اجبار 18 - اینفو
طالع بینی

اجبار 18

آب دهنمو قورت دادم و گفتم: منو ببخشید پدر جون! من خیلی به شما بدی کردم..هم به شما، هم به کل
خونوادتون..میدونم با آبروتون بازی
کردم..اما به خدا قسم قصدم این نبود..منم قربانی بودم..منو ببخشین..مقصر منم نه آروین! اگه شما بخواین بعد از
اینکه آروین بهوش اومد، برای
همیشه از زندگیش میرم..
پدر جون با مهربونی به چشای پر از اشک و حال خرابم نگاه کرد و گفت:
منم بی تقصیر نبودم..نباید سد راه تو و آروین میشدم..شاید اگه میذاشتم پیش هم باشین، حاال این مصیبت سرم
نمیومد..من تو رو بخشیدم
راویس! وقتی آروین تو رو از ته دلش دوس داره و میخواد با تو بمونه، من هیچ مخالفتی ندارم..بهت بد کردم
میدونم! اما برای آروین بمون..براش دعا
کن..دعا کن زودتر بهوش بیاد..اگه..اگه خدای نکرده طوریش بشه خیلی داغون میشم..از یه طرف انیس و از یه
طرفم آروین!! بدجوری داره خوردم
میکنه این مصیبت! اگه آروین بهوش بیاد، انیسم دیگه ازم دلگیر نیس..دیگه از دستم ناراحت نمیشه..انیس منو
مقصر این وضع آروین میدونه..اگه تو
با آروین بمونی، انیسم از گناهم میگذره و دلش باهام صاف میشه..با آروین بمون!
قند تو دلم آب شد..انقدر از این حرف پدر جون ذوق مرگ شدم که البالی گریه، لبخند زدم..
آروین! ببین بابات باالخره راضی شد که ما با هم باشیم..!! خیلی خوشحال بودم و این خوشحالیمو بهوش اومدن
آروین کامل میکرد...!
رو تخت دراز کشیده بودم..آهنگ محسن یگانه رو داشتم گوش میدادم..قاب عکس آروین تو دستام بود و اشکام
جاری شد...
حاال که امید بودن تو در کنارم داره می میره
منم و گریه ممتد نصف شبم دوباره دلم می گیره
حاال که نیستی و بغض گلوم و گرفته چه جوری بشکنمش
بیا و ببین دقیقه هایی که نیستی
اونقده دلگیره، که داره از غصه می میره
عذابم میده این جای خالی، زجرم میده این خاطرات و
فکرم بی تو داغون و خسته اس، کاش بره از یادم اون صدات و
عذابم میده، عذابم میده، عذابم میده، عذابم میده
منم و این جای خالی که بی تو هیچ وقت پر نمیشه
منم و این عکس کهنه که از گریه ام دل خور نمیشه
منم و این حال و روزی که بی تو تعریفی نداره
منم و این جسم تو خالی که بی تو هی کم میاره

تا خوابت و می بینم می گم شاید وقتش رسیده...
بی خوابی می شینه توی چشمام مهلت نمی ده
نه، دوباره نیستی تو شعرام حرفی واسه گفتن نداره
دوباره نیستی و بغض گلوم و می گیره باز کم میارم
حاال که امید بودن تو در کنارم داره می میره
منم و گریه ممتد نصف شب و دوباره دلم می گیره
حاال که نیستی و بغض گلوم و گرفته چه جوری بشکنمش
بیا و ببین دقیقه هایی که نیستی
اونقده دلگیره، که داره از غصه می میره
خدایا! آروین و بهم برگردون..این زندگیه بدون آروین برام خیلی پوچ و بیخوده! قاب عکس آروین، هنوزم تو بغلم
بود که گوشیم زنگ خورد..مونا بود!
_ الو مونا تویی؟
_ الو راویس؟ کجایی تو؟
_ من؟ خونه م!
_ خونه ی آروینی؟
_ آره چطور؟
_ حاضر شو داریم میایم دنبالت..
_ واسه چی؟
_ تو حاضر شو..بهت میگم..
_ باشه!
گوشیمو قطع کردم..از صبح بیمارستان نرفته بودم..حالم زیاد خوب نبود و یه کمی هم سرما خورده بودم و گلوم
میسوخت..صدای مونا پراز انرژی
بود و یه خوشحالی محوی تو صداش موج میزد..نکنه حامله س!! تو این موقعیت، مونا هم وقتگیر آورده بودا..وای
بیچاره! مگه باید برای حامله
شدنشم از من اجازه بگیره؟! اشکای رو گونه مو پاک کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و آماده شدم..کیفمو
انداختم رو شونم! صدای آیفن
اومد...در ورودی و با کیلید قبل کردم و از خونه اومدم بیرون...
مونا و شهریار تو ماشین منتظرم بودن..سالمی به هردوشون دادم و صندلی عقب ماشین نشستم..شهریار ماشین و راه
انداخت..
داشتم میمردم از فضولی! هیچکدومشونم که حرفی نمیزدن..
طاقت نیاوردم و گفتم: مونا چی شده؟ کجا داریم میریم؟
مونا با بی تفاوتی گفت: میفهمی خودت!

