اجبار 12 - اینفو
طالع بینی

اجبار 12

 

کشیدم! خدا ازت نگذره آروین! ببین به چه روزی منو انداختی! با اینکه دلم برای دیدن اولین خواهرزادم داشت قنج
میرفت اما اصالً دلم نمیخواست
از آروین دور باشم! با اینکه هنوزم بابت اون قضیه ی مریم و سیلی ای که بهم زده بود از دستش دلخور بودم! اما
همین که برام توضیح داده بود، با
اینکه مجبور نبود، برام یه دنیا ارزش داشت!! انقدر تو لحنش صداقت موج میزد که مطمئن بودم کلمه ای بهم دروغ
نگفته و همین باعث میشد که
دلخوریم از یادم بره..خوب بلد بود چطور از دلم دربیاره و با زبونش منو آروم کنه! همین که میدونستم مریم دیگه
هیچ جایگاهی تو زندگیه آروین
نداره، خیلی خوشحالم کرده بود! هر چند بازم ازش جدا میخوابیدم و تو اتاق آروین جا خوش کرده بودم! به خیال
خودم میخواستم تنبیهش کنم..اما
خداییش به من که تو این چند هفته جدایی، خیلی سخت گذشته بود، آروین و نمیدونم! االن آروین داره چیکار
میکنه؟! با حرص پوزخندی زدم و به
خودم گفتم، خوب معلومه دیگه! لم داده رو مبل جلوی کاناپه و داره تخمه میشکنه و فوتبال میبینه! امشبم که به قول
خودش، بازی حساس بین
رئال و بارسا بود! این فوتبال کوفتی چی از جون زندگیه ماها میخواست؟! واال..پسره ی بیشـــــور عین خیالشم نیس
که من خونه نیستم، اونوقت
منه ابله هنوز نرفته، دلم برای گند دماغیا و بد اخالقیاش تنگ شده بود! خدایا چرا انقدر بدبختم من!! اصالً چرا براش
غذا درست کردم؟! چرا؟! اون
که قدر منو نمیدونه حاال هی خودمو بکشم براش خودشیرینی کنم که چی بشه؟! همینجور که داشتم خودمو لعنت
میکردم، دم در خونه ی
شیرین وایسادم و دکمه ی اف اف و فشار دادم..بعد از چند ثانیه، صدای بی رمق شیرین به گوشم رسید..
_ کیه؟
_ شیرین باز کن..راویسم!
_ اِ راویس اومدی؟ بیا تو...
در با صدای " تیک"ی باز شد و منم با چمدون سنگینم داخل شدم..اوف چقدر سنگین بودا! من که همش چند دست
لباس و مسواک و چند تا
خرت و پرت دیگه توش پر کرده بودم، پس چرا انقدر سنگین بود؟! حاال خوبه کل خونه رو انبار نزده بودم! شیرین
رو مبل نشسته بود..رنگ و روش
حسابی پریده بود! با اینکه شکمش یه کمی بزرگ مونده بود اما شونه ها و قسمت باالیی بدنش خیلی الغر و ضعیف
به نظر میرسید! نذاشتم از
رو مبل بلند شه و خودمو بهش رسوندم و صورتشو بوسیدم و بغلش کردم..
رو بهش گفتم: خوبی خواهری جونم؟ الهی قربونت بشم من! چقدرلاغر شدی تو؟!.. 

با حال نزار و صدای ضعیفش گفت: بهترم! خوش اومدی..چرا انقدر دیر بی معرفت؟! نمیگی من تو این شهر فقط تو
رو دارم!
از دستش دلخور بودم! اون باید از من که خواهر کوچیکترش بودم، خبر بگیره! هوای شیرین و شوهر و خونواده ی
شوهرش حسابی داشتن و
نمیذاشتن یه ذره هم احساس تنهایی و غریبی کنه، اما من چی؟ کی هوامو داشت؟! با اینکه دلم پُر بود اما نخواستم
گله و شکایت
کنم..دستاشو گرفتم و گفتم:
قربونت برم من! ببخشید..باور کن خواستم زودتر بیام اما یه سری مشکالتی برام پیش اومد که واقعاً نتونستم
بیام..راستی شیرین..عزیز خاله
کجاس؟!
شیرین لبخند محوی زد و گفت: آذر برده بخوابونتش!
_ آذرم اینجاس؟!
_ آره..مامان آرسام دیروز رفت خونه شون! خیلی تو این چند روز کمک کرد..اما خوب دیگه روم نمیشد بهش بگم
کارامو انجام بده..دیروز بهش گفتم
تو قراره بیای و ازش خواستم دیگه بره..اونم دیروز رفت و آذر پیشم موند تا حواسش پیش بچم باشه!
آذر خواهر کوچیکه ی آرسام بود. 09سالش بود و تازه دانشگاه قبول شده بود..دختر خوب و مهربونی بود..
_ راستی! به بابا خبر دادی؟!
_ من که روم نشد بهش خبر بدم اما آرسام دیروز باهاش تماس گرفت و بهش گفت..بابا خیلی خوشحال شد و به من
و آرسام تبریک
گفت..میگفت نمیتونه فعالً بیاد تهران و سرش بدجوری تو شیراز شلوغه! اما قول داد هر وقت که بتونه، تو اولین
فرصت بیاد تهران!
_ اسم این فسقل خاله رو چی گذاشتین حاال؟!
_واال تموم سختیاش مال من بود، اما باباش براش اسم انتخاب کرد..
خندیدم و گفتم: چه فرقی داره حاال! اسمش چیه؟
_ رونیکا..دو روز پیش آرسام رفت شناسنامشو گرفت..
_ چه اسم نازی! عزیزم..دلم برای دیدنش ضعف میره..
قبل از اینکه واکنش شیرین و ببینم، به سمت اتاقی که شیرین و آرسام برای بچهشون درست کرده بودن، رفتم! در
اتاق باز بود..داخل شدم..
آذر باالی تخت نوزادی صورتی رنگی وایساده بود، با دیدن من نزدیکم شد و بغلم کرد..منم با گرمی باهاش
احوالپرسی کردم..
_ فسقل خاله کجاس؟
با دستش و لبخندی که رو لبش بود، به تخت صورتی رنگ گوشه ی اتاق اشاره کرده و گفت: اونجاس..خوابیده!❤️❤️

