ویدیا 6 - اینفو
طالع بینی

ویدیا 6

اینطور نگو مادر خوبی؟!
- خوب یا بد می گذره آدینه دلتنگم.
- الهی دورت بگردم ما هم دلتنگتیم.
- آدینه مادرم کجاست دلم براش تنگ شده؟ پری ناز و ماه پری چی؟ دیگه منو دوست
ندارن؟ منم دخترشونم. پدر خوبه؟!
- چی بگم مادر، حال اون دو تا هم خوب نیست.
- آدینه امروز می خوام بیام خونه دیگه طاقت ندارم دارم از دلتنگی میمیرم.
- قدمت سر چشم مادر بیا دورت بگردم.
با خداحافظی از آدینه تا بعد از ظهر دل تو دلم نبود.
بدون این که به کسی اطالع بدم از شرکت بیرون زدم و یه راست خونمون رفتم.
رو به روی در فلزی بزرگ خونمون ایستادم یاد روزای خوبی که داشتم افتادم.
بغضی نشست توی گلوم.کاش هیچ وقت به خاطر شهرت شاهو و اون عمارت و عشقی که تبدیل به نفرت شد با
شاهو ازدواج نمی کردم.
اون عمارت با اون همه شکوه برام مثل یک قفس میمونه
با قدم های لرزون رفتم سمت خونه.
با دلی نگران دست لرزونم رو روی زنگ گذاشتم.
با باز شدن در آروم قدم گذاشتم توی حیاط کوچک با صفامون.
در سالن باز شد نگاهم روی ناز پری ثابت موند.
با دیدنم سریع اومد طرفم و خودشو انداخت تو بغلم، همدیگرو محکم بغل کردیم.
زدم زیر گریه:
- خیلی بی معرفتی ناز پری نگفتین یه خواهریم داشتیم؟
- ببخش ویدیا بابا نذاشت بیایم
نه من نه مامان.
- تو

دستم و کشید با هم به سمت خونه رفتیم
- بابا کجاست؟!
- نگران نباش بابا نیست.
- مامان چی؟
- تو اتاقشه
آدینه با دیدنم اشک نشست توی چشم هاش و بغلم کرد.
چقدر از این زن دانا ممنون بودم هیچ سوال و جوابی نمی کرد.
رفتم سمت اتاق مامان نگاهی به ناز پری انداختم.
- برو ویدیا، از دیدنت خوشحال میشه.
آروم دستگیره رو پایین دادم.
نگاهم به مادرم افتاد که روی تخت به پهلو دراز کشیده بود.
- ناز پری برو بیرون.❤️

 

چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود، رفتم سمت تخت.
- مامان منم...
یهو مامان از جاش نیم خیز شد با دیدنم با تعجب و از سر ناباوری نگاهی بهم انداخت.
- بگو که خواب نمی بینم.
خودمو انداختم تو بغلش و دستامو دورش حلقه کردم.
عطر تنشو بلعیدم با بغض نالیدم
- خواب نیستی مامان، منم ویدیا...
مامان سر و صورتم و بوسید با دوتا دستاش صورتم و قاب گرفت
- کجا بودی مادر؟ نمیگی دق می کنم
نمیگی میمیرم؟
دستاشو بوسیدم.
- من کجام شما کجایین یه حالی از من نپرسیدین، نگفتین پیش خودتون یه دختری هم
دارین! مامان من بد نیستممن بد نبودم.
نمی دونم چرا اینطوری شد، چرا بابا پشتم و خالی کرد؟ چرا شماها تنهام گذاشتین؟
- ما تنهات نذاشتیم همیشه به یادتیم
اما کمر پدرت شکست آبروش رفت.
- مگه من چیکار کردم؟ منم دخترشم
- می دونم مادر می دونم.
یهو در اتاق باز شد
چرخیدم نگاهم به پدرم که تو چهارچوب در ایستاده بود افتاد.
خوشحال از جام بلند شدم رفتم سمتش.
خواستم بغلش کنم که دستش رفت باال و روی صورتم نشست.
احساس کردم قلبم هزار تیکه شده، دستم و روی صورتم گذاشتم و اشکام روی گونه هام
افتاد.
لب زدم:
- بابا.

