اجبار 2 - اینفو
طالع بینی

اجبار 2


دوباره مشغول خشک کردن موهاش شد و گفت: همیشه وقتی با مامان قرار بود جایی برم یه ساعت حاضر شدنش
طول میکشید..منم فکر کردم که اون که سن و سالی ازش میگذره اونقدر طول میداد حتماً تویی که مثالً تازه عروسم
هستی
دیگه سه ساعتی طول میدی!
از حرفش خوشم اومد..حس کردم داره ازم تعریف میکنه..نیشم وا شد..بی جنبه بودم دیگه!
_ باید چند دیقه صبر کنی تا کارم تموم شه!
_ باشه! من مشکلی ندارم..
نمیخواستم الکی بهش گیر بدم..باال تنه ش لخت بود..هنوز لباسی نپوشیده بود..منم که بی جنبه! چشام رو باال تنه ی
لختش ثابت موند..
بدنش واقعاً خوش استایل بود..کمر باریک و بازوهای خیلی بزرگ و ورزشکاری داشت..پوستش سفید بود ..نه
اونقدی که مثل شیر برنج وارفته باشه...تقریباً روشن بود..محو بدنش شده بودم..
آروین بی توجه به نگاهای خیره ی من، به اتاقش رفت و چند دست لباس آورد و جلوی آینه تک تکشونو پوشید و
ژست گرفت.خندم گرفت..
ژستاش دقیقاً مثل مدلینگا بود..همشون خیلی خوشگل بودن و به اندامش خیلی میومدن..اما یکیشون حسابی چشممو
گرفت..
چارخونه دار صورتی و مشکی بود..خیلی تنگ بود و وقتی پوشیده بودش کم مونده بود بازوهاش آستینشو جر بده!
اما پیرهن و درآورد و یه لباس قرمز گوجه ای انتخاب کرد انگار میخواست اینو انتخاب کنه! داشت دکمه هاشو
میبست که فوری گفتم:
اون پیرهن چارخونه دار صورتی- مشکیه بیشتر بهت میاد..
چپ چپ نگام کرد..خب مگه چی گفتم؟ بهت خب این زیاد نمیاد؟
با اخم دکمه هاشو کامل بست و گفت: هر چی دلم بخواد میپوشم! مگه تو وقتی لباس انتخاب کردی نظر منو
پرسیدی؟
_ خب من تو اتاقم آماده شدم..اگه میدیدی و نظر میدادی بهش توجه میکردم!
آروین یقه ی بلیزشو مرتب کرد و گفت: اما من به نظر هیچکس توجه نمیکنم!
لبامو محکم به هم فشار دادم..ول نمیکرد که! آخرش سکتم میدی من میدونم..بعد از اینکه با ادکلنش دوش گرفت
سوییچشو برداشت و از خونه خارج شد..
منم مثل خانومای خونه، آب و برق و گاز و چک کردم و چراغا رو خاموش کردم و از خونه خارج شدم..
ماشین و از پارکینگ درآورد ..سوار ماشینش شدم..واقعاً با آروین بودن حس خیلی خوبی بهم میداد..جدا از اخالق
گندش، از بس خوشگل و جذاب بود آدم انرژی میگرفت..
پاشو رو پدال گاز گذاشت و ماشین حرکت کرد..صدای مازیار فالحی تو فضا پخش بود..صداشو خیلی دوس
داشتم..آرامش بخش بود..مثل صدای آب دریا، دلنشین بود

لعنت به من، اگر واسش میمردم..
دست منو گرفت و بعد ولم کرد..
لعنت به اون کسیکه عاشقم کرد..
یکی بگه..یکی بگه که ماه من کی بوده؟..
مسبب گناه من کی بوده..؟
سهم من از نگاه تو همین بود..
عشق تو،بدترین قسمتِ بهترین بود..
تو دل بارون، منو عاشقم کرد..
بین زمین و آسمون ولم کرد..
یکی بگه چه جوری شد که این شد..
سهم تو آسمون و سهم من زمین شد..
آروین پنجره ی سمت خودشو تا نصفه پایین کشید و آرنجشو به صورت قائم لبه ی پنجره گذشاته بود..باد به موهای
مشکی رنگش میخورد و یه دسته ای هم از موهاش رو پیشونیش ریخته بود و قیافشو خیلی جذاب تر میکرد..
صدای آروین اومد: دلم نمیخواد امشب، جلوی بقیه بحثمون بشه..بهتره مثل یه زوج خوشبخت رفتار کنیم..
_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ چرا باید نقش بازی کنیم؟ اونا که همه چیز و میدونن..
_ چون من میگم! تو از وضع قلب مامانم خبر داری نه؟
_ خب..یه چیزایی گیسو بهم گفته..
_ پس بزار من کاملش کنم! مامانم و اندازه ی زندگیم دوس دارم و یه تارموشو به کل دنیا نمیدم..حاضرم هرکاری
کنم تا یه خم به ابروشو نبینم..
همین ازدواج تلخ و مزخرفمونم بخاطر مامانم مجبور شدم قبول کنم..حاال تو مخت فرو کن که دلم نمیخواد با دیدن
بدبختی و زندگیه به ظاهر خوب و شیرینم غصه بخوره..باید همه چی جلوش خوب نشون داده بشه!
3بار تاحاال قلبشو عمل کرده و هر هیجان و استرس و شوکی براش مثل سَمه! متوجه شدی؟
_ اوهوم!
تو دلم به این همه عشقی که آروین به مامانش داشت حسودیم شد..کاش واقعاً آروین منو دوس داشت و مجبور
نمیشدیم جلوی بقیه فیلم بازی کنیم..
باالخره به خونه ی ویالیی و مدرن رادین رسیدیم..از ماشین پیاده شدم..آروینم پیاده شد و دزدگیر ماشین و زد..
آروین دکمه ی آیفن و فشار داد..آیفنشون تصویری بود و بدون هیچ حرفی با صدای تیک، در باز شد..
خواستم برم که آروین بازومو کشید و منو عقب برگردوند و گفت: حواست باشه که دوس ندارم امشب کسی متوجه
دلخوری و کدورت بینمون بشه ..همه چیز شیک و رمانتیک..اوکی؟
سرمو به نشونه ی تأیید و قبول حرفاش تکون دادم..بازومو ول کرد و جلو از من راه افتاد..چی میشد بازومو میگرفتی
با هم میرفتیم..

