ارباب سنگی 7
اما چه فایده که ذاتش خراب بود و انگار این مرد
داشت ذات خرابشو زیر ظاهر خوبش پنهان میکرد
شونه ا ی باال انداختم و خواستم ازشون دور بشم که خواهر خان گفت
-هی دختر واسه من یه لیوان آب بیار.چشمی گفتم و برگشتم تو آشپزخونه و لی وان رو از آب خنک پر کردمو گذاشتم تو پ یش
دستی و بردم پیش خواهر خان.
با همون تکبرش لیوان رو ازم گرفت و کمی ازشو خورد، با اخم لیوانو اورد پایین و
گفت:
-این چرا انقدر یخه. ای بابا دختر مگه تو حالیت نیست آب یخ واسه من خوب نیس
یه مشت
خواستم لب باز کنم چیز ی بگم که ف رهاد درحالی که روی صندلی دم داده بود وخیره
بود به من گفت
-بیخ یال مامان انقدر اذییتش نکن.
چینی به بی نیم دادم و رومو از فرهاد گرفتم، حالم از اینکه ازم دفاع میکرد بهم می خورد
تو یه لحظه سالن شلوغ شد خواستم برگردم پیش مامان، انقدر سالن شلوغ شده بود
که نمیشد به راحت ی قدم برداشت.
تنها جایی که خلوت بود طرف میز ارباب و روژا بود. گوشه ی دامنمو تو دستم فشردمو
خواستم از مقابل روژا رد بشم اما هنوز قدم بعد یمو برنداشته بودم که صدا ی گوش
خراش روژا بلند شد
-ایی . دختره احمق چیکار میکنی؟ پامو شکوندی؟ کوری مگه؟ آخ اخ دستپاچلوفتیهم من هم ارباب داشتم با تعجب روژا رو نگاه میکردیم! من که کاری نکرده بودم.
به پایین نگاهی انداختم .انگار پاشو له کرده بودم !
اما من که حواسم بود! مطمئنم مطمئنم خودش از قصد پاشو جلوم قرار داد که لگدش
بزنم.
ارباب به حرف اومدو گفت:
-چیزی نشده که حاال ؟
روژا خودشو زد به کلی بازیو گفت:
-پامو شکوند این دختره ی بدردنخور .
-من من اصال پاتونو ...
-ببند دهنتو... گمشو
نگاه آخرمو، یعن ی نگاه بغض دار و کینه دارمو به روژا دوختمو برا ی اینکه خودمو رسوا
نکنم دستمو گذاشتم جلو ی دهنم و ازشون دور شدم.
دلم میخواست از این عمارت و آدماش و همه دور بشم. اما نمیشد...نمیشد!
اگه حال پدر و مادرم برام مهم نبود یک لحظه ام اینجا نمیموندم تا هرکسی بهم
بی احترامی کنه.رفتم توی حیاط و از در عمارت زدم بیرون و خودمو به باغ رسوندم.
اونجا الاقل هیچ موجودی نبود که بخواد اذیی تم کنه.وسط باغ که رسیدم زیر درخت
نشستم و زانوهامو بغل کردمو تا به خودم بیام صورتم از اشک چشمام خیس شده
بودن.
و داشتم واسه بدبخت ی خودم زار میزدم.
هرچی از دهنش درومد بهم گفت
من چیکار کردم؟ هیچی . هیچ ی الل شده بودم
الل شده بودم چون همیشه بابا بهم یاد داده بود به بددهنی بقیه بی اعتنایی کنم چون
اونا با حرفاشون شخصی ت خودشونو معرفی می کنن.
اما االن روژا شخصیتش معلوم شد؟
نه
. نشد!
جلوی ارباب هرچ ی عقده از من داشت تبدیل به ناسازا کردو بهم گفت . اما فقط خدا
میدونست که من بی تقصر بودم و روژا از قصد کاری کرد که این مسئله پیش بیاد
اینکارو کرد تا منو جلوی ارباب کوچیک کنه.
این برای دومین بار بود که ارباب هیچ دفاعی نکرد. اول ازهمه از خانواده هم حاالم
خودم!
خودم زیاد اهمیت نداشت ... اما خانواده ام برام اهمیت داشت.خداکنه نرسه بار سوم. چون اگه برسه دیگه از ارباب متنفر میشم. متنفر میشم .
انقدر به حال زارم گریه کردم که نفس کم اورده بودم. دیگه از همه چی بریده
بودم...دلم رهایی ازای ن بدبختیا و مشکالت رو میخواست.
همیشه یادم میاد مامانم تو گوشم میخوند یادت باشه توهر موقعیتی هم بود ی بازم
شکر گزار خدا باش که وضع رو از این بدتر نکرده؛ مگیفت ممکنه از وضع بد ی که
االن توشی بدترشم وجود داشته!
اما من ناشکری نمیکنم ... فقط خستم ...دل شکسته ام. همی ن!
اینا ناشکری نیست بلکه گریه کردنامم یجور درودل با خداِ.
میتونم بگم امشب از همی شه بدترم.از همیشه دلشکسته تروخسته تر.
با صدای برگه هایی که داخل باغ بود شونه هام پرید باال... اشکامو پاک کردمو از روی
زمین بلند شدم.
چشمامو مالیدم بلکه تاری که از گریه کردنم به وجود اومده بود از بین بره.
-کسی اونجاس؟
نگاهی به عمارت که از دور با اون چراغ های رنگی داشتن میدرخشیدن انداختم.
آهی از نهادم بلند شد. خبر ی نبود انگار خیاالتی شده بودم.اما طولی نکشید که صدای خش خش برگ ها واضح تر میشد.
متعجب اطراف رونگاه ی میبنداختم که دستایی از پشت روی چشمام قرار گرفت .
برگشتم و دستای فرد پشت سرم از روی صورتم لیز خورد و اومد پایین.
با دیدن فرهاد اخمام بیشتر توهم رفت و به خودم لعن ت فرستادم که چرا تنهایی
اومدم اینجا!
دستشو کرد داخل جیبشو گفت:
-چرا غمبرک زد ی دختر؟ نکنه ارباب جونت ازدواج کرده ناراحتی هوم؟
ابروهامو بیشتر توهم کردمو گفتم:
-به تو مربوط نیست. چرا اومد ی اینجا؟
سرخوشانه خندیدو گفت:
-تو هرجا بری منم اونجام!
بهم نزدی ک تر شدو مرموز یه تایه ابروشو داد باال ادامه داد:
-من که از زنم جدا نمیشم.
خدایا کاش میشد مُرد! حداقل واسه یه مدت.
لبمو تر کردمو گفتم:
-باید برم.❤️
برگشتم سمتشو عصبی گفتم:
-چرا انقدر اذییتم میکنی؟
شونه ا ی باال انداخت و درحالی که برگ درختارو میکند گفت:
-بیخ یال طناز! من اگه میخواستم اذیی ت کنم که هیچوقت بدهکاری های باباتو صاف
نمیکردم!
پوزخند کوتاهی زدمو گفتم:
-حتما استفاده ا ی برات داشته که این کارو کردی فرهاد خان!
نگاهشو دوخت بهمو گفت:
-بی انصاف ی نکن ... من خوب شمارو میخوام.
پشت چشمی براش نازک کردمو پشت کردم بهش هنوز چند قدم ازش دور نشده
بودم که با حرفی که زد غصه هام تازه شد.
-میدونی که تا آخر این هفته وقت داری به بابات بگی؟ یادت نرفته که طناز؟
چِش شده بود این دختر؟ می خواست با اعصاب من بازی کنه انگار!
اون از صبح که مسئله طناز و خانواده اشو پیش کشید. اینم از االن که جلوی من غرور
اون دخترو شکوند.چیزی بهش نگفتم به این دلیل که شاید خودش متوجه بشه و این بحث هارو دیگه
پیش نکشه!
اما نه، انگار باید درست توجیهش میکردم .
دستامو مشت کردمو از ال ی دندون های کلید شده ام تو صورتش غرید:
-چت شده تو؟ این کارا یعنی چی؟
-کدوم...
