اجبار 17 - اینفو
طالع بینی

اجبار 17

میز صبحونه رو چیده بود..بغض گلومو گرفت..جدی جدی رفته بود؟!پوفی کشیدم و رفتم تو اتاق خواب! چطوری
میتونم از این به بعد پامو بزارم تو
این اتاق و یاد راویس نیفتم؟! امکانش هست اصالً؟! در کمد راویس باز بود و توش خالیه خالی بود! رو تخت، رو
قسمتی که همیشه راویس
میخوابید، دراز کشیدم..هنوزم بالشتش بوی شامپو میداد..حوله ش رو تخت بود..حوله شو گرفتم تو دستم..مرطوب
بود..حموم رفته بود!!..آره انگار
دیشب با حوله ش اومده بود دم در اتاقم..وقتی صبح التماسم میکرد که در رو باز کنم و من عین ماست وایساده
بودم، یه لحظه از خودم
متنفر شدم..چطور میتونستم ضجه زدنای راویس و ببینم و کاری نکنم..انقدر پست شده بودم؟!! تا کِی باید نشون
میدادم که جدایی از راویس برام
سخت نیس؟ رفتن راویس، همه چیزمو ازم گرفته بود..گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم..روی آهنگی مکث کردم و
دکمه ی play و زدم..ذهنم
خالی بود..خالی از هر چیزی! سرمو تو بالشتی که مال راویس بود فرو کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم..دوس
داشتم زودتر از این کابوس
وحشتناک و خسته کننده بیدار شم و راویس و بازم با لبخندای جذابش اینجا رو تخت ببینم..همدم روزای من!! همدم
دوست داشتنی من!!
یه روز، یکی اومد تو زندگیمو...
یه روزه شد تموم دلخوشیمو..
چه حرفایی بخاطرش شنیدم..
با هر چی سختی بود، بهش رسیدم..
یه روز، یکی اومد تو سرنوشتم..
دلم لرزید و گفت، همینه عشقم!
وقتی خودم رو الیقش ندیدم...
ازش چه عاشقونه دل بریدم..
دیگه هیشیکی تو دنیا، واسه من، اون نمیشه، نمیشه، نمیشه!
دلم با دل هیشکی، دیگه آروم نمیشه، نمیشه، نمیشه!
نمیدونه که میمونه تو قلبم، همیشه، همیشه، همیشه!
دلم آروم نمیشه، داره دیوونه میشه..
ولی چیکار کنم که دیگه باورش نمیشه..!
خیسی گونه هامو حس کردم..واقعاً درست بود..دیگه هیشکی واسه من راویس نمیشه!! هنوز نرفته تموم وجودم
داشت تمنای بودنشو..

میکرد..چطوری ازت بگذرم دختر؟! چطوری؟! چرا گذاشتم منو بازیچه ی خودشون کنن و تو رو ازم بگیرن؟؟ چرا
گذاشتم؟!!
قلب تو گردنمو فشار دادم و آروم بوسه ای روش زدم..
منو سکوت این روزای خالی...
بی تو نمیدونی دارم چه حالی..
نمیشه داغ عشق و خاموشش کرد..
یا یه خاطره رو فراموشش کرد..
من از خودم یه عمره دست شکیدم..
دیگه دلمو به هیچکسی نمیدم...
میگفتم این یه عادته عزیزم!
ازت با این بهونه دل بریدم...
دیگه هیشیکی تو دنیا، واسه من، اون نمیشه، نمیشه، نمیشه!
دلم با دل هیشکی، دیگه آروم نمیشه، نمیشه، نمیشه!
نمیدونه که میمونه تو قلبم، همیشه، همیشه، همیشه!
دلم آروم نمیشه، داره دیوونه میشه..
ولی چیکار کنم که دیگه باورش نمیشه..!
چشامو باز کردم..خونه تاریک مطلق بود..موقعیتمو یادم نیومد..گوشیم کنارم رو تخت بود..از رو تخت بلند
شدم..راویس کجاس؟! ساعت چنده؟ به
سمت آشپرخونه رفتم..چراغا رو روشن کردم..ساعت 8 شب بود!! من چرا خونه بودم؟! صدا زدم:
راویس..راویس کجایی؟!
آشپزخونه نبود..پس کجاس؟ هوا که تاریکه..بیرون چیکار میکنه؟ دوباره داد زدم:
راویس...کجایی عزیزم؟ نمیخوای فکر شام باشیم؟ بریم بیرون؟ مهمون من؟
اینا رو تند تند میگفتم و میگشتم تا راویس و پیدا کنم..برگشتم تو اتاق خواب! چراغشو روشن کردم..نگام رو کمد
خالی از لباس راویس ثابت
موند...یه لحظه لرزیدم! همه ی اتفاقات صبح اومد جلوی چشام..! راویس رفته بود..رفت؟!!..شوکه شدم..انقدر حواسم
خوابی بود که دیده بودم
که یادم رفته بود راویس دیگه نیس! احساس خفگیه زیادی میکردم..داشتم دیوونه میشدم..گلومو مالیدم و دکمه ی
باالی پیرهنمو باز کردم تا راه
تنفسم باز بشه و بتونم راحت تر نفس بکشم..راویس بدون من کجا رفتی بی معرفت؟!! از صبح خوابیده بودم؟ انقدر
تو این چند روز بی خوابی،
کشیده بودم که یه سره تا االن خوابیده بودم..صدای گوشیم اومد..بدون اینکه به شماره نگاهی بندازم، جواب دادم..
_ الو؟❤️