اینطوری تازه عاشقونه ترم میشد..اما من باید لمس بدنم توسط آروین و با خودم به گور میبردم..اون به جز مواقعی
که عصبیه به من دست نمیزد.
داخل شدیم..اوه..چه خبر بود! همه اومده بودن و منو آروین تقریباً آخرین نفر بودیم..بعد از کلی سالم و احوالپرسی
که کم کم پاهام داشت خشک میشد و سرمم از بس تکونش داده بودم داشت از جا کنده میشد..
به همراه آروین روی مبلی دونفره نشستیم..تازه تونستم بقیه رو ببینم..شیرین و
آرسام خیلی مظلومانه گوشه ای نشسته بودن..شیرین یه تونیک زیتونی با شال سبز پوشیده بود..آرسامم کت و
شلوار توسی رنگش تنش بود..
گیسو خیلی ناز شده بود..بلیز و شلواری مشکی رنگ پوشیده بود موهای لَختشم بدون هیچ دیزاینی ، ساده رو شونه
هاش ریخته بود..
بلیزش خیلی تنگ بود به خوبی اندام خوش فرم و کمر باریکشو به نمایش گذاشته بود..رادین بی توجه به من،
مشغول گپ زدن با آروین بود..
انیس جون با نگاه مهربونش و لبخندی که گوشه ی لبش بود داشت من و آروین و نگاه میکرد..لبخندی بهش
زدم..حتماً از اینکه منو آروین کنارهم نشسته بودیم کلی ذوق زده شده بود..!!
پدرجون هم متین و جذاب نشسته بود و مشغول حرف زدن با آرسام بود..
گیسو گفت: راویس جون! بلند شو تو اتاقِ من، لباساتو عوض کن..
به اروین نگاه کردم..محو حرف زدن با رادین بود و اصالً حواسش به من نبود..از جا بلند شدم و با راهنمایی گیسو
وارد اتاقی شدم..گیسو لبخندی زد و گفت: من میرم..توام کارتو انجام دادی زود بیا عروس بانو!
گیسو رفت..اتاق خواب مشترکش با رادین بود..اتاق خوشگل و دنجی بود..رنگ دیواراش آبی فیروزه ای بود و تموم
وسایلشم ترکیبی بین رنگ سفید و آبی بود..مانتومو در آوردم..
از برخورد آروین بعد از دیدن لباسام میترسیدم..کاش تو خونه نشونش میدادم تا با خیال راحت اینجا لباسامو
عوض کنم..اووووف..حوصله ی اخماشو نداشتم..صورتمو تو آینه ی میز توالت گیسو نگاه کردم..چشمم به عکس
دونفره ی گیسو و رادین رو میز توالتش خورد..رادین با عشق داشت لب گیسو رو میبوسید..
یه لحظه بهشون حسودیم شد..خوش به حالشون! گیسو شوهر کرده بود منم خیر سرم شوهر کرده بودم!!
شوهری که فقط اسمشو به یدک میکشید..! نفسمو پر صدا بیرون دادم و به هال برگشتم..
همه نگاه ها به روی من زوم شد..کنار آروین نشستم..آروین بهم زل زد..اما خیلی زود نگاشو دزدید و به حرفای
رادین گوش داد..
حاال نمیشد یه امشب این رادین انقدر فک نزنه! چی میشد میذاشت آروین بیشتر نگام کنه!..
شیرین با تحسین نگام کرد و لبخندی بهم زد..جوابشو با لبخند دادم..
گیسو با سینی پر از شربت آلبالو سررسید.

من شربت آلبالو دوس نداشتم..پرتقال دوس داشتم..اما خب زشت بود
بگم!
گیسو لبخندی زد و خم شد تا شربت بردارم..برداشتم و تشکر کردم..گیسو گفت:
خیلی خوش اومدی عزیزم..ماه شدی راویس! واقعاً باید از ته دلم به آروین بخاطره انتخابش تبریک بگم!من یخ کردم...حاال خوبه میدونست من انتخاب آروین نبودما..اما چرا اینو گفت؟ مطمئن بودم که قصد مسخره کردن یا
طعنه زدن و نداشته!
آروین ناراحت به نظر میرسی..اما گیسو به آشپزخونه رفت..در همین لحظه صدای آیفن به گوش رسید..مگه کس
دیگه ایم مونده بود؟
تا اونجایی که من خبر داشتم..تکمیل بودیم..
آروین گفت: منتظر کسی هستین؟
گیسو با لبخند سررسید و گفت: خونواده ی خاله اعظمم دعوتن! چون نشده بود برای عروسیتون بیان این شد و که
امشب دعوتشون کردم..
آروین آهسته طوریکه فقط من میشنیدم گفت: نمیشد اونا رو دعوت نکنی! اَه..
پس آروین از خونواده ی خاله ش خوشش نمیومد..باید حواسمو خوب جمع میکردم..رادین دکمه ی آیفن و فشار
دادو بعد از دقایقی..زنی میانسال و دختر و پسر جوانی سررسیدن..
آروین خیلی سرد باهاشون احوالپرسی کرد..منم به دادن دستی کوتاه اکتفا کردم..بعد از چند دقیقه همه نشستن..
زن که خاله اعظم معرفی شده بود..زنی میانسال و خیلی خوش تیپی بود..موهاشو دودی رنگ کرده بود..
خاله اعظم رو به آروین گفت: هر چند نشد تو مراسم عروسیت باشم..اماخب..آروین جان! امیدوارم هیچوقت از
کاری که کردی پشیمون نشی..انیس میگفت زنتو خیلی دوس داری و این شد که هول هولکی عروسی و راه انداختی!
پس خاله اعظمم خبر نداشت..دختر جوون با کلی ناز و ادا و عشوه گفت: اصالً باورم نمیشد اینطوری زن بگیری
آروین! انقدر سوت و کور..
حس کردم االنه که آروین مثل کوه آتشفشان، گدازه پرت کنه..خیلی عصبی بود..
گیسو که اوضاع و خراب دید فوری گفت: همچین سوت و کورم نبودا مارال جون! یه شب خیلی به یادموندنی
بود..دیشب به همه خوش گذشت..
جای شمام خیلی خالی بود..راستی آلمان خوش گذشت؟
آها پس واسه همین نیومده بودن عروسی! تشریف برده بودن آلمان!
پسر جوون که معلوم بود ناز و ادا و عشوه های خواهر و مادرشو نداره گفت: آره خیلی خوش گذشت..جای شما
خالی بود خیلی! ایشاال یه قراربزاریم اینبار با عروس خانوم جدید بریم آلمان..راستی آروین اولین روز مشترکتون
چطور بود؟
آروین که سعی میکرد به زور لبخند بزنه گفت: خوب بود!

مارال مانتوشو درآورد..راحت تر از گیسو بود..دامن کوتاهی تا باالی رونش پوشیده بود با یه تاپ تنگ و خیلی لختیه
قرمز! موهای زیتونی رنگشم روی شونه های عریانش رها کرده بود..
.خاله اعظم هم بلیز بنفشی با آستین سه ربع و شلوار برمودای تنگ مشکی رنگی پوشیده بود..
مات تیپ خاله اعظم بودم..با این سن و سال اینطور لباس پوشینش یه کمی مضحک بود..
آروین چیزی در گوش رادین گفت و رادین به مارال نگاه کرد و پوزخندی زد..کامالً دستگیرم شده بود که خونواده
ی مهرزاد از خونواده ی خاله اعظم اصالً دل خوشی ندارن..
آروینم اصالً دوس نداشت جلوی اونا نشون بده که از ازدواجش ناراضیه! به نفع من بود! بهتر!
شیرین نزدیکم نشست و آهسته گقت: چقدر لباسات بهت میاد راویس!
_ مرسی عزیزم..خب شیرین نی نی کوشولوت چطوره؟
شیرین لبخندی زد و گفت: اونم خوبه!
_ خاله فداش شه! نمیدونی چقدر منتظرم تا به دنیا بیاد..
_ اوووه راویس! چقدر عجله داری..بابا هنوز 6 ماه مونده! راستی مارال چرا اینجوریه؟
به مارال نگاه کردم..مشغول حرف زدن با انیس جون بود..
آهسته گفتم: خودمم جا خوردم..
_ از گیسو شنیدم که خاله اعظمش مارال و برای آروین لقمه گرفته بوده..بخاطر همینم وقتی شنیده که نامزد کرده با
دلخوری میره آلمان..
_ جدی میگی؟ آروین که نشون نمیده از مارال خوشش بیاد..
_ خب یه جورایی فقط خاله اعظم حرفشو زده..گیسو میگفت مارالم بدش نمیومده که زن آروین شه!
به نظر من که مارال و آروین اصالً به هم نمیومدن..هر چند منم زیاد با آروین تفاهم نداشتم اما خب مارال خیلی با
آروین تضاد داشت..
بعد از خوردن شام رنگارنگ و عجیب غریب و خوشمزه ای که گیسو خیلی براش زحمت کشیده بود..
همه روی مبل نشستیم..تو جمع احساس غریبی میکردم واسه همین کنار شیرین نشستم..مارالم که فرصت و مناسب
دید کنار آروین روی مبل دونفره نشست..اگه میدونستم میخواد جامو بگیره پام میشکست و نمیومدم پیش شیرین
بشینم!
حرصم گرفته بود..مارال دیگه باید میفهمید که آروین زن داره و نباید مثل قبل با آروین گرم بگیره.
.شیرین داشت یه ریز از مادرشوهرش و طعنه ها و کنایه هایی که بارش میکرد حرف میزد..
منم که اصالً حواسم به حرفاش نبود اما بخاطر اینکه فکر کنه دارم گوش میدم سرمو هردیقه تکون میدادم..دیگه کم
مونده بود سرم پرت شه جلوی پام! تموم حواسم پیش مارال وآروین بود..
آروین حرف میزد و مارالم با عشوه و ناز سرشو تکون میداد آخر سرم گفت:
چطور حاضر شدی با این دختره ازدواج کنی آروین؟