بهت گفته بودم تو خونه ی من جایی نداری با اجازه کی اومدی؟ کی بهت گفت بیای؟
من دختری به اسم تو ندارم می فهمی؟! ندارم. حاال هم از خونه ی من برو، گفتم برو
پس چرا هنوز اینجایی؟!
- مرد این رفتار چیه؟ ویدیا دخترمونه چرا نمی فهمی؟ چرا انقدر سنگ دل شدی؟
یهو بابام دستم وگرفت و کشون کشون از اتاق بردم بیرون در سالن وباز کرد
پرتم کرد تو حیاط گفت:
- وقتی آبروی من و داشت می برد فکر کرد پدری داره؟
صداش انگار می لرزید
-بابا من دختر بدی نیستم اشتباه می کنین
از خونه ام برو بیرون اگه می خوای ما در آرامش باشیم. اگه مارو دوست داری دیگه�هه اشتباه؟! راست میگی اشتباه کردم بهتون بها دادم.
هرگز اینجا نیا میفهمی؟نیا حاال هم برو و هیچوقت برنگرد.
و پشت بهم سمت در وردی رفت
مادر اومد سمتم که گفت:❤️

برای آخرین بار با دخترت خداحافظی کن.
و رفت داخل.
مامان کنارم روی زمین نشست و سرم و توی بغلش گرفت زدم زیر گریه.
میون هق هقم گفتم:
- مامان چرا تنهام میذارین من دوست ندارم به اون عمارت برگردم
- چیکار کنم؟ منم نمی خوام تو بری
پدرت روی دنده ی لج افتاده.
اشکام و پاک کردم از بغل مامان بیرون اومدم.
- من باید برم مامان خوشحال شدم دیدمتون شاید دیگه هیچ وقت من و نبینین.
و پشت به مامان به سمت در حیاط دویدم بی توجه به ویدیا ویدیا گفتن های مامان از
خونه زدم بیرون.
با قلبی شکسته سوار ماشین شدم و آدرس اون عمارت نفرین شده رو دادم.
هوا تاریک شده بود با ترس و لرز در بزرگ فلزی عمارت و زدمهمین که در باز شد باغبون با دیدنم زد رو دستش گفت:
- کجایی تو دختر جان هان؟ از زندگیت سیر شدی؟ آقا می کشتت.
ترس افتاد تو جونم.
- چی شده مشتی؟!
- می خواستی چی بشه؟ کجایی تو همه توی عمارت جمع شدن آقا گفته فرار کردی.
وارد باغ عمارت شدم کیفم وسفت چسبیدم و با قدم های لرزون رفتم سمت عمارت.
زیر لب همش دعا دعا می کردم
و از این که چه اتفاقی قراره بیوفته لرز تو تنم میوفته
در سالن و باز کردم که...
با دیدن کل خانواده ترسیده، قدمی به عقب برداشتم.
آقا بزرگ عصاشو زد زمین گفت:.

کجا بودی تا حاالا؟
نمی دونستم چطور بگم کجا بودم.
- مگه با تو نیست آقا بزرگ؟
نگاهی به قیافه ی برزخی شاهو انداختم
آروم لب زدم:
- دلم برای خانوادم تنگ شده بود.
- تو غلط کردی رفتی حقته تنبی بشی.
خواست بیاد سمتم که آقا بزرگ گفت:
- صبر کن شاهو چرا به من اطالع ندادی که رفتی؟
سرم و پایین انداختم
- ببخشید یهو شد دیگه تکرار نمیشه
- تو غلط کردی تکرار کنی چنان درسی بهت بدم تا یادت نره.❤️

خواست بیاد سمتم که آقا بزرگ گفت:
- دیگه تکرار نمی کنی دفعه آخرت باشه
- آقا بزرگ بذار ادبش کنم.
آقا بزرگ نگاهی به شاهو انداخت گفت:
- حق داره دیدن پدر و مادرش بره
ولی چون بدون اجازه رفته دیگه این اجازه رو نداره و توام بهتره کاری بهش نداشته
باشی.
عصاشو گرفت سمتم
- برای فردا آماده باش.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد
- فردا قراره عاقد بیاد و تو و ساشا رو به عقد هم در بیاره
سرم و انداختم پایین گفتم:
- چشمآروم با ترس قدمی داخل گذاشتم.
هرکسی رفت سمت کار خودش.
رفتم سمت اتاقم آروم در اتاق و باز کردم
وارد اتاق شدم.
خواستم در و ببندم که یکی محکم درو هول داد خورد به کمرم.
با ترس به عقب برگشتم...
با دیدن نازیال یکی از ابروهام باال رفت
عصبی غریدم:
- اون طویله ای که بودی در نداشت که سرتو میندازی پایین میای اتاق دیگران؟
دستشو برد باال تا بزنه تو صورتم
مچ دستشو گرفتم.
- چیه دور برت داشته فکر کردی کی هستی؟
عصبی دستشو از تو دستم کشید گفت:.. 