عصبی چشمامو بستم و گفتم:
-هیش، هیچی نگو ... ه یچی نگو که از دستت خیلی شکارم! فقط منتظرم مهمونا برن.
باید بهت یادآوری کنم جایگاهت چیه.
ناباورانه پلک ی زدو کامل برگشت سمتمو با لحن ی که میخواست غلط اضافیشو ماست
مالی کنه گفت:
-مگه من چیکار کرده ام رادین جان...
-خوب میدون ی چند دقیه پیش چیکار کردی!
گوشهی لبشو جوییدو اخماش توهم رفت. خواست حرف ی بزنه که انگشت اشاره امو
گذاشتم روی بینیمو گفتم:چیزی نمیخوام بشنوم!
لعنتی االن معلوم نی ست طناز کجا رفته؟ هرکیم جای اون دختر بود بهش برمی خورد،
چه برسه به طناز که احواالت لطیف ی داشت.
فرهاد از روی صندل ی بلندشدو از عمارت زد بی رون ، این یعن ی زنگ خطر !
دستی روی پام نشست روژا سرشو اورد جلو وگفت:
-یعنی الزمه بخاطر یه دختر که فقط رعیتته اینطوری بامن برخورد کنی ارباب؟
اونا رعیت من نیستن! اونا مثل من و تو آزادن. خودشون زمین دارن کار میکنن�ببین روژا، من صد دفعه بهت گفتم، االن بار صدویکمه که دارم بهت یادآوری میکنم،
درامدشونم برا ی خودشونه.
نگاهی به چهره ی بزک کردش انداختمو تابی به ابروم دادمو گفتم:
-نه من نه خان مثل پدرت عقیده های دوران فئودال هارو نداریم! اینو بفهم رو ژا
...باشه؟
سرشو نزدیک گوشم اوردو با صدای اغواگر ایی گفت:
-ببخشید ارباب من..
با پوزخند نگاهی بهش انداختم، دستش رفت باالتر و بیتوجه به آدمایه تو سالن که
هرکدومشون مشغول خوش و بش با کناردستیشون بودن نزدیک ترم شدو با تن
صدایی آروم کنار گوشم گفت:
-من دوست ندارم ناراحتت کنم. میتونم کار امشبمو جبران کنم!
نگاهمو به چشماش دوختم، از حالت عادی خارج شده بودن. لبشو گزیید و چشماش
روی گردنم ثابت موند.
گوشهی لبم از پوزخند کش اومدو گفتم:
-چطور میخوا ی جبران کنی؟
-مخوام امشب برا ی تو باشم.
سری تکون دادمو جدی گفتم:
-هروقت چشمت به اون دختر افتاد، باید ازش عذرخواهی کنی روژا فهمیدی یانه؟
سرشو برد عقبو با ابروهایی باال پریده گفت:
-اما رادی ...
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
-حرفم دوتا نشه!حرفمو زدمو پشت کردم بهش از خونه زدیم بی رون و وارد حیاط شدم.
نمیخواستم کسی متوجه چیزی بشه پس تا تونستم با احتیاط عمل کردم.
حیاط رو کامل از نظر گذروندم. انگار اینجا نبود
یکی از خدمتکارا با دیدنم کمر خم کردو گفت:
-ارباب جان چیزی احتیاج داشتید؟
دستمو کردم داخل جیبمو بعداز مکثی گفتم:
-تو فرهادو ندید ی؟
-چرا آقا، چند دقیقه پیش دیدم که از عمارت زدن بیرون .
وقتی برگشتم عمارت، فرهاد تو باغ داشت سی گار میکشید و با تلفن صحبت میکرد.
لعنتی مگه بیرون از عمارت نبود؟ دست ی به صورتم کشیدمو تصمیم گرفتم دوبه شک
بودنمو کنار بزارم. چون وقتی بی شتر راجب ای ن مسئله فکر میکردم ب ه نفع هی چکس
نمیشد!
وارد خونه شدم، هنوز تو سالن ازدحام بود.
عجیب نبود! ارباب این روستا جشن ازدواجش بود.
هرچند این جشن برا ی من کامال سوری بود. روژا و خانواده اش برا ی بستن دهن فامیالشون این جشنو به پا کرده بودن، وگرنه
روژا فعال فقط یه صیغه بود! صیغه هم به پایدار بودنش اعتمادی نیست.
چشم چرخوند و طناز رو کنار مادرش دیدم، بق کرده بودو ناراحت کار انجام میداد...
بهش حق میدادم.
روژا باید از طناز عذرخواهی میکرد. اون دختر طنازو با آدمای معمولی دورش اشتباه
گرفته بود.
اصال چطوری دلش میومد دختر ی که حتی از دورم چشمای معصومش قلب آدم
میلرزوند رو اینطور ی اذیی ت کنه ؟
قطعا کسی میتونه اینطوری باشه که قلبش از سنگ باشه !
غرور با بی رحمی خیلی متفاوته.
من مغرور بودم درست اما بی رحم رو ... نمیدونم ... شایدم بودم خودم خبر نداشتم !
کم کم مهمونا هم عزم رفتن کردن.
هرکدومشون برای تبریک و احترام می ومدن سمت میزمون و من فقط میخواستم ای ن
جشن مسخره به پایان برسه و با طناز تنها بشم.❤️
هیچ کسی نمیتونست جای این دخترو تو قلبم بگیره. حتی نگاه کردنشم یه نعمت برا ی
من محسوب میشد .
اگه االن به جای روژا طناز به عنوان شریک زندیگم کنارم میایستاد واقعا زیبا نبود؟
اگه اینطوری بود قطعا جشن امروز رو تاریخی میکردم! تاریخی...
با اون لباس محلی واقعا بی نظیر شده بود.
سخت بود چشم برداشتن ازش.
دزدیدن نگاهم از روی اون چهره ی معصوم و زیباش یکی از سخت ترین کارها بود.
تنها چیزی که االن میخواستم این بود کنار خودم حسش کنم.
همین...میون این همه آرزو این یکی از همشون شیرین تر بود واسم.
فقط منتظر بودم این چند ماه بگذره.
حتما اتفاقای دیگه ای هم تو راه بودن که ما ازشون بی خبر بودیم .
اما دلم میخواست دیگه این روزای بدون طناز تموم بشن.
ودرآخر نوبت به خواهرم رسید که برای تبریک بیاد سمتمون.خواهر زاده ام که فقط یک سالش بود رو تو آغوشم گرفتمش و از خواهرم و روژا و
بقیه دور شدم.
نگاهی به چهره ی غرق خوابش انداختم، ب ی شباهت به فرشته ها نبود.
انگار واقعا یه فرشته ی کوچولو بود ... دستای کوچیک و نرمشو نوازش کردمو
بوسیدمشون .
لبخند ی با دیدنش روی لبام جا خوش کرده بود بی اینکه بخواد از روی صورتم محو
بشه!
صورتشو نوازش کردم، سر چرخوندم و دیدم طناز گوشهای ای ستاده و داره نگاهم
میکنه.
سارا کوچولو رو توی بغلم جابه جا کردمو حرکت کردم سمت طناز.
-میبنی چقدر کوچولوِ، میخوای بغلش کنی؟
لبخند ی زدو بله ی آرومی زیرلب گفت.
سارا کوچولو رو دادم بغلشو، با لذت مشغول نگاه کردنش شد.تکیه امو دادم به ستون و با همون لبخند که یک لحظه هم از صورتم محو نمیشد به
طناز خیره شدم.
طناز بچه رو گرفت سمتمو گفت:
-بفرمایید ارباب. ماشاهلل خیلی نازه!
بچه رو گرفتمو سری تکون دادم. توهمون حال که با لبخند خیره به سارا کوچولو بودم
گفتم:
-عین فرشته ها میمونه.
نمیدونم چی شد یهو کوچولو شروع کرد به گری ه کردن، نگران به طناز نگاهی کردمو
گفتم:
-چرا گریه میکنه؟
شروع کردم به تکون دادن سارا کوچولو.
طناز با خنده دستشو گرفت سمتمو گفت:
-بدین به من...ای نطوری بچه با تکون های شما بدتر میترسه.
