ویدیا 5 - اینفو
طالع بینی

ویدیا 5


نگاهی به لباس هام انداختم
باید یه لباس شیک و مناسب پیدا می کردم.
نباید می ذاشتم فکر کنن یه آدم ضعیفم.
احساس کردم در باز و بسته شد سرم رو از توی کمد در آوردم اما کسی نبود.
شونه ای باال انداختم، پیراهن کوتاهه لیمویی رنگی برداشتم پوشیدم.
آماده از اتاق بیرون اومدم،دل تو دلم نبود.
رفتم سمت سالن پذیرایی.
آقابزرگ و خانوم بزرگ کنار هم روی صندلی نشسته بودن.
نیال و شهال با همسراشون کنار هم نشسته بودن، ساشا و شاهو و نازیال هنوز نیومده
بودن.
چون یه روز تعطیل بود همه کنار هم بودن.
سالمی زیر لب گفتم و رفتم روی صندلی نشستم.
سرم و بلند کردم تا چیزی بردارم که نگاهم به پله ها خیره موند.شاهو دست تو دست نازیال از پله ها پایین اومدن.
نازیال یه لباس کوتاه زرشکی تنش بود و دستش و دور بازوی شاهو حلقه کرده بود.
آروم از پله ها پایین اومدن، احساس کردم چیزی تو دلم تکون خورد.
غم نشست روی قلبم. سرم و انداختم پایین تا چشم تو چشم باهاشون نشم.
دستام کمی لرزید و قلبم تند می زد نیال با خنده از جاش بلند شد گفت:
- به به... عروس دوماد می موندین تو اتاقتون صبحانه رو اونجا براتون می آوردیم.
صدای نازک و پر عشوه ی نازیال تمام گوشم و پر کرد.
- نه خواهر جون من به شاهو اصرار کردم صبحانه رو دور هم بخوریم.
پوزخندی زدم.
شاهو و نازیال از شانس گندم رو به روی من نشستن.
خدمه در حال پذیرایی بود اشتهام کور شده بود احساس خفگی می کردم،
اما باید تا تموم شدن صبحانه سر میز می موندم...

با صدای قدم هایی سر بلند کردم که لحظه ای نگاهم به نگاه خیره ی شاهو افتاد.
چشم ازش گرفتم و به ساشا که داشت می اومد سمت میز دوختم.
صبح بخیری گفت و مثل همیشه خم شد دست آقابزرگ و خانوم بزرگ و بوسید.
صندلی کنار من و کشید نشست گفت:
- برام چایی بریز.
کمی از جام بلند شدم و از قوری کنارمون یه فنجان چایی ریختم، کنار ساشا گذاشتم.
زیر چشمی نگاهی به شاهو انداختم
که دستاشو مشت کرد نازیال گفت:
- شاهو عزیزم برام لقمه می گیری؟!
سرم و بلند کردم، نازیال پشت چشمی نازک کرد طوری که من بشنوم گفت:
- شاهو هنوز زیر دلم درد می کنه.
خندید.❤️

بس که دیشب وحشی شده بودی.
شاهو لقمه ای رو گرفت طرفش
- بخور عزیزم کجاشو دیدی!
نگاهمو ازشون گرفتم و تا آخر صبحانه دیگه سرم و بلند نکردم.
بهزاد گفت:
- نظرتون راجب رفتن به چالوس چیه؟!
شاهو گفت:
- ما داریم می ریم ماه عسل بقیه رو نمیدونم.
ساشا هم گفت:
- منم با دوستام قرار دارم.
پس فقط من و بهزاد می مونیم.
آروم از سالن بیرون اومدم.نگاهی به درخت ها که تک توک سبز بودن انداختم.
رفتم سمت آالچیق روی صندلی چوبی نشستم.
دلم برای خانواده ام تنگ شده، کاش می تونستم حتی اگه شده از دور می دیدمشون.
دستی به صورتم کشیدم.
تا بعد از ظهر از اتاقم بیرون نیومدم.
بهزاد و بهرام که رفته بودن چالوس.
شاهو و نازیال هم برای یه هفته ماه عسل رفتن.
ساشا هم مثل همیشه پیش دوستایی که فقط مستش می کردن و تا می تونستن ازش می
چاپیدن بود.
یه هفته از رفتن شاهو و نازیال می گذشت.
همه چی امن و امان بود با ساشا می رفتم شرکت برمی گشتم.
پشت میزم نشسته بودم که ساشا پیغام فرستاد برم اتاقش، از جام بلند شدم.
رفتم سمت اتاق ساشا.