دور و بر شوهرم نباش.
- هه من دور بر شوهر توام؟ کی گفته؟
آخی نکنه می ترسی از اینکه از روی لج و لجبازی اومده گرفتت؟
سرم و بردم جلو چشمام و به چشماش دوختم.
- ببین دختر جون آدم چیزی رو که باال بیاره دوباره نمی خوره. شاید از نظر تو و بقیه
من خراب بیام و شاهو من و پس زده اما این و آویزه ی گوشت کن دندونی که درد می
کنه رو می کنن میندازن دور
و چه خوب شد که شاهو زود از زندگیم رفت.
دست به سینه شدم پوزخندی زدم
- اما این که شوهرت هنوزم شاید به من حسی داره دست من نیست حاال هم از اتاقم برو
بیرون!
نفس های کش دار عصبی کشید چرخید بره که برگشت گفت:
- یه کاری می کنم سگ روت تف نندازه
هنوز من و نشناختی دختره ی هرجایی
و از اتاق رفت بیرون.
عصبی کیفم روی تخت پرت کردم امروز به اندازه ی کافی ناراحتی و تنش داشتم.

از فردا معلوم نبود چی در انتظارمه.
چرا بابا قبولم نکرد؟ چطور دلش اومد؟
المپ اتاق و خاموش کردم و زیر پتو خزیدم.
فردا روز پر کاری برام بود
هوا گرگ و میش بود که از خواب پریدم.
نگاهی به ساعت انداختم رفتم سمت حموم زیر دوش ایستادم.
از حموم بیرون اومدم بدنم و خشک کردم و کت و دامن عنابی رنگی پوشیدم موهامو
جمع کردم.
بعد از کمی به صورتم رسیدن از اتاق بیرون اومدم صدای کفشای پاشنه بلندم تمام فضا
رو برداشت.
همین که به سالن اصلی رسیدم نگاها چرخیدن روم شاهو عصبی نگاهشو ازم گرفت.
اما نگاه خیره ی ساشا رو هنوز حس می کردم.
با قدم های محکم رفتم سمت میز و روی صندلی نشستم با آرامش شروع به خوردن
صبحانه ام کردم.آقا بزرگ از روی صندلیش بلند شد همین که آقا بزرگ رفت.
صدای پچ پچ بقیه بلند شد.
بی توجه بهشون صبحونه ام رو خوردم کم کم بقیه هم از جاشون بلند شدن.
خواستم از جام بلند شم که شاهو گفت:
- بشقابی که خوردی رو می بری آشپزخونه، اینجا کسی نوکرت نیست.
نمی خواستم دوباره آتو دستش بدم.
بشقابم رو برداشم و رفتم سمت آشپزخونه و تو سینک گذاشتم.
از آشپزخونه بیرون اومدم که کسی دستم و کشید و محکم کوبیدم به دیوار
پشتی آشپزخونه که دیدی به سالن نداشت.
ترسیده سرم و بلند کردم نگاهم به قیافه حق به جانب شاهو افتاد.
بهم چسبید و دستاشو روی دیوار کنارم سرم گذاشت.
- داری چیکار می کنی؟
- هیچی دارم یادت میارم هر کاری بخوام می کنم یادت نرفته که من کی هستم... 

 

نه یادم نرفته، یه موجود سودجو...
یهو گلومو چسبید.
- داری زر زیادی می زنی یا نه دور برت داشته که داری شوهر می کنی،
خیاالتی نشو اون الدنگی که من می شناسم برای تو شوهری نمی کنه بازم باید زیر
خواب خودم بشی یادت که نرفته؟!
- کور خوندی
پوزخندی زد
تا اومدم بفهمم درد بدی پیچید تو سینه ام و صدای آخم بلند شد
- چیه دردت اومد؟ آخی...
آشغال سینه ام رو محکم گرفته بود و فشار می داد.
- ولم کن!
فشار دستشو بیشتر کرد و کنار گوشم غرید:
- الزمه چند وقت یبار یادت بیارم واسه چی اینجایی حتی اگه زن اون بشی

انقدرم بزک دوزک نکن
و باصدای قدم های تند ازم دور شد.
دستم رو روی سینه ام گذاشتم و رفتم سمت سالن، ساشا روی مبل نشسته بود
اما انگار کمی عصبی به نظر می رسید.
با اشاره آقا بزرگ کنار ساشا نشستم.
مردی میانسال وارد سالن شد کمی با اقابزرگ صحبت کرد و کتابشو باز کرد
و شروع به خوندن خطبه عقد کرد دوباره خاطرات چند ماه پیش جلو چشمام اومدن.
تمام حقارت هایی که کشیدم تحقیرهای که دارم می شم.
انقدر غرق خاطرات شدم که با خوردن چیزی به پهلوم به خودم اومدم.
سوالی به ساشا نگاه کردم پوزخندی زد
- اگه خاطراتتون تموم شده جواب بدید.
سرمو چرخوندم همه منتظر بودن.با اجازه یگانه خدا... بله
نه سوتی نه تبریکی ساشا هم بله داد
و عاقد خداحافظی کرد و رفت...
ساشا از جاش بلند شد خانوم بزرگ نگاهی بهش انداخت.
- سرم درد می کنه میرم اتاقم استراحت کنم
شاهو دستی به لب پایینش کشید پوزخندی زد.
خانوم بزرگ نگاهی بهم انداخت.
- وسایالتو جمع کن برو اتاق ساشا.
یهو صدای خنده ی شاهو و بهرام بلند شد شاهو با تمسخر گفت:
- آره مثل خواهر برادر زندگی کنین.
فقط نگاهش کردم رفتم سمت اتاقم
وسایالمو جمع کردم.

