ارباب سنگی 9 - اینفو
طالع بینی

ارباب سنگی 9

تو اینجایی فقط برای اینکه اون رادین احمق بفهمه هرچ یزی اون بخواد نمیشه !
اوردمت ای نجا که ارباب جونت متوجه بشه من از اون جلوترم، باالترم.
قهقه ای زدو گفت:
-همه فکر میکنن اون پسر موفق و با جربزه ای ه.
یه تای ابروشو انداخت باال و انگشت اشاره اشو مقابل صورتم گرفت:
-اما اون هی چی نی ست. من زمینش م یزنم ... من، فرهاد بهرامی ! اون ارباب کله خرو
زمین میزنم.
دستشو پس زدم و با صدای خشداری که از شدت اعصبانی ت و ناراحتی بود گفتم :
-تو مرد عقده ا ی هست ی فرهاد . اینو میشه از کارات متوجه شد ، تو کمبود داری ! برا ی
اینکه کسی بهت باور نداره و روت حساب باز نمیکنه داری با ای ن کارهای احمقانه ات
خودتو خالی میکنی.
کاش توهم مثل ارباب بودی، با عرضه و باجنم بودی.
ولی تو هیچ ی نیست ی فرهاد هیچی ...
چشماش کاسهی خون شده بود دستش رفت باال و
با پشت دست طوری به دهنم ضربه زد که هوش از سرم پرید و صورتم خم شد.
-زبون درآوردی؟ حاال واسه من شیر می شی؟دستم جلوی دهنم بودو از سوزش پارگی گوشهی لبم چهره ام جمع شده بود.
میدونستم با این حرفایی که زدم گور خودمو کندم.
اما باید کسی هم پیدا می شد این واقع یت هارو به این مرد بی رحم بگه !
-من ... من فقط واقعی ت رو گفتم. حاال اگه به ...
با کشیده شدن بازوم توسط فرهاد حرفم نصفه موند.
دستمو گرفته بودو دنبال خودش میکشید.
از حرکت بعدیش میترسیدم، اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
نباید ضعف نشون میدادم البته اگه میتونستن تحمل کنم.
در اتاق رو باز کردو هلم داد داخل که پرت شدم روی زمین.
چون با دستام جلوی برخورد صورتم با زمین رو گرفته بودم، مچ دستم به شدت درد
گرفته بود.
دستش رفت سمت کمربندش ...
-بهت گفته بودم با من در نیفت طناز !
ولی انگار میخوا ی طعم شیری ن تنبیه های منو بچشی ها؟بند کمربندشو دور دستش پیچید و قدم برداشت سمتم.
-باشه ... چه اشکال داره یکم بدنتو نوازش کنیم ؟ هوم؟
قهقه ای زدو من خودمو عقب تر کشیدم.
-فرهاد ت...
دستشو برد باال و ضربه ی اولشو زد به کمرم.
خیلی زیاد محکم بود ضربه اش ... رحم نداشت مگه ؟
-دیگه نبینم زر زیادی بزنی
ضربه ی دیگه ای رو ی پهلوهام پیاده کرد.
-اینجا فقط الل ی ...
با فرو اومدن ضربه ی کمربندش روی سرشونه هام نفسم رفت و اشکم شروع به
ریختن از چشمای ناراحتم کرد.
-فقط یه دفعه دیگه ببینم داری جانب داری اون رادین عوضی رو میکنی یا روی
اعصاب میری میکشمت ...
ضربه های پ ی در پیشو می ز به بدنم بی جونم م یزد
وسط گریه هام و با صدای کم جون و خشدار ی نالیدم..

نزن فرهاد ...نزن درد داره ...
صورتش خیس عرق شده بود از فعالی ت های ب ی رحمانه اش
لگدی به شکمم زدو یقی ه لباسمو گرفتو مثل پرکاهی از زمین بلندم کرد
چسبوندتم به دیوارو و
با گرفتن یکی از دستاش روی گلوم و گرفتن انگشت اشاره اش مقابل صورتم با
چهره ای کبود از خشم و رگ گردنی که متورم شده بود غرید:
-بگو غلط کردم ... بگو گوه خوردم فرهاد خان !
بگو دیگه از رادین بی همه چیز دفاع نمیکنم
بگو تا ولت کنم
فین فینا ی من بود که سکوت اون اتاق وحشت آور رو میشکوند.
ضربه ی نه چندان محکمی زد توی صورتم و گفت:
-یاال ...
یقیهی لباسمو تو چنگش گرفته بودو با تکون دادنم میگفت:
-بگو بگو تا ولت کنم، وگرنه تا صبح تو این اتاق جون میدیچیزی نگفتم و با نفرت خیره شدم تو چشماش.
به راحتی میتونستم با گلدونی که روی میز کنار دستم بود،
سرشو شکاف بدم و بزارم انقدر ازش خون بره تا جون از بدنش خارج بشه ...
اما حیف که دختر پدرومادری بودم که هیچوقت آزارشون به یه مورچه هم نرس یده بود.
وقتی نی روی دستاش کم شد کمربندشو بغلم رها کردو با تن و صورتی خیس از عرق
از اتاق زد بیرون .
دیگه تنم سِر شده بود ... آدم مست مگه چقدر توان داره؟
تمام تنم کبود شده بود. درد بدنم بیشتر از درد روح خسته ام نبود !
میخواست از ارباب بد بگم چرا ؟ آخه چرا باید فرهاد انقدر از ارباب کینه داشته باشه؟
چرا نباید از ارباب دفاع میکردم، وقتی میدونستم چقدر مرد شریف و موفقیه ؟
من هرجا الزم باشه از ارباب دفاع میکردم ... هرجا !
حتی اگه پای مرگم درمی ون باشه.
ارباب کم لطف نکرده بود به ما...
خودمو کشیدم گوشه ی اتاق. با دستام خودمو بغل گرفتم
سعی کردم اشک نریزم؛ من هی چوقت نمیزاشتم زندگیم اینطور ی پیش بره!
شاید مجبور بشم زمان زیادی سختی و مشکالت رو به جون بخرم، اما تحمل میکردم.من عامل این حال و روزمو به راحتی ازش نمیگذشتم ...!
#رادین
پشت تپه ها مخفی شدیم.
-اونها می بینیشون؟
-آره ... تو دیدمن کامال، پس این آشغاال اینطوری مواد هاشونو جابه جا میکنن؟
اونم به اسم من !
-هه تازه این یکی از هزارتا محموله ا ی هست که دارن
باند جیسون حرفی ه تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.
-آره�باید دست به کار شد
پایین تپه ها نشستیم و قادری با تکون دادن سرش گفت:
-تا همینجاشم که اومدیم کلی خطر کردیم.
باید کارو بسپاریم به کار بلدش!
-هر ساعتی که میگذره برای اونا برده و برای من خطر محسوب می شه ❤️