آروین که مشخص بود از مارال بیزاره و فقط دلش میخواد حالشو بگیره با لحنی جدی گفت:
اصالً از انتخابش ناراحت نیستم..
تو دلم کیلو کیلو داشتن قند آب میکردن..! هر چند میدونستم حرفاش فورمالیته س اما برای من کلی ارزش داشت..
مارال فوری با اخم گفت: این دختره قیافش خیلی معمولیه! تو از اون صد برابر جذاب تر و خوشگل تری! تازه از
مامانم شنیدم که وضعشون معمولیه و شهرستانیه!
از حرفاش رنجیدم..مگه شهرستانیا دل نداشتن؟ یعنی چون شهرستانی بودم نباید آروین باهام ازدواج میکرد!! لجم
گرفت..دختره ی بی ادب!
تو که تهرونی هستی چه گلی به سر مامانت زدی؟!! داشتم از خشم منفجر میشدم..آخه یکی نیس بهش بگه تو رو
سَنَن؟ تو ته پیازی یا سرش؟!
آروین خیلی سرد گفت: حاال که زنم شده!..


همین؟! حاال که زنم شده؟!! نمیشد یه کم محکمتر از منی که حاال که زنت شدم دفاع کنی!
گیسو گفت: خب راویس جون! خونه ی شوهر چطوره؟ خوش میگذره؟
اوووف این گیسو هم پیله کرده بودا..چشمکی برام زد..بیچاره چی درمورد دیشب فکر میکرد..خبر نداشت که تموم
دیشب و، من وآروین تو دو اتاق مشترک خوابیدیم و هیچ تماسی با هم نداشتیم..
آهسته گفتم: خوبه! بد نیس..
مارال با عشوه گفت: چرا بهش بد بگذره گیسو جون؟ زیر یه سقف بودن با آروین آرزوی هر دختریه! البته باید
لیاقتشو داشته باشن!
حرصم گرفت..سریع گفتم: خوشحالم از اینکه از بین دخترایی که خودشونو واسه آروین جونم میکشتن، من شدم
شریک زندگیش!
مارال سرخ شد و حرفی نزد..با اینکه خودمم میدونستم انتخاب آروین نبودم اما نمیتونستم دست رو دست بزارم و
طعنه های مارال و بشنوم..
تا آخر مهمونی دیگه مارال الل شد و منم کلی عشق کردم! کاش زودتر بهش میگفتم!ماهان، برادر مارال، پسر
خونگرم و خیلی مهربونی بود..
اخالقاش اصالً شبیه مادر و خواهرش نبود..مهمونی تموم شد و من و آروین از همه خدافظی کردیم هردو سوار ماشین
شدیم..
ماشین راه افتاد..
با حرص گفتم: این خاله اعظمت چطوری یهو سر و کلشون پیدا شد؟
_ شنیدی که رفته بودن آلمان..
_ چرا جدی و محکم جواب مارال و ندادی تا زبونش قیچی شه و بشینه سر جاش؟
_ ببخشید چی باید میگفتم؟ یه مشت دروغ که من عاشق زنمم و وقتی دیدمش یهو حس کردم نیمه ی گمشدمو پیدا
کردم و از این چرندیات؟آره؟
دلم گرفت.. زده بود تو برجکم! با اخم گفتم: خب حداقل میتونستی واسه خالص شدن از شرش این دروغا رو بگی!
_ فعالً که تو جوابشو دادی و تا آخر مهمونی اللش کردی..راستی تو انتخاب من بودی؟!
سکوت کردم..طعنشو گرفتم..فقط بلد بود منو ضایع کنه! کار دیگه ای بلد نبود..بغض کردم و چیزی نگفتم...

چندزوز بعد..

_ کیه؟
_ اوووه، صداتم که عین مرغا شده!
خندیدم و گفتم: نمیری مونا! تو اینجا چه غلطی میکنی؟
_ نمیخوای در رو باز کنی بچه پررو؟ جلوی پام علف که هیچ، درخت سبز شد..
_ بیا تو..
دکمه رو فشار دادم! بعد از چند دقیقه، مونا سررسید.محکم بغلم کرد.دلم خیلی براش تنگ شده بود.انقدر محکم
بغلم کرد که چند قدم به عقب
برگشتم..
_ هووووی چه خبرته تو؟ مال مَردمم..اینطوری منو بغل نکن!

مونا از بغلم بیرون اومد و با خنده گفت: اوووه..بابا مَردم! چطوری زن کدبانو؟
_ بشین کم مزخرف بگو..
مونا با دیدن خونه، سوت بلند و باالیی کشید و رو مبل نشست ..
_ چه دَم و دَستکی بهم زدی بابا!
روبروش نشستم و گفتم: شهریار و چرا نیاوردی؟
_ اون کجا بیاد؟ سر کاره!
قیافه ی مونا خیلی تغییر کرده بود..ابروهاش کلفت تر شده بود..همیشه عاشق ابروهای کلفت و نصفه بود باالخره به
آرزوش رسید! موهاش
مشکیه پر کالغی بود و شال قرمز رنگیم سرش کرده بود رنگ تضاد موهاش و رنگ شالش، خیلی خوشگل بود!
_ اصالً باورم نمیشد در عرض دو ماه ازدواج کرده باشی راویس!
_ منو دستِ کم گرفتی خانوم!
_ خیلی نامردی ولی! انقدر عجله داشتی که نتونستی صبر کنی تا من از کیش برگردم!؟
_ انقدر غر نزن عین پیرزنا..برات که صد بار توضیح دادم..ولش کن این حرفا رو..تعریف کن ببینم، کیش خوش
گذشت؟
_ اوووووه..خیلی زیاد!
_ بشین برات یه چیزی بیارم بخوری..
_ بدو که میخوام ببینم چه کدبانویی شدی!
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم..خدا مونا رو خیر بده که اومد پیشم! دیگه داشتم میپوسیدم از بی
حوصلگی و تنهایی! یه هفته از
عروسیم گذشته بود و من مثل زندونیا اسیر خونه شده بودم..هر چند آروین با من کاری نداشت و براشم مهم نبود
که خونه باشم یا نه! اما خب
جایی و نداشتم برم،حوصله ی رفتن به خونه ی شیرینم اصالً نداشتم..دوس نداشتم فعالً برم خونه ی آشناها..چون تا
میرفتم همه با دلسوزی زل
میزدن بهم و منم خیلی اذیت میشدم..هرچند شیرین خیلی دوسم داشت ..اما من دوس نداشتم برم اونجا! یخچالم که
قربونش برم پُرپُر بود..آروین
عادت داشت که یخچال و پُر کنه..فهمیده بودم که از یخچال خالی بدش میاد و اصالً اجازه نمیداد یخچال خالی شهاما
کاش اینکار رو نمیکرد
حداقل میرفتم خرید و یه کم دلم وا میشد...
صدای سوت، چای ساز منو از افکارم جدا کرد..دو تا چای ریختم و ظرف بلوری هم پُر از میوه کردم و به هال
برگشتم..مونا کمکم کرد و بشقابا
رو روی میز گذاشت..کنارش نشستم..
_ راستی راویس! عکسای عروسیتون آماده نیس؟
شوکه شدم..حرف قحط بود؟

