اجبار 4 - اینفو
طالع بینی

اجبار 4

تو دوسش داری؟
_ چه اهمیتی داره آخه؟
_ ببین اگه دوسش داری بی خیال پیدا کردن رامین و گالره شو، چون اگه رامین پیدا شه، دیگه محاله آروین باهات
بمونه..ولت میکنه و میره..اما
اگه میخوای کنارت باشه بهتره دنبالشون نگردی..
_ نه مونا..حق آروین این نیس..من نمیتونم با خودخواهی نگهش دارم و ببینم که داره عذاب میکشه! زندگیم از
جهنم بدتره..میخوام بیگناهیه آروین
ثابت شه..میخوام دیگه عذاب نکشه و باباش باهاش خوب رفتار کنه، حتی اگه بعدش بخواد ازم شکایت کنه...
_ باشه..باشه..من باهاتم قربونت برم..
_ مرسی..تو همیشه باهام بودی..
_ کاش پام میشکست و نمیرفتم کیش راویس! من باید همیشه هواتو داشته باشم..کاش نمیذاشتم تنها بمونی..
_ این حرفا چیه؟ تو که نمیتونی زندگیتو ول کنی و فقط مواظب من باشی که..مقصر خودم بودم که به گالره اعتماد
کردم...
_ من دیگه مزاحمت نمیشم..بهت سر میزنم..خدافظ
_ خدافظ عزیزم...
گوشی و سرجاش گذاشتم..سرم بدجوری درد میکرد..انیس جون زنگ زده بود و اطالع داده بود که عمه خانوم فردا
صبح میاد اینجا! اوووف..با این
اتفاقات، عمه خانوم و کجای دلم بزارم آخه؟ دلم میخواست یه مدت تنها باشم و از همه دور باشم..دوس نداشتم فعالً
آروین و ببینم..ازش خجالت
میکشیدم..مطمئن بودم اونم منو نبینه راحت تره!
به آشپزخونه رفتم، حوصله ی غذا درست کردن و اصالً نداشتم اما خب دلم ناجور قار و قور میکرد و خیلی گشنم
بود..تصمیم گرفتم کتلت درست
کنم..بعد از نیم ساعت، بوی خوب کتلت سرخ شده تو فضای خونه پیچید..آروین هم سررسید..رفتم جلو و با لبخند
بهش سالم دادم..
چهره ش خیلی خسته و دمغ بود.نگاهی به سرتا پام انداخت و بدون هیچ حرفی، به اتاقش رفت و در رو محکم
کوبید..این پسره با در اتاقشم
مشکل داشت؟!! آهی کشیدم و به آشپزخونه برگشتم..میز و چیدم، آروینم از دستشویی که روبروی اتاق خوابِ من
بود، برگشت و اومد تو
آشپزخونه..با لبخند گفتم: بیا ناهار..
لباساشو عوض کرده بود و تی شرت قرمز و شلوار گرمکن توسی رنگی پوشیده بود..
نگام کرد و گفت: به مونا چی گفتی؟
نمی خواستم به دیشب و اتفاقایی که افتاده بود فکر کنم، جز زجر کشیدن چیز دیگه ای نصیبم نمیشد!

لبخند محوی زدم و گفتم: بعد از ناهار حرفی میزنیم، باشه؟
با حرص گفت: باید گالره و داداش لندهورشو پیدا کنی راویس! این یه اخطاره!
_ مونا قول داده که کمکم میکنه..نگران نباش..پیداشون میکنیم!
_ اما من گمون نمیکنم که بخوای اونا پیدا شن، هر چی باشه زندگیه از این بهتر گیرت نمیومد!
لبخند بدجنسانه ای زد..داشتم آتیش میگرفتم..با حرص، قاشق و تو دستم فشار دادم و گفتم:
به چیه این زندگی ای که برام ساختی می نازی لعنتی؟ هااان؟ به طعنه ها و کنایه هایی که هر روز داری بارم میکنی؟
یا برای بهشتی که برام به
اسم زندگی، ساختی؟ بهتره خوب گوشاتو واکنی ببینی چی میگم آروین! این زندگی ای که،تو، توشی و داری بهش
افتخارم میکنی برای من هیچ
لذت و کششی نداره که بخوام خودمو برای حفظ کردنش، به آب و آتیش بزنم! من برای تموم شدن این زندگی، از
خودت آماده ترم...هر کاری
میکنم تا گالره و رامین پیدا شن و از شر تو و مسخره بازیات راحت شم..بهت قول میدم...
آروین با تعجب بهم زل زده بود..تقریباً اولین بار بود که با این همه خشونت باهاش حرف میزدم..حقش بود، من
میخواستم باهاش مدارا کنم اما
تجربه ثابت کرده بود که مدارا کردن باهاش، فقط روشو زیاد میکرد وگرنه هیچ فایده ی دیگه ای نداشت..
_ امیدوارم حرفایی که زدی، از ته دلت بوده باشه! چون اصالً دوس ندارم به من و این زندگیه به قول تو مسخره، دل
خوش کنی! باید همیشه یه
چیز و خوب بدونی که همه چیز اینجا موقتیه! من..این زندگی..رابطمون!
پوزخندی زدم و گفتم: خیالت راحت باشه! نه تو و نه این زندگی، هیچ کدوم اونقدی برام عزیز و مهم نیستین که
بخوام بهتون وابسته شم..
آروین لبخند کجی زد و گفت: خوبه!
_ راستی! عمه خانوم فردا میاد اینجا..بهتره فعالً آتش بس کنیم! فکر کنم توأم همینو میخوای نه؟
_ اوکی..با آتش بس موافقم..اما یادت باشه که تو این مدت، حد خودتو بدونی و تحت هیچ شرایطی محبتایی که بهت
میکنم و پیش خودت تعبیر
نکنی..من هر کاری میکنم و هر چی که میگم، با اون چیزی که ته قلبمه یه دنیا فرق داره! بهتره دلبسته ی حرفا و
کارام نشی...
آخ که چقدر اون لحظه دوس داشتم، جفت پا برم تو شیکمش! پسره ی ابله، درمورد من چی فکر میکرد!! آروین که
متوجه حرص خوردنای من شد،
موذیانه خندید..از حرص خوردنم، خیلی خوشش میومد..
نتونستم ساکت باشم و با خشم گفتم: چرا فکر میکنی من آویزون یه نگاه و محبت از طرف توأم؟ هووووم؟ چرا
انقدر اعتماد به نفست زیاده؟ من و
از لیست خاطرخواها و سینه چاکات بکش بیرون آقا پسر! من هیچوقت به تو ابراز عالقه نخواهم کرد ..میدونی چرا؟
چون تا حد مرگ، ازت متنفرم!.

