داستان گزل قسمت اول - اینفو
طالع بینی

داستان گزل قسمت اول

بهار سال هشتاد که تموم شد،من یه دختر ۱۸ ساله بودم.از هشت سالگی یه علامت سوال بزرگ تو سرم می چرخید که هیچ وقت جوابی براش نداشتم. اخرین شبی که پدر و مادرم دعوای سختی باهم کردن صبح که بیدار شدم هیچ وقت مادرم رو


که آبا صداش می زدم،ندیدم.خوب یادم می یاد چطور اون روز تمام اتاق های خونه رو زیر رو کردم.حتی زیر زمین و پشت و بوم،همه جا رو دنبال آبا گشتم.یه عروسک پارچه ای داشتم که آبا خودش برام دوخته بود.وقتی پنج تا صبح بیدار شدم و آبا هنوز نیامده بود ،عروسک رو به خودم چسبوندم و حسابی گریه کردم.هر روز صبح به امید دیدن آبا بیدار می شدم ولی دیگه برنگشت.ما تو یکی از روستاهای نزدیک زنجان زندگی می کردیم .پدرم یه لبنیاتی داشت که یک سال بعد از رفتن آبا ازدواج کرد و حالا یه خواهر و یه بردار هم دارم.
تو روستا همه با یه دید دیگه نگاهم میکردند.
همیشه گوشه و کنار می شنیدم که مامانم خودش رو کشته یا اینکه بعضی ها می گفتند با یه مرده غریبه فرار کرده رفته.
هنوز هم بعد ده سال نتونسم به نبود آبا عادت کنم و هر وقت دلم براش تنگ می شه اون عروسک پارچه ای رو به خودم می چسبونم.
مامان بابام که ننه هاجر صداش می زدم از اول با ما زندگی می کرد. یه شب که خواب بابا حیدر رو دید و فکرکرد اجلش رسیده،اول صبح رفت قبرستان قدیمی که محمد گور کن کنار قبر باباحیدر براش قبر بکنه. یادمه از لای گره روسریش کلی اسکناس به محمد گورکن داد.من اون اطراف برا خودم بازی می کردم که یهو دیدم شلوغ شد و همه اونجا جمع شدند.از لای جمعیت که رفتم تو دیدم یه چیزی شبیه استخوان دست یه زن از لایه یه چادر گلدار بیرون زده. از حرف های بقیه شنیدم که کنار قبر پدر بزرگ یه نشانی گذاشتند و اون رو خاک کردند.خوب یادمه چطور از وحشت چشم هام گرد شده و زبونم بند اومده بود.چون من اون چادر رو خوب می شناختم.چادر آبا بود که همیشه رو یه میخ به دیوار آویزان بود. و اون آستین پاره و خونی که از استخوان دست آویزون بود،همان تکه لباس آبا بود.
بعد ننه هاجر دستش رو گذاشت رو چشم هام تا چیزی نبینم. وقتی الفت خانم کشون کشون من رو با خودش از اونجا دور کرد،من از دور چند تا ماشین پلیس رو دیدم که از راه خاکی اون سمتی می آمدند.


