ویدیا 7 - اینفو
طالع بینی

ویدیا 7



راننده متعجب نگاهی بهم انداخت.
- سالم خانم
- ساشا رو کجا بردی؟
- برای چی؟
- می خوام منم ببری...
- اما خانم آقا بفهمن دعوا می کنن.
- همین که گفتم زود باش!
- چشم
در عقب و باز کردم نشستم.
راننده ماشین و از عمارت خارج کرد در حین رانندگی گفت:
- آقا بفهمن دعوا می کن.
- کاریت نباشه میگم من مقصرم.راننده دیگه حرفی نزد.
بعد از نیم ساعت کنار خونه ای نگه داشت.
نگاهی به اطراف انداختم اطراف خونه زمین خاکی بود.
کمی ترس نشست توی دلم، اما باید می رفتم و مردی که اسمش به عنوان همسر توی
شناسنامه ام درج بود کمک می کردم.
با دستام محکم به در زدم تو تاریک روشن فضا مردی درشت هیکل ، در رو باز کرد .
- با کسی کار داری؟
- با آقای ساشا زرین.
- چیکارشی؟
- وصی وکیلشم برو کنار.
مرد قدمی عقب برداشت با راننده وارد حیاط مخروبه ی خونه شدیم.
قدم هامو محکم و بلند برداشتم و به در کهنه ای رسیدم.

راننده 

درو باز کرد، بوی تند عرق و مشروب زد زیر دلم و حالت تهوع بهم دست داد.
با دیدن صحنه های روبه روم حالم بدتر شد دست کمی از فاحشه خانه نداشت.
زنا با لباسای زننده دور مرد ها می چرخیدن و زنی با لوندی می رقصید.
با چشم دنبال ساشا توی جمعیت گشتم، اما انگار نه انگار اصال نبود.
دور تا دور سالن تخت های چوبی گذاشته بودن و مردای سیبیل کلفت، چهارزانو نشسته
بودن.
بوی تریاک خورد به دماغم استرس افتاد تو جونم.
- پس ساشا کجاست؟
با نگاه سرگردان اطرافمو نگاه کردم،
تا این که با دیدنش از ترس قدمی به عقب برداشتم.
ساشا شیشه ی بزرگ شراب توی دستش بودو باال تنه اش لخت.
زنی روی پاش نشسته بود و با عشوه داشت به باال تنه اش دست می کشید.

حالم یه جوری شد.!
مردی رو به روش نشسته بود و مثل همیشه بساط قمار به پا بود.
با قدم های محکم رفتم سمتشون انقدر عصبی بودم که کارام دست خودم نباشه.
زدم زیر میز قمار، با صدای بدی خورد زمین مرد مست اومد سمتم.
- زنیکه داری چیکار می کنی؟
و خواست بهم دست بزنه که زدم زیر دستش.
- جمع کن این بساطتو.
زن از روی پای ساشا بلند شد.
- تو کی هسی؟
- تو یکی خفه شو.
به راننده اشاره کردم، راننده اومد سمت ساشا.ساشا سرشو بلند کرد، انقدر خورده بود که چشماش قرمز بود و مثل کسی که توی
خواب باشه.
دستش اومد سمت صورتم.
- دوباره خواب می بینم؟
بغض توی گلوم نشسته بود زیر بازوشو گرفتم.
- ساشا چرا با خودت این کار و می کنی؟
نوه ی زرین بزرگ باید همچین جایی باشه؟
پوزخندی زد مرد هاج و واج مونده بود.
- دفعه آخرت باشه که نوه ی زرین بزرگو تو همچین جاهایی می کشی؟!
منتظر نموندم تا جوابشو بشنوم با کمک راننده ساشا رو سوار ماشین کردیم.
کنارش روی صندلی عقب نشستم نگاهم و به تاریکی شب دوختم،
راننده پیاده شد در عمارتو باز کرد و ماشین و داخل برد.
با کمک راننده ساشا رو تا جلوی در عمارت بردیم..

دوباره خودم زیر بغلشو گرفتم.
در عمارتو باز کردم، همه ی چراغ های سالن خاموش بود و فقط نور کمی سالن و
روشن کرده بود.
شاهو روی مبل رو به روی در نشسته بود.
با ورود ما از جاش بلند شداومد سمتمون.
نگاهی بهم انداخت
- برو اونور خودم می برمش.
- واقعا؟
- اون موقع که تو اون خراب شده بود کجا بودی؟
- زیاد داری حرف می زنی.
و دستشو زیر بغل ساشا زد.
به دنبالشون راه افتادم شاهو ساشارو از پله ها باال برد ساشا رو روی تخت گذاشت.❤️

