اجبار 1 - اینفو
طالع بینی

اجبار 1


نگاهی بهم انداخت..خیلی سریع نگاشو ازم گرفت و به زمین دوخت! با بالیی که من سرش آورده بودم ، همین که
نزد تو دهنم و منو جلوی آرایشگر و شیرین سکه ی یه پول نکرد نماز شکر داشت..!
شیرین نزدیکم شد دسته گلی که پُر بود از گالی لیلیوم و
رز قرمز به دستم داد..لبخند تلخی بهش زدم..
شیرین با اخم گفت: عروس عنق!
وارفتم..باورم نمیشد که عروس شدم و امشبم شب عروسیم بود! بعد 32سال..اونم اینجوری..!! دوباره همون غم
همیشگی نشست تو نگام...شده بود کار هر روز و هر شبم!
شیرین شنلمو برام پوشید..حتی به خودش زحمت نداد بیاد تو و خودش به جای شیرین،
شنل و تنم کنه! اووووف....شیرین زیر بازومو گرفت و منو به سمت در خروجی کشوند..اینا وظیفه ی شیرین بود
یا...!!
من با شیرین ازدواج کرده بودم یا اون!!؟ یه ندایی از درونم منو به خودم آورداین تازه اولشه ! وقتی اون غلط و میکردی باید به همه جاش فکر میکردی! بکِش راویس خانوم.."
این تازه اولشه ! وقتی اون غلط و میکردی باید به همه جاش فکر میکردی! بکِش راویس خانوم.."
جلوتر از من و شیرین راه افتاد و سوار مزدا 2 سفیدش شد..فیلمبردار ول کنم نبود مدام تذکر میداد که آروم و
یواش راه بریم تا فیلمش خوب از آب دربیاد..بابا اصالً من نخوام این فیلم خوب بشه کی و باید ببینم..؟!! اه..
این من و شیرین بودیم که داشتیم خرامان خرامان راه میرفتیم..
داماد با خیال راحت سوار ماشین گل زدش شده بود و داشت با چشاش مارو مسخره میکرد...مسخرم داشت
واال! داماد تو ماشینش بود و فیلمبردار به من و شیرین میگفت چطوری راه بریم!!..اینجوریشو تا حاال ندیده بودم..
شیرین درِ جلوی ماشین عروس و برام باز کرد..یه لحظه حس کردم شاید شیرین دوماد این مجلسه! اون آقا که لم
داده بود رو صندلیشو حتی به خودش زحمت نداد بیاد کمک کنه چطوری من با این لباس سنگین سوار شم!!
نفسمو پرصدا بیرون دادم و با هر بدبختی بود سوار شدم..شیرین گونمو بوسید و گفت: تو باغ میبینمت خواهری!
در رو بست و رفت..حتی حال نداشتم بهش لبخند بزنم! هنوزم بوی عطر سرد و تلخش تو فضای ماشین بود..
پاشو گذاشت رو پدال گاز و ماشین از جا کـَنده شد..تموم حرصشو سر پدال بیچاره خالی کرده بود💓
 

خوب میدونستم که نباید حرف بزنم چون فقط منتظر یه جرقه بود تا آتیش بگیره! از سکوت خفقان آور ماشین
داشتم حرص میخوردم..
با ظبط ماشین ور رفتم اما همش آهنگای غمگین میخوند..خیر سرمون شب عروسیمون بود مثالً.. داشتم دنبال آهنگ
شاد میگشتم که صداشو شنیدم:
بیخود زحمت نکش! همه ی آهنگای من همین مدلین! پس هیچوقت اونی که میخوای و پیدا نمیکنی!
با حرص نگاش کردم..لعنتی! حاال نمیشد یه امشب یه آهنگ شاد میذاشت؟!! زیر لب غر زدم..
_ لعنت به این مراسم مسخره!
اخماش بیشتر رفت تو هم! چه رویی داشتم من! این آتیش و خودم به پا کرده بودم حاال داشتم ازش مینالیدم؟!!
همین که حرفی بهم نزد باید حسابی به خودم ببالم...شیشه ی ماشین و تا نصفه پایین کشیدم..چند تا نفس پی در پی
و عمیق کشیدم..
نگام رو حلقه ی زرد و بدون نگین، دست چپم ثابت موند..اشک تو چشام حلقه بست..
با هر زوری بود بغضمو فرو خوردم..نه امشب وقت گریه نبود!! هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری ازدواج کنم..
باالخره به باغی که مراسم توش برگزار شده بود رسیدیم..
اوووه چه خبر بود!! یه ایل مهمون ریخته بودن تو باغ..با دیدن ما، صدای جیغ و سوت و دست بلند شد..
بوی اسپند و صدای کر کننده ی ارکسترم که دیگه هیچی! لبخند مصنوعی رو لبام نشست..فیلمبردار سررسید..اصالً
معلوم نبود از کجا هی سر و کلش پیدا میشه..داشت کم کم کُفریم میکرد..
مجبور شد زودتر از من پیاده شه و بیاد و در سمت منو باز کنه..
نمیخواست بهونه دست بابام بده..بابام خوب حرکاتشو زیر نظر گرفته بود!
حداقل باید جلوی بابام وانمود میکرد که این ازدواج و قبول کرده..
دستام میلرزید..مثل مجسمه وایساده بود تا خودم پیاده شم..حرصم گرفت..پسره ی بیشـــــــور! خیر سرش دوماد
مگه نبود؟!!
لعنت به تو! الاقل یه زحمت بکش دستِ مبارک و جلو بیار و کمک کن با این لباس سنگین پیاده شم...!

 