انقدر بدم میومد آدم و بزارن تو خماری و لذت ببرن! مونا هم دقیقاً همین حس و داشت، چون لبخند پیروزمندانشو
از تو آینه میدیدم..بیخیال حس
کنجکاویم شدم و بخاطر اینکه به مونا زیاد خوش نگذره، رومو کردم به پنجره و دیگه حرفی نزدم...
بعد از چند دیقه، شهریار ترمز کرد و گفت: رسیدیم!
دور و برمو نگاه کردم...وا..! اینجا که همون بیمارستانی بود که آروین و انیس جون توش بستری بودن که..چرا منو
آوردن اینجا؟
با تعجب گفتم: چرا اومدی اینجا شهریار؟
مونا برگشت عقب! نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: پیاده شو..رسیدیم!
چشم غره ای به مونا کردم و گفتم: میشه بگی چی شده؟ اصالً حوصله ی ناز و عشوه هاتو ندارما...
شهریار خندید و گفت: مونا انقدر اذیتش نکن..حق داره بدونه!
گوشام تیز شد..چی و حق دارم بدونم؟!
مونا تو چشام میخ شد و با صدای مالیمی گفت: آروین به هوش اومده..باالخره دعاهامون اثر کرد..چند ساعتی میشه
بهوش اومده..انتقالش داده
به بخش..
دیگه نشنیدم مونا چی گفت..با انرژی مضاعفی که از حرفای مونا بهم تزریق شده بود در ماشین و باز کردم و به
سمت بیمارستان دوییدم..حتی به
صدا کردنای مونا و شهریارم توجهی نکردم..اشک از چشام میریخت..خدایا شکرت!..بعد از 5 ماه...خدایا
مرسی!...میدوییدم و اشکام رو گونه هام
میریخت..به راهروی بیمارستان رسیدم..رادین و دیدم..نزدیکش شدم..
_ رادین؟!
نمیدونم با کدوم جرئتی اسمشو صدا زدم و اینجوری تو چشاش میخ شدم، اما اون لحظه فقط به آروین و بهوش
اومدنش فکر میکردم..
رادین برگشت عقب و نگام کرد..لبخند رو لباش بود و دیگه از اون اخمای همیشه در هم گره خوردش خبری نبود..
_ رادین؟ راسته که...راسته که میگن آروین بهوش اومده؟ آره؟
میگفتم و اشکام میومد..
رادین لبخندشو پررنگ تر کرد..من که فکر نمیکنم تا حاال تو عمرش لباش یه همچین لبخندی، به خودشون دیده
باشن..
_ درسته! بهوش اومده..هممون تو شوکیم..
وای که چقدر خوشحال شدم..! بهترین خبری بود که تو عمرم شنیدم..اگه رادین نبود یا مکانش یه مکان باز بود جیغ
میکشیدم و پرت میشدم هوا و
شادی میکردم اما خوب خیلی 2 میشد..به جای شادی کردن، دو زانو کف راهرو نشستم و زدم زیر گریه! باورم
نمیشد که بعد از 5 ماه میتونستم.