ها..؟ نه هنوز!
چی و میخواستم نشونش بدم؟ اگه عکسا و فیلم آماده میشد؟ چهره ی اخمو و سرد آروین و؟ یا چهره ی ناراحت و
رنگ پریده ی خودمو؟
_ پس یادت نره ها..وقتی آماده شدن باید اولین نفر باشم که میبینمشونا..
_ باشه..چاییتو بخور..
_ راویس! یه عکس از دوماد خوشبخت داری که نشونم بدی؟
_ صبر کن..اتاق آروین و بگردم شاید پیدا کردم..
مونا با تعجب گفت: مگه اتاقاتون جداس؟
لبمو گاز گرفتم..داشتم خرابکاری میکردما! دوس نداشتم فعالً مونا چیزی بدونه..حوصله ی سرزنش و نداشتم..
_ نه بابا..اون اتاق کارشه! االن میام..
به سمت اتاق آروین رفتم..دعا دعا کردم که قفل نباشه و ضایع شم! دستمو رو دستگیره گذاشتم و به سمت پایین
کشیدمش..نفس راحتی کشیدم..
در باز شد..عجب اتاقی بود! از اون اولشم که اینجا رو دیدم خیلی از نور و فضاش خوشم اومد..نگام رو تخت یه نفره
ی گوشه ی اتاق افتاد..
تخت یه نفره؟!! دلم گرفت..بوی عطر تلخ و خنکش هنوزم تو اتاق پخش بود..نفس عمیقی کشیدم و عطرشو با جون
و دل وارد ریه هام کردم..
روی میزش پر بود از انواع و اقسام لوازم بهداشتی..کرم مرطوب کننده، ادکلن،عطرهای گرون قیمت با ظرفای
شیک!
چشمم به کراواتای رنگارنگ که به گیره ای نزدیک کمدش آویزون بود،خورد..اصالً یادم رفت واسه چی اومدم
اتاقش؟ یه کمی فکر کردم و یادم
اومد..قاب عکسش رو عسلی کنار تختش بود..به سمت قاب عکس رفتم..چقدر خوشگل افتاده بود! تی شرت مشکی
رنگی که روش عکس دو تا
دختر گرافیکی، طراحی شده بود و پوشیده بود و با حالت نازی لبخند میزد..محو عکسش شدم..چقدر جذاب بود!
دستمو رو عکسش کشیدم و با
حسرت نگاش کردم..عکس و برداشتم و از اتاقش اومدم بیرون!
_ کجا بودی بابا؟ داشتم میومدم دنبالتا..
_ ببخشید..پیداش نمیکردم..
قاب عکس و بهش دادم..چشاش اندازه ی دوتا بشقاب شده بود..ماتش برده بود..
کنارش نشستم و دستمو جلوی چشاش تکون دادم و گفتم: چته بابا؟ کجا رفتی؟ مُردی؟
مونا آب دهنشو قورت داد و گفت: واااااااااااااو....چه کردی دختر؟ عین ماه میمونه..حوریه!
خندیدم و گفتم: خاک تو سرت کنم..حوری به زن میگن نه مرد..
_ خب حاال هر چی! این قلوه رو از کجا پیدا کردی عوضی؟!!! خیلی خوشگله..
_ دیگه ما اینیم دیگه!

عجب مامانیه! حتماً شب اول حسابی باهاش حال کردیا آره؟
لبخند تلخی رو لبام نشست..سکوت کردم..حرفی نداشتم بزنم!
مونا بعد از کلی قربون صدقه رفتن، عکس و رو میز گذاشت و مشغول پوست گرفتن سیبی شد و گفت:
راستی از گالره چه خبر؟ از کیش برگشتم هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد..کارش داشتم وگرنه عمراً نگرانش
میشدم..
قلبم افتاد کفِ پام! گالره؟! دوماهی بود که سعی کرده بودم کاری و که باهام کرد و فراموش کنم! اما انگار قسمت
نبود من فراموشش کنم..
آخرش میمیرم و از این دنیا راحت میشم!
مونا صداشو باال برد و گفت: راویس! کجایی؟
_ بگو..بگو چی گفتی؟
_ تو حالت خوبه دختر؟ میگم از گالره خبر داری؟
_ نه خبر ندارم..
_ نمیدونی کجاس؟
میدونستم که بعد از اون افتضاحی که به بار آورد رفته بود اتریش! اما اگه به مونا میگفتم البد ازم میپرسید از کجا
میدونم و ممکن بود قضیه لو
بره..پس بدون اینکه از دروغی که دارم میگم خم به ابرو بیارم گفتم: نه خبر ندارم کجاس...
مونا لبخندی زد و گفت: از چه کسیَم دارم سراغشو میگیرم! هنوز یادم نرفته که سایه ی همو با تیر میزدین..
راست میگفت..من و گالره همیشه با هم دعوامون بود و دلِ خوشی از هم نداشتیم..از اولشم نباید با گالره زیاد رفت
و آمد میکردم..مونا هم چند
باری بهم اخطار داده بود..حماقت از خودم بود! دودم کرد و رفت..نمیبخشمش! هیچ وقت! نه خودشو نه اون برادر بد
ترکیبشو!
با یادآوری خاطرات تلخم، آه پرسوزی کشیدم..
_ ببینم راویس! تو، تو خونه چیکار میکنی؟ حوصلت سر نمیره؟
_ وای مونا، حرف دل منو زدی..پوسیدم تو خونه! از بی حوصلگی دارم میمیرم..یه هفتس ازدواج کردم اما هیچ کاری
ندارم که انجام بدم و
سرمو یه جوری باهاش گرم کنم! این خونه ی کوفتیم که هیچ کاری نداره! خیلی بخوام خودمو سرگرم کنم ، همش
یه ساعت میتونم!
_ خب بابا به آروین بگو اسمتو بنویسه کالسی، جایی!
_ کالس چی؟
_ چه میدونم..شنا..زبان..موسیقی!
_ اوووف نه مونا، حال و حوصله ی کالس رفتن و ندارم! تو چیکار میکنی تو خونه؟
_ من که میرم یونی! زیاد خونه نیستم که تنهایی بکشم..سرگرم اونجام! یه پیشنهاد برات دارم..
_ چی؟

