ویدیا 2 - اینفو
طالع بینی

ویدیا 2


تو چی فکر کردی اینکه می تونی سره من کاله بذاری و خودتو به من بندازی
اما من و نشناختی دختر خانوم
هر چند دختر نبودی.
کمربندشو باال برد و محکم فرود آورد روی پشتم.
از دردش جیغی زدم.
صدای هلهله ی زن ها بلند شد.
از درد زیاد مثل مار به خودم می پیچیدم.
اما انگار خون جلوی چشماش و گرفته باشه و صدای التماسمو نمی شنید فقط می زد.
باورم نمیشد بهترین شب زندگیم به کابوس تبدیل شده باشه.
اومد طرفم و موهامو پیچید دور دستش
با جنون می کشید، برد سمت در و در اتاق و باز کرد.
با درد ملافه رو چسبیدم.
نگاهی به زن های پشت در انداختم.
انگار با دیدن ما همشون شوکه شده بودن.شاهو چنان پرتم کرد روی زمین که با برخورد دستم به نرده سالن لحظه ای احساس
کردم استخون های دستم خرد شد.
با جیغ مامان نگاه بی فروغم و به شاهو دوختم.
اما با دیدن دستی از موهای بافته ام، دست های لرزونم و روی سرم گذاشتم و جای
خالی موهامو احساس کردم.
بغضم شکست، مامان روی زمین کنارم نشست.
خانوم بزرگ با ابهت عصاشو زمین زد و گفت:
- چی شده پسر؟!
شاهو موهامو پرت کرد توی صورتم گفت:
- از این هرزه بپرسین.
مامان عصبی بلند شد.
- حرف دهنتو بفهم دختر من از گل پاک تره.
- آره دیدم پاکیشو، کو دستمالش؟!

دختر خرابتون رو انداختین به من، اما فکر نکنین به این راحتی از دست من راحت می
شین.
لحظه ای نفرت تمام وجودم و گرفت و با تمام نفرت به شاهو چشم دوختم.
صدای پوزخند نیال و شهال از کنار گوشم بلند شد.
- دختره ی هرجایی می خواست خودش به شاهو قالب کنه فکر نمی کرد با زرنگ تر
از خودش طرفه.
غرورم شکست و اشک بود که بی محبا از چشم هام سرازیر می شد.
از درد این همه حقارت توی دلم گفتم:
- خدایا تو شاهدی که من دختر بودم.
خانوم بزرگ عصبی گفت:
- وای این بی آبرویی رو االن چیکار کنیم؟! به آقابزرگ چی بگیم؟!
پوزخند دردناکی زدم، مادر زیر بازوم و گرفت
ماه پری اومد کنارم با گریه گفت:❤️

 

بمیرم برای خواهر سیاه بختم.
همین که مادر بلندم کرد، شاهو عصبی بازومو کشید.
- کجا این این جا می مونه، اون پدر خوش غیرتش کجاست؟!
با سر و صدای ما پدر و آقابزرگ هم اومدن.
از خجالت نمی دونستم چیکار کنم.
پدرم با دیدن سر و وضعم هراسون شد گفت:
- چی شده؟! ویدیا چرا اینطوریه؟!
- از من می پرسین چی شده؟!از دختر خانومتون بپرسین.
- چی میگی پسر جون؟
- حقیقت اینه، دخترت دختر نبود آقای سیروان.
لحظه ای دیدم رنگ از رخ پدر پرید با صدایی که هول و ندامت بود گفت:
- چی میگی؟حقیقتو، دخترت قبال خودش و به یکی دیگه عرضه کرده بود و شما به من قالبش
کردین.
- این حرفا چیه تو از کجا می دونی؟!
- مرد مومن حرفا می زنی دخترت تا چند دقیقه پیش زیر من بود.
با زدن این حرفش از خجالت سرم و انداختم پایین.
آقابزرگ گفت:
- درست صحبت کن شاهو.
- نمی تونم آقا بزرگ.
پدرم با قدم های لرزون اومد طرفم
روی زمین کنارم زانو زد گفت:
- بگو دروغ میگن ویدیا.
با بغض نگاش کردم هر کاری کردم تا چیزی بگم زبونم نچرخید.
فقط قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد افتاد رو گونه ام...