چشای عسلی با رگه های طایی آروین و ببینم..اون نگاه های مهربونش..وای خداا جونم مرسی!..داشتم خدا رو شکر
میکردم و اشک میریختم
که دستی از رو زمین بلندم کرد..سرمو آوردم باال..رادین بود که بازومو گرفته بود و بلندم کرده بود..
زل زد تو چشای خیسم و گفت: از همه سراغ تو رو گرفت..برو آروین منتظرته!..اولین اسمی که بعد از هوشیاریش
به زبون آورد، اسم تو بود..من
نظرم اینه که بخاطر تو که اون همه دوسِت داشته برگشته..بخاطر تو راویس!
تو چشای رادین زوم شدم..واقعاً این رادین بود که داشت با صدای محزون و پر از بغض حرف میزد؟ انقدر تو این 5
ماه اذیت شده بودیم و عذاب
کشیده بودیم که خبر بهوش اومدنش، هممونو از این رو به اون رو کرده بود..انقدر خوشحال شده بودیم و با محبت
به هم نگاه میکردیم که انگار از
اولشم هیچ مشکلی با هم نداشتیم و همه چی امن و امان بوده..
_ مرسی رادین! باید آروین بدونه که داداش بزرگترش چقدر بزرگه!
رادین با همون نگاه جدی و دوست داشتنیش بهم نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: برو پیشش..اون االن فقط به تو
نیاز داره!
انقدر اون لحظه همه چیز به چشمم زیبا میومد که دیگه از چهره ی جدی رادینم دلخور نبودم و تازه میفهمیدم که
چقدر این چهره ی جدیش،
جذابش میکرد و چقدر بهش میومد..رادین بازومو ول کرد..از رادین آدرس اتاق آروین و گرفتم و ازش جدا
شدم..رادین همینجوری جذاب بود..با همین
اخماش..با همین ابروهای کلفت و مشکی رنگش..با همین جدی بودنش..با همین لبخندای نایاب رو صورتش!
پاهام سست بود..قلبم تند تند میزد و حس میکردم االنه که از سینه م بیفته بیرون..نفسم باال نمیومد..عرق سردی رو
مهره های کمرم نشسته
بود..باورم نمیشد که میتونستم بعد از 5 ماه آروین و ببینم..میترسیدم..میترسیدم بهم دروغ گفته باشن..میترسیدم
خواسته باشن باهام شوخی
کنن...تموم سلوالی بدنم آروین و صدا میزدن..تموم سلوالی بدنم تشنه ی دیدن اون چشای عسلیه مهربون بودن..به
اتاق رسیدم..درش بسته
بود.. چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شم و دستگیره ی سرد استیل در رو تو دستم گرفتم و در رو باز
کردم...
اتاق پر از آدم بود..همه اومده بودن..حتی خونواده ی عمو بهرامم بودن..همه ی نگاه ها با باز شدن در رو من میخ
شد..
یه لحظه حس کردم دارم زیر حرارت این نگاه ها ذوب میشم اما اون لحظه تنها کسی که برام مهم بود و برای
دیدنش تاب نداشتم، کسی بود که
رو تخت سفید بزرگی دراز کشیده بود و از این فاصله نمیتونستم زیاد چهره شو ببینم...گیسو سمتم اومد و با
خوشحالی گفت:... بنظرتون اروین راویسو میشناسه یا بدبختیای راویس بازم توراهه؟؟

وای راویس باالخره اومدی؟ بیا که این مریض بد حال، چند ساعته داره سراغتو میگیره..
گیسو منو نزدیک تخت آروین برد..
وای خدای من!!! آروین چرا این شکلی شده؟؟ صورتش ورم کرده بود و چشای عسلیش پف کرده بود و سرخ سرخ
بود..یه لحظه از دیدن آروین تو
اون وضعیت بغض کردم...اما..اما نه..راویس..مگه نمیخواستی خدا آروین و بهت برگردونه..مگه از خدا نخواستی
اینو؟ پس چرا داری کولی بازی
درمیاری؟ همین که االن زنده س..همین که داره با چشای خوشرنگش نگات میکنه باید کلی خدا رو شکر کنی..این
ورما و کبودیام به زودی خوب
میشن و آروین میشه همون آروینی که جونتم حاضری براش بدی...!بغضمو قورت دادم..نباید گریه میکردم..
پدر جون با خوشحالی ای که تو صداش موج میزد، گفت: 5 ماهه همدیگه رو ندیدین..بهتره ما بریم تا حسابی
دلتنگیاتونو جبران کنین...
چقدر این پدر جون آدم و درک میکرد..واقعاً نیاز داشتیم که تنها باشیم..
پدر جون دستی به شونه ی بابا زد و با لبخند گفت: نظر شما چیه جناب شمس؟
بابا لبخند پررنگی زد و به من نگاه کرد گفت: کامالً موافقم!
پدر جونم لبخندی بهش زد..اینا کِی وقت کرده بودن اینجوری با هم مچ شن؟! کم کم اتاق خالی شد و من موندم و
آروینی که رو تخت دراز کشیده
بود...
دلم برای چهره ی کمی تا قسمتی جدیش تنگ شده بود...دست بی جونشو گرفتم تو دستام و کنارش رو صندلی
نشستم..
_ خوبی آروینم؟! خدا رو شکر که سالمی..این 5 ماهی که گذشت برای هممون سخت گذشت..سخت و دردناک!
همه نگرانت بودیم..
آروین لبخند بی جونی زد..خوب میدونستم که نمیتونه زیاد بخنده، هنوزم صورتش درد میکرد و این چیزا طبیعی
بود! باالخره 5 ماه بود که یه گوشه
دراز کشیده بود و از هیچکدوم از اعضای بدنش استفاده نکرده بود..
آروین در حالیکه به سختی فکشو تکون میداد و زبونشو میچرخوند، گفت:
راویس...فقط...فقط دلم میخواست..تو رو ببینم..تو رو..وقتی بین...کساییکه باال..سرم بودن، ندیدمت..دلم گرفت..فکر
کردم..تنهام گذاشتی و رفتی.
فکر کردم راس راسی طالق گرفتیم...اما..اما حاال که..میبینمت..خیلی خوشحالم..راویس خیلی...دوسِت دارم
و..خوشحالم که...همه چی تموم
شده..بابا و پدرت..جلوی چشم من...همدیگه رو بغل کردن و همه چیز...تموم شد...
چشام غرق اشک شد...منو این همه خوشبختی محاله!!
خم شدم رو صورتش و به اندازه ی 5 ماه دلتنگی، بوسه ای طوالنی رو لبای کبود و ورم کرده ی آروین زدم..آروینم
اگرچه براش سخت بود اما..