هیچ حرکتی نکرد..با غرغر و با سختی از ماشین پیاده شدم..حس کردم همه ی نگاه ها به منه! حس کردم همه
سردیاشو دیدن و میخوان با چشم بهم ترحم کنن! بخاطر همین سرمو بلند نکردم..صدای فیلمبردار اومد:
_ آقا دوماد..دست عروس خانومو بگیرین و آروم آروم برین سر جاتون بشینین...
خشم و تو صورتش میدیدم..اگه بابا و نگاهای خیره ی مهمونا نبود قطعاً یه بالیی سر فیلمبردار میاورد..
الکی و خیلی سست بازومو گرفت و ادامه ی بلند لباسمو گرفت و کمک کرد تا راه برم! باز خدا پدر فیلمبردار و
بیامرزه اگه اینو نمیگفت که این منو ول میکرد و خودش میرفت! ازش بعید نبود..
جلوتر رفتیم..انیس جون با خوشحالی نزدیکمون شد..نمیدونم چرا خوشحال بود؟؟ اون که میدونست عروسش چه
غلطی کرده و با چه وقاحتی وارد خونوادشون شده! از اینکه یکی پیدا شده بود که به روم بخنده جون دوباره گرفتم!
انیس جون صورتمو گرفت و با دستش سرمو خم کرد و بوسه ای به پیشونیم زد..خیلی مهربون بود..جای مامان
نداشتم دوسش داشتم..
با بغض گفت: خوشبخت بشید ایشاال...
بعد به پسرش نگاه کرد پیشونیه اونم با نرمی بوسید خواست چیزی بگه که اشکاش راه گرفت و بدون حرف کنار
رفت..
عروسی بود یا عزا!!!
رادین و گیسو نزدیکمون شدن..گیسو دستای لرزون و سردمو گرفت و با لبخند گفت: ماه شدی راویس! دورت
بگردم من!
آهسته تشکر کردم..گیسو خیلی هوامو داشت..شایدم دلش برام میسوخت و اینطوری بهم محبت میکرد! اما هر چی
بود مهم این بود که طرفدارم بود ..
رادین با همون جدیتی که ازش سراغ داشتم گفت: امیدوارم فقط عاشق هم باشین...همین!
نگاش رو صورت برادر کوچیکترش ثابت موند..رادین با چشم خودش دیده بود که آروین چی کشیده! تو تموم این
دو ماه شاهد زجر کشیدن و خشم و بی قراریای آروین بود..
رادین با لحن محکمی گفت: آروین! زندگیه تو از فردا شروع میشه! بازی نیس..حواستو جمع کن..
خواست چیز دیگه ای بگه که آروین خودشو تو بغلش انداخت و بهش اجازه ی حرف دیگه ای و نداد..
خوب از عالقه ی شدید آروین و رادین به هم، خبر داشتم..رادین، آروین و مثل جونش دوس داشت..آروینم هالک
برادر بزرگ و مغرورش بود!
گیسو بازوی رادین و کشید و ازش خواست کنار بره تا ما بریم سر جامون بشینیم..
رادین از بغل آروین خودشو کنار کشید و دستی به شونه ی آروین زد ..
من و آروین خرامان خرامان به جایگاه عروس و دوماد که تقریباً گوشه ای دنج که با درختای پرتقال و سیب،
خوشگل، تزیین شده بود رسیدیم..
هر دو روی صندلیامون نشستیم..آروین سرش پایین بود..داشت با حلقه ی طال سفید و بدون نگین دست چپش،بازی
میکرد..

اززیر شنلم کامل لرزش دستاشومیدیدم. شیرین سررسید.. کمک کردتاشنلمو دربیارم.. باباجلو نیومده بودتاتبریک بگه. پوزخندی ب فکرم زدم.. تبریک؟؟!!
برای چی باید تبریک بگه؟ برای اینکه آبروشو راحت برده بودم؟!!
حداقل میتونست برای حفظ ظاهرم که شده میومد جلو و صورت دومادشو میبوسید!
نگاهای سنگین تک تک فامیل و رو خودم حس میکردم..فامیالی ما که از شیراز اومده بودن و فامیالی آروینم که
تک و توک میشناختم وبعضیاشون با حسادت و با گوشه چشم نازک کردن بهم نگاه میکردن..حس بدی داشتم..
بعضیام با نگاه های پر از تحسین، نگام میکردن..اما خوشحال نبودم..اگه هر موقعیتی غیر از االن بود شاید خوشحال
میشدم و کلی ذوق میکردم..
اما امشب ...نه..!
پدر جون، بابای آروین نزدیکمون شد..به احترامش هردومون بلند شدیم..پدر جون دستی به شونه ی آروین زد
خیلی از دستش دلخور بود و حتی جلو نیومد تا آروین و بغل کنه یا صورتشو ببوسه!
به همون ضربه رو شونه ی آروین اکتفا کرد..مرد خیلی فهیم و مقتدری بود..
اما باید درکش میکردیم..غرورش له شده بود..
سکوت بدی بینمون بود..پدر جون جعبه ای مخملی قرمز رنگ به سمتم گرفت و در حالیکه سعی میکرد لبخند بزنه
گفت: خوشبخت باشید..
جعبه رو گرفت سمتم..در جعبه رو باز کردم یه زنجیر ظریف طال سفید بود خیلی ناز بود..
لبخندی زدم و گفتم: مرسی پدر جون!
پدر جون بدون حرف دیگه ای رفت..
اسم "پدر جون" که از دهنم دراومد چشای عسلی رنگ آروین پر از خشم شد..دوس نداشت من انقدر خودمو راحت
و صمیمی نشون بدم..
نگام میکرد..رگه های قرمز رنگی تو چشای درشت و عسلیش پیدا بود..یه لحظه ترسیدم..لب پایینیمو گاز گرفتم..
عجب شبی بود! فامیالی خیلی نزدیک از سوری بودن مراسم و اتفاقایی که افتاده بود خبر داشتن و با ناراحتی نگامون
میکردن..
چقدر همه چیز هول هولکی و زود اتفاق افتاد..در عرض یه ماه! ..یه عقد ساده ی محضری و حاالم یه مراسم
عروسی...
از امشب دوره ی جهنمی زندگیم شروع میشد..خودم و برای همه چیز آماده کرده بودم..مقصر بودم و باید میساختم!
آروین پسری نبود که با بالهایی که من به سرش آورده بودم باهام خوب باشه ! همین االنشم انتقام و خشم و تو
چشاش به وضوح میدیدم..
هر دو نشستیم..به دستای کم مو و مردونه ی آروین زل زدم..کتشو درآورده بود گرمش شده بود..شاید از خشم
زیاد، احساس داغی میکرد..
آستین پیراهن سفیدشو باال زده بود..کالفه بود..ساعت مچی سیکوی بند سرامیکش فوق العاده شیک بود و به
دستاش شدید میومد..
حلقه اش..تو انگشت دست چپش برق میزد..مطمئن بودم تا برسیم خونه و از شر نگاه ها راحت شه، پرتش میکنه یه
گوشه!