پدرم دستش و گذاشت روی قلبش گفت:
- کمرمو شکستی.
از جاش بلند شد
لب زدم:
- بابا...
دستشو به عالمت سکوت باال برد...
خفه شدم، با کمری خمیده رفت سمت پله ها گفت:
- بیاین بریم.
مادر و ماه پری زیر بغلم و گرفتن که پدر گفت:
- اون اآلن عروس این خانوادس و هر تصمیمی بگیرن به ما ربطی نداره.
- اما سیروان؟!
- ساکت باش نازنین، آبرو برام نذاشتی با این دختر بزرگ کردنت.❤️

 

دست مامان و چسبیدم
- منم ببر مامان من می ترسم این جا بمونم.
سرم و توی بغلش گرفت گفت:
- گفتم دلم راه نمیده عروس این خانواده بشی.
- نمیای زن؟
با داد پدر، مامان ازم جدا شد و با چشم های اشک بار رفت.
صدای پر صالبت آقابزرگ بلند شد.
- جمع کنین ببرینش زیر زمین تا فردا تکلیفش روشن بشه.
خانوم بزرگ با داد گفت:
- شما دو تا چرا اینجا وایسادین برین براش لباس بیارین.
شهال و نیال رفتن سمت اتاق خوابمون.
شاهو لگدی بهم زد رفت توی اتاق.آخه این همه حقارت تا کجا...
با مظلومیت به خانوم بزرگ نگاه کردم آروم گفتم:
- به خدا من با کسی رابطه نداشتم من دخترم.
حرفی نزد، لباسام و توی سکوت تنم کردن
و با کمک اون دو تا عفریته از ساختمون بیرون آوردنم.
از چند تا پله رفتیم پایین، در زیر زمین رو باز کردن.
پرتم کردن روی زمین.
نیال خندید و گفت:
- اوخی شب بهت خوش بگذره.
و درو محکم بستن رفتن.
با درد خودم و روی زمین کشیدم.
تمام تن و بدنم درد می کرد.

اما درد حقارت بیشتر از درد تنم بود...
سرم از شدت کنده شدن موهام درد میکرد.
هق زدم
- خدایا تو شاهدی من با کسی نبودم.
من وقتی زن مردی که یه زمانی عاشقش بودم ازدواج کردم دختر بودم.
خدایا چرا چرا اینطوری شد؟ آخه مگه میشه!
زجه زدم و اشک ریختم، تا روشن شدن هوا از استرس پلک روی هم نذاشتم.
مژه هام از گریه زیاد خشک شده بود، چشم هام می سوخت.
پوزخندی زدم به این همه درد و حقارت.
با باز شدن در زیر زمین چشمام و تنگ کردم.
با دیدن قامت شاهو از ترس توی خودم مچاله شدم.
با غرور وارد زیر زمین شد.
کت و شلواری آراسته به تن و بوی ادکلنش فضای نمدار زیر زمین برداشت.

 

اومد طرفم خم شد گفت:
- چطوری هرجایی اومدم تا ببرمت محاکمه کنمت، اما قبلش...
سکوت کرد نگاهی به بدنم انداخت گفت:
- دلم میخواد یبار دیگه زیرم باشی اما این بار از لطافت دیشب خبری نیست.
می خوام صدای فریادت کل این زیر زمین پر کنه.
با نفرت نگاهش کردم.
انگار نفرت توی نگاهم رو فهمید که کشیدهای زد تو صورتم، صورتم یه وری شد.
دستم روی صورتم گذاشتم و خیره شدم بهش، یهو گلم و چسبید و گفت:
- نه انگار دلت می خواد برای آخرین بار باهام باشی.
با صدای که به زور در می اومد گفتم:
- متأسفم برای خودم که مرد نفرت انگیزی مثل تو رو دوست داشتم.
لحظه ای شوکه شد، دقیقه ای نگذشت که ولم کرد گفت:توی هرزه هیچیت برای من مهم نیست دوست داشتنت پیش کش خودت.
- حاال هم خفه شو بزار کارم و بکنم.
آخه می دونی حیفه این همه خرجت کردم. بعد ازت فقط یبار کام بگیرم نوچ نوچ...
با این حرفش دکمهی شلوارش و باز کرد و اومد طرفم از موهام گرفت.
از دردش جیغی کشیدم.
- خوبه فریاد بزن، داد بزن التماس کن.
- بمیرمم التماس آدمی مثل تو رو نمیکنم.
- خواهیم دید.
یهو شلوارم و محکم کشید.
پرتم کرد روی زمین، صورتم با زمین اصابت کرد.
با دستش سرم و محکم به زمین فشار داد.
بی توجه به زجه ها و ناله هام کار خودش و کرد...