لباشو تکون میداد و همراهیم میکرد..
در اتاق باز شد..به سرعت خودمو کشیدم عقب! رادین تو چارچوب در وایساده بود..تک سرفه ای کرد..خودمو جمع
و جور کردم و مثل این خنگا،
روسریمو کشیدم جلو..حاال انگار مشکل حجابی داشتم و رادین منکراتی بود! با حرص به رادین زل زدم..ای بابا حاال
اگه گذاشتن دو دیقه با شوهر
از کما برگشتمون صفا کنیم!! بابا آخه من 5 ماه این جسم بانداژ شده رو ندیدم آخه..اَه..یه روز به عمرم مونده باشه
همینجور یهویی میام تو اتاق
تو و گیسو آقا رادین و بهتون ضد حال میزنم..حاال ببین!
رادین نزدیک تخت آروین شد..آروین نگاش کرد..فکر کنم بعد از بهوش اومدن آروین، رادین نیومده بود باال
سرش که اینجوری داشتن با نگاه های
عجیب همدیگه رو قورت میدادن..
رادین دستای آروین و گرفت و گفت: خوشحالم سالمی داداش کوچیکه!
چشام غرق اشک شد..
آروین آروم گفت: رادین...
رادین گفت: آروین! اگه خدای نکرده دیگه هیچوقت نمیدیدمت..نمیدونم باید چطوری تا آخر عمرم با عذاب
وجدانم زندگی میکردم..خدا خیلی دوسِت
داره که راویسو آورد تو زندگیت..هر چند اولش خیلی سختی کشیدین..اما به شیرینی آخرش می ارزید..به شیرینه
این خنده های از ته دل و این
نگاه ها و این شادیا، می ارزید..
آروین گفت: رادین..منو ببخش...من..بابت اون سیلی...
رادین نذاشت آروین حرف بزنه و سرشو بغل کرد..لحظه ی خیلی ناز و زیبایی بود..ته دلم عروسی بود..با اینکه
رادین عین خروس بی محل شوت
شده بود وسط عشقبازی من و شوهر 5 ماه به کما رفتم و رمانتیک بازیامونو نصفه کاره گذاشته بود و زده بود تو
برجکمون، اما از اینکه این دو تا
داداش مثل قبل شده بودن ، خیلیم خوشحال بودم!! نفس راحتی کشیدم و خدا رو بازم شکر کردم...
دو هفته ای میشد آروین و آورده بودیم خونه..حالش خیلی بهتر شده بود و کبودیا و ورم صورتشم برطرف شده
بود..بیشتر از هر وقت دیگه ای
دوسش داشتم و عین پروانه دور سرش میچرخیدم و هر چی الزم داشت در آن واحد بهش میدادم..آروین هنوزم رو
تختش بود و نمیتونست زیاد
حرکت کنه..فقط کمی مشکل راه رفتن داشت که اونم با ارتوپدی که هر روز میومد خونه مون، به زودی این
مشکلشم حل میشد..
کیک کاکائویی دایره شکل و دستم گرفتم و به سمت اتاق خوابمون رفتم..آروین رو تخت خوابیده بود..آروم و قرار
نداشتم..در اتاق و باز کردم..❤️

