی ترکیدو با گریه از روی پای ارباب بلند شدمو به
سمت در استبل دوییدم اما پاهام پیج خوردو افتادم زمین
با گریه نشسته ام روی زمین و مچ پامو گرفته بودم و گریه هام هرلحظه شدتشون
بیشتر و بی شتر میشد.
ارباب سریع خودشو بهم رسوند و خم شد رو ی زمین و با چشمای نگران گفت:
_حالت خوبه؟
دلم نمیخواست دیگه بی شتر پیش ارباب بمونم تا دعوام کنه! برای همین با هزار
زحمتی که بود از روی زمین بلند شدمو دوباره با سرعت لنگ لنگان خودمو به سمت
برکه ای
که پایین تر از خونمون بود رسدندم
اونجا همیشه بهترین جا واسه زمانی بود که خی لی ناراحت بودممثل وقتایی که بابام دعوام میکرد یا نمره کم می وردم میومدم اینجا و گریه میکردم تا
سبک بشم
امروز روزی بود که من یه عالمه چیزا ی عجی ب دیدمو شنیدم
ارباب آبنباتشو گذاشت تو ی دهنم
بهم گفت توبهم لذت میدی
منو طنازم صدا کرد!
و من اصال باورم نمیشد...
یعنی امروز ارباب چش شده بود؟
یهو مهربون شده بود
بعد یهو اونطوری سرم داد کشید
وقتی افتادم زمین چشماش نگران شد!
باز با یاد آوری رفتار آخر ارباب دوباره اشک تو چشمام حلقه بست!
بعداز حدود یک ساعت دم برکه نشستن و گریه کردن پاشودمو راهی خونه امون شدم
مطمئنم برم خونه مامان کلی دعوام میکنه که چرا دیر اومدم خونه.
همیشه پنجشنبه وجمعه ی هر هفته با مامان میرفتیم عمارت ارباب و واسه ارباب و
پدر ارباب که مرد مسنی بود
کارای آقا و پدرشو انجام میدادی م.
مثل شستن لباسا و اتو کشیدن لباساشون
و تمیز کردن خونه اشون!
آشپز داشتن اما ارباب بخاطر وضع مالی بدی که داشتیم میگفت بیاید توی عمارت و
به کارهای شخصی منو پدرم رسیدگی کنید.
ارباب خیلی کمکمون کرد تا یه خونه ی نقلی تو روستا و پایین تراز عمارتشون
بسازیم.ولی باوجود مهربون بودنش هی چوقت نمی خنده و بیشتر مو قع هام عصبیه و بدخلقه!
اما دل مهربونی داشت
درسته سرم داد میکشه و گاهیم ناراحتم میکنه
اما اون همیشه ارباب سنگی من میمونه!
از روی سنگ بزرگی که روش نشسته بودم بلندشدمو راهی خونه شدم
خداروشکر بابا هنوز نی ومده بود چون کفشاش جلوی در نبود!
وگرنه بخاطر دیر اومدنم مواخذه ام میکرد!
درو باز کردمو وارد خونه شدم که مامان با شنیدن صدای در، از آشپزخونه اومد ب یرونو
گفت:
_کجا بودی دختر؟ چرا انقدر دیر کردی
پس گوجه ات کو؟
وای مامان بهم گفته بود برم گوجه بگیرم اما وقتی استبل اربابو که نزدی ک مغازه
جعفرآقا بود رو دیدم هوش از سرم پرید
آخه من عاشق اسب سواری بودم!
عاشق اسبا بودم.
مخصوصا اسب ارباب که خیلی خوشگل بودو دخترم بود!
آب دهنمو قورت دادمو با لبخند خجالتی گفتم:
_مامانی ببخشید!
یادم رفت.
+یعنی چی یادت رفت؟ هان پس این همه مدت کجا بودی دختر؟
_برکه بودم دلم گرفته بود!
رفتم او نجا یکم هوام عوض شه دیگه یادم رفت برم گوجه بگیرم
ببخشید مامان.
مامان اومد سمتمو لپمو محکم کشید و هولم داد تو بغلش
بعداز کلی قلقلک دادنم گفت:_طناز سربه هوا.
خنده ی شیرین و کودکانه ا ی کردمو لپ مامانو محکم ماچ کردم
با یاد آوری اون کارای ارباب نمیدونم چیشد اما گوشام از خجالت داغ شدو صورتم
سرخ سرخ شد طور ی که مامان گفت:
_وا طناز چرا لپات قرمز شده دویید ی ؟
+آره آره دوییدم اینطور ی
شده مامان من میرم حموم
ببخشید
_تو که دیروز حَ...با بستن در اتاق کوچیکم حرفا ی مامان هم نصفه موند!
خدایا امروز ارباب چش شده بود؟
وای نکنه من کار بدی کرده باشم؟
اصال اون آبنبات سنگی چی بود...اگه من دختر بدی بشم چ ی؟ یا اگه مامانم بفهمه
ارباب منو بغل کرد چی؟
باحالت گریه و ناراحت ی از روی زمین بلند شدمو بعداز برداشتن لباسام رفتم داخل
حموم.
با اینکه دیروز حموم رفته بودم اما دلم میخواست بازم خودمو بشورم.
با کارایی که ارباب کرد نمیدونم دفعه ی بعدی که میبینمش چه عکس العملی باید
داشته باشم!
وای اگه یکی مارو میدید چی؟
ای خدا دارم دیونه می شم دیگه مغزم نم یکشه!!!وقتی زیر دوش قرار گرفتمو آب یخ ریخت رو ی بدنم از سرما خودمو تو آغوش گرفتم
و بعداز حمام نسبتا مفصلی از حمام اومدم بی رون
االن چند هفته ای میشد که تابستون تموم شده بودو من داشتم لذت دنیا رو میبردم!
بعداز خشک کردم موهای بلند و طالییم با حوله ی کوچیکی موهامو بافتمو
انداختمشون دوطرفم و
رفتم توی هال تا اگه کمکی هست به مامان بکنم!
مامان مشغول بافتن اثر هنر ی جدیدش بود و ی ه گوشش هم به تلویزیون .
رفتم پیشش و کنارش نشستم
درحالی که چشمش به بافتنش بود گفت:
_عافیت باشه دخترم
+ممنون مامان جون.
بافتنیو گذاشت کنارو و موهای بافته شدمو که دو طرف خودم انداخته بودمشون نوازش
کردو گفت:
_الهی مادرقربونت بشه با این موهای طالیی و خوشگلت!
زیاد نگذشت که بابا هم اومد،وقتی دیدمش گل از گلم شکافتو پریدم بغلش
بابا روی سرم بوسه ای کاشتو گفت:
_دختر بابا چطوره؟
درحالی که بیشتر سرمو که تا روی شکم بابا می رسید بهش میفشردم گفتم:
+خوبم بابا خیلی خوبم.