ساشا اصال حالیش نبود چه خبره، وارد اتاق شدم.
شاهو اومد سمت در همین که بهم رسید، مچ دستمو گرفت و دنبال خودش از اتاق بیرون
کشید.
- چیکار می کنی؟
- خفه شو...
در اتاق و بست و پرتم کرد رو زمین محکم به زمین خوردم و زانوهام درد گرفت.
اومد طرفم و روی زمین سر هر دو پاش نشست، خیره شد بهم گفت:
- می بینم هار شدی، دل و جرات پیدا کردی.
- چیه مشکلی داری؟ چون زنت مثل من نیست حسودیت میشه؟
با پشت دست محکم کوبید تو دهنم.
- خفه شو دیگه داری زیادی میخوری
دستی به لب دردناکم کشیدمتو مراقب باش که بیشتر از من نخوری؟!
یهو از پشت موهامو گرفت بلندم کرد، برد سمت نرده ها، کوبیدم به نرده ها و از کمرم
خمم کرد.
ترسیده به پایین نگاه کردم کنار گوشم غرید:
- بهت گفته بودم حد و حدود خودتو بدون اما نه، تو انگار دلت برای خیلی چیزا تنگ
شده؟!
و پشت گردنمو محکم فشار داد.
- االن از همین باال پرتت کنم پایین، هیچ کس و کاری نداری تا بیاد یقه ام رو بگیره
همه فکر می کنن خود کشی کردی.
به نفس نفس افتاده بودم کشیدم باالو به پشت به نرده چسبوندم.
با دستش چونه ام رو تو دستش گرفت.
با نفرت نگاهش کردم، پوزخندی زد و سرش اومد جلو.
دستم و روی سینه اش گذاشتم تا از زیر دستش بیرون بیام که با اون یکی دستش کمرم و
چسبید.

سرش روی صورتم خم شد لباشو روی لبام گذاشت.
حالم از ضعف و تنهایی خودم به درد اومد.
قطره اشکی از چشمم روی گونه ام چکید گاز محکمی از لبم گرفت و ازم فاصله گرفت.
زبونش و دور لبش کشید.
با نفرت و انزجار روی زمین تف کردم.
- این کارو کردم تا یادت بمونه من هر وقت اراده کنم همه کاری می تونم بکنم پس
حواستو جمع کن، حاال هم از جلو چشمام گمشو.
با قدم های لرزون سمت اتاق رفتم.
از این عمارتو همه ی آدماش نفرت داشتم در اتاق و باز کردم، نگاهم به ساشای غرق
خواب افتاد.
لباسام و کندم و روی کاناپه مچاله شدم.
با تکونای دستی، چشمام و باز کردم، نگاهم به ساشا افتاد.
سریع سر جام نشستم.❤️

سلام
- کی منو آورد خونه ؟
- چطور؟
- گفتم کی منو آورد خونه؟
- من آور...
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه ور صورتم از سیلی که خورد سوخت.
- تو غلط کردی اومدی اونجا، کی بهت گفته بود اونجا هستم؟ چیه نکنه واقعا اینکاره
هستی آره؟
و محکم از یقه ام گرفت و بلندم کرد.
- یه ماه نشده خسته ات کردم آره؟
چون نمی تونم بهت حال بدم رفتی دنبال همون کثافت کاریات؟
فقط نگاهش کردم.پرده ی اشک جلوی دیدمو گرفت و دیدم تار شد.
- لعنتی...
یقه ام و ول کرد و پرت شدم روی کاناپه.
ساشا از اتاق بیرون رفت...
سرمو توی دستام گرفتمو هق زدم.
همه ی حرفای ساشا توی سرم هی اکو میشد، اینم حتی فکر می کنه من هرجایی هستم.
یه هفته از اون شب لعنتی می گذره،
ساشا سر سنگین شده.
یهو یاد شبنم دوستم افتادم.
رفتم سمت تلفن و با دلشوره شماره ی خونه ی شبنم رو گرفتم بعد از چند بوق صداش
پیچید توی گوشم.
- شبنم...
- سلام ویدیا تویی؟.

آره عزیزم، عمه ات اومد؟!
- آره، می خواستم بهت زنگ بزنم اما شمارتو نداشتم.
- وای ..... واقعا؟
- آره، نگفتی چیکارش داری؟
- باید حضوری بهت بگم، شبنم عمه ات نمی تونه بیاد خونه ی من؟
- تو چرا نمیای؟
- شبنم نمی تونم، خواهش میکنم راضیش کن بیاد.
- باشه باهاش صحبت می کنم ، بهت خبر میدم، فقط شماره بده.
- منم شماره ی اینجارو نمی دونم،
بگو کی زنگ بزنم؟ فقط شبنم می خوام هر چه زودتر ببینمتون.
- من باهاش صحبت می کنم، تو یه ساعت دیگه زنگ بزن.
- ممنونم❤️