سمت تخت صورتی رفتم..اتاقشو چقدر خوشگل تزیین کرده بودن! رنگ کاغذ دیواریاش صورتی کمرنگ
بود..کلی عروسکای رنگارنگ به دیوار
اتاقش آویزون کرده بودن..کمد و تختش صورتی پررنگ بود..چراغ اتاقش مدل عروسکی بود و نور ضعیفی
داشت..خرس بزرگی با لباس آبی کنار
تختش بود..قربونش برم من! نزدیکش شدم..
_ ای جووونم! چقده نازه این!
مثل فرشته ها خوابیده بود! خم شدم و صورت سفید و کوچولوشو آروم بوسیدم! انگشتای کوچولوی دستش خیلی
ظریف بود..غضروفای دستش
معلوم بود..دوس داشتم درسته قورتش بدم! موهای بوری داشت و لپاش قرمز شده بود..پوست دستش خیلی نازک و
لطیف بود..دستای
کوچولوشو تو دستم گرفتم و آروم نازش کردم..
_ وای آذر! این وروجک چقده ناسه! به شیرین رفته ها..آرسام که اصالً ناز نیس!
آذر خندید و به شوخی گفت: اوی اوی استپ خانومی! آرسام داداشمه ها..خیلیم نازه! به داداش من رفته..
خندیدم و گفتم: مرد که ناز نمیشه! نه خیرم به شیرین رفته! وایییی چرا انقدر کوشولوئه؟ عسیسم..دستاشو نگاه..وای
خدا کی بیدار میشه من
چشاشو ببینم؟
_ همه میگن چشاش همرنگ چشای توئه؟!
با تعجب نگاش کردم و گفتم: من؟!
_ آره تو! آرسام تا چشاشو دید گفت عین چشای راویسه! راست میگه..چشای شیرین که عسلیه، آرسامم که چشاش
مشکیه..اما چشای
رونیکا همرنگ چشای تو قهوه ایه!
از اینکه بهم شباهت داشت خوشم اومد و الکی الکی تو دلم جا باز کرد..دوباره میخ شدم رو صورت سفید و گرد
کوچولوش! بینی کوفته ای بامزه
ای داشت! چقدر ریزه میزه بود..مشغول وارسی اجزای صورتش و قربون صدقه رفتنش بودم که صدای آذر رو
شنیدم:
تا تو خواهر زاده ی فسقلتو داری قورت میدی، من میرم پیش شیرین!
خندیدم و گفتم: حسودی میکنی؟ من 2روزه که این به دنیا اومده، ندیدمش..حق دارم اینجوری قربون صدقه ش
برم!
_ نه بابا حسودی کدومه! همش مال خودت..راحت باش!
آذر با خنده از اتاق رفت بیرون! دوس نداشتم رونیکا خواب باشه..دلم میخواست زودتر از خواب بیدار بشه و
چشاشو ببینم! از اینکه چشاش شبیه
من بود خیلی ذوق کرده بودم..خاله بودن چقدر حال میداد! انگار بچه ی خودم به دنیا اومده بود، خیلی خوشحال بودم
و سر از پا نمیشناختم! یه

لحظه رفتم تو فکر..یعنی میشه من و آروینم یه روزی بچه دار شیم و من بچه ی خودمو بغل کنم؟! به افکار بچگانه م
پوزخندی زدم و با خودم
گفتم.محاله آروین منو بخواد..محاله دوس داشته باشه از یه دختر دروغگو و فریبکار بچه داشته باشه! چقدر دوس
داشتم از آروین بچه داشته
باشم..فکر کنم قیافشم شبیه باباش بشه! ای جونم..! اونوقت خیلی خوردنی میشه! چشای عسلی..لبای صورتی
کمرنگ..ابروهای مشکی و
کلفت..پوست سفید..آخ حتی فکر کردن به بچه ی نداشتنمونم، آب دهنمو راه مینداخت! زیادی خیالبافی کرده بودم!
یادم رفته بود که تو زندگیه
آروین فقط یه مسافر زودگذر بودم!! همه چیز موقتی بود..همه چیز..! پوفی کشیدم و از اتاق رونیکا بیرون
اومدم..رفتم تو هال..شیرین و آذر کنار هم
روی مبل نشسته بودن و گرم تعریف کردن بودن..چقدر رابطه ی من و شیرین کمرنگ شده بود! من به شیرین
نزدیک تر بودم یا آذر و مامان
آرسام؟! از تولد آروین تا حاال نه شیرین و دیده بودم نه ازش خبر داشتم..دلم گرفت..روز به روز رابطمون کمرنگ
تر میشد..
آذر با دیدنم خندید و گفت: چه عجب! از خواهر زاده ی فسقلت دل کندی!!
رو مبلی نشستم و گفتم: دیدم خوابه، اومدم پایین! اگه بیدار بود که نمیومدم پیش شماها..شیرین این دختر تو چرا
انقدر تنبله؟ چرا این همه
میخوابه؟
شیرین لبخند پررنگی زد و گفت: دیوونه اون همش 2روزشه! نمیتونه که بشینه کنارت، تلویزیون ببینه که!
از این حرف شیرین، من و آذر خندیدیم..
شیرین گفت: راستی! از آروین چه خبر؟ دیشب زنگ زد به من و آرسام تبریک گفت..آرسام از اولشم از آروین
خیلی خوشش اومده بود و مرتب
میگفت که مرد خوب و مسئولیت پذیریه و تو رو خوشبخت میکنه!
آروینه بدجنس به من خبر نداده بود که شیرین بچه دار شده..آخرش خود شیرین بهم زنگ زده بود و خبر داده بود
که برم پیشش! وگرنه اگه به
آروین بود محال بود بزاره بیام اینجا..نمیدونم این همه خودخواهی و از کجاش میاره!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: آروینم سرش تو شرکتش گرمه و کم پیش میاد همدیگر رو ببینیم..چند روزی هس که
کاراش زیاد شده!
_ میدونم که شاید راضی نباشه تو چند روزی ازش دور باشی، اما واقعاً اگه به بودنت نیاز نداشتم، نمیذاشتم خونه و
زندگیتو ول کنی و بیای اینجا!
هه! خواهر خوش خیال من!! خبر نداشت که آروین همون آروین شب عروسیه و هیچ تغییری نکرده! خبر نداشت
هنوزم به من به چشم مخرب❤️

زندگیش نگاه میکنه! چون نمیتونستم درددلمو جلوی آذر بروز بدم به زدن لبخند کم جونی اکتفا کردم..مطمئن بودم
آرسام چیزی درمورد اجباری
بودن ازدواجم به کسی نگفته و از این بابت خیالم راحت بود! دوس نداشتم همه با نگاه های خاص و کشندشون بهم
زل بزنن..با اینکه میدونستم
من مقصر نبودم و دست از پا خطا نکردم و اون رامین بوده که بهم تجاوز کرده بوده اما طاقت نگاه های سرزنش بار
بقیه رو نداشتم..یه جور خاصی
بهم نگاه میکردن، انگار که من مقصر بودم و خودم خواستم با رامین باشم! یاد یه اس ام اسی که چند وقت پیش مونا
برام فرستاده بود، افتادم:
" خدایا! تو دیدی و چیزی نگفتی! اما مردم ندیدن و فریاد زدن...!"
آهی کشیدم و به تعریف کردنای شیرین و آذر گوش دادم...!
_ وای الهی من قربونش برم! چقده نازی تو..عسل خاله! عسل کش دار من..! اوووومم!!
لپای تپلشو بوسیدم..صدای خنده ی آرسام بلند شد..
شیرین با اخم ساختگی رو صورتش گفت: ای بابا راویس! با این محبتا و قربون صدقه رفتنات من میدونم اولین باری
که رونیکا حرف بزنه، به جای
مامان میگه خاله...!
خندیدم و گفتم: چقدر تو حسودی مامانش!!
آرسام از رو مبل بلند شد و در حالیکه به سمتم میومد، گفت: واال حسادتم داره دیگه! به آروینم انقدر محبت میکنی؟
یه هفته س چسبیدی به این
فسقل ما و نمیزاری کسی جز خودت نزدیکش بشه..بدش من ببینم!
آرسام با خنده دستاشو دراز کرد تا رونیکا رو بدم بهش، به شوخی اخم کردم و گفتم: بیا بابا خسیس! بچت ارزونی
خودت!
آرسام با خنده، رونیکا رو ازم گرفت و بغلش کرد و مشغول بازی کردن باهاش شد..شیرین با لحن بامزه ای گفت:
میبینیش تو رو خدا! رونیکا شده هووی من! از دست این راویس نجاتش میدم گیر باباش میفته!
بلند خندیدم و به آرسام که داشت با رونیکا ور میرفت و صدای گریه شو درمیاورد زل زدم..بازم یاد آروین
افتادم..آروین چه جور بابایی میشه؟! اونم
عین آرسام انقدر بچشو میتونه دوس داشته باشه؟! کدوم بچه بابا؟! چرا انقدر خل بازی درمیاوردم؟ من و آروین یه
بارم به هم نزدیک نشده بودیم
اونوقت توقع بچه ازش داشتم؟! یه هفته ای میشد نه آروین و دیده بودم و نه خبری ازش داشتم! بی معرفت حتی یه
زنگ خشک و خالی هم
نزده بود بپرسه زنده م یا مُردم!! اصالً انگار من براش یه اضافی بیشتر نبودم..از گیسو شنیده بودم که عمه خانوم عمل
کرده و چند روزی تو
بیمارستان بستریه! باید یه سری بهش میزدم..زشت بود نرم بیمارستان! اما تنهایی روم نمیشد برم..دوس داشتم
آروین بیاد و با هم بریم..منتظر.