بلند شدم، شلوار خاکیمو تکوندمو ادامه دادم:
-بهتره فردا برادرتو درجریان بزاریم.
قادری بلند شدو گفت:
-کار درستم همینه مرد .
کامال نامحسوس از اون محی ط جنگلی با درخت های سربه فلک کشیده اش که
داخلش بودیم خارج شدیم
و بعداز کلی پیاده روی به ماشینی که با فاصله ی زیادی از اینجا پارک کرده بودی م
رسیدم و سوار ماشین شدیم و به سمت هتل خونه ی مجردی که دوران دانشجوییم
خریده بودم، راهی شدیم.
یه هفته ا ی میشد که با قادری اینجا مستقر شده بودیم. تا سه روز اول فقط دنبال پیدا
کردن مقر و جای جیسون و باندش بودیم.
تو این مدتم زیرنظر داشتیمشون ... هرچند اگه نخوام اون دوباری که نزدیک بود
موقع نزاع با اون بادیگاردهای غول اندامشون تا مرز نابودی بریم رو حساب کنم،
تقریبا سفر بی خطری بود.
تواین یه هفته نه تونسته بودم به پدر زنگ بزنم نه اینکه از اوضاع عمارت و حتی طناز
باخبر شم.
دلم بی تاب بود.بی تاب بود نه برای این سفر و روبرو شدن با آدمای خطرناک و جانی. بلکه دلم از
دوری بهتری نام بی تاب شده بود.
من اینطور ی نبودم ! من پسر ی بود که نیمی از زندگیم رو تنهایی گذرونده بودم، به
اینکه به کس ی وابسته نباشم عادت کرده بودم.
اماحاال بیشترازهمیشه به این دختر وابستگی پیدا کرده بودم.
با صدای قادری از فکر اومدم بیرون . اطراف رو نگاهی انداختم، کی رسیده بودیم به
مقصد که من نفهمیده بودم
-امشب رو خوب استراحت کن فردا روز بزرگی در پیش داریم
نگاهی به قادری انداختمو با گذاشتن دستم رو ی شونه اش با لبخند گوشه ی لبم گفتم
-این مدت واسه من خیلی تو خطر افتادی ممنو نم مرد.
قادری با خنده سری تکون دادو گفت :
-من بیشتراز ای ن حرفا به خان بدهکارم رادین خان. هرکاری کردم انجام وظیفه بوده
فقط
شونه اشو فشرده ام و با شب بخیر ی که بهش گفتم از ماشین پیاده شدم.
دستمو گذاشتم توی جیبمو قادری بعداز بوقی که زد ازم دور شد. دلم محیط خفه ی
خونه رو نمیخواست ... تصمیم گرفتم کمی قدم بزنماز خیابون های سوت و کور که میگذشتم کم کم قطره های بارون هم درشت تر میشد.
گوشیمو از جیبم دروردم تا به عمارت زنگ بزنم
اینجا شب بودو االن پدر تو طول روز طبق معمول گذشته، مشغول کتاب خوندنش بود.
خدا خدا میکردم االن گوشی رو وروجک برداره اما با پیچیدن صدای نسرین تو گوشم
امیدم نا امید شد.
بعداز اینکه نسری ن گوشی رو داد به پدر من هنوز فکر درگیر این بود که چطوری
خبری از طناز بگیرم
-رادینم
-سالم پدر
-حالت چطوره پسر ؟ چرا گوشیتو جواب نمید ی این مدت خیلی دلواپس شدم.

هی همچ ین، فعال که به پایان نرسوندم کارمو باید یه چند روز دیگهام اینجا باشم.
پدر بعداز مکثی گفت:
-باشه پسرم، به روژا زنگ زد ی؟ حالشو پرسی دی؟
روژا ... روژا !
تازه همین االن که پدر اسمشو اورد به یادش اوردم.
لب تر کردم و گوشیمو تو دست جابه جا کردم:
-گفتم بهتون که پدر، زمان اینکه بخوام با کسی ارتباط بگیرم رو نداشتم
پدر نفس عمیقی کشیدو گفت :
-زنگ بزن بهش پسرم ... خوب نیست تو نگرانی بزاریش.
-باشه پدر.
لعنتی زبونم باز نمیشد حرفی از طناز بیارم.
اما با اوردن اسم طناز از زبون پدر ناخودآگاه لبخند پهن ی روی لبم شکل گرفت.
-طناز هم که ...
خندهی کوتاهی سرداد:چند روز پیش با فرهاد عقد کرد . هرچی میخواستم باهات تماس بگیریم موفق
نبودیم.
فرهاد میخواست که تو حتما شاهد عقدشون باشی اما من بهش ون گفتم که ممکنه
کارت طول بکشه ... برا ی همین نزاشتم زیاد معطل بشن
کار خیرو که نباید به تعویق انداخت.
از طرفی طناز هم چند روز دیگه باید به مدرسه میرفت ...
پدر حرف میزدو من گوشام دیگه تاب شنیدن نداشتن.
واسه یه لحظه نفسم رفت و ضربان قلبم نامرتب شد.
چی داشت میگفت پدر؟ عقد ... فرهاد
فرهاد عقد کرده بود اما با کی ؟ با طناز من ؟ با همون دخترکی که من مدت هاش
دلباخته اش شدم ..
نه این امکان نداره ! طناز چطور راضی شده بود با فرهاد ...
فکرشم تنمو میلرزونه .
اون دختر برا ی من بود تمامش برای من بود حاال چطوری
میتونستم شاهد این باشم که سهم کَسِ دیگه ایشده ؟
زانوهام دیگه توان تحمل وزنمو نداشتن.
کاش زمان متوقف میشد .
کاش میشد تنهاش نزارم ...
کاش میشد همین االن قلب فرهاد رو با دستای خودم از سینه اش بکشم بیرون .
و هزاران کاش دیگه ای که االن هیچ فایده ای برای این قلب لعنتی که ترگ خورده
بود نداشت !
فرهاد قاتل من بود ...!
انگار موافق شده بود ... خوب بلد بود راه زمین زدنمو .
گفته بود زمینم میزنه انگار موفق شده بود.
فکر به اینکه اون فرهاد لعنتی بخواد نزدیک طناز بشه یا حتی بهش دست زده باشه،
منو به مرز جنون میرسوند.
به مرز دیوانگی و از خود ب ی خود شدن.
-هستی رادین جان ؟
لعنتی با بغضم چیکار کنم ؟
-پدر ... من ... من زنگ می زنم ... زنگ میزنم.❤️

بدون اینکه منتظر جوابی از سمت پدرش باشه گوشی رو قطع کرد.
ناالن و بی هدف کل خیابون های شهر رو طی میکرد.
دیگه همه چی درنظرش ب ی اهمی ت میومدن، حت ی حیثیت و ابروش که داشت توسط یه
مشت جانی و خالفکار زیرسوال میرفت.
همه چی تو چند دقیقه براش بی ارزش شده بود.
حتی زندگی و این دنیای مادی هم براش پوچ شده بود. !
حتی فکر میکرد زنگیش هم بدون اون دخترک تباهه.
تنها چیزی که براش مهم بود دخترکش بود !...
عشق کوچکش که از دستش رفته بود.
سخت بود تحمل این اتفاق برای مرد ی که حت ی دخترک رو از جونش هم بیشتر
دوست داشت.
حالش به حدی بد بود که سرما و بارون پر سرعت هم براش جای واکنشی نمی ذاشت.
هنوز هم باورش نمیشد به این راحتی طناز رو از دست داده بود.
با خودش سرجنگ گرفته بود و خود خوری میکرد !...
فکر میکرد دلیل اینکه طناز رو از دست داده بود خودش بوده.گمون میکرد خودش و غرورش باعث شده بودن به همین راحتی کسی رو که واسه
اولین بار عاشقش شده بود از دست بده.
وقتی برای اول ین بار عاشق دخترک روستاییش شد. برای خودش هم عجی ب بود.
عجیب بود مردی تحص یل کرده و امروزی اون هم از خانواده ا ی اصیل و اون غرور
ذاتی؛ بخواهد عاشق دخترک رعیتش بشه !
زانوهاش دیگه تحمل ایستادن نداشت.
نشست ... روی سنگ فرش های خیابان نشست بدون اینکه حواسش به موقعی ت و
مکان باشه.
کسی باور نمیکرد ارباب رادین ... رادین محتشم اینطور ی از خبر ازدواج معشوقه اش
کمر خم کنه !
سرشو گذاشت رو ی زانوهای بی رمق و از ته دل گریه کرد.
خودش هم به یاد نداشت آخرین باری که گری ه کرده بود کی بوده !..
هق هق های مردونه اش با صدا ی بارش باران و اون رعد و برق های رعب آور درهم
آویخته شده بود.
اما تو این زمان هیچ چیزی برای ای ن مرد سخت تر و ترس برانگیز تراز جدایی و از
دست دادن طناز نبود !
سرش که از روی زاموهاش برداشته شد.رو کرد به اسمون تیره رنگ و از ته دل اسم خ دا رو صدا زد.
داد میزد تا کمی از آشوب درونش کم بشه.
اما دل بی تابش با اینکار آروم میگرفت ؟
بلند شد تا به خونه بگرده.
به زحمت از رو ی زمین بلند شد، نا ی راه رفتن هم نداشت.
اما به هر زحمتی بود باالخره رسید به نزدیکی های خونه اش.
محله ساکت و تاریک بود، به حد ی که انگار برق ها رفته بود که همه جا رو ظلمت
گرفته بود
کلید هاشو از جیبش درود و بیرمق خودشو به در خونه رسوند و کلید رو تو در چرخوند
اما با قرار گرفتن دستمال سفید رنگی جلوی بین ی و دهنش به تقال افتاد.
زور ارباب تو اون بی رمقیشم کم نشده بودو باعث شده بود دوتا مرد هیکلی به جون
ارباب بیفتن