 الو آروین؟
_ رادین تویی؟
_ آره خوبی؟راویس رفت؟
چقدر دلم از همه پر بود..از همه دلگیر بودم، مخصوصاً رادین!
_ آره..صبح رفت!
_ شب میای اینجا؟ بیام دنبالت؟ گیسو مرصع پلو درست کرده..
چطور میتونست طوری رفتار کنه که انگار چیزی نشده؟! واقعاً پیش خودش فکر میکرد که تنها درد من خوردن
مرصع پلوی دستپخت گیسوئه؟!!!
_ میخوام تنها باشم..
_ برای آخر هفته وقت گرفتم..
_ کدوم هفته؟
_ هفته ی بعد..
سکوت کردم..اگه از راویس جدا میشدم، هیچوقت بابا و رادین و نمیبخشیدم..هیچوقت!
_ آروین؟ پشت خطی؟
_ گوشی میدم..بگو..
_ متأسفم بابت حرفای اون شبم..عصبی بودم یه کم تند رفتم..
یه کم تند رفتی؟!! تو زندگیمو نابود کردی؟ از رادین بعید بود بخواد عذرخواهی کنه..انقدر مغرور و سر سخت بود
که فکرشم نمیکردم یه روزی از
کارش پشیمون شه..اما نمیتونستم ببخشمش..منم باید ازش عذرخواهی میکردم..منم بهش سیلی زده بودم..برای
اولین بار روی برادر بزرگترم
دست بلند کرده بودم..اما الل شده بودم..و.قتی یاد گریه های راویس میفتادم، دوس داشتم رادین و سگ محل کنم..
رادین که فهمید ازش دلگیرم و نمیخوام حرفی بزنم پوفی کشیدم و گفت: خدافظ..مواظب خودت باش..
گوشی قطع شد..گوشیمو پرت کردم رو تخت..حوصله ی هیچکسی و نداشتم..باید یه کم سکوت و آرامش داشته
باشم تا مغزم فعال شه! باید یه
دوش میگرفتم..دوش آب سرد!! حالمو بهتر میکرد..لباسامو درآوردم و رفتم حموم..زیر دوش آب سرد
وایسادم..نفسم بند اومده بود اما با پرروی
تموم بازم زیرش وایساده بودم..چند دیقه که گذشت طاقت نیاوردم و آب گرمم باز کردم..خودمو از تو آینه قدی ای
که تو حموم روبروی دوش بود،
دید زدم..رو آینه بخار گرفته بود..با دستم اسم راویس و درشت و به فارسی نوشتم..قسمتی از بازوم از تو اسم
راویسی که رو آینه ی بخارگرفته
نوشته بودم، معلوم بود..جایی که راویس تو جاده ی شمال رو بازوم چای ریخته بود..همون قسمت بازوم از داخل اسم
راویسی که رو شیشه ی

 

آینه نوشته بودم، معلوم بود..بازوم قهوه ای کمرنگ شده بود و پوستشم یه کمی جمع شده بود...یادگاری راویس
بود!! کالفه بودم..میتونستم با
این وضع زندگی کنم؟ یا فقط باید زندگیو ادامه میدادم؟!! نگاهی به حلقه ی تو دستم انداختم..از یادم نمیری راویس!!
هیچ وقت...
لبامو رو حلقه چسبوندم و آروم بوسه ای روش زدم..
بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون..حوله مو پوشیدم..موهام خیس بود..کاه حوله مو رو سرم انداختم و موهام
خشک کردم..رفتم تو اتاق
خودم..کمدمو باز کردم تا یه دست لباس برای خودم از توش دربیارم که نگام رو لباسی که راویس روش رنگ ریخته
بود، ثابت موند...امشب همه
چیزا دست به دست داده بودن تا منو دق بدن!! لباس و آوردم بیرون..چقدر اون شب از دستش حرص خوردم!! اما
حاال..حاضر بودم همه ی لباسای
مارک دار و گرون قیمتمو بدم همین شکلی کنه، اما پیشم بمونه..! فقط باشه!! حسش کنم..کنارم..! قط خیالم راحت
باشه که پیشمه! لبه ی
تختم نشستم..لباس هنوزم تو دستم بود..محکم تو مشتم لباس و فشار دادم..انگار یه وزنه ی 011 کیلویی به قلبم
آویزون کرده بودن..احساس
خفگی میکردم..خدایا این دو هفته رو چطوری تحمل کنم؟!
5 روزی بود شرکت نرفته بودم..تو خونه خودمو زندونی کرده بودم و جواب تلفنای رادین و مامان و نمیدادم..انگار با
همه لج کرده بودم..اونا راویس و
ازم گرفته بودم و دلم باهاشون صاف نمیشد..من راویس و میخواستم..داشتم تو دوریش ذره ذره میمردم..
صدای باریدن بارون اومد..رو صندلی اتاقم نشستم و از پنجره به قطرات درشت بارون که خورده میشد رو شیشه
نگاه کردم..دلم گرفته بود..صدای
اس ام اس گوشیم اومد..گوشیمو از رو لبه ی تخت برداشتم و رفتم تو اینباکس..چشام چار تا شد..اس ام اس از
راویس بود...
" نبار باران! عاشقانه اش نکن..دیگر من و او ما نمیشویم..!!"
دلم ضعف رفت براش..چهره ی دوست داشتنی و چشای قهوه ای رنگش جلوی چشام نقش بست..پس راویسم داره
به من فکر میکنه!! چقدر
این اس ام اسش بهم انرژی داده بود..هر چند تلخ بود، اما خیلی خوشم اومده بود و ته دلم داشتم از خوشی دق
میکردم..سریع از تو اینباکسام
یه اس ام اس فوروارد کردم و سِند کردم برای راویس!
" ببار باران...!
من سفر کرده ای دارم که یادم رفته...آب ، پشت پایش بریزم....!!"چ روزهای دلگیری

منتظر بودم تا دوباره راویس بهم اس ام اس بده..اما نیم ساعت گذشت و هیچ خبری نشد..پوفی کشیدم و گوشیمو
پرت کردم رو تخت..! شدت
بارون کمتر شده بود..چقدر خونه ی بی راویس، ساکت و عذاب آور بود..اگه راویس بود سر به سرش میذاشتم و
بهش میگفتم دیگه دختر نیس و
اونم لجش میگرفت و میگفت مریم حق داشته بره سراغ آریا و کلی به حرص خوردنش میخندیدم..کاش بود!! به
سمت آشپزخونه رفتم..5 روزی بود
غذای درست و حسابی نخورده بودم..نگاهی به یخچال انداختم..فسنجون!! شام آخری که راویس پخته بود و نشده
بود با هم بخوریمش، هنوزم
تو یخچال بود..قابلمه ی غذا رو از تو یخچال درآوردم..دلم نمیومد بدون راویس، بخورمش..اون شب، راویسم از این
غذا نخورده بود..همه ی محتویات
تو قابلمه رو خالی کردم تو سطل آشغال! کالفه بودم..الکی دور خودم میچرخیدم..صدای آیفن اومد..بی رغبت به
سمت آیفن رفتم...
_ کیه؟
_ سالم آقا آروین..در رو باز کنین..
ابروهامو باال انداختم ..این دیگه کی بود؟!
_ شما؟!
_ من ملیحه م..دوست راویس!
جا خوردم..این اینجا چه غلطی میکرد؟! حوصله ی این سیریش و اصالً نداشتم..
_ آقا آروین؟ موندم زیر بارون..نمیخواین در رو باز کنین؟ یخ زدم..
نمیدونستم کارم درسته یا نه...اما دکمه رو فشار دادم و در باز شد..
بعد از چند دیقه، ملیحه با یه پالستیک سفید که توش دو تا ظرف غذا و دو تا نوشابه ی مشکی، به چشم میخورد، وارد
خونه شد..
لبخند رو لباش بود..
_ سالم خوبین؟
حسابی آرایش کرده بود و مانتوی تنگ سبز رنگی تنش کرده بود..هیکل درشتش تو این مانتو خیلی میزد تو ذوق!
لبخندش رو اعصابم بود..از دست خودم کالفه بودم..چرا در رو روش باز کرده بودم؟ ، پیش خودش چی فکر کرده
بود که پاشده
اومده اینجا و غذاهم گرفته؟! چپ چپ نگاش کردم..ملیحه بدون اینکه منتظر جواب بمونه به سمت آشپزخونه رفت
و پالستیک غذاها رو رو اُپن
گذاشت..
_ شام که نخوردی؟
یه دفعه مغزم فعال شد..اخمام رفت تو هم