خواهش می کنم گلم، کاری نداری؟
- نه عزیزم، یه ساعت دیگه زنگ می زنم.
- باشه، خداحافظ
- خداحافظ
بعد از قطع کردن تلفن روی صندلی نشستم.
استرس داشتم، باید همه چیزو به شبنم و عمه اش می گفتم.
یه ساعت به تندی گذشت، شماره ی خونه ی شبنم و دوباره گرفتم
با هر بوقی که می زد قلبم زیرو رو می شد.
صدای شبنم پیچید توی گوشی.
- چی شد؟
- سالم چه هولی دختر، آره راضیش کردم
اشک نشست توی چشمام.ممنونم شبنم ممنونم... فردا صبح منتظرتونم.
- باشه عزیزم، اما ویدیا نگرانم کردی، چیزی شده؟
- فردا بهت میگم.
- باشه گلم هر جور راحتی، تا فردا.
- تا فردا...
دستی به صورتم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
نگاهی به ساعت انداختم، ساعت هفت شب رو نشون می داد.
دیگه باید همه اومده باشن، آقا بزرگ و خانم بزرگ در حال صحبت بودن ساشا و شاهو
هنوز برنگشته بودن.
روی مبل دو نفره ای نشستم، مثل همیشه اون سه تا در حال بگو بخند بودن.
گاهی عجیب توی این عمارت احساس تنهایی می کنم.
در سالن باز شد ساشا و شاهو وارد سالن شدن.
نازیال با دیدن شاهو سریع از جاش بلند شد رفت سمت در و از گردن شاهو آویزون شد

شاهو دستشو دور کمرش انداخت و خم شد گونه اشو بوسید.
بغض و حسرت نشست روی دلم، سنگینی نگاه کسی رو حس کردم.
نگاهم و از شاهو نازیال گرفتم که با پوزخند ساشا رو به رو شدم.
یعنی ساشا فکر می کنه من هنوز حسی به شاهو دارم؟
ساشا رفت باال تا لباساش و عوض کنه،
خدمتکار چایی آورد.
ساشا اومد پایین و کنارم نشست فاصلمون خیلی کم بود.
بوی عطرش پیچید توی دماغم، از این فاصله هم گرمی تنشو حس می کردم.
آقا بزرگ گفت:
- به زودی بهراد به ایران بر می گرده.
ساشا دستشو روی شونه ام گذاشت، حاال کامل توی بغلش بودم. لحظه ای احساس کردم
قلبم لرزید.
شاهو پوزخندیی زد.چه عجب آقا دل کند و قراره برگرده.
- درسش تموم شده و دیگه باید برگرده، دیشب باهم صحبت می کردیم، گفت تا آخر
هفته ی آینده ایران میاد و برای همیشه می مونه.
نا محسوس خودم و بیشتر سمت ساشا کشیدم.
لحظه ای نگاهم کرد اما چیزی نگفت،
حاال جام خوب بود.
یهو احساس کردم دست ساشا آروم آروم رفت زیر موهای بلندم، حالم یه جوری شد.
دستای گرمش که به گردنم رسید لحظه ای نفسم حبس شد.
آروم و نوازش گونه پشت گردنمو دست می کشید و تا الله ی گوشم پیش می رفت.
گونه هام گل انداخته بودن.
با صدای خدمتکار که همه رو برای شام دعوت کرد از جام بلند شدم.
ساشا نفسشو داد بیرون انگار حالش خوب نبود.
رفت سمت میز شام.


قدمی برداشتم که کسی محکم بهم تنه زد، کنترلمو از دست دادم و روی مبل افتادم.
صدای خنده ی نازیال و شهال بلند شد.
شاهو پوزخندی زد.
- نمی تونی صندل پاشنه دار بپوشی، چرا می پوشی؟
با نفرت نگاهی بهش انداختم کسی زیر بازوم و گرفت.
سرم و بلند کردم نگاهم به خانوم بزرگ افتاد.
لب زد:
- پاشو عزیزم، بیشتر مراقب خودت باش.
بغض نشست تو گلوم، دستی به لباسم کشیدم.
- ممنون
رفتم سمت میز، کنار ساشا نشستم با این که اشتها نداشتم کمی با غذام بازی کردم.
فکرم در گیر فردا بود، که همه چیز مشخص می شد.بعد از شام رفتم باال، حوصله ی توی جمعشون نشستن و نداشتم.
لباس خواب کوتاهی پوشیدم و روی کاناپه دراز کشیدم و مالحفه رو انداختم روی پاهام.
چشمامو بستم، ساعتی نشده بود که صدای بازو بسته شدن در اومد.
احساس کردم کسی کنار کاناپه روی زمین نشست.
چشمامو باز نکردم، دستی آروم موهامو کنار زد.
سر انگشتای دستش که روی بازوی لختم نشست، لحظه ای مور مورم شد.
یهو دستش و انداخت زیر زانوهام و یه دستش زیر سرم از روی کاناپه بلندم کرد،
سریع چشمامو باز کردم که نگاهم به...
نگاهم به ساشا افتاد لحظه ای نگاهم کرد و گفت:
- دور برت نداره دیدم اونجا اذیت میشی گفتم روی تخت بخوابونمت.
سرمو توی سینه ی برهنه اش فرو کردم... 