متعجب بچه رو دادم دستشو گفتم:
-خب یکاری کن ... آروم شه. شصتا بچه نداشتم که.
طناز خندهی ریزی کردو بچه رو بغل گرفت..
طولی نکشید که سارا کوچولو آروم گرفت و گر یه اش بند اومد.
یه تایه ابرومو دادم باال و گفتم:
-ساکت شد!
لبخند گرمی زدو گفت:
-بله، اما باید بدینش به مامانش مثل اینکه گرسنه اشه.
سری تکون دادمو بچه رو ازش گرفتم خواستم برم که ریما خودش اومد پیشمون .
با دیدن من که بچه به بغل بودم خندیدو گفت:
-الهی قربونت برم داداش ، چقدر بهت میاد. ای شاهلل قسمت خودت.
طناز سالم آرومی کردو با ببخشیدی خواست از کنارمون رد شه که ریما با تعجب
گفت:
-طناز تویی ؟
طناز عقب گرد کردو با همون لبخند روی لبش گفت:
-بله ریما خانم خودمم.
ریما خندیدو گفت:وا ی دختر چقدر بزرگ شادی ! آخرین باری که دیدمت نوزاد بود ی مثل سارا
کوچولو ی من.
-بله، زمان زود میگذره ریما خانم.
روکردم به ریما و گفتم:
-حاال نمیخوای این پرنسسو از من بگیر ی؟ میترسم دوباره گریه کنه.
ریما لبخندی تحویلم دادو همونطوری که سارا رو از بغلم درمورد گفت:
-مگه گریه کرد؟
نگاهی به طناز انداختمو گفتم:
-خانم پرستار گفتن مثل اینکه پرنسس گرسنه اشه.
طناز با تعجب نگاهم کردو ریما با ابروهای باال رفته گفت:
-پرستار ؟ منظورت کیه ؟
با خنده سری تکون دادم. دستمو انداختم پشت کمر ریما همینطوری که به جلو
هدایتش میکردم گفتم:
-طناز رو میگم.
نامحسوس دست دیگه امو انداختم پشت طنازو باخودمون هم قدمش کردم.
پیش پدر که رفتیم طناز با صدا کردن نسرین برگشت تو سالن کوچیک خونه.
پدر با دیدنمون گل از گلش شکافت و روبه ریما گفت:
-نوه ی خوشگلمو بده ببینم دخترم.
...
تقریبا نیمه های شب بود که خان بهادر و خانواده اش تصمیم به رفتن گرفتن.
سعی کردم کمتر با روژا تنها باشم.
اما قبل از رفتنشون بازوی روژا رو گرفتم و کشی دمش خلوت ترین جای خونه.
روژا دستشو گذاشت رو ی دستمو با تعجب گفت:
-چیشده ؟
-قرار بود یه کاری انجام بدی.
چشم چرخوندو گفت:
-چه کاری عزیزم.❤️
طناز متعجب روژا رو نگاه کردو بعداز مکثی گفت:
-با من بودید؟
روژا لبشو گزییدو با پشت چشمی که واسه طناز نازک کرد سری به معنی تایید تکون
داد.
طناز سرشو انداخت پایین وگفت:
-اشکال نداره...
ولی معلوم بود دلش خیلی شکسته
سربلند کردو گاهم کرد:
-میتونم برم ارباب ؟
سری تکون دادمو طناز رفت. عذرخواهی نکرد فقط کار اشتباهشو به زبون اورد اما
همونم واسه این دختر که کوه غروره کافی بود !
بعداز رفتن خان بهادر، همگی برای استراحت رفتیم داخل اتاق های خودمون.
امروز زیادی خسته کننده بود ... و بدتر از اون زمان بود که نمیگذشت!رفتم حموم تا دوشی بگیرم بلکه یکم از کسلی دربیام.
زیردوش که قرار گرفتم از سردی آب بدنم منقبض شد ... دستی به ته ریشم کشیدم،
این سردرد لعنت ی چی بود اومده بود سراغم؟
هوله رو دور خودم پیچیدم و بعداز پوشیدن لباسام رفتم پایین.
بلکه بتونم طناز رو پیدا کنم.
انقدر فکرم درگیر بود که یادم رفته بود موهامو خشک کنمو همینطوری که موهای
خیسم شلخته روی سرم پخش بود رفتم پایین.
حتی به فکر این نبود که کسی منو با این سرووضع ببینه چی میشه !
پایین که رسیدم همه جا غرق سکوت بودو خاموشی حکم فرما بود.
ناامید خواستم برگردم تو اتاق که صدا ی ظرف ها تو آشپزخونه به گوشم رسید.
ابروهام پرید باال!
حس کسی رو داشتم که شکارش تو تور افتاده .
لبخند رضایت بخشی رو ی لبم جا خوش کرد.
دستمو گذاشتم توی جیبم و حرکت کردم سمت آشپزخونه.طناز داشت به آرومی ظرفارو خشک میکرد.
رفتم پشتشو دم گوشش صداش زدم.
شونه هاش از ترس پرید باال و دستمال از دستش افتاد. گوشه ی لبم کش اومد و
دستم گذاشتم روی شونه های ظریفش.
-هیش.نترس منم!
به حدی ضربان قبلش تند میزد که به وضوح م یشد تکون خوردن بدنشو حس کرد.
-چخبرته دختر، واسه چی انقدر هول کردی؟
دستمو از روی شونه هاش برداشتم و برش گردوندم سمت خودم.
هنوزم چشماش دو دو میزد.
-ببخشید ارباب من یکم...یکم ترس برم داشت.
بی حرف نگاهش کردم. تمام سلول هام صداش میزدن .
تو آغوشم گرفتمش و عطر موهای از پشت بیرون زدشو تو ریه هام فرستادم.
انقدر سفت بغلش کرده بودم که ترسیده ام یهو دردش بیاد.
دستای قفل شده دور کمرشو شل تر کردم.
ازش جداشدم وتو یه حرکت پهلو هاشو گرفتم و گذاشتمش روی میز.
جا خورد از حرکتم و چشماشو از هیجان روی هم فشرده بود
خیره شدم به چشماشو اون از خجالت چشم ازم گرفت. ن یمچه لبخند ی روی لبم
اومدو گفتم:
-مدرسه ات کی شروع میشه ؟
-دوهفته دیگه .
سری تکون دادمو گفتم:
-امشب اذییت شد ی هوم؟
چشماش درشت شدو گفت:
-خب ... نه ارباب...
دستمو کشیدم روی گونه اشو درحالی که با لذت خیره بودم به صورتش گفتم:
-دلم نمی خواد اصال اذیت بشی.
گره ی روسریشو شل کردمو دستم گذاشتم دوطرفش روی میز.
-امروز یه چی زی توکمد دیدم که...
سرمو نزدیک صورتش بردم و با چشمای ریز شده ادامه دادم:
-اصال برام خوشایند نبود!
آب دهنشو قورت دادو گفت:
-مگه چی دید ارباب؟موهاشو دور دستم تاب دادم و یه تای ابرومو دادم باال:
-خریدایی که اونروز کردیم، بال درودن اومدن تو کمد من طناز؟
لبش مثل ماهی بازو بسته می شد و میخواست حرفی بزنه، اما نمیتونست.
لبای کوچیک و صورتیش زیادی تو چشمام خودنمایی میکردن .
صورتمو به آرومی به لباش نزدی ک کردمو لبشو شکار کردم.
بی حرکت لبم روی لباش بود. انگار به یه منبع انرژی وصل بودم. انقدر طعم لباش
شیرین بود که نمیشد به راحتی ازش جدا شد.
دستای کوچیکشو گرفتم و گذاشتم پشت گردنمو شروع کردم به بازی گرفتن لب
پایینیش.
انقدر لباش نرم و شیری ن بود که به کلی زمان از دستم در رفته بود و فراموش کرده
بودم که ممکنه طناز نفس کم بیاره!
ازش جدا شدمو به صورت سرخ شده اش نگاه کردم، دستمو کشیدم روی گونه اشو
گفتم:
-انقدر شیرینی که پیشت زمان از دستم درمیره.