دوتا چمدون بزرگ شدن به زور برشون داشتم و از پله ها باال رفتم.
پشت در اتاق ساشا نفسی تازه کردم
در اتاق و باز کردم.
تا اومدم وارد اتاق بشم ساشا در و گرفت و گفت:
- برای چی در نزدی؟
بالتکلیف وسط اتاق ایستادم.
- کری؟ میگم چرا در نزدی؟ فکر نکن چون حاال زنم شدی هر کاری دلت بخواد
میتونی بکنی.
واقعا آدم عجیبی بود و شناختنش سخت.
نگاهی بهش انداختم.
- معذرت می خوام، حق با توست
اما من فکر کردم اتاق مشترک هست و الزم به در زدن نیست.
اما اگه تو اینطور می خوای دیگه بدون در زدن نمیام.
متعجب نگاهم کرد رو ازم گرفت رفت سمت تخت❤️

سر و صدا نکن سرم درد می کنه.
- باشه
زیب چمدون و آروم باز کردم لباسامو توی کمد چیدم.
کارم که تموم شد آروم رفتم سمت تخت
ساشا چشم هاش بسته بود، گوشه ی تخت دراز کشیدم.
نگاهم رو به سقف دوختم باید خیلی کارا تو زندگیم می کردم.
اینطور بی برنامه نباید می موندم.
اول از همه باید کاری کنم ساشا کم تر تو قمار خونه ها بره
بعد باید بدونم علت مریضیش چی هست؟!
از اتاق بیرون اومدم، خانم بزرگ روی صندلی کنار شومینه نشسته بود.
رفتم سمتش با دیدنم، عینک مطالعه اش رو از چشم هاش برداشت نگاهی بهم انداخت.
با دستش به صندلی رو به روش اشاره کرد نشستم روی صندلی.تو االن زن ساشا هستی شاید بداخالقی و بد عنقی کنه ازت می خوام صبوری کنی
بهش کمک کن خودشو پیدا کنه
از این باتالق بیرون بیاد.
- تمام سعیم و می کنم
- خوبه...
تا شب دیگه باال تو اتاقم نرفتم
بعد از شام قبل از اینکه ساشا باال بیاد رفتم اتاقمون
نمی دونستم چطور برخورد کنم.
گاهی ازش می ترسیدم و گاهی دلم براش می سوخت
لباس خوابم و پوشیدم موهای بلندم و باز گذاشتم.
یهو در اتاق باز شد ساشا وارد اتاق شد
نگاهی بهم انداخت، رفتم سمت تخت.
پیراهنش و در آورد دوباره نگاهم به خالکوبی روی بازوش افتاد..

سرم و چرخوندم که با صداش درست سر جام ایستادم.
- رو تخت من نمی خوابی فهمیدی؟
- پس کجا بخوابم؟
- من نمیدونم کجا می خوای بخوابی اما رو تخت من نمی خوابی.
کالفه نگاهی به اتاق انداختم از توی کمد پتویی برداشتم و روی کاناپه گوشه ی اتاق
دراز کشیدم.
ساشا برق و خاموش کرد و رفت سمت تختش کالفه تو جام جابه جا شدم.
نا امید چشمام و بستم.
تا کی این وضعیت ادامه داره؟ اصال معلوم نیست چی در انتظارمه.
یک هفته از ازدواجم با ساشا می گذره هنوز روی کاناپه می خوابم.
تو این یک هفته ساشا جایی نرفته بود.
توی سالن دور هم نشسته بودیم که آقا بزرگ گفت

فردا شب آقای عزتی جشنی داره و همه رو دعوت کرده حضور ما تو این جشن
الزمه و برای اعتبار شرکت هم خوبه پس حواستون رو جمع کنید.
نگاهشو به ساشا دوخت و گفت:
- حداقل یه شب زیاده روی نکن و آبروی من و نگهدار.
ر نیام.
- اگه فکر می کنید حضور من مایه آبرو ریزی هست بهت
آقا بزرگ عصاشو کوبید زمین.
- کسی حق اعتراض کردن و نداره تو باید بیای و کامال حواستو جمع کنی تا مایه
تمسخر دیگران نشیم.
ساشا از جاش بلند شد و رفت باال، بعد از چند دقیقه خواستم برم باال که پشیمون شدم.
رفتم سمت آشپزخونه با دیدن شاهو سرجام ایستادم.
پودری رو ریخت توی لیوان بزرگ شربت و همش زد.
یعنی چی بود اون پودر؟
وارد آشپزخونه شدم با دیدنم اخمی کرد و گفت:از کی اینجایی؟
- چطور؟
- پرسیدم از کی اینجایی؟
- همین االن نکنه اینم باید اجازه می گرفتم؟
- اون که وظیفه ات هست.
و لیوان و برداشت و رفت بعد از چند دقیقه از آشپزخونه بیرون اومدم.
رفتم باال در اتاق ساشا باز بود و شاهو داشت اون شربت و به خورد ساشا می داد.
این وسط یه چیزی جور در نمی اومد
شاهو از اتاق بیرون اومد.
پوزخندی زدم:
- مهربون شدی!
- زیادی داری گنده تر از دهنت حرف میزنی سرت به کار خودت باشه.
و تنه ای بهم زد و رفت.