خسته نباشید.
بابا عروسکی که پشتش قایم کرده بودو گرفت سمتمو گفت:
_اینم برا ی دختر خانم خودم!با دیدن دخترک عروسکی خوشگل و بزرگی که بابا برام خریده بود ذوق زده به بابا
گفتم:
_ممنون بابااااا...این خیل ی خوشگله
خیلیییی
دوباره بغلش کردم که لپمو ماچ کرد و
درحالی که داشتم تمام اجزا ی صورت و اشکال دخترک عروسکیمو میدیدم با سربه
هوایی وارد اتاق شدم.
**ارباب رادین**
یک ساعتی میشد این دختر بچه رفته بوداما من هنوز توی ای ون عمارت نشسته بودمو
فکرم درگیرش بود!
درگیر اون هیکل دخترونه و ظریفش اون موها ی طالیی پر پشت و بلندش و چشم
های به رنگ دریاش!لعنتی این دیگه چه حس ی بود؟
خیلی وقت بود که ازاین حسا نداشتم!
خیلی وقته که حس لطافت از من دور شده بود،
اما انگار با دیدن این دخترک روستایی همه چی درونم داشت تغییر شکل میداد.
وقتی لبا ی کوچیک و گوشیتشو بوسیدم انگار به قلبم یه چیز جدید تزریق شد!
مثل تزریق عشق به قلب یا یه چیز ی یا تو مایه ها.
وقتی منو به اوج رسوند دلم میخواست تو اون لحظه فقط مال خودم بکنمش!
فقط خودم...
دلم میخواست باهاش یکی بشم!
تواین چندسال به قدری گرفتار زندگی ام شده بودم که فراموش کرده بودم قلبی هم
هست،احساساتی هم هست!ولی یه چیز ی مثل خوره افتاده بود تو جونم.
من رادین محتشم پسر ارباب ناصر محتشم
چطوری میتونستم عاشق یه دختر بچه ی رعی ت بشم نه این امکان نداره.
از طرفی فاصله ی سنی داریم!
من ۲۴سالمه و اون فقط ۱۴سالش.
فقط چندماهه که از سفر کانادام برگشتمو از درس فارغ شدم
بعد چطوری میتونم فکرمو درگیر چیزای دیگه ا ی بجز آینده و شغلم بکنم؟
پس آینده ام، کارم، هدفام چی؟
از همون چند ماه پیش که برگشتم ایرانو اومدم به این روستا و عمارت تا پدرم بیشتر
از این تنها نباشه، با دیدن این دختر انقالبی تو وجود برپا شد
وقتی آخر هر هفته بامادرش میومد عمارت
باهر بار دیدنش تمام غرایز مردونه ام بیدار می شد.. 💓💓
یه چیزی تو وجود ای ن دخترک بود که تو وجود هیچ بنی بشری نبود!!
از استبل که زدم بیرون برگشتم سمت عمارت
آخر هفته قرار بود خواهر پدر با پسرش فرهاد ب یاد روستا!
به هیچ وجه حس خوبی نسبت به پسرش فرهاد نداشتم!
اون همیشه پسر بی عرضه و هوس بازی بوده و هست،
اون زن فقط پسر بی جربزه اش رو مجبور میکرد از کارا و رفتار من تقلید کنه
و این هم بی عرضه بودنشو میرسوند!
تصمیم گرفته بودم ادامه ی زندگی ام و رسیدگی به کاراها و امالک پدر و این روستا
مدتی رو اینجا بگذرونم!
دلم میخواست روستایی بسازم که به عنوان یه شهر تلقی بشه!
پدرم همیشه یکی از بهترین خان های این اطراف بود، هم از نظر محبت و هم از نظر
رفتار و کرداش همیچوقت به رعی ت هاش سخت نگرفت! مردم این روستا جواب محبتاشو به خوب ی می دادن حتی االن ی که بیمار روی تخت
خوابیده بود،
طوری که هر روز بهش سر می زننو ازش پرستاری میکنن واین فقط به میل و خواسته
ی خودشونه!
اما از وقتی که از کانادا برگشتم دلم میخواد فقط خودم پیشش باشم...
رفتم توی اتاق پدر و به جسم نحیفش که تو بستر بیماری بود خیره شدم.
نمیدونم چیشد اما قطره اشکی از چشمم چکید و روی صورتم بخش شد!
سریع دستی به صورتم کشیدمو بعدش ته ری شم.
با نفس عمیقی که کشیدم رفتم کنار تخت پدرو روی تخت نشستم!
دستاشو گرفتم توی دستم که سرش رو چرخوند طرفمو لبخند کم جونی بهم زد و
گفت:
_اومدی پسرم!
+بله پدر، خوب خوابیدید؟_خواب؟
پدر پوزخندی زدو چشم دوخت به سقف اتاق و ادامه د اد:
_با این قرص های آرام بخش ی که میخورم دائما خوابم پسرم.
دستمو که داخل دستاش بود فشردو گفت:
_خیلی خسته ام!
دلم یه خواب طوالنی بدون بیداری میخواد.
+عه! پدر اینطوری نگید لطفا!
شما باید زودتر خوب شید، دیدید که دکترتون هم گفت باید انرژ ی مثبت به خودتون
بدید،
پس حرفی از نبودن نزن پدر
من بجز تو کس دیگه ای رو ندارمتو تنها عزیزی هستی که تو این دنیا دارم! پس لطفا...
پدر اومد وسط حرفمو با لبخند چشماشو به معن ی تایید حرفام باز و بسته کردو گفت:
_باشه پسرم! باشه.
لعنتی چقدر بده قهرمان زندگیمو دارم تو این وضعیت میبینم!
برا ی اینکه از حال و هوای غم زده بیایم بیرون برا ی حفظ ظاهر گفتم:
_راستی! فردا خواهرتون میاد به دیدنتون پدر
پدر خوشحال شد اینو م یشد از برق چشماش فهمید، زنی بدذات که برادر خوش
بینش فکر میکرد اونم مثل خودش یعنی به اندازه ی خودش آدم خوبیه
اما دریغ از اندکی خوب ی که تو ذات این زن و خانواده ی مزخرفش باشه.
بعداز کمی گپ زدن با پدر و سعی در بیرون آوردنش از بی حوصلگیوندارم
اتاق زدم بیرون
و تصمیم گرفتم با ماشین کمی روستا رو بچرخم تا هم حال و هوام عوض بشه هم
اینکه ببی نم روستا در چه وضعیتیه!
چند سالی میشد که درست و حسابی این اطرافو ندیده بودم. حتما خیلی تغییر کرده!