انقد به من نچسب.
دماغم و به نوک سینه اش چسبوندم
که یهو ولم کرد جیغی کشیدم و از گردنش محکم گرفتم سرش روی صورتم خم شد.
قیافه ام رو مظلوم کردم.
- ولم نکن
- ابرویی باال انداخت برام چیکار می کنی تا ولت نکنم؟
نگاهش و به نگاهم دوخت سرم و باال
بردم و تند روی لبش و بوسیدم فقط
نگام کرد و بدون هیچ حرفی روی تخت گذاشت منو.
ازم فاصله گرفت رفت پشت پنجره
وا چرا یهو اینطوری شد؟
از روی تخت پایین اومدم و پشت سرش ایستادم دستم و بردم جلو روی شونش گذاشتم با
صدای گرفته ای گفت:
- برو بخواب.❤️

 

ساشا؟
- گفتم برو بخواب
نفسمو بیرون دادم و سرجام دراز کشیدم اما هنوز گرمیه تنشو حس می کردم.
نمی دونم چرا دارم حس می کنم نسبت به این مرد دارم حسی پیدا می کنم.
کم کم چشام گرم شد.
صبح با استرس بیدار شدم نگاهی به ساشا که با فاصله ازم خوابیده بود کردم.
سریع از تخت پایین اومدم لباس مناسبی پوشیدم از اتاق بیرون اومدم.
برای ساشا صبحانه آماده کردم و با سینی به اتاق برگشتم حوله به دست از سرویس
بهداشتی بیرون اومد.
لبخندی زدم و گفتم:
- سالم. صبح بخیر
با تعجب گفت:
- صبح توأم بخیربرات صبحونه آوردم
و سینی رو روی میز عسلی گذاشتم ساشا روی کاناپه نشست براش لقمه گرفتم....
با تعجب لقمه رو از دستم گرفت
-:خودم می خورم بدم میاد کسی بهم لقمه بده بچه نیستم.
- باشه
ساشا صبحونشو خورد و رفت شرکت
نگاهی به ساعت انداختم چیزی تا اومدنه شبنم و عمه اش نمونده بود.
با استرس طول و عرض اتاق و طی می کردم.
کالفه از اتاق بیرون اومدم.
با صدای زنگ قلبم زیرو رو شد دستام سرد شدن از پله ها پایین رفتم.
خدمتکار با دیدنم گفت:
- خانم با شما کار دارن!..

راهنماییشون کن بیان داخل.
- بله خانوم
و خدمتکار رفت خانوم بزرگ سؤالی نگام کرد.
- دوستم اومده دیدنم.
سری تکون داد.
شبنم و عمه اش وارد سالن شدن لبخند پر استرسی زدم.
شبنم بغلم کرد زیر گوشم گفت:
- بابا اینجا کجاست؟ آدم خوفش میگیره.
- هیس می شنون
با لبخند به عمه ای شبنم رو کردم خوش اومدین و روبوسی کردم
- ممنون عزیزم
دعوت به نشستن کردمشون، خدمتکار رفت قهوه و کیک آورد.❤️

همه اش دلم می خواست زودتر بریم باال تو اتاق تا با عمه اش راحت صحبت کنم.
- ویدیا اتاقت و نشونمون نمیدی؟
با لبخند به شبنم نگاه کردم چقدر این دختر فهمیده بود فهمید پیش خانوم بزرگ معذبم.
نگاهی به خانوم بزرگ انداختم.
- ببرشون به اتاقت عزیزم.
از جام بلند شدم شبنم و عمه اش هم بلند شدن باهم به سمت پله های طبقه ی باال رفتیم
در اتاقو باز کردم با هم وارد شدیم.
شبنم نفسش و آزاد کرد کالهشو از سرش برداشت
- وای تو چطور اینجا زندگی می کنی؟ داشتم خفه میشدم.
- شبنم...
- راست میگم دیگه عمه
عمه اش لبخندی زد و گفت:
- خب عزیزم مشکلت چیه؟اشاره به کاناپه کردم
- بله عزیزم�میشه بشینین؟!
شبنم و عمه اش روی کاناپه نشستن.
روی صندلی گهواره ای روبروشون نشستم.
دستامو قالب هم کردم.
- ویدیا بگو دیگه جون به لب شدیم.
لبم و خیس کردم.
- چطور میشه که دختری شب اول ازدواجش هیچ خون بکارتی نداشته باشه؟
عمه ی شبنم نگاهی بهم انداخت.
- و تو نداشتی درسته؟!
سرم و پایین انداختم

