اجبار 11 - اینفو
طالع بینی

اجبار 11

ببینمش! دوس داشتم همیشه پررو و لجباز بمونه و منم مدام سر به سرش بزارم و لجشو دربیارم! فوری پشت فرمون
نشستم و ماشین و راه
انداختم! هر از گاهی بدنش میلرزید و چند بارم هذیون میگفت و صداهای مبهم و گنگی ازش میشنیدم! کالفه بودم!
تند میروندم تا زودتر
برسونمش بیمارستان! چند تا چراغ قرمزم رد کردم..باالخره رسیدیم بیمارستان! بغلش کردم و بردمش داخل..دو تا
پرستار جوون با دیدنم نزدیکم
شدن و کمک کردن و راویس و روی تختی خوابوندم! دکتر اومد باالی سرش..معاینه ش کرد و گفت: سرما خورده!
لباساشم که خیسه! چند
ساعت زیر بارون مونده؟
چی باید جوابشو میدادم؟! از کجا باید میدونستم که چند ساعت زیر بارون مونده؟!
گفتم: وقتی اومدم خونه دیدم افتاده رو مبل! خبر ندارم چی شده!
دکتر یه جور خاصی نگام کرد..خیلی دلم میخواست بزنم فکشو بیارم پایین! خوب مردک سر کار بودم..تو مگه االن
اینجایی میدونی زنت تو خونه تو
چه حالیه! دکتر با خونسردی گفت:
خوب میشه! نگران نباشید..براش دارو مینویسم برین تهیه کنین..دو تا آمپول داره که االن براش تزریق میکنن..یه
سرمم براش نوشتم که وقتی
سرمش تموم شه میتونین ببرینش خونه!
دکتر کاغذ سفید مربع شکلی و به دست داد و رفت! رفتم از داروخونه داروهاشو گرفتم و به پرستاری که باالی سر
راویس بود دادم! پرستاره
سرمی به دست راویس زد و از اتاق خارج شد..چرا اینجوری شد؟! اصالً چرا تو بارون مونده؟! مثل کودکی معصوم
خوابیده بود! رنگ صورتش
حسابی پریده بود و لباش خشک شده بود! کاش لباساشو عوض میکردم..انقدر شوکه شده بودم که اصالً حواسم نبود
که لباساش خیسه!
چشام رو دست چپش ثابت موند! اخمام رفت تو هم! بازم حلقه شو دستش نکرده!! چند باید یه چیز و بهش
میگفتم؟!! چرا حرف تو سرش
نمیرفت؟! چقدر دختر لجبازی بود!! بدم میومد کسی بهش به چشم یه دختر مجرد نگاه کنه، تازه از اون بدتر اینکه
بیان راویس و از من خواستگاری
کنن!!! هنوزم وقتی یاد اون زنه که تو آستارا راویس و از من خواستگاری کرده بود، میفتادم، آمپرم میزد باال! دستامو
زیر چونه م گذاشتم و زل زدم
تو صورتش! دوس نداشتم مریض ببینمش! تا حاال این حس و به هیچ دختری نداشتم، حتی مریم!! راویس برای این
حسایی که تازه تازه داشتم تو
خودم میدیدم، اولین بود!! این اولین بودنشو خیلی دوس داشتم! حتی با اینکه هیچ رابطه ی جنسی ای بین من و
راویس نبود، اما یه کشش..

عجیب غریبی، منو به سمتش میکشوند! نمیتونستم بهش بی تفاوت باشم! با اینکه خیلی جلوی خودمو میگرفتم تا
نزارم از احساساتم بویی ببره
اما گاهی وقتا واقعاً نمیتونستم جلوی دلمو بگیرم! دوس نداشتم عاشق دختری باشم که گذشته و آینده ی منو نابود
کرده..! دوس نداشتم دلمو
به کسی ببازم که باعث شده کلی حرف و حدیث پشتم باشه و کلی تحقیر و تهمت و بشنوم و دم نزنم! راویس درست
دست گذاشته بود رو غرور
و شخصیتم و بخاطر همین نمیتونستم عشقمو بهش بروز بدم! واقعاً من عاشقش بودم؟!! اگه عاشقش بودم چرا به
خودم زحمت نمیدادم بهش
بگم میخوامش؟! شاید چون همیشه کنارم بوده، نمیخواستم عشقمو بهش نشون بدم! دلیلی نداشت بهش بفهمونم که
دوسش دارم! وقتی
همیشه کنارم بود..وقتی همیشه حضورشو کنارم حس میکردم! چرا الکی باید به خودم زحمت میدادم که بهش بگم
عاشقش شدم!!
راویس با
من بود، حتی اگه بهش نمیگفتم دوسش دارم! پوفی کشیدم..این چند ماهی که گذشت، خیلی فشار روم بود! از هر
طرفی فشار بهم وارد
میشد! خیلی طعنه و کنایه بارم کردن و منم چون چیزی نداشتم که از خودم دفاع کنم، الل مونی گرفته بودم! بار ها
تهمتی که بهم زده بودن و
انکار کردم، اما کسی باور نکرد! همه چیز بر علیه من بود و متأسفانه هیچ شاهدیم نداشتم تا بتونم حرفامو اثبات
کنم..دلیل اونا برای اینکه منو
متهم بدونن، جور شده بود! من و با راویس دیده بودن..اونم در حالیکه راویس لخت رو تختی بود که مالفه ش خونی
بود!! من هیچ دلیل
محکمه پسندی نداشتم تا بی گناهیمو ثابت کنم! هنوزم وقتی یاد اون شب لعنتی میفتادم بدنم میلرزید! راویس چقدر
حالش بد بود! اشکاش به
پهنای صورتش میریخت رو گونه ش! من حسابی جا خورده بودم! باورم نمیشد رامین انقدر رزل باشه! رفاقتی باهاش
نداشتم و فقط بخاطر دوستم
رفته بودم تو اون پارتیه مسخره! اما رامین و دیده بودم! اون شب زیادی مست کرده بود..حالم از این تیپ آدما بهم
میخورد..گالره و ندیده
بودم..یعنی اونقدی دختر اونجا بود که گالره توشون گم بود! راویس مرتب داد میزد و فحش میداد..هنوزم صداهاش
تو گوشم بود! سعی کردم
آرومش کنم..سعی کردم بغلش کنم و نزارم دیگه گریه کنه! نمیدونم چرا انقدر برام مهم شده بود! اصالً من چرا
موندم پیشش؟؟ پیش دختری که با
اون وضع رو تخت افتاده بود و داشت بلند بلند زار میزد؟! خودمم نمیدونم چه مرگم شده بود که جرئت کردم برم
نزدیکش..! وقتی صدای آژیر.