زور ارباب تو اون بی رمقیشم کم نشده بودو باعث شده بود دوتا مرد هیکلی به جون
ارباب بیفتن و اونو مجبور به کشیدن نفس عمی ق کنن.
نفس که کم اورد به اجبار مواد آغشته با اون دستمال رو بو کشید و بعد سیاهی مطلق
...
دومرد سیاه پوش و درشت اندام رادین رو بلند کردن و به سمت ون مشکی رنگ
هدایت کردن.همه چیه این آدم ها مشکی رنگ بود !
از رنگ لباس ها ونقاباشون گرفته تا ماشینشون و حتی ذات و قلبشون که رنگ سیاهی
و بی رحمی به خودشون گرفته بود .
رادین رو روی صندلی عقب دراز کش کردن
مرد با سر اشاره ای به راننده کردو به راه افتاد.
دومرد برا ی یک لحظه هم نگاهشون رو از رادی ن نمیگرفتن.
برا ی اونا هم عجی ب بود که چرا رادین محتشم اینقدر وضعش پریشونه !
به مقصد که رسیدن ماشین متوقف شدو مرد ه یکلی که جلوی در باغ ایستاده بود
ونگهبان اونجا به حساب میومد، رادین رو کول کردو برد داخل باغ ...
وارد خونه شد . خونه ا ی سیصد متر ی که با مدرن ترین دکوراسیون خارجی چیده
شده بود.
مرد خواست حرکت کنه سمت پله ها که دختر ی با لباس و شلوار چرمی که موهای
مشکی رنگشو دم اسبی بسته بود درست شبیه آبشار ... صاف و بلند ! جلوی مرد رو
گرفت و گفت :
-هی کجا میری ؟
مرد رادین رو روی کوله اش جابه جا کردو گفت ❤️

میخوام برم پیش آقا. امانتیشونو اوردم خانم !
رادین و سرشو گرفت باال ...
دیدن چهره ی رادین اون هم با چشمای بسته دل دختر رو لرزوند.
جا خورد از چهره ی گیرای ارباب ...!
انگار که تاحاال مردی به جذابی ارباب طناز کوچولو ندیده بود!
به زحمت نگاهشو از رادین گرفت و با جدیت و غرور همیشگیش روبه مرد گفت :
-میتون ی بر ی ...
کمی استرس اینو داشت که اگه اون مرد متوجه نگاه های معنی دارش روی رادین
شده باشه چی !
کم کسی نبود ... اون دختر جی سون بود.
دختری که از بچگ ی با اسلحه و به جای بازی های کودکیش با ورزش های رزمی و
کارهای خشونت آمیز بزرگ شده بود و خُلقی کامال پسرانه و جدی به خودش گرفته
بود.
تاحاال عاشق نشده بود و گمون میکرد که نباید تا آخر هم عاشق بشه چون اون دارا ی
قدرت بود و نمی خواست مطیع کسی باشه.این دختر سرکش بود ... سرکش و عصیانگر !
مرد چشمی گفت و حرکت کرد سمت پله ها. اما سارا هنوز نگاهش روی ارباب بود.
کی بود این مرد ؟ چی داشت که همه رو مجذوب خودش میکرد ؟
قدم برداشتم سمت پذیرایی ، نشست رو ی کاناپه های چرمی و رفت تو فکر.
به خودش نهیب زد ! سری تکون داد تا از افکار مزاحمش خارج بشه.
خدمتکار رو صدا زد تا براش قهوه ی مخصوص رو درست کنه و کمی آرامش پیدا کنه.
طولی نکشید که قهوه اش حاضر شدو مقابلش قرار گرفت.
خم شدو قهوه رو از روی میز برداشت، پایی رو ی پاش انداخت و مشغول مزه مزه
کردن قهوه اش شد.
خیلی زود قهوه اش رو به اتمام رسوند.
دلش میخواست بیشتر از اون مرد عجیب ی که چند دقیقه پیش چهره اش باعث جلب
توجه اش شده بود سردربیاره.
پس حرکت کرد سمت پله ها و نزدیک اتاق کار پدرش ایستاد ...
قبل از اینکه وارد اتاق بشه، صدای پدرش باعث شد بایسته واز الی در به طور
نامحسوس روی حرف هاشون دقی ق شه.
به این امید که بتونه از اون مرد ناشناس چیزی سردربیاره هی احمق من گفته ام سالم بیاریدش، ای ن پسر که رنگش پریده اس. چیکارش
کردید ؟
مرد دستپاچه گفت :
-هیچ ی آقا ... باور کنید طبق دستورتون ما ...
-ساکت شو بدرد نخور. از جلو ی چشمم گمشو تا تا ندادم سگام پوست از بدنت جدا
کنن !
مرد ترسیده عذرخواه ی کردو به سرعت خودشو به در رسوند و از اتاق خارج شد.
انقدر ترسیده بود که حتی حواسش به دختر رئی سش هم نبود ...
جیسون سر رادین رو به اطراف پرخوند و گفت:
-خیلی لذت بخشه مردی که قدرتمنده رو تو ای ن وضع ببینی !
نشست پشت صندل ی چرمیش و به برادر زاده اش که روی مبل نشسته بود و داشت
قهوه اشو مزه مزه میکرد، نگاهی انداخت و گفت :
 

برای 

 انتقال راحت این محموله ها به بودنش احتیاجه ! نباید هیچ جوره از دستش
بدیم.
قهقه ای زدو ادامه داد:
-به زود ی آوازه امون همه جارو برمیداره ! باید از این مرد جوان که مارو به اهدافمون
نزدیک و نزدیک تر میکنه تشکر کنیم جیم.. بعداز انتهای حرفش جفتشون باهم خندیدن .
سارا متعجب بود و گیج، نمیدونست چه اتفاق ی افتاده و درجریان کار پدرش نبود.
هرچند اون دختر باهوش ی بودو فهم موضوع براش کار دشواری نبود !
تقه ای به در زدو وارد اتاق شد. اول از همه چشمش به جسم ب ی جون رادین افتاد.
مردی با موهای مشک ی و هیکلی ورزیده ...
همون مردی که از آغاز ورودش به باغ باعث شگفتیش شده بود.
با صدای پدرش چشم از مرد گرفت و به چشما ی کشیده پدرش خیره شد.
-سارا ؟ دخترم چی باعث شده بیای ای نجا ؟
این موقع شب همیشه تو اتاقت بود ی !
جلوی پسرعموش جیم احساس معذب بودن داشت.
از نگاه های خاصش و برق چشمای جی م تنفر داشت و خود جی م هم از حس ی که سارا
به اون داشت به خوبی باخبر بود اما اون سمج تر از این حرفا بود و به هر نحو ی که
شده بود میخواست سارا رو تصاحب کنه.
حق داشت ، دختر ی به اندازه زیبایی و باهوشی و درعین حال زیرکی سارا آرزوی
هرمردی بود !
لب تر کردو جدی گفت:خواستم بهتون سر بزنم.
بی تفاوت به رادین نگاهی انداخت و گفت:
-این مرد کیه پدر ؟
جیم از روی مبل بلند شدو با گذاشتن فنجون قهوه اش روی میز دور سارا چرخی زدو
با همون لبخند گوشه ی لبش گف ت :
-الزم نیست تو خودتو درگیر این ماجراها کنی سارای عزیز !
سارا با همون پوتین های مشکی و چرمیش قدمی به کنار برداشت و از جیم فاصله
گرفت مقتدر دست به سینه گارد گرفت و گفت :
-منو با پدرم تنها بزار جیم.
جیم خنده ی کوتاهی کردو با نگاهی که به سرتاپای سارا انداخت گفت :
-هرچی تو بخوای سارا .
جیسون سارا رو دعوات به نشستن کردو ماجرا رو برای سارا به طور خالصه تعری ف
کرد.
سارا متعجب نشد چون از عقبه ی پدرش باخبر بود اما کمی دلش لرزید. از اینکه
پدرش سر این مرد بالیی دربیاره ..!
سارا از روی صندلی برخاست و با لحنی کامال خنثی روبه پدرش گفت ❤️