برگرد اکیپ خودمون..
از پیشنهادش کم مونده بود از خوحالی بال دربیارم..جیغ بلندی کشیدم و گفتم: واقعاً؟! میتونم؟
مونا درحالیکه گوشش و میمالید گفت: اووووی چه خبرته رَم کردی باز؟ دختر تو چرا انقدر زِر زِرویی؟ گوشم پاره
شد..
_ اِ..مونا خیلی بیشـــــوری! خب دیوونه خوشحال شدم دیگه! یعنی میتونم برگردم؟
_ تو خودت کشیدی کنار، وگرنه کسی با حضور تو، تو اکیپ مخالف نبود و نیس! فقط به شوهرتم خبر بده ها یه
وقتی مشکل نشه برات!
_ نه آروین راضیه! خیالت تخت..
مونا لبخندی پر از شیطنت زد و گفت: اِ؟ جدی؟ گربه رو دَم حجله کشتی؟
لبخند پر غروری زدم و گفتم: بلــــــــه!
_ اوکی! پس..فرداشب پارتی داریم خونه ی سامی..پایه ای دیگه؟
اسم "پارتی" تنمو لرزوند..شب آخر..جیغ..سوت..رقص..صدای ناله..! وای نه..اون کابوس لعنتی!
مونا تکونم داد و گفت: چته تو بابا؟ چرا انقدر گیرنده هات ضعیف شدن راویس؟ پایه ای ؟
_ نه..نه..پارتی و بیخیال!
_ وا..تو که عاشق، پارتیای سامی بودی..
_ بودم..اما حاال نیستم..فکر نکنم آروینم خوشش بیاد..
باز خداروشکر بهونه ی بهتری داشتم و میتونستم از آروین استفاده کنم! وگرنه خودم میدونستم برای آروین یه ذره
هم مهم نیس..
مونده بودم چطور، شهریار به مونا اجازه میده راحت بره پارتیای سامی..خوب میدونستم که شهریارم تو پارتیا هست!
اما خب حس میکردم اون
همه عشقی که تو یونی، این دو تا بهم داشتن بیشتر بود تا االن که زن و شوهر بودن..اون موقع تو یونی، شهریار خیلی
هوای مونا رو داشت و
مدام کنارش بال بال میزد..اما حس میکردم اون کشش قبل و به مونا دیگه نداره! این مسئله رو خیلی خوب از قیافه و
لحن دلخور مونا میفهمیدم
_ اوکی..پس فردا که نمیای پارتی! اما جمعه قراره بریم کوه..اونو که دیگه هستی آره؟
با ذوق گفتم: آره...چه جورررررررم!
عاشق کوهنوردی با اکیپ باحالمون بودم..خیلی خوش میگذشت..
_ کیا میان؟
_ همه! سامی،ملیحه ی نخود، کیانا، کوروش..
_ شهریار چی؟
_ وا..اون که رئیسمونه! مگه میشه اون نباشه؟
مونا چشمش به خیاری افتاد و خم شد و خیار و از تو ظرف بلوری برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد..
_ مونا؟ ناهار و بمون اوکی؟

مونا با همون لحن شیطونش گفت: مگه تو ازم دعوت کردی و من گفتم نمیمونم؟!
هالک این رُک بودنش، بودم!
خندیدم و گفتم: خوشم میاد هنوز همون اخالق و داری! تا تو یه چیزی میخوری من میرم ناهار دست کنم..
_ ببینم راویس..شوهر جان میاد دیگه؟
_ آره..
_ کارش چیه؟
_ شرکت داره..
_ شرکت چی؟
چه آبروریزی ای! شرکت چی داشت؟ نمیدونستم..همینشم از شیرین پرسیدم..حاال چه گِلی به سرم بگیرم؟
از جا بلند شدم به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: یه شرکتی هس دیگه! چه فرقی داره؟
_ مدیرشه؟
_ آره دیگه..شرکت مال خودشه!
_ ایول پول!
_ ندید بدید، میدونی که برای من اصالً پول مهم نیس..
_ آره خب راس میگی..تو همیشه عاشق آدمای جذاب و قوی بودی! همیشه دوس داشتی زن کسی شی که بتونی
بهش تکیه کنی!
لبخند تلخ و کمرنگی رو لبام نشست..آروین هم جذاب بود و هم مطمئنم که تکیه گاه قوی و مطمئنیه! اما..سهم من
نیس!
سعی کردم دیگه به آروین فکر نکنم و مشغول پختن غذا شدم..باید با آروین حرف میزدم..دوس نداشتم مونا از
جریان بین من و آروین باخبرشه!
_ مونا! به شهریارم بگو ناهار بیاد..دور هم خوش میگذره..
_ اون معموالً ناهارا خونه نمیاد..دو ماهم سر کار نرفته حسابی سرش شلوغه! وقت برای دیدنش زیاده!
غذا رو آماده کردم..یه ساعتی گذشته بود..مشغول درست کردن ساالد شدم..
مونا برگی کاهو از تو سبدی که کنارم بود برداشت و مشغول خوردن شد..
_ مونا؟
_ هوووم؟
_ یه سؤال بپرسم ازت؟
_ آره بگو..
_ زندگیت خوبه؟ ازش راضی ای؟
مونا با لحن بامزه ای گفت: آره بچه ی خوبیه! میسازیم با هم..
مثل خنگا نگاش کردم..بلند خندید..فهمیدم دستم انداخته! اخمام رفت تو هم!
_ من جدی پرسیدم مسخره!
_ خب آخه این چه سؤالیه؟ خوبه دیگه..


اما.. من..فکر میکنم که...
داشتم حرفمو میزدم که در باز شد و آروین سررسید..حرفمو خوردم..ظرف ساالد و رو میز گذاشتم و به سمت
آروین رفتم..
_ سالم عزیزم..خسته نباشی!
آروین مات و مبهوت بهم زل زد..ازم انتظار این همه محبت و نداشت..
ابروهاشو باال انداخت..حرفی نزد..کتشو درآورد..هنوز مونا رو ندیده بود..هول شدم و گفتم: مرسی عزیزم..منم
خوبم!
آروین شوکه شد..حاال فکر میکرد از تنهایی زده به سرم! خب بفهم دیگه خنگ! حتماً باید یه خرابکاری کنی !
یه دفعه، مونا اومد جلو و سالم داد..آروین چشاش 0 تا شد..تازه معنی محبتای منو میفهمید..
با لبخند جواب سالم مونا رو داد..مونا بهش تبریک گفت.آروینم با یه لبخند کمرنگ تشکر کرد..کت آروین و به
چوب لباسی آویزون کردم..
مونا و آروین رو مبل نشستن..لیوانی شربت آبلیمو درست کردم و به هال رفتم براش گذاشتم رو میز! بدون تشکر
لیوان و برداشت و یه نفس
سرکشید..لعنتی! میمیری یه تشکر جلوی مونا ازم بکنی؟مونا انگار حواسش نبود و یا بی خیالی نگامون میکرد...
آروین با لبخند مهربونی که من از ذوق دیدن لبخندش نیشم وا شده بود رو به مونا گفت:
خب..شما عروسی حضور نداشتین نه؟
من به جای مونا گفتم: نه..مونا جون و شوهرش رفته بودن ماه عسل!
آروین لبخند کمرنگی زد و رو به مونا گفت: با راویس، تهران دوست شدین؟
بازم زود جواب دادم: آره..من و مونا، تو یونی آشنا شدیم..
آروین زل زد بهم! دلیل این همه هول شدنامو نمیفهمید..
مونا لبخند کجی بهم زد و گفت: راویس جون! خودم زبون دارما..میتونم جواب سؤاالی آقا آروین و بدم..
خجالت کشیدم و سکوت کردم..فقط نمیخواستم همه چی لو بره! آروین باید میفهمید که جلوی مونا نباید حرفی بزنه!
دیگه حرفی نزدم..
تلفن زنگ خورد..بلند شدم و به سمت تلفن رفتم..مونا و آروینم مشغول حرف زدن شدن..
_ الو؟ بله؟
_ منزل آروین مهرزاد؟
_ بله..شما؟
_ ببخشید..شما..شما..
بریده بریده حرف میزد..انگار حرف زدن براش سخت بود..صدای ظریف و ملوسی داشت..
_ کاری داشتین خانوم؟
دختر به خودش مسلط شد و گفت: شما همسرشون هستین؟
جا خوردم..این کی بود که خبر نداشت زن آروینم!
 