لحظه ای حس یه متجاوز بهم دست داد.
به بدترین نحو ممکن بهم تجاوز کرد.
از درد فریادی زدم که محکم زد به صورتم و گفت:
- داد بزن خوبه لذت میبرم.
اشک از چشمام روانه شد.
توی دلم با نفرت قسم خوردم یه روزی انتقام تمام این کاراشو میگیرم.
وقتی کارش تموم شد، لگدی بهم زد:
- پاشو گم شو خودتو جمع کن باید بریم باال.
از درد زیاد نمی تونستم از جام تکون بخورم به زحمت شلوارم و کشیدم باال.
لباسش و مرتب کرد و نفس زنان گفت:
- لذتش برام از دیشب بیشتر بود.
با خشونت زیر بازوم و گرفت، کشون کشون از پله ها برد باالا.❤️❤️ا


زیر دلم و پایین تنه ام درد میکرد.
دلم میخواست فریاد بزنم، احساس می کنم یه شبه پیر شدم.
به جای تموم آرزوهام نفرت نشسته توی دلم.
ترس و با تک تک سلول های وجودم...
در سالن و باز کرد و پرتم کرد وسط سالن.
سرم و بلند کردم همه ی اعضای خانواده شاهو توی سالن جمع شده بودن.
آقا بزرگ صدر مجلس نشسته بود، نیال و شهال پشت چشمی برام اومدن.
نگاهم به ساشا افتاد با دقت نگاهم می کرد، اما هیچی از چشم های رنگیش متوجه
نشدم.
آقا بزرگ عصاش و به زمین کوبید همه سکوت کردن.
ترس افتاد تو وجودم.
آقا بزرگ با صدای مردونه و پر ابهتش
گفت:چرا به ما نگفته بودی دختر نیستی؟
با ترس و لرز لب زدم:
- اما من...
نتونستم ادامه بدم مکثی کردم و گفتم:
- من جز با شاهو با مرده دیگه ای نبودم.
صدای شاهو از پشت سرم بلند شد:
- خفه شو دختره هرزه.
- ساکت شاهو.
شاهو دیگه حرفی نزد.
آقا بزرگ ادامه داد:
- ننگ برای ماست عروسمون رو برای اینکه دختر نیست جایی ببریم
البته تو دختر نبودنت معلومه تصمیم با شاهو هست هر تصمیمی گرفت باید قبول کنی.من یه زن هرزه رو نمی تونم قبول کنم و با خودم اینور و اونور ببرم، من طالقش
می دم، اما حق نداره از این عمارت بره.
ساشا از جاش بلند شد و گفت:
- وقتی می خوای طالقش بدی برای چی میخوای نگهش داری؟
- هه من اینو نگهدارم، بود و نبودش برام مهم نیست.
فقط برای این میگم چون خونه ی پدریش جایی نداره.
بدبخت باید بره کاواره ها تا نون خودش و در بیاره.
خون خونم رو میخورد، اما کاری ازم برنمی اومد.
آقا بزرگ گفت:
- پس می خوای طالقش بدی؟
- بله آقا جون
ساشا گفت:
- اگه شاهو این دختر نمی خواد من باهاش ازدواج میکنم.