بعدازظهر بودو غروب اجر ی رنگی نمایان بود، ماشین رو روشن کردمو تقریبا جای
جای روستا رو گشتم
تا رسیدم به خونه ای که دخترکی داخلش چند وقتی میشد تو وجود آشوب ی به پا کرده
بود.
از شاسی بلند مشکیم پیاده شدمو با دستایی که به پشتم قفلشون کرده بودم آروم
آروم قدم برمیداشتم.
وقتی به دم خونه ی نقلیشون که با باغچه ی کوچیکی که پراز گل های رنگی کاشته
شده داخلش که شکل زیبایی به خودش گرفته بود نزدیک شدم،
صدای دخترونه و جیغ جیغ های از سر ذوق دخترک کل فضا رو پر کرده بود
چقدر صداش قشنگ بوده!کاش میشد صداشو یجا واسه خودم ذخیره اش کنم تا هروقت دلم م یگرفت به صدای
لبریز از انرژیش گوش بده امو حالمو خوب کنم...
نمیدونم چقدر اونجا ایستاده بودمو به صدای دخترک معجزه گرم گوش میدادم که در
خونه باز شدو نادر )پدر طناز(
اومد بیرون
سریع عقب گرد کردمو برگشتم، داشتم سوار ماشین میشدم که صدای نادر اومد که
گفت:
_آقا؟....
عه ارباب شمایید؟
بدو خودشو بهم رسوندو کمری خم کردو درحال ی که دستشو برای احترام گذاشته بود
روی سینش گفت:
_ارباب شما کجا اینجا کجا؟
گل بارون کردید اینجا روقربون قدمتوت ارباب جان.
+ممنون نادر، ممنون
خوبی مرد؟
_به لطف شما ارباب. الحمدهلل .
حال خان بهتره؟
بخدا از اون موقع که از زنم شنیدم خان بیماره انقدر ناراحت شدم که حد نداره آقا
ایشاهلل شفای عاجل.
با لبخند زدم روی شونه اشو گفتم:
_خب دیگه مرد، برو پیش زن و بچه ات شبت بخیر.
+ارباب کجا میخوایید برید؟خواهش میکنم شامو پیش ما بد بگذروندید
_نه نادر من باید برم...
+ارباب منت بزارید روی چشمامون بفرمایید داخل
زنم اگه بفهمه شما اومدید و من گذاشتم برید ماجرایی درست میکنه که نگو نپرس
یه لقمه نونی هس ت که دور هم بخوریم
بفرمایید خواهش میکنم.
کمی مکث کردمو پیش خودم گفتم حداقل اینطوری بیشتر میتونم دخترکو ببینم!
دیدارش برام از همه چیز انرژی زا تره.
برا ی همین روبه نادر گفتم:
_خیلی خب مرد بفرما.
نادر که گل از گلش شکافت بعداز کلی احترام و تشریفات حرکت کردیم سمت خونه؛
نادر یا اهلل ی گفت و وارد خونه شدیم
کفشامو درودمو وارد خونه شدم.
یه خونه ی نقلی که درو دیوارش با کارای دست ی و بافت ها ی مختلف تزیین شده بودو
جلوه ی خوبی میداد
نسرین، زن نادر چادرشو کشید جلو وبا لبخند پرمهری گفت:
_سالم ارباب جان.
خیلی خوش اومدید قدم رنجه کردید بخدا
بفرمایید داخل بفرمایید.
خیلی خوشحالمون کردید،افتخار دادید
+سالم نسری ن خانم! ممنون.
با نادر نشستیم روی زمین و بعداز چند لحظه نسرین با چایی و میوه برای پذیرایی
اومد داخل هال.همیشه پدرم میگفت از ای نکه روزی ارباب و خان روستا شدی هیچوقت غرور برت
نداره و ای نو بدون همه ی احالی این روستا از گل تو هستن
و تو بزرگ اونایی پس باید آسایشو براشون رقم بزنی نه به بدبختی و مشکالتشون
اضافه کنی.
همین افکارش باعث شده بود روستا تو بین تمام روستاهای دیگه آباد تر و متحد تر
باشه!
تو همین افکار بودم و نادر داشت حرف میزد که طناز درحالی که لباس حلقه ای تنش
بودو موهای طالیی و بلندش دورش پخش شده بود و داشت چشماشو میمالید اومد تو
هالو مامانشو صدا زد:
_مامانی؟
نسرین با خدا مرگمی که زیرلب گفت بلند شدو رفت سمت طناز و بردش توی اتاق.با دیدنش دوباره رفتم تویه عالم دیگه! نمیدونم چقدر به جای خالیش خیره بودم که با
صدای نادر به خودم اومدم...
_ببخش ید ارباب، اینم تک دخترمونه لوس بارش اوردیم.
ازاینکه نادر به طناز گفت لوس خوشم نیومد برای همین با ابروها ی باال رفته گفتم:
+لوس؟!
تا اونجا که میدونم دختربچه ها همیشه ناز نازین نادر.
نادر خندیدو گفت:
_ایشاهلل قسمتتون بشه آقا.بخدا که دختر نعمته
ایشاهلل برای عروسیتون نوکری کنی م ارباب جان.
لبخند ی روی نادر زدم که همون موقع طناز با مادرش اومد
یه بلیز دامن خوشگله دخترونه و کمی گشاد تر از سایزش تنش کرده بود!
چقدر تو این لباسا خوردنی تر میشد.داکنه بتونم دووم بیارم!
بتونم جلو ی این دخترک که چند روزی داره با زندگیم بازی میکنه دوم بیارم.
اومد جلوترو درحالی که داشت با انگشت های دستش بازی میکرد و سرش پایین بود
با صدای آرومی گفت:
_س...سالم ارباب
نگاهی به سرتا پاش انداختمو با لبخندی که نم یدونم منشاش از کجا بود جواب
سالمشو دادم،
طناز هم سریع رفت بغل پدرش نشست جور ی که دست کوچیکش روی زانوها ی
پدرش بود
نادر موهای طناز و با نوازش کرد داخل روسری ش و بوسی روی سرش کاشت و گفت:
_دخترک بابا خواب بودی؟
طناز لبخند شیرینی زدو با سر حرف پدرشو تایید کرد
خوشبحال این مرد!
خوشبحال این مرد که این دخترک رو داره.
نسرین درحالی که پامیشد گفت:
_من برم شامو آماده کنم
با اجازه اتون ارباب.
+نه نسرین خانم بشین.
من دیگه میخوام برم
فقط اومدم که حرف نادر زمین نمونه!
ممنون بابات پذیرایی.
کلید ماشینو از روی زمین برداشتم و بلند شدمنادر همزمان بامن بلند شدو گفت:
_ارباب بودید شام
سفره ی فق یر...