بله! یه هفته ای میشه عروسی کردیم..اما..شما کی هستین؟
تماس تلفنی با شنیدن بوق آزاد، قطع شد..اوووف..ملت روانی شدن! این دیگه کی بود؟
نمیدونستم باید به آروین موضوع و بگم یا نه..اصالً چرا باید بهش بگم؟ اون دختره که خودشو معرفی نکرد..یه خُل
دیوونه بوده دیگه!
بی خیال دختره شدم و به آشپزخونه رفتم..زیر گاز و خاموش کردم..خواستم برم سمت یخچال که تا برگشتم با
سینه ی پهنی برخورد کردم..
انقدر ترسیدم که جیغ کوتاهی کشیدم..آروین بود..پرت شدم تو بغلش! وقتی دیدم داره با تعجب نگام میکنه..خودمو
جمع و جور کردم و از بغلش
جدا شدم..
_ مرض! چته تو؟ چرا انقده جیغ جیغویی؟ روح که ندیدی..خیر سرت مثالً شوهرتم! گوشم کر شد..
واه واه..این چقدر عین پیرزنا غر میزد!..خودمو زدم به اون راه و گفتم: تو یهو عین روح سبز میشی به من چه؟
دستشو به نشونه ی سکوت جلوی بینیش گرفت و گفت: هــــــــیس! آرومتر! دوستت میشنوه!
آروم شدم.آروین زل زد تو چشام و گفت: ببینم راویس! این دوستت از قضیه ی تو و اتفاقایی که افتاده خبر نداره
نه؟
آب دهنمو قورت دادم..وقتی اینجوری بهم زل میزد الل میشدم..چشاش سگ داشت عوضی!
_ اوووی..حواست کجاس؟ با تواما..
به خودم اومدم و سعی کردم حواسمو جمع کنم و عین مُنگوال زل نزنم تو چشاش..
_ اون موقع..مونا تهران نبود که بفهمه! نه چیزی نمیدونه!
_ گالره رو میشناسه؟
_ آره..دوست مشترکمون بود..
_ باید گالره رو پیدا کنی..تو میدونی کجاس نه؟
_ آره خب..رفته اتریش..اما..آخه چطوری پیداش کنم؟
_ داداششم اتریشه؟
_ آره..
_ باید پیداشون کنی راویس! من این چیزا حالیم نیس..نمیزارم بیشتر از این با آبروم بازی کنی!
وحشت کردم..این چرا یهو قاطی کرده بود!
_ دیوونه شدی؟ من باید چیکار کنم؟ االن کسی نمیدونه کی مقصره..همه فکر میکنن..
آروین کنترلشو از دست داد و صداشو باال برد و گفت:
آره تو راس میگی..همه فکر میکنن منه بدبخت مقصرم! من کجای این بازیه کثیفت جا دارم راویس! هوووم؟ کجای
بازیتم؟ چرا داری با من
اینکار رو میکنی لعنتی؟چرا من دارم جای یکی دیگه مجازات میشم؟ گناه من این وسط چیه؟ چرا باید این زندگیه
کوفتی و تحمل کنم؟
از صدای بلند آروین، مونا با عجله به سمتمون اومد و با وحشت گفت: چی شده؟ اینجا چه خبره؟

خجالت کشیدم..دوس داشتم زمین باز شه و من برم توش! لعنت به تو آروین!
آروین پوفی کشید و رو به مونا گفت: من معذرت میخوام..صدامو الکی بردم باال..ببخشید..شما بفرمایید تو هال، ما
هم میایم پیشتون!
مونا با تعجب سری تکون داد و رفت..
با بغض و خشم گفتم: یه امروز داد و هوار راه نمینداختی نمیشد نه؟همش چندساعت دندون رو جیگر
میذاشتی..انقدر سخت بود؟ آبرومو بردی..
خواستم از کنارش رد شم که با خشم، بازومو کشید و منو محکم چسبوند به دیوار! اوووف..پسره ی خل و چل!
استخونام داشت خورد میشد.
نفساش تند شده بود و به شدت میخورد تو صورتم..یقه مو گرفته بود و محکم فشار میداد..کم مونده بودخفه شم!
_ خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم دختره ی زبون نفهم!اگه اون داداش مفنگیه گالره رو پیدا نکنی و این بازیه
کثیف و تمومش نکنی بیچارت
میکنم..کاری باهات میکنم که روزی صد بار به پام بیفتی که بریم دادگاه و مهریه تو ببخشی و بری ردِ کارت! شنیدی
چی گفتم؟
نفسم بالانمیومد.دستاش شل شدویقه مو ول کرد..چشاش سرخ شده بود..خیلی عصبی بود.
دستمو از گلوم گرفتم و با بغض نگاش کردم..احساس حقارت و بدبختی میکردم.آروین به سرعت باد، از آشپزخونه
بیرون رفت
لعنت بهت گلاره لعنت به تو واون داداش هرزه و عوضیت! لعنت به من..لعنت به این زندگیه خرَکی!
ناهار آماده شده بود..میز و چیدم..اما بدون هیچ ذوقی! ضد حال خورده بودم اساسی!دل و دماغ دیزاین میز و اصالً
نداشتم
اشتهامم کور شده بود!صداشون کردم برای ناهار
مونا و آروین سررسیدن..از اینکه برای اولین بار، آروین در حضور خودم مزه ی غذامو میچشید هیچ حسی
نداشتم..شاید اگه قبلش اون دعواها
رو باهام نمیکرد االن از خوشحالی ذوق مرگ میشدم..اما ..حاال..هیچ حسی نداشتم
مونا با خوشحالی به غذا زل زد و رو صندلی نشست و گفت: وای ببین راویس چی کرده! حسابی کدبانو شدیا دختر!
عجب غذای اشتها آوری
لبخند نزدم..به چی لبخند بزنم؟ به این زندگیه نکبتیم؟ یا به شوهر عاشقم!!
آروین بدون هیچ حرفی، روبروی مونا روی صندلی نشست..مونا با ،بَه بَه و چَه چَه بشقابشو پر از برنج کرد و قاشقی
خورش هم روی برنجش
ریخت و قاشقی از برنج و خورشش و خورد و با ذوق گفت: واااای راویس معرکه شده! خیلی خوشمزس دختر..
حرصم گرفته بود..مونا کوفت کن دیگه! اه..میبینه حوصله ندارما..آروینم آروم آروم میخورد و ساکت بود..برام اصالً
مهم نبود که از دستپختم
خوشش میاد یا نه..خوشش نیاد به جهنم! با قاشقم داشتم بازی میکردم که مونا گفت: چرا نمیخوری؟
نگاش کردم..چشاشو ریز کرد و گفت: نکنه، میخوای من و آقا آروینوبفرستی اون دنیا؟