با شوک نگاهی به ساشا انداختم
انگار همه تعجب کرده بودن که یهو صدای قهقه ی شاهو بلند شد.
با پوزخند گفت:
- تو مگه مردونگی داری؟!
منظور شاهو چیه؟
دیدم رنگ ساشا پرید، دستش مشت شد و گفت:
- تو به اونش کاری نداشته باش
- نه آخه می خوام بدونم چطوری می خوای نیاز هاشو بر طرف کنی؟
- تو به اونش کاری نداشته باش.
- ساکت باشین هر دو تاتون امروز میریم دفترخونه و طالق ویدیا رو میدی
بعد از این که عده اش پر شد به عقد ساشا در میاریمش.
- هرچه زودتر می خوام اسم این مایه ننگو از توی شناسنامم در بیارم.دیگه کسی چیزی نگفت.
خانم بزرگ اومد طرفم زیر بازومو گرفت.
- پاشو دختر جان یه حموم کن یه چیزی بخور بعد بریم
به سمت پله ها رفتم که شاهو داد زد.
- خانوم جون اون پاشو تو اتاق من نمیذاره.
حتی برنگشتم قیافه ی نحسشو ببینم.
یک شبه تمام عشقم تبدیل به نفرت شد.
راسته که میگن مرز باریکی از عشق تا نفرته.
سمت یه اتاق نا آشنا بردتم و گفت:
- برو تو اتاق حموم هست من برات لباس میارم.
با بدنی پر از درد و قلبی شکسته در و باز کردم، نگاهم به اتاق بزرگ و شیکی افتاد که
کیسه بکس کمی نماشو خراب کرده بود.
بی توجه به سمت دری که احتمال می دادم حموم باشه رفتم.درست حدس زدم سرویس بهداشتی با حموم...
وان و پر از آب کردم.
هر لباسی که در می آوردم یه قطره اشک می چکید روی گونه ام
سرمو بلند کردم لب زدم:
- خدایا داری چیکار می کنی این همه حقارت برای چیه؟!
نگاهی به کبودی های بدنم انداختم
توی آب وان فرو رفتم که درد بدی رو پایین تنم احساس کردم،
دلم می خواست بخوابم دیگه بیدار نشم.
می دونستم روزای سختی رو در پیش دارم.
از ضعف زیاد چشم هام تار می دید.
موهامو باز کردم تا بشورم که دستم به جای خالی دسته ای از موهام خورد،
دوباره بغض نشست توی گلوم

لب زدم:
- خفه شو ویدیا اشک نریز تو گناهی نکردی، یه روزی تقاص تمام کارایی که باهام
کردی رو می گیرم آقای شاهو زرین.
با صدای خانوم بزرگ آب و بستم.
- دختر جان بیا برات لباس آوردم.
رفتم سمت در حوله رو گرفتم.
- لباست رو تخته، زود بپوش بریم
- بله ممنونم.
حرفی نزد رفت.
بر عکس قیافه ی جدیش قلب مهربونی داشت.
حوله رو پیچیدم دورم و همین که از اتاق خواستم بیرون برم یهو در اتاق باز شد.
با دیدن ساشا هول کردم نمی دونستم چیکار کنم اما اون بدون هیج گونه واکنشی گفت:نمی دونستم تو اتاق منی، میرم بیرون.
درو بست رفت، اما من هاج و واج مونده بودم.
لحظه ای یاد حرف شاهو افتادم؛ منظورش از نداشتن مردونگی چی بود؟!
نکنه ساشا مرد نیست؟ یعنی چی آخه؟
مرد به این گندگی چطور مرد نیست؟
عصبی سری تکون دادم تا فکر و خیال از سرم بیرون بره.
لباسای روی تخت و پوشیدم با شونه ای که روی دراور بود موهامو شونه کردم.
سرم از شدت ضربه های دیشب درد می کرد، پوست سرم انگار نازک شده بود.
نگاهی به موهای بلندم انداختم.
و با دقت نگاهی به دسته ای از موهام که حاال جاش خالی شده بود انداختم.
چون زیر موهام بود جاش دیده نمی شد.
خواستم برم بیرون که با دیدن تلفن دو دل شدم.