+این حرفو نزن مرد
خدا برکت بده بهت.
شبتون بخیر
طناز اومد کنار مادرشو با سر پایین مشغول دید زدن زمین بود!
همین خجالتی بودنش تو دلم جاش کرده!
نسرین دستشو انداخت پشت کمر طنازو گفت:
_ارباب شما که چیزی نخوردید.
بازم قربون قدمتون.+فردا مهمون داریم فرامو...
_نه ارباب حواسم هست صبح زود میام
سری تکون دادمو برای آخرین بار دخترک شی رینمو دیدمو از خونه زدم بیرون .
...
چندمین بعد رسیدم خونه و ماشیتو تو ی حیاط بزرگ عمارت پارک کردمو وارد خونه
شدم.
اگه به من بود طناز رو میوردم که تا ابد بشه ملکه ی این عمارت!
اما حیف که نمیشه...
مشکالت زیادی هست که مارو ازهم دور میکنه .
ولی من همیشه به چیزایی که خواستم رسیدم،
دیر یا زود داشته اما باالخره به هدفام رسیدم.
این دخترک هم شاید یکی از خواسته ها و هدفام باشه!صبح با صدای زنگ گوشی م از خواب بیدار شدم
خوابالود تماسو برقرار کردم که صدای
رها تو گوشم پیچید!!
_الو رادین؟
+بگو رها؟
_خوبی؟ چرا جواب تکست هامو نمیدی!
ایبابا نگران شدم.
کالفه پتو رو از روی خودم زدم کنارو نشستم روی تخت و گفتم:
+دوتا تکست سین نکردن که دیلیل نمیشه نگران شی!
من اینجا سرم خیلی شلوغه رها، دیگه مثل دوسال پیش بیکار نیستم کلی کارای انجام
نشده دارم!
س اگه میبین ی دردسترس نیستم نگران نباش
رها هم کالسی دوره ی دانشگاهم بود که تو کانادا باهم درس میخونیدم!
اون موقع من یه پسر ۲۳،۲۲ ساله بودم و به طرز فجیح ی کله شق!
پایه ی مهمونیو شب گردی و چیزای دیگه بودم و با بچه ها خوش میگذروندیم
اما االن دیگه مثل سابق نبودم و رادین جدیدی شده بودم
کاش حداقل بچه ها متوجه این موضوع بشن!
بفهمن که من دیگه اون رادین سابق نیستم؛
دیگه از اون کارا و خوشگذرونی های شبانه کشیدم بیرون .
_اما...
اصال رادین تو خیلی عوض شد ی!
دیگه مهمونی بچه ها نمیای ، با هی چکدوم از بچه ها نمیگردی.
آخه چرا؟
این همه تغییر واسه چیه؟موردی هست!
خب اگه هست به من بگو، ناسالمت ی ما یه زمان فاب هم بودیم.
راست میگفت رها یکی از بهترین دخترای اون موقع بود.
درست بود با پسرا ی زیادی خوابیده بود و دختر کامال آزادی بود!
اما درکش نسبت به بچه های دیگه باال بود
یجوری حرف همو میفهمیدی م.
و این موضوع منو تشویق م یکرد که بیشتر باهاش باشم!
_ببین رها.
این برای بار صدم!
من دیگه با اینجور مهمونیاتون حال نمیکنم
چطوری بگم؟
اصال کشیدم بیرون از این فازا!االن فقد مخوام متمرکز شم روی کارم و آینده امو بسازم
+اکی...اکی!
اگه فکر میکن ی آینده ات با ما نگشتن روال می شه، خب باشه هرجور تو میخوای
بای !
اه لعنتی داشت همه چیو برعکس برداشت میکرد.
_الو ره...
تلفن قطع شدو صدای بوق ممتدش از پشت تلفن میومد.
با حرص گوشی و پرت کردم پایین تخت و کالفه دستی به موهام کشیدم.
همیشه باید یکی باشه اول صبحتو برینه بهش!
انقدر عصبی بودم که االن هرکس ی میپیچید جلو پام بدون شک پاشو میشکوندم!با فکری خراب رفتم سمت سرویس و بعداز آب زدن دست و صورتمو تعویض لباسام
رفتم پایین!
انگار امروز روز من نبود!
این از آغاز صبحم و تمام روزی که قرار با اومدن اون زن و پسر مزخرفش خراب
بشه.
وقتی داشتم از اتاق میزدم ب یرون
یه جسم ریزه میزه و درعین حال نرم به شکمم برخورد کرد!
متعجب سرمو خم کردمو با دخترک معروف ای ن روزهام مواجه شدم،
اخمی کردمو با جدیت گفتم:
_هی دخترجون! حواست کجاس؟
طناز درحالی که گریه ی روسریشو سفت کرد با خجالت گفت
بخ...ببخش ی...ببخشید ارباب
برا ی اینکه باهاش هم قد بشم روی زانوهام خم شدمو با چشمایی ریز شده خیره
شدم بهش.
لعنتی باز صورتش سرخ شد، آخه من که هنوز کاری نکردم اینطوری سرخ و سفید
میشه!
دست انداختم زیر چونه اشو سرسو اوردم باال و گفتم:
_یادت نرفته که حرف دیروزم؟ هوم؟
هرروز باید...
طناز از هیجان به نفس نفس افتادو با چشمایی که نمیدونم کی انقدر خیس شده بودن
گفت:
+ار..اربا..ارباب نه نه تروخدا!ما...مامان اکه بفهمه...
من خجالت میکشم ارباب
نم...نمیتو
چونشو گرفتم توی دستمو با فشار ریزی که بهش دادم گفتم:
_از کی تاحاال جرعت کردی روی حرف اربابت حرف بزن ی؟ هان؟
وقتی جوابی ازش نگرفتم فشارمو روی چونه اش بیشتر کرد که دستای کوچیکشو
گذاشت روی دستم با چشمای درشتو لبریز از اشکش زل زد بهمو گفت:
_آخ...اربا...ارباب
تروخ...تروخدا درد داره
چونه ام...چونه ام درد گرفت
بدون اینکه فشار دستمو کم کنم گفتم:ه چیزی بهت میگم، اگه دختر خوبی باشی و حرف گوش کن باشی!
دیگه مجبورت نمیکنم بیای پی شم.
وسط هق هق گریه هاش گفت:
_چی...چی ارباب؟
دستمو از روی چونه اش برداشتمو رد انگشتام که روی چونه ی سفیدش مونده بودو
بوسیدمو گفتم:
_امروز من یه مهمون دارم، باید قول بد ی که به هیچ عنوان باهاش همکالم نشی.
حرف که باهات زدن جوابشونو نمیدی .