 

آروین رو تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود..انیس جونم مرخص شده بود و دیروز اومد آروین و دید و کلی
گریه کرد..صحنه ی عاشقونه و
مادرانه ای بود..انیس جون کل دیروز و پیش آروین موند و امروزم رفته بود برای گل پسرش چهار مغز و خوراکیای
مقوی بخره و بیاد..واال بعضیا چقدر
شانس دارن!! پاورچین پاورچین به سمت تخت آروین رفتم..برق گردنبند نصفه ی قلبش، نفسمو حبس کرده..عاشق
این گردنبند نصفه هامون
شده بودم...آروین خواب خواب بود..یه لحظه لبخند بدجنسانه ای رو لبام نمایان شد..بسِش بود هر چقدر خوابیده
بود عین خرس!
صدامو بردم باال و جیغ کشیدم: وای آروین..بیدار شو..آروین بدبخت شدیم...وای خدااااااااا
اینو که گفتم، بیچاره آروین عین چی رو تختش تکون خورد و مثل فنر از جاش پرید..اگه ارتوپدی آروین و به من
میسپردن، سر دو روزه راحت
میدووندمش! بریده بودم از خنده! اگه از خشم بعدش نمیترسیدم ولو میشدم کف اتاق و تا میتونستم میخندیدم اما
خوب اگه اینکار رو میکردم
آروینم حسابی تالفی میکرد واسه همین به زور جلوی خندمو گرفتم..لب پایینیمو گاز گرفتم تا صدای خندم بلند
نشه..آروین که هنوز منگ خواب و
جیغ جیغای من بود..چشاشو مالید و گفت: چی شده؟ چه خبره؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند خندیدم و گفتم: یه خبر خوب!!!
آروین که تازه فهمیده بود دستش انداختم، چشم غره ای بهم کرد و گفت: مرض! این اذیت کردنات تالفی میشه ها
خانومی..اما به موقعش!
نیشم شل شد...آروین عین این پسر بچه های لوس به نشونه ی قهر کردن، روشو ازم گرفت..
کیک و جلوش گذاشتم و گفتم: عزیزم..حیف نیس روز به این زیبایی و قهر کنی؟
آروین برگشت سمتم..تعجب کرده بود..چشاش گرد شده بود و به کیک شکالتی تو دستم زل زد و گفت: چه
روزی؟ امروز چندمه؟
وقتی دیدم قهرش یادش رفته، نیشم بیشتر شل شد..کمک کردم تا بشینه رو تخت و بعدش کیک و نزدیکش بردم تا
خوب نگاش کنه..یه کیک گرد
متوسط بود که اول اسم من و آروین به التین روش با خامه نوشته شده بود..ما هم خودمونو کشتیم با این اسمای
داغونمون! واال....
آروین چشاشو ریز کرد و گفت: امروز تولدمه؟؟ اما مگه تولدم تو بهار نیس؟
خندم گرفت! بچم انگار چند قرنه خوابیده..آخه یکی نیس بهش بگه اگه تولد توئه پس اسم بی صاحاب من اونور
کیک چه غلطی میکنه؟!
_ راویس؟ اذیت نکن..بگو ببینم چه روزیه!
چقدر هوس کرده بودم سر به سرش بزارم و اذیتش کنم..ابروهامو تند تند انداختم باال و نچ نچ کردم..
آروین با حرص لپمو کشید و گفت: میگی چه خبره یا زنگ بزنم از مامان بپرسم؟ میدونی که مامان بهم میگه.

