ویدیا 11 - اینفو
طالع بینی

ویدیا 11


مردی با لباس فرم اومد سمتمون و سریع در ماشین رو باز کرد پیاده شدیم و با
راهنمایی مرد به سمت ساختمون رفتیم.
چند مرد درشت هیکل کت و شلوار مشکی و اسلحه به دست دم در ورودی ایستاده بودن
از این همه امنیت تعجب کردم، کمی به بارما نزدیک شدم.
دستش رو روی کمرم گذاشت و باهم وارد سالن بزرگ و مجللی شدیم.
مردی قد بلند و با پوستی سبزه و اخمی که روی پیشونیش نشسته بود که ابهتش رو
بیشتر کرده بود اومد سمتمون و با بارما دست داد
نگاه خیره ایی بهم انداخت و دستشو دراز کرد سمتم، بی میل دستم و توی دستش گذاشتم
که خم شد و پشت دستمو بوسید گفت:
- افتخار دادین و با این لیدی زیبا به این مهمونی حقیرانه ما تشریف آوردین.
بارما لبخندی زد و گفت:
- افتخاری برای ماست آفتاب خان.
مرد سری تکون داد و گفت:
- بفرمایید به جمع دوستان.با بارما به سمت زن و مرد هایی که هرکدوم گوشه ایی ایستاده و درحال صحبت بودن
رفتیم.
نگاه مرد آزار دهنده بود، رو کرد به بارما
گفت:
- توکه همه کاری می کنی بیا و روی تیمی از دختر های اطرافت کار کن تا توی کشتی
کج های زنا هم اسمت رو ثبت کنن.
ماشاهلل اسم شرکت تو و مدل هات همه جا هست.
بارما سری تکون داد....
بارما گفت:
- باید فکر کنم.
آفتاب خان لبخندی زد گفت:
- امشب برامون چه برنامه ای دارید؟
بارما نگاهی به من انداخت گفت:
- رقص تک نفره ویدیا..

لب های آفتاب خان از خنده کش اومد و نگاه خیره ای بهم انداخت.
سوالی بارما رو نگاه کردم که آروم به فارسی گفت:
- باید کارتو خوب انجام بدی.
- من برای این همه آدم برقصم؟
- دو ماه بیشتر داری تمرین می کنی پس باید بتونی اینارو سرگرم کنی؟!
عصبی شدم دلم نمی خواست برای این همه مرد برقصم.
- همراه خدمتکار برو و آماده شو برات لباس مخصوص رقص آوردم.
آفتاب خان با تمسخر گفت:
- مطمئنی این دختر امشب میتونه خوب سرگرم کنه مارو؟
بارما دستی گوشه ی کتش کشید و گفت:
- تاحاال شده تو کاری شکست بخورم؟
- نشده اما اگر شکست خوردی چی؟❤️

بارما خیره نگاهم کرد گفت:
- همین دخترو برای تمرین های کشتی کج می فرستم.
سریع سرم و بلند کردم و با نگاهی که ترس توش موج می زد به بارما نگاه کردم
نگاهشو ازم گرفت.
آفتاب خان قهقه ای زد گفت:
- خوشم میاد تو کار و موقعیت انقدر اقتدار داری که هیچ چیز مانع پیشرفتت نمیشه.
بارما به لبخندی اکتفا کرد.
همراه خدمتکار به طبقه ی باال رفتم کالفه و عصبی بودم.
خدمتکار لباس قرمز پر از پولک رو گرفت طرفم.
نگاهی به لباس کوتاه و چسبان انداختم با حرص و ناراحتی لباس تنم رو در آوردم و
لباس دو بند قرمز رنگ رو پوشیدم...
زن شنل حریری رو گرفت سمتم
- اینو روی لباس بپوش.شنل و از دستش گرفتم و تن زدم از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی بارما شدم.
سرم و بلند کردم و نگاهی بهش انداختم انگار فهمید دلخورم.
بازوم و گرفت و کشیدتم سمت دیوار جدی گفت:
- روز اولی که آوردمت یادته؟ گفتم این کار به نفع هر دومونه تو دختر زیبایی هستی.
و دستشو کشید رو صورتم ادامه داد:
- اما من بهت دست درازی نکردم، چون منافعم برام خیلی مهمه. پس امشب هم یکی از
اون شب هاس.
آفتاب خان یکی از بزرگ ترین مافیای هند هست دلم می خواد معامله ی امشب رو ، به
خوبی به پایان برسونیم.
سری تکون دادم بارما رفت.
از دیوار فاصله گرفتم و نفسم رو عمیق بیرون دادم رفتم سمت پله ها رو پله ها ایستادم
که صدای ارکستر از توی سالن بلند شد .
فهمیدم کدوم مدل رقصو باید انجام بدم.
با ناز پله هارو پایین اومدم، پله ی آخر شنل و از تنم در آوردم و پرت کردم که صدای
دست ها بلند شد.