بله متاسفانه، خانواده ی همسرم فکر می کنن من قبال با کسی بودم، االن می خوام
بدونم چرا شب اول ازدواجم خونی دیده نشده؟
- چه مدتی از ازدواجتون می گذره؟ و چند بار رابطه داشتین؟
- تقریبا پنج ماهی میشه، فقط دوبار رابطه داشتیم شب اول و فرداش.
از جاش بلند شد.
- روی تخت دراز بکش معاینه ات کنم.
- برای چی؟
لبخندی زد.
- ترس نداره عزیزم باید بدونم علتش چی بوده یا نه؟
نگاهی به شبنم انداختم.
- من رومو اونور می کنم.
رفتم سمت تخت و پرده های حریر دو طرف تخت و انداختم.❤️

با استرس ساپورتو دامن کوتاهم و در آوردم و روی تخت دراز کشیدم و مالحفه رو
روم انداختم .
قلبم از ترس و استرس تند تند می زد.
عمه ی شبنم دستکش به دست اومد روی تخت.
-حدس می زدم به اینا نیاز داشته باشیم، خوبه که مجهز اومدم.
لبخندی زدم.
- یه بالشت بزار زیر پایین تنه ات.
بالشتی برداشتم و زیرم گذاشتم.
مالحفه رو داد باال از خجالت چشم هام و بستم، دستش که به بدنم خورد آخ خفه ای گفتم.
- پاتو باز کن .
دستامو مشت کردم کمی احساس درد کردم.
- می تونی بلند شی. از تخت پایین رفت دامنمو پوشیدم و با استرس نگاهی بهش انداختم.
با دست به در سرویس بهداشتی اشاره کرد،
- می تونم برم دستامو بشورم؟
- بله.... بله..!
و درو براش باز کردم.
دستاشو شست و بیرون اومد.
- شیرین جون مشکلم چی بود؟
- ببین عزیزم تو هیچ مشکلی نداری و اینطور که من تشخیص دادم پرده ی بکارت شما
ارتجاعی هست.
- یعنی چی؟
_یعنی این که شما پرده داری اما خون نداره، ارتجاعی فقط از طریق دخول فهمیده می
شه و هیچ لک یا خونی دیده نمیشه و با دخول کش میاد و چون شما رابطه ی دیگه ای
نداشتی، تشخیصش خیلی راحت بود .
متاسفانه مردم ما دیدگاهشون از دختر باکره، یعنی شب اول ازدواج باید خون داشته
باشه و خیلی ها به خاطر همین اتفاق ساده، فاحشه خونده میشن.

باز خوانواده ی همسر شما خوبه برخورد بدی نداشتن.
پوزخندی زدم.
- ممنون که اومدین، میشه یه برگه مبنی بر این که من بکارت داشتم بدین؟
- بله عزیزم
دست توی کیفش کرد و توی برگه ی ویزیتش چیز هایی نوشت و مهر زد.
برگه رو طرفم گرفت.
- خیالت راحت باشه نصف مردم تهران من و میشناسن و مهر من تایید بر اینه که شما
باکره بودی.
- چطور لطفتونو جبران کنم؟
خندید:
- کاری نکردم عزیزم امیدوارم مشکلت حل بشه، اگه بخوای می تونم بهشون توضیح
بدم.
- آره ویدیا بزار عمه بهشون بگه.❤️

سری تکون دادم.
- به خانم بزرگ بگین.
کیفش و برداشت و باهم از اتاق بیرون اومدیم.
هنوز باورم نمیشد، بیگناه قصاص شده باشم و انگ هرزگی بهم زده باشن....
حاال که فهمیده بودم تمام این مدت بی گناه قصاصم کردن، از همشون نفرت پیدا کردم و
شدم یه آدم کینه ایی.
دلم حتی از پدر رو مادرمم هم گرفت.
می تونستن بیان و کاری برام بکنن، فقط آبروشون براشون مهم بود نه من.
خانم بزرگ مثل همیشه در حال مطالعه ی کتاب بود.
با دیدن ما کتابش رو بست و روی میز کنارش گذاشت.
شیرین جون لبخندی زد و نگاهی به من انداخت که چشمامو بازو بسته کردم به معنی
این که شروع کنید.ببینید خانم بزرگ شما و بقیه دچار سوء تفاهم شدین.
خانم بزرگ سوالی نگاهی بهم انداخت
- شما راجب چی صحبت می کنید؟
شیرین جون ادامه داد .
- راجب این که شما و بقیه فکر می کنید ویدیا قبل از ازدواجش با کسی بوده، اما
اینطور نیست و ویدیا باکره بوده، اما اگر خونی دیده نشده، فقط به خاطر نوع پرده اش
بوده.
و توضیح کامل و راجب به پرده به خانم بزرگ داد.
نگاهم به خانوم بزرگ بود کمی ناراحت به نظر می رسید.
وقتی حرفای شیرین جون تموم شد.
خانم بزرگ گفت:
- پس ویدیا از شما خواسته اینجا بیاین به خاطر همین موضوع؟
- بله به نظر شما ایرادی داره؟..