با حرفای آروین، دیگه اشتهام کور شده بود..من باید یه درس حسابی بهش میدادم، زیادی لی لی به الالش گذاشته
بودم و خیلی بهش خوش
گذشته بود..بهش دیگه اجازه نمیدادم تحقیرم کنه..هر کاریم کرده باشم، قتل که نکردم..من تو اون جریانا بی گناه
بودم و حقم این کارا و رفتارای
آروین نبود..کم کم با کاراش داشتم به این نتیجه میرسیدم که هر چی کردم، حقش بوده و اگه میدونستم انقدر غیز
قابل تحمله، پامو میکردم تو یه
کفش، که اعدامش کنن!! والا پسره ی پررو
خودمو برای صدمین بار، تو آینه قدی اتاقم نگاه کردم..راضی بودم..چقدر الغر شده بودم! با تنش ها و استرسایی که
تو چند ماه اخیر، داشتم،
بیشتر از این از خودم انتظار نداشتم! یه تونیک قرمز که آستیناش سه ربع بود با شلوارک سفید تنگی
پوشیدم..شلوارک زیادی کوتاه بودو ساق
پاهای خوش تراش و سفیدمو تو دید می ذاشت..از تیپ و آرایش ظاهرم راضی بودم..ساده و شیک! مثل همیشه!!
همه چیز برای ورود عمه خانوم آماده بوداروین رفته بود دنبال عمه خانوم وقتی بهش زنگ زدم گفت که تا نیم
ساعت دیگه میان..
نگاهم روی دیوارای هال، که خالی از قاب عکسای مریم بودن، افتاد.حس خیلی خوبی داشتم و لبخند رو لبام
نشست..دیشب آروین همه ی قاب
عکسا رو جمع کرد و همه رو برد تو انباری! اینطوری خیلی احساس بهتری داشتم .اون عکسا اعتماد به نفسمو به حد
خیلی زیادی پایین می آورد
از مریم زشت تر نبودم، حتی به عقیده ی خودم جذاب ترم بودم، اما خب وقتی میدیدم آروین چقدر با حسرت و
عین مادر مرده ها به عکسا
خیره میشه و گاهیم برق اشک و تو چشای عسلیش میدیدم، یه جوری میشدم..حسودیم میشد و اعصابم میریخت به
هم! برای ناهار، زرشک پلو
با مرغ درست کرده بودم..غذای مورد عالقه ی عمه خانوم بود، از گیسو آمارشو گرفته بودم..دوس داشتم با اولین
ناهار، عمه خانوم جذب خونه
داری و دستپختم بشه و پیش پدر جون و انیس جون، ازم تعریف کنه! دستمالی برداشتم و مشغول گردگیری خونه
شدم..خونه زیاد کثیف نبود و
کارم زیاد طول نکشید، همزمان با تموم شدن کارام، صدای آیفنم بلند شد..نمیدونم چرا انقدر استرس داشتمو دستام
یخ کرده بود.مرتب حس
میکردم یه دسته گلی آب میدم و عمه خانوم میفهمه و آروینم منو میکُشه! دکمه ی آیفن و فشار دادم و دوباره مقابل
آینه قدی وایسادم و سر و
وضعمو دید زدم..همه چیز خوب بود..باالخره عمه خانوم و آروین سررسیدن.آروین چمدون نسبتاً بزرگی که مال
عمه خانوم بود و گوشه ی هال.

گذاشت..با دیدن عمه خانوم، با لبخند بغلش کردم و عمه هم آروم و نرم صورتمو بوسید..عمه خانوم رو مبل
نشست..آروینم که خستگی از سر و
صورتش می بارید نزدیکم شد و پیشونیمو نرم بوسید..کُپ کرده بودم..از تماس لبای داغش با پیشونیم یه جوری
شدم! یه لحظه نیشم وا شد و
داشتم غرق لذت میشدم که آروین بدون هیچ حرفی روی مبل، کنار عمه نشست ..یه لحظه یاد حرف دیروزش
افتادم و صداش تو گوشم پیچید:
" من هر کاری میکنم و هر چی که میگم، با اون چیزی که ته قلبمه یه دنیا فرق داره! بهتره دلبسته ی حرفا و کارام
نشی..."
لبخند رو لبام ماسید..آروینم پوزخندی گوشه ی لبش بود..نباید انقدر بی جنبه بازی دربیارم و با یه حرکت به ظاهر
عاشقونه ی آروین، دست و پامو
گم کنم و جو گیر شم..باید تو مغزم اینو فرو میکردم که همه ی این کاراش فقط و فقط بخاطر حفظ ظاهر جلوی عمه
خانومه! نه بیشتر..
به آشپزخونه رفتم و با سه تا لیوان شربت، به هال برگشتم، بعد از تعارف کردن شربت، روبروی عمه و آروین روی
مبلی نشستم و با لبخند رو به
عمه گفتم: خیلی خوش اومدین!
عمه لبخندی زد و گفت: مرسی عزیزم! حسابی انداختمت تو زحمتا..آروینم که خیلی زحمت کشید و اومد دنبالم..
آروین با لبخند گفت: نه عمه خانوم این چه حرفیه؟ وظیفم بود!
رو کردم به آروین و گفتم: نمیری سر کار؟
آروین با سردی گفت: نه عزیزم! االن دیگه رفتنم فایده نداره..عصر میرم..
خودشو کشت تا تونست خیلی شل و وارفته بگه "عزیزم!" حرفای عاشقونشم خیلی سرد و بی بخار بود و هیچ حسی
بهم دست نداد..لبخند
خیلی تلخی رو لبام نشست..اما خب همین چند تا کلمه ی الکی هم از زبون آروین گند دماغ شنیدن خیلی عجیب و
غیر منتظره بود حتی اگه
اجبار بود...حتی اگه فرمالیته بود!
آروین رو به عمه خانوم گفت: از مامان شنیدم، ویکی زنگ زده ایران حالتونو بپرسه! درسته؟
عمه لبخند کمرنگی زد و با دلخوری گفت: آره! زنگ زد..اما نه برای اینکه حالمو بپرسه! همش برای حفظ ظاهر بود!
آروین با تعجب گفت: پس چرا زنگ زده؟
عمه خانوم با بغضی که تو صدای لرزانش موج میزد گفت: ارثشو میخواد!
چشمای آروین از تعجب گرد شد: ارث چی؟!
_ ارث بابای خدابیامرزشو..
_ مگه چیزی مونده ؟
_ میخواد سهمشو از خونه ای که تو امریکا توش میشینم، بهش بدم!
_ اصال باورم نمیشه که ویکی همچین چیزی خواسته باشه! اون که میدونه شما همون خونه رو دارین

برای منم خیلی سخت بود!
_ باید جلوش وایسین عمه خانوم! سکوت نکنین..
_ حرفِ خودش نبود! من دخترمو خوب میشناسم! اون شوهر از خدا بی خبرش نشسته زیر پاش! ویکی از اولشم
چشمی به ارث و سهمش
نداشت..فقط دنبال یه زندگیه آروم بود..اون شوهر دندون گردش، برای خونه نقشه کشیده!
_ می خواین چیکار کنین؟
_ به وکیلم سپردم خونَم تو لس آنجلس و بفروشه و سهم ویکی و بهش بده!
_ اما عمه! این کارتون باعث میشه ویکی بیشتر ار قبل گستاخ شه! باید یه جوری جلوی گستاخیاشو بگیرین!
_ بهش گفتم سهمشو بهش میدم اما دیگه مادری نداره..فکر میکردم فوری حرفشو پس میگیره و به التماس کردن
میفته! اما...اما خیلی ریلکس
گفت که سهمشو فقط میخواد و من براش مهم نیستم! منم به وکیلم سپردم که سهمشو از خونه بهش بده! من دیگه
دختری به اسم ویکی
ندارم..اون دیگه دختر من نیس..فقط از خدا میخوام هیچوقت از کارش و این که منو به شوهرش فروخته، پشیمون
نشه و خوش و خرم اونجا زندگی
کنه! منم دیگه یادم میره که جوونیمو پای کی هدر دادم!
قطره اشکی از چشم عمه خانوم رو گونه ی چروک و لک دارش چکید..دلم براش سوخت! من تا حاال طعم مادر شدن
و نچشیده بودم اما به نظرم
خیلی سخت و دردناک بود وقتی دخترتو تا این سن بزرگ کنی و همه جوره حمایتش کنی، بعد وقتی ازدواج کرد و از
آب و گل دراومد بهت پشت
کنه و بگه براش مهم نیستی! اون هه زحمت براش بکشی و بعد این جمله ی غیر منصفانه رو از زبان دخترت بشنوی!!
نزدیک عمه نشستم و صورتشو بوسیدم و گفتم: غصه نخورین قربونتون برم! باالخره میفهمه که تو دنیا، هیچکس
مثل مادر نمیشه!
آروین با تعجب به من و کارام زل زده بود..شاید باورش نمیشد که من انقدر احساساتی باشم اما اون کارا رو باهاش
کرده باشم! شاید فکر میکرد
من زیادی قسی القلبم و بهم اصالً احساسات نمیاد..
عمه خانوم با گوشه ی روسری ابریشمی کرم رنگش اشکاشو پاک کرد و گفت: ببخشید عزیزم! شما رو هم ناراحت
کردم..
لیوان شربتِ عمه رو به دستش دادم و گفتم: این حرف و نزنین..اینو بخورین حالتون بهتر میشه!
عمه با مهربونی لیوان و ازم گرفت و خورد..به آروین نگاه کردم با حرص نگام میکرد..خوب میدونست که این
مهربونیای من به عمه، به ضرر خودش
تموم میشه! بخاطر همین اصالً از این همه کارا و مهربونیام خوشش نمیومد..اما من این و بعنوان یه برگ برنده
میدونستم!
عمه خانوم گفت: ببخشید بچه ها تا ناهار آماده شه، من یه کم میرم استراحت کنم! اشکالی که نداره؟