 

یه خبر بودم تا آروین ازم بخواد بیام خونه! کم کم حس میکردم باید قید خونه و آروین و بزنم..دلم براش خیلی
تنگ شده بود..با اینکه عاشق رونیکا
شده بودم و شباهت چشاشو با چشای خودمو به وضوح حس میکردم، اما دلم برای خونه ی خودم و شوهر بداخالق و
دوست داشتنیه خودم یه
ذره شده بود..! تا حاال یه روزم ازش دور نبودم، اما حاال..یه هفته!!! شیرینم که بهتر شده بود و میتونست خودش
کاراش انجام بده..آذرم چون میان
ترم داشت دو روزی بود که برگشته بود خونشون..! تو این یه هفته هر چی فحش خوشگل و جدید یاد گرفته بودم
نثار روح پر فیض آروین کرده بودم
و حسابی از خجالتش دراومده بودم..باید یه کمی بهش یاد میدادم چه جوری دلش برام تنگ شه و ابراز دلتنگی کنه!
خیر سرم زنش بودم!!!
***
آرویـــــــــــــــــــــ ـن **
_ الو آروین کجایی پسر؟
_ رادین تویی؟ شرکتم..چطور مگه؟
_ راویس هنوز نیومده خونه؟
_ نه بابا! انگار بهش خیلی خوش میگذره که خبری از من نمیگیره..یه هفته ای هست خونه ی شیرینه!
_ بهتر! میام دنبالت با هم بریم عشق و حال!
_ نه رادین! اصالً حسش نیس..باشه برای یه وقت دیگه!
_ ای بابا..حاال که راویس نیس و راحتی، بیا بریم بام تهران دیگه!
_ سرم شلوغه!
دروغ میگفتم..سرم اونقدرام شلوغ نبود..اما میخواستم یه جوری دست به سرش کنم تا بی خیالم بشه! موفقم شدم
چون بالفاصله گفت:
باشه..هر جور راحتی! میخواستم یه کم با هم خوش بگذرونیم..هر جور مایلی! خدافظ
گوشی و قطع کردم..متوجه ناراحتیه رادین شده بودم اما برام مهم نبود!یه هفته ای میشد خودمو تو شرکت و تو
کارای جورواجور غرق کرده بودم تا
کمتر وقت کنم به راویس فکر کنم! خونه هم زیاد نمیرفتم..آخر شبا و گاهی هم ظهرا میرفتم خونه! برام تحمل خونه
ی بی راویس خیلی سخت
بود! فکر نمیکردم انقدر برام سخت بگذره..همش یه هفته گذشته بود..اما برام خیلی سخت بود! باید یه کاری
میکردم تا برش گردونم..مثل اینکه.. 

اونجا خیلی بهش خوش میگذره که حتی یه زنگ بهم نمیزنه تا حالمو بپرسه! دختره ی بی فکر!! اصالً پیش خودش
نمیگه این بیچاره ناهار و شام و
چیکار میکنه؟ غذاهایی که برام درست کرده بود و تو یخچال گذاشته بود، تموم شده بود و منم ار بس تخم مرغ
خورده بودم میترسیدم امروز و فردا
از تو معده م چند تا جوجه زرد لپ گلی، بیان بیرون! واال! حوصله ی زنگ زن به رستوران و سفارش غذا هم اصالً
نداشتم! تو تنبلی لنگه نداشتم!
بدون هیچ فکر دیگه ای شماره ی خونه ی شیرین و گرفتم..دیگه نمیتونستم نبودشو تحمل کنم! باید مجبورش
میکردم برگرده! صدای شیرین تو
گوشم پیچشید..شانس آوردم خود راویس، گوشی و بر نداشت!
_ الو؟ بفرمایید؟
_ الو..سالم شیرین خانوم..آروینم!
_ اِ سالم آقا آروین! خوبین؟
_ ممنونم..شما خوبین؟ آقا آرسام خوبن؟
_ ممنونم..همه خوبیم!
_ ببخشید راویس اونجاس؟
خوب چه سؤالیه! اونجاس دیگه..اما ندونستم چه جوری باید از راویس حرف بزنم..اینطوری بحث و باز کردم..
_ بله! کارش دارین؟ راستش حمومه! میگم وقتی اومد باهاتون تماس بگیره!
_ نه الزم نیس! راستش میخواستم بهش بگم آماده بشه میام دنبالش! عمه خانوم عمل شده و..
نذاشت حرفمو ادامه بدم و فوری گفت: حالشن چطوره؟
_ بله خوبن! ممنون..میخواستم با راویس برم مالقاتش...البته اگه اونجا به شما کمک میکنه و به کمکش نیاز دارین،
مسئله ای نیس! من تنها میرم
_ نه اتفاقاً میخواستم همین امروز بهش بگم برگرده خونه! تو این یه هفته خیلی زحمتش دادم، شما رو هم آواره
کردم..شرمندم..راستش دیگه
خودم میتونم کارامو انجام بدم!
_ نه بابا این چه حرفیه! پس از حموم اومد بهش بگین آماده باشه حدود یه ساعت دیگه از شرکت میام اونجا دنبالش!
_ باشه چشم!
_ مرسی..سالم برسونین..خداحافظ
_ خدانگهدار..
گوشی و قطع کردم..از اینکه بعد از یه هفته میتونستم راویس و ببینم، خیلی خوشحال بودم..باید کارامو زودتر جمع و
جور میکردم تا یه ساعت
دیگه خونه ی شیرین باشم..دلم برای اون صورت گرد و مظلوم و اون چشای درشت قهوه ای رنگش، یه ذره شده
بود! فکر نمیکردم تا این حد دلم