ماشین پلیس و شنیدم قبل اینکه به خودم بیام و از اتاق برم بیرون، پلیسا ریختن تو اتاق و..نتونستم از خودم دفاع
کنم! راویس بی معرفتم هر
حرفی زد بر علیه من بود! منو متهم معرفی کرد! منو جای رامین عوضی و الشی، به همه معرفی کرد! آخ چقدر
نگاهای بابام نیش دار شده بود!
چقدر زخم زبون بهم زد..به منی که تا این سن، دست از پا خطا نکرده بودم برام سخت بود..درد داشت وقتی تا حاال
هیچ خالفی نکرده بودم حاال
یه باره، یه شبه، بشم متجاوز! همه چیز یه دفعه ای اتفاق افتاد.چفدر بابای راویس باهام بد حرف زد! زیر سیلی هاو
مشت لگداش مونده بودمو
از خودم دفاعی نکردم! میخواستم بزارم خشمشو اینجوری خالی کنه! با اینکه مقصر نبودم! اما میخواستم زخم دلشو
اینجوری تسکین بده! بابام
هیچ حرکتی نکرد تا منو از زیر مشت و لگدای بابای راویس نجات بده..سرشو گرفته بود پایین! خم شدن شونه
هاشو میدیدم..پیرش کرده بودم! اما
بخاطر کدوم گناهم؟!! گناه نکردم؟! رادین چقدر سعی کرد بابای راویس و ازم جدا کنه..چقدر رادین و بابای راویس
به هم فحش دادن و همدیگر رو
زدن!! مامان بیچارم!! هنوزم وقتی یاد نگاهای معصوم و اشکای بی صداش میفتم، قلبم درد میگیره ! من چی کشیدم
راویس چی کشیداما
مگه من مقصر رنج کشیدنای راویس بودم؟! اون رامین عوضی باید تقاص پس میداد! وای به حالش اگه پیداش بشه!
دمار از روزگارش در میارم
من دوس داشتم رامین برگرده؟!! اگه بر میگشت دیگه راویس و نخواهم داشت!! نمیخواستم به نبودن راویس و
برگشتن رامین فکر کنماالن
مهمه که راویس پیشمه ! کاش یه جور دیگه باهاش آشنا میشدم!کاش باالی این زندگیه کوفتیمون اسم " اجبار " به
چشم نمیخورد! شاید اگه
راویس بهم تحمیل نمیشد خودم یه روزی اگه میدیدمش انتخابش میکردم! وقتی دل مریم پیش من نبود، مطمئن
بودم که صد در صد مریم مال من
نمیشد..مریم باالخره با برگشتن آریا، به یه بهونه ای میرفت و اون دست راویس نبود! من مریم و میخواستم به زور
به دست بیارم..زندگیم با
مریمم میشد عین همین زندگی ای که االن توشم فقط یه خوبی این زندگیم داشت اونم این بود که حداقلش تو
زندگیه با راویس هیچ پسری جز
من نیس که همیشه بترسم راویس ممکنه بهم خیانت کنه اما تو زندگیه با مریم همیشه باید از سایه ی آریا
میترسیدم و زندگیم زهر میشد
مریم از اولشم مال من نبودفکر میکردم وقتی آریا بره آمریکا، مریم دیگه مال من میشه اما اشتباه میکردم.
مریم حتی وقتایی که با من بود هم مدام از آریا حرف میزد! تا بهش میگفتم من از این رنگ خوشم میاد فوری
میگفت که آریا فلان رنگ و دوس

داره همین حرفش میشد دعوای یه هفتمون! مریم به درد من نمیخورد!
از اینکه میدیدم زنم نشد و رفت پیش عشقش خوشحال بودم!! نمیدونم باید از راویس و ازدواج اجباریمون تشکر
کنم؟!!
یا اینکه بندازمش پای تقدیر و شانس خوبم!!؟
من و مریم هیچوقت با هم مثل زوجای جوون و عاشق دور و تو برمون نبودیم! همیشه با هم دعوا داشتیم و هر روز یه
جنگ اعصابی برامون پیش
میومد! از مریم خاطره ی خوبی نداشتم که بخواد تو ذهنم بمونه..همش قهر بود و لجبازی! اما از راویس...!! هر چند
اوالش سایه ی همو با تیر
میزدیم و منم حاضر نبودم ریختشو ببینم اما حاال، شدیداً بهش وابسته شده بودم..نمیدونم اسمشو میشد " عشق "
گذاشت یا نه!! اما انگار من
بیشتر به راویس عادت کرده بودم! یه وابستگیه ویژه که به مریم نداشتم!! خیلی عذابم داده بود و نمیتونستم راحت
از اون همه سختی ای که
کشیدم بگذرم و عاشقش بشم! شایدم عاشقشم و دارم به خودم تلقین میکنم که فقط بهش عادت کردم! اما هر چی
بود فعالً واقعاً سردرگم
بودم و تکلیف خودمو با راویس نمیدونستم! هنوزم داد و هوارای بابا و گریه های مامان و نگاه های دیگران تو ذهنم
بود و کابوس هر شبم بود!
راویس با من بد کرد..خیلی بد کرد!! دوس نداشتم این مدلی وارد زندگیم شه! اجباری که تو زندگیمون بود و دوس
نداشتم! دوباره یاد قرمه سبزیه
امروز افتادم..واقعاً خوشمزه بود..جدا از لجبازیا و یه دنده بازیاش، به وقتش مهربون میشدا..لبخندی رو لبم
نشست..به راویس زل زدم و زیر لب
گفتم: کله شق!!
***
در ورودی و براش باز کردم! بی هیچ حرفی، آروم آروم از کنارم گذشت و رو مبل نشست! از وقتی به هوش اومده
بود تا االن که با هم اومدیم
خونه، هیچ حرفی نزده بود و منم منتظر بودم تا خودش بگه، چی شده! نمیخواستم سر به سرش بزارم..حالش زیاد
خوب نبود و چشاش بی رمق
و خسته به نظر میرسید! سوییچ ماشین و پرت کردم رو اپن و کت اسپورتمو از تنم درآوردم و رو مبل انداختم..خیلی
خسته بودم! راویس رو مبل
نشسته بود و سرش پایین بود.معلوم بود خیلی ناراحته! حس کردم میخواد یه چیزی بهم بگه..دوس داشتم حرف
بزنه..!
_ بهتری؟!
نگاه پر از خشمشو بهم دوخت و با حرص گفت: به تو مربوط نیس..!
از این جبهه گیریش و لحن حرف زدنش خیلی بدم اومد..چرا اینطوری حرف میزد؟!

اخمام رفت تو هم..
_ این چه طرز حرف زدنه؟!
روشو ازم برگردوند و به پارکتای کف هال زل زد..نخواستم الکی باهاش کل کل کنم و یه جنگ اعصاب دیگه راه
بندازم..واسه همین بی خیال بد
قلقیش شدم و رفتم تو آشپزخونه...
_ برای شام چی داریم؟ میخوام بهت افتخار بدم و امشب خودم شام درست کنم..دستپختم هر چی باشه از دستپخت
تو بهتره!
میخواستم یه کمی از این حال و هوا بیاد بیرون..! صدای کوبیده شدن در اتاق به گوشم رسید..از آشپزخونه اومدم
بیرون.! راویس نبود.. رفته بود تو
اتاق خواب و در رو محکم بسته بود..این دختره امشب نرمال نیستا! به سمت آشپزخونه برگشتم و مایه ی کتلت و از
تو یخچال بیرون آوردم و
مشغول سرخ کردنشون شدم..کم و بیش بلد بودم غذا درست کنم البته نه خیلی حرفه ای..غذاهای ساده، در حد
نیمرو و املت و کتلت! تو دوران
دانشجویی زیاد غذا درست میکردم..با رفیقام تو خوابگاه غذا زیاد درست میکردیم..هر چند یه بار که املت درست
کرده بودم فرداش
هممون یه هفته بیمارستان بستری بودیم! مثل اینکه تخم مرغاش فاسد بود..چقدرم از درس افتادیم..! لبخند رو لبام
نشست..چه روزایی بود!!
کتلتا رو آماده کردم و چون زیاد اهل تزیین و این حرفا نبودم چند تا گوجه فرنگی و به صورت کامالً نامنظم، با
ضخامت کلفت و نازک!! کنار کتلتا
چیدم! بابا اصن من نمیدونم این تزیین کردن غذا چه فایده ای داره! همش آخرش میره تو این معده ی بی صاحاب و
نیازی به این همه هزینه و
تزیین و این حرفا که نیس! اصال من نمیدونم چرا راویس تا یه غذای ساده هم درست میکنه کلی میز و میچینه و شمع
و گل و پروانه میچینه رو
میز!! این کارا الزمه؟! خوب قبول دارم خیلی فضا شاعرانه میشه اما اگه اون شمع و گل و پروانه نباشه، غذا از گلوی
آدم پایین نمیره؟! این همه ناز
و ادا داره یه غذا خوردن ساده؟! بی خیال بحث فلسفی و مغز مبارکم شدم و به سمت اتاق خواب رفتم تا راویس و
صدا کنم بیاد شام! تنهایی بهم
کیف نمیداد..چند تقه ای به در زدم..صدایی نشنیدم! دستگیره ی در و آروم پایین کشیدم و در با صدای " جیر" باز
شد..راویس رو تخت دراز کشیده
بود..نزدیکش شدم.چشاش باز بود..
_ راویس؟!
جوابمو نداد فقط نگام کرد..غم تو چشاش موج میزد!
_ بلند شو شام! امشب این سعادت و داری که دستپخت آروین عزیز و میل کنی!