طناز نگاهشو ازم دزدیدو خواست بیاد پایین که بازوشو گرفتم و گفتم:
-جایی نمیری!ممکنه کسی بیاد، جلوه ی خوبی نداره منو شما اینجا باشیم.
-تو فکر میکن ی من زن بگیرم تو رو فراموش م یکنم؟
سرسو کج کردو گفت:
-خب...خب چی بگم ارباب؟
دستم نشست روی موهاشو گفتم:
-من هرچیم بشه، هراتفاقیم بیفته فراموشت نم یکنم طناز ...
دستای کوچیکشو گرفتمو گذاشتم روی قلبم و گفتم:
-تا وقتی قلبم می زنه تو جات اینجاس، تواین قلب!
-منم هی چوقت شما رو فراموش نمیکنم .
ابروهام پرید باال ... طناز لب پایینشو گزیدو سرشو انداخت پایین انگار حرف ی رو که
نباید میزدو زد!
لبخند لذت بخش ی روی لبم نشست و این لبخند از چشمای طناز دور موند.
-بدون واسه من خ یلی عزیزی .
سرشو باال اورد و نگاهم کرد ... تو چشماش خوشحالی وغم و ناراحتی باهم آمیخته
شده بود.
از نگاهش قلبم کنده شد.❤️
این غم چی بود تو چشماش ؟
خواستم لب باز کنم و حرف ی بزنم که صدای نسرین که به گوش رسید.
طناز نگاه مظطربشو دوخت بهمو اسممو زیرلب صدا کرد.
لبشو کوتاه بوس یدمو گفتم:
-عادی باش.
رفتم سر یخچالو پارچ آبو برداشتم و طناز هم دستپاچه مشغول خشک کردن ظرفها
شد.
-دخترم ب...
نسرین با دیدنم حرفش نصفه موند لبخندی زدو گفت:
-ارباب شما اینجایید؟ چیز ی میخواستید امر می کردید.
کمی از آب داخل لیوان رو خوردمو گفتم:
-کار خاصی نبود. شما هم بهتره برید استراحت کنید، بق یه ی کارا بمونه واسه فردا.
سری تکون دادو گفت:چشم ارباب. کاری هم بود بفرمایید.
-ممنون.
از آشپزخونه زدم بیرون و وارد اتاق شدم.
وارد اتاق که شدم انقدز خسته بودم که با گذاشتن سرم روی بالشت به خواب رفتم.
با صدای زنگ گوش یم از خواب پریدمو چشمامو باز کردم.
خوابالو دست انداختمو گوشیمو از رو ی عسلی برداشتم.
-الو؟
-سالم رادین جان قادریم.
چشمامو مالیدم و پتو رو از روی خودم زدم کنار.
-سالم قادری حالت چطوره، مورد ی پیش اومده ؟
-آره یه کار مهم پیش اومده.
روی تخت نشستمو گفتم:
-بگو می شنوم باید فرد ا بریم کانادا.
متعجب یه تایه ابرومو دادم باال و گفتم:
-چرا فردا باید بریم کانادا ؟
-انگار اونجا داره خیل ی اتفاقا میفته و ما بی خبر یم! باید همین فردا بری م. وگرنه ممکنه
دردسر پیش بیا. یه دردسر خیلی بزرگ!
-چی میگی مرد یجوری بگو منم متوجه بشم؟
-جیسون داره زیرقولش میزنه. بحثه قاچاق درمیونه، اونم نه یه قاچاق معمول ی.
کمی مکث کردو با نفس عمیقی که کشید ادامه داد:
-اون داره با امضاء و اعتبار تو وخان کنار محموله ی ما قاچاق انسان میکنه.
با حرفی که زد متعجب پوزخند ی نشست گوشهی لبمو گفت م:
-چی میگی مرد؟ تو مطمئن ی ؟
-شک ندارم، ازشون کلی سند دارم ...
سکوت کردم، کالفه و عصبی دستی به صورتم کشیدم. مگه میشد انقدر آدم بی صفت
باشه؟
-باید چیکار کرد؟
فقط باید زودتر جلوگیری کنیم. رادین اگه پلی سا متوجه بشن. تو بدون شک تو زندان
میفتی بدون اینکه گناهی ازت سرزده باشه.
پوزخند بلندی زدمو گفتم:
-واقعا مسخره اس! چرا باید همچین کاریو کنه ؟ اونکه شهرت خودشو داره.
قادری با لحن قاطع ای گفت:
-ولی جی سون هواداره پوله، تو دورانی که هستی م اولی ن گزینه پوله، پولم باشه شهرتم
همراهشه رادین خان.
پلکی زدمو گفتم:
-مثل اینکه خیلی کارا داریم ... باشه برنامه ی فردارو تنظیم کن، ساعتشم برام بفرس.
پریشون حال از رو ی تخت بلند شدمو رفتم سمت پنجره ، چشمم به پاکت سیگار روی�همینطوره. به خان سالم برسون رادین جان. درتماسم باهات، فعال.
میز افتاد، برش داشتمو یه نخشو روشن کردم.
ناشتا سیگار کشیدن هم شده بود عادت جدید این روزام.
پرده رو زدم کنار و همینطور که سیگار بین انگشتام دود میشد به بیرون خیره شدم.
دوباره یه اتفاق جدید؟ چطوری می شه تواین مدت انقدر با اتفاقای مختلف روبرو بشم؟یه زندگیه و کلی اتفاقای جور باجور ...
اتفاقای سختی ن یستن، اما یجورین که تصمیم گیری رو سخت میکنن، یجوری که بین
دل و عقلت تو جنگ میفتی و چاره ا ی جز حرف گوش کردن به یکیشونو ب یشتر نداری !
لباس مناسبی پوشیدم و رفتم پایین.
پدر و ریما داخل پذیرایی نشسته بودن همون موقع طناز هم رفت پیششونو گفت که
صبحانه حاضره.
داشت میرفت سمت آشپزخونه که نگاهش به نگاهم گره خورد. لبخند کمرنگی زدو
صبح بخیر گفت.
معلوم نیست چه مدت کارمون با قادری تو کانادا طول میکشه، ی ه هفته،دوهفته یا
شایدم یه ماه!
چطوری این همه مدت از طناز دور بشم؟
از کی تا حاال به کسی انقدر وابسته شده بودم خودم خبر نداشتم؟
منی که چندین سال از زندگیمو تنهایی خارج از وطنم زندگی کرده بودم،
حاال جدا شدن از این دختر واسم سخت شده بود.❤️
عشق چیز عجیبیبه وقتی گرفتارش بشی دیگه خودت نیستی . یه آدم دیگه ای میش ی.
به جرعت میشه گفت عشق توان آب کردن یه آدم سنگی رو هم داره!
بعداز صرف صبحونه خانوادگی تو ی پذیرایی جمع شدیم.
خانواده ی سه نفره ونیم!
از ریما خواستم که سارا رو کوچولو رو بهم بده، خیلی شیرین بود. شیرین و دوست
داشتنی.
چشماش هم رنگ خود ریما بود آبی.
این چشم ها هم رنگ دخترک منم بود...
نمیدونم چقدر با لبخند بهش خیره شده بودم که پدر گفت:
-امیدوارم زنده باشمو بچه ی تورو ببینم پسرم.
پلکی زدمو گفتم:
-قطعا همینطوره پدر.
ریما با لذت بهمون نگاهی انداختو گفت:
-راستی رادین، بهتره امروز روژا و خانواده اشو دعوت کنی به عمارت.
ناخودآگاه اخمی کردمو جدی گفتم:بمونه برای بعد.
-اما پسرم میدونی که اگه اینکارو نکنی ممکنه ...
سارا رو دادم دست ریما و گفتم:
-من فردا باید برم کانادا، یسر ی مسئله پیش اومده که باید با قادری رفعش کنیم، من
به روژا گفته بودم که ممکنه تو هرشرایط ی نباشم؛
پس نباید توقع ا ی داشته باشن پدر.
پدر نفس عمیقی کشیدو سعی کرد منو به آرامش دعوت کنه.