براش 

 تنگ بشه! دستمو بردم زیر یقه ی تی شرتمو گردنبند نصفه ی قلبمو لمس کردم و لبخند پهنی زو لبام
نشست..!
موهامو با حوله م داشتم خشک میکردم که شیرین در حالیکه رونیکا تو بغلش بود، وارد اتاق شد..
_ راویس؟!
_ جونم؟!
_ آروین زنگ زد..
جا خوردم..چه عجب! آقا یادش افتاد اسم یه بی نوایی تو صفحه ی دوم شناسنامه ش هست! دست از خشک کردن
موهام برداشتم و گفتم:
چی گفت؟!
_ گفت میخواد بره مالقات عمه ش، میگفت عمل شده! میاد دنبالت..چمدونتو جمع کن..بهش گفتم برمیگردی خونه!
معلوم بود از پشت تلفن داره
دست دست میکنه تا تو رو برگردونه خونه، اما نمیتونست چطوری بگه، منم کارشو راحت کردم و بهش گفتم دیگه
خودم میتونم کارامو انجام بدم..
_ آروین دلش برای من تنگ نمیشه که حاال منتظر بهونه هم باشه که منو برگردونه! دیده خیلی ضایعس تنهایی بره
مالقات عمه خانوم، بخاطر
همین زنگ زده تا منم باهاش برم! وگرنه عمراً حاال حاالها از من خبر میگرفت!
_ اما لحن حرف زدنش که اینو نشون نمیداد..
_ شیرین! من برم تنها میمونی! میخواستم چند روزی دیگه پیشتم بمونم!
آره جون خودم! داشتم له له میزدم که برگردم خونه!
شیرین لبخندی زد و گفت: قربونت برم من! دیگه خودم میتونم کارامو انجام بدم..توام شوهر داری و بهتره بری سر
خونه و زندگیت! تو این مدت
خیلی زحمتت دادم..مرسی!
رفتم جلو و صورتشو بوسیدم ..رونیکا تو بغل شیرین دست و پا میزد..لپ رونیکا رو هم بوسیدم و گفتم: حسودیش
شد!
شیرین خندید و گفت: من میرم رونیکا رو بخوابونم! آروین گفت تا یه ساعت دیگه میاد دنبالت..توام بهتره وسایلتو
جمع کن..
_باشه..!
شیرین رفت..دلم گرفت! حرفای شیرین حقیقت داشته یا خواسته پیاز داغشو زیاد کنه؟! آروین دلش برای من تنگ
شده؟! دست دست میکرده تا
بگه میخواد من برگردم خونه؟! نه این امکان نداشت! اگه دلش برام تنگ شده بود، یه زنگ به موبایلم میزد و میگفت
برگردم، نه اینکه زنگ بزنه به❤️

شیرین و بگه چون میخواد بره مالقات عمه خانوم، میاد دنبالم! پوفی کشیدم..این پسره آدم نمیشد! با سشوار موهامو
خشک کردم..لباسامو
مرتب تا کردم و تو چمدونم همشونو جا دادم..شوق و ذوق زیادی برای دیدن آروین داشتم! با اینکه دلم میخواست
حالشو بگیرم و باهاش نرم، اما
خودمم دلم براش تنگ شده بود و از االن قلبم داشت تو سینه م تلوپ تلوپ میزد! مانتو و شالمو پوشیدم و چمدونمو
به هال بردم..شیرین رو مبل
نشیته بود و داشت برنامه ی آشپزی ای که از تی وی پخش میشد و میدید..حاال انگار چقدرم غذاهای جدید و خوب
برای آرسام بیچاره درست
میکنه که برنامه ی آشپزی هم نگاه میکنه!! واال..نگاش افتاد به من و گفت:
آماده شدی؟
_ آره دیگه..االناس که آروینم بیاد..
کنار شیرین رو مبل نشستم..یه آقایی داشت تو تی وی خوراک سبزیجات درست میکرد..اسم غذا و مواد اولیه ای که
تو غذا داشت به کار میبرد و
زیر نویس کرده بودن! هر چی دستش اومده بود ریخته بود تو قابلمه و درشو بسته بود..فکر کنم فقط دمپایی ابری
تو آشپزخونه ش مونده بود که
تیکه تیکه ش کنه و بریزه تو قابلمه ی رو گاز! اینم غذا بود آخه؟! مرد و چه به غذا درست کردن...واال!
_ راویس؟!
_ بله؟!
_ من و آرسام آخر هفته یه مهمونی گرفتیم! به مناسبت به دنیا اومدن رونیکا..به مادر شوهرتو گیسو هم خبر دادم و
دعوتشون کردم..پنجشنبه
شبه..یادت نره! مهمونیه خودمونیه و غریبه دعوت نکردیم..فقط آرسام چند تا از دوستاشم با خانوماشون دعوت
کرده..
_ خوبه! رونیکا کو؟
_ خوابوندمش..تو اتاقشه!
_ خاله فداش شه! دلم براش تنگ میشه!
_ نری حاجی حاجی مکه ها..بابا بیا به خواهرت و بچه ش سر بزن..
خواستم حرفی بزنم که صدای زنک آیفن، مانع از هر حرفی شد..شیرین از جاش بلند شد و گفت: آروینه!
نمیدونم چرا تنم لرزید! اسم آروین و که میشنیدم، تموم بدنم میلرزید..دلم برای دیدنش ضعف میرفت..! شال و رو
سرم مرتب کردم..خودم از این
حرکتم خندم گرفته بود..حاال انگار قراره یه مرد غریبه بیاد..شوهرته دیوونه! بعد از چند ثانیه، در باز شد و هیکل
مردونه ی آروین تو چهارچوب در
ظاهر شد..عزیزم..چقدر ناز شده بود!! ته ریش به صورتش خیلی میومد..کم پیش میومد 6 تیغ کنه! اما ایندفعه ته
ریشش بیشتر از هر وقت دیگه..

ای بود و چهره شو خیلی دوست داشتنی و مردونه تر نشون میداد..من خودم عاشق چهره های مردونه و جذاب بودم!
قیافه های سوسولی و
دوس نداشتم! عاشق ته ریش بودم..با دیدن آروین، لبخند رو لبام نشست..زیر لب گفتم:
" کسی چه میداند؟ که من زندگیم را گم کرده ام..در البالی ته ریش مردانه ات.."
انقدر آروم گفتم که فقط خودم شنیدم! شیرین به گرمی مشغول احوالپرسی کردن با آروین شد..
آروین با گرمی با شیرین احوالپرسی کرد..عین ماست وا رفته، وایساده بودم وحرفی نمیزدم..باالخره شیرین نگام
کرد و خندید و گفت:
وای انقدر حرف زدم که راویس وقت نکرد حال و احوال کنه!
لبخند کمرنگی زدم..آروینم لبخند رو لباش نشست..چقدر لبخنداش جذاب بود! چقدر دلم برای این نگاه عسلیش،
این چهره ی دوست داشتنیش
تنگ شده بود! شیرین به بهانه ی ریختن چای، به آشپزخونه رفت..زبونم بند اومده بود..سرمو انداختم پایین و بهش
سالم دادم! رسماً خل شده
بودم..بیچاره 5 دیقه س اومده، اونوقت االن بهش سالم میدادم!! صدای گرم و مردونه و مهربونشو شنیدم:
به به! سالم راوس خانوم! خوش میگذره اینجا؟
نمیدونم چرا حس کردم دلخوره! ته لحنش ناراحتی موج میزد! خوب عوضی، من که منتظر تماست بودم تا بگی بیام
خونه!! سرمو باال گرفتم و
گفتم: به تو انگار بیشتر خوش میگذره!!
حرفی نزد..لبخند از رو لباش جمع شد! اَه..راویس بمیری که نمیتونی دو دیقه جلوی اون زبونتو بگیری..حرف نزنی
کسی نمیگه اللی ها!!
خواستم خرابکاری مو درست کنم و حرف و به جاهای دیگه بکشونم..به مبلی اشاره کردم و گفتم: بشین!
خودم جلوتر رفتم و رو مبلی نشستم..آروینم دنبالم اومد و روبروم رو یکی از مبال نشست..کت چرم مشکی رنگی که
تنش بود، خیلی به هیکل
ورزشکاری و مردونه ش میومد..موهاشو طبق عادتش با ژل و واکس مو باال زده بود..چرا انقدر امروز زیبا به نظرم
میاد؟! انقدر دلم براش تنگ شده
بود که االن که روبروم نشسته ، انگار دارم زیباترین تصویر تو عمرمو نگام میکنم! هر دومون ساکت بودیم! زل زده
بودیم به چشای هم و کلمه ای
حرف نمیزدیم! با ورود شیرین به هال، آروین فوری نگاشو ازم گرفت و به شیرین دوخت و گفت: چرا زحمت
کشیدین؟
شیرین لبخندی تحویل آروین داد و سینی چای و به طرف آروین گرفت و گفت: چه زحمتی! بفرمایین!
آروین با لبخند فنجانی از تو سینی برداشت و روی میزعسلی کنارش گذاشت! شیرین سینی و مقابل من، روی عسلی
گذاشت و کنارم نشست.❤️