 

دو ضربه به در زدم و با صدای بفرماییدش وارد اتاق شدم.
درو باز کردم.
- با من امری داشتین؟!
با دست اشاره کرد تا داخل برم رفتم جلو رو به روش ایستادم.
خودکار و توی دستش چرخوند گفت:
- فردا شب تو خونه ی یکی از شرکت دار ها جشنی هست و قراره قرار داد مهمی
ببنیدیم. تو هم باید همراه من بیای.
به طراح لباس گفتم برات لباس آماده کنه.
سری تکون دادم.
-بله
- میتونی بری.
از اتاق بیرون اومدم کمی فکرم درگیر فردا شب شد.
عصر همراه ساشا به عمارت برگشتیم.

همین که وارد سالن شدیم صدای خنده ی نازیال و شاهو مثل خنجر رو قلبم کشیده شد.
همه دور هم نشسته بودن و چمدون بزرگی کنار پای نازیال روی زمین بود.
نازیال با دیدن من پوزخندی زد
سالمی خطاب به خانوم بزرگ کردم
خواستم برم اتاقم که دستم کشیده شد.
متعجب به عقب برگشتم.
نگاهم به صورت خشمگین شاهو افتاد ابرویی باال انداختم.
فشاری به دستم آورد همه سکوت کرده بودن.
- اولین بار و آخرین بارته وقتی وارد این عمارت میشی بدون سالم به من و زنم سرتو
مثل چی می ندازی پایین میری،
اینجا اون طویله ای که زندگی می کردی نیست. فهمیدی؟!
لب زدم:
- اگه نخوام بفهمم؟!فشار دستشو بیشتر کرد طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- نکنه دلت برای زیر خوابگی تنگ شده
هوس کردی؟
- خیلی پستی...
پوزخندی زد و دستمو ول کرد.
قدمای سریع برداشتم و وارد اتاقم شدم درو بستم و به در تکیه دادم.
نفسم و پر درد بیرون دادم.
مردک احمق نبود راحت بودم.
لباسام و عوض کردم، موهای بلندم و بستم.
بعد از یک ساعت از اتاق بیرون اومدم
ساشا و شاهو نبودن.
نازیال و اون دوتا کنار هم نشسته بودن حرف می زدن.
نگاهی به اطراف انداختم خانوم بزرگ نبود..

رفتم سمت آشپزخونه خدمه سینی کوچکی دستش بود.
متعجب نگاهش کردم.
- برای کی می بری؟!
- خانوم بزرگ کمی کسالت دارن.
- تا چند دقیقه پیش که خوب بودن.
- بله اما زمان داروهاشونه.
- بده من می برم و بهش سر می زنم
از خدا خواسته سینی و دستم داد.
سینی به دست به سمت اتاقی که زیر پله های مارپیچ باال بود رفتم، آروم دوتا تق به در
زدم.
با صدای خانوم بزرگ در و آروم باز کردم
اتاق بزرگ و مجللی بود.
خانوم بزرگ روی تخت دراز کشیده بود❤️

وارد اتاق شدم.
لبخندی زدم رفتم جلو خودشو کمی باال کشید گفت:
- بیا رو تخت بشین
رفتم لبه ی تخت نشستم سینی و روی پام گذاشتم.
- شنیدم کمی کسالت دارین!
- دیگه عمری ازم گذشته اینطور مریض شدن طبیعیه.
- این چه حرفیه ان شاهللا صد و بیست ساله بشین.
به قاب عکس رو به روش خیره شد.
سرم و کمی چرخوندم.
نگاهم به عکس زن و مرد جوانی افتاد
مرد بی شباهت به ساشا نبود.
با صداش نگاهی بهش انداختم که هنوز خیره ی عکس بود
- رامیار عاشق شبنم بود، وقتی ساشا به دنیا اومد خوشی هامون چند برابر شد.رامیار چون تک فرزند بود دوست داشت بچه زیاد داشته باشه و همین کارم کرد.
لبخند پر از دردی زد ادامه داد:
- شبنم سالی یه بچه برای رامیار میاورد و هر سال یه پسر تپل مپل، خوشی هامون زیاد
بود
یه خانواده ی خوشبخت که هیچ مشکلی نداشتیم.
یه روز صبح که رامیار مثل همیشه با شبنم سر کار می رفتن بعد از بوسیدن بچه ها
سوار ماشین شدن.
بی خبر از همه جا تو خونه مشغول بازی با نوه هام بودم.
که خبر آوردن پسر و عروست ماشین شون ترمز بریده و هر دو در جا تموم کردن،
دنیا دور سرم چرخید.
کمر آقا بزرگ شکست اون موقعه ها ساشا فقط پونزده سال داشت.
مرگ پدر و مادرش براش گرون تموم شد.
تمام اون روز هایی که همه زجه می زدیم اشک می ریختم اون یه گوشه می نشست و
ساعت ها به رو به روش خیره می شد... 