-اما سفرت برای فرداِ پسرم ، فقط چندساعت طول میکشه مهمون ی.
پایی روی پام انداختم و گفتم:
-خیلی خب ولی فقط چند ساعت.
پدر رضایت بخشی زد.
-پس بهشون خبر میدیم .
سری تکون دادمو دستمو گذاشتم رو ی پاهام و همینطوری که از رو ی مبل بلند میشدم
گفتم:
-مشکلی نی ست .
تصمیم گرفتم یکم برم ب یرون عمارت تا حال و هوام عوض بشه حداقل بادی به کلهی ام بخوره.
به ذهنی که توش پره از مشغله ومسائل جورواجوره یکم استراحت بدم.
کفشای اسپرتمو پام کردم و زدم بیرون . چی م یشد االن طنازم کنارم بود؟
عقب گرد کردم.
برگشتم تو خونه و با چندتا جمله به نسرین طناز رو باخودم راهی کردم.
اصال مگه میشد من چیز ی بخوام و نشه ؟
اما چرا...این روزا یه چیزو که میخواستم نمیشد. مثال میخواستم هر روز و هرساعت
دخترک ور دل خودم باشه، اما خودم باعث نشدن این کار میشدم.
غرور .... غرور !
خودشم متعج ب بود که با خودم اوردمش بیرون عمارت.
باالخره بعداز کلی نیم نگاه ها ی متعجب که بهم مینداخت و چنگ زدن پایین
روسریش به حرف اومد.
-ارباب چیز ی شده ؟
شونه ا ی باال انداختم گفتم:
-باید چیزی میشده که من خبر ندارم ؟
خنده اشو خوردو گفت:
نه ارباب.
نامحسوس نگاهش کردم، لبخند می زد دوبرابر بیشتر جذاب میشد.
-کجای روستارو دوست دار ی ؟
لبشو تر کردو گفت:
-برکه ... برکه رو خیلی دوست دارم.
دستمو گذاشتم داخل جیبمو درحالی که نگاهم به مقابل بود گفتم:
-میریم برکه.
سرچرخوند طرفمو با ذوق گفت:
-خیلی وقته که اونجا نرفتم. واقعا دلم تنگ شده بود.
نگاهش کردم عمیق و طوالنی ....سرشو انداخت پایین و من مجبور شدم چشم ازش
بگیرم.
به برکه رسیدم، اما دیگه نمیشد بهش گفت برکه، رودخونه شده بود.
بخاطر بارش های اخیر آب باال اومده بود.
طناز از کنارم رد شدو خودشو به رودخونه رسوند.
دستی به آب زدو با ذوق گفت:وا ی ارباب ای نجا رو نگاه کنید. چقدر آب باال اومده. چه آب خنکی، شماهم ب یاید
ارباب.
دائم سرمیچرخوند طرفمو باذوق حرف می زد.
رفتم پشتش و نگاهمو به رودخونه دوختم، وقت ی فهمید کنارشم بلند شدو چون پاش
روی سنگ بود نزدیک بود پرت شه داخل آب که سریع کمرشو گرفتم.
باال پایین شدن قفسه ی سی نهاشم نشون دهندهی ترس بی اندازش بود.
همونطور که دستم دور کمرش بود سرمو نزدی ک گوشش بردمو گفتم:
-خیلی بازی گوشی نکن، ممکنه کار دست خودت بدی!
پشت سرهم پلکی زدو دستشو گذاشت روی تخته سینه اش.
-مم...ممنون ارباب.
بعدازمکث کوتاهی پیش روی کردمو خواستم دستمو روی تنش باال تر ببرم که دستای
کوچیکشو گذاشت روی دستامو سربرگردوند. با چشمای ترسیده نگاهم کرد.
ابرویی باال انداختم و با کشیدنش به عقب دستمو از دورش آزاد کردم.
لعنتی وقتی اینطور ی نگاهم میکنه عذاب وجدان میگیرم. نگاه مظلومش اجازه ی پیش
روی و بازی باهاش رو بهم نمیده.چند دقیقه ا ی نشسته بودیم که هوا درهم رفت.
بارون نم نم میبارید.
از روی سنگ بزرگی که روش نشسته بودیم بلند شدمو گفتم:
-بهتره برگردی م تا بارون بیشتر نشده.
طناز دستشو مقابلش باز کردو گفت:
-هنوز که تند نشده ارباب. میشه از جنگل بریم؟
سری تکون دادم.
-زودترم میرسیم بریم ...
از میانبر میخواستیم بریم، یه زمانی اینجا محل خوش گذرونی های بچگ ی من بود، اما
حاال خیلی تغییر کرده بود.
به ارتفاع رسیده بودیم و میشد خونه هایی که پایین روستا قرار داشتن رو به خوبی
دید.
وقتی دیدم طناز کنار دره ایستاده گفتم:
-بیا اینور ... مگه میخوا ی خودتو به کشتن بدی طناز؟
طناز خندیدو گفت:
-نه ارباب ... آخه از ای نجا کل روستا پیداِ خیلی قشنگه❤️
همونطور که داشتم با دقت خودمو از کنار دره رد میکردم گفتم:
-اما بهتره احتیاط کنی.
به طناز رسیدم، بازوشو گرفتم و کنار خودم کشوندمش تا نزدیک دره نباشه.
دخترک بازی گوش بودو سربه هوا باید مواظبش میبودم.
بارون سرعتش بیشتر شدو میشد به این شباهت داد که انگار یه شلینگ باال سرمون
قرار گرفته بود. تمام لباساو سروصورتمون خیس شده بود.
هرزگاهی لباسمونو می چلوندیم و آبشونو میگرفت یم.
طناز عطسه ای کرد، اخمامو توهم بردم وبرگشتم سمتش:
-دعا کن سرما نخوری فقط!
بینیشو کشید باال و با دلهوره نگاهم کرد.
دستمو گذاشتم روی شونه هاشو چسبوندمش به خودم بلکه هوا ی سرد بهش نخوره.
-دیگه چیزی نمونده.
-ببخشید ارباب، همش تقصیر من بود ...
باید مسیر خودمون رو میرفتیم .
-مسیر خودمون رو هم میرفت یم موش آب کشی ده میشدیم.صدای خرناسی ب ه گوشم خورد، به طناز نیم نگاهی کردم انگار اونم متوجه صدا شده
بود. ترسیده خودشو تو بغلم چلوند و گفت:
-صدا ... صدا ی چی ... صدای چی بود ؟
جایی که بودیم هرحیونی که بگی اینجا محل گذرش بود، از خرس و روباه گرفته تا
حیون های اهلی!
ولی نباید طناز رو میترسوندم.
دستمو رسوندم به پشت کمرشو گفتم:
-هیچ ی ... صدا ی چیزی نیست.
بدنش شروع کرد لرزیدن .
-اما ارباب ... من ... من خودم صدا رو شنیدم.
-جایی واسه ترسیدن نیست دختر. بهتره تند تر راه بیایم، خسته که نشدی؟
طناز با چشمای ترسیده سری باال فرستاد.
قدم بعدی رو برنداشته بودیم که خرس قهوه ا ی جلومون قرار گرفت.
دیگه لرزش های طناز بدن من رو هم میلرزوند !
خرس سرجاش ساکن بودو فقط زل زده بود بهمون.خدا خدا میکردم طناز حرکتی نکنه.
به آرومی لب باز کردمو زمزمه وار باصدا ی آرومی که با صدای بارون و رعدوبرق درهم
آمیخته میشد، گفتم:
-کاری نکن ... هیچ ... کاری نکن طناز. بهش نگاه نکن ... نگاه نکن.
ترسیده دستشو قفل دستام کرد.
باسرانگشتام پشت دستشو نوازش کردم و سعی میکردم با این کار دلگرمی بهش
بدم
از فشارهایی که به دستم می ورد مشخص بود چقدر ترس برش داشته.
لعنتی حت ی نمیتونستم حرف بزنم و به آرامش دعوتش کنم.
قطره ها ی درشت بارون بود که از سرو صورتموم رونه میشد. هواهم که سردیش
هرلحظه بی شتر تو بدنمون نفوذ میکرد.