همچنان غرق انالیز تیپ و حرکاتش بودم ک گیسو سررسید. خیلی خوشگل شده بود پیراهن آبی رنگی که دکلته بود به تن داشت و از پشتم طرف کمرش لخت بود و حسابی
اندامشو به رخ میکشید..دختر زیبایی بود.. دختر سفید پوست با چشمایی سبز و درشت بود..
_ چه عروس و دوماد ساکتی! پاشین بابا یه کم قِر بدین..به ارکستر سپردم یه آهنگ خوب بزنه به افتخارتون..
آروین اخم پررنگی کرد و گفت: الزم نکرده!
گیسو که میدونستم دست بردار نیس، دستمو کشید و بلندم کرد و گفت: آروین انقدر خشک بازی درنیار..تو
فیلمتونم میفته و بعدها میشه خاطره!
پسر جوانی که مشغول خواندن بود آهنگ و لحظه ای قطع کرد و گفت: خب حاال میخوام یه آهنگ بخونم به افتخار
عروس خانوم و ماه داماد امشب جشنمون..خواهشاً وسط و خالی کنین.
همه دست زدن..آروین تو عمل انجام شده قرار گرفته بود و با خشم بلند شد..گیسو لبخندی زد و دست منو تو دست
آروین گذاشت..
هر دو به پیست رقص رفتیم..گیسو دختر شیطون و خیلی زبلی بود..بخاطر این کارش کلی دعاش کردم..داشتم
میمردم از بی حوصلگی!
آهنگ پخش شد..آهنگ هنای اندی بود..من عاشق این آهنگ بودم..
با اینکه دامنم اذیتم میکرد و به زور میتونستم جُم بخورم اما خب انقدر وارد بودم که هماهنگ با آهنگ میرقصیدم..
چراغا خاموش شد و چند تا رقص نور، به رنگای سبز و قرمز و آبی رو صورت من و آروین پیدا شد..
فضای الیتی بود...تو این لحظه ی عاشقونه فرصتی برام شد که تک تک اجزای صورت آروین و آنالیز کنم..
قد بلندی داشت و من با اون کفشای پاشنه 01 سانیتم به زور به شونه هاش میرسیدم..من قدم کوتاه نبود، اون
زیادی قد بلند بود!
خیلی خوش استایل بود..موهای مشکی ای داشت..اما چشماش..عاشق چشاش بودم..عسلی! عجب رنگی! آروین
خوشگلی و جذابیت زیادی داشت.
لباش قلوه ای و به رنگ صورتی کمرنگ بود..نگاهاشو دقیق زیر نظر گرفتم..سرد و یخ بود! حقم داشت..با بالیی که
من سرش آورده بودم..!!
مردونه و ناز میرقصید..اجبار رو از تو چشاش میخوندم..همه چی براش زورکی و اجبار بود..ازدواج با من..رقص با
من! اووووف...
دلم شکست..حقم اینجور عروس شدن نبود..خودمم قربانی بودم..چرا باید اینجوری عروس میشدم؟ همونطور که
بدنمو تکون میدادم قطره ای اشک، از چشام به روی گونم چکید..آروین با تعجب نگام میکرد..اما برای من مهم
نبود..
آهنگ قطع شد و چراغا روشن شد..
آروین لبخند مصنوعی زد و منتظر شد تا باهاش برم سرجامون بشینیم..بابا بدجور نگاش میکرد وگرنه بدون من
میرفت مینشست سر جاش!
از فرمالیته بودن مراسم خسته و عصبی بودم..کاش زودتر تموم میشد..داشت حالم بهم میخورد..

. هر دو کنار هم
نشستیم.
آروین کتشو پوشید..همزمان با پوشیدن کتش، سوییچش از جیبش دراومد و افتاد نزدیک صندالی من!آخ جون عجب چیزی! خیلی دوس داشتم آروین ازم بخواد سوییچ و از زیر پام بدم بهش..آروین چپ چپ نگام کرد
که یعنی سوییچمو بده..
منم که خیلی پررو بودم..خودمو زدم به اون راه و مشغول ور رفتن با دسته گلم شدم..
آروین عصبی شد زیر لب گفت: نزار روی سگم باال بیاد!
آروین بدون اینکه به من اجازه ی کاری و بده..خم شد و سوییچ و با هر زحمتی بود از زیر پام برداشت و گذاشت تو
جیبش!
قیافم اون لحظه دیدنی بود..خیلی ضایع شده بودم..تو دلم کلی بهش فحش دادم..
پسره ی بیشــــــــور! چی میشد اگه ازم میخواست سوییچشو بهش بدم؟ براش انقدر سخت بود؟
آخر شب شد..فکر کنم من تا آخر مراسم، از دست آروین و حرکاتش یه 5 کیلویی وزن کم کردم..
مهمونا رفتن و فقط خودمونیا موندن...
بابا باالخره افتخار داد و نزدیکم شد.از روز محضر تا امشب، حاضر نشده بود باهام حرف بزنه..از دستم دلخور بود
اینو خوب از تو چشمای غمگینش میخوندم...حقم داشت غرورش خورد شده بود
.نگام رو موهای سفید کنار شقیقه ش ثابت موند..الهی بمیرم برای بابام..پیرش کرده بودم..
تو این دوماهی که گذشت خیلی شکسته شده بود..بغض تو گلوم گیر کرده بود..
بابا که سعی میکرد لبخند بزنه با لحن گرمی گفت: راویس! مراقب خودت باش..هر مشکلی برات پیش اومد فوری با
من تماس بگیر..سفارشتامویادت نره..
سرمو تکون دادم..میخواستم خیالشو راحت کنم...
بابا با غم و اندوهی که تو صداش موج میزد، گفت: کاش مادرت زنده بود و تو رو تو لباس عروس میدید..عین
فرشته ها شدی!
این حرفش برام بس بود تا بغضی و که دو ماه بود تو گلوم گیر کرده بود و خالی کنم..اشکام بی صدا از چشام به
روی گونه هام میریخت..
بابا با دستاش سرمو ثابت جلوی خودش نگه داشت و گفت: نه راویس گریه نکن! دیگه هیچ وقت گریه نکن..تموم
شد..کابوسای هممون تموم شد..
دیگه نمیخوام از چشای نازت یه قطره اشک بریزه! من فردا دارم برمیگردم شیراز..
با تعجب به بابا نگاه کردم..با پشت دستم اشکامو پاک کردم و گفتم: چرا میرین شیراز؟ پیش من و شیرین بمونین..
بابا لبخندی زد و گفت: نه دخترم! باالخره که باید برم..اینجا کاری ندارم..تموم کار و خونه و زندگیه من
اونجاس..خوشحالم که توأم سر و سامون گرفتی..حاال با خیال راحت برمیگردم شیراز..کاری داشتی به شیرین بگو..
با بغض گفتم: چشم...مرسی بابا..من..واقعاً..

بابا دستشو روی لبم گذاشت و نذاشت ادامه بدم پیشونیمو بوسید و گفت: خوشبخت بشی عزیزم...خدافظ!
بابا از من دور شد و رفت..با آروین هیچ حرفی نزد..آروین از برخورد بابا شدید عصبی بود..خشم و از تو چشاش
میخوندم..راستش خودِ منم، از بی محلی بابا نسبت به آروین رنجیدم..هر چی بود باالخره دومادش بود..
.باید حداقل میومد و پیشونیش و میبوسید..
شیرین و شوهرش، آرسام، هم اومدن جلو و خدافظی کردن و رفتن...
انیس جون نزدیکمون شد و گفت: آروین مامان، شمام بهتره برین خونتون..دیگه دیروقته! خسته این..ما هم داریم
کم کم آماده میشیم که بریم..
آروین در حالیکه داشت با حرص سوییچشو تو دستش میچرخوند گفت: نمیشه شمام با ما بیاین؟
لجم گرفت..پسره ی بی لیاقت! انگار میخواد با یه غول بی شاخ و دُم تنها باشه..مگه من چیکارش داشتم..؟ از چی
میترسید؟
انیس جون غمگین نگاش کرد..گیسو که جمله ی آروین و شنیده بود نزدیکون شد و با خنده گفت:
مامان انیس بیاد چیکار؟ شما امشب کلی کار دارین با هم..الزمه که تنها باشین...
گیسو با شیطنت خندید..سرخ شدم..چه خوش خیال بود این! آروین از خشم قرمز شد و با حرص زل زد به گیسو..
رایدن سررسید بازوی گیسو و کشید و گفت: بیا بریم انقدر داداش منو حرص نده دختر!
رادین، گیسو رو برد..
آروین با حرص گفت: این گیسو نمیخواد دست از سر ما برداره؟
انیس جون لبخندی زد و گفت: چیکارش داری؟ تو که گیسو رو میشناسی..عادتشه! شیطونه!
آروین با خشم گفت: از وقتی شده زن رادین، بیشتر مزه میپرونه! کاش همون دختر عموم میموند..
پس گیسو دختر عموشم بود! میگم چرا انقدر با انیس جون و آروین صمیمی برخورد میکنه! فکر کنم همش یه سال
از عروسیش میگذشت..
انیس جون دستمو با مهربونی گرفت و گفت: راویس جان! آروینمو به تو میسپرم عزیزم..مواظبش باش..تا به این
سن رسیده خیلی هواشو داشتم..هم من هم باباش..از این به بعد تو مراقبش باش..
آروین نگاه پر از نفرتی بهم انداخت و رو به مامانش گفت: آدم قحطه منو دست این خانوم میسپرین؟!! من خودم
میتونم مراقب خودم باشم مامان!
حرفی نزدم..میدونستم که اگه چیزی بگم بیشتر آروین و عصبی میکنم..اما دلم خیلی شکست..چقدر شرایطم بدبود..
بنطرتون چرا اروین از راویس خوشش نمیاد؟؟