بعد از رفتن رامیار و شبنم من موندم و بچه ها، پنج بچه ی بی پدر و مادر، بزرگ
کردنشون خیلی سخته.
االن نزدیک به بیست سال می گذره همه سر و سامون گرفتن اما ساشا هنوزم مثل
پونزده سالگیشه.
حاالم داره خودشو با قمار و مشروب خفه می کنه.
دستم و روی دستش گذاشتم.
- نگران نباشید حتما از پس خودش و کاراش بر میاد بچه نیست.
سری تکون داد،دارو هاش و بهش دادم بلند شدم تا از اتاق بیرون بیام که گفت:
- مراقب ساشا باش بچه ام خیلی تنهاست و با این مشکلی که داره)منظورش و
فهمیدم(کمتر با دیگران بخصوص جنس مخالف خو میگیره اما من بزرگش کردم
میدونم چقدر تنهاست و به یه همدم نیاز داره
ازت می خوام تنهاش نذاری.
- سعیم و می کنم با اجازه.
از اتاق بیرون اومدم.
نفسم که از صحبت های خانم بزرگ سنگین شده بود و دادم بیرون.
صدای خنده ی اون سه تا کل عمارت و برداشته بود.❤️

نازیال انگار داشت چیزی رو تعریف می کردکه با دیدن من صداشو بلند تر کرد.
- وای شاهو نذاشت آب تو دلم تکون بخوره کلی خوش گذشت،همشم رابطه می خواست.
پوزخندی زدم بیا یه باره بگو باهات چیکار کرد دیگه...
بعد از شام داشتم می رفتم سمت اتاقم که ساشا به دنبالم اومد.
متعجب نگاهش کردم گفت:
- فردا بعد از شرکت میریم اگه چیزی الزم داری بردار.
- اما من باید آماده بشم اون لباسم ندیدم
- همه چیز آمادست نگران اوناش نباش
چیزی نگفتم.
هر دو خیره ی هم بودیم نمی دونم دنبال چی تو چشمام بود.
فقط زمزمشو شنیدم
- چشمات من و یا د یه نفر میندازهچی؟!
انگار از هپروت بیرون اومده باشه دستی به گردنش کشید
- هیچی...
و پشت بهم رفت سمت پله های طبقه ی باال
شونه ای باال انداختم وارد اتاقم شدم.
بعد از اینکه در و قفل کردم رفتم حموم دوشی گرفتم.
وسایل مورد نیازم رو برداشتم و تو کیف دستی کوچیکی گذاشتم رو تختم دراز کشیدم.
اما دوباره فکر و خیال اومد تو سرم
دلم برای دیدن خانوادم پر می کشید.
باید یه روز می رفتم نزدیک خونمون و از دورم که شده می دیدمشون.
شاید دلم آروم می شد.
با ذهنی خسته به خواب رفتم..

صبح مثل همیشه بیدار شدم و صبحانه ای خوردم.
لقمه ای برای ساشا برداشتم دلم براش می سوزه....
از آشپزخونه بیرون اومدم که سینه به سینه ی کسی شدم.
سرم و بلند کردم با دیدن شاهو یه قدم به عقب برداشتم.
پوزخندی زد، دستشو باالی سرم روی در ورودی آشپزخونه گذاشت.
سرم و بلند کردم خیره تو چشم هام شد گفت:
- خوشم میاد از صاحبت خوب حساب می بری، پس همینطوری باش.
پوزخندی زدم:
- خیاالت برت نداره آقا من تا چند روز دیگه میشم زن آقا داداشت.
شاید به نظر تو مردونگی نداشته باشه اما مرده.
دستش اومد سمت صورتم.
- آخی دلت و الکی خوش نکن.
دستش و کشید روی گونه ام:


شاید تو رو هم تو قمار باخت
تو براش مثل کاال می مونی،
نه حس مردونگی داره عاشقت بشه و مطمئنم دوست نداره پس بهش تکیه نکن.
آقای این عمارت منم پس آقای توام هستم.
تو که دلت برای اون دو شب تنگ نشده.
- از آدم بی وجدانی مثل تو همه چی بر میاد تو...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با کشیده ای که زد صورتم یه وری شد.
از درد و سوزش لحظه ای چشمامو بستم.
دستم و روی گونم که می سوخت و داغ شده بود گذاشتم.
با نفرت نگاهی بهش انداختم و از زیر دستش رد شدم.
پشت بهش سمت در سالن رفتم.
دستم و گوشه ی لبم کشیدم کمی خونی شده بود بغضم و قورت دادم.
راننده در و برام باز کرد عقب ماشین کنار ساشا نشستم.ساشا با جدیت و صدای سردی گفت:
- اگه دل تنگیاتون تموم شده بریم
متعجب برگشتم طرفش
- منظور؟!
- حرکت کن
ماشین و روشن کرد سرم و انداختم پایین.
پوزخندی به فکری که ساشا راجبم می کرد زدم
دستی به گونه ام کشیدم.
نگاهی به لقمه ی توی دستم انداختم.
انداختمش ته کیفم و نگاهم رو به پنجره دوختم