بهتره ببرینش اتاق مخصوص. باید به وضعی ت رسیدگی بشه . البته اگه زنده
میخوایی نش.
جیسون از روی صندل ی بلند شدو سری تکون دادو گفت :
-باشه دخترم. میگم پزشک رو خبر کنن.
-الزم نیست . خودم چکش میکنم .
لحن محکم و بی تفاوت سارا جای شکی برا ی پدرش نذاشت و جیسون به راحتی
حرف سارا رو پذیرفت ...
دو مرد هیکلی اومدن و رادین رو بردن توی اتاق مخصوص.
حال ارباب دل سنگ روهم آب میکرد !
معشوقه اش رو از دست داده بود و از طرفی اسیر آدم کشا و قاچاق فروش ها شده
بود.
خیلی درد ناک بود این حالش.
مردی که کوه غرور بود امش ب شکست.
طناز معصوم بود وبه راحتی میتونست تو دل ها جای خودشو پیدا کنه.
حتی تو خیالشم روزی رو تصور نمیکرد که بخواد عاشق دختر ساده و درعین حال
زیبایی مثل طناز بشه و بعداز مدتی اون رو به راحتی از دستش بدهامشب خداهم صدا ی زجه های این مرد رو شنی ده بود !
اما خب مثل اینکه به نفع اش هم بود ! الاقل اینطوری، وقتی بی هوشه دیگه نمیتونه
زجر نبودن دخترک رو بکشه.
سارا با دومرد تا اتاق مخصوص همقدم شد.
رادین رو گذاشتن روی تخت دونفره ای که داخل اتاق بزرگی که دکوراسیونش سفید
رنگ بودو تقریبا میشد گفت خلوت !
سارا امر به رفتن دو مرد کرد و اونا هم اطاعت کردن.
از رفتن اون مردها که مطمئن شد در اتاق رو بست و به سمت تخت که جسم بی جون
رادین روش قرار داشت حرکت کرد.
انگار امشب جن زده شده بود ! چش شده بود؟ چرا دوست داشت راجب این مرد
بیشتر بدونه و اون رو کمک کنه ؟
کنار رادین نشست و دستی به پی شونیش کشی د.
مثل کورهی آتیش داغ بود.
باید اون مواد بی هوشی روهم از داخل بدن رادی ن ازبین میبرد.
دستکشی دستش کردو کارهای مورد نیاز رو روی بدن رادین پیاده کرد.
داشت تو تب می سخوت مرد دلشکسته امشب.دکمه های پیرهن رادی ن رو باز کرد وقتی چشمش به شکم شیش تیکه و ورزیده ی
رادین افتاد آب دهنشو پر صدا قورت داد .
اون که این چیزا براش عادی بودو خنثی بود درمقابلشون، پس چش شده بود؟
دستش ناخودآگاه نشست رو ی بدن رادین. اما خیلی سریع دستشو پس کشیدو کالفه
از روی تخت بلند شد.
نباید بیشتر از این پیش این مرد ناشناس میموند.
خواست از اتاق بزنه بی رون اما صدا ی ناله هایی مرد باعث توقفش شد.
بهش نزدیک تر شد،
صورت رادین غرق عرق بود و دائم میلرزیدو هزیون میگفت
-طناز طناز...
و چندتا کلمهی نامربوط دیگه ... که متوجه هی چکدومشون نمیشد.
سارا دو رگه بودو از مادر ایران ی تبار بود برا ی ه مین فارسی کم و پیش بلد بود.
اما رادین زیرلب جمالت نامفهموم میگفت که فهمشون کار سختی بود.

فقط اسم طناز بود که اول و آخر هر جمله رادین متوجه اون میشد.
کی بود طناز ؟ کی بود که انقدر این مرد رو درگ یر خودش کرده بود و باعث شده بود
حتی تو بی هوشی هم ازش اسم ببره با درد بدی که توی سرم پیچ ید صورتم جمع شد.
حتی نمیتونستم پلکه های از درد بسته شده امو باز کنم.
درد سرم که کمتر شد آروم پلکامو باز کردم.
طول کشید تا به نور عادت کنم. وقت ی از روی تخت نی م خیز شدم کل بدنم تیرکشید.
لعنتی چم شده بود
دیشب چه اتفاقی افتاد بود
چرا هیچ ی از دیشبم به یادم نمیاد
نگاهی به اطراف انداختم، اینجا کجا بود؟
من اینجا چیکار میکردم
با وجود سرگیجه و ضعفی که تو ی بدنم بود از روی تخت بلند شدم و حرکت کردم
سمت در.
دستگیره درو باال پایین کردم، باز نشد !
قفل بود انگار
سرعت باال پایین کردن دستگیره درو ب یشتر کردمو با مشت میکوبیدم به در و داد
میزدم
-هی کس ی اونجا نیست ؟ نمی شنوین صدا ی منویکی بیاد این در لعنت ی رو باز کنه باز کنید ... باز کنید در این خراب شده رو لعنت یا
با پام لگدی به در زدم و کالفه دستی تو موهام بردم.
با صدای کلید که توی در میچرخید سریع برگشتم سمت در.
در که باز شد یه مرد هیکول وارد اتاق شد
سمتم قدم برداشت و به همون زبون اصلیشون، انگلی سی گفت
-چته انقدر داد و بیداد میکنی
یورش بردم سمتشو گفتم
لبخند گوشه ی لبش بد روی مخم بود. یقیه اشو گرفتم و با سر ضربه ی محکمی رو ی�اینجا کجاس ؟ چرا منو اینجا زندانی کردین عوضیا
صورتش پیاده کردم. با نعره ای که از درد کشی د چند قدم رفت عقب و دستشو
گذاشت روی بینیش که خون ازش جاری شده بود.
خواست سمتم قدم برداره که صدا ی دختری باعث میخکوب شدنش شد
-هی برو بیرون یاال.
حرف گوش کن اطالعت ی کردو با انداختن نگاه آخرش به من از اتاق زد بیرون .
به دختر سیاه پوش روبه روم نگاه کردم
بینی کشیده و چشم و ابرویی مشکیرئیست کیه بچه ؟
با همون اخمایی درهم بی حرف زل زده بود تو چشمام و قفسه ی سینه اش نامرتب
باال و پایین میشد .
دستمو گذاشتم روی گلوش و تو صورتش غریدم :
-بگو تا همینجا ناکارت نکردم .
با یه دستش دستمو گرفت وبازومو پیچوند و با دست دیگه اش ضربه ی محکمی به
پشت گردنم زد !
باید اعتراف کنم فکرشم نمیکردم همچین عکس العملی از خودش نشون بده .
اما من مرد بودم رادین بودم و زورم بیشتر از ی ه دختر سیاه پوش بود !
تو دوتا ضربهی نه چندان سفت که به شکم و زیربغلش وارد کردم. یقیه اشو گرفتم و
کوبندمش به دیوار.
-بگو چی می خوایین از من ؟