لب و لوچم آویزون شد..ببین چطوری میخواد خوشحالیمو ازم بگیره..بیشور!
_ اِ آروین..لوس نکن خودتو دیگه..پارسال این موقع ها چه اتفاقی افتاد؟ یه کمی فکر کن...
آروین فکر کرد و گفت: آها..نفت جهانی شد؟
آروین ریز خندید..لجم گرفت..
_ نه خیرم! پارسال نفت جهانی شد؟ تو این تصادفه همون یه ذره عقلم از دست دادی؟
آروین لبخند بدجنسانه ای زد و گفت: روز درختکاری؟..نه نه روز جهانی کودک؟...
وقتی چشم غره های مکرر منو دید، نیشش شل شد و گفت: آها یادم اومد..روز همسر!
دیدم اگه ساکت وایسم و بزارم این به چرت و پرت گفتناش ادامه بده، االنه که کل مناسبتای تو تقویم و برام میکشه
بیرون و منم از دستش دق
میکنم، واسه همین خیلی شیک لبخندی بهش زدم و گفتم:
امروز روزیه که یه فرشته ی ناز و خوشگل و دوست داشتنی وارد زندگیه یه مرد چشم عسلیه خنگ شد!
آروین کمی فکر کرد و بعد یهو دهنش اندازه ی اسب آبی باز شد و گفت: نـــــــــــــــــــــــه ؟!!! امروز سالگرد
ازدواجمونه؟!
پوفی کشیدم و گفتم: چه عجب! آقا یادشون اومد..یادم باشه از این به بعد تاریخشو یه گوشه ای بزرگ بزنم تا یادت
نره و منو هم انقدر دق ندی...
آروین خندید و گفت: ای ول! پس یه ساله زنمی..هر چند من که از این یه سال فقط دختر نبودنتو حس کردم..
کیک و رو میز کنار تخت گذاشتم و بالشت رو تخت و به شدت پرت کردم رو سرش..
آروین بلند خندید و گفت: چه نوشابه ایم برا خودش باز میکنه...فرشته ی ناز و خوشگل!! اوهو..همچین مالیم نیستی
حاال...❤️ا

یکی زدم پشت گردن آروین و قهقهه ی آروین رفت هوا!!
_ تا شب بقیه هم میان..امشب جشن گرفتم..هم بخاطر سالمتیت هم بخاطر سالگرد ازدواجمون...
_ خوب..حاال که فعالً تنهاییم..کادومو رد کن بیاد..البته من که نتونستم از رو تخت بلند شم و برم برات کادو بخرم،
امسالو عفو کن از ساالی بعد
جبران میکنم..
وقتی گفت" ساالی بعد" نیشم شل شد..حس خوبی بهم دست داد..پارسال فکر میکردم آخرین سالیه که پیش
آروینم و چقدرم غصه خورده بودم
اما حاال...
با لبخند گردنبند قلب نصفه ی تو گردنمو از زیر لباسم بیرون آوردم و گفتم:
تو اینو بهم دادی..نصف قلب واقعیتو..برام همین تا آخر عمرم کافیه!
آروین با عشق نگام کرد..سرمو خم کرد و بوسه ای نرم رو پیشونیم نشوند....
_ مرسی مهربونم! مرسی پیشمی..
با خنده گفتم: اما کادوی من!!از ذوق و شوق دستام میلرزید..نمیتونستم عکس العمل آروین و حدس بزنم..تموم بدنم یخ کرده بود و
میلرزید..کیفمو گذاشتم رو پام و زیپشو باز
کردم..خدایا یعنی چیکار میکنه؟..
آروین با چشای گرد شده و ذوق و شوقی که تو نگاش فوران میکرد، زل زده بود به کیفم...
وقتی دید فس فس میکنم، با اخم و دلخوری گفت: دِ یاال دِ..مردم از فضولی..! رفت سال دیگه در کیفتو باز کنی...
خندم گرفته بود..برگه رو بهش دادم..با تعجب بهش نگاه کرد..وقتی زوم شد رو برگه، کم کم ابروهاش باال رفت..
لبخند ملیحی رو لباش
نشست.. ابروهاش اومد پایین..لبخندش گشاد شد..بعدم نیشش تا بناگوشش وا شد و نگاشو از رو برگه گرفت و به
من دوخت و گفت:
وای راویس!! این درسته؟ آره؟
من که از این همه ذوق و شوق و خنده ی رو لب آروین کیف کرده بودم با لبخند گشادی گفتم: پدر شدنت مبارک!!!
***
اگر چه اجبار بود..اما برق نگاه طالیی رنگ کهرباییت، عقل و هوش را از سرم پراند...
اگر چه اجبار بود..اما عشقت آنقدر در دلم محکم شده که جای خالی ات را تنها خودت میتوانستی پر کنی...
اگر چه اجبار بود...اما نصف قلبم و تمام روحم را به نامت زدی...
اگر چه اجبار بود..اما...اجباری شیرین و شیرینی اجباری بود...!!!
کاش تمام اجبارهای دنیا، به "تو" ختم میشد!!

(پایان)

💓اینم از پایان داستانون، چجور بود خوشت اومد؟؟ دوست دارم نظراتتو برام کامنت کنی

نویسنده:الهام ج

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ejbar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه dqjx چیست?