تا شرکت حرفی بینمون رد و بدل نشد.
راننده در و باز کرد، پیاده شدم.
رفتم سمت شرکت که بازوم کشیده شد،
نگاهی به دستی که بازوم و چسبیده بود انداختم سرم و بلند کردم.
نگاهم به صورت عصبی ساشا افتاد.
- چیزی شده؟!
- فکر نمی کنی نباید سرتو بندازی پایین و بری.
امروز اینا یه چیزشون شده.
با ساشا هم قدم شدم و با هم وارد شرکت شدیم.
ساشا رفت سمت اتاق خودش، پشت میزم نشستم و شروع به کار کردم
مشغول کارام بودم با ایستادن سایه ای کنار میزم و سنگینی نگاهش سرم و بلند کردم.
با دیدن شاهو نگاهی بهش انداختم با دستش ضربه ای روی میز زد.❤️

 

صدامو صاف کردم:
- امری داشتین؟!
پوزخندی زد:
- هه امر که زیاد دارم؛ برام چایی بیار.
- اما فکر کنم آبدارچی داره این شرکت!
خم شد روی میز، چسبیدم به پشتی صندلیم
- کور نیستم می خوام تو بیاری تو برای من آبدارچی هستی فهمیدی؟!
تا پنج دقیقه دیگه چای توی اتاقم روی می زم باشه.
چرخید رفت سمت اتاقش.
خودکار و پرت کردم روی میز
- لعنتی...
از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه ی شرکت.
توی فنجون چایی ریختم، روی سینی کوچیکی گذاشتم و رفتم سمت اتاق شاهودو ضربه به در زدم و منتظر جواب نموندم و در باز کردم.
نگاه عصبی بهم انداخت:
-مگه من اجازه دادم وارد اتاق بشی که سرتو انداختی پایین میای تو؟
میری بیرون دوباره در میزنی تا اجازه ندادم وارد اتاق نمیشی.
- اما...
- اما اگر نشنوم زود باش.
دندون قروچه ای کردم، در باز کردم و از اتاق بیرون رفتم.
دوباره به در زدم اما جوابی نداد.
عصبی گوشه لبمو گاز گرفتم.
دوباره در زدم بعد از چند دقیقه صدای نحسش بلند شد.
در باز کردم بی حرف چایی روی میزش گذاشتم.
خواستم بیام بیرون که گفت

چایی سرد شده ببر عوضش کن.
- می خواستین اینقدر من و معطل نکنین حاال هم خودتون...
هنوز حرفم تموم نشده بود زد زیر سینی
با ضرب پخش زمین شد صدای بدی ایجاد کرد از ترس لحظه ای چشمامو بستم...
- این فنجون خرد شده رو می بینی دفع بعد یه کلمه روی حرف من حرف بزنی مثل این
فنجون تیکه تیکه ات میکنم.
حاال هم کاری که گفتم رو انجام میدی.
اول اینجا رو جمع میکنی بعد یه چایی داغ تازه میاری.
می دونستم از این مردک هر کاری بر میاد.
بی هیچ حرفی رفتم آشپزخونه جارو رو آوردم فنجون شکسته رو جمع کردم و با سینی
بردم آشپزخونه یه چایی دیگه ریختم رفتم سمت اتاقش...
چند ضربه به در زدم و با صداش وارد اتاق شدم.
سینی رو روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم رفتم سمت میزم،روی صندلیم نشستم.❤️

 

حتی برای ناهار هم نرفتم بعد از ظهر بود که ساشا اومد.
- همراه من بیا وسایالتم بردار.
میزو مرتب کردم و وسایالمو جمع کردم.
همراه ساشا از اون قسمتی که برای کار بود بیرون اومدیم.
به یه سالن بزرگی رفتیم اولین بارم اونجا می اومدم.
دختر جوونی اومد طرفم و نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- همون خانمه ست آقا؟
ساشا سری تکون داد.
- آره زود آماده اش کن باید بریم
- چشم االن، همراه من بیا
همراه همون دختر به سمت اتاقی رفتیم.
نگاهی به اتاق پر از لباس انداختم.رفت سمت لباسا و یک لباس قرمز بلند که یقه قایقی داشت و پایینش تا باالی رونم یه
چاک بزرگ داشت برداشت اومد طرفم.
- بگیر بپوش ببینم چطوره!
لباس رو از دستش گرفتم و به قسمتی که برای پرو لباس بود رفتم و لباس رو پوشیدم.
لباس فیت تنم بود و هیکلم رو به خوبی نمایان می کرد.
با هر راه رفتنم پاهای سفیدم بیشتر جلوه نمایی می کرد.
از اتاق بیرون اومدم چرخی دورم زد.
- بشین روی اون صندلی.
رفتم رو روی صندلی نشستم.
شروع به بابلیس کشیدن موهام کرد.
موهام رو یه وری روی شونه ام انداخت آرایش ماتی کرد و دوباره خیره ام شد.
سری تکون داد:
- عالی شدی برم آقا رو صدا کنم تا نظر بده.