 

لبخند رو لبم بود..انگار از این لبخندم خوشش نیومد..چون اخماش رفت تو هم و با لحن سردی گفت: اشتها ندارم!
لبخندمو جمع کردم و گفتم: یعنی چی اشتها ندارم! اصال تو ناهار خوردی؟! پاشو ببینم..پاشو شام بخور..یه کمم سر
حال میشی!
پتوی پایین تخت و رو سرش کشید و گفت: برو بیرون! نمیخورم...نِ...می..خو..رَم..چرا نمیفهمی!!
خواستم سرش داد بزنم و بگم حق نداره صداشو ببره باال، که صدای مریم تو گوشم پیچید:
" بهم گفت خوشحاله مال تو شده و تو انتخابش کردی..میگفت انقدر تو رو دوس داره که نمیزاره حتی یه ثانیه هم به
من فکرکنی!"
جمله ای که میخواستم به زبون بیارم و قورت دادم و دستمو مشت کردم و از اتاق اومدم بیرون! سعی کردم به
اعصابم مسلط باشم..االن وقت
جنگ و دعوا نبود! دستمو پشت گردنم گذاشتم..داغون بودم..دختره ی پررو معلوم نبود چشه که اینجوری میکنه!
چشمم به غذای رو میز
افتاد..انقدر عصبی بودم که اصالً به غذا فکر نمیکردم..بی خیال میز و شام و کتلتا شدم و رفتم تو هال و رو مبل دراز
کشیدم..راویس حسابی زده
بود تو برجکم! چرا باید برام مهم باشه؟! چرا برام مهمه که راویس تحویلم بگیره؟! انقدر تشنه ی توجه یه دختر بچه
بودم؟!! کنترل تی وی و دستم
گرفتم و الکی کانال عوض میکردم..باالخره رو یه کانال استپ کردم..یه فیلم فرانسوی داشت پخش میشد..زبون
اصلی بود و منم که فرانسویم فول
بود و میتونستم بفهمم چی میگن، اما انقدر غرق کارا و رفتارای راویس بودم که هیچی از فیلمه نفهمیدم! چند ساعتی
گذشت..حسابی خوابم
میومد..به سمت اتاق خواب رفتم..نمیدونم چرا حتی بعد از رفتن عمه خانومم بازم کنار هم میخوابیدیم! نه من دوس
داشتم این موضوع و بکشم
جلو، نه تا حاال راویس چیزی گفته بود..این نشون میداد که اونم اعتراضی نداره و از این بابت خوشحال بودم..با اینکه
هیچ تماسی با هم نداشتیم
و مثل دو تا آدم غریبه کنار هم میخوابیدیم اما همین که میدونستم راویس کنارمه، برام کافی بود! راویس عین این
دختر بچه های مظلوم خوابیده
بود..آباژور کنار تخت روشن بود و موهای عسلی رنگش بیشتر از همیشه جلوه میکرد! یه لحظه از ذهنم این سوال
گذشت " راویس خوشگلتره یا
مریم؟!" خوب..مریم زیبایی زیادی داشت و خیلی لوند بود..اما راویسم هیچ عیبی تو صورتش نداشت و صورتش یه
مظلومیت خاصی
داشت..مظلومیتی که تو صورت مریم دیده نمیشد..! یه لحظه از اینکه راویس و با مریم مقایسه کردم، بدم اومد..مریم
دیگه مال من نیس که بازم
دارم اونو با راویس مقایسه میکنم! مریم تموم شد..خودم تمومش کردم!

تی شرتمو با یه حرکت از تنم در آوردم و رو صندلی جلوی میز توالت راویس انداختم! رو تخت، قسمتی که مال من
بود، دراز کشیدم.. دستمو به
صورت قائم رو صورتم گذاشتم..چشامو آروم بستم!
_ چرا این جا خوابیدی؟
صدای راویس بود..پس نخوابیده بود! دستمو از رو چشام برداشتم و نگاش کردم..نی نی چشاش زیر نور کم آباژور
میدرخشید..!
_ من هرشب همینجا میخوابم!
_ دیگه نمیخوام اینجا بخوابی! عمه خانومم دیگه اینجا نیس که بخوایم جلوش نقش زوج خوشبخت و بازی کنیم! پس
بهتره بری تو اتاقت بخوابی!
اخمام رفت تو هم! دیگه داشت زیادی پررو میشدا..من سکوت میکنم ، قرار نیس این دختره بتازونه و بره جلو!
_ اینجا خونه ی منه و هر جا دلم بخواد میخوابم! مشکلیه؟!
این حرف و که زدم، راویس مثل فنر از رو تخت بلند شد و با حرصی که تو صداش موج میزد گفت:
باشه پس من میرم یه جا دیگه میخوابم! اصالً دلم نمیخواد تو رو کنارم تحمل کنم!
قبل اینکه بتونم جوابشو بدم، از اتاق خارج شد و در رو بست! تازه بعد از یه هفته یادش افتاده که عمه خانوم نیست و
میتونیم جدا بخوابیم؟! بوی
عطر تنش هنوزم تو اتاق بود..راویس معموالً خیلی کم از عطر و ادکلن استفاده میکرد..اما همیشه بدنش یه بوی
خاصی میداد..بوی شامپو..یه
بوی خوب! بد خواب شده بودم اساسی! راویس کنارم نبود و اصالً خوابم نمیبرد..یه جورایی مثل بچه هایی شده بودم
که تا مامانشون پیششون
نباشه خوابشون نمیبره! دختره ی لجباز! معلوم نیس رفته کجا خوابیده!! از اتاق اومدم بیرون..میخواستم یه سر و
گوشی آب بدم ببینم کجاس! تو
هال و نگاه کردم...نه محاله راویس رو مبل بخوابه! عادتشو میدونستم..رو مبل خوابش نمیبره..پس حتماً تو اتاق من
خوابیده..به سمت اتاقم
رفتم..الی در باز بود..داخلو نگاه کردم..راویس و رو تختم دیدم..پشتش به من بود و صدای نفساش میومد..چقدر
حس خوبی داشتم وقتی میدیدم
راویس رو بالشی سرشو گذاشته که من همیشه روش سرمو میذاشتم! یه حس خوبی بود..خوب و غیر قابل توصیف!
دلم داشت براش ضعف
میرفت..اما جلوی خودمو گرفتم و در اتاق و کامل بستم و رفتم سر جام و دراز کشیدم..باالخره طاقت نمیاورد و
میگفت چشه! مطمئن بودم!!
عمه ملوک چند روز دیگه عمل داشت و بیمارستان بستری بود..همه رفته بودیم دیدنش! راویس کنار عمه خانوم
نشسته بود و با مهربونی نگاش
میکرد و دستای عمه ملوک و آهسته نوازش میکرد! راویس بدجور خوشگل شده بود..شال سفید به موهای عسلی و
رنگ پوستش خیلی میومد

هر چند من پوست برنزه خیلی دوس داشتم و اگه مطمئن بودم راویس جبهه گیری نمیکنه بهش میگفتم بره
سوالریوم و پوستشو برنزه کنه! تازگیا
خیلی رو چهره و اندام راویس زوم میکردما! از من بعید بود! من رو مریمی که اونقدر لوند بود انقدر میخ نمیشدم!
هلن تو بغل گیسو بود و ویکی هم
طرف دیگه ی عمه ملوک نشسته بود و با محبت به عمه نگاه میکرد..ویکی خیلی عوض شده بود..الغر و کشیده تر
شده بود! مثل قبل دیگه
خونسرد و بی احساس نبود، همه جوره هوای عمه ملوک و داشت..رادین کنارم وایساده بود و داشت با گوشیش ور
میرفت..کالً زیاد حرف نمیزد و
همیشه سرش تو الک خودش بود! با اینکه خیلی جدی و مغرور بود اما گیسو عاشقش بود..دوس داشتم راویس هم
مثل گیسو که عاشق رادین
بود، عاشقشم باشه!!! گیسو هالک رادین بود..من مونده بودم رادین اگه یه ذره با احساس تر و با محبت تر بود،
گیسو چیکار میکرد!! از اون
شب لعنتی تا امروز که نزدیک یه هفته ای میگذره، راویس جای خوابشو ازم جدا کرده و تو اتاق من میخوابه..هنوزم
نمیدونستم چه اتفاقی افتاده
که راویس اینطوری میکنه! مغزم قفل کرده بود و چیزی به ذهنم نمیرسید..پولی که آریا خواسته بود و بهش داده
بودم و نصفشم از باباش گرفته
بود و خالصه به هر نحوی بود خودشو نجات داده بود...اونم تو کارخونه ش منو سهام دار کرده بود، هر چند من
راضی نبودم اما اونم باالخره غرور
داشت و دوس نداشت این پول و بعنوان صدقه از من قبول کنه. هر چند من فقط بابت این پول و بهش دادم که دیگه
مریم دور و بر زندگیم پیداش
نشه و فکر نکنه بازم دارم بهش فکر میکنم و هنوزم تو زندگیم جایی براش دارم! آریا پسر خوب و مسئولیت پذیری
بود و مطمئن بود از سر
مریمم زیاد بود!
صدای عمه ملوک منو از افکارم جدا کرد..
_ آروین جان! خیلی مواظب راویس باشیا...!
به دنبال این حرف عمه، نگام رو صورت رنگ پریده و بی رمق راویس ثابت موند! تو این چند روزه خیلی رنگ و
روش پریده بود و زیاد غذا نمیخورد! از
اینکه نمیدونستم قضیه چیه و راویس داره برای چی اینجوری خودخوری میکنه، کالفه بودم! راویس دختری نبود که
اینطوری بهم بی محلی کنه!
اون کلی از من نیش و کنایه و طعنه شنیده بود اما زیاد بهم سردی نکرده بود و هر دفعه، حتی شده با زبون درازش
جوابمو میداد..اما جواب میداد و
بی محلی تو کارش نبود، اما حاال..! خیلی کم حرف میزد و اصالً محلم نمیذاشت!
_ آروین! شنیدی چی گفتم؟ حواست کجاس پسر؟❤️❤️