زیر چشمی به آریون نگاه میکردم..داشت با فنجان چاییش بازی میکرد و به گالی فرش زل زده بود..صدای شیرین
اومد:
آقا آروین عمتون چطورن؟ بهترن؟
آروین نگاشو از فرش گرفت و به شیرین زل زد و گفت: بله خوبه! اتفاقاً مزاحم شدم تا با راویس بریم مالقات عمه!
گفتم:االن بریم؟!
آروین نگام کرد و گفت: االن اشکالی داره؟مامان باهام تماس گرفت و گفت همه بیمارستان پیش عمن! دوس نداری
بریم، میزاریم فردا خودمون
میریم!
این طرز حرف زدنشو چقدر دوس داشتم! از اینکه حرفم براش مهم بود و بهم توجه کرده بود خوشم اومد و نیشم وا
شد!
آهسته گفتم: نه من مشکلی ندارم! بریم!
وای تو چقدر پسر خوبی بودی و رو نمیکردی!! کاش هر چند دفعه یه بار بیام خونه ی شیرین، تا اینجوری برات
عزیز بشم و دلت برام تنگ بشه!
باالخره آروین بعد از خوردن چاییش، از جا بلند شد و رو به من گفت: راویس بلند شو دیگه بریم! تا چمدونتو میبرم
و ماشین و روشن میکنم زود بیا!
آروین از شیرین خدافظی کرد و رفت..منم به سمت اتاق رونیکا رفتم و بوسیدمش و از شیرین خدافظی کردم و از
خونه اومدم بیرون.شیرینم جلوی
تا جلوی در برای بدرقه مون اومد..سوار ماشین آروین شدم..بوی ادکلنش تو هوا پخش بود..با یه دم عمیق، بوی
ادکلنشو تو ریه هام
فرستادم..برای شیرین دست تکون دادم و آروینم سرشو به نشونه ی خدافظی برای شیرین تکون داد و از اونجا دور
شدیم! صدای احسان خواجه
امیری تو ماشین پخش شد..چقدر این آهنگ دلنشین بود...
از این رویای طوالنی..
از این کابوس، بیزاریم..
از این حسی که میدونی و میدونم، به هم داریم..
از اینکه هر دو میدونیم، نباید فکر هم باشیم..
از اینکه تا کجا میریم، اگه یک لحظه تنها شیم..
نه میتونم از این احساس رها شم..تا تو تنها شی..
نه اون اندازه دل دارم، ببینم با کسی باشی..نمیتونم!
دارم، میسوزم از وهم تبی که هر دو میگیریم..
از اینکه، هر دومون با هم لب یک تیغ راه میریم..
برای زندگی با تو، ببین من تا کجا میرم.

واسه یک روز این رویا، دارم هر روز میمیرم! میمیرم..!
لب تیغ/ احسان خواجه امیری
آهنگ وصف حال من و آروین بود..آروینم انگار فهمیده بود چون غرق اهنگ بود و بعضی جاهاشم زیر لب تکرار
میکرد و رو فرمون ماشین ضرب گرفته
بود! به نیم رخ آروین زل زدم..چرا انقدر بهش عالقه داشتم؟! شاید اگه هیچ حسی بهش نداشتم، راحت تر باهاش
کنار میومدم و دیگه ترسی از
برگشتن رامین و از دست دادن آروین نداشتم! آروین با نگاش غافلگیرم کرد..وقتی دیدم متوجه نگاه های خیره ی
من بهش شده و داره نگام
میکنه..فوری سرمو انداختم پایین و با ناخن دستام بازی کردم..چقدر دوس داشتم بهم بگه جام تو خونه، خالی بوده و
دلش برام تنگ شده..اما از
این بشر بعید بود باب میل من پیش بره! پوفی کشیدم و به خیابون درازی که روبرومون بود خیره شدم...
آروین داشت ماشین و پارک میکرد، منم رفتم داخل خونه! چقدر دلم برای خونه م تنگ شده بود! چراغا رو روشن
کردم..از اینکه عمه خانوم بهتر
شده بود، خوشحال بودم..چقدر تو بیمارستان، گیسو و گلناز شیطنت کردن و صدای رادین و درآوردن! هلن بغل من
بود..دختر ناز و شیطونی
بود..قیافه ش بیشتر به غربیا میخورد! منو یاد رونیکا انداخته بود..همونطور ملوس و ناز بود! عمه خانوم تا دو، سه
روزی بیمارستان بستری بود و
انیس جون میگفت که بعد از مرخص شدن عمه خانوم، قراره مهمونی بزرگی بخاطر خوب شدن عمه خانوم بگیره! به
سمت اتاق خواب رفتم..دلم
برای تخت مشترکم با آروین، تنگ شده بود..بوی ادکلن آروین تو فضای اتاق خوابم حس میشد..از امشب باید
همین جا بخوابم..بس بود هر چی
ازش دور شده بودم!! لباسامو عوض کردم..موهامو خرگوشی بستم و تاب و شلوارک سبز کاهویی رنگی
پوشیدم..پتوی رو تخت نا مرتب و به هم
ریخته بود..پتو رو مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون.قیافه م بامزه شده بود.هر وقت موهامو خرگوشی میبستم،عین
بچه ها میشدم و خودم از قیافه
م خوشم میومد! به سمت آشپزخونه رفتم..اووووووف اینجا چه خبر بود؟! زلزله اومده بود؟! سینک ظرفشویی پر بود
از ظرفای کثیف و چرب و
چیلی! یه لحظه عُقم گرفت..پسره ی شلخته! ببین تو رو خدا، تو این یه هفته ای که نبودم، خونه، زندگیمو به چه
روزی انداخته ها..در یخچال و باز
کردم..اوووه ماشاال به اشتهاش! محض رضای خدا، یه دونه تخم مرغم توش پیدا نمیشد!! انگار با جاروبرقی رفته
بودن تو یخچال و هر چی توش بود❤️

 