د بلند خندید..من به این لودگیا و این خنده های بی غل و غش مونا عادت داشتم..اما آروین چشاش 0 تا شده بود
و با تعجب به مونا زل زد..
بعد که دید مونا، از ته دل میخنده..لبخندی زد..باید لبخند بزنه..اون نزنه ، من بزنم؟! امروزمو کوفت کرده بود.من
جاش بودم غش غش میخندیدم.
بعد از اینکه مونا، ته بشقابشو درآورد..ساالدشم با اشتها خورد و گفت: وای ترکیدم از بس خوردم! مرسی راویس
جونم..فوق العاده بود..قبل اینکه
دستپخت تو رو بخورم فکر میکردم شهریار باید هالک غذاهای من باشه و کلی به خودم مینازیدم..اما انگار تو
صدبرابر من دستپختت عالیه!
حسابی آقا آروینم با غذاهای خوشمزت چاق میشه ها..!
من و آروین ساکت بودیم..حرفی نداشتیم بزنیم..
بعد از یه سکوت عذاب آور، گفتم: شما برید تو هال، من ظرفا رو جمع میکنم و میام!
مونا رفت..آروینم بشقاب خالیش جلوش بود..اگه هر زمانی غیر از االن بود، از اینکه آروین غذاشو تا ته خورده، از
خوشی سکته میکردم..
اما..االن..هیچ دلیلی برای خوشحالی نداشتم!
آروین از جا بلند شد و گفت: زودتر بیا پیش دوستت!
صدای موزیک، کر کننده بود..! همه جا تاریک بود..چند تا رقص نور تو اتاق گذاشته بودن .اون وسط حسابی شلوغ
بود و دختر و پسر
عین مور و ملخ تو هم وول میخوردن..حالت تهوع شدیدی داشتم..سایه ای اومد سمتم! بدنم لرزید..خیلی
ترسیدم..بلند بلند و با چندش
میخندید...
در رو محکم بست..دستش یه بطری مشروب بود..چشاش خمار بود..نه..من تنهام!..وای نه..لعنتی!....
جیغ کشیدم و با صدای جیغم از خواب پریدم..نفس نفس میزدم..عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود!
در اتاقم به شدت باز شد..آروین ظاهر شد..بیچاره ترسیده بود..
_ چته؟ خوبی؟
موهاش پریشون بود و مشخص بود که از خواب پریده! با وحشت نگام میکرد..تزدیکم شد..حالم شدید بد
بود..تکونم داد و گفت:
راویس؟ راویس خوبی؟
جیغ زدم و با وحشت گفتم: من تنها بودم! هیچ کس نبود..هیچ کس به دادم نرسید..من..من از تاریکی میترسم..من از
تنهایی میترسیم.!
آروین وقتی حال خرابمو دید بازومو گرفت و سرمو به سینش چسبوند..هق هق تو آغوشش گریه کردم! باورش برام
سخت بود که آروینی
که اونقدر ازم بیزار بود حاال با مالیمت بغلم کرده و داره با نوازش کردن موهام سعی میکنه آرومم کنه! این چش
بود؟!

چقدر آغوشش آرامش داشت..چقدر حالم خوب شده بود!
_ آروم باش راویس..تو فقط کابوس دیدی! همین!
میدونستم کابوس دیدم..اما خیلی وحشتناک بود! بدنم هنوزم میلرزید..آروین دستشو رو بازوهام گذاشت و گفت:
چرا اینقدر میلرزی؟ چرا انقدر یخی؟ راویس..! راویس!
دیگه چیزی نشنیدم و همه چیز جلوی چشام تیره و تار شد!
****
وقتی چشامو باز کردم آروین باالی سرم بود..چشاش از بی خوابی قرمز شده بود! رنگ صورتشم حسابی پریده بود..
تو بیمارستان بودم و به دستم سرم، وصل بود! مانتو و شال تنم بود! کار کی بود؟ آروین؟! اون منو آورده اینجا؟ ..نه
این امکان نداره!
اون نمیخواد سر به تنم باشه! اون حاضره من بمیرم نه که نجاتم بده و منو بیاره اینجا!
دستمو فشار داد و گفت: االن بهتری؟
هنوز تو شوکِ، مهربون شدن آروین بودم! مگه میشد انقدر تغییر کنه؟ در عرض چند ساعت!!
_ سِرُمت تموم شه میریم..
_ چرا..چرا منو آوردی اینجا؟
آروین ابروهاشو باال انداخت و گفت: تب کرده بودی! اگه یه کم دیر میرسوندمت، فلج میشدی! چرا یهو اینطوری
شدی؟ خواب چی و دیدی؟
دوباره یاد اون کابوس لعنتی افتادم..
وقتی دید رفتم تو فکر، بیخیال سؤالش شد و گفت: دکتر گفت یه فشار عصبی بوده!
_ ساعت چنده؟
_ طرفای 8 صبح!
8 صبح؟! یعنی آروین بیچاره از ساعت 0 تا حاال باالی سر منه؟!!
_ چرا بهم کمک کردی؟ تو که..تو که نمیخواستی سر به تنم باشه!
_ انتظار داشتی چیکار کنم؟
_ بی خیال بری بخوابی!
چشاش از تعجب گرد شد..یه دفعه حس کردم حالت نگاش عوض شد و گفت:
نمیخواستم بازم برام دردسر درست کنی! اگه بابات میفهمید بالیی سرت اومده منو ول نمیکرد..نمیخوام الکی آتو
دستش بدم.مجبور بودم که
بیارمت..وگرنه اگه به خواست دلم بود، عمراً اینکار رو میکردم..تو همیشه برام فقط یه زحمتی! نه بیشتر!
شده بود همون آروینی که ازش توقع داشتم! من براش زحمت بودم؟ خب نجاتم نمیداد؟ کسی مجبورش نکرده بود!
چقدر سخت بود، کسی تو رو
مایه ی دردسر و عذاب بدونه! چرا من انقدر بدبخت بودم؟ منو بگو که فکر میکردم نگرانم شده ! هه..خیال باطل!
_ ما فقط با هم همخونه ایم! نه بیشتر و نه کمتر!
با بغض گفتم: پس اون اسمایی که رفته تو شناسنامه ی هم، چیه؟

آروین پوزخندی زد و گفت: یه بازی کثیف! کارگردانش خودت بودی راویس! یادت رفته؟ خودش شروعش
کردی،پس منتظر آخرش باش!
داشت تهدیدم میکرد؟!! لعنتی! حاال خوبه میدید چقدر حالم بده..
****
بدنم حسابی کوفته بود..یه خواب راحت نداشتم..به اتاق خوابم رفتم و لباسامو درآوردم..آروین منو رسوند و
رفت..باز جای شکرش باقی بود که
منو همون تو بیمارستان ول نکرد و بره! ازش بعید نبود! کشوی میز توالتمو باز کردم..قاب عکس آروین به چشمم
خورد..
حتماً تا حاال متوجه، نبودن عکسش نشده دیگه! بهتر..پیش خودم میمونه! فوقش اگرم ازم پرسید ازش خبر ندارم
میگم نه!
اصالً قاب عکس اون مجسمه ی ابوالهول به چه دردم میخورد؟ چرا انقدر خودمو دارم میکشم تا بهم توجه کنه؟
دوسش داشتم؟ آره داشتم و دارم.
آروین دقیقاً همون ویژگیایی و داره که من روزی از همسر ایده آلم میخواستم..اگه قرار بود انتخابی هم داشته
باشم..آروین و رد نمیکردم..
یه حسی بهش داشتم..یه حس عجیب و خوب!! با اینکه بداخالق بود..با اینکه کلی کنایه و طعنه بارم میکرد..با اینکه
تحقیرم میکرد..اما..
نمیدونم چه مرگم شده بود که بازم به سمتش کشیده میشدم و ازش متنفر نمیشدم! خودمو مقصر این اخالقاش
میدونستم!
به چشاش تو قاب عکسش زل زدم..لبخندی بهش زدم..لبخندش شدید خوشگل بود، هر چند من تا حاال تو واقعیت،
لبخندشو ندیده بودم!
قاب عکس و الی دو تا دستمال کاغذی گذاشتم و در کشو و بستم..! اینم یه یادگاری از همسرم! همسر!!اووووف..
صدای تلفن اومد..کی بود اول صبحی؟!
_ الو؟
_ سالم بر خانوم خونه..
_ مونا تویی؟ سالم..
_ کجا بودی؟ دیر جواب دادی..خواب بودی؟
_ نه بابا..
_ چرا گوشیت خاموش بود؟
_ جایی بودم، صداشو نشنیدم..
مونا با شیطنتی که تو لحنش موج میزد گفت: دروغ که کنترل نمیندازه! اولِ صبحی کجا بودی جز اتاق خوابت آخه؟
خب راحت بگو کار مهمی
داشتی دیگه..
_ مسخره ی لوووس! حاال هر چی..کارتو بگو..