با صدای رعدو برق بلندی که اومد لب باز کردمو نامحسوس گفتم:
-آروم باش طناز، االن دیگه میره.
انگار اون حیون هم عزم رفتن نداشت، سرجاش نشسته بودو نگاهشو به جسم
بی حرکت ما دوخته بود..
نمیدونم چقدر زمان برد اما از جاش بلند شدو تو یه چشم بهم زدن رفت پشت تپه ها
از نظرمون ناپدید شد.
نفس حبس شده امو بیرون فرستادم یهو طناز دستاشو دور کمرم انداخت و با
گذاشتن سرش روی بدنم شروع کرد بلند بلند گریه کردن.
دستم نشست روی پشت کمرشو درحال ی که پشتشو نوازش میکردم گفتم:
-تموم شد طناز، بسه گریه نکن دختر.
بدون اینکه خودشو ازم جدا کنه، وسط هق هق هاش گفت:
-خدا...خدا خیلی بهمون رحم...رحم کرد ارباب.
دستمو کشیدم روی سرشو گفتم:
-آره. حاال گریه کردن بسه طناز بهتره خیلی سریع از اینجا بریم .
ازبغلم اومد بیرون و با پشت دست صورتشو پاک کرد.
عین یه طفل ترسیده دستاش دور دستام حلقه بستو با ترس به اطراف نگاه میکرد.
ترسیده بودو هنوز لرزش بدنش تموم نشده بودو این منو اذیی ت میکرد.پیرهنمو از تنم کندمو روی تنش انداختم.
نگاه لرزونشو دوخت بهمو گفت:
-نه شما سرما میخورید ارباب...
-من چیزیم نمی شه ... میتونی راه بیای ؟ خسته که نشدی؟
آب دهنشو قورت دادو گفت:
-زانوهام درد میکنه اما میتونم راه بیام.
سری تکون دادمو سعی کردم با قدم هایی که واسه طناز هم سخت نباشه خودمونو
سریع تر به عمارت برسونیم.
به عمارت که رسیدم زانوهای طناز شل شدن و افتاد روی زمین.
ترسیده خم شدم روی جسم بی حالشو گفتم:
-خوبی ؟ طناز؟ صدا ی منو میشنوی ؟ طناز...
دستمو جلوی صورتش تکون میدادم اما انگار اصال هوشیار نبود. دست انداختم زیر
زانوهاشو بغلش کردم، وارد عمارت شدیم.همه با دیدنمون، مخصوصا باالتنهی عریان منو طناز که توی آغوشم بود متعجب شده
بودن و حتی سالم کردنم یادشون رفته بود.
از پله ها به سرعت باال رفتم، هنوز روژا و خانواده اشم نی ومده بودن، نمیدونم باید
خوشحال باشم یا نه! اما برام مهم نبود.
هرکس دیگه ای هم اینجا بود برا ی من فقط سالمتی طناز مهم بود.
درحالی که آب از بدن منو طناز جاری بود به سمت پله ها حرکت کردمو روبه ریما که با
نگران ی اسممو صدا میزد گفتم:
-یکی رو بفرس دکترو خبر کنه ... سریع باش ریما. حالش خوب نیست.
ریما دستشو روهوا تکون دادو با نگرانی گفت:
-خیلی خب خیل ی خب...ببرش باال.
پله هارو باآخرین سرعت رفتم باال، یه راست رفتم تو اتاق خودم و طنازو گذاشتم روی
تخت.
تب داشت و حرارت بدنش باعث گورگرفتن باالتنهی لخت من هم میشد !
رفتم پایین تا بلکه نسرین رو پیدا کنم، اما خبر ی ازش نبود .
نه اون نه نادر. ریما خودشو بهم رسوند و نگران پرسید:❤️❤️
طناز داشت تو تب میسوخت و من اینجا داشتم مثل اسپند روی آتیش باال و پایین
میشدم.
تا اومدن دکتر نخ های سیگاری بود که پشت سرهم خاموش و روشن میشد.
حتی ریما هم میدونست االن وقت بازجویی کردن نیست!
باالخره دکتر رسید، متعجب می شد هرکسی که منو تواین وضع میدید، باورش براشون
سخت بود من برای کسی ای نطوری گریبان میدرم، مخصوصا زمانی که اون کس، یه
دختر روستایی و معمولی باشه!
بعداز تموم شدن کارهای دکتر، از روی صندلی برخاست و گفت که باید یسر ی دارو
براش تهیی ه کنیم.
گفت که مشکل خاصی نیست و طناز سرماخورده و حاالم نتیجه اش شده تب باالیی
که داره.
همین که دخترک بی جون و عرق کرده روی تخت خوابیده بود، این یعنی برا ی من ته
عذاب!
کم کم چیزایی که باید به طناز طزریق میشد انجام شد، دیگه کاری نمونده بود بجز
خوابیدنش تا خودش بیدار بشه.بنا به خواستم همه از اتاق رفتن بیرون، نشستم روی تخت و دستمو گذاشتم روی
پیشونیش.
کمی بهتر شده بود، فقط خدا میدونست امروز چه روز بدی واسه این دختر بود.
حتما من مقصر بودم، شایدم کارم من اشتباه بود!
اما این فقط یه اتفاق بود.
یه اتفاق که منو از کرده ام به شدت پش یمون کرده بود.
دستی روی سرش و موهای نم دارش کشیدم و زمزمه وار کنار گوشش گفتم:
-زودتر بیدار شو. وقتی چشمات بسته اس کوی ریه زندگی واسه خودش.
دل کندن ازاین دخترک ساده برام دشوار بود.
مرد میخواست فراموش کردنش!
این دخترک ساده بود، اما نمیشد ساده به دستش اورد.
مهمونا پایین بودنو من هنوز بهشون ملحق نشده بودم. مهم تراز اون مهمونی طناز
بود!
نمیدونم چقدر بی پلک زدن خیره بودم بهش که با تقهای که به در خورد به خودم اومد.
از روی صندلی بلندشدمو بعداز رسوندن خودم به کنار پنجره اجازه ی ورود دادم و
نسرین نگران و سراسیمه وارد اتاق شد.سالمی گفت و خودشو به تخت رسوند. طنازو بغل کردو گریه کنان گفت:
-چ...چه اتفاقی افتاده ارباب؟
دستمو داخل جیبم گذاشتمو به آرومی گفتم:
-جایه نگرانی نی ست، یه سرماخوردگی ساده اس.
نسرین بینشو کشید باال گفت:
-پس چرا انقدر ب ی جونه آقا؟
-تبش باال بوده دکتر چکش کرده، انقدر نگران نباش. بزار یکم استراحت کنه...
نسرین ناراحت از رو ی تخت زمین بلند شد، دستشو روی پی شون یه طناز گذاشت و
ناراحت لب زد:
-پس جسارتا میبرمش داخل اون یکی اتاق ارباب، شماهم اذییت شدید. شرمنده تونم.
-خب من ...
دستی به موهام کشیدم، ناچار سری تکون دادم و گذاشتم نسرین طناز رو تو
آغوشش بگیره و از اتاق ببرتش بیرون .
رفتنش همانا، پری شون حالیمم همانا!
نشستم
م رو ی صندلی ، روبرو ی پنجره، کام عمیقی از سیگارم گرفتم و فرستادن دودش
از بینیم مساو ی شد با تقیه ای که به در خورد.
بی حوصله بدون اینکه برگردم، "بیا تویی" زیرلب گفتم. کام دیگه ای از سیگارم
گرفتم.
دستایی روی شونه هام قرار گرفت و بعدش شروع کرد ماساژ دادن شونه هام، زیاد
منتظرم نزاشت و با حرف زدنش متوجه شدم روژاِ!
سرشو نزدیک گوشم اوردو گفت:
-از ریما جون شنیدم بی حوصله هستید.
حرفی نزدمو سیگارمو داخل جا سیگاری خاموش کردم.