جمع کرده بودن! خالیه خالی بود! در یخچال و بستم..رو میز ناهار خوری پر بود ظرف نصفه، نیمه ی پیتزا و قوطی
های ایستک و لیوان یه بار
مصرف و نون خشک شده! کالفه شده بودم..این بشر چرا انقدر شکمو بود! چرا پس شکم درنمیاورد؟! واال من تا یه
لیوان آب خالی هم میخوردم
فوری حس میکردم دو کیلو رفته روم! شانس دارن مَردما! زیر لب داشتم غر میزدم که سر و کله ی آروین پیدا شد..
_ ورودتو به خونه تبریک میگم!
میخوام تبریک نگی هفتاد سال سیاه!!
چپ چپ نگاش کردم..لبخند رو لباش بود!
_ ورودمو به خونه تبریک میگی یا به شغل قبلیم؟! من خونه رو اینجوری گذاشتم و رفتم؟! ببین چیکار کردی؟ این
همه کوفت کردی خوب الاقل
جمعشون میکردی! ببین آشپزخونه رو به چه وضعی کشوندی؟
آروین در حالیکه میخندید، گفت: تو که منو میشناسی تو تنبلی لنگه ندارم! باور کن هر روز با خودم اتمام حجت
میکردم که این ظرفا رو جمع کنم،
اما بعدش پشیمون میشدم و مینداختمش یه روز دیگه..
_ بله دیگه! تا وقتی یکی و داری که خونه تو جمع و جور کنه، دیگه نیازی نیس به خودت زحمت بدی!
با حرص نگاش کردم..ریز خندید...دست به سینه وایساده بود..پیش بند و به کمرم بستم و مشغول شستن ظرفا
شدم..به جعبه ی پیتزای رو میز
اشاره کردم و گفتم: ماشاال..میبینم که حسابی تو این یه هفته، به خودت و شکمت رسیدی..خوشم میاد هر بالیی
سرت بیاد بازم هوای شکمتو
داری!
بلند خندید و گفت: بهت که گفته بودم مردا هوای شکمشونو همه جوره دارن!
_ ببخشید اونوقت االن ما چی کوفت کنیم؟ نون و عشق؟ هیچی تو یخچال نیس!
_ برای شام چی سفارش بدیم؟
_ بهت بگما من لب به غذای بیرون نمیزنم...هوس غذای خونگی کردم..
_مگه نمیگی هیچی تو یخچال نداریم!
زل زدم بهش و گفتم: زحمتی میکشی و میری سر کوچه و چند تا تخم مرغ و گوجه فرنگی و نون میخری و میای!
هوس کردم برام املت درست
کنی!
ابروهاشو باال انداخت و با خنده گفت: مسئله ای نیس! اما آخرین باری که املت درست کردم با دوستام همگی با هم
راهی بیمارستان شدیما..
خندیدم و گفتم: اوه اوه یعنی انقدر دستپختت غیر قابل تحمله؟! پس تو املت درست کن، منم قبلش زنگ میزنم به
اورژانس!
_ آی آی آی قرار نشد بی انصافی کنیا! من میرم خرید..یه شامی برات درست کنم که انگشتاتم باهاش قورت بدی.

ببینیم و تعریف کنیم!
_ چیز دیگه ای الزم نداری؟!
_ نه..زود بیا..
_ باشه! راستی..با این مدل مو، خیلی خوردنی شدیا! امشب مواظب خودت باش..من شدید خطری شدم!
آروین فوری سوییچ و از رو میز عسلی کنار تی وی برداشت و از خونه خارج شد..صورتم از خجالت سرخ شده بود!
پسره ی بی حیا!
چقدر کنارش بودن، برام لذت بخش بود...بعد از چند وقت، احساس آرامش میکردم..!
دیگه پیش روانپزشک نمیرفتم..اوضاع روحیم خیلی خوب شده بود و نیازی به روانپزشک نداشتم..اما قرصامو
میخوردم تا حسابی
حالم خوب بشه و دیگه هیچ مشکلی تهدیدم نکنه! تا اومدن آروین تصمیم گرفتم خونه رو که مثل بازار شام شده بود
مرتب کنم!
با ژست با نمکی ماهیتابه رو دستش گرفته بود و کاله بامزه ی مخصوص آشپزی و گذاشته بود رو سرش!
با خنده گفتم: اوه اوه! چه دم و دستگاهی هم راه انداخته! حاال انگار میخواد زرشک پلو با مرغ بده بهمون!واال...
بهم نگاه کرد..نزدیکم شدم..دماغمو کشبد و گفت: املت من از هر زرشک پلویی خوشمزه تره!
دماغمو مالیده و با خنده گفتم: اونکه صد در صد!
با همون ژست بامزه اش گاز و روشن کرد و ماهیتابه رو گذاشت روش..
_ راویسی؟!
چرا اینجوری صدام میزد؟! یه جوری میشدم..غرق لذت میشدم!
_بله؟!
_ میشه تا روغن داغ میشه، گوجه فرنگی خورد کنی؟!
خواستم اذیتش کنم و بگم نه! اما دلم نیومد..عین گربه ی شرک نگام میکرد، منم که دل رحم!! مثل دخترای خوب و
حرف گوش کن، نشستم رو
صندلی و مشغول خورد کردن گوجه فرنگیا شدم..
_ برو حال کن که امشب سعادت داری دستپخت آقا آروین و نوش جان کنی!
_ اون دفعه که قسمت نشد، دستپختتو بخورم!
_ اون دفعه از دستت رفت..کتلتی درست کرده بودم که تا به حال تو عمرت نخورده بودی!
_ خودتم که نخورده بودیش! صبح که بیدار شدم، دیس کتلت و همونجور دست نخورده رو میز مونده بود!
_ آره خوب..! منم دیدم اشتها ندارم بی خیالش شدم..
_ تو که اشتها نداشتی پس چرا شام درست کرده بودی؟!
_ میخواستم با تو شام بخورم! وقتی لج کردی و نیومدی شام بخوری، منم یهو اشتهام کور شد..بدم میاد تنهایی غذا
بخورم..حتی اگه بهترین
غذای عمرمم باشه بهم نمیچسبه!
زیر لب گفتم: آره جون عمت! اون پیتزا و غذاهای تو یخچال و عمه ی محترم من میل کرده پس! واال..!❤️

چیزی گفتی؟
_ نه..با خودم بودم!
آروین تخم مرغا رو تو ماهیتابه شکست و گوجه فرنگیایی که من خورد کرده بودم و ریخت تو ماهیتابه..ادویه شو
هم اضافه کرد..نه خوشم اومد
معلوم بود تو این یه هفته، کدبانویی شده واسه خودش!!
نزدیکش وایسادم، خواستم یه دونه گوجه فرنگی از تو ماهیتابه بردارم بخورم که آروین آروم با قاشق چوبی دستش
زد پشت دست و گفت:
ناخنک ممنوع!
لبمو ور چیدم و گفتم: اِ..من گشنمه!
_ تا تو بری میز و بچینی غذا رو آوردم!
همچین غذا غذا میکنه انگار چه غذای عیونی ای درست کرده!
_ آروین! رو اپن بخوریم؟
_ هوس کردی اونجا بخوریم؟
_ خیلی!
_ باشه..نونا رو بچین رو اپن، اون صندلیای پای بلنده رو هم بزار جلوی اپن!
صندلیا رو تا پیش اپن کشوندم و چند تا نون تافتون و خیار شور و پارچ آب و رو اپن چیدم..باالخره شام آماده
شد..آروین ماهیتابه و رو اپن گذاشت ..
خواستم رو صندلی بشینم که آروین یهویی بغلم کرد و منو گذاشت رو اپن!
با لبخند گفت: همینجا بشین!
خودشم صندلیشو جلوی من گذاشت..دقیقاً روبروم بود..
_ بعد من باید خم شم و غذا بخورم؟ این انصافه؟!
_ خودم برات لقمه درست میکنم!
عاشق این کار بودم و یکی از هزار تا آرزوهام این بود که از دست آروین غذا بخورم..اما ناز کردم و گفتم:
اِ دیوونه! مگه من بچم؟! خودم میخورم..
_ من نگفتم بچه ای! اما دوس دارم خودم بهت غذا بدم..مشکلیه؟!
_ نه اتفاقاً خیلیم خوبه..منم تنبل!
آروین لبخند دختر کشی زد و لقمه ی پر مالت و بزرگی برام گرفت و جلوی دهنم گرفت و گفت: دهنتو باز کن!
_ وای نه! این خیلی بزرگه! خفه میشم!
_ ادای دخترای لوس و سوسول و برای من درنیار..هنوزم اون لقمه ی بزرگی که سر صبحونه برای خودت گرفتی و
گذاشتی تو دهنت، یادم نرفته!
من که یه مَردم مطمئن بودم نمیتونم اون لقمه رو یهویی قورت بدم، اما تو این کار و کردی، پس دهنتو باز کن و ناز
نکن!.