به انیس جون لبخندی زدم تا خیالش راحت باشه..من و آروین از همه خدافظی کردیم و به سمت خونه ی جدید و
مشترکمون!!! حرکت کردیم..
آروین بی توجه به حضور من، آهنگا رو عوض میکرد و باالخره یکی و انتخاب کرد..بازم غمگین! اه..این تا امشب منو
دق بده ول نمیکنه!
با دیدن اخمام، پوزخندی زد و صدای آهنگ و زیاد کرد..لعنت به تو!
از ناراحتی داشتم آتیش میگرفتم..شیشه رو پایین کشیدم تا یه کم آروم شم ..صدای امیر علی تو فضا پخش بود..
آرامش عجیبی تو صداش بود و دوسش داشتم..اما نه برای امشب...!
به خونه رسیدیم..یه خونه ی یه طبقه، با نمای سفید-مشکی..!
آروین با ریموت، در پارکینگ و باز کرد و ماشین و پارک کرد..بدون اینکه محلم بزاره راه افتاد..خیلی لجم گرفت..
با وجود لباس سنگین و مزخرفی که تنم بود اما بخاطر تاریکی ،حیاط بزرگی که خونه داشت و ترسی که من از
تنهایی و تاریکی داشتم، مجبور شدم عین بچه اردکایی که پشت سر مامانشون راه میرن دنبال آروین راه برم..
 

انگار گذاشته بودن دنبالش، چنان با عجله راه میرفت که به ترسناک بودن خودم شک کردم! واال! روح که دنبالش
نمیومد..
باالخره رسیدیم به در اصلی! چقدر راه بود..اوووف...از بس راه رفته بودم اونم با چنین لباس بزرگ و سنگینی، نفس
نفس میزدم..
آروین بی توجه به صدای نفسای تندم، کلیدشو در آورد و در رو باز کرد بدون اینکه تعارفی بکنه، زودتر داخل شد و
المپای خونه رو روشن کرد معلوم نیس انیس جون اینو چطوری تربیت کرده!
صندالی سفید و پاشنه 01 سانتیمو با اعصابی خراب، پرت کردم گوشه ی جا کفشی..ایشش کالفم کرده بود..پاهام
خیلی درد میکرد..
زیادی باهاشون راه رفته بودم..داشتم از درد پام ناله میکردم که سرمو بلند کردم و چشمم به خونه افتاد..
کفم برید...اوووووووه...چی بود!!! درد پاهام یادم رفت..غرق خونه بودم..
آروین تا حاال نذاشته بود من پامو بزارم اینجا، البته خودمم هیچ ذوقی نشون نداده بودم..
جهیزیمو شیرین و گیسو چیده بودن! با هیجان و ذوقی کودکانه، تک تک اتاقا و آشپزخونه و هال و سرویس
بهداشتی و دید زدم..
خیلی خوشم اومده بود..رنگ دیوارای پذیرایی، کرم قهوه ای بود .دوتا اتاق خواب ، روبروی هم داشت..یکی از اتاق
خوابا که یه تختخواب دونفره توش بود، رنگ کاغذ دیواریش صورتی بود و کل وسایلش به رنگ، بنفش و سفید بود.
.رنگش خیلی آرامش بخش بود..
اتاق خواب بعدی هم ، تختخوابی یه نفره توش بود..کل وسایل داخل اتاق و رنگ کاغذ دیواریاش سبز کمرنگ بود..
پذیراییش که محشر بود..مبالی خوشگل کرم رنگی که به سلیقه ی شیرین خریده شده بود به صورت ال چیده شده
بود..
گلدون بزرگ و خوشگلی پر از گالی مصنوعی رز قرمز، کنار ال ای دی مشکی رنگ خودنمایی میکرد..
حسابی همه جا رو دید زده بودم..رو دیوار هال، تابلو فرشی بزرگ از یه طبیعت زیبا، به چشم میخورد..
چند تا مجسمه هم گوشه ی هال گذاشته شده بود..البته مجسمه ها یه کم مشکل منکراتی داشتن! لبخندی زدم..
آروین بی توجه به چشمای پر ذوق و خوشحال من، روی مبل لم داد و گره ی کراواتشو شل کرد..خسته و کالفه بود..
کتشو درآورد و روی دسته ی مبل کناریش پرت کرد...

چه عروس بی ذوقی بودم من! درست شب عروسیم باید خونمومیدیدم؟!! نمیدونستم باید چیکار کنم..روبروی
آروین رو مبل نشستم..
آروین گوشه ی چشاشو محکم با دستاش فشار داد..بعد به من خیره شد پوزخندی زد و گفت:
قصد ندارین لباس سپید عروسیتونو در بیارین؟!
آخ که اگه جرئتشو داشتم گردنشو میشکوندم! تا کِی میخواست کنایه بارم کنه؟
با لج گفتم: نــــــــــه!
اخماش رفت تو هم! خوب میدونستم که از حاضر جوابی متنفره! هر چی بود، ته تغاری و عزیز کرده ی خونوادشون
بود و طاقت گستاخی و نداشت..با خشم گفت: برو تو اتاق و این لباس مسخره رو از تنت در بیار! اصالً خوشم نمیاد از این مراسم مسخره چیزی باقی
بمونه!
با حرصی که تو صدامم آشکار بود گفتم: مراسم مسخره؟!! برات متأسفم!
خواستم بلند شم که با لحن جدی و عصبیش گفت: پس چی خیال کردی؟ هان؟ فکر کردی عاشق و سینه چاکت
بودم که حاضر شدم باهات ازدواج کنم؟ تو با من بازی کردی راویس! هم با من هم با خونوادم..تو غرور خونوادمم
خورد کردی.
.یه جوری ازت انتقام میگیرم که نابود شی..لیاقتت همینه! فکر کردی یام میره چی به سرم آوردی؟ فکر کردی
اشکای مامانم یادم میره؟
با بغض گفتم: چی میخوای از جونم؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟
آروین خنده ی بلندی از رو عصبانیت کرد..واقعاً ترسیدم ..وقتی خندش تموم شد گفت: حاال حاالها من و تو با هم
کار داریم خانوم زرنگ! بهت نشون میدم که من کیَم و چه شوخی و بازیه مسخره ای با من شروع کردی..زندگیو
برات جهنم میکنم! . یه جهنم واقعی!
دیگه طاقت نیاوردم..نمیخواستم جلوی آروین گریه کنم..اون همینجوریشم نزده میرقصید!
با سرعت به اتاق خوابی که تختخواب دو نفره توش بود رفتم و در رو قفل کردم..
رو تخت دراز کشیدم و زار زدم..این حق من نبود!! منم بازیچه بودم...من بی تقصیر بودم..!!
فصل دوم***
کش و قوسی یه بدنم دادم..چشمامو مالیدم..نگام رو لباس عروسم که دیشب درِش آورده بودم و لبه ی تخت
انداخته بودم، ثابت موند..
پوزخندی زدم..چه شب عروسی باشکوهی! خدا امروز و به خیر کنه..چشمام هنوزم از گریه ی دیشب میسوخت..
خودمو تو آینه نگاه کردم..صد رحمت به روح! رنگم حسابی پریده بود..حاال هر کی ندونه فکر میکنه از درد زیاد
بوده!! نیشخندی زدم..
موهام ژولیده و به هم چسبیده بود..دیشب وقت نکردم برم حموم..انواع و اقسام ژل مو و واکس مو و هزار کوفت و
زهرمار دیگم به موهای نازنین و عسلی رنگم زده بودن..
با چه بدبختی ای دیشب اون گیرا و تاج و از رو موهام کندم..اوووف!
موهامو شونه زدم..رنگشو خیلی دوس داشتم..تونسته بودم از رو ژورنالی که زن آرایشگر بهم داده بود. 