باید تمرکز می گرفتم چرخی زدم و وسط سالن شروع به رقص کردم.
نگاهم رو به آفتاب خان دوختم و تابی به کمرم دادم نزدیکش شدم.
تعدادی اسکناس از جیبش در آورد و ریخت رو سرم.
چرخی زدم و رسیدم به بارما نگاهش رو از نگاهم گرفت، دوباره خاطراتم زنده شدن.
حس نفرت و انتقام لبریز شد.
با شکسته شدن شیشه سر جام ایستادم...
هنوز از شک بیرون نیومده بودم، که شیشه ی بعدی مشروب هم روی سرامیک های
سفید سالن شکسته شد.
آفتاب خان دستشو بلند کرد و گفت:
- پا برهنه روی شیشه ها برقص.
متعجب نگاهی به بارما انداختم، سری تکون داد یعنی اطاعت کن.
کفشام و آروم از پاهام در آوردم و پا برهنه شروع به رقص کردم.❤️

با هر قدمی که بر می داشتم صدای پا بندم بلند میشد پام و روی اولین شیشه گذاشتم
که اخمام تو هم رفت.
خواستم اون یکی پامو روی شیشه بذارم که صدای گلوله اومد پنجره بزرگ سالن
شکست و هزار تیکه شد.
یهو سالن شلوغ شد و هرکی به یه طرف می رفت.
اما من هاج و واج وسط سالن ایستاده بودم، یهو دستی بازومو چسبید و کشید.
با سوزش پام آخی گفتم بارما نفس زنان گفت:
- بیا بریم مثل این که می خواستن آفتاب خان رو ترور کنن.
لنگان لنگان از در پشتی ساختمون بیرون اومدیم، نگاهی به خیابون خلوت و تاریک
رو بروم انداختم.
به سر خیابون نرسیده بودیم، که ماشینی جلوی پامون ترمز کرد.
بارما در عقب و باز کرد و هولم داد تو ماشین خودشم کنارم نشست.
راننده پرسید:
- آقا کجا برم؟برو جای همیشگی که برا اینجور مواقع میرم.
راننده سر تکون داد پام درد می کرد نفس هام تند شده بود...
بعد از مسافتی ماشین تو پس کوچه ی ایستاد و راننده درو برامون باز کرد .
بارما پیاده شد و کمک کرد تا پیاده شم راننده در کوچیکی رو باز کرد.
بارما کلید و ازش گرفت و راننده رفت.
در و بست و اومد سمتم، دستشو انداخت زیر زانوم و از زمین بلندم کرد.
دستام همینطور رو هوا مونده بود شوکه شده بودم و از نزدیکی زیادش معذب بودم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
__ پات خونیه سرامیکارو کثیف می کنه!
حرفی نزدم و دستمو توی بغلش جمع کردم وارد سالن شد.
تنها آباژور روشن بود، وارد اتاقی شد،
گذاشتتم روی تخت و از اتاق بیرون رفت نگاهی به کف پام که خونی بود انداختم... 

بارما وارد اتاق شد و ظرف کوچیکی آب با حوله توی دستش بود اومد سمتم و کنارم
روی تخت نشست.
مچ پاهام رو آروم گذاشت تو آب ولرم و کف پامو آروم ماساژ داد، حالم یه جوری شد
سر بلند کرد و نگاهی بهم انداخت.
نگاهم و ازش گرفتم هردو پام رو از آب در آورد و خشک کرد.
لباس کوتاهم و کمی پایین کشیدم پام رو گذاشت روی تخت.
تا اومدم مالفه رو روی پاهای برهنه ام بکشم، دستشو آروم از مچ پام کشید و نرم نرم
اومد باال ...!
مورمور شدم، ناخواسته پامو جمع کردم که فشاری به رون پام آورد...
از هیجان و استرس ضربان قلبم باال رفته بود نمی دونستم می خواست چیکار کنه.
خم شد روم و دستشو از کنارم رد کرد و روی تخت گذاشتنفس های داغش به صورت
و گردنم می خورد، سینه ام از هیجان باال و پایین شد.
دستشو کشید روی صورتم و طره ایی از موهای سیاهم رو گرفت و با صدای مرتعشی
گفت:
- امشب خیلی تن ناز و هوس انگیز شده بودی.❤️