از فکر اومدم بیرون و سرمو تکون دادم و رو به عمه ملوک گفتم: شنیدم چی گفتین! خیالتون راحت!
راویس پوزخندی بهم زد و روشو ازم برگردوند..حرصم گرفت..دستامو مشت کردم تا از شدت خشمم کم شه! یه
تلقین بیشتر نبود..هر وقت زیادی
حرص میخوردم و عصبی میشدم به خودم تلقین میکردم که اگه دستمو مشت کنم بهتر میشم و آبی میشه رو آتیش
خشمم! آخر سر زبونشو از
حلقومش میکشیدم بیرون تا بگه چه مرگشه!!
میخواست عقب بشینه..فوری در جلو رو براش باز کردم و گفتم: جلو بشین!
نگام کرد..پوزخندی رو لباش بود..با بی تفاوتی گفت: یادمه به عمه خانوم گفته بودی اگه راویس جلو بشینه سرگیجه
میگیره!
حرفاش سوزنده تر از آتیش بود..
اخم کردم و گفتم: اون مال قبلنا بود..من که راننده شخصیت نیستم..یا میشینی جلو یا زحمت میکشی میری از سر
خیابون ماشین میگیری و
باهاش میای خونه!
همونطوری وایساده بود و از جاش تکون نمیخورد..میخ شده بود تو چشام..تعجب و تو چشاش میخوندم..یه لحظه
ترسیدم لجبازی کنه و بره راس
راستی از سرخیابون ماشین بگیره، بخاطر همین فوری هلش دادم رو صندلی جلو و در و محکم بستم! از راویس هر
چیزی برمیومد..!
ببین تو روخدا، یه الف بچه باهام چیکار کرده که ازش میترسم! روزگار ما رو بین تو رو خدا!
پشت رل نشستم..راویس هنوزم خیره خیره داشت نگام میکرد..هنوزم انگار باورش نشده بود من هلش دادم تو
ماشین..لبخند محوی زدم..خیلی
گیرنده ش ضعیف بود و هر کاری میکردم تا وقتی هضمش کنه چند دیقه ای تو عالم هپروت غرق میشد..گاهی وقتا
این گیرنده ی ضعیفش به
نفعم بود..دست راویس رو پاهاش بود..نگاشو ازم گرفته بود..دستای سفید و کشیده ی خوشگلی داشت..اصالً
نمیدونم چه مرگم شده بود، همه
چیزش برام جزء بهترینا به حساب میومد..یه لحظه وسوسه شدم دستاشو بگیرم..مطمئن بودم االن دستاش یخ یخه!
چقدر دوس داشتم دستاشو
بزارم تو دستامو گرمشون کنم..یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم و خم شدم تا دستشو بگیرم که لبخند شیطانی
ای زد و سریع دستشو از رو
پاش برداشت..بعدم روشو برگردوند سمت دیگه! فکم منقبض شده بود..خیلی بهم برخورده بود..دختره ی بی لیاقت!
حقشه یکی بزنم به پهلوش
و شوتش کنم رو آسفالت خیابونا! با حرص ماشین و روشن کردم و هر چی دق دلی داشتم سر پدال گاز بیچاره خالی
کردم..ماشین با صدای جیر.

لاستیکا 

رو آسفالت، حرکت کرد! یکی از آهنگای scherzinger nicoleاز دستگاه پخش ماشین، به گوش
میرسید..میتونستم معنی کلمه به
کلمشو بفهمم.. مطمئن بودم راویسم بلده خواننده داره چی میگه.. چون چند باری دیده بودم آهنگایی که nicole
scherzinger میخوند و گوش
میداد و بعضی وقتام با خواننده همراهی میکرد...
مریم و کنار در خونه با دسته گلی بزرگ دیدم..مریم اینجا چیکار میکرد؟!! راویس با چشای گرد شده به مریم و
دسته گل تو دستش نگاه میکرد...!
راویس از ماشین پیاده شد..منم بدون اینکه ماشین و خاموش کنم با بهت و تعجب، از ماشین پیاده شدم و به سمت
مریم رفتم! لبخند پهنی رو
لبش بود و داشت با محبت نگام میکرد..مریم چند قدمی نزدیکم شد و گفت: سالم آروین! خوبی؟
دوس نداشتم وقتی راویس کنارمه، باهاش زیاد صمیمی برخورد کنم! هر چند بعد از اینکه ازدواج کرده بود، کالً
باهاش غریبه شده بودم..
با جدیت و اخمی که رو پیشونیم نشوندم، گفتم: مرسی خوبم! اینجا چیکار میکنی؟
انگار از این جمله م زیاد خوشش نیومد، چون لبخند پهن و پسر کشش و از رو لباش جمع کرد..دسته گل و به طرفم
گرفت و گفت: این مال توئه!
جا خوردم! گل برای چی؟! اونم جلوی راویس؟!! به چه حقی داره این کار رو میکنه؟ میخواد چیکار کنه؟!
صدای غضب آلود راویس منو از هر فکری جدا کرد..
_ آروین جان! دست مریم جون خسته شد..دسته گل و ازش بگیر..!
نگاش کردم..از چشای درشت قهوه ای رنگش، خشم میبارید! راویس با یه ببخشید کوتاه از جلوی من و مریم رد شد
و وارد خونه شد..
به مریم زل زدم..هنوزم دستش جلوم دراز بود..دسته گل و ازش گرفتم و با خشم گفتم:
دیگه اینورا پیدات نشه، باشه؟ الزم به تشکر و این حرفام نیس..من خودم خواستم به آریا کمک کنم..بچسب به
زندگیت و از یاد ببر یه زمانی آروین
نامی تو زندگیت بوده..دیگه نمیخوام حتی اتفاقی، جلوم سبز شی..فهمیدی؟!
مریم با تعجب زل زده بود به لبام..حلقه ی اشک و تو چشاش میدیدم..اما اون لحظه انقدر از دستش عصبی بودم که
فقط به این فکر میکردم که
زودتر از جلوی چشام بره گم شه! بدون اینکه حرفی بزنه..سرشو انداخت پایین و ازم دور شد..دسته گل و با خشم،
تو جوب آبی که جلوی در
خونه بود پرت کردم و سوار ماشین شدم و ماشین و تو پارکینگ، پارک کردم...دوس نداشتم راویس درمورد من و
مریم فکرای بد کنه! دوس
نداشتم فکر کنه چشمم هنوزم دنبال مریمه! به طرف در ورودی خونه رفتم و داخل شدم..
راویس رو کاناپه ی روبروی تی وی نشسته بود.. تی وی روشن بود و میخ شده بود رو تی وی! مانتو شلوارش تنش
بود و معلوم بود انقدر❤️❤️