دختره که از اتاق بیرون رفت، نگاهی توی آینه به خودم انداختم.
با دیدن ساشا توی چهارچوب در هول شدم.
قدمی داخل اتاق گذاشت، چرخی دورم زد.
نگاهی به سر تا پام انداخت. سری تکون داد.
- عالیه همون چیزی که می خوام شده
دختره خندید
- من و دست کم گرفتی عزیزم، من کارم عالیه.
پانجوی مخملی روی دوشم انداخت و کالهی کج روی سرم گذاشت، کیف دستی قرمزی
دستم گرفتم.
همراه ساشا از ساختمان بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود
راننده در و باز کرد با هم عقب ماشین نشستیم.
کمی استرس داشتم چون جایی که می رفتیم نمی دونستم کجاست.❤️

 

بعد از تقریبا نیم ساعت ماشین جلو عمارت ایستاد.
راننده بوقی زد، در های عمارت باز شد.
همه جا چراغونی بود و ماشین ها پشت سر هم پارک کرده بودن.
راننده سریع در و باز کرد.
ساشا پیاده شد و دستش و طرفم دراز کرد، دستم و توی دست ساشا گذاشتم.
همراه هم به سمت ساختمان رفتیم.
خدمه ای تعظیم کرد و در سالن و باز کرد.
با باز شدن در سالن بوی ادکلن های رنگارنگ و مشروب پیچید توی دماغم.
صدای خواننده ی زنی همه ی فضا رو برداشته بود.
خدمتکار پانجو از روی دوشم برداشت با تعجب نگاهی به زن و مرد های رو به روم
انداختم.
زنی با لباس کامال لخت عربی؛ روی سکو در حال رقص بود و مردها جام به دست
خیره اش.مثل کاواره ها می موند.
ترسیده بازوی ساشا رو چسبیدم آروم لب زدم:
- اینجا چه خبره؟!
ساشا از گوشه ی چشمش نگاهی بهم انداخت.
پوزخندی زد:
- بهتره خیلی حرف نزنی و همراه من بیای
- با ساشا هم قدم شدم همین طور که می رفتیم قسمت باالی سالن زیر چشمی نگاهی به
اطراف می نداختم.
ساشا رو به روی چند تا مرد و زن ایستاد،
دستشو دراز کرد و با هم دست دادن.
مردها نگاه خریدانه ای بهم انداختن یکیشون که از همه جوون تر بود گفت:
- این بانوی زیبا و معرفی نمی کنی ساشا؟
ساشا دستشو گذاشت روی کمرم گفت:.. 

ویدیا، منشی شخصی جدیدم.
مرد ابرویی باال انداخت.
- خوب لیدی تور کردی!
ساشا فقط سری تکون داد حالم یه جوری بود.
از محیط و فضای خونه خوشم نیومد.
یکی از زن ها لبخندی زد و با دستش اشاره ای به مبل ها کرد همراه ساشا روی مبل
نشستیم.
نگاهی به زنی که با تن نازی خاصی می رقصید انداختم.
مردی از جاش بلند شد و اسکناسی روی سر زن ریخت زن با عشوه دور مرد چرخید.
مردی سینی به دست طرفمون اومد و جام های بلند شراب و به همه تعارف کرد.
جلوی ساشا خم شد و سینی و گرفت طرفمون ساشا لیوانی برداشت.
نگاهی به من انداخت خیلی جدی گفت:
- بردار❤️

متعجب نگاهش کردم.
- نشنیدی گفتم بردار دلم نمی خواد فکر کنن با یه امل اومدم مهمونی.
دست دراز کردم و جام آلبالویی رنگ و برداشت.
بدون این که به لبم نزدیک کنم روی میز کناریم گذاشتم.
ساشا لیوانشو یه سره باال کشید
حس می کردم نگاه کسی روی ماست
اما هرچی زیر چشمی به اطرافم نگاه انداختم اون شخص و پیدا نکردم.
با دیدن شاهو که از در اومد تو لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد.
اول کمی متعجب شد اما انگار به خودش اومده باشه نگاهش و ازم گرفت و با قدم های
محکم و بلند اومد سمتی که ما نشسته بودیم.
بقیه با دیدنش از جاشون بلند شدن و با هم دست دادن.
از روی اجبار من و ساشا هم از جامون بلند شدیم.
شاهو پوزخندی زد و دستشو طرفم دراز کرد.با نفرت دستم و توی دستش گذاشتم فشار محکمی به دستم آورد که آخ آرومی گفتم.
انگار براش لذت داشت که فشارش و بیشتر کرد، دستم و از توی دستش کشیدم بیرون.
جامی برداشت و لیوانشو به لیوان ساشا زد و یه سره باال کشیدن.
با اومدن شاهو بحث کار وسط کشیده شد چیز زیادی از حرفاشون سر در نیاوردم.
شاهو دقیقا با فاصله ی کمی کنار من نشسته بودآروم گفتم:
- همسر عزیزتون و نیاوردین؟!
یکی از ابروهاش و باال داد گفت:
- هه اینجور جاها فقط برای زنای خرابه نمی دونستی بدون،توام که این کاره ای
دندون قروچه ای کردم اما لبخندی زدم
ادامه دادم:
- اینم برای خودش شغلیه و کار هرکسی نیست.
رومو ازش گرفتم و تا آخر صحبت ها که بین شرکت دارها و سهام دارها رد و بدل شد
با شاهو هم کلام نشدم..