درد 
زیادی داشتم فشار ساعد دستم رو روی قفسه ی سینه اش زیاد میکردم اما الزم بود
واسه این دختر چموش !
نمیخواست انگار حرفی بزنه. چقدر سرسخت بود. زل زده بود به چشمام و حتی
خواهشم نمیکردم که ولش کنم.باردیگه تو صورتش براق شدم :
-حرف بزن لعنت ی ... از طرف اون جیسون ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که انگشت اشاره اشو گذاشت روی لبم و گفت :
-هیش ..! از پدرم بد نگو ....
پی در پی سلفه کرد :
-که مجبور میشم کاری که نبا...
ازش فاصله گرفتم و عصب ی داد زدم :
-منو تهدید نکن
برگشتم سمتشو انگشت اشاره امو گرفتم مقابل صورتش :
-بدون نابود میکنم همتونو ... تک تک تونو !
گوشهی لبم کش اومدو با پوزخند ی که زدم ادامه دادم :
-اصال مگه می خوایید چیکار کنید ؟
حرکت کردم سمت پنجره ی بزرگی که تو اتاق قرار داشت دستمو لبه ی پنجره تکیه
دادم :
-اگه می خوایید منو بکشید خب بکش ید . هرچی زودتر این کارو کنید به نفع منه ...
زیرلب طور ی که فقط خودم میشنیدم زمزمه کردم اینطوری منم کمتر زجر میکشم.
نبودن طناز خودش از مرگ و هزارجور شکنجه بدتر بود.
-طناز کیه ؟
متعجب ابروهام پرید اما از دید اون مخف ی موند.
-خیلی دوست داری فکر کنم ؟
-به تو مربوط نیست گورتو گم کن.
پوزخندی زدو گفت :
هجوم بردم سمتشو با زدن روی شونه اش که باعث پرت شدنش به عقب شد غریدم�طناز ...
:
-اسم اونو رو ی زبون کثیفت نیار ... نیارر
سرشو اورد جلو و دستشو نزدیک بینی م اورد.
-از دماغت داره ...
زدم زیردیستش :
-دست نزن به من
شوکه چشماش درشت شد.

خواست 

بار دیگه دستشو سمتم دراز کنه که
شونه اشو گرفتم و کوب یدمش به دیوار.
زل زدم تو چشماش، چشماش یجوری بود ... مثل وقتایی که سر طنازم داد میزدم.
لعنتی من با این چشما دیونه میشدم ولی اون هیچ شباهتی به جز اون لحظه به
دخترکم نداشت.
پشت کردم بهشو نشستم روی تخت.
-برو ب یرون ... برو بیرون بگو خود جیسون بیاد اینجا ! از اینجا برو ... نمیخوام تو ای ن
اتاق عطرت باشه.
صدایی بجز صدای کفش هاش و صدای بسته شدن در به گوشم نخورد.
کالفه دستم بردم ال ی موهام، حتی دیگه دلم نمیخواست بجز طناز دستم به تن دختر
دیگه ای بخوره ...
حتی شده تا آخر عمر.
طناز طناز ...
کجا بود ؟ خونه ی فرهاد ؟ چیکار میکرد ؟
اگه فرهاد عذابش میداد چی!
اون مرد سالمی نبود. دخترباز بود و دائم ااخمر فکر به این چیزا دی ونه ام میکرد.
تا قبل از این هرکسی که از درد هجران و عشق حرف میزد به سخره میگرفتمش.
اما حاال خودم به همین درد مبتال شده بودم.
یا باید ازاینجا نجات پیدا میکردم و میرفتم دنباا طناز یا همینجا جونمو میگرفتن و
وسالم !
اصال نفهمیدم کی شب شده بود !
انقدر فکرم درگیر بود و تو خودم رفته بودم که مغزم آمپر سوزونده بود.
شرایط بدی بود.
از اون موقع های که نه می شد مرد نه میشد زندگی کرد.
از روی تخت بلند شدم و برا ی چندمین بار تمام اتاق رو با قدمهام متر کردم.
جلوی کنسولی که توی اتاق بود ایستادم.
به خودم تو آیینه خیره شدم.
داغون بودمو پریشون ... اغراق نبود ! اما نشناختم خودمو
این من نبودم ...!
من انقدر ضعی ف نبودم. خدایا ببین یه دختر چطوری از پا انداختتم.
ببین یه عشق چطوری خونه خرابم کرد اینکه االن طناز رو نداشتم داشت دیونه ام میکرد.
درد نبودنش بد دردی بود.
کاش انقدر خوب نبود کاش انقدر اون چشمای لعنتیش معصوم نبودن.
مشتمو تو آیینه فرو اوردم.
حتی درد دستمم برام مهم نبود ... مهم خالی شدنم بود مهم آروم گرفتنم بود
هه ... البته اگه با این کارا آروم میشدم !
حس کسی رو داشتم که از اموالش زدی شده و خونه خراب شده.
اون فرهاد لعنتی هم همینو میخواست ... می خواست منو خونه خراب کنه !
تو آیینه ای که داشت حال زارمو ، نبودن طناز رو بهم دهن کجی میکرد خیره شدم.
خون بود که از دستم سرازیر بود اما چه اهمیت ی داشت ؟
کاش میشد خون انقدر از بدنم خارج شه که دی گه نایی واسه ام نمونه دیگه منی تو
این دنیای نامرد نمونه.
صدای چرخیدن قفل در که به گوشم خورد مثل یه گرگ زخمی چشم دوختم به در.
در باز شد و قامت جیسون و اون دوتا بادیگارد های گنده بکش نمایان شد.

اون دوتا بادیگارد با گرفتن بازوهام مانع پیش رویم شدن و با شوکری که بهم زدن
سعی در آروم کردنم داشتن.
نشوندنم روی صندل ی.
تقالهای زیادم باعث شد دستامو ببندن !
جیسون که پیرهن سفیدش خونی رنگ شده بود و داشت با دستمال مشکی رنگی
بینی خون ینشو پاک میکرد خندیدو گفت :
رادین�این همه اعصبانیتت نمیتونه برا ی دزدیده شدنت باشه ! من تورو خوب میشناسم
باید کاری میکردم ازاین جهنم دره خالص شم،
باید میرفتم پی طناز
باید از دست اون فرهاد الشخور میکشیدمش ب یرون .
باید آروم میشدم و عاقالنه تصمیم میگرفتم.
نفس عمیقی کشیدم.
اما ذره ای از آتیش درونم کم نشد.
لب تر کردمو گفتممن باید برم جیسون باید برم ... بفهم اینو
هرکاری میخوا ی بکنی بکن. اصال با اسم من برو کل خالفای شهرو انجام بده فقط
بزار من از این باغ لعنتی خارج شم.
من باید برگردم ایران .
صندلی رو کشید جلوتر و نشست روش.
-چه بالیی سر دستت اوردی ؟
رو کرد به یکی از بادیگاردهاشو گفت :
-برو وسایل پانسمان رو بیار سریع.
پایی روی پاش انداخت و خونسرد گفت :
-عجله نداشته باش رادین ! ما خیلی کارها باهم داریم.
قراره خیلی خوش بگذرون یم.
پوزخند بلندی زدمو با عصبانیت از بین دندون های کلید شده ام گفتم :
-من از اینجا خالص میشم... میدونی که می شم حتی اگه شده تمام دیوارهای اینجارو
با دست خراب کنم این کارو میکنم.
ولی بدون اگه یک روزم دیر به خواسته ام رسی ده باشم روزگارتو سیاه میکنم جیسونخندیدو گفت :
-تو موقعیتی نی ستی که بخوا ی منو تهدید کنی رادین محتشم.
صبور باش ... صبور باش تا همه چیز به درست ی طی بشه.
ما کارمون باهم خیلی زیاد و طوالنیه ! پس بهتره دوستای خوبی برا ی هم باشیم.
-مرتیکه من میگم باید از این خراب شده برم.
چرا حالی ت نیست ؟
نیمچه لبخندی زدو از روی صندلیش بلند شد.
بادیگاردش درحالی که جعبهی کمک های اولیه دستش بود اومد سمتم.
دستمو باز کردو خواست پانسمان کنه که داد زدم :
-گمشید ... گمشید من به کمک شما عوضیا احتیاج ندارم.
-اوه پسرا بهتره بریم باید کمی رادین رو تنها بزاریم ... باید با خودش خلوت کنه.
درحالی که از اتاق داشت خارج میشد غریدم :
-بدبختت میکنم جیسون بدون اینو ... فهمید ی ؟ نابودیت نزدیکه مرد
از روی صندلی طوری بلند شدم که صندلی چند متر عقب تر پخش زمین شد.. 