از بغل مادرتم تکون نمیخوره فهمیدی یانه؟
+ب..بله ارباب
_اگه ازت کوچی ک ترین خطایی ببینم میبرمت تو همین اتاقو ...طناز با ترس پرید وسط حرفامو گفت:
_قول میدم، قول میدم همونطور ی که شما میگید باشم.
+آفرین دختر خوب!
حاال بدو برو پیش مامانت.
دخترک جوری دویید سمت پله ها و رفت پایین که انگار حکم آزادیش امضا شده!!
بعداز اینکه رفتنِ طنازو تماشا کردم
پاشدمو بعداز صاف کردن پیرهنم رفتم پایین.
با دیدن این دخترک روحم پر میکشد!
نمیتونستم خودمو کنترل کنم! واقعا جلوی این دختر مقاومت غیر منطقی ه.
نسرین مادر طناز با دیدنم لبخند گرمی زدو گفت:
_سالم ارباب جان، صبحتون بخیر
بفرمایید صبحانه اتون حاضره!
سری با بلخند براش تکون دادمو حرکت کردم سمت میز صبحانه که پدرو هم دیدم،
_سالم پدر،
صبحتون بخیر!
+سالم پسر جان!عاقبتت بخی ر.
پدر دستی روی سر طناز که با لپ هایی همی شه گلی کنار پدر ایستاده بود کشیدو
گفت:
_برو به مادرت بگو بیاید باهم چهارتایی صبحونه بخوریم
برو دخترماز کار پدر لبخند محو ی روی لبام شکل گرفت
طناز گره ی روسریشو سفت کردو با قورت دادن آب دهنش گفت:
_ممنون خان
ما صبحونه خوردیم
شما بفرمایید
+برو دختر! برو رو حرف خان حرف اضافه نیار!
با اخمی که برا ی من مصلحتی بود و برای دخترک جدی خیره شدم بهش
که با سری پایین گفت:
_چشم...ارباب!
دخترک بدو حرکت کرد سمت مادرش؛
پدر رو کرد بهمو گفت:_چرا با این دختر انقدر تند برخورد میکنی پسر؟
اون دختر بچه اس حساسه، زود ناراحت می شه .
یادمه نسترن هم وقت ی بچه بود همینطوری بود،
دل نازک بود منو مادرت خیلی اونو لوس بارش اوردیم!
با اوردن اسم نسترن خواهر بزرگم غم بدی تو دلم جا خوش کرد!
چندسالی میشد که ندیدمش، خیلی بی معرفت شده بودم، حتی به خواهر ی که یه
زمان بهترین دوست ویاورم بود سر نزدم!
پدر آهی کشیدو سری تکون داد
_خیلی وقته ندیدمش پدر!
دلم بر اش تنگ شده.
+آره! منم همینطور رادین جاناگه تونست ی یه تماسی باهاش بگیر
بهش بگو پدرت معلوم نی ست تا کی زنده باشه بیاد ببینتش!
_ پدر دوباره شروع کردین؟
چنددفعه بگم از رفتن حرف نزنید؟
حرفمون با اومدن نسری ن و طناز نصفه موند
نسرین لبخندی زد به روی پدرو گفت:
_قربان محبتتون خان
ما صبحونه خوردیم شما بفرمایید
من کلی کار دارم ظهرم که مهمون دارید و کار زیاده.
+باشه زن! پس این دختر کوچو لو رو بزار اینجا با ما صبحونه بخوره..
چشم. ببخشید تروخدا!
طناز نشست رو ی صندلی و نسرین هم رفت...
پدر لبخند شیرین ی بهش زدو گفت:
_تو خیلی منو یاد دخترم میندازی طناز
اونم مثل تو موهایه طالیی بلند و چشمایه آبی داشت.
طناز ذوق زده گفت:
+جدی میگید خان؟
دخترتون چشماش هم رنگ چشمای من بوده؟پدر خندیدو گفت:
_اره دخترجون! اره.
حاال صبحونه اتو بخور.
با اومدن طناز اشتهام به کلی رفت.
با دستای کوچیکش برای خودش لقمه میگرفتو با لبخند و اشتها مشغول خوردن شده
بود.
دلم میخواست تا انتهای روز بشینمو فقط نگاهش کنم.!
انگار سنگینی نگاهمو متوجه شد که با چشمای درشت و آبیش که کنار لبشم مربایی
شده بود نگاهم کرد.
وقتی اونطور ی با اون چشمای معصومش بهم خیره میشد دیونه میشدم!
طوری که دلم می خواست زمین و زمانو برا ی بدست آوردنش بهم بریزم.دستمالی برداشتمو گرفتم سمتش و با چشم اشاره کردم که لبشو پاک کنه؛ هول شده
دستمالو از توی دستم قاپیدو سریع لبشو پاک کرد و سرشو انداخت پایین!
وای چقدر خجالت ی!
مگه داریم دختر انقدر تودل برو؟
لعنتی داشت تمام غرایز مردونه امو بیدار میکرد!
بعداز اتمام صبحونه رفتی م داخل پذیرایی
سعی کردم به خودم نهیب بزنمو حس مردونه ای که بیدار شده بودو سرکوب کنم.
اما کار سختی بود و موفق نشدم!
حسابی کالفه شده بودمو دلم میخواست طنازو باخودم ببرم توی اتاق خوابمو تامیتونم
فقط ازش لذت ببرم و بهش لذت بدم!
کالفه نفس عمیقی کشیدمو از روی مبل بلند شدمدر بخاطر مصرف داروهای سنگینش رو ی کاناپه خوابش برده بودو طناز داشت با
تیوی کارتون تماشا میکرد.
پدرو بردم تو اتاق خوابشو سر ی به نسرین زدم
که سخت مشغول کار دیدمش.
رفتم توی هال و ایستادم جلوی تی وی؛ طناز که از عالم کارتون اومده بود بی رون
متعجب نگاهم کردو با سری پایین بلند شدو ای ستاد
لحنمو جدی کردمو گفتم:
_تو نمیخوای کمک مادرت کنی؟
+اممم چ...چرا! اما خودش گفت نباید دست به چیزی بزنم ارباب.
_بیا تو اتاقم لباسارو بهت بدم،
بعدش ببر پ یش نسرین تا بندازه تو ماشین..
باشه؟
هنوز ازم میترسید!
واین منو عصبی م یکرد
سری تکون دادو گفت:
+چشم ارباب
_خیلی خب دنبالم بیا!
دستامو گذاشتم توی جیبمو درحالی که طناز پشتم میومد رفتی م باال.
کنار در ایستادمو با لبخندی که گوشه ی لبم شکل گرفته بود ، بهش اشاره کردم که
بره داخل...