ساشا بعد از تموم شدن جلسه شیشه ی بزرگ مشروب و برداشت تکونی داد و درش با
فشار باز شد.
با باز شدن در شیشه کف بود که پخش شد.
صدای جیغ و دست بلند شد و خواننده شروع به خوندن آهنگ شاد کرد.
همه دو نفره رفتن برای رقص.
ساشا دکمه ی باالی پیراهنش و باز کرد
و شیشه مشروب و سر کشید و روی مبل ولو شد.
واقعا نمی دونستم چرا من همچین جایی اومدم.
پام و روی پام انداختم و نگاهم و به زن و مردایی که در حال رقص بودن دوختم
با نشستن دست گرمی روی پای لختم لحظه ای تکونی خوردم و چرخیدم سمت شاهو.
با دیدن دستش روی پام عصبی خواستم پام و جا به جا کنم که فشاری روی پام آورد.
- دستت و بردار.
- نخوام بردارم چی؟!


پامو تکونی دادم اما انقدر محکم فشار داد که دردم اومد.
- زور نزن تا من نخوام این دست از روی این پا برداشته نمیشه.
- لعنتی دست از سرم بردار.
خودشو کشید کنارم.
کنار گوشم لب زد:
- دلم می خواد یه بار دیگه زیرم باشی.
چرخیدم که دماغمون بهم خورد
- کورخوندی چنین اجازه ای و بهت نمیدم
هر دو خیره به هم بودیم.
- چیه زنت خوب بلد نیست راضی نگهت داره؟!
و دستم و با عشوه سمت گردنش بردم.
انگار شوکه ی کارم باشه دستش از روی پام شل شد از فرصت استفاده کردم.سریع از جام بلند شدم پوزخندی زدم:
- زود وا میدی آقا شاهو
نمی دونستم این همه جسارت و زبون و از کجا آوردم.
با چشم و ابرو دنبال ساشا گشتم همین دو دقیقه پیش روی مبل بود سرم و چرخوندم،
و با دیدنش کنار میز قمار رفتم، سمتش
پشت میز بزرگی کنار چند مرد و زن که از رفتارشون معلوم بود چه کاره هستن
نشسته بود.
ساشا هنوز شیشه ی مشروب توی دستش بود.
دختری آویزونش شده بود و هی دره گوشش وز وز می کرد.
حس کردم می خوان یه کاری کنن تا ساشا ببازه با قدم های محکم رفتم جلو و دقیقا کنار
ساشا ایستادم.
با دیدن من یکی از اون مردا گفت:
- تو کی هستی؟!
- الزم نمی دونم معرفی کنم نوبت شماست پس ادامه بده.

مرد پوزخندی زد:
نگاهی به دختری که آویزون ساشا بود انداختم و خیلی جدی گفتم:
- ازش فاصله بگیر.
- به تو ربطی نداره.
پوزخندی زدم و با دستم تخت سینه ی دختره زدم که تکونی خورد.
- بهتره تورتو جای دیگه پهن کنی، خم شدم و برای اولین بار گونه ی ساشا رو بوسیدم.
سرش چرخید و نگاهمون خیره ی هم شد
همیشه تو چشماش نم اشک داشت با صدای خماری گفت:
- دفعه آخرت باشه من و می بوسی.
لحظه ای متعجب شدم اما دوباره به خودم اومدم
لبخندی زدم و آروم لب زدم:
- من هرکاری دلم بخواد می کنم❤️

دستم و زیر بازوش زدم.
- پاشو بریم فکر کنم به اندازه ی کافی خوش گذروندی.
دستشو از توی دستم بیرون آورد.
- تازه سر شبه من باید اینارو ببرم.
و با دستش میز قمار نشون داد.
- تو اگه بخوای ببری نباید انقدر بخوری تا عقل تو از دست بدی و اینا ازت سوءاستفاده
کنن.
- بهت گفتم حد خودت رو بدون و به کارای من کاری نداشته باش.
هولم داد که به کسی خوردم.
اومدم فاصله بگیرم که دستش و دور شکمم حلقه کرد.
ترسیدم که صدای شاهو از بغل گوشم بلند شد.چیه پست زد؟! بهت گفته بودم دور و بر ساشا نباش اون بدردت نمی خوره، یه روزی
میرسه که روی همین میز قمار تو رو هم می بازه.
تا وقتی مشروب نمی خوره روش میشه حساب کرد اما وای از روزی که مشروب
بخوره خدا رو هم بنده نیست.
دستم و روی دستای گرم و مردونش گذاشتم و خواستم ازش فاصله بگیرم.
سرش و الی موهام برد و با صدای مرتعشی گفت:
- کمتر وول بخور بذار خوش باشیم.
نگاهی به ساشای خمار که کمتر از چند دقیقه ی دیگه توی قمار می باخت انداختم
بغضم و قورت دادم با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
- دستتو بکش کمتر از یه هفته ی دیگه من میشم زن برادرت.
- برام مهم نیست برادری که نتونه با زنش رابطه برقرار کنه پس زنی نداره.
تکونی خوردم.
- تو اگه برادر بودی که نمی ذاشتی برادرت خودش و اینطور غرق قمار و شراب کنه... 