عصبیه که حتی لباساشم عوض نکرده! عادتاشو دیگه از حفظ بودم، وقتایی که خیلی عصبی میشد، هیچ کاری انجام
نمیداد و حتی به خودش
زحمت نمیداد لباسای بیرونشو دربیاره..با پاش رو زمین ضرب گرفته بود..
_ راویس؟!
جوابمو نداد..صدای تی وی و بلند کرد..صدای تی وی رو مخم بود!..به سمتش رفتم و گفتم: صداشو کم کن ببینم!
محل نذاشت..ریموت تی وی و با یه حرکت از دستش قاپیدم و تی وی و خاموش کردم و ریموت و پرت کرد رو مبل!
راویس که انگار منتظر یه جرقه،
بود تا شعله ور شه، از رو مبل بلند شد..روبروم سینه به سینه م وایساد و با حرص گفت: چرا خاموشش کردی؟ هان؟
حتماً بازم میخوای بگی
خونه ی خودته و هر غلطی دوس داشته باشی انجام میدی.آره؟! من غالم حلقه به گوش تو نیستم که هر دستوری
دادی ، فوری اطاعت کنم
آقای مهرزاد! مامان جونت بهت یاد نداده، با زنت چه جوری برخورد کنی؟
_ صداتو برای من نبر باال ببینم! تو چه مرگته راویس؟ هان؟ چرا االن یه هفته س زندگیو برای هر دومون زهر
کردی؟!
پوزخندی زد و گفت: هه! ببین کی داره از زهر شدن این زندگیه کوفتی شکایت میکنه؟! تو که باید به این زندگیه
زهرماری عادت کرده باشی! تو
چرا ناراحتی؟ تو که داری با دمت گردو میشکونی..تو از چی داری میسوزی؟ تو که خاطر خواهات دست به سینه
جلوی در خونت با دسته گل میان
دیدنت..تو که با ازدواج کردنت بازم محدودیتی تو زندگیت نداری..پس از چی دلگیری؟!
_ آروم آروم! پیاده شو با هم بریم! کدوم خاطرخواهام؟! تو از هیچی خبر نداری پس یه طرفه نرو به قاضی! برای منم
الکی آتیشی نشو که من به
وقتش، از تو آتیشی ترم! بین من و مریم خیلی وقته که دیگه چیزی نیس!
ببین آقای زرنگ! اگه خودمو بیخیال نشون میدم، دلیلی نداره فکر کنی احمق و نفهمم! این از شعور باالمه که به روت
نمیارم..درسته من و تو
هیچ نسبتی به جز اون اسمایی که رفته تو شناسنامه ی هم نداریم! اما کاش یه جو معرفت و شعور تو وجودت پیدا
میشد و میفهمیدی که وقتی
زن داری و اسمت رو کسیه، دیگه حق نداری الشی بازیای گذشته تو تکرار کنی!
نفهمیدم چی شد که دستمو بردم باال و با شدت زدم تو صورتش! انقدر محکم کوبیدم تو صورتش که حس کردم
استخوونای دستم خورد شد!
از دماغ راویس خون غلیظ و قرمزی راه گرفت..راویس با چشایی پر از اشک زل زده بود تو چشام..دستشو جلوی
دماغش گرفت و تموم نفرتی که
تو قلبش بود و تو چشاش جمع کرد و گفت: حالم ازت بهم میخوره آروین!..ازت متنفرم عوضی!

بعدم با سرعت از جلوی چشام دور شد و رفت تو اتاق خواب! از دست خودم کالفه بودم! نباید به این سرعت کنترلمو
از دست میدادم و میزدم تو
صورتش! اما راویس همیشه دست میذاشت رو نقطه ضعفم! داشت یه طرفه میرفت به قاضی و بهم تهمت زده بود...!
باید باهاش حرف
بزنم..باید براش توضیح بدم..دلم نمیخواست فکر کنه عوضیم و دارم دورش میزنم! باید بفهمه داره اشتباه میکنه!
مطمئن بودم سر امروز ،دیدن مریم نبوده و هر چی هست عمیق تر از این حرفاس..امروز مریم و دید و زبونش باز
شد..! دستمو پشت گردنم
گذاشتم و پوفی کشیدم..یه کم که حالم بهتر شد به سمت اتاق خواب رفتم و در رو باز کردم..راویس رو صندلی
روبروی میز توالتش نشسته بود و
چند تا دستمال کاغذی و محکم داشت رو دماغش فشار میداد! با نفرت زل زد بهم و گفت: گمشو بیرون!
چشاش خیس از اشک بود..چقدر قیافه ش مظلوم شده بود! دلم براش ضعف میرفت..وقتی دید مثل مجسمه زل زدم
به صورتش..با خشم صداشو
برد باال و گفت: نشنیدی چی گفتم؟! گفتم گمشو بیرون..
ببین خودت نمیزاری باهات نرم برخورد کنما...!!
_ چرا انقدر بد دهن شدی تو؟! چه مرگته؟!
_ من همینم که میبینی توام بهتره گمشی بری بیرون..مرد بودنتو خوب نشون دادی..خیالت راحت..فهمیدم
مَردی..حاالم برو..!
برق گردنبند قلب نصفه ای که به گردنش آویزون بود، توجهمو جلب کرد..لبخندی رو لبام نشست..نمیدونم چرا
وقتی گردنبند و تو گردنش میدیدم
خوشحال میشدم و حس خوبی بهم دست میداد..! انگار این گردنبندا برام حکم، مالکیت راویس و داشت و دلم
نمیخواست یه لحظه هم از گردنش
درش بیاره..دستمو بردم زیر یقه ی تی شرتمو قلب نصفه ی فلزی گردنمو لمش کردم....لبخندم پررنگ تر شد..
راویس وقتی لبخند رو لبمو دید عصبی تر شد و داد زد:
به چی میخندی عوضی؟ هان؟ به منی که جلوت اینجوری له شدم؟! آره؟! بخند..خنده هم داره..بخند آقای مهرزاد!
اما یه روزی نوبت منم میشه
که به حال زارت قهقهه بزنم!
میدونستم از دستم چقدر عصبیه و باید براش توضیح میدادم! نزدیکش شدم و مچ دستشو گرفتم، عصبی شد و
خواست دستشو از تو دستم جدا
کنه، که نذاشتم و مچشو محکم فشار دادم و با اون یکی دستم چند تا دستمال از تو جعبه ی دستمال کاغذی رو میز
توالت، برداشتم و محکم رو
دماغش فشار دادم..سرشو باال گرفتم..هیچی نمیگفت..انگار از کارم تعجب کرده بود..یاد روزی افتادم که آرایششو
کمرنگ کرده بودم و بازم راویس❤️

همونجوری ساکت بهم زل زده بود..بعد از چند دیقه که خون دماغش بند اومده بود دستماال رو از رو دماغش
برداشتم و انداختمشون تو سطل
آشغال! کنار لبش قرمز شده بود دستمو بردم تا کنار لبشو پاک کنم که با خشم سرشو کشید عقب و گفت: به من
دست نزن عوضی!
دیگه خیلی داشت پررو میشد..با خشم داد زدم:
هوی هوا برت نداره ها! تا یه کم نازتو میکشم واسه من شاخ نشو! میگم بهت مریم چیکارم داشت اما نه بخاطر اینکه
درموردم متوجه اشتباهت
بشی، میگم بخاطر اینکه این مسخره بازیارو تموم کنی..مریم اومده بود تا ازم تشکر کنه..اونقدر باهاش بد حرف زدم
که با بغض رفت منم دسته
گلشو پرت کردم تو جوب آب! واسه...
راویس نذاشت حرف بزنم..پوزخندی زد و گفت: چرا فکر میکنی با هالو طرفی؟! هان؟ بخاطر کدوم کارت اومده
ازت تشکر کنه؟ آها..یادم نبود بغلش
کرده بودی! حتماً بخاطر این هم آغوشی اومده بوده با دسته گل ازت تشکر کنه..نه؟! دیگه چه قولی بهش دادی؟ که
راویس و طالق میدم و میام
میگیرمت؟! مریم نمیدونه یه دست و یه پای ناقابلت مهریه ی منه؟! نمیدونه اگه بخواد با تو باشه، باید قید یه دست و
یه پای عشقشو بزنه؟! آریا
رو چطوری ول کرده و دوباره اومده سراغ تو؟! مگه اون همه قُپی نیومد که عاشق آریاس و میمیره براش؟ چی شد
پس؟ همش دروغ بود؟ نقشه
بود؟! تو برای مریم هیچی نیستی بیچاره! توام یه بازیچه ای مثل آریا!! ازت استفادهاشو میکنه و بعدم مثل یه تیکه
آشغال میندازتت دور!
از کجا فهمیده بود مریم تو بغلم بوده؟! پس اون روز..اون روز تو شرکت..مریم و تو بغلم دیده!! پس بخاطر همینه
که انقدر از اون روز داغونه!
اوووف..من چرا زودتر نفهمیدم درد راویس چیه؟! چرا نفهمیدم؟! انقدر ذهنم درگیر پیدا کردن دلیل بچه بازیاش
بود که به ذهنمم نمیرسید که راویس
من و مریم و با هم دیده!
_ تو من و مریم و چه جوری با هم دیدی؟! کِی ما رو دیدی؟!
راویس پوزخندی زد و گفت: فکر میکردی از خیانتت بویی نمیبرم نه؟ فکر میکردی خیلی زرنگی آقای مهرزاد؟!
لیاقت نداشتی برات ناهار بیارم..اگه
ازم بپرسن کدوم حماقت تو زندگیتو دلت میخواد پاک کنی، حتماً اون روزی و که برات ناهار آوردم و پاک
میکردم..انتظار نداشتی ببینمت نه؟ انتظار
نداشتی مریم و تو بغلت ببینم و پی به عوضی بودنت ببرم نه؟ بازی با من و احساساتم بهم کیف داده بود؟! داشتی
لذت میبردی؟ زدم تو حالت؟