بعد از اون همه جای روستا صحبت اون استخوان ها بود.یه دست قطع شده که لای چادر نماز زنی بود که یک سال پیش غیبش زده بود و تیکه آستین خونی که به استخوان آویزان بود. 
دوست داشتم دیگه چیزی نشنوم ولی مگه می شد. همه جا صحبت اون اتفاق بود. تو خونه،تو روضه های که ننه هاجر من رو با خودش می برد.همه با دیدنم پچ پچ می کردند.بعضی ها برام دلسوزی می کردند و بعضی زنها از من رو بر می گردوندند. دیگه دوست نداشتم جای شلوغ برم.دوست داشتم تو حیاط پشتی خونه با خودم بازی کنم و حتی مدرسه هم دیگه دوست نداشتم برم.از یزدان پسر همسایه شنیده بودم که اون استخوان رو دادند برای آزمایش دی ان ای تا معلوم بشه برا آبا بوده یا نه. من که از این چیزها سر در نمی آوردم فقط خدا خدا می کردم آبا نمرده باشه و دوباره برگرده پیشم. یه شب رو ایوان کنار بابا خوابیده بودم.همش تو خواب ناله می کرد و حرفهای نامفهوم می زد. بعد از خواب پرید و سرش رو تو دستش گرفت و زیر لب ناله میکرد. شاید نمی دونست من بیدارم و نگاهش می کنم.دلم برای بابا می سوخت حتما خیلی غصه آبا رو می خورد که چرا اینقدر باهاش دعوا کرده.شاید اون هم مثل من دوست داشت آبا برگرده.
چند روز بعد یزدان بهم خبر داد که اون استخوان برا دست آبا نبوده.این رو تو آزمایشگاه فهمیده بودند. من از خوشحالی بال در آوردم ولی انگار بابا زیاد خوشحال نشد.وقتی یه روز دم ظهر دو تا مامور آمدند دنبالش و با اونها رفت تو نگاهش خوندم که خوشحال نیست.


اون روز وقتی بابام از اداره پلیس برگشت یه کلام هم حرف نزد.من همش دور و برش می پلیکیدم و با یه کنجکاوی کودکانه دوست داشتم از همه چیز با خبر بشم.طلعت، زن دوم بابا، آتش گردون رو تو هوا می چرخاند تا قلیون بابا رو آماده کنه.من چشمم به جرقه های آتش بود که تو هوا می پاشید و گوشم به حرفهای طلعت که یه ریز حرف می زد.
"آقا من که به شما گفتم دیگه بیشتر از این اینجا موندند عاقبت نداره..تا همین الان روستا کلی پشت سرتان حرف بود حالا که این اتفاق افتاد مگه می شه دهن این جماعت بسته بشه.یکی با شما دشمنی داره آقا. کاش راضی می شدید بریم زنجان بمونیم. دیگه اونجا کسی ما رو نمی شناسه.الان یه هفته است هر روز یه پای شما تو اداره آگاهی بوده.اصلا اینهمه سوال و جواب برا چیه؟؟
بابام به یه نقطه زل زده بود و حرفی نمی زد.طلعت زغال سرخ رو روی قلیان گذاشت و با انبر رو لبه پله کوبید" خدا می دونه این زن چه کاره بوده.الان بیشتر از یه ساله که رفته سراغ این دختر رو هم نگرفته"
بابام دستش رو گذاشت جلو دهنش و آروم گفت:" هیس."
همین رو گفت و تا آخر شب فقط صدای قُل قُل قلیان رو می شنیدم.اون شب از آبا بدم اومد.طلعت راست می گفت چرا آبا سراغی از من نمی گرفت.یادمه همون شب رفتم رو پشت بوم و هفت تا ستاره شمردم تا خواب آبا رو ببینم ولی نه اون شب نه هیچ شبی به خوابم نیومد.

 