 

با یادآوری اون روز بلند خندیدم! چقدر سرتق بازی درآورده بودما..خودمم هنوزم مونده بودم که چطوری اون لقمه
رو قورتش دادم!!
آروینم خندید و گفت: حاال آ کن..!
عین مادرای مهربون باهام حرف میزد..با تصور کردن آروین به جای یه مامان مهربون و دلسوز، خندم تبدیل شد به
قهقهه! فکر کن آروین با این همه
جذبه و مردونگی، چادر سفید گل گلی و دامن بلند بپوشه! موهاشم گیس ببافه و بریزه رو سینه ش..! آخ..! انقدر
خندیدم که اشک از چشام
جاری شد..آروینم از خنده من خنده ش گرفته بود...اون املت، خوشمزه ترین املتی بود که تو عمر این 32 سالم
خورده بودم! طعمش برای
همیشه تو ذهنم موند! بعد از خوردن املت، رو به آروین گفتم: ظرفا رو جمع کن تا بشورمشون!
نگام کرد و با مهربونی گفت: از قدیم گفتن کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد..شما الزم نکرده کاری کنی، برو تو هال
خودم ظرفا رو جمع میکنم و
میشورم!
_ من میخوام پشت باشم!
_ باشه..هر جور راحتی! اما ظرفا با من!
آروین ظرفا رو تو سینک ظرفشویی گذاشت و دستکشای آبی رنگ و دستش کرد و مشغول شستن ظرفا شد..منم به
کابینتایی که کنار آروین بود
تکیه دادم، دستمو زیر چونه م گذاشتم و غرق نگاه کردنش شدم...
_ دومین باره میبینم داری ظرف میشوریا!
_ دومین بار نه و سومین بار! یه شبم شب تولدم شستم خانوم!
بعدم لبخند پهنی زد و گفت: چشم مامانم روشن! با این پسر بزرگ کردنش! طفلک خبر نداره به جای یه مرد با
جذبه، زن کدبانو تریبت کرده!
خندیدم و گفتم: حاال یه ظرف شستیا! ببین چه کولی بازی درمیاری! چند تا دونه ظرف شستن که این همه ننه من
غریبم بازی نداره که...!
_ اِ! حاال کارای من شد کولی بازی دیگه؟ باشه نوبت منم میرسه ها..!
_ آروین؟!
نگام کرد..یه لحظه ازش خجالت کشیدم..این چشاش تا ته ته قلبمو میسوزوند! نگاه عسلیش! چقدر زیبا بود....!
آهسته گفتم: من دلم بستنی برجی میخواد!
یه دفعه آروین پقی زد زیر خنده! بلند بلند میخندید..
_ مرگ!! مگه چی گفتم که اینجوری میخندی؟!
صبر کردم تا خنده ش تموم شه..آروین نگام کرد و گفت: جوری صدام زدی که فکر کردم حاال چه حرف مهمی
میخوای بهم بزنی..شکمو! پاشو
آماده شو بریم بیرون، بستی برجی بخوریم!منم عجیب هوس بستنی کردم!

مثل بچه ها پریدم باالا و گفتم: اخ جون بستنی!
_ آروین؟!
_ هووم؟!
_ بریم پارک! بشینیم رو نیمکتا؟
_ راویس تو حالت خوبه؟ ساعت و نگاه کردی؟ از 00 گذشته ها! هوا هم خیلی سرده..دیوونه سرما میخوری!
لب و لوچه م آویزون شد..
با ناراحتی گفتم: اما من هوس کردم بریم رو نیمکتا بشینیم..!
با دو انگشتش، دماغمو کشید و زیر لب گفت:اینطوری لبتو آویزون نکن..خطری میشما!
نگاش کردم..خندید و گفت: باشه بابا! میریم پارک!
_ اخ جوووون!
ورجه وورجه کردم و دستامو دور گردنش حلقه زدم..آروین بلند خندید و گفت:
اِ دیوونه! نکن..! تصادف میکنیما..بشین سر جات و دختر خوبی باش..البته تو که دیگه دختر نیستی..اما خوب خانوم
خوبی باش!
این حرف و که زد دستامو از دور گردنش رها کردم و نشستم رو صندلیم..بیشــــــــور! خوب بلد بود حالمو بگیره!!
بهش اخم کردم و گفتم: میدونستی! خیلی بانمک تشریف داری!
قههقهه زد و گفت: اگه اینو نمیگفتم که هنوز ازم آویزون بودی و االن خورده بودیم به جدوالی کنار خیابون و اون
دنیا سیر میکردیم! لوس
نشو..شوخی کردم! اگه قهر کنی برمیگردیم خونه ها! گفته باشم..راویس؟!
نگاش کردم..دلم نمیومد الکی امشبمونو خراب کنم..ناز کردم و گفتم:
بار آخرت باشه که دست میزاری رو نقطه ضعفما!
آروین ماشین و پارک کرد و گفت:
مثالً اگه دست بزارم رو نقطه ضعفت چیکار میکنی؟!
زل زدم تو چشاش و گفتم: مریم راس میگفت که تو لیاقتشو نداشتی..بهترین کار رو باهات کرد..حقت بود!
تا آروین به خودش بیاد و عصبی بشه، فوری از ماشینش پیاده شدم و با سرعت نور، دوییدم! صدای قدمای تند
آروین و از پشت سرم میشنیدم!
_ یعنی اگه بگیرمت، خودتو شهید حساب کنا! حاال پا میزاری رو دم من دیگه! وایسا راویس!
میخندیدم و میدوییدم! یه دفعه پام پیچ خورد و افتادم پشت پرچینا و روی چمنا ولو شدم..مانتوی سرمه ای رنگم گِلی
شد..! انگار تازه چمنا رو آب
داده بودن! آروین که تازه بهم رسیده بود..باالی سرم ایستاد و خندید و گفت:
خوشم میاد خدا تاوان دل شکسته رو زود میده!
بلند خندید..
_ مرض! همش تقصیر تو بود! ببین چی شدم؟ گِلی شدم!
آروین دستشو دراز کرد و گفت: پاشو بریم بستنی بخوریم!.