 

نه اما باید ما رو در جریان می ذاشت.
- از خانواده ی تحصیل کرده ای مثل شما متعجبم که چطور این مدت عروستون رو
پیش یه پزشک زنان نبردین؟
- فکر نمی کنم مسائل خانوادگی ما به شما مربوط بشه، ممنون از اینکه اومدین حاال می
تونید برید.
خانم بزرگ علنی داشت شبنم و عمه اش رو بیرون می کرد.
شیرین جون لبخندی زد و از جاش بلند شد .....
از جام بلند شدم و تا کنار در سالن همراهیشون کردم.
موقعی خداحافظی، شرمنده سرم و پایین انداختم.
- ببخشید فکر نمی کردم انقدر باهاتون بد برخورد کنن.!
شیرین جون دستشو روی دستم گذاشت.
- خیلی لطف کردین اومدین�عیب نداره عزیزم


بعد از خداحافظی با شبنم و عمه اش به سالن برگشتم.
خانم بزرگ توی فکر فرو رفته بود، دیگه موندن توی این عمارت فقط خفت و خواری
بود.
اما باید قبل رفتن به این خونواده و شاهویی که با خفت انگ هرزگی رو بهم زد ثابت
می کردم که من پاک بودم.
چمدون کوچکی برداشتم کمی لباس توش چیدم، رفتم حموم دوش گرفتم.
موهامو نم دار جمع کردم و کت شلوار مشکی پوشیدم.
آرایش مالیمی روی صورتم انجام دادم نگاهی به ساعت انداختم چیزی به اومدن
مردهای این عمارت نمونده بود.
از اتاق بیرون اومدم و روی صندلی طبقه ی باال که به سالن پایین دید داشت نشستم.
نگاهم رو به در دوختم.
چند دقیقه بیشتر نشده بود که در سالن باز شد و آقا بزرگ مثل همیشه با ابهت وارد سالن
شد.
بعدش شاهو بعد ساشا.
برگه ی شیرین جون و که تصدیق می کرد من باکره بودم رو برداشتم.با قدم های محکم از پله ها پایین اومدم صدای پاشنه ی کفش هام توی فضا پیچید و
باعث شد تا همه برگردن و نگاهی به پله ها بندازن.
شاهو پوزخندی زد، گفت:
- عقده ی دیده شدن داری؟
- نه آقای زرین امروز اینجام تا جواب تمام حقارت هایی که شده ام رو بگیرم...
با تمسخر سری تکون داد .
- خوبه خوبه، ببینم چطوری میخوای بگیری؟
برگه ی توی دستم و باال آوردم و گفتم:
_ این همون چیزی هست که شماها هیچ کدومتون نخواستین دنبالش رو بگیرین و فقط
مهر هرزگی به من زدین.
ساشا از جاش بلند شد و برگه رو از دستم کشید.
آقا بزرگ عصاشو کوبید زمین.
- درست صحبت کن ببینم داری چی میگی؟.

تا اومدم چیزی بگم خانم بزرگ گفت:
- این برگه نوشن میده ویدیا باکره بوده!
شاهو پوزخند صدا داری زد.
- با اجازه ی کی رفته بود دکتر؟ از کجا معلوم جعلی نباشه؟
دست به سینه شدم.
- فکر کنم اسم خانم شیرین تاج دین به گوشتون خورده باشه؟
من نرفتم، ایشون اومدن و این برگه نشون میده شما به خاطر خودخواهی خودتون،
باعث بی آبرویی من شدین. من از هیچکدومتون نمی گذرم.
آقا جوون از جاش بلند شد، با قدم های محکم اومد طرفم.
از ترس قدمی عقب برداشتم.
- ادامه بده...
با ترس گفتم:
- انقدر شنیدن حقیقت براتون سخته؟❤️

صدای سیلی که به صورتم خورد صداش توی سرم اکو شد.
دستم و روی صورتم گذاشتم و نگاه مرد میانسالی انداختم که همه روی اسمش قسم می
خوردن .
اما به خاطر شنیدن حقیقت، دست روی یه زن بلند کرده بود .
قدمی به عقب برداشتم.
- من از این خونه میرم.
آقا بزرگ با عصبانیت گفت:
- جرات داری قدمی از این عمارت بیرون بزار، دفعه آخرت باشه راز این خونه رو
پیش غریبه ها برمال می کنی.
سمت پله ها دوییدم، وارد اتاق شدم.
چمدون کوچیکمو برداشتم.
حاال حتما پدر قبول می کنه تا به خونه برگردم.!
یهو در اتاق باز شد....ساشا وارد اتاق شد درو بست و بهش تکیه کرد
- جایی تشریف می برین؟
- دارم برمی گردم خونه ی پدریم.
- با اجازه ی کی داری میری؟
- فکر نکنم نیاز به اجازه داشته باشم
یهو عصبی برگه رو به سمتم پرت کرد.
- چیه ها فکر کردی اینقدر بی غیرتم یا نه نکنه این برگه رو گرفتی تا شاهو دوباره
بهت نگاه کنه آره؟
- درست صحبت کن
با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم و
یقه ام رو گرفت
- المصب تو بگو چطوری صحبت کنم؟
تو جای صحبتی هم برای من گذاشتی؟
من که قبولت کردم وقتی که خانواده ات قبولت نداشتن چون نمی تونم باهات باشم.