.تونسته بودم از رو ژورنالی که زن آرایشگر بهم داده بود رنگ عسلی و
انتخاب کنم..
عاشق این رنگ بودم..رنگ چشای آروین! با آوردن اسمشم تنم لرزید..
از اتاق اومدم بیرون..وارد هال شدم..آروین بیدار شده بود تی شرت سبز کاهویی تنگی تنش بود..کت و شلوار خوش
دوخت دیشبش رو مبل افتاده بود..میخواست نشون بده که تا چقدر از دیشب بیزار بوده..
چشماش از بیخوابی سرخ شده بود..اون چرا نخوابیده بود؟ اون که با شکستن دل من باید عشق دنیا رو میکرد؟
برای خودش قهوه ریخته بود و داشت با کیک میخورد....


..انگار نه انگار منم تو این خونه آدمم!!
خواستم حرفی بزنم..که متوجه نگاه های غضبناکش شدم..چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
فنجان قهوشو طوری پرت کرد کف آشپزخونه که هزار و یه تیکه شد..اینم کنترل اعصابشو نداره ها!
داد زد: برو لباستو عوض کن..نکنه فکر کردی اومدی خونه ی خالت؟!
به لباسم نگاه کردم..یه تاپ مشکی و تنگ پوشیده بودم با یه شلوارک سفید..از تعجب کم مونده بود شاخ
دربیارم..وا..این کجاش دعوا داشت؟
حاال هر کی نمیدونست فکر میکرد من چی پوشیدم که این قاطی کرده!!
وقتی دید زل زدم بهش ..عصبی تر شد و داد زد: نمیشنوی چی میگم؟ برو لباستو عوض کن..
با بی خیالی داخل آشپزخونه شدم و مشغول ریختن قهوه برای خودم شدم و گفتم: من که از حرفات سردرنمیارم..
داشتم قهوه جوش و میذاشتم رو گاز، که از پشت بازوم به شدت کشیده شد..خل شده بود..قهوه جوش از دستم افتاد
و پخش زمین شد..
از عصبانیت داشت نفس نفس میزد..واقعاً روانی شده بود..خشم از چشاش میبارید.به سختی از البالی دندونای به هم
قفل شدش گفت:
فکر کردی میتونی با پوشیدن چنین لباسایی منو خام کنی و کاری کنی که بهت دست بزنم؟ نه خانوم! من عقده ی
این چیزا رو ندارم..ازتوام تا حد مرگ متنفرم و مطمئن باش نمیرسه روزی که بهت دست بزنم..لیاقتشم نداری...
.پس برو لباستو عوض کن تا قاطی نکردم..
واقعاً درموردم اینطوری فکر میکرد؟ که من میخوام تحریکش کنم تا باهام...اوووف..خودشیفته! از ترس زبونم بند
اومده بود..
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: مگه..مگه لباسم چشه؟..من همیشه همین مدلی لباس میپوشم..
آروین فشار دستشو رو بازوم بیشتر کرد..خیلی دردم اومد..وحشی شده بود..
با خشم گفت: تو خونه ی بابات هر غلطی میکردی به من مربوط نیس..اینجا خونه ی منه و این من هستم که میگم
چی بپوشی و چی نپوشی..
انقدر عصبی بود که ترسیدم سر به سرش بزارم..چند دیقه ای با خشم تو صورتم زل زده بود بعد که یه کم آروم شد
بازومو ول کرد و گفت:
زود عوضش کن!
از اینکه بخوام تو سری خور باشم بیزار بودم اما خب..خیلی قیافش ترسناک شده بود..بدون اینکه حرفی بزنم به اتاق
خوابی که مال من شده بود رفتم..اشکام راه گرفت..
این چه زندگی ای بود که حتی حق نداشتم اونطوری که دوس دارم لباس بپوشم؟!!
اینم از روز اول!! خیر سرم تازه عروس بودم!! از تو کمد، تی شرت صورتی رنگی در آوردم..بهم زیادی گشاد بود و
تو تنم زار میزد..
خودمو تو آینه نگاه کردم..بغض کرده بودم! من تو خونه ی بابام خیلی راحت بودم و هر چی دستم میومد
میپوشیدم.

اما از اینکه آروین لباس پوشیدنمو پیش خودش اونطوری تعبیر میکرد به همین راضی بودم..عجب
موجودی بود!
فقط میخواست با من سر هر چیزی دعوا راه بندازه ورو مخم، دراز نشست بره!میخواست زخم رو دلشو آروم کنه! با آزار دادن من!!
برگشتم آشپزخونه..لبخند پیروزمندانه ای رو لباش بود..از آشپزخونه بیرون اومده بود و روی مبل لم داده بود و تی
وی میدید..
حواسم به تیکه های فنجان شکسته شده نبود! پام رفت رو یه تیکه ی تیز! خون غلیظی از پام اومد..
با ناله گفتم: آخ پام..!!
نگام کرد..هیچ نشونه ای از نگرانی تو صورتش معلوم نبود..
با خونسردی در حالیکه چشاش رو صفحه ی تی وی قفل شده بود گفت: سریع ببندش خونه رو به گند نکشی!
بغض کردم..نگران خونه ش بود؟؟!! پس من چی؟ کشک بودم این وسط؟ چقدر بی توجهیش داشت لهم
میکرد..لنگون لنگون داخل آشپزخونه شدم مراقب بودم که پای خونیمو زمین نزارم..
جعبه ی کمکای اولیه رو از تو کابینت برداشتم..حاال خوبه شیرین جای اینو بهم گفته بود!
انگار اونم میدونست این خونه بیشتر شبیه میدون جنگه و این چیزا الزم میشه! با هر زحمتی بود پامو پانسمان
کردم..خداروشکر زخمش سطحی بود!
بلند شدم و تیکه های شکسته ی فنجون و با جارو و جمع کردم و تو سطل آشغال ریختم..
تقصیر اون بود که فنجونشو شکونده بود و پای من اینطوری زخمی شد..باید ازم عذرخواهی میکرد..
عذرخواهی؟!! هه..چه رویای محالی! میدونستم امروز مرخصی داشت و خونه بود! سوهان روح من! حوصله ی کنایه
زدناشو نداشتم..
یه صبحونه ی سرسری خوردم و برای اینکه بازم مجبور نباشم با آروین همصحبت شم به اتاق برگشتم..
موبایلم زنگ میخورد..قبل اینکه قطع شه جواب دادم..
_ الو بلله؟؟