اومد روبروم لبه ی پنجره نشست و من چشمم به صورت تغییر کرده اش افتاد! آرایش
کرده بودو ابروهایی که برداشته بود باعث می شد از گذشته متفاوت تر بشه.
لبخند ی زدو پاکت سیگارمو برداشت، یه نخشو از داخلش برداشت و گذاشت گوشه ی
لبم.
بی حرف فقط به کاراش نگاه میکردم ... ته این کارا چی بود؟
-میتون ید با من حرف بزنید فندکو روشن کردو طرف سیگار گرفت.
-گفتنش هیچ سودی به حالت نداره.
سیگارو پرت کردم روی میز و از روی صندلی بلند شدم.
خسته بودم و االن روژا داشت رواعصابم پیاده روی میکرد!
-میخوام تنها باشم.
رفتم سمت تخت و روی تختی که بوی طناز رو گرفته بود دراز کشیدم. ساعددستمو
گذاشتم روی پی شونی م.
زیاد طول نکشید که باال پایین شدن تخت و خوردن عطر روژا به مشامم متوجه
حضورش کنار خودم شدم.
خیلی خسته بودم، فردا پرواز داشتم، امروز هم تمام انرژیم سر دخترک رفته بود.
استرس زیادی کشیده بودی م. با این تفاوت که طناز دوبرابر من استرس کشید!
دلم طاقت نمیورد و دلم می خواست پیش طناز باشم.
اما خواب رو بهونه کرده بودم تا روژا تنهام بزاره.
کاش یجوریی طناز رو توهمین اتاق نگه اش می داشتم تا به هوش بیاد.به گفته ی قادری معلوم نبود سفرمون چقدر طول میکشه اصال معلوم نبود چه زمانی
میتونیم برگردیم، یا حتی چه اتفاقایی قراره واسمون بیفته!
جیسون و آدماش به شدت خطرناک بودن و ماهم فقط دونفر بودیم .
کاری که در پیش داشتم به زور و بازو نبود، باید عقالنی تصمیم میگرفتیم.
باید راهی پیدا میکردیم که زمینشون میزدی م.
دستش نشست روی ساعد دستم و منو از عالم دیگه ای به حال منتقل کرد!
-رادین، نمیخوای با من صحبت کنی؟
نوازش وار دستشو کشید روی دستمو ادامه داد:
-من دیگه زنتم!
دستمو از روی پی شونی م برداشتم.
پوزخندی نشست گوشه ی لبم. به هرحال نمیخواستم باهاش بد تا کنم.
خنثی خیره شدم به چشمای مشکیش.❤️
قبال باهات طی کرده بودم که تا ازدواجی سر نگیره من و تو زن وشوهر هم به
حساب نمیایم روژا.
یه تایه ابرومو انداختم باال.
-متوجه شد ی ؟
لبخند ی گوشه ی لبش نشست با گذاشتن دستاش روی صورتم گفت:
-اما من شما رو همسر خودم میدونم ... !
تو صورتم خم شدو لباشو گذاشت رو ی لبام.
میخواست راه باز کنه؟ هه... نه! نمیشد.
هرکاریم میکرد بازم نمیتونست منو رام خودش کنه.
حتی اگه تمام سیاست های زنانه رو پیش میگرفت .
من خیلی وقت بود که تو بازی بی ن طناز و قلبم کیش و مات شده بودم و مجنون
دخترک کم سنم شده بودم.مگه میشد حسش کرده باشیو دلتو بزنه؟ امکان نداشت با دیدن چشماش از قلبت به
این راحتیا بیرون بره.
از روژا جدا شدم، اخم ی نشست به چهره امو گفتم:
-روژا این کارا االن معنی نمیده.
بی اینکه فاصله اشو ازم کم کنه ادامه داد:
-اما من نمیخوام خسته ببینمت. حاضرم هرکاری کنم واسه رفع بی حوصلگی ت ارباب.
نشستم لبه ی تخت، دقیقا پشت بهش.
-روژا من فردا پرواز دارم، امروز به قدر کافی پراسترس بوده واسم. به استراحت
احتیاج دارم.
از روی تخت بلند شدو مقابلم قرار گرفت، لباشو تر کردو گفت:
-سفرتون خیلی طول میکشه؟
-معلوم نی ست .
دستش نشست روی شونه هامو گفت:
-میریم تا استراحت کنید، اما اگه چیز ی اذیتتون میکنه بهم بگید!
سری تکون دادمو از اتاق رفت بیرون حتی محبت هاشم واسم حکم یه نقشه داره! بدبین شده بودم یا حس شیشمم داشت
بهم اخطار میداد؟
خان بهادر برای سفر ی که رفته بود شهر ن یومده بود، روژا روهم که دیدم.
پس رفتن به پایین بی فایده بود.
دور اتاق سردرگم میچرخیدم، روحم تو اون اتاق لعنت ی بود که طناز داخلش بودو
جسمم تواین اتاق.
میخواستم قبل از رفتن یه دل سیر ببینمش، رفع دلتنگی که نمیشد اما خب دیدنش
یکم آرومم که میکرد.
با صداهایی که از پایین شنیدم متوجه رفتن روژا و مادرش شدم.
تقه ای به در خورد. رفتم سمت درو بازش کردم. درکمال تعجب با پدر مواجه شدم.
دستش نشست روی شونه هامو نگران نگاهم کرد.
پدر بود دیگه، متوجه خستگ ی ای که تو چشما ی پسرش بود، می شد !
کنار رفتمو پدرو به اتاقم دعوت کرد.
اتاقمو نگاهی انداخت، رفت سمت میز و چشمش به جا سیگاری پراز نخ های سوخته
ی سیگار افتاد.
مشتام گره شد، دلم نمی خواست پدر این وضعو ببینه و پی به داغون بودنم ببره...
پسرم؟ رادین؟
برگشت سمتم.
-مشکلی هست ؟
دستمو بردم باال و خواستم حرفی بزنم که پدر گفت:
-نگو مشکل ی نیست که باور نمیکنم. با من حرف بزن. چی باعث شده انقدر پریشون
حال بشی رادین؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
-چیز خاصی نیست، فقط امروز یکم واسم سخت گذشته همین.
پدر نشست روی صندل ی و گفت:
-مطمئنی این حالت فقط برا ی امروزه؟ رادین جان من حواسم بهت هست پسرم، تو
چند وقته حالت خوب نی ست . چیزی نگفتم برا ی اینکه حس کردم هروقت الزم باشه
بامن صحبت میکن ی و مشکلتو درمیون میزاری ، اما انگار ...
-الزم نیست خودتونو نگران کنی پدر. یسر ی مشکل کاری پیش اومده.
رفتم سمت میزو جاسیگاری رو داخل سطل خال ی کردم.
-فردا هم با قادری سفر داریم. باید بریم کانادا ...
-کانادا ؟ چرا انقدر یهویی ؟ چه مشکلی پیش اومده؟مشکلی تو بارها به وجود اومده پدر. درست م یکنیم. فقط ممکنه سفرم طوالن ی بشه.
پدر از روی صندلی بلند شدو گفت:
-من نگرانتم. بیشتر به خودت برس پسرم. به طناز سری زدم نسرین گفت هنوز
خوابه !
با اومدن اسم طناز متعجب روبه پدر گفتم:
پدر سری به معنی تایید تکون داد. همونطور ی که به سمت در اتاق حرکت میکرد�هنوز خوابه ؟
گفت:
-به روژا ب یشتر توجه کن . اون دیگه قراره شری ک زندگیت بشه.
دستمو گذاشتم داخل جیبمو گفتم:
-خودش میدونه من چقدر مشغله دارم.
-انقدر مغرور نباش پسر ! گوش کن به حرف .
سری تکون دادمو گفتم:
-باشه پدر ... باشه.
نیمه های شب بود که از اتاق رفتم بیرون، عمارت غرق سکوت بود.رفتم سمت اتاق طناز. با وجود نسرین نمیشد پا به اون اتاق گذاشت و من باید یک
ساعت دیگه بدون دیدن دخترک میرفتم فرودگاه.
سفری که نمیدونم چه مدت طول میکشه، حت ی نمیدونم سالم برم یگردم یانه!