وارد اتاق شدم.
- اون چی بود خوردی؟
- شربته، هر وقت حالم بده شاهو برام میاره.
متفکر سری تکون دادم.
ساعتی نشد که ساشا آماده شد.
- جای می خوای بری؟
نگاهی بهم انداخت.
- بهت گفته بودم تو کارای من دخالت نکن.
ازاتاق بیرون رفت نگاهی به ساعت انداختم.
ساعت ده شب رو نشون می داد از اتاق بیرون اومدم. رفتم سمت اتاق مطالعه که بیشتر
وقت ها برای مطالعه می رفتم.
نگاهی به قفس های بزرگ و پر کتاب انداختم رفتم ته کتاب خانه که دیدی نداشت و هر
کی وارد اتاق می شد فکر می کرد کسی تو اتاق نیست.❤️

 

کتابی برداشم که صدای شاهو و بهرام اومد.
چرخیدم و از الی قفسه کتاب ها نگاهی بهشون انداختم.
- شاهو داری چیکار می کنی؟
- هیچی دارم از اموالم محافظت می کنم .
- به چه قیمتی؟!
- به هر قیمتی بشه این کارخونه مال منه می فهمی!
- به قیمت دیوانه کردن ساشا؟
- آره مگه تو حقتو نمی خوای؟
- اگه ساشا دست از این کاراش برداره آقا بزرگ این وصیت نامه رو رو می کنه و
هیچی دست ما رو نمی گیره.
منظور شاهو چیه داره چی کار می کنه؟
دلم برای تنهایی ساشا سوخت یه برادر چقدر می تونه رذل باشه.
خدا خدا می کردم زودتر از اتاق بیرون برن.بهرام گفت:
- زودتر کارو تموم کن.
- تو نگران نباش حواستو جمع کن کسی بویی از این ماجرا نبره.
- نه خیالت راحت.
و هردو با هم از اتاق بیرون رفتن کتاب و با ذهن مشغول سرجاش گذاشتم از اتاق
مطالعه بیرون اومدم.
رفتم سمت اتاق مشترکم با ساشا و روی تخت دراز کشیدم.
حاال تا اومدن ساشا وقت زیاده...
نگاهم و به تیک تاک ساعت دوختم
اما ذهنم درگیر حرفای شاهو و بهرام بود.
اینجا یه چیزی با هم جور نیست.
ذهنم به هیچ جایی نرسید آروم آروم چشمامو بستم.

با احساس گرمی چیزی چشمامو باز کردم با دیدن ساشا اونقدر نزدیک به خودم لحظه
ای شوکه شدم.
دستش اومد سمت صورتم آروم و نوازش گونه دستی به صورتم کشید
گرمی دستش حالم و دگرگون کرد.
دستش آروم اومد زیر لبم و چونه ام.
هرم نفس های گرمش با فاصله گرمی رو صورتم می خورد فقط نگاش کردم.
دستشو روی بازوی لختم کشید و آروم آروم اومد پایین.
چشماش قرمز بودن و از بوی دهنش میشد فهمید که مسته.
اومد روی تخت و روم خیمه زد بدنامون مماس هم بود.
قلبم تند تند میزد و قفسه سینه ام از هیجان باال پایین میشد.
گرمی تنشو حس می کردم سرش روی صورتم خم شد.
لباش با فاصله کمی از لبام قرار گرفته بود و نفس نفس می زد
سرش پایین اومد آروم چشمام و بستم که صدای عصبیش بلند شد.❤️