گفتم: نه عمه خانوم، چه اشکالی!
آروین از رو مبل بلند شد و دسته ی چمدون عمه رو گرفت . عمه خانوم و به اتاق خواب خودم راهنمایی کردم!
وقتی در اتاق و باز کردم عمه خانوم با تعجب نگاهی به تختخواب دو نفره کرد و گفت: اینجا اتاق خواب شماس ؟!
گفتم: نه خب! من اینجا تنها..
آروین فوری پرید وسط حرفم و گفت: واسه اینکه تو مدتی که پیشمون هستین راحت باشین و تنها نباشین، شما و
راویس جان، اینجا
می خوابین و منم تو اتاق روبرویی میخوابم!
تازه فهمیدم که داشتم گند میزدم و اگه آروین نبود قطعاً اولین سوتی و میدادم..باز خدا رو شکر که آروین در گفتن
دروغای جورواجور استاد بود!!
عمه چپ چپ نگامون کرد و گفت: بیخود! من اصالً دلم نمیخواد با حضورم، شما دو تارو از هم جدا کنم و بینتون
فاصله بندازم! آروین! همین االن
وسایلتو جمع میکنی و برمیگردونی اتاق مشترکتون! منم همون اتاق روبرویی میخوابم..اینجوری راحت ترم!
انقدر عمه خانوم حرفشو با تحکم زد که جای حرف دیگه و مخالفتی اصالً نبود! آروین با گردن کج و صورتی ناراحت،
به اتاقش رفت تا وسایلشو جمع
کنه..
عمه گفت: من موندم آروین چطور حاضر شده از تو و خوابِ آروم شبش بگذره! از مردا بعیده!
عمه خانوم با شیطنت نگام کرد منم سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم! عجب زن تیز و شیطونی بودا! پس آروین
حق داشت انقدر از ورود عمه
خانوم عصبی بشه..دارمت عمه جووووووووون!!
بعد از یه ربع، آروین با چمدون بزرگی سررسید، چمدونشو تو اتاق خواب، به قول عمه، مشترکمون! گذاشت و
چمدون عمه خانوم و به اتاق خودش
برد.. با این اخالقِ خوب و مهربون آروین! شب چطوری پیشش بخوابم؟!! اوووووووف...خدا رحم کنه! اما از این
تغییر و تحولی که عمه در بدو
ورودش تو خونه انجام داد، خیلی راضی بودم..برای حرکتِ اول، خوب بود! میتونستم به کمک عمه خانوم، آروین و
تو مشتم نگه دارم! آخ جووون!
منتظر باش جناب مهرزاد! ببین چطوری رامت میکنم! باید تاوان همه ی اون تحقیرا رو بدی! نمیزارم قِسر در بری!
لبخند بدجنسانه ای زدم!
عمه خانوم برای استراحت به اتاق آروین رفت..! آروینم با حرص به اتاق خوابمون رفت! خنده ی ریزی کردم و به
هال برگشتم و لیوانای شربت و
برداشتم و به آشپزخونه رفتم..غذای رو گاز و چک کردم و به اتاق خواب برگشتم!
آروین داشت با حرص، وسایلشو از چمدونش درمیاورد..خیلی عصبی بود و زیر لب مدام غر میزد صداشو میشنیدم:

صد بار به رادین گفتم این عمه خانوم به مسائل زناشویی حساسه ها! بازم حرف خودشو زد..هی میگه جلوش نقش
بازی کن! دِ آخه ال مصب،
چطوری جلوش نقش بازی کنم؟! میترسم از فردا بیاد اینجا و بگه من باید شخصاً رابطه ی جنسیه تو و خانومتو از
نزدیک نظاره گر باشم! واالااا...
ازش بعید نیس! وقتی روز اولی این بال رو سرم میاره خدا به بعدش رحم کنه!
خنده ی ریزی کردم..بیچاره چقدر آمپرش زده بود باالامعلوم بود زیادی عصبیه! خدا رو شکر یکی پیدا شد و حال
این پسره ی گستاخ و گرفت!
نگام کرد وقتی خندمو دید با حرص گفت: بله بخند! تو نخندی کی بخنده؟! نوبتِ منم میرسه! صبر کن و ببین خانوم
فعالً برگِ برنده دستته..اما اینو
تو مخت فرو کن که همیشه در رو یه پاشنه نمی چرخه عزیزم!
" عزیزم" شو با یه حرص خاصی گفت..دیگه از تهدیدا و حرفاش نمیترسیدم..حضور عمه خانوم خیلی بهم جسارت
داده بود
آروین بی خیال وسایل تو چمدونش شد..چمدونشو گوشه ی اتاق ولو کرد و رو تخت دراز کشید! دستاشو قالب کرد
و گذاشت زیر سرش و گفت:
بهت بگما من رو زمین خوابم نمی بره! تو رو زمین میخوابی منم اینجا!
_ اِ؟..بعد اونوقت فکر نمیکنید زیادی بهتون خوش میگذره؟ میخوای اگه دوس دارین تا صبح باالی سرتون باشم و با
بادبزن بادتون بزنم؟
آروین موذیانه لبخندی زد و گفت: فکر بدی هم نیستا! رو پیشنهادت فکر میکنم
اخم کردم و گفتم: من رو زمین بخوابم کمر درد میگیرم
آروین یه دفعه عین جن زده ها بلند شد و رو تخت نشست ، چپ چپ نگام کردو گفت:
نکنه میخوای هر دومون رو تخت بخوابیم؟ هوووم؟ نظرت چیه؟ تو رو خدا تعارف نکنیا
لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: اووووومممم! فکر بدی هم نیستا! رو پیشنهادت فکر میکنم اما قول نمیدما!
آروین از حرص زیاد، دندوناشو محکم روی هم فشار داد..فکش منقبض شده بود منم خندیدم و از اتاق بیرون
اومدم..احساس خیلی خوبی
داشتم.همین که فهمیدم حرصشو درآوردم انرژی گرفتم! پسره ی پررو فکر کرده کیه!! بیشتر از این حرصش گرفته
بود که جمله ی خودشو بهش
گفته بودم!! کیف کردم
عمه خانوم با نگاه تحسین آمیزی بهم خیره شد و گفت: دستپختت خیلی خوبه راویس! مرسی عزیزم.
لبخند پهنی زدم و گفتم: نوش جونتون! خوشحالم که خوشتون اومده
عمه خانوم با لبخند رو کرد به آروین و گفت: خانومت از هر لحاظ تکه! قدرشو بدون پسر!
آروین لبخند کجی زد..سرش تو غذاش بود و زیاد به من و عمه توجهی نمیکرد! بزنم به تخته اشتهاشم خوب شده
بودا، دو تا بشقاب و راحت