باسری پایین جسم ریزه م یزه و کوچیکش از بغلم رد شدو وارد اتاق شدمحو اتاقم شده بود! طوری که یه جا قفل کرده بودو نگاه پراز ذوقشو روی درودیوار و
دکوراسیون اتاقم که از مدالی ه آلمانی بود می چرخوند!
آروم درو بستمو بعدش، درو قفل کردم
طناز با لبخند پهن و پر ذوق ی برگشت سمتم و گفت:
_ارب...
دستمو گذاشتم روی شونه های کوچیکشو کامل چرخوندمش طرف خودمو
لبامو گذاشتم روی لبای کوچیکش و مشغول کام گرفتن از لبایی شدم که بهترین طعم
دنیا رو میدادن ...
طناز داشت با چشمایی متعجب و درشت شده بهم نگاه میکردو نمیتونست مخالفتی
انجام بده
چشمامو بستمو غرق لذت از بوسیدنش شدم
سرشو میکشید عقب،دستای کوچیک و دخترونشو گذاشتم پشت گردنمو با یه بوسه کوتاه ازش جدا شدمو
چشمای خمار و پرنیازمو دوختم بهشو گفتم:
_طناز سرمو نوازش کن، دوست دارم وقتی دارم میبوسمت سرمو نوازش کنی
باشه؟
چونش از بغض داشت میلرزید اما بهش اجازه ی مخالفت ندادمو لب پایینشو به
دندون گرفتم
و مشغول بوسیدنش شدم
گازی که از لبش گرفتم متوجه شد که باید دستورمو اجرایی کنه!
با دستای کوچیک و لرزونش پشت سرمو نوازش میکرد و من تو لذت غرق شده بودم
دست انداختم زیر زانوهاشو بلندش کردمو گذاشتمش روی تخت دونفره ی اتاقم
اینسر ی بغضش جاشو به اشک داده بودو با چشمای اشکی ا ی گفت:
_ار...ارباب تروخدا بزار برممامان ...مامانم ای...
+هیشش طنازم! هیشش
میخوام آرومم کنی. بهت احتیاج دارم عروسک من!
با درودن پیرهنم رفتم رو ی تخت و خیمه زدم روش
طناز هق هق میکردو التماس میکرد بزارم بره!
اما من دیگه کنترلی روی کارام نداشتمو فقط اونو میخواستم!
میخواستم که لمسش کنم،حسش کنم.
رفتم سمت گردن باریک و سفیدشو میکی بهش زدم پایین تنه امو مالیدم به
دخترونگیشو با صدای خشداری گفتم:
_گریه نکن، یکاری میکنم توهم لذت ببر ی
باشه؟
پس گریه نکن طناز...
اربا...ب من خجالت میکشم تروخدا بزارید برم
مامانم نگر...نگران می...شه ارباب
دکمه ی پیرهن دخترونه اشو باز کردم و سینه های کوچیکشو تو دستام فشردم لیسی
به نوکشون زدم که طناز پیچ و تابی به خودش داد
انقدر لی سشون زدم که صدایه آه طناز به گوشم خوردو منو داغ تر کرد
_دیدی بد نیست طناز؟ توهم خوشت اومده
مگه نه؟
با اشک روشو ازم گرفت، بااخم خیره نگاهی بهش انداختمو با دستم صورتشو
برگردوندمو گازی ریزی از گردن کوچیکش گرفتم.
از روش بلند شدم و خواستم شلوارمو دربیارم که صدای درخونه منو میخکوب کرد!
اه! ضدحال یعنی همین.
بوسی روی قفسه ی سینه اش زدمو گفتم:انقدر گریه کردی که نشد طناز!
ولی یادم نمیره عروسک ارباب.
بدو لباستو درست کن.
با پشت دست اشکاشو پاک کردو دکمه ی لباسشو بست
بعداز چک کردن وضعیتم تو ی آیینه،
نگاهی به طناز از توی آیینه انداختمو گفتم:
_یادت نره امروز چیا بهت گفتم!
هرخطایی ازت ببی نم مجازاتش خیلی سنگین م یشه طنار، حواست که هست؟
هنوز داشت گریه میکرد و به نفس نفس افتاده بود، با غیض رفتم سمتشو تو صورتش
غریدم:
_چیه طناز؟
چرا گریه میکنی دختر!از گریه به سکسکه افتاده بود
+ه...هیچی ...ارب..اربا...ب
من که کوه بی عاطفی بودم جلوی این دختر دل رحم میشدم؛ جسم لرزون و کوچیکشو
تو آغوش گرفتمو با نوازش کردن پشت کمرش گفتم:
_گریه نکن،طناز!
از بغلم کشیدمش بی رونو خی ره به تیله های درشت آبیش گفتم:
_تو اربابو دوست نداری؟
هان طناز؟ دوست نداری منو؟
وسط سکسکه هاش درحالی که داشت چشماشو میمالید سری تکون داد و گفتم:
_پس گریه نکن،دوست ندارم ای ن اشکای قشنگت حروم بشن طناز! گریه نکن.سری کج کردو چشماشو پاک کرد لبشو بوسیدمو دستشو گرفتمو باهم از اتاق رفتیم
بیرون
به پله ها که رسیدم گفتم:
_اول من می رم، دودقیقه دیگه تو بیا، باشه؟
+چشم.
لعنتی حالم بد بودو مغزم درحال انفجار!
برای اینکه به خودم مسلط باشم نفس عمیق ی کشیدمو رفتم داخل پذیرایی.
فرهاد ومادرش با دیدنم مثل همیشه چاپلوسانه وبرای احترام ازجاشون بلند شدن
_سالم عمه جان، خوبی رادین؟
فرهاد دستشو گذاشت روی شونه امو گفت:
_چطوری داداش!.
نگاهی با اخم به دستش که روی شونه ام بود کردم که گوشی اومد دستشو،دستشو
برداشتو گفت:
_اوکی اوکی من تسلیم!
با پوزخند رومو ازش گرفتمو روبه مادرش گفتم:
_ممنون!
پدر مچ دستمو گرفتو گفت:
_بیا پسرم، بیا بشی ن پیش ما!
نمیخواستم دل پدرو بشکونم پس به اجبار به جمعشون پیوستم.
اگه خواسته و احترام پدر برام اهمیت نداشت همین االن از عمارت مینداختمشون
بیرون
اما...توهمین افکار داشتم سیر میکردم که نگاه میخ شده ی فرهاد پشت سرم منو مجبور
کرد نیم نگاهی به عقب بندازم
که طناز رو دیدم که کنار مادرش چسبیده بودو داشت باهاش هم قدم میشد
برا ی اینکه نگاه هیز فرهادو از روی طناز بگیرم، باصدایی که از خشم دورگه شده بود
گفتم:
_کارا خوب پیش میره؟
فرهاد به سخت ی چشم از طناز برداشت و گفت:
_آره! آره عالی
همون موقع نسرین برای پذی رایی اومد و طناز هم کنار مبل ایستاد
فرهاد نگاهی به طناز انداختو با لبخند کجی گفت:
_این جوجه چ ی میگه؟
شبیه این عروسکای پشت ویترین میمونه!از خشم دستام مشت شده بودن و دلم می خواست همین مشت رو زیر چشم فرهاد
بخوابونم.