سربلند کردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم که ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت.
نفسم رو کالفه بیرون دادم وبه تاج تخت تیکه دادم دستم رو روی قلبم گذاشتم که هنوز
داشت تند می تپید.
چشمامو بستم و با بدنی خسته خوابم برد .
صبح با تکون دستی چشمامو باز کردم بارما باالای سرم بود، هول کردم و نشستم روی
تخت، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- برات لباس آوردن آماده شو باید بریم.
- بله االن آماده میشم
از اتاق بیرون رفت.
لنگان از جام بلند شدم پاهام کمی می سوخت لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم.
بارما از جاش بلند شد و خیلی خونسرد گفت:
- به عنوان مدلینگ برتر شناخته شدی و
عکست روی مجله مد و فشن رفته.باورم نمیشد...
دستامو به هم کوبیدم و با هیجان گفتم:
- واقعا؟!
گوشه لبش از لبخندی کج شد گفت:
- بله از امروز زندگی کردن، کمی سخت میشه...
با هیجان سر تکون دادم
انقدر غرق خوشی بودم که معنی حرفش رو نفهمیدم...
با ماشین به خونه برگشتیم چند روزی از اون شب می گذشت، و به عنوان مدل برتر،
عکسم روی همه ی مجله ها بود.
تجمع عکس ها و خبرنگاران پشت در هم، باعث شادیم میشد و هم حسرت این که چرا
خانواده ام یا همسرم من و قبول نداشتن و به چشم یه زن هرزه می دیدن.
همراه بارما از خونه خارج شدیم که خبرنگار ها سمتمون هجوم آورد یکی از خبرنگارا
گفت:
- آقای کاپور آیا این خبر درسته که شما قراره با خانم ویدیا ازدواج کنین؟

شوکه برگشتم و نگاهی به بارما انداختم بارما دستشو گذاشت پشتم و به جلو هولم داد
گفت:
- الزم نمیبینم زندگی شخصیم رو بگم
لطفا اینجا تجمع نکنید!
و راننده در عقب ماشین رو باز کرد، بارما فشاری به شونه ام آورد تا سوار بشم اما
فکر من پیش حاشیه ای بود که برامون ساخته ان.
بارما کنارم نشست خبرنگارها هنوز ایستاده بودن نمی دونستم بپرسم یا نه؟
سکوت کردم شاید خودش چیزی بگه،
اما بارما هم سکوت کرده بود بعد از انجام کارها به خونه برگشتیم.
همین که وارد سالن شدیم، آفتاب خان از جاش بلند شد و مجله ای که دستش بود رو
گذاشت روی میز گفت:
- سالم آیا این خبر هایی ک چاپ شده درسته؟
بارما رفت سمتش گفت:
- کی اومدین؟❤️

 

چند دقیقه، بیشتر نمیشه. جواب سوالم رو ندادی آیا این چرندیاتی که چاپ شده
راسته؟
رفتم سمت میز و مجله رو از روی میز برداشتم.
صفحه ی اول مجله عکس بزرگی از من و بارما بود و متنی که...
زیر عکس نوشته بود:
- ازدواج پولدار ترین مرد هند آقای بارما کاپور با دختری ایرانی
باورم نمیشد سرمو بلند کردم و سوالی به بارما نگاهی انداختم.
اما بارما نگاهش به آفتاب خان دوخت گفت:
- ایرادی داره ازدواج با ویدیا؟
سری تکون دادم نه امکان نداشت.
من نمی تونستم یه مرد دیگه ای رو توی زندگیم بیارم.
آفتاب خان پوزخندی زد گفت:االن باور کنم عاشق شدی؟ این دختر جز یه مدل معروف چی داره که مردی مثل تو
باهاش ازدواج کنه؟
- اما بارما من...
یهو بارما سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت. دو دل بودم بگم یا نه؟
که دل و زدم به دریا گفتم:
- اما من نمیتونم.
صدای قهقه ی آفتاب خان بلند شد گفت:
- ببین دنیا چی شده که این دختره داره میگه تو رو قبول نمی کنه.
بارما به مبل تکیه داد از نگاهو حرکاتش چیزی مشخص نبود کمی ترسیدم.
با صدای بمی گفت:
- برو اتاقت
راهم رو سمت پله ها کج کردم و با قدم های آروم از پله ها باال رفتم وارد اتاقم شدم و
روی تخت نشستم...

سرم و توی دستام گرفتم.
باورش برام سخت بود که بارما بخواد با من ازدواج کنه کالفه شدم، نمیدونم چقدر توی
اون حالت بودم که در اتاق باز شد.
سرم و بلند کردم بارما وارد اتاق شد.
توی سکوت به قد بلند و چهره ی مردونه اش خیره شدم.
منتظر بودم هر لحظه عصبی بشه و چیزی بگه که گفت:
- فکر می کردم ازدواج من و تو ایده مثبتی برای پیش رفت هردومون باشه...
اما انگار اشتباه فکر کردم.
رفت سمت در مکثی کرد و گفت:
- تا یک هفته ی دیگه باید برای تمرین بری.
از اتاق بیرون رفت منظور حرفش چی بود؟
کالفه توی اتاق شروع به راه رفتن کردم،
نزدیک به چند ماه می شد اومدم هند و این مدت اونقدر فشرده کار کردم که دلم می
خواد ساعت ها بخوابم.