پشت در ایستادم ولی با صدا ی نسری ن که از پایین میومد گوشام تیز شد !
رفتم سمت پله ها که دیدم با نادر همقدم شد به سمت حیاط.
سرمست از اینکه میتونم طناز رو ببینم وارد اتاق شدم. روی تخت دراز کشیده بودو
موهای بلندش دورش پخش شده بود.
به سمت تخت قدم برداشتم. و نشستم لبه ی تخت. دیدنش تو خواب هم تسکی ن
بخش من بود.
خیلی سریع چشماشو باز کردو با دیدنم لب زد.
-ارباب.
بی جون روی تخت نیم خیز شد. شونه اشو گرفتمو گفتم:
-بخواب ... نمیخواد بلند شی.
معذب بود وبه دنبال چیز ی تو اتاق نگاهشو به اطراف می چرخوند .
-چیزی می خوای؟
سرشو پایین انداخت و نه ا ی زیرلب گفت.
بهش نزدیک تر شدمو چرخوندمش طرف خودم. دلم میخواست یه دل سیر فقط
نگاهش کنم. دستمو قاب صورتش کردمو خیره شدم به چشمای قشنگش.
گونه اشو با سرانگشتام نوازش کردمو گفتم:
-قراره یه مدت نبینمت . دلم واست تنگ میشه کوچولو !
اخمی بین ابروهاش نشست و گفت:
خنده ام گرفته بود، معلوم بود که دخترک من کوچولو نیست، اون از هرکسه دیگه ا ی�من کوچولو نیستم !
بالغ تر بود.
گوشهی لبم به خنده کش اومد.
-ولی تو کوچولوی ه منی ! تا آخرم واسه من کوچولو میمونی.
بی حرف نگاهم کرد انگار چشماش میخندیدن .
چی بهتر از این که میتونم خوشحال ببینمش؟
-مواظب خودتون باشید.
موهاشو نوازش کردمو دستمو باز کردم که بیاد بغلم. خب خجالت میکشید ولی اومد
توی بغلم.
آخ که چه حال خوبی داشت.سرش روی تخته سینه ام بود و من مشغول نوازش کردن موهای نرم و لطیفش.
بوسی روی سرش زدم:
-مواظب خودت باش ! دوست ندارم زیاد تنها باشی.
دستای کوچیکش روی سینه ام قرار گرفت و منِ بی جنبه ذوق زده شده بودم !
واسه اولین بار تو زندگیم از برخورد دستای دختری به بدنم داشتم گر میگرفتم.
-سفرتون خیلی طول میکشه؟
-معلوم نی ست ... شاید یه هفته، یه ماه یا شایدم چند روز!
این طناز بود که االن داشت بی پروا حرف میزد ؟ انگار اونم دیگه تاب اینکه�خیلی زیاده ...
احساساتشو مخفی کنه رو نداشت !
حسش به من رو نمیدونستم، اما یقین داشتم که تو چشماش نفرتی هم نبود.
داشت با ای ن حرفاش عالقه اشو بهم ثابت میکرد.
دوست نداشتم از آغوشم بی رون بیارمش اما مجبور بودم ...
ازش جدا شدمو گونه اشو بوسیدم.
-نمیدونم چرا فکر میکنم قراره ی ه مدت طوالن ی نبینمت !
پلکی زدو اون موژه های بلند و مشک یشو به رخ کشید.امیدوارم سفرتون بی خطر باشه ارباب.
لبم روی لباش قرار گرفت و سعی کردم دلتنگ ی این مدت رو از روحم خارج کنم.
سرشو بوسیدمو از روی تخت بلند شدم.
اونم از روی تخت بلند شد اما نزدیک بود بیفته که خودشو بند تخت کرد.
نگران رفتم سمتشو با گرفتن شونه هاش گفتم:
-حالت خوبه؟
سرشو گرفت و گفت:
-بله، یه لحظه چشمام سیاهی رفت فکر کنم برای خوابیدن زیاده.
اخمی روی صورتم نشسته بود.
-به خودت بیشتر برس طناز، تو زیادی ضعیفی !
-چشم ...
سری تکون دادمو برای آخرین بعد از آغوش گرفتنش از اتاق رفتم بیرون ...
بعداز رفتن ارباب دلشوره و غمی به دلم چنگ انداخت. نمیدونم این حال منشا اش از
کجا بود؟
وردی زیرلب برای سالمتی ارباب خوندم.
رفتم کنار پنجره، ارباب و پدر داشتن سوار ماشین میشدن
رفتنشونو نگاه کردم.
غمگین پرده رو کشیدم و برگشتم روی تخت. لباسمو بوییدم بو ی عطر ارباب بهش
مونده بود.
چه عطر خوشی بود !
روی تخت دراز کش شدمو تو خودم جمع شدم.
دلیل این ناراحت ی که گریبانمو گرفته بود، چ ی بود؟
آهی از سر بی حوصلگی کشیدم و چشمامو گذاشتم روی هم. اما خوابم نمیبرد .
یهو بغض کردمو نتی جه اش شد قطره ی اشکی که از گوشهی چشمم چکید !
خدایا فقط خودت میتونی مراقب ارباب باشی. هواشو داشته باش.
مگه بار اولش بود ارباب میرفت سفر؟ نه قطعا که نه ! این غمم ناشی از دلتنگ ی ا ی
بود که بعداز رفتن ارباب بهم منتقل شده بود.
اشکامو پاک کردم. گلوم میسوخت وسی نه ام خس خس میکرد.
دیروز بدترین روز زندگیم بود!
اگه ارباب نبود معلوم نبود چه اتفاقی می فتاد. بخاطر قرص ها و منگی که ناشی از
سرماخوردگیم بود و به لطف اشک هایی که ری خته بودم چشمام سنگین شدو به خواب
رفتم.با صدا زدنای مامان از خواب بیدار شدم. لبه تخت نشسته بودو منو صدا می زد .
پتو رو از روی صورتم کنار زدمو باصدای خوابالودی گفتم:
-بله مامان ؟
-پاشو طناز ... پاشو لنگه ظهره. از دیروز تا به االن هیچی نخورد ی . فکر نمیکنی
ضعف بگیرتت دوباره چی می شه؟
پاشو برو دست و صورتتو بشور پایین صبحانه رو حاضر کردم.
چشمی گفتم و پتو رو کنار زدمو رفتم به سمت سرویس.
آبی به دست و صورتم زدمو بعداز حآضر شدنم رفتن پایین. داخل آشپزخونه که شدم
با دیدن میز صبحانه ناله ی معدمم بلند شد.
پشت می ز نشستمو بعداز بسم اللهی که زیرلب گفتم شروع کرد به بلع یدن تمام
محتویاتی که روی میز بود !
انقدر خوردم که سنگین شده بودم و دلم درد گرفته بود.
میز صبحانه رو جمع کردمو بعداز شستن ظرف ها رفتم تو هال.
مامان تو حیاط داشت گل ها رو آب میداد.
با دیدن ریما خانم لبخندی زدمو با احترام سالمی بهش دادم.اونم متقابال لبخندی زدو درحالی که سعی در آروم کردن دختر کوچولوش بود گفت:
-بهتری ؟
-بله خداروشکر حالم خیلی بهتره.
ریما خانم سری تکون دادو گفت:
-میای کمکم وسایلم رو جمع کنم شب پرواز دارم و هنوز هیچ کاری نکردم.
-دارید میرید؟
-آره دیگه باید برم. مرخصیم داره تموم میشه .
لبخند ی زدمو گفتم:
-من هستم در خدمتتون.
با ریما خانم رفتیم داخل اتاق و من مشغول تا کردن لباسا و گذاشتنشون داخل چمدون
شدم.
آروم لب زدم:
-خان با رفتنتون خیلی ناراحت میشه، مخصوصا االن که ارباب هم نیستن.
ریما خانم دخترکوچولوشو گذاشت روی تخت و گفت:
-خودمم دوست ندارم برگردم اما همه ی زندگیم اونجاس، کارم، همسرم. به بابا میگم
بیاد پیشه خودم میگه اینجا راحتم
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید