اجبار 14 - اینفو
طالع بینی

اجبار 14

 

آروین پشت رل نشست..لبخندی بهم زد منم لبخندشو با لبخند پاسخ دادم..ماشین راه افتاد..انگار آروینم منتظر بود
تا براش توضیح بدم که چی
شده! کالفه بودم! از کجا باید شروع میکردم..داشتم به شروع کردن موضوع فکر میکردم که صدای آهنگ سکوت
بینمونو شکست..
صدای امین حبیبی بود! این آهنگشو دوس داشتم..یه جورایی حال االن من و آروین و داشت توصیف میکرد!
من و تو، توی این دنیا، یه درد مشترک داریم!
دو تامون، خسته ی دردیم!
رو قلبامون تَرک داریم!
من و تو، کوه دردیم و یه گوشی زخمی افتادیم!!
داریم جون می کـَنیم انگار...رو زخمامون نمک داریم!
تموم زندگیمون سوخت...تموم لحظه هامون مُرد!
هوای عاشقی مونو، هوای بی کسیمون بُرد..!
من و تو، مال هم بودیم!
من و تو ،جون هم بودیم!
خوره افتاد به جونمون!
تموم جونمونو خورد..!
اشک تو چشام حلقه زد.." من و تو مال هم بودیم..!" بغض داشت خفم میکرد..چرا انقدر دلتنگ آروین بودم؟! االن
که پیشم بود..االن که کنارم
داشتمش! چه مرگم بود...چرا دلتنگ چشای عسلیش بودم؟! از این به بعد، چشای آروین برام میشد منطقه ی
ممنوعه؟!!
من و تو، توی این دنیا...
اسیر دستِ تقدیریم!
همش دلهره داریم و..
با این زندگی درگیریم!
نفس که میکشیم، انگار..
دارن شکنجه مون میدن!
داریم آهسته آهسته..
تو این تنهایی میمیریم!
شدیم مثل یه دیواری..
که کم کم داره میریزه..
هوای خونمون سرده..
 

مثل غروب پاییزه!
تقاص چی و ما داریم..
به کی، واسه چی پس میدیم..
آخه واسه ما این روزا..
چرا انقدر غم انگیزه؟
من و تو، توی این دنیا، یه درد مشترک داریم..
دو تامون، خسته ی دردیم!
رو قلبامون تَرک داریم!
من و تو، کوه دردیم و یه گوشی زخمی افتادیم!!
داریم جون می کـَنیم انگار...رو زخمامون نمک داریم!
نمیدونم چی شد که اشکام راه گرفت..آروین وقتی هق هق گریه هامو دید ظبط و خاموش کرد و گفت:
چته؟ چرا تا یه آهنگ گوش میدی مثل ابر بهار گریه میکنی؟ میشه به منم بگی چی شده؟
دستمال کاغذی ای از تو جعبه ی روی داشبورد برداشتم و اشکامو پاک کردم..
_ راویس چی شده؟ به من بگو..
صدام بغض داشت..درد داشت..
دستمال کاغذی ای از تو جعبه ی روی داشبورد برداشتم و اشکامو پاک کردم..
_ راویس چی شده؟ به من بگو..
صدام بغض داشت..درد داشت..
آب دهنمو قورت دادم..باید میگفتم..باید میدونست..حقش بود بدونه چی شده! باید این درد و با یکی تقسیم
میکردم..داشتم میمردم!
_ رامین برگشته ایران!
تو صدام غم موج میزد..
آروین محکم زد رو ترمز و ماشین با صدای وحشتناکی وایساد..خدا رو شکر خیابون خلوت بود، وگرنه االن اون دنیا
سیر میکردیم! جیغ بلندی
کشیدم.. خوشبختانه کمربندامونو بسته بودیم و چیزیمون نشده بود...آروین برگشت و با وحشت نگام کرد..
_ چی گفتی تو؟
_ دیوونه شدی؟ داشتی هر دومونو به کشتن میدادی احمق!
_ خفه شو راویس! بگو چی گفتی؟
سعی کردم به اعصابم مسلط شم..با بغض گفتم:
رامین و گالره برگشتن ایران!
_ تو از کجا فهمیدی؟❤️

تو نگاش غم و ناراحتی موج میزد..یعنی ناراحت شده؟ اون که همیشه دوس داشت رامین پیدا شه و این انگ از رو
اسمش برداشته شه!
آروین صداشو برد باال..
_ راویس چرا الل مونی گرفتی؟ از کجا فهمیدی برگشتن ایران؟
_ مونا بهم گفت!
_ چقدر حرفش صحت داره؟
_ مطمئنم درست گفته!
_ از کجا انقدر مطمئنی! شاید بهش دروغ گفتن..
_ امروز گالره و خودم با چشای خودم دیدم!
چشای آروین از تعجب گرد شد..
_ دیدیش؟ کجا؟ تو که تموم روز و با من بودی!
_ تو خونه ی انیس جون دیدمش!
حقیقتاً کپ کرد..ابروهاشو باال انداخت و با حرص گفت:
میشه مثل فیلمای تلویزیونی تیکه تیکه موضوع و نگو! دقیق بگو گالره و کجا دیدی؟ درست جواب بده راویس!
_ گالره دوستِ صمیمی ویکتوریاس! اومده بود خونه ی انیس جون تا به ویکی سر بزنه..منو ندید! خودمو پشت
درختای تو حیاط قایم کردم..خودش
بود آروین! خود عوضیش بود! شک ندارم..
_ دوستِ ویکی؟!
_ آره ویکی میگفت تو اتریش باهاش آشنا شده..هم با خودش هم با داداشش..
_ رامین؟!
_ آره! رامین حسابدار شرکت رایان بوده!
آروین با دهن باز زل زده بود بهم! باورش نمیشد! برای منم اولش باورنکردنی بود! آروین سکوت کرده بود..تو فکر
بود!
_ ماشین و راه بنداز بریم!
با غم نگام کرد..نمیتونستم تو ذهنشو بخونم!
_ آروین! باید با ویکی حرف بزنیم..باید رامین و پیدا کنیم!
_ نمیزارم اون رامین عوضی از دستم در بره! خودم با ویکی حرف میزنم و با مونا هم هماهنگ میکنم، فقط تو شماره
ی مونا رو تو گوشیم سیو
کن! از رامین راحت نمیگذرم..باید به چیزی که حقشه برسه!
نمیدونم چرا از این حرفش خوشم نیومد..دوس داشتم بهم بگه گور پدر رامین و هفت جد و آبادش، مهم ماییم که
االن زن و شوهریم و داریم
زندگیمونو میکنیم..برای چی الکی رامین و معرفی کنیم و از هم دور بشیم؟! مهم ماییم که جونمون واسه هم در میره!
اما آروین...!! بغض گلومو.. 

گرفت..آه پر حسرتی کشیدم..انگار قضیه جدی تر از این حرفا بود! من چقدر دل خجسته ای داشتم! آروین فقط تو
این فکر بود که زودتر از شر
تهمتی که بهش زدم راحت شه و بره دنبال زندگیه خودش! منم که این وسط، حکم چغندر رو داشتم!! راویس! منتظر
شبای دردناک و پر از عذاب
باش! از این به بعد باید خیلی بیشتر از قبل، زجر بکشی!! وقتی بابات بفهمه دروغ گفتی و آبروی دو تا خونواده رو
راحت بردی، قطعاً ساکت
نمیشینه! وقتی به خونه رسیدیم آروین که معلوم بود داغونه و تو افکارش غرقه، رو کرد بهم و گفت:
من امشب تو اتاق خودم میخوابم! یه کمی اعصابم خورده..میخوام فکر کنم..شب بخیر!
بدون اینکه بزاره حرفی بزنم یا الاقل بهش شب بخیر بگم، به اتاقش رفت و درشو بست..!
چرا جای خوابشو عوض کرد؟ داشت از االن قیدمو میزد؟ قید با من بودن و؟!! میخواست با این کارش چی و ثابت
کنه؟ که راویس تو فقط برای یه
شب برام مهم بودی؟! بغضم ترکید و اشکام جاری شد...! فوری به اتاق خواب رفتم و در رو از داخل قفل
کردم..آروبن حق نداشت با من این کار رو
بکنه! من که باالخره رفتنی بودم! پس چرا امشب جای خوابشو عوض کرد؟! رامین و گالره ی عوضی مسیر زندگیمو
به کل تغییر دادن! اون همه
تحقیر و سرزنش شنیده بودم، بس نبود؟! خدایا چرا مرگ منو نمیرسونی؟ خدایا خستم...امشب مهمون نمیخوای؟! از
این دنیای بی رحم و
آدماش بیزارم..خدااااااا چه بالیی قراره سرم بیاد؟ تاوان چی و دارم پس میدم؟ من برای هیچکس ارزش ندارم! برای
هیچکس!! خدا خستم!
داغونم..خرابم! دیگه طاقت ندارم..به چی دلمو خوش کنم؟! زندگیم به باد رفته..عشقم..روحم داره خودشو آماده
میکنه که نبودن منو تحمل کنه!!
این انصافه؟!! به هق هق کردن افتادم..تموم بدنم میلرزید...چه زندگیه سیاهی داشتم..پر بود از تاریکی..تاریکی
مطلق!
_ اگه حرفاتون درست باشه، این آقا میتونه اعاده ی حیثیت کنه و ازتون شکایت کنه!
تنم لرزید..! یعنی آروین راضی میشه من برم زندان؟! بابا خواست به سمتم هجوم بیاره که آرسام به موقع بازوی بابا
رو گرفت و گفت:
آقا جون! االن وقتش نیس!
چشمای بابا از زور عصبانیت و خشم قرمز شده بود..عین چی ازش میترسیدم! زخمایی که با کمربند نثار پهلو و کمرم
کرده بود، هنوزم جاش درد
میکرد..زخمای رو صورتم کبود شده بود و ورم کرده بود و جاشون شدید میسوخت! اگه آرسام بازوشو نمیگرفت
جلوی بقیه منو بازم میگرفت زیر
مشت و لگد! اونقدی عصبی بود که براش فرقی نمیکرد جلوی خونواده ی مهرزاد منو بزنه یا نه! بغض گلومو گرفته
بود اما انقدر تو این 3 هفته ای❤️❤️

 

که گذشته بود، گریه کرده بودم و اشک ریخته بودم که دیگه واقعاً اشکام نمیومد! من چقدر بدبخت بودم! از همشون
خجالت میکشیدم! انیس جون
هنوزم با مهربونی نگام میکرد..اشک تو چشاش حلقه زده بود اما تنها کسی بود که خشم و عصبانیت و تو چشاش
نمیدیدم! این نگاه های انیس
جون ته دلمو، عجیب گرم میکرد! رادین کنار آروین و پدر جون نشسته بود و با نفرت نگام میکرد..وقتی فهمید
رامین پیدا شده مثل اسپند رو آتیش
شد و داد و بیدادی راه انداخت که بیا و ببین! آروین سرش پایین بود و داشت با خودکاری که دستش بود ور
میرفت..تو فکر بود و حواسش به
اطرافش نبود! پدر جونم عصبی به نظر میرسید..صورتش قرمز شده بود..خوب میدونستم که چقدر از دستم عصبیه و
اگه جاش بود بدش نمیومد دو
تا سیلی حواله ی صورت عروس دروغگو و آبرو بَرش بکنه! شیرین میلرزید..نگرانی و تو چشاش میدیدم..آروم و بی
صدا گریه میکرد..برای من همه
چیز تموم شده بود! جو سنگینی بود! آب از سر من گذشته بود و دیگه چیزی برام مهم نبود! سرهنگی که پشت میز
نشسته بود و اتیکتی رو
سینه ی سمت چپش بود و روش نوشته شده بود" محمد امینی" ، با صدای رسا و کلفتی گفت:
سرباز فالحی! متهم و بیار!
اسم " متهم" و که شنیدم تموم بدنم لرزید! رامین؟!! بعد از چند ماه، دوباره قرار بود ببینمش؟! اونم جلوی آروین؟!
جلوی بابام؟! بازم تکرار اون شب لعنتی؟! خدایا، من دیگه طاقت ندارم!! تمومش کن این زندگی و..! سنگینی نگاه ها
و روی خودم حس
میکردم..کاش آروین نگام میکرد و همون نگاه مهربون و امیدوار کننده شو بهم مینداخت و آرومم میکرد..اما سرش
پایین بود و هیچ نگاهی بهم
نمیکرد..جرئت نداشت جلوی نگاه های تند و تیز رادین و چشمای به خون نشسته ی باباش، به من نگاه کنه! مونا و
شهریار بیرون از اتاق وایساده
بودن..این دو هفته، اندازه ی 01 سال پیرم کرد..خیلی دردناک و سخت گذشت! لحظه به لحظه ش برام یه جهنم
واقعی بود! با چه سرعتی بابام
از شیراز اومد تهران...با چه سرعتی رامین دستگیر شد..همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد! آروین از اون شب تا حاال یه
کلمه هم باهام حرف نزده
بود..یعنی ازم بیزار شده؟ یعنی قیدمو داره میزنه؟ یا شایدم قیدمو زده!! تموم تالش خونواده ی مهرزاد این بود که
عمه خانوم چیزی نفهمه، اما
عمه خانومم همه چیز و فهمید! اما تو نگاه عمه خانوم هیچ سرزنش و نفرتی و ندیده بودم..وقتی خونه ی پدر جون
دیدمش فقط با تعجب نگام
کرد..اما هیچ حرفی نزد!! پوفی کشیدم..خودمو به دست تقدیر سپرده بودم! صدای قدمای دو نفر تو فضای ساکت و
خالی از حرف، اتاق پیچید

به کفشای رامین زل زدم..یه کتونی سفید پوشیده بود..جرئت نداشتم سرمو بگیرم باال و نگاش کنم! هنوزم ازش
میترسیدم..یاد اون شب میفتادم
و...! پوتینای سربازه رو میدیدم..به سرهنگ، ادای احترام کرد و از اتاق رفت بیرون! سنگینی نگاه رامین و رو خودم
حس میکردم..در همین لحظه
بابا به سمت رامین حمله ور شد..سرمو بردم باال..بابا یقه ی پیرهن مردونه ی رامین و محکم گرفت و کوبیدش به
دیوار! چند تا مشت حواله ی
صورتش کرد و داد زد:
پسره ی عوضی! فکر کردی آبروی مردم، اسباب بازیه که باهاش راحت بازی میکنی و فرار منی؟ آرررررررره؟!
نامردتر از توأم وجود داره؟ تا پای چوبه
ی دار نکشونمت، دلم آروم نمیشه..
آرسام به سمت بابا رفت و باالخره با واسطه گری آرسام و شیرین و سربازی که به دستور سرهنگ، وارد اتاق شده
بود، بابا و از رامین جدا کردن!
لرزش بدنم بیشتر شد..آرسام بابا و رو صندلی نشوند و لیوانی آبی به دستش داد..بابا عصبی بود..رگای پیشونیش
زده بود بیرون! نگرانش
بودم..یه وقتی بالیی سرش نیاد؟! نگام رو چهره ی رامین ثابت موند! این چند روزه حسابی کتک خورده بود! زخمایی
که رو صورتش بود، کبود شده
بود..گوشه ی لبشم پاره شده بود و خون ازش میومد و یقه ی لباسش خونی شده بود..زیر چشاش ورم کرده بود و
وزغی بودن چشاشو بیشتر
نشون میداد..آروین تا میخورد زده بودش..حقش بود!
سرهنگ رو به بابا گفت: خواهشاً رو اعصابتون کنترل داشته باشین و جو و متشنج نکنین! اینجاییم تا به مشکل شما
رسیدگی کنیم..پس الکی
دعوا راه نندازین..بسپارین به قانون همه چیز و!
آرسام رو به سرهنگ کرد و گفت: دیگه تکرار نمیشه..من معذرت میخوام!
سرهنگ سرشو تکون داد و به رامین نگاه کرد..دستای رامین دستبند زده شده بود..بابا لیوان آب و با حرص سر
کشید و به رامین زل زد!
سرهنگ رو به رامین گفت:
اتهاماتی که بهت زدن و قبول میکنی دیگه؟ درسته؟
رامین با صدای محکمی گفت:
نه جناب سرهنگ! اینا همش دروغه..تهمته! میخوان همه چیز و بندازن گردن من، تا یکی دیگه رو تبرئه کنن! همه
دیدن که اون شب،...
به آروین اشاره کرد و ادامه داد: این پسره رو تخت کنارش بوده! من نمیدونم طبق کدوم قانونی، منِ بیچاره رو
متهمم میکنین و به این روز انداختین!
من شکایت میکنم ازشون..من بی گناه دارم مجازات میشم..

اینبار نوبت آروین بود که به سمت رامین حمله کنه...
_ پسره ی الشی! اون بال رو من سر راویس آوردم یا توی عوضی؟! حرومزاده! اونقدی مرد باش و پای غلطی که
کردی وایسا..!
سرهنگ داد زد: آقای مهرزاد! بشینید سر جاتون!
آروین یقه ی رامین و ول کرد و با نفرت زل زد تو چشای رامین! رادین به سمت آروین اومد و زیر بغلشو گرفت و
بردش سر جاش نشوندش! چه شیر
تو شیری شده بود! اصالً فکر نمیکردم رامین تا این حد وقیح باشه!! حتی االنم که انداخته بودنش بازداشتگاه، بازم
انکار میکنه؟!
سرهنگ با اعصاب داغونی گفت: از این لحظه به بعد، اگه کسی جو و متشنج کنه و درگیری راه بندازه، بدون هیچ
حرفی میندازمش بیرون!
فهمیدین؟
همه سکوت کردن..سرهنگ رو به رامین گفت: پس همه ی اتهاماتی که بهت شده رو انکار میکنی؟ درسته؟
رامین سرشو تکون داد..نگاش کردم..پوزخندی بهم زد..خاطرات اون شب برام زنده شد..مو به مو! همین نگاه و
داشت..وقتی داشت بهم نزدیک
میشد..صدای قهقهه های بلندش هنوزم تو گوشم زنگ میزد..کابوسای شبونه م!! همش تقصیر رامین بود..رامینی که
داشت همه چیز و انکار
میکرد..کسیکه تموم زندگیمو نابود کرده بود..وقتی رامین دستگیر شد، گالره هم متواری شد..گالره میتونست شاهد
خوبی برای الشی بازیای
برادرش باشه! اما فرار کرده بود و کسی نمیدونست کجاس!
سرهنگ رو به من کرد و گفت: شما بیاین! اینجا رو امضا کنین..
به برگه ای که تو دستش بود اشاره کرد..آب دهنمو قورت دادم..رامین هنوزم داشت نگام میکرد..سنگینی نگاه
آروین و رو خودم حس میکردم..از رو
صندلی بلند شدم..رامین..آروین..داد و هوارای بابا..اشکای شیرین..همه چیز اومد جلوی چشمم! سرم گیج رفت و
چشام سیاهی رفت..کل اتاق
دور سرم چرخید و نقش زمین شدم..برخورد چیزی و تو سرم و بعدشم مایع گرمی و رو سرم حس کردم اما انقدر
حالم بد بود که از هوش رفتم...
_ سرش 03 تایی بخیه خورده!
پوفی کشیدم! هر چی بال بود داشت تو این دو هفته سرش میومد..رادین با اخم نگام کرد و گفت:
بهتره بریم! خواهر و پدرش پیششن! به ما چه که بیمارستان بمونیم؟!
تند نگاش کردم و گفتم: اون هنوزم زن منه رادین! اسمش تو شناسناممه! نمیتونم ولش کنم به امون خدا و برم خونه!
رادین عصبی شد و داد زد: دیوونه شدی آروین؟! از کدوم زن حرف میزنی؟ کسکیه تو " زن"ش نکردی؟! راویس
زندگیه تو رو به لجن کشید، حاالا

بازم زنم، زنم میکنی؟ بابا دم بیمارستان منتظر ماس! نکنه میخوای بازم با داد و بیداد بیاد سراغت؟ بابا رو که
میشناسی..االن عصبی تر از
همیشه س!
_ اوالً حق نداری درمورد زن من، هر چی به دهنت میاد و بگی! از این به بعدم مواظب حرفایی که میزنی باش! ثانیاً
من راویس و تنها نمیزارم،
ندیدی باباش چه بالیی سرش آورد! اگه یه بار دیگه بیفته زیر مشت و لگد باباش، این بار دیگه محاله زنده بمونه!
رادین پوزخندی بهم زد و گفت: چی شده جنابعالی حس انسان دوستانتون گل کرده؟ بابا رو عصبی نکن آروین!
با جدیت گفتم: راویس زن منه و تا خیالم از بابتش راحت نشه، تنهاش نمیزارم..توأم بهتره بری و بابا رو معطل
نکنی..!
رادین با خشم نگام کرد و ازم دور شد..! وجدانم بهم اجازه نمیداد راویس و ول کنم و برم! راویس زنم بود..همه ی
زندگیم! هر چی که بود مال
گذشته بود و االن، راویس فقط مال من بود! حتی با اینکه رامین پیداش شده بود!.فقط منتظر این بودم که زودتر به
سزای کارش برسه و بعدشم
برم سراغ راویس! بعد از اون شب، دیگه مطمئن شده بودم که زندگیه بدون راویس، برام حکم مرگ و داره! همه
چیز خیلی زود اتفاق افتاد..تو دو
هقته!! دستگیری رامین..برگشتن بابای راویس از شیراز..دعواها..داد و بیدادا..رادین و بابا که انگار تازه زخماشون
سر باز کرده بودن، با بابای راویس
دعوا راه انداختن..مامانم فقط گریه میکرد..راویس چقدر کتک خورد!! باباش فقط میزدش! یه بارشو خودم جلوشو
گرفتم و نذاتشم کتکش
بزنه..داشت راویس و میکشت! خوب میدونستم که باباش چقدر آدم آبروداریه و این کار راویس، آبروی چندین
ساله شو برده! واقعاً نمیدونستم
آخرش چی میشه! بابا و رادین آتیششون خیلی تند بود! اما نمیذاشتم راویس و کسی ازم بگیره..راویس مال من بود!
انقدر ذهنم مشغول بود که
االن بیشتر از همه برام اعدام رامین، پررنگ بود! انگار میخواستم با اعدام رامین، زجرایی که کشیده بودم و جبران
کنم! زخمایی که راویس رو
بدنش داشت.. همش با اعدام رامین، حل میشد! رامین نمیتونست اتهاماتی که بهش شده رو انکار کنه..تا کِی
میخواست منکرشون بشه..هر
جور شده با مدرک و دلیل میکشیدمش باالی چوبه ی دار! به زودی دادگاهش بود و من همه ی امیدم به شهادتای
مروارید و امیر
)دوستم که به اصرارش اون شب پارتی حضور داشتم( بود! اما رامین جز خودش، هیچ شاهدی نداشت..اگه گالره
فرار نمیکرد، شاید خیلی چیزا
زودتر حل میشد..وقتی زنگ زدم به ویکی و جریان و براش تعریف کردم بدون هیچ مخالفتی، آدرس هتلی که گالره
و رامین توش بودن و بهم داد..با

مونا رفتم به آدرسی که ویکی داده بود! گالره تو هتل نبود..رامین و به بهانه ای کشوندم تو یه کوچه ی خلوت و تا
میخورد، زدمش! تموم گریه های
راویس و کابوسای شبونه و لرزش بدنش اومده بود جلوی چشمام و فقط میزدمش! بهش اجازه نمیدادم از خودش
دفاع کنه،یا حرفی بزنه، فقط
میزدمش! تا اینکه مونا و چند نفر دیگه جدامون کردن..بعدشم که صدای آژیر ماشین پلیس و...! رامین عوضی تر از
اون چیزی بود که فکرشو
میکردم..به اتاقی که راویس توش بود، رفتم! راویس رو تخت دراز کشیده بود و سِرمی به دستش زده بودن..سَرشم
باندپیچی شده بود! شیرین
باالی سرش وایساده بود و مرتب گریه میکرد..آرسام و شهریار و مونا هم گوشه وایساده بودن! از بابای راویس
خبری نبود..
مونا نزدیکم شد ..گفتم: حالش چطوره؟
_ بهتره! دکتر گفت سِرمش تموم شه، میتونیم ببریمش خونه!
_ باباش کجاس؟
_ بیرونه! تو حیاط بیمارستانه! داغونه..خدا آخرشو به خیر بگذرونه!
_ سِرمش تموم شد، میبرمش خونه!
_ خونه؟!
_ آره..خونه ی خودمون!
_ اما فکر نکنم باباش اجازه بده! آقا آروین، بزارین راویس امشب و بدون دعوا سر کنه!
_ مثل اینکه همتون یادتون رفته! راویس زن منه! هیچکس نمیتونه تا زمانیکه اسمش تو شناسنامه ی منه اونو ازم جدا
کنه!
مونا نگام کرد..تو چشاش برق تحسین و میدیدم..نباید میذاشتم راویس بره خونه ی شیرین! اگه باباش بازم کتکش
میزد، معلوم نبود چه بالیی
سرش بیاد!
_ من میرم با باباش حرف بزنم!
از اتاق اومدم بیرون! هر چند ته دلم از باباش ناراحت بودم..هر چند بهم تهمتای بدی زده بود و کلی منو زیر مشت و
لگداش زده بود، اما..به خاطر
راویس هر کاری میکردم..راویس نیمی از وجودم شده بود و نمیتونستم به راحتی قید نیمی از وجودمو بزنم! باالخره
بابای راویس ) آقای شمس( و
پیدا کردم..رو یه نیمکت نشسته بود و سیگاری دستش بود! پک های عمیقی به سیگارش میزد و دود اطرافشو پر
کرده بود! کنارش نشستم...
پوفی کشیدم..به اطرافش توجهی نداشت..غرق افکارش بود..
_ راویس که سِرمش تموم شه! میبرمش خونه ی خودش!
تازه حضور منو حس کرد..نگام کرد..پک عمیق تری به سیگار تو دستش زد و دودشو بیرون فرستاد و گفت:.

راویس تو تهران، خونه ای نداره! میریم خونه ی شیرین!
_ چرا داره! خونه ی من مال راویسه!
_ میخوای ببریش خونه ی خودت که بهش طعنه و کنایه بزنی؟ که زجرکشش کنی؟
جا خوردم..منو چی فرض کرده پیش خودش؟! یه جانی؟!!
_ تو این چند روزه من رو راویس دست بلند کردم؟ اونقدی که شما زدینش، همین که زنده مونده، جای شکر داره!
باباشی یا جالدش؟! تو این
مدتی که شیراز بودین، راویس خیلی تنها بود..خیلی زجر کشید..حقش این نیس که شمام جلوی بقیه خوردش کنین!
روح راویس ضربه خورده!
امشب میاد پیش من! دیگه دلم نمیخواد رو زن من دست بلند کنین! حرف آخرم همینه!
از رو نیمکت بلند شدم..ته مونده ی سیگارشو زیر کفشش له کرد و نگام کرد..چشاش پر از رنج بود..پر از ضعف! تو
موهاش تک و توک رنگ سیاه
پیدا میشد! از روز عروسیم تا حاال که دیده بودمش، خیلی پیرتر و شکسته تر شده بود..چروکای رو صورتش خیلی تو
دید بود! همه تو این ننگ،
اذیت شده بودن! درد اصلی و من و راویس کشیده بودیم! دیگه به کسی اجازه نمیدادم راویس و از اینی که هست،
پژمرده تر کنه!
با بی رمقی نگام کرد و گفت: هنوزم نمیدونم چرا راویس اون دروغا رو سر هم کرد و تو رو جای اون کثافت جا
زد..اما....هیچ فکر نمیکردم دوباره این
موضوع زنده شه! فکر میکردم وقتی با هم ازدواج کردین، دیگه همه چیز تموم شده..اما همون اندک آبرویی هم که
برام مونده بود، با نبش قبر
شدن این موضوع، از کفم پرید! دیگه هیچی برام نمونده..هیچی!
تو صداش غم موج میزد..اشک تو چشاش موج میزد..چشای راویس شباهت زیادی به چشای باباش داشت..دوس
نداشتم چشای کسکیه شبیه
عشقمه رو پر از اشک ببینم..چقدر عذاب کشیده بود که داشت با منی که روزی مثل دشمن خونی بهم نگاه میکرد،
درد و دل میکرد!
_ فکر کردی من لذت میبرم وقتی ته تغاریمو میزنم؟! فکر کردی این کارم از رو خوشیمه؟! برای منم درد داره..درد
داره جیگر گوشه مو بزنم و تموم
بدنشو کبود کنم! اما..اما اینجوری میخوام خودم و زخم رو دلم و آروم کنم! راویس با من بد کرد..با همه بد کرد..51
سال آبرو برای خودم جمع
نکردم که یه شبه اون دختر، همه رو به باد بده! تو چی میفهمی من چی میگم؟ دیگه جرئت ندارم تو شیراز، سرمو باال
بگیرم! چند ماه پیش فکر
میکردم تو مقصری و هر چی از دهنم دراومد حواله ی تو و خونوادت کردم..اما حاال...همه چیز یهو عوض شد..
سرشو بین دستاش گرفت..نزدیکش شدم و گفتم:

 

راویس مقصر نیس! اون خودشم نمیخواسته همچین بالیی سر خودش و آبروی شما بیاد! اونو مقصر ندونین! راویسم
یه قربانی بوده! قربانیه یه
انتقام بچگانه و مسخره! کسی که مقصر اصلیه این داستانه، االن فراریه! به راویس خرده نگیرین...اون درد کشیده
س..بی گناه داره مجازات
میشه! تنها اشتباهش این بود که دروغ گفت و منو جای اون پسره جا زد..اما..اما آقای شمس..اگه منم جای راویس
بودم و متهم اصلی فرار کرده
بود و من مونده بودم و یه آدمی که همه ی شواهد بر علیه ش بود، همون کاری و میکردم که راویس کرد! خودتونو
بزارین جای راویس! شرایطش
خیلی بد بود..از یه طرف قانون بهش فشار میاورد و از یه طرفم شما و داد و بیداداتون..! دیگه راویس و سرزنش
نکنین..نزارید آستانه ی صبرش
تموم شه و دست به خودکشی بزنه! راویس بیمار بود..یه بیمار روحی! رامین با اون بالیی که سرش آورده بود به
روحش ضربه زده بود..اما االن
خوب شده..زیر نظر روانپزشک بود..قرص مصرف میکرد..اینو میگم تا بفهمین این چند ماهه تو خوشی و لذت نبوده!
هر چی زدینش و سرزنشش
کردین، بسه! از اینجا به بعد پشتش باشین..شاید بگین به من مربوط نیس و دارم دخالت بیجا میکنم..اما..راویس زن
منه!حمایتش کنین..مثل همه
ی ساالیی که بی مادر بزرگش کردین، االنم پشتش باشین..اون به این حمایت شما نیاز داره..
تو چشام زل زد..انگار حرفام بهش امید داده بود..چون دستشو گذاشت رو شونه م و با لبخند کم جونی که رو لبش
بود، گفت:
منو ببخش پسر! خیلی بهت بد کردم! امیدوارم بتونی از گناه من و دخترم بگذری! از خونوادتم باید عذرخواهی
کنم..بهتون بد کردم..تهمت ناروا
زدم..منو ببخش..
لبخندی بهش زدم و ازش دور شدم..نمیخواستم خورد شدنشو ببینم..اونم مرد بود و غرور داشت..خوب میفهمیدم
براش عذر خواهی کردن چقدر
سخته! من باباشو مقصر نمیدونستم..همه ی ما تو این بازی، زجر کشیده بودیم و بی انصافی بود اگه باباشو مقصر
میدونستم! به سمت راویس
رفتم..سِرمش تموم شده بود..رفتم نزدیکش! با چشمای بی رمق و خسته ش نگام میکرد..رنگش حسابی پریده
بود..زیر بازوشو گرفتم و از رو
تخت بلندش کردم..شیرین و مونا لباساشو پوشیدن..
_ آروین! بابام کو؟
نگاش کردم..لبخندی بهش زدم و گفتم: بیرونه!
مونا گفت: آقا آروین میخواین باهاتون بیام؟

گفتم: تا اینجاشم خیلی زحمتتون دادم..میرسونمتون!
رو به شهریار گفتم: شهریار بیا میرسونمت!
شهریار نزدیکم شد و گفت: نه بابا پسر ماشین آوردم! تو راویس و ببر..
_ باشه پس..خدافظ!
شیرین روبروی راویس وایساد..اشکاش رو گونه ش میریخت..
_ مواظب خودت باش! دو هفته ی دیگه دادگاه رامینه! سعی کن تا اون روز یه کم به خودت برسی..خیلی ضعیف
شدی!
راویس سرشو تکون داد..
آرسام به شونه م زد و گفت: راویس و به تو میسپاریم..خیلی مَردی آروین!
لبخندی به آرسام زدم و راویس و آوردم بیرون!
_ منو داری میبری خونه ی شیرین؟!
چقدر مظلومانه حرف میزد..مظلومیتی که تو راویس میدیدم و تو هیچ دختری تا حاال ندیده بودم! دلم براش پر پر
میزد..وقتی اینجوری بی رمق با
صورت کبود، میدیدمش، من بیشتر زجر میکشیدم!
_ نه عزیزم! میریم خونه ی خودمون!
با تعجب نگام کرد..حرفی نزدم...بازوشو گرفته بودم و داشتم به سمت ماشین میبردمش که صدای بابای راویس و
شنیدم:
راویس؟!
راویس برگشت..منم به سمت باباش برگشتم..آقای شمس روبرومون وایساده بود و داشت با محبت نگامون
میکرد..حرفام چقدر روش تأثیر
گذاشته بود!
_ بابا!
آقای شمس نزدیک راویس شد و با دستاش دو طرف صورت راویس و قاب گرفت و گفت:
پای شکایتت وایسا..فقط به اعدامش رضایت بده..اون مرد با زندگی و آبروی دو خونواده بازی کرده..کوتاه نیا
بابا..دردایی که کشیدی..آروین
کشیده..فقط با اعدام اون مرد، جبران میشه!
حرفاش به منم انرژی داده بود چه برسه به راویس!..راویس گریه کرد..آقای شمس پیشونیه راویس و بوسید و با
بغض نگاش کرد و گفت:
از من دلگیر نباش راویس! من همیشه به فکر تو و خوشبختیت بودم! همیشه دوسِت داشتم..حتی بیشتر از شیرین! تو
یادگاری مامانت
بودی..شباهت عجیب تو به مامانت، باعث میشد همیشه تو رو خاص تر از شیرین دوس داشته باشم! مواظب خودت
باش دخترم..قوی باش
راویس! همه چیز و به خدا بسپار..منم پشتتم! مثل قبل..هر کاری کنی، منو داری! فقط..فقط صادقانه برو جلو!❤️

 

بابا!
آقای شمس سرشو تکون داد و گفت: با شوهرت برو..خدافظ!
آقای شمس قبل از اینکه بزاره من و راویس حرفی بزنیم، راهشو گرفت و از ما دور شد..راویس به هق هق
افتاد..سرشو رو سینه م گذاشتم و
بهش اجازه دادم که خودشو خالی کنه! به اینکه ملت داشتن با تعجب ما رو نگاه میکردن توجهی نمیکردم..االن فقط،
راویس مهم بود! فقط راویس!
تی شرتم از اشکاش خیس شده بود..سرشو آروم نوازش کردم..وقتی آروم شد..در جلوی ماشین و براش باز کردم و
راویس سوار شد...
به خونه رسیدیم..راویس نمیتونست درست راه بره، تلو تلو میخورد..بدنش کوفته بود..بغلش کردم و رو مبل
نشوندمش! با محبت نگام کرد و گفت:
مرسی آروین!
_ این چند روزه باقی مونده تا دادگاه رامین و خوب استراحت کن، باشه؟!
با بغض نگام کرد و سرشو تکون داد....
_ پاشو لباساتو عوض کن..
_ آروین؟!
نگاش کردم..لباش میلرزید..
_ من به بابام بد کردم، نه؟
_ اون تو رو بخشیده..یه پدر نمیتونه از بچه ش دلگیر باشه! مطمئن باش!
_ رامین..اعدام میشه؟
_ حقش همینه!
_ اما..اگه همه چیز و انکار کرد چی؟
_ خدا طرفدار حقه راویس! من کوتاه نمیام..تا حکم قصاص و براش نگیرم، دلم آروم نمیشه!
_ خدا کنه، گالره پیداش شه! اگه پیدا شه، خیلی چیزا عوض میشه..
_ بهتره درمورد این چیزا حرف نزنیم..باید یه چیز خوب بخوری تا تقویت شی! خیلی ضعیف شدی..با مرغ ترش
چطوری؟
لبخند کم جونی بهم ز و گفت: فکر میکنی میتونم با این اوضاع، غذا بخورم؟
_ میتونی! خوبشم میتونی! دختر بدی نشو..
خواستم اذیتش کنم و جمله ی معروفمو بهش بگم" هر چند خیلی وقته دختر نیستی!" اما دیدم جو مناسب نیس و بی
خیالش شدم..میخواستم
کمی حال و هواش عوض شه، اما این حرفم شاید بدتر حالشو میگرفت، واسه همین بی خیال خوشمزگی شدم و گفتم:
دستپخت من از دستپخت تو قابل تحمل تره خانوم! مرغ تُرشای من عالیه!
زر مفت میزدم..تا حاال به عمرم اصالً مرغ یخ زده تو فریزر و ندیده بودم که حاال بخوام مرغ تُرشم درست کنم!
_ تا تو یه کم استراحت میکنی، منم ترتیب شام و میدم!

تو فکر پیدا کردن کتاب آشپزی راویس بودم..کجا میذاشتش؟! یه بارم دیدم تو کشوی کابینت بود..خدا کنه جاشو
عوض نکرده باشه، وگرنه ضایع
میشدم اساسی! داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که صدای بغض آلود راویس و شنیدم:
تو از من متنفری آروین؟!
برگشتم و نگاش کردم..چشای درشت قهوه ای رنگش پر از اشک بود..نزدیکش شدم..لبخندی بهش زدم و گفتم:
من چطوری میتونم ازت متنفر باشم راویس؟ هان؟ چرا باید ازت متنفر باشم؟ راویس! من هیچوقت ازت متنفر
نبودم..هیچوقت! خودتو اذیت نکن...تو
مقصر نبودی و نیستی..
لبخند رو لبای خوش فرمش ظاهر شد..
_ مرسی آروین! تو خیلی خوبی..خیلی خوشحالم این حس و بهم نداری!
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم..راویس همه چیز من بود! نمیتونستم راحت از کسکیه چند ماه باهاش بودم ، بگذرم!
برام سخت بود..گذشتن از
راویس، تو وجودم نبود..از راویس جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم..اگه راویس ترکم کنه چی؟!! پوفی کشیدم و
سعی کردم به چیزای بهتری
فکر کنم!
باالخره بعد از گذشت یه هفته، تونستم راه برم و از رو تخت خوابم بلند شدم..وضع جسمانیم خیلی بد بود..صورتم
کبود شده بود و زیر چشامم
ورم کرده بود اما خوب نسبت به روزای اول، خیلی بهتر شده بودم! جای ضربه های کمربند بابا رو کمر و پهلوم
هنوزم درد میکرد..آروین تو این یه
هفته، خیلی هوامو داشت و مرتب بهم میرسید..کمتر میرفت شرکتش و چهار چشمی حواسش به من بود! به سمت
آشپزخونه رفتم..امروز با
اصرارای من، باالخره رضایت داده بود که بره سر کارش! اما قول داده بود برای ناهار میاد..تصمیم داشتم الزانیا
درست کنم! چه دل خجسته ای
داشتم من!! تو این اوضاع گرگ و میش، به فکر درست کردن الزانیا بودم!! یه هفته ی دیگه چه اتفاقی قرار بود
بیفته؟! تکلیف آینده ی من چی
میشه؟! آروین بارم میمونه؟! انقدر تو این چند روز، به این چیزا فکر کرده بودم که مغزم اِرور میداد! مواد الزانیا رو
آماده کردم..داشتم ظرفایی که
کثیف کرده بودم و می شستم که صدای زنگ در اومد...حتماً آروین بود! مگه کیلید نداشت؟
_ کیه؟
_ بیا دم در کارت دارم!
پدر جون بود!!! اینجا چیکار داشت؟!! تنم لرزید..فوری مانتو و شالمو پوشیدم و رفتم دم در! در رو باز کردم..رادین و
پدر جون جلوی در وایساده❤️

 

بودن..آهسته سلام کردم..رادین با خشم نگام کرد و پدر جون سرشو به نشونه ی سالم، تکون داد..کاش آروین خونه
بود! دلم شور میزد..
رادین رو به پدر جون گفت: بابا بهتره بریم داخل حیاط حرف بزنیم! دم در زشته!
پدر جون سرشو تکون داد..فوری از جلوی در کنار رفتم و رادین و پدر جون داخل حیاط وایسادن..
در رو بستم و گفتم: بفرمایین تو خونه! براتون چای بیارم؟
رادین گفت: نیومدیم مهمونی خانوم زرنگ!!
این رادین بازم شمشیرشو از رو بسته بودا..اومده بود دعوا راه بندازه؟!
پدر جون گفت: آروین نیس؟
گفتم: نه شرکته! واسه ناهار میاد..
رادین نزدیکم شد و گفت: ببین راویس! تو یه بار با متهم کردن آروین، آبروی خونواده ی ما رو هدف گرفتی، حاال
هم با برمال شدن دروغی که گفته
بودی، داری با آبروی ما بازی میکنی! تو کِی میخوای دست از سر آبروی ما برداری؟ ها؟ چرا ول کن نیستی؟ چی
میخوای؟ پول؟ مال؟ ثروت؟
انقدی داریم که تا آخر عمرت بی نیازت کنیم!
زبونم بند اومده بود...رادین درمورد من چی فکر میکرد؟ بغض راه گلومو بست...
_ چطور به خودت اجازه دادی اون دروغا رو بهم ببافی و آروین و متهم کنی؟ هیچ میدونی با این کارت، چه بالیی سر
آروین آوردی؟ آبروشو جلوی
همه بردی..همه اونو به چشم یه عوضیه بی صفت میشناسن! همینو میخواستی؟ به هدفت رسیدی؟
با صدایی لرزان گفتم: نه..من اینو نمیخواستم! من پای اشتباهاتم وایسادم..میدونم مقصر بودم..میدونم با آبروی
شماها بازی کردم اما..اما تاوانشو
دادم..تاوان همه ی اشتباهاتی که کردم..
رادین نذاشت حرف بزنم و داد زد: آبی که ریخته شده و نمیشه جمعش کرد خانوم! اینو تو گوشِت فرو کن! من
نمیدونم چی تو گوش آروین خوندی
که االنم که فهمیده داره تبرئه میشه بازم از تو دل نمی کـَنه! اما مطمئن باش نمیزارم دیگه با آروین باشی! بعد از
دادگاه اون پسره، توأم میری
همون خراب شده ای که بودی! تو لیاقت نداری اسم آروین روت باشه!
تموم بدنم میلرزید..چرا نمیتونستم از خودم دفاع کنم؟ چرا نمیتونستم داد بزنم و رادین و از خونه م پرت کنم
بیرون؟!
_ شما..شما..حق ندارین..با من...اینطوری..حرف بزنین..من..
پدر جون، با خشم بازوی رادین و کشید و داد زد: رادین تمومش کن! انقدر داد و بیداد راه ننداز! نیومدیم که دعوا
کنیم..ساکت باش و بزار من حرف بزنم..
رادین آروم شد و زیر لب گفت: چشم! ببخشید پدر!
پدر جون نزدیکم شد..نگام کرد و با لحن آرومی گفت:

 

خودت بهتر از هر کسی میدونی که تو این چند ماه، چی به سر ما اومده..نمیخوام دنبال مقصر بگردم..اما راویس! من
میدونم آروین عاشقت
شده..اون پسر کوچیکه ی منه! نمیتونم بزارم شوهر تو بمونه! اگه دوسش داری! اگه برای من و مادر آروین ارزش
قائلی، بعد از اعدام اون پسره،
خودتو از زندگیه آروین بکش بیرون! تو سهم آروین نیستی! حق آروین داشتن یه زندگیه آروم و بی دغدغه س!
نمیگم دختر بدی هستی یا درموردت
قضاوتای جورواجور کنم.نه! اما بهتره همه چیز در کمال صلح و آرامش انجام بشه..حتی اگه آروین راضی نشه که تو
رو طالق بده، تو
دادخواست طالق بده و بهش بگو که دوسش نداری! آروین نباید با تو زندگی کنه! اگه بازم با تو بمونه، تموم حرف و
حدیثا پشت سرش باقی
میمونه! من نمیخوام دوست و آشنا به آروین به چشم یه متجاوز نگاه کنن! پس ازت خواهش میکنم دور آروین و
خط بکش..برای همیشه! نه تو از
اول مال آروین بودی، نه اون مال تو بود راحت از هم جدا شین..من مطمئنم یکی بهتر از آروین برات پیدا میشه
اشکام راه گرفت...پدر جون چی از من میخواست؟! که نیمی از وجودمو نادیده بگیرم؟ که بی خیال کسی بشم که
6،5 ماه باهاش زندگی کردم
چرا انقدر خودخواهانه دارن تصمیم میگیرن چطور میتونن این حرفا رو بهم بزنن؟ من چطوری از آروین بگذرم؟
اون..اون همه ی وجود منه
ببین راویس!اگه توأم عاشق آروینی، باید ازش بگذری..هیچ چیز مشترکی بین تو و اون وجود نداره.طالقتو بگیر
و بگرد شیراز، تا مجبور نباشی
دوباره آروین و ببینی و یاد گذشته ها بیفتی! اونم درسته عاشقت شده اما وقتی ببینه نیستی و دستش به هیچ جا بند
نیس، فراموشت میکنه و
راحت ازت دل می کـَنه! بزار آخرش خوب تموم شه..بزار هر چی کینه و کدورت هست، از بین بره..بدون هیچ جنگ
و دعوایی! خودتو از زندگیه آروین
بکش کنار..به آروین فکر کن! به راحتیش..به آسایشش
رو پله ای نشستم و سرمو بین دستام گرفتم..داغون بودم..گریه میکردم..با صدای بلند..صدای بسته شدن در حیاط
اومد..پدر جون و رادین رفته
بودن..خدایا چیکار کنم؟! تو یه راهی جلوی پام بزار..خدااا
اگه با سرتقی تو زندیگه آروین بمونم، خونواده ش قیدشو میزنن.اینو از حرفای جدیو محکم پدر جون فهمیدم
آروین نباید بخاطر من از خونواده ش
بگذره..طالقمو میگیرم و میرم شیراز.بدون اینکه به آروین بگم، میرم!بخاطر خودش میرم اینطوری دیگه آروینو
نمیبینم.اینطوری.وای چی
دارم میگم..من چطوری زنده بمونم؟! باید تصویر یه جفت چشم عسلی با رگه های طالیی و تو ذهنم حک میکردمو
برای همیشه میرفتم.

این بود سهم من از آروین؟؟!! از این چند ماه زندگی؟!!
میز و خیلی زیبا چیدم..چند تا شمع کوچیک رنگی هم البالی حریرای رنگیه رو میز گذاشتم و همه رو روشن
کردم..شده بودم مثل آدمی که
میدونم فقط تا چند روز دیگه زنده س و حاالم داره از لحظاتش بهترین استفاده رو میکنه! ظرف مرغ و کنار پارچ
دوغ گذاشتم..به ساعت نگاه
کردم..ساعت نزدیک 01 بود! پس آروین کجا مونده بود؟! دو روزی تا دادگاه رامین مونده بود..خبری از گالره
نداشتم! دیروز با بابا تلفنی حرف زده
بودم و بابا تا حدودی تونسته بود آرومم کنه..بابا هوامو داشت و میدونستم اگرم رامین اعدام نشه، بازم بابا رو دارم!
هر چند اوالش منو گرفته بود
زیر مشت و لگد خودش و حسابی منو زده بود، اما حق و بهش میدادم..باالخره یه پدر بود و غرورش جریحه دار
شده بود..
صدای تلفن اومد...به سمت تلفن رفتم!
_ الو؟!
_ الو سالم راویس جون! گیسوئم!
_ سالم گیسو تویی؟ خوبی؟
_ خوبم بد نیستم..تو چطوری عزیزم؟ آروین خوبه؟
_ ای بد نیستیم!
_ زنگ زدم حالتو بپرسم..بهتری؟
_ مرسی..آره بهترم!
_ راویس! خواستم بدونی حتی االنم که قضیه روشن شده و همه چیز عوض شده، بازم برام همون راویسی! از حق و
حقوقت نگذر..بزار اون پسره
به چیزی که حقشه برسه..!
_ مرسی گیسو..من پای حق و حقوقم وایسادم...
_ راویس میدونم خودت االن درگیری و مشغله ها و دغدغه های خاص خودتو داری، اما میخواستم درمورد موضوعی
باهات مشورت کنم..
_ درمورد چی؟
_ درمورد خودم..رادین!
_ باشه عزیزم..مشکلی ندارم..اما بزار دادگاه رامین تموم شه، بعدش با هم حرف میزنیم..
_ باشه..مرسی قربونت برم..حس میکنم تو حرفمو بیشتر از هر کسی میفهمی..باهات تماس میگیرم..کاری نداری؟
_ نه..خدافظ
_ مواظب خودت باش..خدافظ!
گوشی و قطع کردم..دوس داشتم بدونم قضیه ی گیسو و رادین تا کجا رسیده، اما تو این اوضاع فقط به خودم و
آروین و رامین فکر میکردم

در همین لحظه در باز شد و آروین داخل شد...
رفتم جلو..
_ سالم..! خسته نبشی!
با مهربونی نگام کرد و پیشونیمو نرم بوسید و گفت: سالم خانومم! مرسی..
کتشو ازش گرفتم و مثل خانومای خوشبخت، کتشو به چوب لباسی آویزون کردم..
_ دستاتو بشور و بیا..شام حاضره!
_ باشه!
آروین به سمت دستشویی رفت! چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم امشب هر چی به رامین و دادگاه دو روز
دیگش مربوط میشه و از
ذهنم پاک کنم و فقط و فقط به آروین و همین لحظه ای که کنارمه، فکر کنم! موهامو از رو پیشونیم کنار زدم! پشت
میز غداخوری نشستم و منتظر
شدم تا آروین بیاد..بعد از چند دیقه، آروین با صورت خیس وارد آشپزخونه شد..حوله ی قرمز رنگش دستش
بود..صورتشو خشک کرد..
لبخندی بهش زدم و گفتم: بیا بشین! شام سرد شد..
حوله رو دور گردنش انداخت و روبروم نشست..بغض کرده بودم..دست خودم نبود! هر وقت میدیدمش و یاد
حرفای پدر جون میفتادم، اشک تو
چشام جمع میشد و بغض گلومو میگرفت..به خاطر اینکه متوجه اشکای حلقه زده ی تو چشمم نشه، بشقابشو
برداشتم و مشغول کشیدن برنج
شدم..سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم..دو تا کفگیر براش ریخته بودم خواستم یه کفگیر دیگه براش بریزم که
بشقاب و به آرومی از دستم
گرفت و گفت: همینقدر کافیه!
آخیییی! بچم چه کم اشتها شده! بغضمو قورت دادم و برای خودمم یه کفگیر کشیدم...
_ راویس؟!
سرمو بلند کردم..زل زده بود بهم! تو چشای خوشرنگش غم موج میزد..تو این چند هفته ای که گذشت، برای یه بارم
صدای خنده های مردونه شو
نشنیده بودم..خیلی دپرس بود..
_ بله؟!
لبخند کم جونی زد و گفت: خوشحالم پیشمی راویس! خوشحالم دارمت..نمیدونم باید از رامین ممنون باشم که باعث
شد تو بیای تو زندگیم یا
بزنم لهش کنم که اون همه بال سرت آورد؟!
هیچ ذوق و شوقی بهم دست نداد..اگه هر لحظه ای غیر از حاال بود، خودمو مینداختم تو بغلش و بوسش میکردم..اما
حاالا..!! صدای پدر جون

هنوزم  تو گوشم بود" اگه دوسش داری! اگه برای من و مادر آروین ارزش قائلی، بعد از اعدام اون پسره، خودتو از
زندگیه آروین بکش بیرون! نه تو از
اول مال آروین بودی، نه اون مال تو بود...! " بدون اینکه متوجه شم، اشکام روی گونه هام ریخت..! لعنتیا..االن وقتش
نیس..فوری با پشت دستم
اشکامو پاک کردم..
آروین با غم زل زد بهم و گفت: کاش میدونستم از چی انقدر ناراحتی! کاش میتونستم کاری کنم که دیگه غم و اشک
و تو چشای نازت نبینم!
دیدن ناراحتیت منو سست میکنه راویس! نمیدونم باید چیکار کنم! وقتی گریه ها ناراحتی تو صورتتو میبینم خیلی
ضعیف میشم..حس میکنم هیچ
قوتی تو بدنم نیس..شاید تقصیر منه که باعث شدم این همه بال سرت بیاد..شاید اگه دوسم نداشتی، میتونستی راحت
تر با این قضیه کنار بیای!
قلبم تند تند زد..منظورش چیه!! نکنه آروینم داره به جداییمون فکر میکنه؟! تا آروین نخواد، کسی نمیتونه ما رو از
هم جدا کنه! یعنی دیگه نمیخواد
پیشش باشم؟! من که اونقدر عشقمو بهش نشون دادم!! چرا داره قیدمو میزنه؟!
_ راویس..! من خیلی فکر کردم..از داخل داغونم! نگاه به صورت آرومم نکن، دارم از تو نابود میشم..شدم مثل آدمی
که عین خر تو گِل گیر کرده و
نمیدونه قراره چه بالیی سر زندگیش میاد! نمیخوام الکی زندگی و برات زهر کنم..ولی..ولی راویس! به دست آوردن
تو بعد از اعدام رامین، خیلی
برام سخت میشه..خیلی زیاد! خوب فهمیدی که آتیش بابامو رادین چقدر تنده..حاال رادین به جهنم، اما بابام..! اگه
بخوام باهات باشم باید قید کل
خونوادمو برای همیشه بزنم..خودمم موندم چیکار کنم! تو این چند وقته، مدام افسوس میخرودم که کاش سر و کله
ی رامین پیدا نیمشد! کاش
هیچوقت ثابت نمیشد که من بیگناهم و یه نفر دیگه به تو تجاوز کرده..کاش همین انگ رو من میموند..ببین کارم به
کجا رسیده که منی که همه
کاری کردم تا رامین پیدا شه و به همه ثابت کنم تو تجاوز به تو، هیچ نقشی نداشتم، حاال دیگه راضی شدم همون
متجاوز قبل باقی بمونم...حاضر
بودم همون آروین متجاوز بمونم اما..اما حداقلش تو رو داشته باشم..تو رو کنار خودم حس کنم
با بغض گفتم: آروین..! من...من..به زندگیه بدون تو فکر نکردم و نمیکنم!..برام خیلی سخته به نبودنت فکر
کنم..درسته مقصر همه ی این دعواها و
کینه و کدورتا، دروغایی بود که من بهم بافته بودم..اما..آروین به خدا نمیخواستم اون بال و سرت بیارم!! نمیخواستم
همه تو رو مقصر بدونن..مجبور
شدم..کاش زمان برمیگشت عقب و من دهنمو میبستم و هیچوقت اسم تو رو نمیاوردم! اگه اینکار رو کرده بودم اال
مجبور نبودم این شکلی قیدتو

بزنم..!
حرف میزدم و اشکام تند تند از چشام میریخت رو گونه هام...
_ آروین..من دوسِت دارم! نمیتونم بهت فکر نکنم! من..من میخوام با تو باشم..حتی اگه بازم اجباری باشه..حتی اگه
بازم بخوای مثل اوال تحقیرم
کنی..اما میخوام با تو باشم! نمیخوام تو رو راحت از دست بدم! نمیخوام..اگرم برای پیدا کردن رامین، خودمو به این
در و اون در زدم واسه این بود
که ثابت کنم تو بی گناهی! چون دوسِت داشتم و نمیخواستم جلوی بابام همیشه سرت پایین باشه! آروین..من..
آروین از رو صندلیش بلند شد و به سمتم اومد..سرمو به سینه ش چسبوند و آروم آروم موهامو نوازش کرد..بلند
بلند گریه کردم تا خودمو خالی
کنم..حالم خیلی بد بود..
_ راویس! من نمیزارم تو رو ازم جدا کنن..من بیشتر از تو دوسِت دارم و بهت وابستم! هر چند انتخابم نبودی..هر
چند اجبار بود..اما حاال که
پیشمی، به هیچی جز تو فکر نمیکنم!..به هیچی..
حرفاش ته دلمو گرم کرد..حرفاشو از ته دلش میزد..بوی صداقت میداد..بوی مردونگی!
خم شد و بوسه ای رو موهام زد..سرمو از رو سینه ش جدا کرد و تو چشای پر از اشکم زل زد و گفت: حاال شام
بخوریم؟ دستپخت تو خوردن داره!
اشکامو پاک کردم و سرمو تکون دادم..لبخند کمرنگی زد تا منو از اون حال و هوا دربیاره..آروین پیشونیمو بوسید و
سر جاش نشست..قاشق،
چنگالشو دستش گرفت و قاشقی برنج خورد..
_ راویسی! بخور دیگه..تو نخوری بهم غذا نمیچسبه!
قند تو دلم آب شد..آروین همون آروین بود..هیچ فرقی با اون شبی که لقمه لقمه املت میذاشت تو دهنم
نداشت..مثل همون شب مهربون و
دوست داشتنی بود... آروین منو دوس داشت و بعید بود بزاره منو ازش جدا کنن! اگه نتونست چی؟!! راویس..یه
امشب و به این چیزا و اگه و ولی
و اماها فکر نکن..! غذاتو کوفت کن! به زور چند قاشقی غذا خوردم..بعد از خوردن شام که تو سکوت مطلق خورده
شد، خواستم میز و جمع کنم
که آروین بازومو گرفت و گفت: بزارش برای فردا..باشه؟ االن پیش من باش! با هم فیلم ببینیم؟ یه فیلم امریکایی
زبون اصلی خریدم، تو کیفمه..تا
من میزارمش تو دستگاه، توأم دو تا چای بریز و بیا...باشه؟
بهش لبخندی زدم و سرمو تکون دادم..میدونستم دل خجسته ای نداره و همه ی این کاراش واسه اینه که جو و عوض
کنه و منو برای حتی شده
چند لحظه از فکر آینده دور کنه! عاشقتم آروین!! آروین دوست داشتنی من!!

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ejbar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hypx چیست?