صدای زوزه باد تو گوشم پیچید. بعد یه مشت گرد و خاک که تو هوا معلق بود،تو چشمم رفت.دستهام رو روی چشمم می مالیدم بلکه بهتر بشه. آبا موهام رو نوازش می کرد.نگاهش کردم و گفتم: آبا جون!کی برگشتی؟!
گفت: دخترقشنگم صبح اومدم. می خوام برات تو تنور فتیر بپزم.نگاهش کردم.باورم نمی شد این مامان منه که کنارم نشسته.دوست داشتم برم نزدیکتر که بوش رو بشنوم. یه دفعه باد زد در تنورستان رو بهم کوبید.من ترسیدم ولی آبا نه بی خیال داشت خمیر درست می کرد.بعد دوباره ضربه محکمی به در خورد و یه نفر سیاه پوش داخل شد.دستش یه چنگک گنده بود. شبیه همون که مشت اسماعیل باهاش کاه های پشت زمین رو زیر و رو می کرد.خیلی ترسیدم و تو بغل آبا پریدم.مرد کلاه گذاشته بود،صورتش رو درست نمی دیدم فقط تو خواب دیدم که یه خال گنده پشت گوشش داشت.چنگال بزرگ رو بالا آورد.من جیغ بلندی زد و پریدم. وقتی چشم باز کردم تو اتاق خونمون بودم.بخاری نفتی کنارم می سوخت.عزیز اومد کنارم گفت:"چته ننه؟!"
گفتم:"آبا اومده بود. یکی می خواست ما رو بکشه"
عزیز نالید: پناه بر خدا. نترس دخترم خواب دیدی.بخواب
_برم اتاق بالا رو ببینم.شاید اومده باشه
_ بخواب قشنگم. طلعت خوابه می ترسه. خدا بخواد برات یه داداشی هم می یاره.
بُق کردم و گفتم:"من دلم برا آبا تنگ شده.می خوام بیاد پیشم"
مگه آقات نگفت دیگه حرفش رو نزن.می خوای باز کتکت بزنه.اون رفته دنبال زندگی خودش.الان دیگه طلعت مادر تو شده.فهمیدی؟
_نه نفهمیدم
این رو گفتم و پتو رو روی سرم کشیدم.وقتی ننه هاجر خوابید،بلند شدم تا عروسکم رو پیدا کنم.چون بوی آبا رو می داد.


صدای زنگ مدرسه که بلند شد ،قاطی بقیه دخترا به طرف در زنگ زده مدرسه هجوم بردم.خانم ناظم جلو راهم رو گرفت."نازلی!صبر کن ببینم .اون ترم اصلا نمره هات خوب نبود.اگه باز هم رد بشی دیگه این مدرسه ثبت نامت نمی کنه.گفتم:"باشه چشم.می خونم."
گفت:"پارسال هم همین رو گفتی .دو سال پشت هم دهم رو خوندی.هیچی به هیچی. دخترم برا خودت می گم از راه دور می یای .چند نفر از پشت سر هلم دادند .منم به سمت مینی بوسی که تا ده ما می رفت دویدم و داد زدم :خداحافظ خانم.
ولی نمی دونم شنید یا نه.تو ماشین که نشستم مقننه ام رو درست کردم که برجستگی های بالا تنه ام پیدا نباشه.ننه هاجر همیشه می گفت مثل آبا سینه های بزرگی دارم.از خدام بود،اون سال هم رد بشم تا دیگه تو اون دبیرستان من رو ثبت نام نکنند.از اول هم آقام مخالف بود تا زنجان برم مدرسه و برگردم.چون روستای ما دبیرستان نداشت.ولی طلعت و ننه هاجرآنقدر اصرار کردند که قبول کرد.طلعت آدم بدی نبود ولی خوب هم نبود. یعنی اصلا کاری به کار من نداشت.شاید هم می خواست من رو از خونه دور کنه که اصرار کرد تا زنجان مدرسه برم. مینی بوس تلغ تلغ می کرد و جون می کند تا راه بره.اگه رد می شدم از شر این مینی بوس لعنتی هم راحت می شدم.
جای همیشگی پیاده شدم.تا خانه بیست دقیقه ای پیاده روی داشتم.از کنار سد که رد شدم چند لحظه ای ایستادم و به پایین زل زدم.انگار آب سد بالاتر اومده بود.از بچگی از این سد خوشم نمی اومد.یادمه چند باری سیزده بدر با طلعت و بچه هاش و عمو قدیر همین جا اومدیم.همه بازی می کردند و خوشحال بودند ولی من اونجا رو دوست نداشتم نمی دونم چرا. فکر کنم آقامم هم مثل من اون سد رو دوست نداشت، چون هر وقت می خواستیم بریم مریضی رو بهانه می کرد و تو خونه می موند.
سر راه چشمم به یزدان افتاد.تفنگ شکاری دستش بود. راهم رو کج کردم و پا تند کردم.یزدان دنبالم راه افتاد.از پشت سر صداش رو می شنیدم"چته؟! قیافه می گیری.چند وقتیه سر سنگین شدی؟!"
گفتم:"آقام خوشش نمی یاد با تو حرف بزنم.حوصله دعوا ندارم" ....