انقدر عجله ای جواب دادم که نگاه نکردم ببینم اسم کی رو ال ای دی گوشیم حک شده بود..
_ الو و مرض! حُناق! مُردی؟ میدونی چقدر زنگ زدم..؟
آی جونم! مونا بود...چقدر دلم براش تنگ شده بود..ذوق کردم و با هیجان گفتم:
_ وایـــــــــی سهالاااااام مونایی..چطوری؟
_ مرض و سالم..
_ خب ببخشید..تو آشپزخونه بودم نشنیدم صدای گوشیمو..
_ اوکی بخشیدم..خوفی تربچه؟
_ تربچه تویی بیشور..خوبم..چرا دیشب نیومدی؟
_باور کن تولد خواهر شهریار بود..نشد نریم..شهریار و که میشناسی رو خونوادش خیلی حساسه! خوش گذشت؟
_ چی؟
_ دیشب دیگه خنگ!
پوزخندی زدم اما سعی کردم از لحنم چیزی نفهمه..
_ آره خیلی!
_ کوفت و خیلی! چه خوششم اومده..خندیدم..مونا دوست خیلی فابم بود..وقتی تازه دانشگاه تهران قبول شدم اولین نفری بود که باهاش دوست شدم و
همیشه باهام بود..
_ از ساحل شنیدم پسر خوشگل و خوش تیپی و تور زدی شیطون..!
_ آره دیگه!
_ خیلی زود ازدواج کردیا..تا من یه دو ماه با شهریار رفتم ماه عسل، تو هم عقد کردی هم عروسی! زبل شدیا..
_ هول هولکی شد..آروین عجله داشت..
_ آخییی بچم طاقت یه لحظه دوریتو نداشته!
کاش اینجوری که مونا میگفت، بود!
_ شهریار چطوره؟
_ اونم خوبه..وقتی شنید عروسی کردی ماتش برد..میگفت راویس چه زبل شده! تا ما دوماه رفتیم ازدواج کرد!
_ شهریار فکر کرده ترشیده بودم و مونده بودم رو دست بابام!
_ نه خب..ولی حق داره! منو که یادته خودمو کشتم تا شهریار گیرم اومد..تو این قحطی شووور! اما تو در عرض
3ماه..ایول داری راویس..
دوس نداشتم این بحث کِش پیدا کنه..سعی کردم بحث و عوض کنم

از بچه های دانشگاه خبر نداری؟
_ تو که مدرکتو گرفتی دیگه کنکورارشد ندادی که بیای..همه قدیما اکثرشون هستن..چند تا شهرستانی جدیدم
داریم تو کالس! همه سراغتو
میگیرن.. تینا رو یادته؟
_ تینا؟!! اوووممم..بهادری؟
_ آره خودش! باالخره با مهبد ازدواج کرد..
_ بابا اون که از اون اولش معلوم بود مال همَن! ندیدی چطوری سر کالسا میچسبیدن به هم..؟
_ آره..اما بابای تینا راضی نبود..که راضی شد..ماه عسل رفتن ترکیه..عروسی نگرفتن!
_ چه خوب! پس تینام مزدوج شد..
_ اوووی راویس! فکر نکنی چون مزدوج شدی باید قید منو بزنیا..به جون شهریار بخوای بی محلی کنی، حالتو بد
میگیرما!
_ باشه بابا..چرا جوش میاری؟ دیوونه من به جز تو و شیرین کسی و تهران ندارم..
_ شوهر جونتو از قلم انداختی..
_ خب غیر از آروین!
_ عوضی چه اسم ناناسی هم داره!
بلند خندیدم..مونا یه درصدم آدم نشده بود..همیشه همینطوری برای پسرای خوشگل و خوش اسم غش و ضعف
میرفت..فکر میکردم عروسی کنه آدم میشه..عروسی نگرفته بود.
.فقط یه مراسم عقد ساده بعدشم که 0ماه و خورده ای رفت کیش ماه عسل، و چند هفته ای هم رفتن ایلام پیش..

خونواده ی شهریار..شهریار ایلامی بود..همکالس من و مونا بود.از همون ترم اول.چشمش دنبال مونا بودو چند
باریم پررو بازی درآورد که مونا شدید حالشو گرفت..
بخاطر اینکه کالساش با مونا یکی باشه شماره دانشجویی و رمزشو حفظ کرده بود و میرفت میدید مونا چه درسایی و
گرفته اونم همونا رو میگرفت..البته بعد که با مونا نامزد شدن اینا رو بروز داد و منو مونا چقدر خندیدیم بهش!
همیشه فکر میکردیم آقا علم غیب داره!! اوووف...
_ یه روز میام دیدنت..دوس دارم شوهرتم ببینم..ببینم راویس! خیلی دوسِت داره نه؟
لبخند تلخی زدم..کاش مونا همه چیز و میدونست با حسرت گفتم: خیلی زیاد!
_ بایدم دوسِت داشته باشه! دختر از تو بهتر گیرش نمیومد..نه تا حاال با کسی بودی نه هیچی! تو رو رو هوا میزدن.
_ خب شهریارم که برای تو میمیره..
_ اونکه گربه ی دم حجله ی خودمه!
خندیدم..مونا وقتی بود تموم غم و غصه هام یادم میرفت..
_ اوووووپس..دختر من باید برم جایی..این شهریار گیر داده بریم پارک..بعداً میبینمت قربونت برم..
_ باشه گلم..به شهریارم سالم برسون..بای..
_ اوکی حتماً بای..
گوشیمو قطع کردم..کاش مونا االن پیشم بود..! به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم..اوووه داشت ظهر میشد..باید یه
فکری به حال ناهار میکردم.
به سمت آشپزخونه رفتم..آروین همچنان رو کاناپه ی لم داده بود و تی وی روشن بود..من نمیدونم این خسته
نمیشد؟ میخ شده بود جلوی تی وی..
دوس داشتم اولین ناهار مشترکمون، با سلیقه و خوشمزه درست شه..هوس ماکارونی کرده بودم..جرئت نداشتم
ازش بپرسم ماکارونی دوس داره یا نه؟..مثل بالنسبت سگ، پاچه میگرفت.
بی خیال نظر سنجی شدم و مشغول آشپزی شدم..حس خانومای کدبانو رو داشتم..جوگیر شده بودم دیگه!
باالخره بعد از گشت و گذار تو کابینت و یخچال، مواد مورد الزممو پیدا کردم و مشغول شدم! غذا درست کردن تو
ظرف و ظروف جدیدم عجیب حال میدادا..اصالً آدم حال میکرد..همه چی نو بود..
غذا آماده شد..ساالدم درست کردم..
میز و خوشگل چیدم..پوشاالی رنگی هم البالی ظرفای غذا گذاشتم..دیس ماکارونی و با گوجه فرنگی های ریز تزیین
کردم..دیس و وسط میزگذاشتم و گفتم: آروین! بیا ناهار
به پذیرایی نگاه کردم..بدون توجه به من، هنوز پای اون تی وی لعنتی لم داده بود..دوس داشتم تی وی و روی سرش
خورد کنم!
دوباره صداش زدم..از روکاناپه بلند شد.نیشم باز شد..باالخره مَرده و نمیتونست جلوی شیکمشو بگیره و باید از راه
شکم وارد میشدم
خونسرد نگام کرد و رفت به سمت تلفن..گوشیو برداشتو بعد از چند لحظه گفت:
سالم خسته نباشید..یه پرس کوبیده میخواستم..اشتراک49 اروین مهرزاد