طولی نکشید که در اتاق باز شدو قامت همون دخترک نمایان شد.
این عوضیا چرا دست از سرم بر نمیداشتن ؟
برگشتم سمتش خیلی خودمو کنترل کردم که گردنشو نشکونم !
-واسه چ ی میای اینجا ؟
گمشو برو ... حضورتون فقط بهمم میریزه
-به جهنم ... به جهنم برو بی رون یاال�باید دستتو پانسمان کنی عفونت...
شونه ا ی باال انداخت و خونسرد گفت :
-خیلی خب آروم باش.
نشست روی تخت و من از شدت عصبانی ت خون خونمو میخورد !
کنار پنجره ایستادم
-سیگار داری ؟
-سیگار نمیکشم.
-هه واسه چی نمیر ی بیرون منو تنها بزار ی ؟ من حالم بده به تنهایی احتیاج دارم.
-چرا انقدر ناآرومی ؟ مطمئنم فقط برای حضورت در اینجا انقدر آشفته نی ستی چرا فکر میکنی باید بهت جواب پس بدم ؟
کنارم ایستاد مثل خودم نگاهشو به روبرو دوخت و دستاش پشتش قفل شد.
-میدونی پدرم برا ی چی به اینجا اوردتت ؟
گوشهی لبمو دادم باال و با مشت کردن دستم که لبه ی پنجره بود گفتم :
-حتی بهتراز خودت
نگاهم کرد :
-اون میخواد از نام و آوازه ات سوء استفاده کنه و این برات اهمیت نداره ؟
نیم نگاهی بهش انداختم و برگشتم سمتش انگشت اشاره ام جلوش تیز شدو اخم
هام درهم رفت
-واسه من فقط یه چیز ی مهمه ! اونم ای نکه از ا ین خراب شده برم بیرون . همین.
نگاه نافذشو دوخت بهم :
-اون بیرون چی داره که انقدر دنبالش ی؟
برگشتم سمت پنجره نمیدونم چرا اما لب زدم :
-یکی اون بی رون زندگیمو ازم دزدیده
زیرلب زمزمه وار زندگی رو تکرار کرد.
- اینجا هم یکی داره حیثیتت رو میدزده اهمی ت نداره تو باکی ؟
کامل برگشتم سمتش و با اخمی که کردم ادامه دادم :
-با پدرت یا گراگان پدرت ؟
گوشهی لبش کش اومدو ازم فاصله گرفت.
حرکت کرد سمت جعبه کمک های اول یه و با برداشتن باند و بتادینی گفت:
-اگه بدونم اون بیرون واقعا چه ارزشی داره مطمئن باش کمکت میکنم که از اینجا رها
شی.
-نه اما میخوام بدونم چه چی زی از حیثیت یه مرد باال تره�میخوای از من حرف بکشی ؟
-عشق
بهم نزدی ک شدو پشت سرم قرار گرفت :
-عشق ؟
-آره عشق . یکی قلبمو از جاش کنده برای زندگی کردنم ...
برگشتم سمتشو وسایل رو ازش گرفتم :
-به قلبم احتیاج دارم یه هفته ا ی از ورودم به این زندان و حبس شده انم میگذشت و من فقط تونسته بودم
دوبار اونم زمانی که فرهاد خونه ن یست به عمارت زنگ بزنم و با مامان صحبت کنم.
غیرمستقیم خبر از از ارباب میگرفتم و مامان میگفت که هنوز به عمارت برنگشته.
مادر میگفت حتی جواب تماس های خان رو نمیده و همین موضوع خان رو خیلی
نگرانش کرده.

از وقتی این خبرهارو از مامان شنیدم دلم آروم و قرار نداشت.
همش دلشوره داشتم و ترس اینکه نکنه سر ارباب بالیی اومده باشه.
موقع رفتنش حت ی طرز صحبت کردنشم متفاوت بود.
دعاهای هر روزم این شده بود که ارباب سالمت برگرده به عمارت.
خوشحال بودم که تو ای ن مدت فرهاد بهم نزدی ک نشده بود و باهام کاری نداشت.
اون هدفش فقط رو کم کنی بود ! انقدر آدم ضعیفی بود که می خواست با این کار به
ارباب حالی کنه که من هرچی بخوام همون می شه.
اما اشتباه فکر میکرد ...
این مرد هیچ ی نداشت !
بویی از انسانی ت نبرده بود.
زندگیش شبیه زندگی حیوانات بود.خوردن خوابیدن و رفع نیاز جنسیش !
اونم با اوردن دخترهای مختلف تو خونه ...
فقط خدا میدونست با کارهای فرهاد و اون دخترای خراب چقدر از شب بیزار شده
بودم.
وقتی شب میرسید دلم می خواست هرجوری شده از این خونه ی کثیف نجات پیدا کنم.
حتی اگه بیرون رفتن از ای ن خونه به قیمت جونم تموم میشد !
پس فردا اولین روز مدرسه ام بود.
اولین روز ورودم به دبیرستان .
همون دبیرستانی که ارباب منو اونجا اسم نوی سی کرد.
هنوز صدای ارباب تو گوشمه که میگفت نباید منو سرافکنده کنی !
نمیدونستم فرهاد میزاره به مدرسه برم یانه؟
اما تمام خواسته و آرزوم همین بود که اجازه بده.
طبق معمول شام رو درست کردم وهمونجا رو گازگذاشتمش.
ساعت رو نگاه کردم ۱۰شب بود وتا اومدن فرهاد و کیس جدیدش دوساعتی زمان
مونده بود !
گوشهی مبل کز کرده ام.دلم خیلی برای ارباب تنگ شده بود. خیلی زیاد ...
نمیتونستم فراموشش کنم.
حتی تو این یک هفته که تمام سعیمو کردم ارباب رو از ذهنم پاک کنم.
اما نمیشد؛ اصال ممکن نبود !
حسی که ارباب بهم میداد رو هی جای دیگه ا ی تجربه نکرده بودم.
جلوش خجالت میکشیدم.
با وجود تمام کارها و نزدیکیهاش ... اما بازم ته قلبم بهش عشق داشتم و این برا ی
من سخت بود.
برا ی منی که توی شناسنامه ام اسم مردیه که به اصطالح همسرم تلقی می شه.
اما اون هیچکس من نبود ...
من فقط اینجا به عنوان یه آشپز و مستخدم شخصی این مردم.
خدای من ... برا ی فردا خیلی دل شوره داشتم.
دلشوره حرف زدن با این مرد بی عقل برام عذاب آور بود.
با چرخیدن کلید تو در ترسیده تیز از جام پریدم.
دویدم سمت راهرو ...
میشد از همین فاصله هم فرهاد رو دید.. 