یزدان دنبالم راه افتاد.از پشت سر صداش رو می شنیدم"چته؟! قیافه می گیری.چند وقتیه سر سنگین شدی؟!"
گفتم:"آقام خوشش نمی یاد با تو حرف بزنم.حوصله دعوا ندارم"
پوزخند زد:"آقات مگه اصلا زنده است! اون که اصلا نیست.یا مریض گوشه خونه افتاده یا تو راهه زنجانه"
بهش توپیدم:در مورد آقام اینطوری حرف نزن.آقام دیگه پیر شده می خواد لبنیاتی رو بفروشه.
یزدان لهنش عوض شد:"ماده گاو چی شد؟خوب شد؟" به زمین زل زدم"نه هنوز. عزیز می گه دیگه شیرش رو ندوشیم. بی حال افتاده یه گوشه."
نگاهش کردم.پشت لبش کامل سبز شده بود و چقدر قد کشیده بود.چشم هاش یه رنگ خاصی داشت.بین سبز و آبی.هیچ وقت نفهمیدم چشمهای یزدان چه رنگیه.
از دور یه صدا شنیدم شبیه فریاد بود.صدای آقام بود."آهای دختر چی می گی اونجا؟ کُپکین قیزی ،دده سیز ،اِیت گَل..."
پا تند کردم. دیگه راه نمی رفتم می دویدم.جلوی در خونه بودم که یه دست از پشت موهام رو از زیر مقنعه چنگ زد و کشید.بعد پرت شدم روی زمین.می خواستم تا کسی ندیده خودم رو جمع و جور کنم.چشمم به آقام افتاد که بالا سرم واستاده بود و یه بند حرف می زد."دختره بی حیا.مگه نگفتم با این بی پدر و مادر حرف نزن.می خوای آبرو منو ببری؟"
دهنش کف کرده بود.طلعت اومد بالای پله ها با غیض نگاهم کرد"خجالت بکش دختر .فردا عاقبتت می شه مثل مادرت.اسمت هم می یفته سر زبون ها."
رعنا اومد بالا سرم و گفت:"چکار کردی آقا زدت؟"
گفتم:"فضولی؟به تو چه."
بعد بلند شدم و با ترس رفتم داخل.از ترس آقام مستقیم رفتم تو اتاق بالایی و در را از پشت بستم. رعنا تازه شش سالش شده بود ولی رضا هشت سالش تمام شده بود.دستم خیلی درد می کرد و گرسنم هم بود.یه دفعه یه سنگ خورد به شیشه و تغ صدا داد. حدسم درست بود یزدان بود.وقتی دید نگاه می کنم یه بطری خالی پرت کرد بالا که بهش یه کاغذ چسبیده بود.با دیدن دستخط خرچنگ قورباغه یزدان خندیدم و غصه هام یادم رفت.نوشته بود"ببخش نمی خاستم آقات رو عصبانی کنم.می رم گنجشک بزنم. عصر بیا قلعه پایین"