گوشی تلفن و سرجاش گذاشت..برگشت نگام کرد..وقتی قیافه ی متعجبمو و دید پوزخندی زد و رفت سرجاش
نشست..
لجم گرفت و گفتم: من غذا درست کردم..دوساعته تو آشپزخونم!
صدای سرد و بی تفاوتش اومد: مگه من بهت گفتم غذا درست کنی؟ خودت درست کردی خودتم بخورش..به من
مربوط نیس..
_ نمیشه بیای، اولین ناهار مشترکمون و با هم بخوریم..؟
_ لطفاً از این لوس بازیای بعد از عروسی درنیار که خوشم نمیاد..من بمیرمم با تو غذا نمیخورم..
بغض کردم..من این همه زحمت کشیده بودم! به حالت قهر به اتاقم رفتم و در رو محکم کوبیدم..نه خیــــر! این
آروین به هیچ صراطی مستقیم نبود..حرف، حرفِ خودش بود فقط! چه زندگی ای داشتم من!
همه ی دخترا از روز اول بعد از عروسیشون به خوبی و خاطره انگیزی یاد میکردن..
یادم میاد ساحل،همکالس مشترک من و مونا،وقتی تازه عروسی کرده بود از خاطرات روز بعد از عروسیش میگفت
که چطوری غذا رو سوزونده و شوهر بیچارش با، به به و چه چه خورده!
کلی هم منو مونا خندیدیم..اما من! هیچ خاطره ی خوبی نداشتم..اگه بخوام تعریف کنم، باید چی رو تعریف کنم؟
بگم روز بعد از عروسیم، داد زد سرم که تاپ نپوش..یا بگم ناهار درست کردم اما رفت کباب سفارش داد؟؟
پوفی کشیدم..خیلی گشنم بود..ته دلم قار و قور میکرد..آروین داشت بدجوری لهم میکرد..براشم مهم نبود..چون تا
حدودی حق و بهش میدادم زیاد باهاش لج نمیکردم و سعی میکردم عصبیش نکنم..
اما خدا کنه باهام کم کم راه بیاد..قبل اینکه از دستش سکته کنم!
صدای زنگ تلفن اومد..بعد از چندبار زنگ زدن صدا قطع شد..معلوم بود آروین جواب داده..
از اتاق بیرون اومدم..به من چه که اون نمیخورد! به درک! خودم تنهایی میخوردم..گشنم بود خب!
آروین داشت با تلفن حرف میزد..ظرف یه بار مصرف کوبیده و ماست موسیر و نوشابه ی زرد رنگش رو میز وسط
هال بود..
بی توجه به آروین، به سمت آشپزخونه رفتم..به دیس ماکارونی نگاه کردم..بخاری که تا چند دیقه پیش از توش بلند
میشد دیگه دیده نمیشد..معلوم بود که سرد شده..باز هر چی بود از گشنگی بهتر بود..
لبخند رو لبام ماسید..براش زحمت کشیده بودم..حیف بود اینطوری شه!

جلوتر رفتم و رو صندلی نشستم..مدل ماکارونی که داخل دیس کشیده بودم..فرق کرده بود! چند تا گوجه فرنگیای
روش کم شده بود و از خود ماکارونی هم کم شده بود و با ناشی گری مخلفات ماکارونی هم نصف شده بود..
با حدس اینکه، آروین شکمویی کرده و چند قاشق از ماکارونیم نوش جان کرده، لبخند رو لبام پیدا شد..ا
گر چه شاید، همش فکر و خیالِ من بود..اما هر چی بود خوشحالم کرد و تونستم با شادی، غذامو بخورم..
چی میشد یواشکی نمیخورد و میومد مثل آدمیزاد با هم اولین ناهار مشترکمون و کوفت میکردیم؟!! انقدر سخت
بود؟؟
اولین چنگالمو که پراز رشته های دراز و زرد رنگ ماکارونی کردم و گذاشتم تو دهنم..اوووممم خیلی خوشمزه شده
بودبابا همیشه از دستپختم تعریف میکرد..بعد از اینکه شیرین ازدواج کرد و اومد تهران، من برای بابا تو شیراز غذا
درست میکردم..همه ی غذاها رو بلد بودم از صدقه سری شیرین درست کنم..الحق که غذاهام خیلی خوشمزه
میشد..
هر چند اوالش غذاهای شور و شفته و بدمزه به خورد بابای بیچارم میدادم و طفلی صداش درنمیومد اما کم کم یاد
گرفتم و کدبانو شدم..
تماس تلفنی آروین تموم شد..اومد آشپزخونه و به اپن تکیه داد و گفت: شب دعوتیم!
ابروهامو باال زدم و گفتم: کجا؟
_ خونه ی رادین؟
_ به مناسبت؟!
با کالفگی گفت: از این رسم و رسومات الکی و مزخرف دیگه..چی میگن بهش؟ آها پاگشا..
_ به این سرعت؟ الاقل میذاشتن چند روز بگذره..
اخم کرد و گفت: اصول دین میپرسی؟ حاال فکر میکنن دیشب چی شده و ماچقدر حال کردیم و یه شب رمانتیک و
خاطره انگیزی بوده برامون، خواستن جشن بگیرن !
پوزخندی که گوشه ی لبش بود شدید آزارم میداد..میخواست بره که گفتم: نمیخوری؟ خوشمزه شده ها..
آروین نگام کرد و گفت: یه کمی بی نمک شده فقط!
نگاش کردم..ماتم برد..تازه خودش فهمید چه سوتی ای داده..
اخماش غلیظ تر شد و با تته ته گفت: از شکلش معلومه که بی نمکه دیگه!
خودشم ندونست چی گفت! فوری رفت تو هال..لبخندم غلیظ شد..پس حدسم درست بود!! آقا میل کرده بودن! آخ
که چقدر حال کردم..
دوباره چنگالمو تو ماکارونی فروبردم و مزه مزه کردم..این کجاش بی نمک بود؟! شایدم بود..
یاد مهمونی امشب افتادم..حوصله ی اخمای رادین و نداشتم..از من خوشش نمیومد..شاید چون ناراحتیه آروین و
دیده بود از من متنفر شده بود.