 وایسا وایسا ببینم.. تند نرو لطفاً! فقط جواب سؤال منو بده..چه جوری داخل اتاق منو دیدی؟!
_ اون منشیه رفت و منم از فرصت استفاده کردم و در اتاقتو تا نصفه باز کردم و از الی در داخل اتاقتو دید زدم تا
مهمون ویژه ی شوهرمو ببینم..
پوزخند رو لبش بدجوری رو مخم بود...
_ و دیدمش..! مهمون ویژه شو دیدم..!! معشوقه ی قبلیش بود! تو بغلش بود!! حالم بهم میخوره که خودتو میزنی به
نفهمی! چی و داری پنهون
میکنی؟ از کی داری پنهونش میکنی؟ از کسی که با چشاش تو و مریم و تو بغل هم دیده؟ یه کاری کردی مرد باش
و پای کارت وایسا..من خودم
با چشام دیدم که مریم تو بغلت بود و تو بهش گفتی که گریه نکنه..دیدم که دلداریش دادی..
انگار میخواست حرف بزنه..تازه زبونش باز شده بود و داشت از تموم ناراحتیا و دلخوریاش میگفت..میخواستم هر
چی تو این یه هفته تو دلش جمع
کرده و بریزه بیرون و سبک شه و بعد از خودم دفاع کنم..دوس نداشتم چیزی تو دل کوچولوش بمونه!
_ باورم نمیشه تو و مریم بازیم داده باشین! باورم نمیشه!! مریم که اونقدر آریا رو دوس داشت، چطوری حاضر شد
دوباره با تو باشه؟! تو چطوری
راضی شدی با کسیکه با احساسات نداشته ت بازی کرده، بمونی؟ من و آریا کجای بازیه کثیف تو و مریم بودیم؟!
چرا زندگیه دو نفر رو خراب کردی
لعنتی؟! صبر میکردی تا بی گناهیت ثابت میشد و بعد با خیال راحت میرفتی پیش معشوقه ت!! انقدر برات سخت
بود؟ میذاشتی اسم من از تو
شناسنامت دربیاد بیرون،بعد میرفتی پی هوسات و عشق قبلیت! دوتادوتا؟!! کجای دنیا انصافه؟! کجا انصافه که مریم
تو آغوشی آروم شه که چند
ماه پناهگاه من بوده؟ کجاش انصافه لعنتی؟! تو بگو آروین؟ تو حق منی یا حق مریمی؟ چرا باید اونطوری مریم و
بغل کنی؟!
اشکاش مثل دونه های درشت مروارید از چشای معصومش میریخت رو گونه هاش..چقدر دلم میخواست بگیرمش
تو بغلم و بهش بگم این آغوشم
فقط مال خودشه! چقدر دلم میخواست راویسی و که داشت مثل بچه گنجشک جلوم میلرزید و بغل کنم و بگم چقدر
دوسش دارم و یه تار موشو
به صد تا عین مریم نمیدم..اما وقتش نبود! اول باید بی گناهیمو ثابت میکردم..باید میفهمید داره درموردم اشتباه فکر
میکنه! دوس داشتم فقط
راویس حرف بزنه..دوس داشتم بازم از احساسش بهم بگه..صداشو دوس داشتم..حساسیتای دخترونشو رو خودم
دوس داشتم و بهم انرژی
میداد..از اینکه میدیدم براش مهمم و دوس داره فقط خودش تو بغلم باشه، عین پسر بچه ها ذوق کرده بودم..
راویس وقتی سکوت کش دارمو دید عصبی شد..اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
چرا الل شدی؟ اصالً حرفی داری که بزنی و از

با دستای کوچیک و ظریفش میکوبید رو سینه م..میخواستم بزارم سبک شه..یه لحظه حس کردم دستاش درد
گرفته..به خودم و دردی که رو
سینه م حس میکردم، فکر نمیکردم..االن فقط راویس مهم بود!! فقط راویس! آروم مچ دستای کوچولوشو گرفتم تو
دستمو و زیر گوشش گفتم:
آروم باش..آروم باش راویس! بزار برات توضیح بدم..بزار منم از خودم دفاع کنم..
انگار آروم شده بود..دوس داشت حرف بزنم..دستاشو تو دستام گرفتم و تو چشای قهوه ای رنگش که حاال نمناک
شده بود زل زدم و گفتم:
اونجوری که تو فکر میکنی نیس..داری جلو جلو قضاوت میکنی..همونطوری که بقیه سر قضیه ی تجاوز بهت،
درموردم قضاوت کردن..اما تو مثل اونا
نباش..تو حرفامو گوش کن بعد اگه قانع نشدی و فکر کردی دارم بهت دروغ میگم هر قضاوتی کنی و قبول میکنم!
بی چون و چرا..من اگه بخوام
دوباره با مریم باشم..اونقدی ناقص العقل نشدم که مریم و بیارم تو شرکتم و تو اتاق کارم و جلوی منشی و همکارام
باهاش عشقبازی کنم!من
مریم و از تو زندگیم حذفش کردم..همون موقعی که تو لباس عروس با لبای خندون کنار آریا دیدمش، حذفش
کردم! تو فقط یه صحنه از من و مریم
دیدی و داری برای خودت اون صحنه ی چند ثانیه ای و تعبیر میکنی و قضاوت میکنی! یه بار ازم پرسیدی مریم چرا
اومده بود شرکت؟ پرسیدی
راویس؟ پرسیدی و جواب سر باال بهت دادم؟! چرا به جای یه سؤال ساده، االن یه هفته س زندگیمونو جهنم کردی و
خودتو اینقدر عذاب دادی؟
ارزششو داشت؟ مریم اومده بود شرکتم تا ازم بخواد کمکش کنم..میگفت آریا داره ورشکست میشه و اگه پولی که
الزم داره و بهش ندم، کمتر از
یه ماه، میفته گوشه ی زندون..میتونست این پول و از باباش بگیره اما بابای مریم زیادی پول دوسته و اگه ببینه آریا
داره ورشکست میشه نه تنها
یه پاپاسی جلوش نمیندازه، همون لحظه هم طالق مریم و ازش میگیره..بخاطر همین اومده بود سراغ من! بابای آریا
نصفشو داده بود و برای
نصفه دیگش از من کمک میخواست..منم کمکش کردم..نه بخاطر مریم یا اینکه زمانی دوسش داشتم..نه..بخاطر
اینکه فکر نکنه بازم دارم بهش
فکر میکنم و چون ازش دلگیرم نمیخوام کمکش کنم..بخاطر اینکه بهش ثابت کنم جایی تو زندگیم نداره بهش پول
و دادم..بخاطر اینکه مطمئن بشه
دیگه بهش فکر نمیکنم! موضوع فقط همین بود! اون روزم که مریم و تو بغلم دیدی..باور کن همه چی یهویی اتفاق
افتاد..انقدر یهویی بود که
نتونستم از خودم واکنشی نشون بدم..من مریم و بغل نکرده بودم حتی دستامم دورش حلقه نزده بودم..دستام کنار
پهلوام بود..تو شوک

 