کتاب و دفتر جلوم باز بوداصلا دل و دماغ درس خوندن نداشتم.به قول خانم ناظم اگه اون سال هم رد می شدم دیگه آقام اجازه نمی داد درس بخونم.از وقتی ده دوازده سالم شد بهم گفت آقا صداش بزنم. دوست نداشت مثل بچه شهری های لوس بابا صداش کنم. منم کم کم عادت کردم .هم به آقا گفتن، هم به نبود آبا.طلعت همیشه برام طلعت موند و هیچ وقت نتونست جای خالی آبا رو برام پر کنه.همون سال،داستان پیدا شدن استخوان دست یه زن تو چادر آبا با اون نشانه ها کم کم به فراموشی سپرده شد.دژ بانی یه مدت آقام رو احضار می کرد برای بازجویی ولی بعد که آزمایشگاه ثابت کرد اون استخوان دست آبا نبوده بی خیال شدند و دیگه برای بازجویی دنبال آقام نیامدند ولی به قول خودش دنبال پرونده بودند.فقط من بودم که همیشه چشم براه بودم تا آبا برگرده ولی هیچ خبری ازش نشد.عزیز بیشتر وسایل آبا رو دور ریخت و تنها چیزی که ازش مونده بود یه گنجه قدیمی خاک خورده گوشه انباری بود که جز چند تا تیکه لباس کهنه از آبا چیزی تو گنجه نبود که کم کم عزیز اونا رو هم دور ریخت.همینطور که تو فکر بودم، طلعت اومد بالا سرم و داد زد: نازلی پاشو این بخاری رو جمعش کنیم.بی خودی جا گرفته.بی حوصله گفتم:"کاری به کسی نداره بذار باشه. چند ماه دیگه پاییز می یاد "دستش رو به کمرش زد و ادا منو گرفت"چند ماه دیگه پاییز می یاد!! پاشو دختره تنبل .من هم سن تو بودم دو تا زاییده بودم .آقات رفته یکی رو بیاره بالا سر ماده گاو. از دیروز حیوان زبون بسته حالش بدتر شده. اگه اینم مثل اون یکی تلف بشه از کجا می خوایم نون در آریم؟پاشو کمک کن بخاری رو جمعش کنیم."لوله پایین رو جدا کردم و یه سر بخاری رو گرفتم و تا پایین پله ها رفتم. خیلی سنگین بود.اما طلعت زور و بازوش مثل مردا بود.حتی صداش هم یه نمه کلفت و مردانه بود.زیر چشمی نگاهش می کردم.اصلا پیر نشده بود ولی جا افتاده تر شده بود و به قول عزیز تو این سالها خوب تونسته بود زندگی آقام رو جمع و جور کنه .ولی من بعد اینهمه سال هنوز هیچ حسی بهش نداشتم.جلوی انباری بهم گفت برم لوله هارو بیارم.برگشتم تو اتاق و دستم رو بردم طرف لوله تا بکشمش بیرون ولی نمی شد. رفتم جلوتر تا خوب توی سوراخ دیوار رو ببینم. باز تلاش کردم ولی نشد.می دونستم اگه طلعت رو صدا بزنم باز بهم می گه دستو پاچلفتی.خلاصه دو دستی چسبیدم به لوله و کشیدمش تا در اومد و یه قسمت از گچ کهنه دیوار هم جدا شد و ریخت پایین.سرم رو بردم جلو تا در سوراخ بخاری رو سر جاش بذارم.چشمم خورد به یه چیزی.

 