 

با استرس گوشی رو برداشتم و شماره ی خونمون و گرفتم.
با هر بوقی که می خورد قلبم لحظه ای تند می زد.
خدا خدا کردم کسی نیاد با پیچیدن صدای ماه پری توی گوشی دوباره بغض کردم.
- الو
- ماه پری...
انگار از شنیدن صدام شوکه شد چون لحظه ای هیچ صدایی ازش به گوش نرسید.
- ماه...
- ویدیا خودتی؟ خواهری خوبی؟
- جونم ماه تو خوبی مامان بابا خوبن؟
صدای گریه اش بلند شد.
- نه خوب نیستم بابا قلبش گرفته
- چی...کی؟دیشب
-چرا به من نگفتین؟
سکوت کرد.
- ماه پری چیزی شده؟
- بابا گفت دیگه دختری به اسم تو نداره.
- اما ماه پری شماها دارین اشتباه می کنین تو که دیگه خواهرمی وقتی فکر می کنی من
قبل عروسیم با کس دیگه ای بودم دیگه از اینا چطور توقع داشته باشم قبول کنن...
من میام دیدن بابا
- تورو خدا نیا نذار حالش بدتر بشه، هروقت حالش بهتر شد بهت خبر میدم.
با بغض سری تکون دادم.
چیزی نگفتم و به ویدیا ویدیا گفتنای ماه پری توجه نکردم و گوشی رو قطع کردم.
قطره اشکی با سماجت سر خورد روی گونه ام
با پشت دست محکم صورتم و پاک کردم.

از اتاق بیرون اومدم.
درست نمی تونستم راه برم، روی پله ها ایستادم و نگاهم رو به این عمارت بزرگ و
مجلل انداختم.
همه این عمارتو به اسم عمارت شاهی می شناختن.
پوزخندی زدم که صدایی از پشت سرم گفت:
- فکر کردی اینجا یه زندگی در انتظارته؟
چرخیدم و با نیال رو به رو شدم.
پوزخندی زد:
- تا آخر عمرت باید بسوزی می فهمی بسوزی، تازه اولشه
هه فکر کردی زن اون پسر شیرین عقل بشی خوشبخت میشی؟!
نه جانم اون حتی قدرت برقرار کردن رابطه جنسی رو هم نداره.
نگاهم میخ پشت سرش شد؛ ساشا با خونسردی دست به جیب ایستاده بود.
از این همه خونسردیش تعجب کردم.نگاهی بهم انداخت.
- حرفات تموم شد زن داداش؟!
یهو نیال به عقب برگشت من من کنان گفت:
- از کیه اینجایی؟
پوزخندی زد:
- برای شما چه فرقی می کنه
و از وسط من و نیال رد شد.
لحظه ی آخر شونه ای به شونه ام زد.
پوزخندی به نیال زدم:
- تو نمی خواد نگران دیگران باشی مراقب زندگی خودت باش.
از پله ها باال رفتم.
همه توی سالن جمع بودن، آقا بزرگ بلند شد. 

بریم
دل نگران به دنبالشون راه افتادم.
تمام فکرم پیش پدرم بود.
پدری که حاال گفته دیگه دختری به اسم ویدیا نداره.
نفس عمیقی کشیدم تا اشکم در نیاد.
تمام کارها انقدر سریع انجام شد که احساس می کنم دارم خواب می بینم.
باورم نمیشه فردای روز عروسیم مهر طالق به شناسنامم خورده باشه.
با ضعف از ماشین پیاده شدم به نمای سنگی عمارت نگاهی انداختم.
دیگه کاخ رویاهام نبود و برام مثل یه زندون بود.
صدای شاهو از پشت سرم بلند شد.
- آخی چیه نمی تونی راه بری درد داری؟
برگشتم و نگاهی بهش انداختم، گوشه ی لبش کج شد گفت:چیه فکر کردی می بخشمت و طالقت نمیدم؟ نه دیدی طالقت دادم اونم به چه راحتی
تو یه ساعت. االن تو یه زن بی کس و کار مطلقه هستی، البته تا چند وقت دیگه میشی
زن داداشم
اما...
قدمی سمتم برداشت.
دستش اومد طرف صورتم گفت:
- اون مردونگی نداره بهت حال بده
خواستی لطف می کنم.
و زدم زیر دستش
- دست کثیفت و به من نزن.
- از تو مردونگی دیدم برای هفت پشتم بسه...
شاهو یهو عصبی شد و با حرص منو کوبید به بدنه ی ماشین، گلوم و چسبید و عصبی
غرید
- ُدم در آوردی دختر هرجایی؛ بهت لطف می کنم میگم زیر خوابم بشی.❤️