درحالی که از شدت مستی تلو تلو میخورد دست تو دست دختره وارد خونه شدن.
دختره مثل تمام دخترایی که تو این مدت دیده بودم بزک کرده بود و با تیپ های
خیلی بد خودشو آراسته بود !
مثال که داشت دلبری میکرد ... اما اسمش دلبر ی نبود هرزگی بود.
فرهاد افتاد روی مبل و بلند زد زیرخنده.
دختره کنارش قرار داشت، مچ دستشو گرفت و دختره افتاد روی پاش.
خندهی ملحی و پرنازی سردادو دستشو دور گردن فرهاد حلقه کرد.
-لعنتی امشب می خوام حسابی گ.شادت کنم.
دختره لبای فرهادو بوس یدو گفت :
-آماده ام واسه همین کار !
فرهاد مانتو و شال دختره رو از تنش بیرون کشید و با دستاش سینه های دختره رو
چنگ زد.
که آه غلیظ دختر بلند شد.
-امم فرهادنزدیک بود بیارم باال ! دستمو گذاشتم جلو ی دهنمو خواستم عقب گرد کنم که دیدم
فرهاد
دست انداخت زیر زانوهای دختره و توی ه حرکت بلندش کرد
سریع از اونجا دور شدمو خودمو به اتاقم رسوندم.
دعا دعا میکرد الاقل یه امشب صدا ی آه و ناله هاشون به اتاقم نرسه.
صدای فرهاد از توی راهروهم می ومد که میگفت
-لعنتی تو دیونه ام میکنی ...
پوزخندی تو دلم زدم.
شانس باهام یار بود که حداقل فرهاد برای رفع نیازهاش دخترای دیگرو میورد به
خونه.
وگرنه اگر غیرازاین بود معلوم نبود سرنوشتم چی میشد !
بیشتراز اینکه نگران اوضاع االنم باشم.
دلواپسی ارباب و فردا که قراره بود با فرهاد درمورد مدرسه حرف بزنم رو داشتم.
کاش یه شماره ای چیزی ار ارباب داشتم.
البته سودی نداشت چون مامان میگفت که ارباب جواب تماس هاروهم نمیده واقعا دل یل این همه نگران ی رو نمیدونستم !
چهره ی ارباب یک لحظه هم از ذهنم پاک نمیشد.
یعنی وقتی برگرده و خبر ازدواج من رو با فرهاد بدونه چه حالی می شه ؟
اصال مهمه براش یا من فقط تو نظرش یه دختر رعیت بودم ؟
دلم میخواست انقدر پیشرفت کنم و به درجه ای باال تو این زندگی برسم که دیگه یه
رعیت یا حتی یه دختر معمولی نباشم.
مثل ارباب !
اونم آدم معمولی نبود ...
همه دوستش داشتن، مورد احترام همه بود.
رفتم روی تخت و گوشه ی از تخت کز کردم.
توخودم جمع شدم و با یادآوری گردنبندی که ارباب بهم داده بود با شوق از روی
تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد.
از داخل جعبه، گردنبند رو برداشتم و روبروی آیینه ایستادم.
گردنبند رو انداختم و باذوق به گردنم خیره شدم❤️

تمام خاطرات اون موقع مثل فیلمی از جلو ی چشمام رد شد.
چه روزای خوبی بود کنار ارباب.
چقدر زود گذشت ... راست میگن خوشیا زودگذرن !
با صدای جیغی که اومد ترسیده شونه هام پری د باال وقلبم به شدت خودشو به سینه ام
میکوبید.
این مدت خیلی ترسو شده بودم.
با هرصدایی که میومد ترس برم میداشت .
رفتم سمت در اتاق و بازش کردم.
بی صدا از اتاق رفتم بیرون و دم در اتاق فرهاد قرار گرفتم.
الی در باز بود سرمو نامحسوس چرخوندم سمتشون اما با دیدن تن لختشون
و فرهادی که عریان روی تن دختر عقب جلو م یشد. هین بلند ی کشیدمو از در فاصله
گرفتم.
-آه فرهاد ادامه بده .
لعنتی نثارشون کردم و برگشتم تو اتاقم.
دستامو با گوشیم گرفتم بازم فایده ا ی نداشت.
مالفه رو دور خودم پی چیدم و وارد بالکن شدمپارچه ای زیرم پهن کردم و نشستم روی زمی ن بالکن و به شهر و چراغ های قرمز که
میدرخشیدن خیره شدم و تو دلم با ارباب حرف میزدم.
صبح وقتی چشم باز کردم که روی تخت خواب بودم.
شب وقت ی پلکام از خستگی داشتن میفتادن روی هم اومدم و رو ی تخت خوابیدم .
گلوم کمی میسوخت و احتمال میدادم که سرما خورده باشم.
کدوم عاقلی تو اون سرما با یه مالفه میره تو هوای آزاد ؟
کسی که مجبور باشه هرکاری میکنه .
هیچکس رو نمیشه درک یا قضاوت کرد مگر ای نکه جای اون شخص باشی !
امروز جمعه بود و فرهاد هم خونه.
هفته ی گذشته که کل رو رو تو اتاق بودم و فقط برا ی ناهار و شام که به فرهاد بدم
میومدم بیرون از اتاق.
حتی دیدن این مرد واسه من حکم شکنجه رو داشت.
رفتم تو حمام تا دوشی بگیرم بلکه بدنم از این کرختی بیرون بیاد.
بعداز دوش کوتاهی که گرفتم هوله رو دور خودم پیچیدم و از حمام زدم بیرون .
کنار کمد ایستادم و مشغول پوشیدن لباسای ز یرم شدم که یهو در باز شد.
ترسیده هین بلندی کشیدم و هوله رو دور خودم سفت پیچ یدم.قامت فرهاد تو چارچوب در نمایان شد.
گوشهی لبش کش اومده بودو با چشماش داشت میخوردتم !
آب دهنمو با هرزحمتی بود پایین فرستادمو گفتم:
-س..سالم لباس بپوشم میام .. میام.
خندیدو آسته آسته طرفم قدم برداشت.
-چی دار ی که از من قایم میکنی ؟ هوم ؟
خدایا ... دیگه نه.
توان مقابله باهاشو دیگه ندارم.
با اخمایی که از ترس توهم رفته بود رفتم عقب و گفتم :
-میشه بری ب یرون ؟ بخدا لباس بپوشم میام خودم. لطفا.
دستی به صورتش کشیدو متفکر گفت :
کرده طناز�هرچی اینطور ی میکنی من مشتاق تر میش یم ببین چی دار ی که انقدر سرسختت
خواستم حرفی بزنم که دستای مردونه اش دور بازوم حلقه شد