خورد.. البته این هیکلی که این برای خودش درست کرده بود کمتر از دو تا بشقاب میخورد جای تعجب داشت! نه
به روز اولی که بهم گفت بمیره
هم لب به غذاهام نمیزنه نه به االن که نزدیک بود بشقابشم ببلعه!! آخه بگو تو که نمیتونی حریف شکمت بشی چرا
بلوف میزنی؟! واال...
_ وقتی خان داداش و زن و بچش از اصفهان برگردن، قراره دو سه روزی برم پیششون! دیروز ثریا زنگ زد و ازم
قول گرفت که وقتی اومدن من برم
چند روزی پیششون!
_ اِ عمه جون! خب بگین بهشون بیان اینجا شما رو ببینن!
_ نه اخه عزیزم زشته! بهرام داداش بزرگمه و من باید برم بهشون سربزنم! نگران نباش دو سه روزه برمیگردم!
چیزی نگفتم، بعد از ناهار آروین به اتاق خواب رفت تا استراحت کنه! من و عمه خانومم رو مبل نشستیم و مشغول
حرف زدن شدیم..
_ راویس؟
_ جونم؟
_ از آروین راضی ای؟
اوهووو عمه جون دست رو دلم نزار که خونه! چی باید میگفتم؟ خیلی دوس داشتم بگم نه و حال این آروین و بگیرم
اما خب باید عواقبشم در نظر
میگرفتم قطعاً از وسط نصف میشدم!! آروین همینجوریشم غیر قابل تحمل بود!
لبخند زورکی ای زدم و گفتم: آره عمه خانوم! آروین پسر خوبیه..کنارش احساس آرامش میکنم و راضیم ازش!
این حرفا رو خیلی شل و مصنوعی زدم..آره جون خودم! کنارش احساس آرامش میکنم! هه..اما انگار عمه خانوم قبول
کرد، چون حرفی نزد..
عمه خانوم شروع کرد از گذشته ش گفت..از دخترش ویکتوریا، از نوه ش هلن، از مرگ شوهرش! سرگذشت
غمگینی داشت..
بعد از یک ساعت حرفاش تموم شد، چون عادت به چرت بعدازظهر داشت به اتاقش رفت! آدم تو سن پیری انقدر
میخوابه؟!! تازه از خواب بیدار شد!
چشمام بدجوری میسوخت..خسته بودم شدید! از صبحِ زود،بیدار بودم..بخاطر دلهره و استرسی که از ورود عمه
خانوم به اینجا داشتم خوابم نبرده
بود و از صبح داشتم خونه رو تمیز میکردم و یه دیقه هم ننشسته بودم! به اتاق خواب رفتم..آروین آروم و معصوم
خوابیده بود..پتو رو دور پاهاش
پیچیده بود و دمر خوابیده بود..سرش تو بالشت فرو رفته بود، چقدر تو خواب مظلوم و دوس داشتنی بود! صدای
نفساش با یه ریتم خاصی بود و
معلوم بود که غرق خوابه! موهاش پریشون رو پیشونی بلندش ریخته شده بود، پیرهنشو درآورده بود و راحت
خوابیده بود! اوووووووف....این شبم.. 

میخواست با این وضع بخوابه؟!! اینطوری که آروین رو تخت خوابیده بود من جام نمیشد! فقط جای یه بچه ی نوزاد
میشد..با اینکه تخت دو نفره بود
و خیلیم بزرگ بود اما انقدر دست و پاهاشو آزاد و رها کرده بود که بعید میدونستم بتونم بدون هیچ تماسی باهاش،
بخوابم رو تخت! البته من که
خیلی خوشم میومد برم تو بغلش بخوابم! اما خب..قطعاً نه به روم میاوردم و نه آروین دوس داشت! رو قسمت خیلی
کوچیکی از تخت که
خوشبختانه خالی بود نشستم..همون قسمتم از دست آورین قِسر در رفته بود! با هر مکافاتی بود دراز
کشیدم..انگشتای کشیده و سفید آروین
درست مقابل لبام بود و نفسام به انگشتاش میخورد..طبق عادت همیشگیم پاهامو تو شکمم جمع کردم و خوابم برد..
با احساس سنگینی چیزی روم چشام وا شد..پای آروین رو کمرم بود و دستشم رو سینم سنگینی میکرد..احساس
خفگی میکردم..چقدر این
بشر بدخواب بود!! اوووووووف..همش نیم ساعت از خوابیدنم گذشته بود! پاشو با هر مکافاتی بود از رو کمرم
برداشتم..خواستم دستشم از خودم
جدا کنم که نزدیکم اومد و منو محکم بغل کرد! این واقعاً خواب بود؟! به صورتش زل زدم..نه واقعاً خواب بود..این
بشر چقدر مسائل جنسیش تو
خواب قوی میشدا!! حاال خوبه خوابه، اگه بیدار بود چیکار میکرد؟! صورتشو تو گردنم فرو برده بود و نفسای تند و
داغش به گردنم میخورد..لبش رو
بازوم بود، اووف عجب وضعیتی! راستِ کار عمه خانومه! این صحنه رو میدید قطعاً مطمئن میشد که ما چقدر عاشقونه
همدیگر رو دوس داریم!!
از این فکرم ریز خندیدم..از این نزدیکی بدم نمیومد اما خوب دوس نداشتم تو خواب و بدون هیچ حسی این
نزدیکی و تجربه کنم! بر عکس اولین
رابطم با اون عوضی، نمیدونم چرا از این نزدیکی به آروین ناراحت نبودم و حس خوبیم داشتم! حاال که خوابه و
هیچیم حالیش نمیشه بزار منم
راحت باشم..دستاش که رو شکمم بود و آروم نوازش کردم..شوهرم بود و به جرئت باید بگم که دوسش داشتم!
انقدر از تماس آروین با خودم
هیجان داشتم که اگه خودمم میکشتم عمراً خوابم میبرد! اصالً فکرشم نمیکردم که انقدر حضورش، برام آرامش
بخش باشه! کم کم متوجه تکون
خوردناش شدم..دوس نداشتم منو بیدار ببینه ، فوری چشامو بستم..و از زیر پلکم نگاش کردم! دستاشو از رو شکمم
برداشت و ازم جدا شد! رو
تخت نشست و بهم زل زد شاید اونم داشت به این فکر میکرد که منم تو خواب، چقدر معصوم و مظلوم میشم! وای
خدا کنه نیشم وا نشه و آبروم
جلوش نره! با کمال ناباوری دستشو تو موهام فرو کرد و آروم آروم نوازش کرد.داشتم سکته میکردم! این چرا
اینجوری شده؟ قلبم تند تند میزد

هر لحظه میترسیدم که از تپش قلبم بفهمه بیدارم و کلی متلک بارم کنه! بدنم خیلی داغ شده بود..بعد از چند ثانیه،
دستشو کشید عقب و
لباسای رسمیشو پوشید و از اتاق خارج شد...داشتم تو تب میسوختم! تب عشق!! پس اونقدرام که نشون میده نسبت
بهم بی حس نیس!!
شاید چون اون همه بال سرش آورده بودم سعی میکرد باهام بد برخورد کنه و بهم نزدیک نشه! شاید داره به خودش
تلقین میکنه که ازم متنفره!
با این نوازشاش حس کردم که جای امیدواری هس! خدا شوهر عمه خانوم و بیامرزه که به ما این فرصت و داد که تو
یه اتاق بخوابیم..بعد از اون
همه تنش و عذاب و کابوسای لعنتی، تونسته بودم یه ساعتی کنار آروین آروم باشم و به هیچی به جز آروین فکر
نکنم..یه دوش آب سرد
میتونست حالمو جا بیاره! فوری یه دست لباس رو تخت انداختم و رفتم حمومـِ داخل اتاق خوابم! دو تا حموم داشتیم
که یکیش تو هال بود و
یکیشم تو اتاق خواب مشترکمون! آروین همیشه از اون حموم استفاده میکرد و منم از این حموم! زیر دوش آب
سرد وایسادم و چند بار نفس
عمیق کشیدم..با اینکه آب سرد به تنم میخورد اما قلبم داشت آتیش میگرفت..بعد از چند دیقه که حالم بهتر شدم از
حموم اومدم بیرون و موهامو
خشک کردم..لباسامو پوشیدم و موهامو آزاد رو شونه هام ریختم..تی شرت سبز رنگی با شلوارکی به زنگ سبز
کاهویی پوشیدم و از اتاق خارج
شدم آروین که رفته بود سر کار و عمه خانومم که هنوز خواب بود! خودمو با شستن ظرفای ناهار رو تصمیم گرفتن
برای اینکه شام چی درست
کنم سرگرم کردم!
عمه خانوم خمیازه ی بلند باالیی کشید..اوووووووف این بازم خوابش میومد؟ اصالً از روز و شب ، چیزی میفهمید؟
آروین درحالیکه مشغول تخمه شکستن و دیدن برنامه ی نود بود رو به عمه گفت: عمه ملوک خوابتون میاد؟ برید
استراحت کنید..
عمه خانوم لبخندی زد و گفت: نمیدونم چرا انقدر خونه ی شما خوابم میاد!
گفتم: اشکال نداره عمه جان! برید بخوابید..دیروقتم هس..ساعت 00 شده..
عمه خانوم منو بوسید و شب بخیر گفت و رفت! منو بگو فکر میکردم عمه خانوم که بیاد از تنهایی درمیام این که
همش خوابه!!
_ آروین؟
_ هوووم؟
_ نمیری بخوابی؟
_ میبینی که دارم نود و میبینم..
_ باشه..من میرم بخوابم!❤️