.یه چیز سیاه ته سوراخ بود.با دست زدم بهش و فهمیدم یه پلاستیک دود گرفته سیاهه. فکر کردم یه تیکه آشغاله که تو اون سوراخ گیر کرده.کشیدمش بیرون و بعد که در پلاستیک رو باز کردم با تعجب دیدم که چند تا ورقه کاهی بود.چشم هام رو ریز کردم .عین یه نوشته بود ولی اصلا خوانا نبود و کاغذها پوسیده بود. یه حسی بهم گفت باید قایمش کنم.سریع گذاشتمش لای کتابهام.صدا طلعت رو از تو حیاط می شنیدم که به زبان ترکی می گفت:"چی شد پس؟!خوابت برد. آی نازلی کجایی ؟!با عجله لوله ها رو دست گرفتم و از پله ها سرازیر شدم.خوب می دونستم طلعت سواد نداره.آقام هم جز حساب و کتاب لبنیاتی چیزی رو یادداشت نمی کرد مگه تو اون دفتر بزرگ رنگ و رو رفته خودش تو مغازه.ذهنم دوباره به سمت آبا کشیده شد. یعنی ممکن بود اون کاغذ کاهی ها برا آبا باشه؟! باید می فهمیدم،
هنوز چند تا امتحان دیگه داشتم. هر روز تا وقت می کردم کاغذ کاهی هایی رو که از تو سوراخ لوله بخاری پیدا کرده بودم، باز می کردم و سعی می کردم بخونمش. خیلی ناخوانا و پوسیده بود. یه حسی بهم می گفت اینا مربوط به آبا می شه و از اون موقع اونجا مخفی بوده.صفحه اول در مورد برش یه دامن توضیح داده و اندازه داده بود.بیشتر جمله ها نصفه و ناخوانا بود .از اینکه اینهمه برا خوندنش وقت گذاشته بودم پشیمان شدم .نکنه خود عزیز اینا رو اونجا مخفی کرده بود ولی چرا باید یه همچین چیزی رو مخفی می کرد؟!اصلا عزیز که تو جوانی هم ندیده بودم خیاطی کنه.دوباره ذهنم سمت آبا کشیده شد.هنوز صدای چرخ خیاطی آبا تو گوشم بود.یادمه گاهی کنارش می شستم و زل می زدم به سوزن چرخ که چطور رو پارچه خط می کشید. یاد اون عروسک پارچه ای افتادم که برام دوخت و شد تنها یادگاری من از آبا. 
می خواستم از یزدان کمک بخوام ولی پشیمان شدم.یزدان تنها دوستی بود که تو روستا داشتم.از بچگی هیچکس خوشش نمی اومد با بچش هم بازی بشم.ولی تو مدرسه چند تا دوست خوب از شهرهای دیگه داشتم.صفحه دوم هم به زور خوندم.یه الگو برا دامن بود و چند تا اندازه بود و کنار اندازه ها خیلی بدخط نوشته شده بود"خلعتی.پارچه.دو متر و نیم"
چند بار کاغذ رو پشت و رو کردم ولی چیزی سردر نیاوردم.مطمئن بودم این کاغذها چیز مهم یا شاید باارزشی بوده که اونجا مخفی شده و گرنه به محض اینکه از روی اون الگو دامن دوختند باید دور انداخته می شد....


عزیز حصیرش رو پهن کرده و تنها رو ایوان نشسته بود.پیشش رفتم و از دوایی که تو یه قوطی دربسته نگه می داشت رو زانوهاش مالیدم. بوی بد اون دارو اذیتم می کرد ولی باید هر طور بود ازش حرف می کشیدم.گفتم:"طفلی این ماده گاو یعنی زنده می مونه؟"
گفت:"نمی دونم والا .آقات خیلی دوستش داره.اخه یه گوساله بود که بزرگش کرد.اگه اینم نباشه که باید در دکونش رو ببنده"
گفتم:"عزیز حالا که دیگه بچه نیستم برام می گی چی شد که اون شب آبا غیبش زد.آخه اگه یه دعوای ساده زن و شوهری بود که باید بعد چند روز برمی گشت؟!"
گفت:"امان از دست تو دختر.باز که شروع کردی.هزار بار پرسیدی گفتم مادرت رفت دنبال زندگی خودش."
بعد صداش رو آهسته تر کرد و گفت:"این طلعت از بچگی بزرگت کرده.بده به خدا جلوی اون همش سوال می پرسی.بشنوه دوباره دلخور می شه"
گفتم:به قول خودت مادرم بوده. نباید بفهمم چه بلایی سرش اومده؟! اینهمه سال هرروز به این امید بیدار شدم که ببینم برگشته ولی هیچ خبری ازش نشد.
یه دفعه چشم هاش پر اشک شد و گفت:"خدا از باعث و بانی این ماجرا نگذره. طفلی پسرم اسماعیل تو این چند سال از حرف مردم پیر شد.چی بگم مادر؟"
گفتم:مردم اینجا حرف مفت زیاد می زنند.مگه آبا آقام رو دوست نداشت؟چرا اینهمه دعوا داشتند؟
عزیز خودش رو جمع کرد و گفت:"از اول هم بچم نباید با این زن ازدواج می کرد.ولی بابا حیدرت خدابیامرز گفت ناف این دو تا رو از بچگی به اسم هم بریده.اخه آقات فقط پنج روز از مادرت بزرگتر بود.همون اوایل فامیل مادرت می گفتند که مادرت یکی دیگه رو دوست داره.ولی ما جدی نگرفتیم.بعد از اینکه تو به دنیا اومدی تازه مادرت شروع کرد بنای ناسازگاری گذاشت.بچم اسماعیل به خاطر یه شاگرد خیاط همه زندگیش زیر و رو شد"چشم هام ریز شد"شاگرد خیاط دیگه کی بود؟!"
عزیزگفت:"هیچی دخترم مادرت وقتی جوان بود با یکی سر و سری داشت. تو رو به خدا نشنوم جلو آقات بگی. بفهمه بهت گفتم شاکی می شه.این رو گفتم که تو هم دور و ور این پسره یزدان نپلکی. دخترم این کارها عاقبت نداره. آقات مرده آبرو داری بوده و هست. پس بچسب به درست.دلم نمی خواد راهی که مادرت رفت تو هم بری"ترش کردم"چرا همیشه از آبا بد می گی؟! از اول هم همه جا نشستی و این حرفها رو زدی که مردم باور کردند و پشت سر آبا حرف درآوردند."دیگه منتظر جوابش نشدم. تو اتاق رفتم و در رو از پشت بستم.هر چند حرفهای عزیز تکراری بود ولی اینکه به شاگرد خیاط اشاره کرد کافی بود تا یه سر نخ پیدا کنم.دوباره رفتم سراغ اون کاغذ کاهیها و رو نوشته ها ریز شدم.....