بودم..مریم یهویی اومده بود تو بغلم و من هاج و واج به این فکر میکردم که چرا این کار رو کرده! بعدم فوری ازش
جدا شدم..میتونی از خود مریم
بپرسی و اگه حرفامو باور نداری شمارشو میگیرم و خودت ازش بپرس.اونقدی ازم متنفر شده که راستشو میگه و
محاله ازم طرفداری کنه!
من بهش دلداری دادم بی انصاف؟! یه کلمه ازم شنیدی و پیش خودت آسمون ریسمون بافتی؟ من فقط بهش گفتم
گریه نکنه..همین! منم آدمم و
وقتی میبینم کسی جلوم اشک میریزه، ناراحت میشم..ربطی هم به این نداره که طرف نامزدم بوده یا معشوقه ی چند
ماهم بوده! من اون روز با
مریم فقط مثل یه غریبه رفتار کردم و هیچ عشق و احساسی بهش تو خودم ندیدم! خیلی زود قضاوت کردی راویس!
قبل از اینکه بهم بفهمونی
چرا داری مجازاتم میکنی، حکم و صادر کردی! من و مریم خیلی وقته هیچ نسبتی با هم نداریم..اون آریا رو دوس
داره و به من فکر نمیکنه..منم
هیچ میلی بهش ندارم..بابت اون سیلی ای که بهت زدمم..خوب..ببین راویس! بدم میاد دست میزاری رو نقطه ضعف
آدم! من رو اون کلمه
حساسم و اگه بازم اونو از دهنت بشنوم..!
دیگه حرفمو ادامه ندادم..راویس سکوت کرده بود..با تعجب و چشای خوشگلش خیره شده بود بهم! داشت به
حرفام فکر میکرد..سبک شده
بودم..کاش زودتر ازم میپرسید چرا مریم اومده شرکتم و منم همه چیز و بهش میگفتم..ببین تو رو خدا دختره ی
دیوانه، چه جوری الکی الکی یه
هفته رو برامون زهر کرده بودا..! بدون اینکه منتظر بمونم تا حرفی بزنه، از جام بلند شدم و از اتاق اومدم
بیرون..دوس داشتم تنهاش بزارم تا خوب
فکر کنه! رو کاناپه دراز کشیدم و سرمو رو کوسن گذاشتم..از اینکه بهم حساسیت نشون میداد، لبخند رو لبام
نشست..چشامو رو هم گذاشتم و
راحت خوابم برد...
نگاش کردم..دوس نداشتم بره..! االن چه وقت رفتن بود!! بهش وابسته شده بودم و به نبودنش فکر نکرده بودم!
نگاشو ازم دزدید و دسته ی
چمدون کوچیکشو گرفت و گفت: من دیگه میرم! برات تو یخچال غذای چند روزتو گذاشتم! اما فکر کنم تا 2 ،0
روز غذا داشته باشی! نری غذاهای
مونده بخریا! فست فود نخور اصالً..اگرم میخواستی غذای بیرون بخوری، زنگ بزن به چلوکبابی سر کوچه و از اونجا
غذا بگیر..غذاش مطمئنه!
چقدر نگرانم بود!! پس چرا داشت میرفت؟! صداش بغض داشت..میلرزید! حس کردم یه چیزی تو
گلومه..نمیتونستم قورتش بدم!.. 

.کاش منصرف میشد! چرا الل شده بودم؟ چرا جلوشو نمیگرفتم؟! چرا ازش نمیخواستم نره؟!! انگار خودشم
تردید داشت برای رفتن..این پا و
اون پا کردنشو خیلی خوب حس میکردم..دوس نداشت بره..اینو تو چشای خوشگلش میدیدم!
آب دهنمو قورت دادم و گفت: کی برمیگردی؟!
برق اشک و تو چشاش میدیدم..از حرفم خوشش نیومد..خودمم خوشم نیومد..چرا نمیتونستم بهش بگم دوسش
دارم و دوس ندارم بره؟! با کی
لج کرده بودم؟! دوس نداشتم تا وقتی انگ یه تجاوزگر رومه، بهش ابراز عالقه کنم! انگار باهاش لج کرده بودم!! دلم
میخواست هر وقت این تهمت
از رو اسمم کنار رفت، بهش بگم چقدر بهش عالقه دارم! رنگ سبز خیلی بهش میومد..شال سبزشو مرتب کرد..انگار
هنوزم امید داشت که
جلوشو بگیرم و نزارم بره!
با بغض گفت: نمیدونم! شیرین دست تنهاس..یه مدت میرم پیشش باشم..کمکش کنم!
سرمو تکون دادم..زل زد بهم!! منتظر بود..! میخواست ازش بخوام نره..اینو تو چشاش میدیدم..با اینکه سر قضیه ی
مریم هنوزم ازم دلخور بود اما
نرم تر شده بود و دیگه بهم بی تفاوت نبود..از دلش درآورده بودم! دیگه نگاهاش سرد نبود..نگرانی و توجه و تو
چشاش و رفتاراش میخوندم! شده
بود همون راویس قبلی! ازش بخوام نره؟! بگم بمونه پیشم؟ بگم دوس دارم پیشم باشه؟! اصالً دوسم داره؟! نکنه
فقط بهم عادت کرده و براش
مهم نیس که پیشم باشه یا نه؟! چرا تا حاال بهم نگفته حسش بهم چیه؟ من چقدر پرروام!! من اول باید بگم یا
راویس؟! مهمه که کی اول بگه؟!
کاش شیرین بچه دار نمیشد و راویسم مجبور نمیشد چند روزی بره پیشش تا کمکش کنه! االن چه وقت به دنیا
اومدن بچه ی شیرین بود؟!!به
خودم که نمیتونستم دروغ بگم!! دوس نداشتم ازش دور باشم!! راویس همیشه در دسترسم بود و وقتی به این فکر
میکردم که میخواد چند روزی
ازم دور باشه، کالفه میشدم!! با صدای به هم کوبیده شدن در ورودی به خودم اومدم..پس راویس کو! رفت؟! نگام رو
در بسته ثابت شد! حتی
ازش خدافظی هم نکردم!! از خدافظی کردن بیزار بودم..مخصوصاً با راویس! طاقت نداشتم به خدا بسپارمش!! راویس
فقط مال من بود..!! از االن
که میدیدم کنارم نیس، کالفه بودنمو حس میکردم..پس اگه رامین پیدا میشد، باید چیکار میکردم؟!! یه چیزی انگار
رفته تو چشام!! چقدر بغض
دارم..نه..نه آروین!! مرد که گریه نمیکنه!! حتی اگه بدترین بالها هم سرش بیاد، گریه نمیکنه..نمیشکنه!
خونسرده..بی تفاوته! بغضمو هر جور بود.. 