از رو مبل بلند شدم صداشو شنیدم: رو زمین بخوابیا!
لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: چشم!
به اتاق رفتم..عادت نداشتم با لباس آستین بلند بخوابم! لباس خوابمو پوشیدم... رنگش قرمز و مشکی بود..تو تنم
زار میزد خیلی بهم گشاد
شده بود هنوز لباس خوابایی که شیرین برام خریده بود و استفاده نکرده بودم! به نظرم دلیلی نداشت که اون لباس
خوابای حریر و برهنه رو
بپوشم! این لباس خواب و دوران مجردیم تو خونه ی شیرین میپوشیدم! االن دیگه خیلی بهم گشاد شده بود..یه بلیز
آستین حلقه ای با شلوارک
بود..یقه ش شل و ول روی شونه هام افتاده بود و هر چی داشتم و نداشتم ریخته بود بیرون! رو تخت دراز کشیدم و
پتو رو دور خودم پیچیدم!
نمیدونم چرا خوابم نمیبرد! خیلی دوس داشتم واکنش آروین و وقتی منو رو تخت میبینه، ببینم! دیگه نمیخواستم
بشینم و گریه کنم و غصه بخورم!
آروین و دوس داشتم و میدونستم در حقش خیلی نامردی کردم اما اونم زیادی آزارم داده بود..همجنس آروین این
بال رو سرم اورده بود و بیشتر که
فکر میکردم میفهمیدم که خب رامین یکی بوده عین آروین دیگه! حاال با شهوت بیشتر! دوس داشتم منم عین
خودش حرصش بدم تا بفهمه چه
مزه ای میده! یه ساعتی گذشت و خبری از آروین نشد..ای لعنت به هر چی فوتبال و برنامه ی ورزشیه! اگه گذاشتن
یه امشب من حرص این بچه
رو دربیارم! بابا جان، این عادل چرا خواب نداره؟! چی میخواد از جون شوهرای ما!! واال...
تا اینکه باالخره، صدای قدماشو شنیدم..آباژور کنار تخت روشن بود..اما تو تاریکی من دیده نمیشدم بخاطر همین با
خیال راحت چشامو باز
گذاشتم..در اتاق باز شد و آروین وارد شد با تعجب به من نگاه کرد و با حرص گفت:
دختره ی پررو! حاال خوبه بهش گفتم من رو تخت میخوابما!..اه...
ریز خندیدم..آروین تی شرتشو با حرص درآورد و لبه ی تخت انداخت..من همش یک سوم تخت و گرفته بودم و به
راحتی میتونست رو تخت
بخوابه اما خب ماشاال با اون همه بدخوابی، قطعاً میدونستم صبح روم دراز میکشه!بالشت اضافه ی رو تخت و برداشت
و با حرص رو فرش انداخت
و چون جای رختخوابا رو نمیدونست پالتوشو انداخت روشو دراز کشید..اصالً فکر نمیکردم رو زمین بخوابه! چرا انقدر
ازم دوری میکرد؟! مگه
نگفت رو زمین نمیتونه بخوابه! انقدر از کنارم خوابیدن میترسید! نه بابا..بهش اصالً نمیخورد که نتونه جلوی غریزه
شو بگیره! تازشم مطمئن بودم که
آروین هیچ کششی به من نداره! کار ظهرشم کامالً غیر ارادی بود! پوفی کشیدم و سعی کردم بخوابم..پنجره ی اتاق
تا نصفه باز بود و باد خیلی

سردی میومد..دلم براش سوخت..سرما نخوره حاال! نیم ساعتی گذشته بود و صدای نفساش نشون میداد که خوابه! از
رو تخت بلند شدم و
پنجره و کامل بستم..پسره ی بی عرضه، زورش میاد از تو جا رختخوابی برای خودش پتو بیراه..پتویی براش آوردم و
روش انداختم..نشستم کنارش
و زل زدم تو صورتش..جدا از اخالق گندش، پسر جذاب و خوشگلی بود..نمیدونم توش چی میدیدم که انقدر جذبش
میشدم..دلم میخواست
دستمو تو موهای مشکی و پرپشتش فرو ببرم و نوازششون کنم اما خب اگه بیدار میشد و میدید میشدم سوژه!
بیخیالش شدم و رو تخت دراز
کشیدم و زود خوابم برد...
صبح با صدای فس فس ادکلن چشامو باز کردم..آروین جلوی آینه ی میز توالتم وایساده بود و داشت به کت و
شلوار خوش دوختی که تنش بود
ادکلن میزد..اوووووف اول صبحی داشت دوش میگرفت!
وقتی چشای بازمو دید با اخم گفت: خوب خوابیدین شاهزاده خانوم؟
میدونستم از اینکه رو تخت خوابیدم زورش گرفته لبخند پهنی زدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: خیلی زیاد!!
آروین با خشم گفت: از امشب جاهامون عوض میشه!
با گیجی گفتم: جای چی؟
آروین پوزخندی زد و گفت: اِ.. مثل اینکه خیلی بهتون خوش گذشته شاهزاده خانوم! منِ بیچاره تا صبح خوابم نبرد
رو زمین! تموم بدنم خشک
شده..از امشب لطف میکنید و تشریف مبرید رو زمین میخوابید..
با خودم گفتم" پس اون عمه ی نداشته ی من بود که صدای نفسای منظمش تموم اتاق و پر کرده بود!!"
با بیخیالی گفتم: به من چه! تو اومدی تو اتاق خواب من! من از رو تخت تکون نمیخورم..
با حرص نگام کرد و گفت: پا رو دُم من نزار راویس! بد میبینیا...امشب من رو تخت میخوابم!
لبخند موذیانه ای زدم و گفتم: خب این تخت خیلی بزرگه عزیزم! منم با خوابیدنت کنارم ، هیچ مشکلی ندارم!
آروین اخماشو حسابی در هم کرد و در حالیکه دندوناشو محکم روی هم فشار میداد یا خشم گفت:
لعنت بهت راویس! لعنت...
بعد هم با خشم از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست..خندیدم..پسره ی دیوانه! میخواست نقطه ضعف دستم
نده...حقش بود! دلم خنک شده
بود..شاید بیماری داره بدبخت! واال..آخه تا این حد میترسید؟..قصد داشتم این جنگ و ادامه بدم! تازگیا فهمیده بودم
که چقدر حرص دادنش آرومم
میکنه..چرا همیشه من کوتاه بیام؟ باید بفهمه که من زنشم و قرار نیس با خوابیدن کنارم، منم خودمو کامل در
اختیارش بزارم..چه خودشم آدم
مهمی میدونست..من اونقدرام که اون خیال میکرد تشنه ی رابطه باهاش نبودم..اتفاقاً گاهی هم وقتی به رامین فکر
میکردم تنم میلرزید و از