نفرت و بی محلی آروین کم بود حاال باید اخمای رادینم تحمل میکردم!! از جام بلند شدم..سیر شده بودم..ماکارونی
باقیمونده رو تو قابلمه ی روی گاز، خالی کردم و ظرفا رو شستم..غذا خوردن آروینم تموم شده بود..
اومد تو آشپزخونه رو ظرف یه بار مصرف غذاشو انداخت تو سطل زباله!
حداقل یه تعارف نکرده بود که کباب میخورم یا نه! هر چند لبم نمیزدم اما خب..قاشق و چنگالشو سرسری زیر سیر
آب گرفت و رفت!
این کارش نشون میداد که بین خودم و خودش باید یه خط درشت و پررنگ بکشم..هر کی باید کاراشو خودش
انجام بده..دلم گرفت!
مگه زندگیمون مشترک نشده بود..پس این همه جداسازی برای چی بود؟!!
اصالً با این اخالقای قربونش برم ناز و با محبت آروین حوصله ی مهمونی رفتن و نداشتم! اما اینم مطمئن بودم که اون
از من کالفه تره!
همین که تو خونه ش منو تحمل میکرد خیلی بود!

صدای تلفن دوباره بلند شد..اووف عجب صدای نکره و زشتی داشت! یادم باشه صداشو عوض کنم..
قبل از اینکه صداش گوشمو کر کنه جواب دادم..
_ الو؟
_ الو؟ راویس سالم..
_ شیرین تویی؟ سالم خواهری...خوبی؟
_ مرسی خوبم..تو چطوری؟ زنگ زدم حالتو بپرسم..
_ لطف کردی..منم خوبم!
_ آروین چطوره؟
ناخودآگاه نگام به اروین افتاد..فارغ از هر چیزی خواب بود..چقدر مظلوم و ناز بود تو خواب! اصالً انگار نه انگار که
این همون آروینه که داشت برای تاپ پوشیدنم منو میکُشت! صدای شیرین اومد..
_ الو؟ راویس گوشی دستته؟
_ آره آره دستمه..چی میگفتی؟
_ زنگ زدم ببینم واسه شب گیسو دعوتتون کرده؟
_ آره رادین زنگ زد فکر کنم..به آروین گفت..شمام هستین؟
_ آره..
_ بابا برگشت شیراز؟
_ آره صبح زود رفت..هر کاریش کردم واینساد..راویس؟
_ جونم؟
_ تو خوبی؟
_ مگه قراره بد باشم؟ خوبم!
_ آخه صدات خیلی غمگینه..میدونم که زندگی با آروین یه جورایی سخته..اما کم کم عادت میکنی..
زیر لب گفتم: کاش میتونست طالقم بده!
_ چیزی گفتی؟
_ نه چیز خاصی نبود..
_ باشه..مواظب خودت باش..شب میبینمت عزیزم..خدافظ..
_ باشه..به آقا آرسامم سالم برسون خدافظ..
گوشی و قطع کردم..به آروین نزدیک شدم..ریموت ماهواره رو سینش بود..ریموت و از رو سینش برداشتم و تی وی
و خاموش کردم..
دکمه های لباسشو باز کرده بودوومعلوم بود که عادت نداره تو خونه لباس بپوشه! هوای اتاق یه کم سرد
بود..نمیدونم چرا نگرانش شدم که سرما بخوره..هر چی بود شوهرم بود..
به اتاق خودم رفتم و پتو مسافرتی صورتی رنگی و آوردم و رو بدنش کشیدم..نمیگم عاشقش بودم...اما
ازش متنفرم نبودم..دوسش داشتم. حاال جدا از اخالق بدش با من ،.پسر جذاب و خوشگلی بود..نگام به حلقه ی دست
چپش افتاد.

هنوز دستش بود!! فکر میکردم همون دیشب، هزار تا سوراخ سمبه قایمش کرده..نیشم وا شد..
فقط دنبال یه چیزی بودم که الکی دلمو خوش کنم که ممکنه آروینم منو دوس داشته باشه! اما...امکان نداشت..با
حرکات صُبش! عمراً!
به اتاقم برگشتم..حوصلم بدجور سر رفته بود..از زندگی دلسرد شده بودم..اما تازه این اولش بود..رو تخت دراز
کشیدم و خوابیدم..!
با صدای تقه ای به در اتاق زده شد چشامو باز کردم..خوابم تقریباً سبک بود خیلی زود با کوچیکترین صدایی بیدار
میشدم..
_ کیه؟
چه سؤال احمقانه ای!! خب خنگ خدا، غیر از آروین میخواستی کی پشت در باشه؟! روح که نیس..
در آروم باز شد..آروین چراغ و روشن کرد چشماش پف کرده بود معلوم بود اونم االن بیدار شده..
_ پاشو باید حاضر شیم بریم..داره کم کم دیر میشه!
نگاش کردم..اصالً یادم نبود شب دعوتیم خونه ی رادین! به ساعت دیواری زل زدم..اوه اوه داشت دیر میشد..
گفتم: االن زود حاضر میشم..
آروین حرفی نزد و رفت.موهامو شونه زدم و با گل سری باال جمعشون کردم..شروع کردم به مراحل خوشگل سازی!
اصالً دوس نداشتم جلوی خونواده ی مهرزاد، دختری زشت و بدتیپ جلوه بدم..دوس داشتم اگر چه انتخاب
هیچکدومشون نبودم اما الاقل اگه زمانی قبالً تصمیم میگرفتن برای آروین زن انتخاب کنند..بازم دست رو من
میذاشتن!
دوس داشتم جلوی آروینم زیبایی هامو که مونا هم همیشه ازش حرف میزد نشون بدم..بعد از یه ربع، آرایش
صورتم تموم شد..مالیم و دخترونه!
از آرایشایی که چهرمو تغییر بده و بزنه تو چشم، زیاد خوشم نمیومد مگه اینکه شرایط طوری باشه که بخوام اون
مدلی آرایش کنم..
رژ لب کرم رنگمم رو لبم مالیدم..یه کت و دامن مشکی با نوارای قرمزی که کناراش به صورت اُریب خورده بود و
انتخاب کردم وکتشو پوشیدم و دامن و هم تو کیفم گذاشتم تا اونجا بپوشمش...
دامنم زیاد کوتاه نبود و ساق پای خوش تراش و سفیدمو به خوبی نشون میداد..صندالی قرمزآتیشیمو هم پام
کردم..مانتوی سفید رنگمو با شلوارزاپ دارمو تنم کردم و یه شال حریر قرمز- مشکی هم سرم انداختم و از اتاق
اومدم بیرون..
آروین که تازه از حموم اومده بود جلوی آینه قدی وایساده بود و داشت موهاشو با سشوار خشک میکرد..
_ حاضر نشدی هنوز؟
_ مگه تو حاضر شدی؟
نگام کرد..چشاش 0 تا شد..زیر لب گفت: من فکر میکردم کارت زیاد طول میکشه! واسه همینم کارامو اسلُموشن
انجام دادم..
گفتم: من همیشه زود حاضر میشم.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ejbar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه mqabbj چیست?