قورت دادم و به سمت آشپزخونه رفتم! به سمت یخچال رفتم..پر غذا بود..قابلمه های کوچیک و بزرگ..! چقدر برام
غذا درست کرده!! آخ راویس تو
چقدر مهربونی لعنتی!! کاش مهربون نبودی..کاش توام مثل مریم، بلد بودی چطوری دل بشکونی!! قابلمه ی چلو مرغ
و از تو یخچال درآوردم و
گذاشتمش رو گاز تا گرم شه! به سمت اتاق خواب رفتم..هر چند دو هفته ای میشد راویس ازم جدا میخوابید اما بوی
تنشو تو اتاق حس میکردم!!
شاید دیوونه شده بودم! مگه تن یه دختر بو میده؟!! پس چرا راویسـِ من تنش بوی خوب میده!! راویسـِ من؟!! راویس
مال من بود؟!..نه نبود.. اگر
دیر بجنبم برای همیشه از دستش میدم! اما این جوری و این مدلی دوس ندارم مال من شه! تا وقتی همه به چشم یه
گناهکار و مجرم بهم نگاه
میکنن دوس ندارم به راویس بفهمونم که عاشقشم! باید اول این تهمت و از رو خودم پاک میکردم بعد میرفتم سراغ
عشق و عاشقی!! خسته
شده بودم از نگاه های دیگران!! وقتی یاد نگاه های غضب آلود باباش میفتادم، واقعاً میشکستم..! اون کار راویس
باعث شده بود دشمنام شاد
بشن و پشتم صفحه بزارن و به گناهای نکرده ی دیگه هم متهم بشم!! تا یه ماه بعد از اون اتفاق، جرئت نداشتم با
کسی هم کالم شم! بخاطر
همینم بود که دور تموم رفیقای چندین ساله مو خط کشیدم..با هیچکس جز رادین رابطه ای نداشتم!
تی شرتمو از تنم درآوردم و یه شلوار گرمکن پوشیدم..کشوی میز توالت و باز کردم تا شونه رو پیدا کنم و یه کم
موهامو مرتب کنم..خیلی تو هم
رفته بود و پریشون ریخته بود رو پیشونیم! داشتم دنبال شونه میگشتم که حس کردم یه چیزی الی چند تا دستمال
کاغذی پنهون شده..این
دیگه چی بود! دستمال کاغذیا رو کنار زدم و قاب عکس خودمو البالی دستماال دیدم..جا خوردم! قاب عکس من اینجا
چیکار میکرد؟! این که االن باید
رو پاتختیم تو اتاقم باشه!؟ راویس چرا همچین کاری کرده؟! انقدر از برخورد من نگران بوده که قایمش کرده؟!
خاک تو سرت پسر! ببین چیکارش
کردی که بیچاره از ترسش، عکستو الی دستمال کاغذی، قایم کرده! یه لحظه از خودم بدم اومد..یعنی من انقدر بد
بودم؟! لبخند تلخی رو لبام
نشست..از اینکه عکسم براش مهم بوده و قایمش کرده تو کشوی میز توالتش،خوشم اومد..این نشون میداد براش
مهمم! چند دفعه ی دیگه
باید از این جور چیزا میدیدم تا مطمئن شم راویس دوسم داره!! این کافی نبود برام؟! چرا من کاری نمیکردم که
بفهمه دوسش دارم؟! من که تو
سفر شمال خودمو کشتم تا بفهمه بهش بی احساس نیستم! یه لحظه رفتم تو فکر! از کی فهمیدم دوسش دارم؟!! از
سفر شمال؟!!❤️

...نه..انگار اولین جرقه زودتر زده شده بود! تو عروسیه مریم!! آره تو عروسیه مریم تازه زیبایی های راویس به
چشمم اومد..قبل از اون به راویس
به چشم یه دختر زشت و پررو و لجباز نگاه میکردم، نه بیشتر!! دختری که خودشو چسبونده بود به زندگیم، عین
بختک! اما حاال..کاش تا آخر عمرم
عین بختک به زندگیم می چسبید!! چقدر راویس دوست داشتنی بود..! تو عروسیه مریم چقدر اذیتش کرده بودم!
وقتی یاد حرص خوردناش
میفتادم، خندم میگرفت..وقتی بهش گفته بودم تو دیگه دختر نیستی..مطمئن بودم که اگه جرئتشو داشت با دندوناش
خرخرمو میجویید! چقدر از
این جمله متنفر بود!! از یادآوری اون صحنه و اخمای در هم رفته ی راویس، عین دیوونه ها بلند بلند خندیدم..!
اونوقتا برای درآوردن لج راویس هر
کاری میکردم..دوس داشتم از زندگیم بره بیرون! فکر میکردم زندگیمو جهنم کرده! اما حاال چی؟! دوس داشتم
بره؟ ..نه..قطعاً نه! تازه میفهمم که
زندگیمو راویس پر از شادی و انرژی کرده!! خیلی وقت بود که تو زندگیم ذره ای عشق و محبت و خنده دیده
نمیشد..اما با اومدن راویس زندگیم
از یکنواختی بیرون اومد! حتی وقتی با مریم بودم هم انقدر احساس آرامش نمیکردم! هر چند راویس انتخابم نبود و
به اجبار وارد زندگیم شده بود
اما حاال میفهمیدم که این اجبار، یه دختر دوست داشتنی و مهربون و وارد زندگیم کرده بود..اگه این اجبار لعنتی و از
زندیگم فاکتور میگرفتم خیلی
خوب میشد! قاب عکس و الی همون دستمال کاغذیا گذاشتم و در کِشو رو بستم! رو تخت دراز کشیدم..راویس
کجایی که ببینی حتی وقتی
نیستی هم تموم فکر و حواسم پیش توئه!! چقدر دوس داشتم االن اینجا بود و تو آغوشم محکم بغلش میکردم! چقدر
حضورش بهم آرامش
میداد..وقتی برای اولین بار تو بغلم آرومش کردم، به خودمم آرامش عجیبی منتقل شده بود! هیچوقت اون شب و
یادم نمیره..اولین بار بود به
راویس، به چشم یه دروغگو نگاه نمیکردم..نصفه شبی وقتی از خواب پریدم و رفتم تو اتاقی که توش خوابیده بود،
دیدم داره میلرزه..خیلی
میلرزید..تند تند نفس میکشید..دونه های درشت عرق و رو پیشونیش میدیدم! برای اولین بار اونجا بود که تو
آغوشم گرفتمش..مثل بچه گنجشک
شده بود..تو بغلم آروم شد..چقدر اون لحظه حس خوبی داشتم..انگار یادم رفته بود راویس کیه و چه بالیی سرم
آورده و با آبرو و غرورم بازی کرده!
فقط به این فکر میکردم که باید آرومش کنم! حتی فردای همون روزم با کمال پررویی آرزو میکردم که کاش دوباره
کابوس ببینه و منم عین سوپرمن.

رفتم بالای 

 سرش و بازم طعم آغوش دلچسب و گرمشو بچشم!! انگار خودم بیشتر به آغوشش و آرامشی که بهم
تزریق میکرد، نیاز داشتم!
شایدم اولین جرقه همون شب، تو آغوش راویس زده شد!! چقدر عروسیه مریم حرص خورد..اون شب برای اولین
بار بود که زیبایی راویس
مسحورم کرد..واقعاً زیبا بود! شاید از مریم خوشگل تر نبود اما اون شب، عجیب جلوی چشام میدرخشید و این
درخشش اصالً به نفعم
نبود..آخرشم کار دستم داد و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اذیتش کردم..هر چند جلوی خودمو گرفتم و تا یه
حدی جلو رفتم! دوس نداشتم به
راویس با اون اوضاع فجیع روحیش نزدیک شم..دوس داشتم حداقل تو رابطه ی جنسی اولمون اجبار،نقشی نداشته
باشه! دوس داشتم تو این یه
مورد " اجبار" حذف شه! از فکر و خیال اومدم بیرون! بوی سوخته میومد..مگه چی رو گاز بود؟! یه دفعه مثل فنر از
رو تخت پریدم..وای غذا سوخت!!
***
بغض داشت خفم میکرد..! پسره ی لندهور! خجالت نکشید اصال؟! چطور تونست عین ماست لم بده رو مبل و بزاره
من برم؟! تازه ازم خدافظیم
نکرد..! یعنی انقدر براش بی اهمیت بودم!! منتظر یه کالم بودم..! به شیرین زنگ میزدم و با غرور میگفتم آروین
نمیزاره بیام و بگه خواهر شوهرش
بیاد پیشش! کلی هم ذوق میکردم که آروین خواسته بمونم پیشش! اینکه بهم بگه براش موندنم مهمه! یه دنیا می
ارزید...!
اگه اسم بی خاصیتمو صدا میکرد و بعدش الل مونی میگرفت هم میموندم! اما هیچی نگفت..! هیچی!! زل زده تو
چشام و میگه کِی برمیگردی!!
پسره ی عوضی! اصالً دیگه نمیخوام پامو تو اون خونه ی نکبتی بزارم، زوره؟! برگردم که مثل کلفت ازم کار بکشی و
آخرشم هیچی به هیچی!!
اصالً میرم میمیرم تا از شرم خالص شی! نکبت!!چقدر از دستش حرص خوردم!
باالخره راننده جلوی خونه ی شیرین نگه داشت..
_ خواهرم رسیدیم!
با اون چشای هیز وزغیش به من میگفت" خواهرم!" اخه یکی نیس بهش بگه مرتیکه ی خر، کجای من میخوره که
خواهر تو باشم؟! چلغوز! اوه اوه
خیلی بی ادب شده بودما..انقدر از دست آروین عصبی بودم که میخواستم دق دلیمو سر این مرتیکه دربیارم! فوری
پولشو دادم تا زودتر بره گورشو
گم کنه و اونقدر با چشاش منو نخوره! راننده لبخند چندش آوری بهم زد و پاشو گذاشت رو پدال گاز و ماشینش از
تو کوچه خارج شد! پوفی❤️

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ejbar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه rqtta چیست?