هرکی مختاره تو زندگیش هرجوری زندگی کنه، ساشا هم حتما دوست داره اینطور
زندگی کنه.
با پاشنه پا محکم رو پاش زدم آخی گفت و ولم کرد.
- دفعه آخرت باشه به من دست درازی می کنی، فهمیدی یا بازم تکرار کنم؟!
- دختره ی وحشی چیه چند نفر و دیدی دم در آوردی تو باز با من تنها میشی ببینم اون
موقع هم میتونی زبون درازی کنی یا نه.
رو پاشنه پا چرخید و پشت بهم رفت
نفسم و کالفه بیرون دادم.
رفتم سمت ساشا و پشت سرش ایستادم
دستم روی شونش گذاشتم
نگاهم و به میز قمار دوختم.
مرد نگاهی به ساشا انداخت که داشت مشروب می خورد.
خواست مهره ای رو جا به جا کنه فکر می کرد کسی حواسش بهش نیست.
همین که خواست مهره رو جا به جا کنه زودتر از اون مهره رو جا به جا کردم❤️

 

همیشه با ماه پری و ناز پری این بازی می کردیم.
مرد متعجب به دست من نگاه کرددستی زدم گفتم:
- کیش و مات.
صدای قهقه ی زن و مرد ها بلند شد ساشا گیج گفت:
- چی شد؟!
یکی از اون مرد ها گفت:
- برای اولین بار بردی پسر.
و نگاه خریدارانه ای بهم انداخت گفت:
- کاش ما هم از این لیدیا داشتیم.
نگاه غضب آلودی بهش انداختم و رو به مرد گفتم:
- سر چی شرط بسته بودین؟!
- به تو ربطی نداره.فکر کردی مثل بقیه وقتا میتونی ساشا رو تلکه کنی کور خوندی،چیزی که باختی رو
بده باال.
عصبی دست کرد تو جیبش و بسته ی اسکناسارو رو میز پرت کرد.
پوالرو برداشتم دست زیر بازوی ساشا که حاال خماره خمار بود انداختم.
با نگاهم دنبال راننده، کل سالن و نگاه کردم
کنار دره ورودی ایستاده بود اشاره کردم تا بیاد.
راننده با عجله اومد سمتمون و زیر بازوی ساشارو گرفت.
خدمتکار پانجومو روی دوشم انداخت.
به دنبال ساشا و راننده راه افتادم که کسی محکم بازوم و کشید.
کارش انقدر ناگهانی بود که پرت شدم تخت سینه اش، سرم و بلند کردم
نگاهم به قیافه ی پر از خشم شاهو افتاد.
سوالی نگاهش کردم
- چیزی شده؟!

پوزخندی زد:
- چیه؟
- دختره ی هرزه دایه عزیزتر از مادر شدی برای برادر من!
- کجا شو دیدی اون قراره شوهرم بشه
و من پا به پا باهاشم دیگه نمیذارم تواین منجالب بیشتر از این فروبره.
شما هم بهتره حواست به زندگی خودت باشه.
و عصبی بازوم و از توی دستش بیرون کشیدم.
از ساختمون بیرون اومدم راننده در و برام باز کرد.
کنار ساشا روی صندلی عقب نشستم
راننده ماشین و روشن کرد که یهو سر ساشا کج شد و روی شونه ام افتاد
انگار چیزی و زیر لب زمزمه کرد نا مفهموم بود حرفاش.
دستم و دراز کردم و دستای مردونه اش و توی دستم گرفتم.
راننده ماشین و توی باغ عمارت نگه داشت.❤️