دستمو گذاشتم روی پاشو با فشاری که بهش وارد کردم گفتم:
_این با اون عروسکای مزخرف که میگی ،خیلی فرق میکنه!
حاال هم کمتر دربارش فکر کن.
فرهاد ابرویی باال انداختو گفت:
_ولی نمی شه! زیادی خوشگله.
خندیدو چشمکی زدو باصدای کوتاهی ادامه داد:
_حاال نمیشه یجوری واسه ما جورش کنی داداش؟
پوزخند عصبی بهش زدمو نگاهی به طناز انداختمو با سر اشاره کردم که بره
اما وسط راه مادرش صداش زدو گفت که ظرف قندون و شکالت رو بیاره!چند لحظه بعد طناز با دستی پر اومدو ظرفارو گذاشت روی می ز، دائما چشمای برق
زده و هیز فرهاد روی بدن طناز میچرخیدو من رو هرلحظه بیشتر عصبانی ترمیکرد.
فرهاد با همون نگاه منفورش گف ت:
_خانم کوچولو چندسالته؟
طناز با ترس به چشمای به خون نشسته ی من نگاه کردو با من من گفت:
_چها...چهارده سالمه.
فرهاد خندیدو گفت:
_جدی! اصال بهت نمیخوره،خیلی کوچی ک موچی کی!
طناز بدون مقدمه گفت:
_اهم!همه میگن.
تو یه لحظه کنترلمو از دست دادمو گفتم:
_تو برو پیش مادرت!.
طناز ترسیده نگاهم کردو باسری پایین چشمی گفت و رفت تو آشپزخونه!
لعنتی ،لعنتی...منِ احمقم چِم شده؟
از روی مبل بلند شدمو
درحالی که خیلی سعی میکردم خودمو کنترل کنم گفتم:
_پدر من میرم بیرون، به نسرین بگو تا وقتی من نیومدم، نره و پی شتون بمونه.
با غیض نگاهی به فرهاد و مادرش انداختمو با تیکه درحالی که چشمم به اونا بودو
مخاطبم پدر،گفتم:
_پدر،شماهم بهتره برید تواتاقتون استراحت کن ید!
+رادین جان ماهم دیگه میریم!
ولی اگه بخو ی من پیش داداش میمونم.
_الزم نیست، آدمای مورد اعتمادتری هستن که بخوان ازش مراقبت کنن.با شناختی که از من داشتن و میدونستن موقع اعصبانیتم کسی نباید به پروپاچم
بپیچه، دیگه چیز ی نگفت و با حالتی که نشون میداد چقدر بهش برخورده تکیه اشو
داد به مبل و گفت:
_هرچی که تو بخوا ی!
سری تکون دادمو با نگاه عصب ی گفتم:
+آره...هرچ ی که من بخوام.
شونه ی پدرو فشردمو رفتم سمت درخروجی درحالی که داشتم کفش هامو میپوشیدم
طنازو صدا زدم
دخترک با بدنی لرزون سریع خودشو بهم رسوند
با غیض گفتم:
_گوشی و سویچ منو از رو ی میز بیار.رفت و چندلحظه بعدبا موبایل و سویچ برگشت، درحالی که سرش پایین بود دستشو
گرفته بود سمتم گفت:
_بفرمایید ارباب!
با خشم وسایلو ازش گرفتمو خم شدم روی صورتشو لب پایینشو گاز محکمی گرفتم
که اشکش درومد، صاف شدمو گفتم:
_گم میشی، پیش مامانت میمونی!
فقط اگه بفهمم دروبر این مردک چرخید ی حالتو جا میارم طناز!
دستمو کشیدم روی لب پایینش که داشت خون میومدو با صدای آرومی درحالی که
چشمام روی لباش قفل بود گفتم:
_نتیجه ی کار امروزت رو بعدن که اومدم بهت نشون میدم عروسک من!
گریهی طناز بیشتر شدو تا خواست حرف ی بزن ی
دستمو به معنی سکوت اوردم باال
بدون هیچ حرفی از در زدم بیرونو سوار ماشین شدم...دلم نمیخواست طناز رو با اون پسره ی کثافط تویه خونه ببینم! اما مجبور
بودم، چون اگه یه ثانیه دیگه اونجا بودم تضمینی واسه سالم موندن فرهاد نمیکردم .
ماشینو روشن کردم اما ریموت رو فراموش کرده بودم بیارم؛
کالفه ماشینو خاموش کردمو رفتم داخل خونه،
خواستم حرکت کنم سمت آشپزخونه اما با چیز ی که دیدم منو سرجام میخکوب کرد.
فرهاد تکیه اشو داده بود به چهارچوب آشپزخونه و خیره بود به ه یکل طناز از پشت،
اما قدم برداشتو رفت سمت طناز
و از پشت خودشو چسبوند بهش،
از همین فاصله هم میتونستم بفهمم
که داره چه گوهی میخوری..
با دستایی که از خشم مشت شده بودن هجوم برد سمتشو
شونه اشو گرفتمو برگردوندم طرف خودمو یه مشت خوابوندم توی صورتش
اونم تعادلشو از دست دادو پخش زمین
شد بهش فرصت ندادمو یقیه اشو گرفتمو پرتش کردم تو حیاط بزرگ عمارت
پشتشو محکم کوبندم به دیوار و تو صورتش غریدم:
_کثافط داشتی چه گوهییی میخوردی ب ی ناموس؟
فرهاد لبخند کجی زدو درحالی که داشت گوشه ی لبش رو با دستش پاک میکرد
گفت:
_هاااا چیه پسر دایی ؟
ارباب بزرگمون واسه یه دختر رعیت
داره یقیبان میدره؟
ههدستمو بردم باال و خوابندم زیر چشمشو گفتم:
_خفه شو عوضی ، اینا هم مثل تمام مردم عادین
خیلی وقته زمان ارباب، رعیت ی تموم شده احمق.
یقیه ی پیرهنشو بیشتر تو ی دستم فشردمو با غیض گفتم:
_فقط یه دفعه دیگه!