خب حاال..سگ نشو لطفاً..خواستم فردا رو بهت یادآوری کنم..
_ فردا چه خبره؟
_ وا..ما رو بگو فکر میکردیم امشب از ذوقت خوابت نمیبره!
_ میگی فردا چه خبره یا نه؟
_ وا راویس!قرار بود با اکیپ بریم کوه! یادت رفت؟
_ آها..نه یادم بود! معلوم نیس بیایم..
_ غلط کردی! آروین قول داد بیاد..من خبرشو به همه دادم..همه دوس دارن تو و آروین و ببینن..از همه بیشتر دلم
میخواد اون ملیحه ی عوضی،
آروین و ببینه و پز اون دوست پسر، عتیقه و درازشو به رخ من نکشه!
_ حاال ببینم چی میشه!
_ لووس نشو دیگه راویس! حتماً باید بیای..ساعت 5 یادت نره..سر قرار همیشگی!
_ اوکی..تو که منو ول نمیکنی که! به شهریارم سالم برسون..بای
_ قربونت برم..بای!
گوشی و سر جاش گذاشتم..ای درد بگیری مونا..اصالً با این اخالق گند آروین ، راضی نبودم برم کوه! خدای اخالق
بود و مطمئن بودم کوفتم
میشه! امروز خیلی حالمو گرفته بود و تا حد مرگ از دستش عصبی بودم!
قابلمه ی غذا رو گذاشتم رو گاز، تا گرم شه! تی وی روشن بود..اصالً اهل تماشای تی وی نبودم اما خب بخاطر اینکه
از شر سکوت عذاب آور،
خونه راحت شم، مجبور بودم روشنش کنم..از هیچی بهتر بود!
صدای کوبیده شدن در اومد..نمیدونم چرا از اومدن آروین خوشحال بودم..دوس داشتم بابت صبح، ازش تشکر کنم..
با اینکه باهام بد حرف زد، اما بخاطر من از خوابش زد و نامردی بود اگه کارشو جزو وظایفش بدونم..
جلو رفتم..یا خدا! این چه قیافه ای بود؟!!
خواب هیچ بدبختی نیاد..کتِ خوش دوخت و مارک دار اسپورتش پاره پوره شده بود..یقه ی پیرهنش تا نزدیکی
شکمش پایین بود و دکمه های
لباسش کنده شده بود..موهاش به هم ریخته و آشفته بود..از خشم زیاد، نفس نفس میزد و عرق درشتی روی
پیشونیش نشسته بود..
_ سالم..چرا اینطوری شدی؟
با خشم، کیفشو پرت کرد رو مبل، روبروم وایساد و گفت: کسی خونه زنگ زده؟
شوکه شدم..منظورش کی بود؟ وقتی دید غرق فکرم،..داد زد:
کری؟! نمیشنوی چی میگم؟
به تته پته افتادم..قیافه ش خیلی ترسناک شده بود..
_ نه..خب..خب..قرار بود..کی ..کی زنگ بزنه؟
آروین نزدکم شد..از خشم زیاد، قفسه ی سینه ش، باال و پایین مومد..خیلی ترسیده بودم.خدایا چرا به من خوشی
نمیومد؟ دهنم از ترس، خشک
شده بود..به زور آب دهنمو قورت دادم..پره های بینیش باز و بسته میشد..
_ یه دختر، زنگ نزد خونه؟
_ کِی؟
_ با من بحث نکن راویس! تو همین چند روزه که اومدی تو زندگیم و اینجا رو برام جهنم کردی...کسی زنگ نزده؟
_ نه به خدا.هیشکی..فقط یه بار شیرین و یه بارم مونا..
آروین رو مبل نشست و کتشو با خشم، از تنش درآورد و پرت کرد رو مبل کناریش!
یه دفعه یه چیزی یادم اومد..گفتم: آها..یادم اومد..یه دختره زنگ زد اینجا..
آروین مثل، جن زده ها از رو مبل بلند شد و فوری اومد روبروم ایستاد..خیلی ترسیدم و جیغ خفیفی کشیدم..
آروین با خشم گفت: درد..هی راه به راه جیغ میکشه! دختره ی دیوانه!
بغضمو قورت دادم.این حرفا رو به من میزد؟ شیطونه میگه بزنم دکوراسیون صورتشو عوض کنما..پسره ی.
_ بگو دقیق ببینم..کی زنگ زد؟ کِی زنگ زد؟
به خودم مسلط شدم و گقتم: اون روزی که مونا، ناهار اومد اینجا، یه دختره زنگ زد اینجا..
_ چرا بهم چیزی نگفتی؟
_ چی بگم آخه؟ حرف مهمی نزد..ازم پرسید تو زن آروینی؟ منم گفتم آره..بعدشم قطع کرد..
وای..آروین عین هیوال نعره کشید و داد زد: تو غلط کردی همچین حرفی زدی؟ خیلی بیجا کردی گفتی زنِ منی!
آخه دختره ی بیشور تو زن منی؟
تو انتخاب منی؟ چرا حقیقت و بهش نگفتی؟ هاااااان؟ چرا نگفتی زورکی اومدی تو زندگیم و گند زدی توش؟ چرا
نگفتی باید تن به این ازدواج
میدادم وگرنه به هزار تهمت گرفتار میشدم و باید گوشه ی زندون آب خنک میخوردم؟ هااان.؟ چرا نگفتی پایه و
اساس این ازدواج، یه مشت دروغ و
یه مشت حرف مفت بوده؟
گوشم داشت کر میشد..صداشو خیلی باال برده بود..از شدت خشم، رگ گردن و پیشونیش متورم شده بود و چشاش
از زور خشم، قرمز شده بود
تنم داغ بود..بدجور ترسیده بودم و بدنم میلرزید..اصالً اون دختره کی بود که آروین انقدر براش حرص میخورد؟
_ نه دیگه طاقتشو ندارم..همین دو هفته هم خیلی صبوری کردم و طاقت آوردم..من و تو نمیتونیم با هم، زیر یه
سقف زندگی کنیم! میفهمی چی
میگم؟ باید از هم جدا شیم..بایداین بازیه مسخره و کثیفی که شروع کردی و تموم کنی راویس! تو انتخاب من
نبودی و نیستی! با نامردی و دروغ
شریک زندگیم شدی.اما نمیزارم شریکم بمونی راویس! ما به درد هم نمیخوریم.من از تو یه ذره هم خوشم نمیاد
چقدر حرفاش برام سنگین بود.خب آروین انتخاب منم نبود..اما..اما دوسش داشتم! ازش متنفر نبودم، هر چی بود،
شوهرم بود! هر چند فقط.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ejbar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه rurigb چیست?