صداش می لرزید
چشمای رنگیش دو دو می زد و سینه اش عصبی باال پایین میشد.
- اون شاهو تو رو مثل آشغال از زندگیش بیرون کرد.
- من اون گواهی رو فقط برای این گرفتم تا به همتون ثابت کنم من پاک بودم و هستم.
- هه االن به نظرت اونا فهمیدن و مدال بهت میدن؟
یقه ام رو از توی دستش کشیدم.
- برام مهم نیست ساشا.
چمدونم و برداشتم و رفتم سمت در اتاق
دستمو کشید که پرت شدم تو بغلش.
سرشو توی گردنم فرو کرد و بوسه ای پر حرارت زیر الله ی گوشم زد...
لحظه ایی حس کردم قلبم زیر و رو شد.
با دوتا دستش صورتمو قاب گرفت.
سرشو خم کرد چشم هاش بسته بود و گوشه لبمو بوسید و پشت بهم کرد.❤️

از کاراش سر درنمی آوردم، بغض نشست تو گلوم.
دلم حتما برای این مرد تنگ میشد.
با پاهای لرزون رفتم سمت در و در اتاق و باز کردم نگاه آخری به ساشا انداختم هنوز
پشت به من رو له پنجره ایستاده بود.
از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی شاهو شدم.
- به به... داری میری به سالمتی؟
- به تو ربطی نداره.
مچ دستمو چسبید و محکم پیچوند...
- بهت گفته بودم گنده تر از دهنت حرف نزن و کاری نکن.
- دستم و ول کن .
- نخوام چیکار می کنی؟
- تو یه پست و عوضی بیشتر نیستی.با پشت دست کوبید توی دهنم، شوری خون رو توی دهنم احساس کردم با نفرت نگاهش
کردم، گلومو سفت چسبید.
- به من اونطوری نگاه نکن.
- پوزخندی زدم بهتره با نازیال جونتون خوش باشین آقای عاشق پیشه.
فشار دستشو بیشتر کرد داشتم خفه
می شدم.
- شب خواستگاری اگر تو نبودی من بودم
بذار یاد آوری کنم که تو خودت قبول کردی هر اتفاقی هم توی این عمارت برات بیوفته
تو باز تو این اینجا می مونی یادت که نرفته؟
- من چیزی یادم نیست.
پاشو گذاشت الی پاهام و بهم نزدیک
شد.
نگاهی به کل صورتم انداخت.
- من یادت میارم، تو حق نداری پاتو از
اینجا بیرون بذاری..

سرش و خم کرد که صدای ساشا اومد.
فریاد زد:
- چه خبره اینجا؟
با ترس به ساشا نگاه کردم، شاهو با
خونسردی ازم فاصله گرفت.
یهو ساشا یقه شو محکم چسبید.
- تو به زن من چیکار داری؟
شاهو دستش و روی دست ساشا گذاشت.
- کاریش ندارم آروم باش.
اما ساشا عصبی داد زد.
- خودم دیدم چی داشتی بهش می گفتی.
- ساشا آروم باش من با این کاری ندارم.
- بهش نزدیک نشو.❤️

شاهو عصبی زد تخت سینه ی ساشا.
- از چی می ترسی؟ این برای تو زن
نمیشه اشتباه کردی از اول هم قبول
کردی باهاش ازدواج کنی تو که
نمی تونی...
هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا کشیده ای زد.
هین بلندی گفتم و دستم را روی دهنم گذاشتم.
- تو االن چیکار کردی؟
- کاری کردم که باید چند ماه پیش می کردم.
- تو بخاطر این روی من دست بلند کردی؟
- اینی که تو داری میگی زن منه.
- هه زنت، آخه تو اصال میدونی زن چیه؟
- نه تو فقط میدونی زن فقط برای تو یه زیر خوابه.
- خفه شو ساشا...نخوام بشم چی؟ فکر کردی من نمیدونم اطرافم چه خبره! تو بهتره حواست و جمع کنی
و زن خودتو بپای.
با این حرف ساشا یهو شاهو به سمتش هجوم آورد.
با کف دست زد تخت سینه اش، لحظه ای نگاهم به فاصله ی کم ساشا و پله افتاد.
تا اومدم بگم ساشا مراقب باش؛ پاش به لبه ی پله اول گیر کرد و با سر پرت شد
پایین.
جیغی زدم و روی زمین نشستم.
صدای ای وای گفتن شاهو رو شنیدم.
و تجمع افراد خانواده پایین پله ها با ترس و شوک به ساشایی که غرق خون بود نگاه
کردم.
اشک از چشمام سرازیر شد. صدای داد بهزاد که می گفت:
- دکتر خبر کنید.
باعث شد از شوک بیرون بیام از نرده ها گرفتم و از جام بلند شدم.
همش تقصیر من بود، با قدم های لرزون از پله ها پایین اومدم.