رابطه ام با آروین واقعاً میترسیدم.فقط قصد داشتم با نقطه ضعفی که از آروین دستم اومده انقدر زجرش بدم تا
هوس نکنه بازم سر به سرم بزاره!!
شاید خیلی پررو بودم و بااینکه با دروغم، آروین و شکسته بودم باید در برابرش بازم کوتاه میومدم و به حرف مونا
گوش میدادم..اما وقتی آروین این
چیزا حالیش نبود و مدام زجرم میداد من چرا نباید از عذاب دادنش دلم خنک شه؟! نشونش میدم که دختر پپه و بی
دست و پایی نیستم!
***
5روز از اومدن عمه خانوم به خونه ی ما گذشته بود..تو این مدت من و آروین جلوی عمه خانوم، مثل یه زوج
خوشبخت رفتار میکردیم و تموم
تالشمونو کردیم تا عمه بویی از ماجرا نبره، هر چند تو خلوت، عینهو تام و جری با هم جنگ داشتیم! هنوزم من و
آروین سر اینکه کی رو تخت
بخوابه دعوا داریم! هر بارم آروین با کلی فحش و حرص خوردن، رو زمین میخوابه و منم کلی کیف میکنم!
من و عمه داشتیم صبحونه میخوردیم، آروینم سر کار بود..عمه خانوم در حالیکه داشت چاییشو شیرین میکرد گفت:
ثریا زنگ زد..فردا عصر میرم خونشون!
_ اِ عمه خانوم؟ به این زودی؟
_ عزیزم نمیرم که بمونم! 3روزه میرم و برمیگردم...
_ باشه هر جور راحتین! اما قول بدین زود برگردین..
_ راویس! شاید باورت نشه اما منم خیلی بهت عادت کردم...مثل ویکی دوسِت دارم! تو دختر خیلی مهربون و خوش
قلبی هستی مطمئنم آروینم
عاشق همین اخالقت شده!
لبخند کمرنگی زدم..چقدر خوش خیال بود این! اووووووف...
عمه چشاشو ریز کرد و گفت: راستی راویس! یه سؤالی ذهنمو خیلی مشغول کرده! نمیخوام تو کارات فضولی کنم اما
خب منو که میشناسی
عادت ندارم حرفی و تو دلم نگه دارم!
قلبم اومد تو دهنم! نکنه بویی برده باشه؟ اما من و آروین که تا اونجا که تونستیم جلوش عاشقونه رفتار کردیم..آب
دهنمو قورت دادم و گفتم:
نه بفرمایید عمه خانوم...
عمه خانوم چاییشو سر کشید و گفت: تو چرا انقدر، پوشیده لباس میپوشی؟!
چایی تو گلوم شکست و شروع کردم به سرفه زدن..از چشام اشک میومد عمه که از واکنشم گیج شده بود گفت: چی
شد؟ راویس...
بعد از چند ثانیه بهتر شدم و اشک چشامو پاک کرد..
_ خوبی؟
_ خوبم..ببخشید چای شکست گلوم!

شنیدی بهت چی گفتم؟ تو چند روزی که من پیشتون بودم خوب زیرنظرت داشتم! نمیخوام فضولی کنم اما
متأسفانه یکی از خصلتام اینه که
زیادی ریز بین و دقیقم! لباسایی که تو خونه میپوشی خیلی معمولین و بعضیاشون زیادی گشادن و تو تنت زار
میزنن..میدونی میخوام چی بگم؟ تو
چرا تاپ نمیپوشی؟ دوس نداری؟ یا بخاطر حضور من معذبی؟
اوووووووووف...این عمه خانوم چقدر تیزه! چه گیری داده به لباسای من!!
آب دهنمو قورت دادم..با تته پته گفتم: خب...راستش...اوووممم...
_ چی شده؟
_ هیچی..فقط آروین گفته که دوس نداره پیش شما من زیاد لباسای باز بپوشم..
چشای عمه گرد شد..باز جای شکرش باقی بود که همه چیز و مینداختم گردن آروین و خودمو راحت میکردم! البته
دروغم که نگفته بودم واقعاً
آروین نمیذاشت پبوشم دیگه!
_ آروین خیلی بیجا کرده! مگه من نامحرمم؟! اگه بخواین اینطوری رفتار کنین میزارم میرم خونه ی بهروز!
_ اِ عمه خانوم..به خدا من با شما خیلی راحتم! اما خب..آروین و که میشناسین رو بعضی چیزا زیادی گیره!
_ چه ربطی داره آخه؟ من نیومدم اینجا تا بین رابطه ی تو و شوهرت جدایی بندازم..بهت بگما، از امروز لباسایی و که
دوس داری میپوشی، بخوای
باز تونیک و لباسای گل گشاد بپوشی من میرما...
آخ جوووون! دیگه هر چی دلم بخواد میپوشم..هورااااا...
لبخند پهنی زدم و گفتم: چشم عمه جون..
من که از خدام بود! دیگه آروینم نمیتونست جیک بزنه! آی خدا جون قربونت برم با این فرشته ای که انداختی تو
زندگیم! زندگیم زیر و رو شد..
بعد از صبحونه، رفتم حموم! قصد داشتم خودمو حسابی خوشگل کنم تا چشای آروین درآد! از حموم که اومدم
موهامو با سشوار خشک کردم و یه
تاپ دکلته ی بنفش جیغ، با شلوارک مشکی رنگی پوشیدم..موهامو رو شونه های لختم ریختم..آرایش مالیم و
دخترونه ای هم کردم..تاپم خیلی
بهم تنگ بود و یقه ش هم زیادی باز بود..مثل زندانی ای شده بودم که بعد از یه مدت، بهش حکم آزادی و
میدن..کم کم داشتم آرزوی پوشیدن
لباسای لختی و تاپامو با خودم به گور میبردم! خودمو تو آینه برانداز کردم..اووووووووه چی شده بودم! بیچاره آروین
کفِش نبُره خیلیه!
" خب جناب آقای مهرزاد! دوس دارم ببینم قیافت با دیدن تیپ جدیدم چه شکلی میشه! خیلی دلم میخواد ببینم
جرئت داری پیش عمه خانوم،
بازم داد و بیداد راه بندازی و بهم بگی لباسمو عوض کنم یا نه!"