لعنتی لعنتی چشمامو باز کردم
عصبی از جاش بلند شد و شیشه عطر و کوبید تو آینه، آینه با صدای بدی شکست.
ترسیده از جام بلند شدم رفتم سمتش
- ساشا حالت خوبه؟
- لعنتی ساکت شو
وبا پشت دست زد روی میز و هر چی رو میز بود پخش زمین شد.
رفتم سمتش که دستشو بگیرم که زد تخت سینه ام و پرت شدم روی زمین
دراتاق یهو باز شد
شاهو اومد داخل اتاق....
لباس خواب کوتاهم باال رفته بود
نگاه شاهو بهم افتاد.
لباسم و کشیدم پایین و با درد از جام بلند شدم.چی شده ساشا حالت بده؟
- برای چی اومدی توی اتاقم ها؟
- برای چی؟ نمیگی زن من شاید لخت باشه؟
باورم نمیشد ساشا از اومدن شاهو توی اتاق انقدر عصبی شده باشه کمی توی دلم از
این حرفش گرم شد.
شاهو اما بی خیال اومد نزدیک آروم باش می خوای برات دوباره شربت بیارم؟ حالتو
خوب می کنه.
با آوردن اسم شربت توی سرم زنگ خطری زده شد.
شاهو دستشو روی شونه ساشا گذاشت آروم باش االن میرم میارم.
ساشا چیزی نگفت شاهو از اتاق بیرون رفت.
ساشا پیراهنشو در آورد و با باالتنه ی لخت روی تخت نشست.
خم شدم و خرده شیشه ها رو جمع کردم.
از جام بلند شدم که شاهو وارد اتاق شد سریع رفتم سمتش

بده من میدم بهش.
- نمی خواد خودم میدم.
دستمو دراز کردم.
- شما برین استراحت کنید خودم به همسرم میدم.
نگاهی بهم انداخت لب زد:
- خفه شو
اما دست بردار نبودم، بشقابو کشیدم سمت خودم و شاهو کشید سمت خودش لیوان
بزرگ شربت چپ شد و تمام شربت روی سرامیکا ریخت
شاهو غرید:
- دختره ی نفهم ببین چیکار کردی!
از اینکه به خواستم رسیدم و شربت روی زمین ریخت خوشحال شدم.
- وای ریخت من مقصر نبودم شما بد گرفتین االن میرم یکی دیگه میارم
- نمی خواد خودم میرم میارم

یهو ساشا گفت:
- نمی خورم شاهو برو توی اتاقت
توام بهتره بری سرجات....
- حسابتو میرسم صبر کن.
شاهو اینو گفت از اتاق بیرون رفت.
ساشا سرشو تو دستاش گرفته بود آروم رفتم طرفش با ترس کنارش روی تخت نشستم.
- از دست من کاری بر میاد؟
- آره دست از سرم بردار!
- اگه انقدر از من نفرت داری، چرا قبول کردی زنت بشم؟
یهو سرشو بلند کرد و نگاهش و به نگاهم دوخت گفت:
- بد کردم نذاشتم آواره بشی؟
نگاهش رو ازم گرفت آروم گفت:زن و شوهر؟! مردی که نتونه با زنش باشه چطور زن و شوهر میشه؟
از این حرفش یهو دلم گرفت دستمو روی شونه ی برهنه اش گذاشتم.
- دست به من نزن می فهمی؟
دستمو برداشتم.
- باشه... باشه آروم باش می خوای سرتو ماساژ بدم؟ حالت بهتر میشه ها!
- تو حرف حالیت نمیشه، میگم به من نزدیک نشو، بد تو می خوای سرمو ماساژ
بدی؟!
نفسمو کالفه بیرون دادم، از جام بلند شدم، قدمی برداشتم که مچ دستمو گرفت و کشید.
چون کارش ناگهانی بود، پرت شدم روی سینه اش. دستم روی سینه اش گذاشتم و کمی
ازش فاصله گرفتم.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و به پهلو روی تخت دراز کشید.
متعجب و شوکه از کارش همونطور موندم.
پاشو انداخت روی پاهامو وسط پاهاش حلقه کرد

با صدای مرتعشی کنار گوشم گفت:
- فقط بخواب، خسته ام!
حرفی نزدم و خودمو بیشتر توی بغل گرمش جا کردم.
هیچ وقت از کاراش سر در نیاوردم نه به رفتار چند دقیقه پیشش و نه به رفتار االنش...
گرمای باال تنه ی برهنه اش که به بازوهای لختم می خورد، یه حس و حال عجیبی بهم
دست می داد.
این مرد با تمام رفتار هایی که داشت، گاهی عجیب دوست داشتنی میشه.
چشمامو بستم سرشو ال به الی موهام و روی گردنم گذاشت.
لباس شیکی انتخاب کردم تا برای شب بپوشم آرایشی انجام دادم، لباس هامو پوشیدم.
درگیر زیپ پشت لباسم شدم هرکاری می کردم لعنتی بسته نمی شد.
در اتاق باز شد برگشتم عقب که ساشا وارد اتاق شد.
نگاهی بهم انداخت.
- میشه زیپ لباسمو درست کنی؟❤️