انگشت اشاره اشو برد لبه ی هوله امو خواست کنار بکشه که دستشو ناخودآگاه پس
زدمو با عجز گفتم :
-نکن ... برو بیرون
خندیدو گفت :
-احمق من شوهرتم ! درسته ازت خوشم نمیاد و واقعا درحدم نیست ی ...
سرشو اورد جلوتر و با دستش طره ای از موهای خیسمو که جلوی صورتم ریخته بود
رو کنار زد:
-اما من هرکاری دلم بخواد باهات میکنم.
فهمیدی ؟
بی حرف با چشمایی که از شدت هی جان و استرس دودو میزد میخ شده بودم بهش.
-فهمدی یانه ؟؟؟
تندتند سری تکون دادمو گفتم :
-آره ... آره فهمیدم حاال ... حاال ازت خواهش میکنم برو بی رون .
دستش که روی بازوم بودو سفت تر چسب یدو منو با زور کشوند طرف تخت.
نمیدونستم هوله امو بگیرم یا خودمو از زیردستش آزاد کنم ؟
حس کسی رو داشتم که داره مورد تجاوز قرار میگیره.دیوانگی بود اون همسرم بود ولی فقط تو شناسنامه.
قطره ها ی درشت اشک بود که وقتی پرتم کرد روی تخت از چشمام سرازیر میشد.
اجازهی مخالفتی بهم نداد و ه یکلشو انداخت روم.
داشتم زیرش خفه میشدم.
هم از شدت ناراحتی هم از شدت خفگی زیاد ...
دستشو کشید روی صورتمو گفت :
-خب خب حاال ببینم این خانم سرسخت چی داره که انقدر مقاومت میکنه ...
-نکن فرهاد ... تروخدا ... نکن
جفت دستامو گرفت و گذاشت باالی سرم چشماش بسته شدو لباشو روی لبای
خشک شده ام قرار داد.
هرچی توان داشتم تو خودم جمع کردم و با گذاشتن دستام روی بازوهاش سعی در
عقب کشیدنش داشتم.
اما زورم نمیرسید بهش.
ازم جدا شدو با حالت بشاشی که نمی دونم خنده بود یا تمسخر گفت :
-خیلی کوچولویی فقط !
قطره ی اشکی از چشمم چکیدو با بغض گفتم :برو کنار
-نچ نچ هیش ... قبال بهت گفتم اینجا فقط من تصمیم میگیرم.
دستشو کشید روی گلوم. تقالهام بی فایده بود و هوله امو کنار زد با دیدن بدنم
چشماش برقی زدو گفت :
خندید�لعنتی چقدر سفیدی تو دختر...
-تازه میفهم اون رادین زرنگ واسه چی انقدر هوادارت شده بود بد جنسی نی ستی !
گریه امم شدت گرفته بود
-فرررهاد خواهش میکنم ... اذییتم نکن
اخمی کردو گفت :
-ببند دهنتو یک کلمه دیگه حرف بزنی حسابتو اساسی میرسم.
خواست دستشو بزاره رو ی بدنم که زنگ خونه به صدا درومد.
کالفه چشماشو تو کاسه چرخوند و تهدید وار گفت :
-فکر نکن خالص شدی !
از اتاق رفت بیرون و من بی حال رو ی تخت ولو شدم.
هنوز قلبم داشت تند تند میزد.❤️

 

رسما داشت از سینه ام پرت میشد بیرون این قلب ناآروم.
کی بود اون ناجی من که از دست این مرد روان ی نجاتم داد ؟
سریع از روی تخت بلند شدم، لباسامو طور ی تنم کردم که بادهم سرعتش بهم
نمیرسید !
لعنتی من می خواستم امروز با فرهاد حرف بزنم اما حاال ...
حتی جرعت پا گذاشتن تو پذیرایی یا حتی بیرون اومدن از اتاقم نداشتم.
عقالنی ترین کاری که به ذهنم رسید قفل کردن اون در کوفتی بود.
رفتم سمت در و قفلش کردم.
کنار پنجره ایستادم ...
با ... بابا ! بابام بابام.
اون اینجا چیکار میکرد ؟
دقیق تر شدم، آره خودش بود. بابای من بود.
اومده بود منو ببینه ؟
پس چرا نی ومد باال ؟
حتی اتفاقات چند دقیقه پیشم از ذهنم پاک شده بود.
درو باز کردم و رفتم تو پذیرایی که صدا ی دادو بیداد فرهاد رو شنیدم.نه ... نه ای ن شصت دفعه؛ بهت میگم برو !
ببین خوب گوش کن نادر یه دفعه دیگه پاتو بزاری اینجا کالمون بد میره تو هم مرد.
حاالم برو ...
گوشی آیفون رو کوبید سرجاش و با غیض برگشت.
ناباورانه لب زدم :
-فرهاد بابام ... تو داشتی با بابام حرف میزد ی ؟
نیم نگاهی بهم انداختو گفت :
-به تو مربوط نیست برو یه چیزی درست کن گرسنمه .
-ولی من می خوام بابام ببینم
-یاال برو کارتو انجام بده
-حداقل اجازه بدهـــ ...
خودشو پرت کرد روی مبل و
نعره زد :
-نرو رو ی مخمممم ... وحشی م نکن یاال بجنب کاری که گفتمو انجام بده.
چونه ام لرزید و به آشپزخونه پناه بردم.از پنجره ی آشپزخونه بابام رو دیدم که داشت ناراحت حرکت میکرد سمت ماشین.
گریه هام داشت کم کم دیدمو تار میکرد.
زیرلب بابامو صدا زدم
نگاه مغموم آخرشو به برج انداخت و رفت.
روی کف آشپزخونه لیز خوردم و نشستم ...
سرمو گذاشتم روی زانوهامو هق هق میکردم.
-تا دودقیقه دیگه صبحانه حاضر باشه
خدا لعنتت کنه که انقدر بد ذاتی ...
کاش بمیری کاش بمیری
بی جون از کف سرامیک های آشپزخونه برخاستم.
نیرویی برای انجام هیچ کاری رو برام نذاشته بود این مرد.
رفتم سمت یخچال و به خودم لعنت فرستادم که چرا سمی چیزی تو ی غذاش
نمیریزم تا به درک واصل شه ؟!
دوتا تخم مرغ برداشتم و مشغول سرخ کردنشون داخل تابه شدم.
فکرم اینجا نبود که بخوام تمرکزی روی کارام داشته باشم..

غذا که حاضر شد نون هارو گرم کردم و گذاشتم روی میز ... حالم ازش بهم میخور
حاال باید صداشم میزدم ؟
تو چهارچوپ آشپزخونه ایستادم :
-شام حاضره
بعداز مکثی تلویزیون رو خاموش کرد و با پرت کردن کنترل روی میز از جاش بلند
شدو اومد تو آشپزخونه.
به محض ورودش از آشپزخونه خواستم برم بی رون که از قصد تنه ی محکمی بهم زد.
دستمو گذاشتم روی بازومو زیرلب با جملهی آروم تری که فکر نکنم اصال شنیده
باشه، از آشپزخونه خارج شدم.
رفتم کنار پنجره ایستادم دیگه نه خبر ی از ماشین بابا ونه از خودش بود.
غمگین پرده رو تو دستم فشردم که عربده فرهاد و شکسته شدن ظرف ها تو
آشپزخوته پشتم رو لرزید.
-این لعنتی چرا انقدر شوره ؟
هی طنااااز ؟ بیا اینجا بببنم ...
دستامو مشت کردمو رفتم تو آشپزخونه.
بشقابو پرت کرد جلو و گفت این چه زهرماریه درست کردی گذاشتی جلو ی من هان ؟
-مگه چیه ؟
-هه، میگه، مگه چیه ! ... شوره زهرماره بیا خودت بخور.
-حواسم نبود ببخشید.
صندلی رو با حرص کشید عقب که صدا ی بد ی از کشیده شدن روی سرامیک ایجاد
کرد.
-بدرد هیچ ی نمیخور ی
ناخودآگاه لب زدم :
-فرهاد ؟
بی اینکه متوقف بشه با برگرده گفت :
-ها ؟
پشت سرش راه افتادم تا نشست روی مبل
استرس داشتم، دستامو قفل هم کردمو گفتم :
-میزار ی فردا برم مدرسه ؟ از فردا مدرسه ها شروع میشه .
خندیدو گفت خیلی کاراتو خوب انجام میدی بزارم ددر دودورم بری ؟ دیگه چی میخوا ی ؟ ها ؟ بگو
تعارف نکن.
مسافرتی ؟ سفر خارجی چیزی؟
داشت دستم می نداخت !
لب تر کردم و برای آرامش گرفتنم نفس عمیق ی کشیدم. باید آروم تا میکردم با این
گرگ وحشی بلکه رام می شد.
-من که تو این یه هفته کارامو خوب انجام دادم. هر روز خونه رو مرتب و تمیز کردم،
ناهار و شامم که به موقعِ بود.
لباساتم که همیشه اتو زده تو کمد چیده شده بود
دیگه چیکار نکرده ام خوب؟
نگاه دقیقی بهم انداخت. راست میگفتن حرف حق جواب نداره حت ی اکه طرفت آدم
نباشه !
بعداز سکوت نسبتا طوالن ی سری تکون دادو گفت :
-خیلی خب.
برگشت سمتمو با ابروهایی توهم ادامه داد ❤️

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : arbabesangi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.14/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.1   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه lqao چیست?