لبخند بدجنسانه ای زدم و به خودم عطر زدم و از اتاق خارج شدم..عمه خانوم رو مبل نشسته بود و داشت برنامه ی
آشپزی شبکه تهران و نگاه
میکرد با دیدنم لبخند پهنی زد و گفت: وقتی انقدر خوشتیپ و خوش اندامی، چطوری راضی میشی اون لباسای گشاد
و بپوشی؟ آروین و چرا از
دیدن این همه خوشگلی و جذابیت محروم میکنی دختر؟
وای خدا، این عمه چقدر بهم اعتماد به نفس میده!! از عمه خانوم تشکر کردم و به آشپزخونه رفتم..برای دیدن عکس
العمل آروین خیلی خیلی
هیجان داشتم! برای ناهار قرمه سبزی درست کردم! غذای مورد عالقه ی آروین! اینو از انیس جون شنیده بودم..باید
یه روزم غذایی که ازش
بیزاره و بپرسم و یه روز برای آروین جون! درست کنم! من چه خبیث شدما!! مشغول درست کردن ساالد شیرازی
بودم که صدای باز شدن در
ورودی اومد..پس اقا تشریف فرما شدن!! فوری دستامو شستم و به هال رفتم..آروین حواسش به من نبود و داشت با
عمه خانوم احوالپرسی
میکرد..کتش درآورد و رو مبل نشست..
_ سالم عزیزم..خسته نباشی..
آروین نگاه گذرایی بهم کرد و خواست نگاشو برگردونه سمت عمه، که...دوباره با تعجب زوم کرد روم! باورش
نمیشد من این تیپی جلوش ظاهر
شم..دهنش وا مونده بود! عمه خانوم که متوجه شده بود خندید و گفت: اووووووه جمع کن آب دهنتو بچه! یه جوری
بهش نگاه میکنی که انگار صد
ساله ندیدیش! تو که جنبه شو نداری چرا بهش گفتی باید تو خونه، جلوی من، لباس گشاد بپوشه؟
آروین که تازه متوجه حرف عمه شده بود اخم غلیظی بهم کرد و آروم سالم کرد..لب پایینیمو گاز گرفتم..وای این
منو میکشت! کاش عمه بهش
نمیگفت! لبخندی زدم و کنار آروین رو مبل نشستم بازوی آروینم و گرفتم..خوب میدونستم عمه چقدر از این مهر و
محبتای زن و شوهری خوشش
میاد..منم که حرف گوش کن!!
_ دلم برات تنگ شده بود عزیزم!
آروین چپ چپ نگام کرد..میخواستم حرصش بدم! بیچاره نمیتونست جلوی عمه کاری کنه..اون لحظه اصالً به عشق
و لذت فکر نمیکردم فقط قصد
داشتم لجشو دربیارم، فقط همین! آروین لبخند کجی زد و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت: منم!
عمه لبخند شیرینی زد و گفت: معلومه خانومت خیلی عجله داره ها! شیطونک بزار شوهرت از راه برسه..یه کمی
تقویتش کن بعد

از حرفِ عمه خانوم، حسابی قرمز شدم و خجالت کشیدم..اما سعی کردم به روم نیارم.. باید مثل گیسو، خودمو بی
تفاوت نشون میدادم..
لبخندی زدم و گفتم: واسه همینم غذای مورد عالقشو درست کردم دیگه!
آروین با حرص پاشو گذاشت رو پام.." آخ" یواشی گفتم..عمه محو دیدن تی وی بود و حواسش به ما نبود..آروین
محکم بازومو گرفت و فشار داد با
حرص و تمسخر گفت: مرسی عزیزم! تو چقدر به فکر منی مهربونم!
اوه نمیشد با این شوخی کرد!! به هر مصیبتی بود بازومو از دستش جدا کردم و به آشپزخونه رفتم! پسره ی روانی!
روی بازوم جای انگشتاش
مونده بود..دیوانه!! میز و میچیدم که بازوم به عقب کشیده شد..آروین بازومو گرفته بود..منو محکم چسبوند دیوار..
_ چته روانی!؟ ترسوندیم...
_ اِ ترسیدی؟ ؟آخی کوچولو...
از لحن تحقیرآمیزش لجم گرفت...
_ بازومو ول کن لعنتی!
_ اگه ول نکنم چی میشه؟
با بی قیدی شونه ها مو باال انداختم و گفتم: واسه من هیچی! اما فکر کنم واسه تو خیلی بد بشه وقتی عمه خانوم تو
این وضعیت ببینتمون!
اینو خوب فهمیده بودم که خونسرد بودنم بیشتر لجشو درمیاره! فشاری به بازوم داد و گفت:
زبونت خیلی دراز شده کوچولوی من! مواظب باش کاری نکنی که مجبور شم زبون خوشگلتو قیچی کنم!
_ عددی نیستی آقا..
_ اِ؟ عدد بودنمو به وقتش بهت نشون میدم..
بازومو ول کرد و با لبخند بدجنسانه ای به اندامم نگاه کرد و گفت: راستی تیپ جدید مبارک!..نه خوشم اومد! جدای
قیافه ی زشت و غیر قابل
تحملت، یه هیکلی داری که به دل بشینه!
کارد میزدی خونم درنمیومد..با اینکه سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم، پوزخندی زدم و گفتم:
اما متأسفانه تو نه هیکل خوبی داری نه قیافه ی خوبی که بشه بهش دل خوش کرد!
بیچاره ماتش برده بود..باورش نمیشد من در عرض چند روزه انقدر گستاخ شده باشم! میخواست جوابمو بده که عمه
صداش کرد با حرص گفت:
یکی طلبت راویس! تا به موقعش!
آروین با خشم رفت..حقش بود..پسره ی بیشــــــــور! حاال فکر کرده خودش چقدر جذاب و خوش تیپه! پسره ی
گوریل! از حرصم، موهامو کشیدم..
از اینکه سر تاپ پوشیدنم واکنشی نشون نداده بود و عصبی نشده بود لجم گرفته بود! این چرا یهو تغییر موضع
داد؟! پس اونم قصد داشت این
بازی و ادامه بده! باشه آقا اروین، بچرخ تا بچرخیم!

سر میز ناهار یه کلمه هم باهاش حرف نزدم اما آروین مدام خوشمزگی میکرد و برای عمه خانوم، جوک تعریف
میکرد منم لبخند زورکی و کمرنگی
میزدم!
عمه خانوم بعد از خوردن غذای تو بشقابش، گفت: مرسی عزیزم! خیلی خوشمزه بود..
آروین نذاشت من جوابی بدم و با شیطنت نگام کرد و رو به عمه گفت: خانومم دستپختش جدا از قیافه و اندامشه عمه
جون! اگه این دستپخت و
نداشت که صد بار تا حاال فرستاده بودمش خونه ی باباش!
آخ آروین خیلی دوس داشتم اون لحظه، گلدون رو میز و تو سرت بکوبم!! از حرصم، پوست لبمو جوییدم..عمه که
متوجه شوخیه آروین شده بود
بلند خندید و لپ آروین و کشید و گفت: شیطون!
حیف که عمه اونجا بود و نمیشد جوابشو بدم با چشم و ابرو، برای آروین خط و نشون کشیدم و اون فقط خندید..
بخند آقا آروین، بخند..بالیی به سرت میارم که خنده های امروزت از یادت بره..بخند که آخرین باره اینطوری
میخندی عزیزم!
صدای عمه اومد: آروین پسرم! اگه برات زحمتی نیس فردا منو ببر خونه ی ثریا!
آروین قاشقی از ساالد شیرازیش خورد، الهی کوفت شه برات! الهی گیر کنه گلوت..
_ میخواین برین خونه ی عمو بهرام؟
_ آره دیگه..ثریا زنگ زد..دو روزی میرم اونجا..
_ اوکی فردا میبرمتون!
عمه خانوم از میز فاصله گرفت و به هال برگشت...
_ خیلی بامزه تشریف دارین آروین خان! میدونستی؟
آروین که حرص و تو چهره م میدید لبخندی زد ابروهاشو باال انداخت و گفت: حاال کجاشو دیدی خانومی! هنوز
خیلی از خوشمزگیامو ندیدی...
_ اِ..اینجوریه؟ واجب شد منم چند تا از مزه پرونیامو بهت نشون بدم...
به حالت مسخره ای خندید و گفت: تو؟!! ریز میبینمت کوچولو!
_ عینک بزنی میبینی...
آروین قهقهه ای زد و گفت: هنوز قدرتای منو ندیدی جوجو...
از جا بلند شد خواست از آشپزخونه خارج شه که وایساد نگام کرد و درحالیکه لبخند بدجنسانه ای رو لباش بود،
گفت:
راستی! خداروشکر عمه خانوم اومد و ما از قیافه ی زشت و لباسای عهد بوق و گشادت راحت شدیم! جوجه اردک
زشت!
نمک پاش و به حرص سمتش پرت کردم که با یه حرکت، نمک پاش و گرفت و بلند خندید..لجم گرفت..آروین با
خنده رفت!