با قدم های محکم اومد سمتم، زیپ لباسمو باال کشید.
- کارت اگه تموم شده بریم.
کالهمو سرم گذاشتم و پانچومو به روی لباسم انداختم.
- آماده ام!
همراه ساشا از خونه بیرون اومدیم.
راننده منتظرمون بود با دیدن ما در ماشین رو باز کرد اول من و بعد ساشا سوار شد.
راننده حرکت کرد.
دو دل بودم به ساشا بگم یا نه؟
دلم و زدم به دریا و دستمو روی دستش گذاشتم.
برگشت سوالی نگام کرد.
کمی بهش نزدیک شدم تعجبش بیشتر شد.
- می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟یکی از ابروهاشو باال داد.
- چه خواهشی؟
سرم و انداختم پایین
- میشه امشب مشروبات الکلی نخوری؟
یکی از ابروهاشو باال داد.
- برای چی نباید بخورم نکنه تو هم از این که ابروت بره و بگن چه شوهری داری می
ترسی؟
سرمو بلند کردم.
- نه من برای خودت میگم دوست ندارم کسی باهات بد برخورد کنه.
- تو الزم نکرده دلت برای من بسوزه سرت به کار خودت باشه.
می دونستم چنین برخوردی می کنه اما باید خودم مواظبش باشم.
تا رسیدن به مهمونی استرس داشتم

ماشین کنار در فلزی بزرگی نگه داشت راننده درو باز کرد، همراه ساشا از ماشین پیاده
شدیم.
بازوش و گرفت سمتم.
دستمو دور بازوش حلقه کردم و باهم سمت در رفتیم...
چند تا خدمتکار کنار هم ایستاده بودن.
با دیدن ما سری خم کردین.
خوش اومدین آقا ساشا
ساشا سری تکون داد و با هم وارد حیاط شدیم از جاده ی سنگ فرش حیاط رد شدیم تا
به در چوبی سالن رسیدیم.
دوباره چند تا خدمتکار کنار هم ایستاده بودن.
پانچومو در آوردم و دست یکی از خدمتکارا دادم.
دستم و دوباره دور بازوی ساشا حلقه کردم، با هم وارد سالن بزرگی شدیم.
با نگاهم همه رو از نظر رد کردم.
نگاهم به شاهو و نازیلا افتاد که کنار چند تا زن و مرد ایستاده بودن.❤️

با اشاره آقا بزرگ، ساشا به سمت جایی که آقا بزرگ و چند مرد دیگه ایستاده بودن،
رفتیم با دیدنمون از جاشون بلند شدن.
پیرمرد میانسالی دستشو سمتم دراز کرد.
- تو باید همسر ساشا جان باشی؟!
دستم و توی دستش گذاشتم
- بله از آشنایی شما خوشبختم.
لبخندی زد، با همسر آقای عزتی هم احوال پرسی کردم.
ساشا کنار آقا بزرگ ایستاده بود و آقا بزرگ داشت چیزی بهش می گفت با نگاهش
جایی رو اشاره کرد.
زیر چشمی جایی که اقا بزرگ اشاره کرده بود و نگاه کردم.
فقط تونستم نیم رخ چند تا مرد و ببینم.
آقای عزتی راجب کار و همکاری با یه شو بزرگ لباس هندی صحبت کرد.
شاهو دست تو دست نازیلا اومدن طرفمون.آقای عزتی با دیدن شاهو گفت:
- من به قدرت و تدبیر شما ایمان دارم.
شاهو دوتا انگشتشو بند گوشه ی کتش کرد گفت:
- تمام این تجربیات رو ما مدیون شما و
آقا بزرگ هستیم.
عزتی از این تعریف شاهو گل از گلش شکفت.
با تعارف عزتی روی مبل ها نشستیم با فاصله ای کمی کنار ساشا نشستم.
مشغول صحبت بودیم که مرد قد بلند، چشم ابرومشکی و پوستش برنزه اومد طرفمون.
همه با دیدنش از جاشون بلند شدن مرد با لهجه ی هندی، فارسی گفت:
- سالم به همه!
عزتی پیش دستی کرد و گفت:
- آقای بارما کاپور از دوستان بسیار عزیز ما که از هند اومدن.

مرد لبخندی زد، عزتی اشاره ای به آقا بزرگ کرد.
- ایشون آقای زرین بزرگ هست و بزرگترین شرکت توی تهران مال ایشون و نوه
هاش هست و این دوتا گل پسر، نوه های ایشون، شاهو و ساشا.
مرد به آقا بزرگ و شاهو و ساشا دست داد.
نگاهی به ما انداخت و لحظه ای نگاهش روی من سنگین شد.! از نگاهش خوشم نیومد.
گارسونی سمتمون اومد با دیدن جام های پایه بلند، دوباره استرس افتاد تو دلم.
اگه ساشا زیاده روی می کرد چی؟!
همه یه لیوان برداشتن.
مرد هندی با لهجه ی جالبی شروع به صحبت کرد.
از این که قراره با اینا همکاری کنه خشنود بود.
برای اولین بار دیدم ساشا دقیقا به حرفای مرد گوش می کنه و گاهی باهاش صحبت می
کنه و سواالتی می پرسه.
شاهو پاش و روی پاش انداخت.❤️