تو اینجا چیکار میکنی؟ راویس نیس..خونه ی خواهرشه..برو اونجا اگه میخوای ببینیش..
ملیحه که از برخوردم تعجب کرده بود و خورده بود تو ذوقش با قیافه ای مظلوم و لب و لوچه ای آویزون گفت:
نیومدم راویس و ببینم..میدونم که رفته خونه ی شیرین..از مونا آمارشو گرفتم..
_ خوب..پس چرا اومدی اینجا؟
ملیحه سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت: اومدم تو رو ببینم!
کم مونده بود فکم بیفته جلوی پام!! ملیحه رو کجای دلم بزارم آخه؟ هر چند مسلماً هیچ جای دلم جا نمیشد، از بس
که گنده و خپل بود!!
_ ببین آروین من..من خیلی وقته ازت خوشم اومده..همون موقعی که تو عروسیه کیانا و کوروش دیدمت ازت خوشم
اومد..حاال که میخوای راویس
و طالق بدی..خوب..خوب میدونی..من میتونم زن خوبی برات باشم..یه زن واقعی! همون چیزی که میخوای..من..من
دوسِت دارم آروین..خیلی
زیاد! راویس لیاقت تو رو نداشت..من نمیدونم مشکلتون سر چی بوده و برامم مهم نیس که بدونم..اما..من میتونم تو
رو به زندگی ای که آرزوشو
داری برسونم..از هیچی برات دریغ نمیکنم..! قول میدم..
این دختره داره چی برای خودش بلغور میکنه؟! راویس هنوز زنمه..اسمش تو شناسناممه! حتی اگه طالقشم بدم، بازم
محل سگ به ملیحه و
امثال ملیحه نمیزارم، چه برسه به اینکه برم باهاش ازدواج کنم..! اخمام و بیشتر بردم تو هم! باید باهاش جدی حرف
میزدم تا بفهمه حد خودشو
نگه داره..بدم میومد از دخترایی که خودشونو جلوی پسره ول میدن و پاشونو دراز تر از گلیمشون میکنن..
با صدای خشنی گفتم: تو پیش خودت درمورد من چی فکر کردی؟ هان؟ که زنش داره طالق میگیره و خونه هم که
نیس و برم پیشش و مخشو
بزنم و براش دلبری کنم که بیاد منو بگیره؟ آرررررره؟ یادم نمیاد بهت اونقدی رو داده باشم که داری اینجوری حد
خودتو ندید میگیری...
ملیحه که شوکه شده بود و انتظار چنین برخورد سنگینی و ازم نداشت، اشک تو چشاش جمع شد و با صدای لرزانی
گفت:
با من اینطوری حرف نزن آروین!..من..من دوسِت دارم..درمورد توأم هیچ فکری نکردم..نمیخوام از دست
بدمت..من..میتونم خوشبختت کنم!
ملیحه رو اصالً نمیتونستم با راویس مقایسه کنم..واقعاً با کدوم اعتماد به نفسی پا شده هِلک هِلک اومده اینجا و میگه
دوسم داره؟ باید حسابشو
میذاشتم کف دستش..نباید میذاشتم از آروم بودنم سوء استفاده کنه!
داد زدم: دلم میخواد وقتی از اینجا رفتی بیرون، دیگه اینورا پیدات نشه و یادت بره منو یه زمانی دوس داشتی
فهمیدی؟؟ راویس هنوز زنمه و من.. 

 

عاشقونه دوسش دارم..تو و امثال توأم که رو خونه ی یکی دیگه برای خودتون خونه میسازین و آدمم حساب
نمیکنم..عشق من تو تمام زندگیم
یکیه و اونم فقط و فقط راویسه! حتی اگه از هم جدا شیم..بازم قلبم فقط مال راویسه..نه کس دیگه! پس از اینجا برو و
این عشوه گریا و لوس
بازیاتم بریز دور و خرج یکی کن که بتونه بهت به چشم معشوقه نگاه کنه..من پسر 31 ساله نیستم که خر این
عشوه شُتریا بشم..رک میگم که
حرفمو بگیری و بری و پشت سرتم نگاه نکنی..اگه فقط یه بار..فقط یه بار دیگه، عمدی یا اتفاقی ببینمت و این
حرفای پسر خر کن و تحویلم بدی،
بالیی سرت میارم که به غلط کردن خوردم بیفتی...فهمیدی؟ حاالم گمشو برو بیرون...!
هر چی دق دلی داشتم و سر ملیحه ی بیچاره خالی کردم..حقش بود..تا اون باشه پشت سر راویس بد نگه و منو خر
فرض نکنه..باید حد و حدود
خوشدو بدونه..این شد براش تجربه..ملیحه در حالیکه به هق هق افتاده بود کیفشو از رو مبل برداشت و با گریه
گفت:
باشه میرم..اما..اما من دوسِت دارم آروین..همیشه!
داد زدم: بیرووووووووووون!
ملیحه سرشو انداخت پایین و رفت..!
دوس نداشتم خوردش کنم با بهش توهین کنم، اما ملیحه چند بارم بهم نخ داده بود، شب تولدمم که با اون کادوی
مسخرش راویس و ناراحت
کرده بود..نمیتونستم مثل بز یه جا وایسم تا برام عشوه بیاد و آخرمش بگه بیا منو بگیر..! حقش بود..زودتر از اینا
باید باهاش جدی و رسمی برخورد
میکردم تا بفهمه هیچ حسی بهش ندارم..اما فکر نمیکردم انقدر وقیح باشه که به یه مرد متأهلم نظر داشته باشه..من
شوهر دوستش بودم،
چطور میتونست بهش خیانت کنه؟ غذاهایی که ملیحه خریده بود و رو اُپن بود و با حرص برداشتم و همشو بدون
اینکه رغبتی داشته باشم که
ببینم غذاش چیه، همشو پرت کرده تو سطل آشغال و درشو بستم..پوفی کشیدم..سبک شده بودم!! کاش زودتر
ملیحه میومد تا سرش داد بزنم
و سبک شم! بیچاره ملیحه!!
_ الو آروین ساعت 2 اونجا باشیا..دیر نکنی!
_ باشه بابا میام..
_ خدافظ
گوشیمو قطع کردم! این رادین گیر میداد، ول نمیکردا..امروز همه چیز تموم میشد..هر چی بین من و راویس بود،
تموم میشد! تو این دو هفته ای