اومد در سمت ساشا رو باز کرد و کمک کرد ساشا از ماشین پیاده بشه.
از ماشین پیاده شدم راننده ساشا رو ول کرد، که اگه نگرفته بودمش پخش زمین شده
بوده.
نفس زنان عصبی گفتم:
- این چه کاریه؟! چرا نمی بریش؟!
- ببخشید خانوم ما اجازه نداریم اگه آقا شاهو ببینن اخراجم می کنن.
باورش برام سخت بود یه برادر انقدر سنگ دل باشه.
ساشا تلو خوران ازم فاصله گرفت با صدای خمار گفت:
- تو هم دست از سرم بردار برو پی کارت
خودم می دونم دارم چیکار می کنم.
قدمی برداشت که خورد زمین کنارش روی زمین نشستم.
- کاریت ندارم فقط تا اتاقت می برمت
باشه؟چیزی نگفت، دستش و دور گردنم انداخت و دستم و دور کمر مردونه اش حلقه کردم.
- خودتم کمک کن تا ببرمت اتاقت.
از زمین بلندش کردم و به سختی سمت ساختمان رفتیم.
همین که وارد سالن شدم با دیدن نازیال لحظه ای تعجب کردم.
یه لباس کوتاه دکلته تنش بود و آرایش غلیظی کرده بود.
پاش و روی پاش انداخته بود پوزخندی زد و روش و ازم برگردوند.
بی توجه بهش سمت پله های طبقه ی باال رفتیم.
ساشا رو روی تخت گذاشتم که پرت شدم تخت سینه اش.
سرم و بلند کردم و دستم و روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.
خمار چشماش و باز کرد و خیره ی لب هام شد.
گرمی بدنش و زیر بدنم احساس می کردم.
قلبم شروع به تپیدن کرد و گونه هام داغ شد..

دستش اومد سمت صورتم و آروم زیر لبم دست کشید.
یهو مثل این که جنون بهش دست بده زد تخت سینه ا م که از تخت پرت شدم.
نفس زنان روی تخت نیم خیز شد فریاد زد.
- بهت گفتم بدم میاد از ترحم
دست از سرم بردار وگرنه می کشمت
از اتاقم برو بیرون، گفتم برو
از جام بلند شدم.
- باشه میرم آروم باش.
و قدمی برداشتم که دیدم روی تخت ولو شد.
می دونستم حالش خوب نیست و کارهاش دست خودش نیست.
از اتاق بیرون اومدم اما با دیدن شاهو و نازیال لحظه ای سر جام ایستادم.
شاهو نازیلا رو چسبوند به دیوار و لب هاشو وگذاشت روی لب های نازیلا
و دستش رفت سمت باال تنه ی نازیلا...

خودم و کشیدم سمت دیوار تا نبینتم چون باید از جلوشون رد می شدم.
نمی خواستم ببینم اما چشم های نا فرمانم به حرف من نبودن
که چشمام چرخیدن و روی معاشقه ی نازیال و شاهو ثابت موند.
دست شاهو که روی باال تنه ی نازیال نشست صدای آه ناله اش باال رفت.
دستم و روی گوشام گذاشتم و قطره اشکی از چشم رو گونه ام چکید.
دیگه تحمل اونجا موندن و دیدن معاشقه ی اون دو تا رو نداشتم.
با پشت دست صورتم و پاک کردم، نفس عمیقی کشیدم و بی تفاوت از کنارشون رد
شدم.
با پوزخند گفتم:
- اتاق خواب برای چنین مواقعیه، همه می دونن شما مردونگی داری دیگه الزم نیست
ثابت کنی.
و نموندم تا عکس العملشون و ببینم.
با عجله از پله ها پایین رفتم.وارد اتاقم شدم و با همون لباسا خوابیدم.
صبح با صدای وحشتناک کوبیدن چیزی به در اتاق بیدار شدم.
هراسون رفتم سمت در و بازش کردم.
با دیدن ساشا حرفی که می خواستم بزنم تو دهنم ماسید.
درو محکم هول داد و اومد داخل
قدمی به عقب برداشتم.
- کی به تو گفت دیشب سر میز قمار بیای ها؟ کی بهت این اجازه رو داده بود؟!
- من فقط می خواستم تو...
با نشستن دستش روی صورتم حرفم نا تموم موند.
با تعجب و شوک بهش نگاه کردم عصبی دستش و الی موهاش فرو برد.
- یه بار بهت گفتم حد خودتو بدون
اما انگار تو حرف حالیت نمیشه...
و پشت بهم از اتاق بیرون رفت...

هاج و واج موندم باورم نمی شد جواب محبتم سیلی باشه.
بدون حرفی آماده از عمارت بیرون زدم و سوار ماشین شدم.
راننده منتظرم بود. ساشا و شاهو انگار رفته بودن، وارد شرکت شدم.
پشت میزم نشستم لحظه ای دلم برای مادر و بقیه تنگ شد.
شماره ی خونه رو گرفتم.
بعد از چند بوق صدای آدینه پیچید توی گوشم.
- بفرمایین؟
- سالم
لحظه ای صدایی به گوشم نرسید.
بعد از چند لحظه صدای غمگین آدینه بلند شد:
- ویدیا دخترم تویی؟!
- آره منم بچه ی نا خلف پدرم.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : vidia
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.92/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.9   از  5 (12 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ubzng چیست?