عوضی!!! به من میگی جوجه اردک زشت؟!! گوریل انگوری! دستامو مشت کردم..چی شده این آقا، انقدر مزه
میپرونه؟ پس دیگه روش عذاب
دادنشو عوض کرده..دیگه میخواد شوخی شوخی لجمو دربیاره و کیف کنه! دیگه دست ار تحقیر و توهین برداشته
پس!! باشه آقا آروین نشونت
میدم! فقط بشین و تماشا کن...بهت نشون میدم که من راویس دو ماه پیش نیستم....هر چی بیشتر سکوتمو میدید
جَری تر میشد.خیلی سعی
کردم که باهاش راه بیام اما انگار اینجوری و بیشتر دوس داره..خوب ازم سواری گرفته بود..حاال نوبت من بود...از
این به بعد میشم یکی مثل
خودش! حاال که این بازی و شروع کرده بود خودمم اِدامش میدم..فقط بشینه و نگاه کنه!
هنوز 2ساعتم نشده بود که آروین، عمه خانوم و برده بود خونه ی عمو بهرام، اما شدید دلم برا عمه خانوم تنگ شده
بود!! خونه خیلی ساکت بود
و منم از این سکوت شدید بدم میومد..صدای تی وی و بلند کردم و سعی کردم افکارمو منظم کنم و شام درست کنم!
خودمو سرگرم درست کردن
شام کردم..نمیدونم چقدر تو آشپزخونه بودم..صدای به هم کوبیدن در ورودی اومد..پس آروین اومد!! از آشپزخونه
اومدم بیرون..اووووووه...این چرا
این شکلی شده بود؟! دستش یه چیزی شبیه پاکت بود..موهاش آشفته و بهم ریخته بود..چشاش قرمز شده بود و
کالفه به نظر میرسید..
آروم گفتم: خوبی؟
پوزخندی زد و گفت: از این بهتر نمیشم! میبینی که...
کیف سامسونت و پاکت و رو مبل انداخت و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست..این چش شده بود؟! به سمت
پاکت رفتم..یه چیزی شبیه
پاکت عروسی بود..پاکت و باز کردم و کاغذی گالسه به رنگ صورتی که روش عکس عروس و دومادی گرافیکی،
طراحی شده بود، دیدم..
چشمم به اسمای عروس و دوماد خورد..
" مریم سروی آریا سروی"
یه کمی فکر کردم..مریم..مریم..آریا...آها... .پس همونه...پس حق داشت آروین اون وضعی بیاد خونه! پس شب
جمعه، عروسیه مریم بود!! عشق
آروین!! اونطوریکه تو پاکت نوشته بود پنجشنبه شب، یه شام خونواده ی دوماد میدادن و جمعه شبم یه شام خونواده
ی عروس..عروسیم تو باغ
گرفته بودن..دلم برای آروین سوخت!! نمیتونستم حالشو درک کنم..نمیتونستم درک کنم که وقتی عشقت بره با
یکی دیگه ازدواج کنه ، چه حالی
به آدم دست میده!! نمیدونم خودخواهی بود یا نه، اما از اینکه مریم داشت عروسی میکرد و دیگه مال آروین نبود
خیلی خوشحال شدم..

 

تو افکارم غرق بودم که صدای آهنگ عروس "امین حبیبی" از اتاق آروین به گوشم رسید...قلبم لرزید...
از اینور و اونور شنیدم داری عروس میشی گلم..
مبارکت باشه، ولی آتیش گرفته این دلم..
خیال میکردم بامنی، عشق منی، مال منی!
فکر نمیکردم یه روزی، راحت ازم دل بکَنی..
باور نمیکردم بخوای، راس راسی تنهام بزاری..
آخه یه عمر، همش بهم ،گفته بودی دوسم داری..
گفته بودی عاشقمی، به پای عشقم میشینی..
میگفتی هر جا که باشی، خودتو با من میبینی..
رفتی سراغ دشمنم، یه پستِ نامردِ حسود..
یکی که حتی به خدا، لنگه ی کفشمم نبود..
به ذهنشم نمیرسید، حتی نگاش کنی یه روز..
آخ که چه دردی میکشم، ای دل بیچاره بسوز..
با این همه، ولی هنوز، عشقت برام مقدسه!
همین که تو شاد باشی و بخندی واسه من بسه!
تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم..
غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم..
هر کی بپرسه بهش میگم..
خودم ازش خواستم بره..
میگم برای هردومون، اینجوری خیلی بهتره!
تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم..
غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم..
هر کی بپرسه بهش میگم..
خودم ازش خواستم بره..
میگم برای هردومون، اینجوری خیلی بهتره!
با اینکه میدونم برات، همدم و غمخوار نمیشه..
آرزو میکنم دلت، یه لحظه غصه دار نشه..
با اینکه میدونم، یه روز!
تو رو پشیمون میبینم..
همیشه از خدا میخوام..
چشماتو گریون نبینم..
با اینکه از دوریه تو دلم داره میترکه..

ولی بخاطر توام شده میگم..
مبارکـــــه..مبارکــــه!
پاکت و رو میز کنار مبل انداختم و به سمت اتاق آروین رفتم..صدای آهنگ خیلی بلند بود..در اتاقشو آروم باز کردم
صدای قیژ در اتاق، تو صدای بلند
آهنگ، گم شد..از چیزی که مقابل چشام میدیدم قلبمگرفت...آروین رو تخت دمر دراز کشیده بود و داشت بلند بلند
گریه میکرد..صداش میومد..
شونه هاش به شدت میلرزید..آهنگ و زیاد کرده بود تا صدای گریه هاش بیرون نره!! پاهام سست شد..بیچاره
آروین!! هیچوقت دوس نداشتم
گریه ی یه مرد و ببینم..خیلی سخت بود! آروین داشت چی میکشید؟!! یه لحظه از حس خوشحالی ای که چند لحظه
پیش بخاطر عروس شدن
مریم بهم دست داده بود، خجالت کشیدم..! اشکام بی صدا جاری شد..صدای خواننده و صدای گریه های مردونه ی
آروین، تو فضا پخش بود..
صدای گریه هاش، دل سنگم آب میکرد..نباید میرفت عروسی! آروین همینجوریشم غمگین و خورد بود، اگه تو
عروسیم شرکت میکرد معلوم
نبود چه بالیی سر خودش بیاره! با دیدن گریه هاش، تازه عمق مصیبت و دردی که کشیده بود و فهمیدم! همش
تقصیر من بود! اگه وارد زندگیش
نمیشدم االن کنار مریم بود..حتی اگه مریم اونو دوس نداشت..حتی اگه فکر مریم پیش آریا بود..بازم همه ی تقصیرا
گردن من نبود..بازم آروین منو
مقصر نمیدونست!! دوس نداشتم بفهمه من صدای گریه هاشو شنیدم و غرورش خورد شه بخاطر همین آروم از
اتاقش بیرون اومدم و در رو آهسته
بستم...به سمت آشپزخونه رفتم..اشکامو پاک کردم..ساعت از 01 گذشت..صدای آهنگم قطع شده بود..شام نخورده
بودم و گرسنم بود..رفتم دم
در اتاقش..! چند بار در زدم جواب نداد..
_ آروین! بیا شام..
صداشو نشندیم..نگرانش شدم..نکنه بالیی سر خودش آورده باشه!! فوری دستگیره ی در رو پایین کشیدم و در باز
شد..نگاش کردم..دیگه شونه
هاش نمی لرزید..خواب بود! صدای نفساشو شنیدم و از نگرانیم کم شد..دلم گرفت..نزدیک تختش شدم... بالشش
از اشک خیس شده بود..یه
لحظه از مریم متنفر شدم! چه جوری دلش اومد با این بچه، این کار و کنه؟! شاید باید از خودم تنفر میشدم اما از
اینکه مریم از اولشم چشمش
دنبال پسرعموش بوده ، بیشتر از اون متنفر بودم! موهای مشکیشو آروم نوازش کردم و آهسته گفتم:
هیچکس لیاقت اشکاتو نداره آروین! اشکاتو حروم هر کسی نکن!.. اگ تو جای راویس بودی عروسی عشق شوهرت میرفتی یانه؟؟

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ejbar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه dodbii چیست?