که گذشت بدترین روزامو پشت سر گذاشته بودم! ساعت نزدیک 0 بود..خودمو تو آینه نگاه کردم..چشام سرخ و
پف کرده شده بود! موهامو با ژل
مرتب کردم..برای ناهار چند لقمه ای سوسیس و تخم مرغ خورده بودم..یه پیرهن کرم کاراملی رنگ و شلوار قهوه
ای سوخته از بین لباسام انتخاب
کردم و پوشیدم..خودمم نمیدونستم چرا انقدر دارم به خودم میرسم! برای کی دارم تیپ میزنم؟! یه کراوات باریک
نسکافه ای رنگم دور گردنم
بستم..امروز راویس و میدیدم و برای دیدنش آروم و قرار نداشتم..بعد از دو هفته، عشقمو میدیدم! نباید میذاشتم
این جدایی سر بگیره..انگار تازه
خون به مغزم رسیده بود و مخم داشت کار میکرد و داشتم میفهمیدم که دارن چه بالیی سرم میارن..38 سالمه!
خودم میتونم برای زندگی و آینده
م تصمیم بگیرم..بچه که نیستم! مریمم انتخاب خودم بود..اما راویس امتحانشو پس داده بود..بی خیال مامان و
خونواده م..هر چند خیلی برام
سخت بود اما تو این دو هفته ای که گذشت خیلی زجر کشیده بودم و فهمیده بودم جای راویس و هیچی برام پُر
نمیکنه!! خوانواده ای که نخوان
من کنار عشقم بمونم و خوشبخت شم، بهتر که پیشم نباشن...! تو این دو هفته عین یه مرده ی متحرک زندگی کرده
بودم! نباید میذاشتم رادین
و بابا، راویس و ازم بگیرن..راویس مال من بود...فقط مال من! تا االنشم خیلی ماست بازی درآوردم..میخواستم بابا
بیخیال تصمیمش بشه و راویس
و بعنوان زن من قبول کنه اما انگار ایندفعه فرق کرده بود و بابا تا حکم طالق ما رو نمیدید، بیخیالمون نمیشد! وقتی
به سکوتم جلوی رادین و بابا
فکر میکردم، حالم از خودم و مرد بودنم بهم میخورد..ادکلنی که راویس برای تولدم خریده بود و رو خودم خالی
کردم..قلب تو گردنمو بوسیدم و
گفتم: نمیزارم از دست بدمت! لبخند کمرنگی زدم و از خونه اومدم بیرون..پشت فرمون ماشینم نشستم..راویس یه
سی دی تو کشوی میز
توالتش جا گذاشته بود..قبالً گفته بود که این سی دی و مونا بهش داده، منم از تو کشوی میزش کِش رفته بودم..سی
دی و تو دستگاه
گذاشتم..دکمه ی play و زدم..آهنگ آرامش بخشی به گوش رسید..صدای مازیار فالحی بود..خیلی لطیف و پر
احساس بود..شعرشو دوس
داشتم..انگار برای من خونده بودش..صداشو زیاد کردم و پامو رو پدال گاز گذاشتم و ماشین از جا کنده شد...
گل نازم دلم تنگه..
نذاشتن پیش هم باشیم..
باید هر دو جدا از هم..❤️

شریک درد و غم باشیم..
دلم تنگه واسه چشمات...
دلم تنگه گل نازم...
منم مثل تو دلگیرم..
میدونم عاقبلت یک شب..
از این دلتنگی میمیرم...
دلم تنگه گل نازم..
نگی از تو جدا بودم..
اگه پرسیدن اون کی بود..
نگی من بی وفا بودم..
دلم تنگه واسه چشمات..
تصویر چشای قهوه ای و درشت راویس، جلوی چشام جون گرفت..اون چشما مال من بود! مال من..! نباید بزارم کس
دیگه ای صاحبش شه..!
گل نازم دلم تنگه..
نذاشتن پیش هم باشیم..
باید هر دو جدا از هم..
شریک درد و غم باشیم..
دلم تنگه واسه چشمات...
دلم تنگه گل نازم...
منم مثل تو دلگیرم..
میدونم عاقبلت یک شب..
از این دلتنگی میمیرم...
گل نازم..مازیار فالحی
3 هفته ای بود راویس و ندیده بودم..اون چشای خوشرنگشو...اون صورت معصوم و دخترونه شو..! زیر لب گفتم:
" نمیزارم از دستت بدم راویس..! تو فقط مال آروینی..!"
آهنگ تموم شده بود..خم شدم تا بزنم از اول بخونه که اشتباهی یه دکمه ای و زدم و آهنگ به کل قطع شد..سرمو
خم کردم و چند لحظه ای
نگامو از جلوم گرفتم و باالخره دکمه رو زدم و آهنگ پخش شد..سرمو که بلند کردم کامیون بزرگی روبروم
دیدم..پامو محکم رو ترمز گذاشتم، اما.. 

برای هر کاری دیر شده بود..صدای ممتد بوق ماشین و.....صدای آخم بلند شد..سرم محکم به فرمون ماشین برخورد
کرد..صدای مازیار فالحی
میومد:
گل نازم دلم تنگه..
نذاشتن پیش هم باشیم..
مایع گرم و غلیظی و رو سر و پیشونیم حس کردم..زیر لب اسم راویس و صدا زدم و چشام بسته شد...
راویـــــــــــــــــــــ ـــــــــس**
نگاهی به ساعتم انداختم..دلم مثل سیر و سرکه میجوشید..تا چند دیقه ی دیگه همه چی تموم میشد..رادین مرتب تو
راهروی باریک و دراز
محضر، قدم میزد و گوشیش دستش بود..شماره میگرفت و عصبی بود..بابا و آرسامم کنار هم وایساده بودن و بابا با
مهربونی نگام میکرد..شیرینم
نشسته بود کنارم..گیسو و انیس جونم گوشه ای نشسته بودن..انیس جون سرش پایین بود انگار ازم خجالت
میکشید...وقتی بهش سالم داده
بودم، با مهربونی و گرمی جوابمو داده بود اما یه غم عجیبی و تو چشاش حس میکردم..
پدر جون با خشم رو به رادین گفت: پس این پسره کجاس؟ مگه بهش نگفتی 2 اینجا باشه؟
رادین کالفه گفت: چرا بهش گفتم! گوشیشم جواب نمیده..معلوم نیس کجا مونده!
پدر جون با حرص گفت: میخواد نیاد نه؟ دو هفته ما رو انتر خودش کرده که چی بشه؟ بشیم مضحکه ی عام؟ ما رو
مسخره ی خودش کرده؟
انیس جون با لحن جدی و خشکی گفت: بهروز! حق نداری درمورد آروین اینجوری حرف بزنی..شاید کاری برای
بچم پیش اومده...اگه میخواست
نیاد، پشت تلفن، به رادین میگفت..
پدر جون کالفه گفت: پس کجا مونده؟ 01 دیقه از 2 گذشته!!
یه دفعه رادین در حالیکه موبایلش دم گوشش بود، گفت: الو شما؟ من با گوشی برادرم تماس گرفتم..چی؟..یعنی
چی؟...چطور ممکنه؟..کجایین
االن؟ کجاس؟..آها..باشه باشه..میایم االن..
رادین گوشیشو قطع کرد..مضطرب به نظر میرسید..
_ بابا بدبخت شدیم...
ماتم برد..چی شده؟! پشت خط کی بود؟ گیسو و انیس جون از جاشون بلند شدن و نزدیک رادین وایسادن..
پدر هراسون گفت: چی شده رادین؟ کی بود پشت خط؟
رادین گفت: زنگ زدم موبایل آروین..یه مرد دیگه گوشی و ورداشت..گفت..گفت..بابا آروین تصادف کرده..وضعش
خیلی بده..رسوندنش.... ❤️یاخوداااا اروین😢😢😢❤️