از رو بلندی خونه های کوتاه و بلند روستا و تپه های خاکی پشت قلعه و باغ های زیتون قشنگ پیدا بود.یزدان رو زمین نشسته بود و روی خاک پر از پوست بادام هایی بود که از درخت چیده و برام شکسته بود.آهی از ته دل کشیدم و گفتم:"به نظرت میتونم پیداش کنم؟"
بلند شد و خاک شلوارش رو تکوند"چی بگم .من که از مادرم پرسیدم گفت از وقتی یادش می یاد تو این روستا خیاط خونه نبوده.کاش از عزیزت می پرسیدی این طرف کجا خیاطی داشته.اصلا از کجا معلوم اون یارو از آبا خبر داشته باشه؟"
هیچی نگفتم.آرام بلند شدم و به سمت پایین راه افتادم.از پشت سر صدای یزدان رو شنیدم"آهای نازلی کجا می ری؟!مگه نمی خواستی پیاده تا رودخانه بریم؟!"
بدون اینکه سرم رو برگردانم صدام رو تو هوا ول دادم"باشه بعد حوصله ندارم"
وقتی رسیدم رضا رو پله های کاه گلی حیاط با چشم گریان نشسته بود.یه نگاه بهش کردم و یه نگاه به در طویله که تا آخر باز بود.بعد حدس زدم چی شده و سریع وارد شدم.
آقام و آقا هاشم دو تایی بالا سر ماده گاو بودند. نگاهم بین ماده گاو که بیهوش رو زمین پهن شده و آقام در رفت و آمد بود.آقام کلاهش رو برداشت و پریشان بیرون رفت.هاشم وسایلش رو جمع کرد.انگار با خودش حرف می زد"حیوون بیچاره خیلی درد کشید.دیگه نمی شد براش کاری کرد.باید اون آمپول رو می زدم تا راحت بشه"
اونم رفت و من بالای ماده گاو نشستم.به بدنش دست کشیدم و سعی کردم یادم بیاد که چند بار شیرش رو دوشیدم.یادمه وقتی کوچک بودم چطور طلعت سرم داد می کشید" زلیل مرده!چکار می کنی؟!همه شیر رو پاشیدی بیرون.پاشو تا خودم بیام."
پاشدم و اومدم بیرون.آقام مثل بچه هایی که یتیم می شن یه گوشه کز کرده و تو فکر بود.حق داشت غصه بخوره.از وقتی یادم می یاد ماده گاو تو خونمون بود و به قول عزیز نون همه ما رو می داد.حالا دیگه باید از فردا در دکون لبنیاتی رو تخته می کردیم.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gozal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه gtnw چیست?