یه دفعه دیگه ببینم دوروبر این دختر داری میپلکی یجوری به فنات میدم که کسی
نتوته لشتو پید ا کنه،
حالیت شد یانه؟
فرهاد سری کج کردو با باال دادن گوشه ی لبش گفت:
_چشمممم! هه حرف حرف شماس ارباب
+گمشو از ای ن عمارت بیرون.
زدم به پشتشو هلش دادم سمت در!
وقتی که خواست از در بره بی رون دستشو گذاشت دور لبشو با فریاد گفت:
_دنیا کوچیکه ارباب جووون!
ما خیلی باهم کار داریم
به امید دیدااار.
دستای مشت شدمو زدم به دیوار کنارمو
سوار ماشین شدم.
این فرهاد عوضی هرکاری از دستش برمیاد،
ممکنه برا ی طناز مزاحمت ایجاد کنه!
پس بهتری ن چیز این بود که یجوری نادر و خانوادشو همینجا نگهشون دارم تا هم
مراقب پدر باشن،
هم اینکه از شر فرهاد در امون باشن.
گوشی رو برداشتمو شماره رها رو گرفتم که با بوق سوم جواب داد_رادین؟
+امروز برنامه دار ی یا نه؟
_اوه! شما که گفتی دیگه با جمع ما حال نمیکنی رادین خان.
+اگه نداری برم دنبال یکی دیگه از بچه ها؟
_برات تکست میکنم
+منتظرم
گوشی رو قطع کردمو پرتش کردم روی داشبورد و دستی به ته ریشم کشیدم.
اعصابم خیلی خَراب بودو فقط دلم میخواست واسه چندساعتم شده این اعصاب لعنتی
رو آرومش کنم، زیاد نگذشت که رها برام آدرسو تکست کرد و حرکت کردم سمت
باغی که تقریبا فاصله ی زیادی باهم داشت.
بعداز یکی ،دوساعت را نندگی رسیدم به مقصد
هنوزم دلم نمی خواست پا بزارم به اینجور مهمونیاپسر پی غمبر نبودم،اما با مهمونی ها ی معمول ی ب یشتر حال میکردم تا اینجور مهمونیا که
میزبانش و مهموناش یه مشت بچه مچه اَن!
اما انقدر حالم بد بود که حداقل اینجا میتونستم واسه چند ساعت آروم شم.
دستی به موهام کشیدمو حرکت کردم سمت باغ که همون موقع امیر،
یکی از دوستای دوره دانشگاهم پی چید جلومو با شنگولی همیشگیش گفت:
_به! پسر ببین کی اینجاس
جناب رادین بزرگمنش.
خوبی تو؟
نیمچه لبخندی از خل بودنش رو ی لبام نشستو گفتم:
_هنوز خلی تو پسر!
خوبم، میگذره.
با امیر وارد جمع شدیم و با بیشتر بچه ها مالقات کردم،
خیلی وقت میشد ندیده بودمشون!بعداز مدتی که گذشت رها با همون استایل شیک همیشگیش اومد سمتمون
رها دستشو گذاشت روی دهنشو جیغ خفه ای کشیدو گفت:
_واااییی رادین!
بلندشدمو خواستم برم سمتش که خودشو پرت کرد توی بغلم،
این دختر هنوز مثل سابق روانیه روانی ه!
دست انداختم پشت کمرشو گفتم:
_همین چند ساعت پیش بود باهم تلی صحبت کردیم رها!
ازبغلم اومد بیرونو بوس ی روی گونه ام زدو گفت:
_اما خیلی وقت بود ندیده بودمت!
دلم خیلی واست تنگ شده بود ب ی معرفت .
رها بازومو گرفتو برد سمت میزی که وسط سالن بودو لی وان ویسکی رو گرفت سمتم❤️❤️
دست دراز کردمو لی وانو ازش گرفتم،
کمی ازشو خوردم که از تلخیش صورتم جمع شد!
_خیلی وقت بود نخورده بودم.
+تازه شدی همون رادین چهارسال پیش!
خب تعری ف کن ببینم؟ چخبر...
مارو نبیبینی خوشی!
_هی همچین،زیادم بد نمیگذره.
رها خندیدو گفت:
_هنوزم زبونت نیش داره.
رها خودشو کشید جلوتر و خیره به لبام و چشمام گفت:
_خسته بنظر میای؟
کاری از دست من برمیاد؟دومین لیوان مشروب رو سرکشیدمو گفتم:
_مشکلی نیست.
دستشو کشید روی شونه امو با صدای خشداری گفت:
_میخوای باهم تنها صحبت کنیم؟
میدونستم منظورش چیه و برای همی ن با سرکشیدن نیمه ا ی از مشروب ام با صدایی
که کم کم داشت شُل میشد گفتم:
_رهااا! بی خیال،م یدونی که سک.س نمیکنم
رها اخمی کردو گفت:
_چی میگی رادین؟ بچه شدی ؟ منظورم اصال ای ن نبود.
فقط گفتم اگه می خوا...
لبامو گذاشتم روی لباشو شروع کردم به کام گرفتن ازشخودمم نمیدونم ی هو مغزم چی بهم فرمان داد،
اما هرچی بود کاری رو که انجام دادم باب میل خودم نبودو تو حال خودم نبودم. انگار
اصال اینجا نبودم!
رها دستاشو انداخت پشت گردنمو به عادت هم یشگیم با دستاش پشت سرمو نوازش
میکردو با عطش مشغول بوسیدنم شد
نفس که کم اورد ازم جدا شدو با چشمای خمار گفت:
_بریم باال؟
بدون حرف بلندشدم و راه افتادیم سمت پله ها، اما وسط راه سرم گیج رفت و تعادلمو
از دست دادو نزدیک بود بیفتم زمین که رها بازومو گرفت و گفت:
_رادین؟
خوبی عزیزم؟
سری تکون دادمو گفنم:
_اهم اهم خوووبم خوو وبَبببممبازومو گرفتو کمکم کرد باهم پله هارو بریم باال
در اتاق و قفل کردو اومد سمتم
موهاشو با عشوه تابی دادو دستشو گذاشت رو ی شونه اموگفت:
_دوست دارم خوب باشی رادین!
میخوام حال جفتمون خوب بشه
چشمایی که از شدت مستی خمار خمار شده بود دوختم بهشو نیمچه لبخند ی زدو
لبشو گذاشت روی لبامو مشغول بوسیدنم شدو تو همون حال دکمه های پیرهنمو باز
میکرد
ازش جدا شدمو پرتش کردم روی تخت
و شلوارمو درودمو روش خیمه زدم
لباسشو درودمو افتادم به جون سینه هاش
رها که حسابی شه.وتی شده بود صدا ی ناله هاش کل اتاق رو پر کرده بود گفت:
_اممم رادین! سینه هامو کندی.....
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید
تو چرا زن نمیگیری مخت رمان ننویسه ؟