 

بیمارستان..باید...باید بریم...
چی؟! چی گفت؟!! گیسو و انیس جون جیغ و داد راه انداختن..
پدر جون کالفه گفت: یاال رادین باید بریم بیمارستان...بدو عجله کن پسر..
قبل از اینکه فرصت کنم واکنشی نشون بدم، رادین و گیسو و انیس جون و پدر جون رفتن..
شیرین با نگرانی نگام کرد و گفت: راویس خوبی؟
شوکه شده بودم..الل شده بودم..باورم نمیشد! رادین چی گفت؟ آروین چی شده؟ تصادف کرده؟..آره انگار گفت
تصادف کرده و حالشم خیلی
بده.. وای نه...وااااااااااااااای!!
آرسام گفت: راویس خوبی؟ راویس جواب بده؟
شیرین تکونم داد..هیچی حالیم نبود..بعد از یه ربع بهتر شدم..شیرین یه لیوان آب بهم داد و به زور چند قلوپی به
خوردم داد..
_ راویس خوبی قربونت بشم؟
با گیجی و بغض گفتم: آروین چش شده شیرین؟ رادین چی گفت؟ درست شنیدم؟
بابا نزدیکم شد..دستامو گرفت و گفت: راویس آروم باش..آروم باش...
_ بابا..من باید برم بیمارستانی که آروین توش بستریه..بابا باید برم..
شیرین با بغض گفت: باشه..باشه میریم..زنگ بزن به گیسو ازش آدرس بگیر..
شماره ی گیسو رو با دستانی لرزان گرفتم..بعد از چند دیقه، صدای بی حال و لرزان گیسو رو شنیدم...
_ الو؟
_ گیسو؟ کجایین؟ آروین چش شده؟ سالمه؟
صدای جیغ و شیونای انیس جون و از تو گوشی شنیدم..نفسم حبس شد..تنم یخ کرد..نکنه...نکنه آروین....واااااااای
نه...! خداااااااااایااااااا....
_ گیسو؟ حرف بزن...گیسوووووو؟
_ الو راویس..بیا اینجا..آروین داره میمیره..راویس بیا..فقط بیا..
نفهمیدم چطوری آدرس و از گیسو گرفتم و با بابا راهی بیمارستان شدیم..آرسام و شیرین رفته بودن پیش رونیکا و
نیومدن بیمارستان!
به بیمارستان رسیدیم..رادین و گیسو و انیس جون و پدر جون تو راهروی بیمارستان وایساده بودن..به سمت گیسو
رفتم..
_ گیسو؟
انیس جون با دیدنم بیشتر گریه کرد و صدای شیونش بلند شد..پدر جون نزدیک انیس جون شد و شونه هاشو آروم
مالید و ازش خواست آروم
باشه..رادین عصبی بود و به دیواری تکیه داده بود و دستاشو بغل کرده بود و تو فکر بود..
گیسو هم آروم اشک میریخت..گیسو رو با دستام تکون دادم و گفت: گیسو؟؟ بگو چه بالیی سر آروینم اومده...بگو

انیس جون در میان هق هق گریه، گفت: دیدی چی شد راویس؟ دیدی چه بالیی سرمون اومد؟ دیدی بی آروین
شدیم؟ آروینم...آروینم داره میمیره
راویس...داره مامانشو تنها میزاره..داره..داره ناکام میره..
پرستاری نزدیکمون شد و به انیس جون تذکر داد..رادین از پرستار عذرخواهی کرد..انیس جون بی صدا اشک
ریخت..پرستار رفت..
شونه هام میلرزید..به سمت اتاقک شیشه ای که بزرگ روش با رنگ قرمز نوشته شده بود " ICU "رفتم..از شیشه
ی بزرگ و پهن آی سی یو،
چشم چرخوندم تا آروین و ببینم..خدای من!!!..این جسمی که باندپیچی شده آروین منه؟!! دستمو رو شیشه
کشیدم...نه..نه این آروین نیس.. از
این بدن که جاییش سالم نمونده...نه..این آروین من نیس...!!..سرش پانسمان شده بود و پانسمانش خونی
بود..چشماش بسته بود و رو چشاش
دو تا چسب سفید زده بودن..لوله ی کلفتی تو دهنش بود، سه تا چسب دایره ای شکل رو سینه ی لخت و پهن آروین
زده بودن و از تو چسبا
سیمای ریزی آویزون بود..! پاهاش تو گچ بود..تموم صورتش کبود و خونی و پر زخم بود...قلبم فشرده شد..این
آروین بود؟! اینی که االن رو تخت
خوابیده و به این وضع افتاده، همون آروینیه که حاضر بودم جونمم بخاطرش بدم؟! بغضم ترکید و اشکام ریخت رو
گونه م...آروبن...!..جیغ کشیدم.
_ نه..نه..این آروین نیس..آروین من کجاس انیس جون؟ شوهر من کو؟ ازش جدا نمیشم..نمیخوام ازش جدا
شم..اون دنیای منه..انیس جون آروین
من کووووو؟ اینی که رو تخته آروین نیس...انیس جون...از این که چیزی نمونده...این آروین نیس..آروین من
سالمه..زنده س..نفس میکشه..
میخواست بیاد محضر..میخواست بیاد طالقم بده..این آروین نیس..آروین من این شکلی نیس..آروین من سالمه..این
شوخیه مسخره و تمومش
کنین..من طاقتشو ندارم..به خدا ازش جدا میشم..اما..اما بهم بگین دارین دروغ میگین..بگین..بگین آروینم زنده
س..گیسو..گیسو بگو آروین زنده
س...بگووووو...
گیسو به سمتم اومد..شونه هامو گرفت و اونم به هق هق افتاد..
_ راویس..آروم باش عزیزم..
بابا به سمتم اومد..
_ راویس.. دخترم..قوی باش بابا..
با گریه گفتم: بابا..بابا ببین آروینم به چه روزی افتاده...ببین تو بانداژ و سیم گم شده..بابا ببینش..ببین از اون هیکل
مردونه و جذابش، چی مونده!... 😢😢