خانم بزرگ کنار جسم پر از خون ساشا نشست.
پام به پله آخر نرسیده بود که صدای داد آقا بزرگ بلند شد
- همش تقصر توئه با اومدنت فقط نحسی رو آوردی توی این خونه.
وای به حالت بالیی سر نوه ام اومده باشه تا ابد توی همین زیر زمین باید زندگی کنی.
بلندش کنید باید به بیمارستان ببریم.
خواستم برم سمتش که آقا بزرگ گفت:
- تو بمون تا تکلیفت رو روشن کنم.
قبل اینکه دکتر بیاد بهزاد و شاهو، ساشا رو بلند کردن وهمه با هم به بیمارستان رفتند.
با تنی خسته روی پله ها نشستم. نگاهم به خونی که از سر ساشا ریخته بود و حاال تمام
سرامیک های سفید و قرمز کرده بود خیره موند.
اشکم جاری شد؛ اگر ساشا بمیره...
دستام و روی صورتم گذاشتم وسرم و تکون دادم تا فکرای بد از سرم برن.
یاد چند دقیقه پیش که بوسه ای کنج لبم گذاشته بود افتادم باصدای بلند گریه کردم.
خدایا چرا اینطور شد؟ چرا نمی تونم از این عمارت نفرین شده برم؟❤️

هراسون از جام بلند شدم.
خدمه ها سرامیک ها رو تمیز کرده بودند کف سالن خیس بود.
بی توجه خواستم برم که پام سر خورد، محکم زمین خوردم.
عصبی و پریشون مشتی زدم با کمر درد از جام بلند شدم.
دلم مثل سیر و سرکه بود، آروم قرار نداشت همه اش لحظه افتادن ساشا جلوی چشمام
می اومد.
ساعت ها توی سالن راه رفتم، اشک ریختم نمی دونستم ثابت کردن به باکره بودن این
همه بال به دنبال داره.
در سالن باز شد قامت خمیده ی آقا بزرگ که شاهو زیر بازوشو گرفته بود تو چارچوب
در نمایان شد.
ترسیده از جام بلند شدم شاهو آقا بزرگ و برد اتاقش.
نازیال و شهال وارد سالن شدن، نازیال پوزخندی زد و گفت:
- دلت خنک شد، اون بدبخت و راهی بیمارستان کردی االن داره با مرگ و زندگی
دست و پنجه نرم می کنه تو اینجا برای خودت راست راست راه برو.چرخیدم سمتش
- ازت نخواستم راجب زندگیم نظر بدی! اونی که ساشا رو ...
یهو شاهو عصبی اومد سمتم، مچ دستمو گرفت کشید.
- چیکار می کنی؟ دستمو ول کن .
- خفه شو...
- پرتم کرد تو اتاق در و بست. قدم به قدم اومد سمتم.
هر قدمی بر می داشت یک قدم عقب تر می رفتم انقدر عقب عقب رفتم که کمرم به بدنه
تخت خورد.
توی دو قدمیم ایستاد عصبی دستش و سمتم گرفت.
- وای به حالت بقیه بفهمن که ساشا رو من هول دادم نه تو فهمیدی؟
شوکه نگاهش کردم
- منظورت چیه؟

 

پوزخندی زد دست به سینه شد.
- واضحه نفهمیدی؟ تو با شوهرت دعوات شد و هولش دادی.
عصبی پوزخندی زدم .
- منم بی دست و پا هر چی تو بگی میگم چشم؟ نخیر آقا کور خوندی .
باخونسردی دستشو توی جیب شلوارش کرد شونه ای باال انداخت.
- تو شاهدی نداری که ثابت کنه کار تو نبوده.
- ساشا خودش میگه .
- هه. اون فعال تو مرگ و زندگی خودش مونده.
بعد خم شد روم که ترسیده دستامو جلوی صورتم گرفتم که قهقه ای زد
- اوخی می ترسی از من؟ خوبه خوبه بایدم بترسی چون روزای خوبی برات نمی بینم.
انگشت اشاره اش را گرفت سمتم.
- وای به روزگارت بفهمم که کلمه ای حرف زدی، روزگارت و بدتر از این می کنم
شاید دیگه ساشایی هم نباشه تا سنگتو به سینه بزنه.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : vidia
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه zaks چیست?