آب از سر من گذشته بود.
آب دهنم و جمع کردم و پاشیدم توی صورتش.
لحظه ای انگار نفهمید چی شد.
اما وقتی از شوک اومد بیرون لگدی الی پام زد که از درد خواستم فریاد بزنم.
دستشو گذاشت روی دهنم؛ کنار گوشم گفت:
- دختره ی بی کس و کار با چه جرأتی روی من تف می ندازی
نکنه دلت برای رابطه ی توی زیر زمین تنگ شده آره؟
از درد اشک توی چشمام جمع شده بود؛ داشتم خفه میشدم.
صدای ساشا از پشت سرمون بلند شد
- چه خبره اینجا؟!
شاهو نیشگون محکمی از رون پام گرفت و ولم کرد به سرفه افتادم
نمی دونستم به کجای بدنم برسم رون پام یا وسط پام که هنوز درد می کرد.از این همه حقارت حالم از خودم و ضعفم بهم می خورد.
ساشا نگاه دقیقی بهم انداخت شاهو کتش و مرتب کرد.
- حواست باشه ساشا تو کارای من دخالت نکنی فهمیدی؟
راهشو کشید رفت سمت ساختمون.
دیگه جونی نداشتم، روی زمین نشستم.
ساشا کنارم روی زمین نشست.
سرمو بلند کردم.
نگاهم و به چشم های سبز عسلیش دوختم.
دستشو سمتم دراز کرد، دستم و توی دستش گذاشتم گرمای خاصی داشت دستش...
با کمکش از جام بلند شدم.
- باید قوی باشی اگه از اول بهشون اجازه بدی باهات بد رفتاری کنن تا آخر باید غالم
حلقه به گوش همشون باشی؛ حاال هم برو داخل.
و پشت بهم به سمت در حیاط رفت

شونه ای باالا انداختم.
دستی روی رون پام کشیدم و با قدم های آروم سمت عمارت رفتم.
نیال و شهال رو به روی تلوزیون نشسته بودن با دیدنم پوزخندی زدن.
کالفه نفسم و بیرون دادم.
رفتم سمت آشپزخونه خدمتکار در حال آماده کردن غذا بود.
- میشه یه چیزی بیارین بخورم؟
برگشت نگاهی بهم انداخت.
- نمی بینی کار دارم چیزی می خوای خودت بردار.
متعجب نگاهش کردم.
زیر لب گفت:
- چقدرم رو داره معلوم نیست با چند نفر بوده.
نون توی دستم و پرت کردم روی میز با عجله رفتم سمتش انگشتم و گرفتم طرفش.❤️

ببین خانومی که نمیدونم اسمت چیه حواستو جمع کن و ببین با کی داری حرف
میزنی
با صدای دستی به عقب برگشتم.
با دیدن شاهو که توی چهارچوب در آشپزخونه ایستاده بود.
لحظه ای حرفم یادم رفت
پوزخندی زد و گفت:
- تو بهتره حواستو جمع کنی دفعه ی بعدی ببینم به خدمتکار من توهین کردی یا حرفی
زدی من میدونم و تو. اینجا خونه منه و تو فقط یه موجود اضافه ای خودت باید کارای
خودتو بکنی کسی اینجا نوکر یا نون خور اضافه نیست.
حرفاش و زد و آشپزخونه بیرون رفت.
هاج واج به جای خالیش نگاه کردم.
با صدای پوزخند خدمتکار چشم از در گرفتم عصبی دستمو مشت کردم از آشپزخونه
بیرون اومدم.
خانم بزرگ با دیدنم گفت:وسایالتو اتاق پایین گذاشتم تا زمانی که عده ات تموم بشه اونجاست اتاقته...
- ممنون خانوم بزرگ.
رفتم سمت اتاق؛ در اتاق و باز کردم یه اتاق کوچیک با یه تخت یه نفره.
تمام لباسام روی تخت پخش و پال بود.
باورم نمیشد این آدم های االن همون آدم های با شخصیت و مهربون بیرون باشن.
همیشه آرزو داشتم عروس عمارت شاهی بشم.
اما حاال دلم می خواد چشم هام و ببندم و برگردم به شب خواستگاری یک کلمه بگم نه.
اما و اگر دیگه سودی نداره، لباسام رو توی کمد چیدم.
دلم غذا می خواست از دیشب چیزی نخورده بودم.
چند ضربه به در خورد و صدای همون خدمتکاری که صبح توی آشپزخونه بود
از پشت در بلند شد.
خانم گفتن که بیای نهار.
نگاهی توی آینه به صورت بی روحم انداختم از اتاق اومدم بیرون