بابا سرشو انداخت پایین و به دیواری تکیه داد...انیس جون سرشو بین دستاش گرفته بود و زار میزد..خدایا این چه
مصبیتی بود! آروین من اینجا
چیکار میکرد! آرویــــــــــــــــــــن !!
***
_ خانوم محترم چرا الکی جیغ و داد راه میندازین؟ من میدونم که ناراحتین و غصه دارین..اما..اینجا بیمارستانه و این
کارای شما، باعث آزار و اذیت
بیمارای دیگه میشه..پسرتون عالئم هوشیاریشو از دست داده..
انیس جون در حالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت، گفت: یعنی چی آقای دکتر؟ پسره چشه؟ چشه؟
دکتر که مرد قد بلند و میانسالی بود، عینکشو جا به جا کرد و گفت:
پسر شما بر اثر ضربه ای که به سرش وارد شده فعالً تو کما هستن و هیچ هوشیاری ای نسبت به اطرافشون ندارن..
گیسو گفت: کِی از کما میاد بیرون؟
دکتر سرشو به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت: فقط دعا کنین که زودتر هوشیاریشو به دست بیاره..از دست ما
کاری ساخته نیس..تا حرکتی
نکنه، ما نمیتونیم براش کاری بکنیم..براش دعا کنین..توکلتون به خدا باشه..
دکتر اینو گفت و رفت..وا رفتم..خدایا!! 5 روزی میشد بیمارستان باالی سر آروین بودم..آروین هنوز یه درصدم
تغییری نکرده بود..اگه..اگه هیچوقت از
کما درنیاد چی؟ نفهمیدم چی شد که بیمارستان دور سرم چرخید و بیهوش کف راهروی بیمارستان افتادم...
***
چشامو باز کردم..حالت تهوع و سر درد شدیدی داشتم..چشمم به دو ردیف مهتابی های سفیدی که به سقف وصل
شده بود، افتاد..سوزش رو
دستمو حس میکردم..شیرین و مونا باالی سرم بودن..مونا با دیدنم لبخند بی جونی زد و گفت:
خدا رو شکر به هوش اومدی..
شیرین دستامو گرفت و گفت: راویس چرا با خودت اینکارا رو میکنی خواهری؟ تو رو به ارواح خاک مامان قسمت
میدم انقدر خودتو عذاب نده..
قلبم درد میکرد..آروین چه گناهی داشت که باید این بالها سرش بیاد؟ به چه امیدی دیگه نفس بکشم؟! خدایا چرا
این بال باید سر عشقمون بیاد؟
خدایا منم با آروین ببر..نمیخوام بدون آروین، زنده بمونم...من طاقت ندارم باشم و نبود آروین و حس کنم..! اشکام
جاری شد..مونا خم شد رومو
اشکامو پاک کرد و گفت:
انقدر گریه کردی خسته نشدی؟ با گریه کردنه تو، آروین به هوش میاد؟ فقط براش دعا کن راویس..اشکات سودی
به حالش نداره..
به سختی گفتم: شاید..شاید دیگه هیچوقت به هوش نیاد..اونوقت..اونوقت من چیکار کنم مونا؟ ها؟..

به هق هق افتادم..مونا هم خم شد و سرمو رو سینه ش گذاشت و آرومم کرد..حالم خیلی بد بود..
بابا اومد تو اتاقی که رو تختش خوابیده بودم..
_ راویس؟ خوبی بابا؟
با دیدن بابا، اشکام بیشتر شد..بابا نزدیکم شد..بوسه ای نرم رو پیشونیم گذاشت و گفت:
انقدر خودتو عذاب نده بابا..میریم خونه تا یه کم استراحت کنی..
_ نه بابا..کجا بیام؟ وقتی شوهرم اینجاس..رو تخت این بیمارستان بیهوش خوابیده، من پاشم کجا بیام؟
_ دخترم..االن 5 روزه شب و روز اینجایی..بریم یه کم استراحت کن..خودم برمیگردونمت اینجا..باشه؟
بابا هم خسته بود..چشاش بی رمق و سرخ بود..از همه خجالت میکشیدم.من باعث شده بودم همه ناراحت
باشن..سِرمم تموم شد و باالخره
رضایت دادم که برم خونه و کمی بخوابم و بعد دوباره برگردم پیش آروین..نمیخواستم بابا رو اذیت کنم..بابا جلوتر
رفت تا ماشین روشن کنه..مونا و
شیرین زیر بغلمو گرفتن و کمکم کردن تا بتونم راه برم..تو حیاط بیمارستان گیسو و رادین و دیدم..
رادین پوزخندی بهم زد و گفت: دیگه الزم نیس بیای بیمارستان..نمیخوام اینجا، باالی سر برادرم ببینمت..همه ی این
بالها رو تو سر ما آوردی..
بغض کردم..چرا رادین دست از سرم برنمیداره؟..مگه من چه هیزم تری بهش فروختم که انقدر ازم بیزاره؟ اون که
داره میبینه تو چه اوضاع خراب و
داغونیم، چرا داره با حرفای نیش دارش زخم رو دلمو بیشتر میکنه؟ سرمو انداختم پایین..
مونا با خشم رو به رادین گفت: این چه طرز حرف زدنه؟ مگه نمی بینید راویس چه حالی داره؟ تازه از زیر سِرم
دراومده..مثل اینکه یادتون رفته که
آروین هنوزم شوهر راویسه و هنوزم اسمشون تو شناسنامه ی همه! شما چیکاره ی این دوتایین که انقدر راحت
میگید راویس چه حقی داره یا
چه حقی نداره؟ شما تعیین میکنین که راویس میتونه بیاد باال سر شوهرش یا نه؟!
رادین رو به مونا با خشم گفت: شما چیکاره اید؟ این همه بال رو راویس سر ما آورده..اگه یه تار مو از سر داداشم کم
بشه...
گیسو نذاشت رادین حرف بزنه و آستین لباس رادین و کشید و خصمانه تو چشای رادین زل زد و گفت:
اگه یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه اینطوری با راویس حرف بزنی، رادین به جون مامانم قسم که دیگه اسمتو نمیارم..
رادین متعجب به چشای گیسو نگاه کرد..باورش نمیشد روزی گیسو اینجوری باهاش حرف بزنه..منم کپ کرده
بودم..
گیسو ادامه داد: راویس چه هیزم تری بهت فروخته که اینطوری باهاش رفتار میکنی؟ ها؟ این بال رو تو و عمو بهروز
سر آروین آوردین یا راویس؟
شماها باعث شدین این دو تا به این روز بیفتن..داشتن زندگیشونو میکردن..بدون هیچ مشکلی! واسه چی به آروین
زور کردی