خواستم دستشو نگیرم و ضایعش کنم، اما یه فکر شیطانی به ذهنم اومد و لبخند موذیانه ای زدم و دستشو
گرفتم..انتظار داشت از جام بلند
شم، اما دستشو محکم کشیدم و اونم که انتظار چنین حرکتی و ازم نداشت تعادلشو از دست داد و افتاد روم! دقیقاً
روم افتاد..
از اینکه پیروز شده بودم بلند خندیدم!
آروین گفت: این دومین باره که..
خواست حرفشو کامل کنه که فهمید میخواسته چی بگه و ساکت شد! خنده مو قورت دادم..میدونستم میخواد چی
بگه! حق با آروین بود..این
دقیقاً دومین باری بود که این اتفاق میفتاد! آب دهنمو قورت دادم..چشاش روبروی چشام بود..یه جفت چشم عسلی!
نافذ..درشت..سوزنده..!
نفسم بند اومده بود..ضربان قلب آروین خیلی تند میزد، دستم رو سینه ش بود و به خوبی تپش قلبشو حس
میکردم..داغ شده بودم! آروین میخ
شده بود رو لبام..حرکت چشاش بین لب و چشمم در نوسان بود! خودمم بدم نمیومد بعداز یه مدت طوالنی، طعم
لباشو بچشم! چشامو بستم تا
اینطوری باهاش همراهی کنم و اجازه رو بهش داده باشم! نرمی لباشو رو لبام حس کردم..لباشو نرم رو لبام حرکت
میداد! معلوم بود اونم اندازه
ی من تشنه س و میخواد نم نم سیر بشه! آروم و مالیم، لبامو میبوسید..خودشو از روم تا حدودی بلند کرد و دستاشو
پشت گردنم
گذاشت..موهام از زیر شالم اومده بود بیرون..بند کاله سویی شرتشو که روی شونه هاش افتاده بود و گرفته بودم و
به سمت خودم
میکشیدمش! لحظه ی شیرینی بود..! طعم لباشو با هیچ چیزی حاضر نبودم عوض کنم! همونجور تو خلسه ی شیرینی
فرو رفته بودم که خیسی
چیزی و رو صورتم حس کردم..فکر کرم داره بارون میاد..صدای پیر مردی و شنیدم:
اینجا هم خجالت نمیکشید؟! مردم چه بی حیا شدنا..همین شماها هستین که پای جوونای مردم و از راه به در میکنین
دیگه! چه دوره زمونه ای
شده ها..دوره ی آخر زمون شده!
آروین مثل فنر از روم بلند شد..چشامو باز کردم..پیرمردی تقریباً شصت ساله با یه شیلنگ بزرگ وایساده بود باالی
سرمون! معلوم بود داشته چمنا
رو آب میداده! آخه یکی نیس بهش بگه پدر جان االن ساعت 00 نصفه شب چه وقت آب دادن به چمنای پارکه؟!
بزار مردم راحت باشن و به
کارشون برسن..واال! این کار رو بزار وقتی هوا روشنه..واسه خودت میگم! همچین دختر با فکری هستما!پیرمرده بر و
بر زل زده بود به من و آروین و❤️❤️

 

داشت چپ چپ نگامون میکرد..شالمو کشیدم رو سرم و از رو چمنا بلند شدم..در کمال پررویی بازوی آروین و
گرفتم و گفتم: بریم عزیزم!
چشای آروین گرد شد..خودمم نمیدونم این همه پررویی و از کجا آورده بودم! اما اگه خجالت میکشیدم و سرمو
مینداختم پایین، بدتر ضایع بازی
میشد..!
آروین و کمی هل دادم جلو، تا حرکت کنه...اونم راه افتاد و با هم از جلوی چشمای پیرمرده که بیچاره داشت سکته
میکرد، گذشتیم..از پیرمرده
به کل دور شده بودیم که دیدم آروین وایساد..منم به تبعیت از آروین وایسادم..پارک خلوت بود و تک و توک توش
آدم پیدا میشد.. آروین یه دفعه
بلند زد زیر خنده!! انقدر بلند میخندید که اشک از چشاش میومد..مات و مبهوت نگاش میکردم تا به منم بگه چشه و
چرا اینجوری ریسه میره!
وقتی خنده ش کم شد، نگام کرد و گفت: منو بگو فکر میکردم وقتی اون پیرمرده همچین حرفی بهمون زد تو دیگه
روت نمیشه از رو چمنا بلند
شی و نگاش کنی! چقدر تو پرویی راویس! راس راس جلوی پیرمرده اومده بازومو میگیره و میگه بریم عزیزم! تو
دیگه کی هستی! من یکی از
حرکتت جا خورده بودم اساسی! شانس آوردیم پیرمرده سکته نکرد!!
وقتی فهمیدم آروین به چی میخندیده، تازه خنده ی من شروع شد..هر دو با هم بلند خندیدم..بعد از چند دیقه که
گذشت رو به آروین گفتم: هی
هی هی! فکر نکن میتونی خرم کنی و یادم رفته که قرار بود بهم بستنی بدیا..حواست باشه ها!
آروین موهامو که رو پیشونیم ریخته بود و با دستاش به هم ریخت و گفت: باشه بابا شکمو!
هر دو به سمت سوپرمارکتیه نزدیک پارک رفتیم و آروین دو تا بستنی برجی بزرگ خرید..رو بستنیا پر بود شکالت
و خامه!
زیادی ارتفاعش بلند بود..من و آروین روی نیمکتی تو پارک نشستیم..آروین که دید دارم به بستنی تو دستم نگاه
میکنم..نگام کرد و گفت:
واسه چی تماشاش میکنی؟ بخور دیگه!
خودش بی خیال مشغول خوردن شد..منم بی خیال ناز و ادا و کالس گذاشتن شدم و با ولع شروع کردم به خوردن
بستنیم! تموم دندونام از شدت
سرما به هم میخورد و صدا میداد..بدجوری هوا سرد بود و من و آروینم به جای اینکه یه چیز داغ بخوریم تا یه کم
گرم شیم، داشتیم بستنی
میخوردیم و شدت سرما برام دو برابر شده بود! آروین زودتر از من بستنی شو تموم کرد..اما من هنوزم درگیر
بستنی تو دستم بودم..خیلی زیاد
بود و نمیتونستم بقیه شو بخورم..دست از خوردن کشیدم و گفتم:

آروین؟!
آروین نگام کرد و بدون اینکه بزاره چیزی بگم، خندید و گفت:
اگه بدونی چه شکلی شدی! تموم دماغ و لپاتو وانیلی و شکالتی کردی! عین دختر بچه های 2ساله شدی! من نمیدونم
تو بستنی و با کجات
میخوری!
آروین دستمالی از جیب سویی شرتش بهم داد و منم صورتمو باهاش پاک کردم...
_ آروین! من دیگه بقیه شو نمیخورم! بندازمش تو سطل آشغال؟!
آروین نچ نچی کرد و بستنی و از دستم گرفت و گفت:
چی چی و میندازمش تو سطل آشغال؟! من بابت پول دادما..خودم میخورمش!
بعدشم بلند خندید و بستنی مو ازم گرفت..میدونستم شوخی میکنه! آروین اصالً پسر خسیسی نبود، خیلیم دستو دل
باز و ولخرج بود! به
بستنی من نگاه کرد و گفت:
مطمئنم این بستنی بیشتر از مال خودم،بهم میچسبه!
با تعجب نگاش کردم..! لباشو مالید به قسمت باالیی بستنی، اونجایی که من شروع کرده بودم به خوردن بستنی! یه
جوری شدم! زبونشو کشید
رو وانیالیی که رو لبش بود و همه شو برد تو دهنش و خورد! وقتی نگاه متعجب و خیره ی منو دید، چشمک نازی
بهم زد و گفت:
اینجوری نگام نکن جوجو! میام میخورمتا!
آب دهنمو قورت دادم و نگامو ارش گرفتم..آروینم بدون هیچ حرفی، مشغول خوردن شد..
وقتی بستنی و تموم کرد، رو کرد بهم و گفت:
پاشو بریم دیگه!
_ آروین؟!
_ بله؟!
_ یه کم قدم بزنیم؟
_ تو امشب خوبی؟ تو این سرما؟ سرما میخوریما..!
با التماس نگاش کردم..همش حس میکردم این آخرین شبیه که میتونم از بودن کنار آروین لذت ببرم و واسه همین
دوس نداشتم هیچی هیچی از
دستش بدم!
آروین تسلیم شد و گفت:
اوکی.فقط نیم ساعتا..قبلشم شما لطف میکنی و سویی شرت منو می پوشی که داری میشی آدم یخی!
خندیدم..آروین سویی شرت سرمه ای رنگشو از تنش درآورد و به سمت من گرفت..سویی شرتشو پوشیدم..بوی
ادکلن همیشگیشو میداد..با

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ejbar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ueagg چیست?