همه دور میز بزرگ غذا خوری روی صندلی ها نشسته بودن.
رفتم سمت میز روی صندلی نشستم.
کمی غذا برای خودم کشیدم، توی سکوت شروع به خوردن کردم.
بعد از صرف غذا نیال رو به شاهو گفت:
- شاهو امشب چه ساعتی میای؟
سرمو بلند کردم.
شاهو دور لبشو پاک کرد چطور؟
همین طوری نازیال میخواست بیاد.
- واقعا بخاطر نازیال هم که شده زودتر میام.
پوزخندی زدم که از نگاه تیز بین ساشا دور نموند.
دور لبم و پاک کردم از جام بلند شدم.
تشکری زیر لب گفتم دلم می خواست به دیدن پدرم برم.❤️

رفتم طرف خانم بزرگ.
- ببخشید خانم بزرگ
عینک مطالعه اش رو برداشت نگاهی بهم انداخت.
من من کردم
- چی میخوای دختر جون؟
- پدرم بیمارستانه میخوام برم دیدنش میتونم برم؟
سری تکون داد
- به ساشا میگم ببرتت.
خوشحال لبخندی زدم.
- من برم آماده بشم.
سری تکون داد و عینک مطالعه اش رو دوباره زد.
سریع لباسام و پوشیدم از اتاق بیرون اومدم.ساشا کت و شلواری پوشید و از اتاق بیرون اومد و رفت سمت در سالن به دنبالش راه
افتادم.
سوار ماشین شد و روی صندلی کناریش نشستم.
ماشین و روشن کرد، بوقی زد.
باغبان در و باز کرد با سرعت از عمارت بیرون زد.
با یاد آوری این که یادم رفته از ماه پری نپرسیدم کدوم بیمارستانه
وای بلندی گفتم...
- چیزی شده؟!
- بله یادم رفت از ماه پری بپرسم پدر کدوم بیمارستانه.
- اوهوم، من میدونم.
نفسم و راحت بیرون دادم، دست دست کردم آخر دل و زدم به دریا.
- یه سوال می تونم بپرسم؟!
- آره اما خیلی خصوصی نباشه..

 

نگاهی به نیم رخش که خیره ی خیابون بود انداختم و گفتم:
- چرا پیشنهاد دادی با من ازدواج می کنی؟!
- ناراحتی پیشنهادم و پس می گیرم
و تا زنده ای مثل خدمتکار تو اون عمارت زندگی کن.
اوف اینم چقدر روکه.
آروم گفتم:
- من فقط برام سوال بود.
- سوال نباشه حتما تا حاال فهمیدی ازدواجم بکنیم من برای تو ضرری ندارم.
بعد از مکثی گفت:
- میدونی توان برقرار کردن رابطه رو ندارم.
از این همه رکیش از خجالت گونه هام سرخ شد.
سرم و انداختم پایین که دوباره گفت:فکر نکنم برقراری رابطه همچین چیزه دلچسبی باشه
- میشه راجب یه چیزه دیگه صحبت کنیم
- چرا صحبت راجب این موضوع رو دوست نداری؟!
با رسیدن به بیمارستان دیگه صحبت شیرین رابطه نیمه تمام موند.
کارتی به نگهبان نشون داد.
ماشین و پایین بیمارستان پارک کرد، به سمت بیمارستان رفتیم.
انگار قبال هم به دیدن پدر اومده بود چون مستقیم راه می رفت
با ترس و دلهره به دنبالش راه افتادم.
کنار دری ایستاد.
- اینجا اتاق پدرته برو من همینجا منتظر می مونم.
- باشه
آروم دستگیره درو گرفتم، قلبم تند تند می زد.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : vidia
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه iyfxnm چیست?