رادین در حالیکه از خشم و حرص رگ گردن و پیشونیش متورم شده بود با ابروهایی در هم گره شده از البالی
دندونای بهم فشرده شدش گفت:
تو دخالت نکن گیسو..به تو مربوط نیس..
گیسو صداشو برد باال و با خشم گفت: چرا دخالت نکنم؟ ها؟
گیسو با انگشت سبابه ش به من اشاره کرد و رو به رادین گفت:
اینو میبینی؟ این دختر همونیه که نذاشت من از تو جدا شم..میفهمی چی میگم رادین؟
چشای رادین 0 تا شد..
گیسو ادامه داد: خودتم خوب میدونی که تصمیمم برای جدا شدن از تو جدی بود و کسی نتونست جلومو
بگیره..اما..اما راویس منصرفم کرد..!
راویس بهم گفت که تو چقدر دوسم داری..بهم گفت که یه سال بعد از عروسیمون، وقتی فهمیدی باردار نمیشم و
بازم به پام نشستی..راویس
اینارو بهم گفت..اینارو که شنیدم حس کردم بیشتر از قبل دوسِت دارم و نمیتونم بیخیالت بشم و ازت جدا شم..اگه
راویس بهم موضوع و نمیگفت،
من و تو االن زن و شوهر نبودیم..حرفای راویس خیلی روم اثر گذاشت و باعث شد دیگه به جدا شدن بهت فکر
نکنم..اما تو چیکار کردی؟ افتادی تو
زندگیه این دوتا..چرا؟ این انصافه که زندگیشونو بهم ریختی؟ آره رادین؟ انصافه؟ راویس زندگیه تو رو نجات داد
اما تو..در عوضش، تو زندگیه این دو تا
موش دووندی که چی بشه؟ چون از راویس متنفری؟ چرا ازش متنفری؟ چون دروغ گفت و داداشتو متهم کرد؟ االن
که همه چیز مشخص شده و
راویسم به دروغش اعتراف کرده دیگه چرا داری بازم با راویس این رفتار رو میکنی؟ مگه راویس باهات چیکار
کرده؟ وقتی آروین دوسش داره..وقتی
ازش ناراحت نیس..وقتی راویس و بخشیده، تو چرا شدی کاسه ی داغ تر از آش؟ مگه ادعا نمیکنی آروین و دوس
داری؟ مگه نمیگی داداش
کوچیکته و نمیخوای خم رو ابروش ببینی، پس چرا واسه انتخابش ارزش قائل نشدی؟ چرا سنگ انداختی جلوی
پاش؟ چرا خودتو از چشمش
انداختی؟ خوب بود که آروینم میفتاد تو زندگیه ما و به عمو بهروز میگفت رادین باید گیسو رو طالق بده چون بچه
دار نمیشه؟ خوب بود؟
گیسو اینا رو میگفت و اشکاش میریخت پایین! رادین کپ کرده بود..باورش نمیشد من اون حرفا رو به گیسو زده
باشم..بی حرکت وایساده بود و
حرفی نمیزد..گیسو سرشو انداخت پایین و گفت:
دلتو صاف کن رادین..آروین و شماها به این روز انداختین..با خودخواهیاتون!
گیسو از ما دور شد..رادین سرشو پایین انداخت..تو فکر بود..مغرورتر از اونی بود که احساس شرمندگی کنه و ازم
عذرخواهی کنه..ازش انتظاریم.

نداشتم...به کمک مونا و شیرین به سمت ماشین بابا رفتم و از رادین دور شدیم..خدا رو شکر که گیسو همه چیز و
بهش گفت..حرفای دل منو
امروز به زبون آورد و منو سبک کرد..سبک از همه چیز...!
***
خودمو تو آینه نگاه کردم..چرا اومده بودم اینجا؟ قاب عکس آروین و تو بغلم گرفتم و اشکام جاری شد..چقدر دلم
باری خونه ی خودمو آروین تنگ
شده بود..فکر نمیکردم یه روزی بتونم دوباره اینجا رو ببینم..رو تخت آروین دراز کشیدم..اشکام رو گونه م
میریخت...چرا این بال سرمون اومد؟ کی
مقصر بود؟ اگه آروین طوریش بشه منم خودمو میکشم..نمیخوام زندگیه بدون آروین و..!! لباسای آروین و از تو
کمدش درمیاوردم و هق هق گریه
میکردم..تحمل این خونه، بدون حضور آروین برام خیلی عذاب آور بود..باید میرفتم بیمارستان...داشتم تنهایی تو
این خونه دیوونه میشدم..لباسامو
پوشیدم و راهی بیمارستان شدم..
پدر جون با دیدنم خصمانه نگام کرد و جلوم وایساد..قلبم تند تند زد..چرا ولم نمیکردن؟ چی میخوان از جونم؟!
_ چرا روز و شب اینجایی؟ ها؟ االن یه ماهه هر روز اینجایی! از تن بی جون آروینم نمیگذری؟ چی میخوای ازمون؟
تا تو سردخونه نبینیش ول
نمیکنی؟
بغضم ترکید..واقعاً درموردم اینجوری فکر میکردن؟ که منتظر مرگ آروینم؟ اشکام جاری شد..انیس جون بی حال
و رنگ پریده بود..جلوم وایساد و رو
کرد به پدر جون..خدا رو شکر که تو این اوضاع گیسو و انیس جون هوامو داشتن..وگرنه معلوم نبود وضعم چی
میشد..
انیس جون با صدایی لرزان رو به پدر جون گفت: بهروز حق نداری با این طفل معصوم اینجوری حرف بزنی..حق
نداری!
پدر جون با خشم گفت: چرا حق ندارم؟ این دختره پسرمو ازم گرفت..با دروغایی که گفت باعث شد آروین
گستاخی کنه و روبروی منی که 38
ساله باباشم وایسه! یادت رفت انیس؟ یادت رفت این دختر چه بالیی سرمون آورد؟
لبام لرزید..
انیس جون گفت: بهروز به خدا اگه بخوای بازم به راویس توهین کنی، دیگه احترامی که برات قائلم و نگه
نمیدارم..اون بال رو تو و رادین سر آروین
آوردین نه این دختر! از خودم شرمندم..شرمندم که به آروین گفتم باید راویس و طالق بده..شرمندم که بچمو
گذاشتم تو دو راهی و از محبت
مادریم سوء استفاده کردم..ما مسئول این وضع آروینیم، بهروز!! من و تو و رادین..! باید از این دختر بخوایم ما رو
ببخشه..هم دلشو شکوندیم هم با❤️

 