کمی عصبی به نظر می رسید؟!
خواننده که زن جوانی بود شروع به خوندن کرد.
چند تا زن و مرد رفتن وسط، زن با مهارت می رقصید.
محوه رقص زن بودم که سنگینی نگاهی رو حس کردم.
سرم چرخید...
نگاهم به نگاه بارما کاپور افتاد، لبخندی زد و نگاهشو گرفت.
ساشا از جاش بلند شد، سریع از جام بلند شدم نگاهی بهم انداخت و سرشو آورد جلو
طوری که کسی نفهمه گفت:
- چیه دنبال من راه افتادی؟
لبخندی زدم
- دوست دارم همراه همسرم باشم، اینجا احساس غریبی می کنم.!
ساشا نگاه دقیق بهم انداخت، حرفی نزد.
دستمم دور بازوش حلقه کردم.ساشا دست دراز کرد و جامی از توی سینی یکی از خدمه ها برداشت.
نگاهش کردم ، یه سره باال رفت.
- بریم برقصیم؟
سری تکون داد.
با هم وسط سالن رفتیم دستشو دور کمرم حلقه کرد دستمو روی شونه اش گذاشتم و
سرمو روی سینه اش تکیه دادم.
گرمی تنشو دوست داشتم شاید عاشقش نباشم ولی یه جور عجیب دوسش دارم.!
اون یکی دستمو بند انگشتای دستش کرد آروم با هم شروع به رقص کردیم. آرامش
عجیبی بهم دست داد.
آهنگ که تموم شد، لبم و روی سینه اش گذاشتم و عمیق بوسیدم.
احساس کردم لحظه ای تنش لرزید.
با صدای عجیبی گفت:
- بشینیم؟

عزیزم...
به هر قیمتی شد باید به ساشا نزدیک می شدم.
پیش بقیه برگشتیم، بارماکاپور از جاش بلند شد رو به ساشا گفت:
- چند دقیقه می تونم وقتتو بگیرم؟
- البته!
ساشا همراه بارما رفتن، با نگاهم دنبالشون کردم، گوشه ای کنار هم ایستادن.
سرم چرخید که با قیافه ی عصبی و غضب آلود شاهو مواجه شدم.
اما آقا بزرگ لبخندی به لب داشت، خوشحال از این که ساشا امشب مست نکرده سر
جام نشستم.
تا آخر مجلس اتفاق خاصی نیوفتاد و شب به خونه برگشتیم.
وارد اتاقمون شدیم...
لباسامو در آوردم، لباس خواب کوتاهی پوشیدم.❤️

 

نگاهی به ساشا انداختم که رفت سمت تخت، رفتم طرفش
- می تونم رو تخت بخوابم؟
ساشا چرخید و دست به سینه شد.
- برای چی باید رو تخت بخوابی؟
قیافه ام رو مظلوم کردم
- خوب رو کاناپه کمر درد می گیرم ، قول میدم آروم بخوابم سرو صدا نکنم، حاال
بخوابم؟
چهره اش باز شد مثل کسی که خنده اش رو کنترل کنه رفت سمت تخت.
- باشه بخواب.
خوشحال رفتم سمت تخت و گوشه ای تخت دراز کشیدم.
کم کم چشمام گرم شد که حس کردم دست ساشا دورم حلقه شد و توی بغل مردونه اش
فرو رفتم!
لبخندی روی لبم نشست...یک هفته از شب مهمونی می گذشت.
این مدت حواسم به کارای شاهو و بهرام بود.
می دونستم یه چیزی تو سرشون می گذره.
ساشا حالش بهتر بود و کمتر مست به خونه برمی گشت.
بعد از ظهر کارم توی شرکت تموم شد، وسایالمو جمع کردم رفتم اتاق ساشا.
- کارت تموم نشده؟
سرشو بلند کرد.
- تو با راننده برو من شب دیر میام.
- جایی میری؟
- تو کار من دخالت نکن.! حاالم میتونی بری.
دوباره رو دنده چپ افتاده بود

از شرکت زدم بیرون، همراه راننده به خونه برگشتم.
راننده دوباره برگشت شرکت.
موقع شام از اتاق بیرون اومدم همه اومده بودن، جز ساشا !
آقا بزرگ گفت:
- ساشا هنوز برنگشته؟!
بهرام پوزخندی زد:
- این مدت نرفته بود به کاراش برسه ، انگار دلش برای تو قمار باختن تنگ
شده که دوباره رفته.
دلشوره گرفتم، موقع شام اصال نفهمیدم چی خوردم .
دل تو دلم نبود از عمارت زدم بیرون،
رفتم سمت راننده...
نگاهی به اطرافم انداختم
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : vidia
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه hjjfcy چیست?