احساساتش بازی کردیم.خدا هم اینجوری ازمون تاوان گرفت...اگه االن پسرم سالم بود و میدید اینجوری داری سر
زنش داد و هوار میکنی، مطمئن
باش ساکت یه جا واینمیساد بهروز..تو این بال رو سر آروین آوردی بهروز..چرا باهاش اون کار رو کردی؟ چرا؟ من
بخاطر تو از خونه بیرونش کردم..اما
..اما تو..حق بچم این نبود..اگه بالیی سرش بیاد..اگه..اگه..
انیس جون شروع کرد به ضجه زدن..شونه هاشو گرفتم و رو صندلی نشوندمش..انیس جون دستشو رو قلبش
گرفت..نفسش بند اومده بود..
پدر جون نزدیکش شد: انیس..انیس تو رو خدا خودتو عذاب نده..انیس جبران میکنم..قول میدم..انیس!
انیس جون از هوش رفت..پدر جون گریه کرد..دلم ریش شد..چقدر وضع اسفناکی بود..
***
روابط من و پدر جون و رادین بهتر از قبل شده بود..دیگه نگاه های رادین پر از خشم و تنفر نبود و مالیم تر رفتار
میکرد..پدر جونم با اینکه زیاد باهام
حرف نمیزد اما دیگه عصبی نبود و نگاهاش پر از غم بود..5 ماهی گذشته بود و وضع آروین هیچ تغییری نکرده
بود..روز و شب پیش آروین
بودم..انیس جون حالش بد شده بود و چند روزی بود که بخاطر قلبش تو همین بیمارستان، بستری شده بود..من و
رادین و پدر جون، یه لحظه هم
آروین و تنها نمیذاشتیم، هر چند آروین تو کما بود و هوشیاری ای نسبت به اطرافش نداشت..همه چیز یهویی بهم
ریخته بود..بابا هم که از کار و
زندگیش عقب افتاده بود و شده بود راننده شخصیه من و با ماشین آرسام منو میبرد بیمارستان و میاورد..طفلی
خیالش از بابت من راحت نبود و
نمیتونست بره شیراز..! خسته شده بودم..روز و شبام تکراری و بدون هیچ اتفاق خاصی میگذشت..هر روز صبح که از
خواب بیدار میشدم به امید
یه ذره تغییر و تحول تو حال آروین، میومدم بیمارستان و شب ناامید میخوابیدم..رو صندلیه بیمارستان نشسته بودم و
تو دلم داشتم با خدا راز و نیاز
میکردم..حالم خیلی بد بود..امروز از اون روزایی بود که دلم بدجوری گرفته بود..دلم برای اون چشای عسلی آروین
یه ذره شده بود..بغض مثل یه
نارنگی سفت تو گلوم گیر کرده بود..رادین رو صندلی نشسته بود و به موزاییکای کف راهروی بیمارستان چشم
دوخته بود..گیسو پیش انیس جون
مونده بود..خیلی وقت بود هیچکدوممون رنگ شادی و ندیده بودیم..خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودیم..همه
غمگین و افسرده بودیم..چشای
هممون بی رمق و خسته بود..خسته و کالفه! روزامون تکراری میگذشت و دلمون مرده بود! از رو صندلی بلند شدم و
نزدیک شیشه ی آی سی

یو، جایی که هر روز با آروین درد و دل میکردم و از پشتش شوهرمو مالقات میکردم، وایسادم..کبودیای رو
صورتش بهتر شده بود و ورمش تا حدودی
خوابیده بود..اما وقتی اون چسب رو پلکاشو میدیدم، دلم بدجوری میگرفت..به حلقه ی دست چپم زل زدم..قلبم
فشرده شد..دستمو بردم زیر
مانتومو، قلب نصفه ی تو گردنمو لمس کردم..آرامش خاصی تو قلبم سرازیر شد..دستمو رو شیشه ی آی سی یو
گذاشتم و آروم گفتم:
آروین..! ببین قلبم نصفه س..ببین بدون تو ناقص و پوچم! برگرد آروین..ببین من منتظرتم..تو سهم منی..مال منی!
آروین ببین به چه روزی
افتادم..ببین انیس جون از غم نبودنت، افتاده رو تخت بیمارستان! پدر و برادرتو ببین..شونه های خمیده ی
باباتو..چشای پر از اشک و غمگین
برادرتو..آروین! مگه نگفتی دوسم داری؟ مگه نگفتی عشقتم؟ پس چرا داری تنهام میزاری؟ چرا راحت گرفتی
خوابیدی؟ آروین!
اشکام ریخت رو گونه م! باالخره این بغض لعنتی شکست..شوری اشک و تو دهنم حس میکردم..صدامو بردم باالتر و
ضجه زدم:
آرویــــــــــــن! پاشو..پاشو بهم بگو دیگه دختر نیستم..بگو..قول میدم اذیتت نکنم و نگم که مریم بهترین کار رو
باهات کرد..قول میدم نگم لیاقت
مریم و نداشتی...تو فقط از رو این تخت کوفتی بلند شو..قول میدم هر چی بگی، هیچی نگم..آروین به خدا دیگه
ناراحتت نمیکنم..دیگه..دیگه
نمیرنجونمت..من بدون تو میمیرم..آروین! ببین نابودم کردی..چرا این بال سرت اومد عزیزدلم..چراااااااااا؟؟
همینجوری داشتم زار میزدم که دستی رو شونه هام حس کردم..برگشتم عقب...پدر جون بود! خدای من!! داشت
گریه میکرد...!!
چشاش اشک غرق اشک بود..تو چشام زل زد و با مهربونی گفت: راویس! دخترم!
طاقت نیاوردم و خودمو تو آغوش مردونه اما خسته و پیرش جا دادم..این 5 ماه شکسته شدنشو با چشم
میدیدم..کمرش خم شده بود..موهاش
سفید شده بود و کمتر میشد موی سیاه البالی موهاش پیدا کرد..اون لحظه که تو بغل پدر جون بودم به این فکر
نمیکردم که پدر جون میخواسته
منو از آروین جدا کنه، یا مقصر بوده و بهم چه حرفایی زده بوده..به هیچی فکر نمیکردم..پدرجونم محکم منو بغل
کرده بود و آروم سرمو نوازش
میکرد..صدای هق هق گریه م باال رفت..رادینم با غصه نگامون میکرد..دیگه تو چشای آروینم خشمی دیده
نمیشد..نرم شده بود!
بعد از چند دیقه، از تو بغل پدر جون بیرون اومدم..پدر جون اشکامو پاک کرد..چقدر شبیه آروین اینکارو میکرد..یه
لحظه یاد آروین افتادم..آروین خیلی
شبیه پدر جون بود..ته چهره ی پدر جون خیلی منو یاد آروین مینداخت...❤️

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ejbar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه lmzcn چیست?