این یه هفته بارما رو ندیدم اما انگار بیرون از این خونه خیلی خبرا بود!
شایعه ازدواج من و بارما همه چیز و بهم ریخته بود.
هیچ وقت به ازدواج با بارما فکر نکرده بودم تمام فکر و ذهنم درگیر انتقام از خانواده
ی زرین بود.
توی سالن نشسته بودم که بارما اومدگفت:
- باید آماده بشی ماشین می برتت.
از جام بلند شدم!
- کجا باید برم؟
- باید برای مسابقات کشتی کج زنان که تا شش ماه دیگه برگزار میشه دوره ببینی.
احساس کردم سالن دور سرم می چرخه و قلبم واسه چند ثانیه از حرکت ایستاد.
شوکه و متعجب به بارما نگاه کردم تا اومدم لب باز کنم کالفه گفت:
- فکر نمی کنم جای حرفی مونده باشه تو االن یه مدل معروفی و باید تو کشتی های
کج زنان شرکت کنی و اون جا هم اول بشی من کلی سرمایه گذاری کردم روت!پریتی طراح لباس های که می پوشیدم از جاش بلند شد و گفت:
- بارما تو میدونی ویدیا نمیتونه نگاهی به هیکلش انداختی؟
- چند ماه تمرین کنه بدنش آماده میشه حاال هم برو وسایلتو جمع کن.
می دونستم حرف زدن بی فایده است سمت پله ها رفتم وارد اتاق شدم.
چمدون کوچیکی برداشتم و تعدادی لباس توش چیدم چمدون به دست از اتاق خارج شدم.
از پله ها که پایین اومدم دخترا کنار هم ایستاده بودن لبخندی زدم و تک تکشونو تو
آغوش گرفتم.
نمی دونستم بارما هم باهام میاد یا نه؟
بارما از جاش بلند شد گفت:
- بریم.
نفس آسوده ای کشیدم از این که همراهم میاد.
سوار ماشین شدیم شهر دهلی شلوغ و پر رفت و آمد بود...

بعد از مسافتی ماشین توی کوچه ای ایستاد از ماشین پیاده شدم نگاهی به خونه هایی که
حالت مخروبه داشتن انداختم.
راننده چمدون و برداشت و همراه بارما به سمت در چوبی که رنگ و رو رفته بود،
رفتیم.
راننده در چوبی رو هول داد از دوتا پله ها پایین رفتیم وارد حیاط کوچک و بدون
درختی شدیم.
با گیجی نگاهی به اطراف انداختم که در اتاقی باز شدو زنی هیکلی با پوست برنزه و
موهای کوتاه از اتاق بیرون اومد.
با دیدن بارما لبخندی زد و اومد سمتمون با صدای زمختی گفت:
- سالم جناب کاپور از این طرفا؟
بارما اشاره ای به من کرد گفت:
- برات شاگرد آوردم، باید کم تر از شش ماه آماده اش کنی!
زن نگاهی بهم انداخت:
- اما این که خیلی جوجه است؟!
- آوردم تا باهاش کار کنی سخت جون بشه، هفته ی بعد میام یه سر میزنم.❤️

 

زن سری تکون داد گفت:
- این همون مدل معروف نیست؟! چرا ازش فقط به عنوان مدل استفاده نمی کنی؟
- بهت گفتن از دخالت تو کارهام خوشم نمیاد؟! پس کار خودتو بکن.
- چشم... چشم
با نگاهم بارما رو بدرقه کردم لحظه آخر نگاهمون به هم گره خورد نگاهشو ازم گرفت
رفت.
بالتکلیف وسط حیاط ایستاده بودم که زن زد رو سر شونه ام گفت:
- بهتره بیای داخل کار زیاد داریم اما وقت کم
با قدم هایی که احساس می کردم یه وزنه ی صد کیلویی بهش وصله، سمت در کوچیک
سالن رفتم وارد خونه شدم.
یه سالن کوچیک که پر از پوستر های زن هایی بود که در حال گرفتن کشتی بودن،
حتی با دیدن قیافه ها و عکس هاشون حالت تهوع بهم دست میده.
زن خودشو رو مبل انداخت و گفت:اینجا یه اتاق بیشتر نداره ک اونم اتاق منه توام باید تو سالن بمونی.
اسمم سیویتاس، امیدوارم زود کارو یاد بگیری و محکم باشی.!
من موقع تمرین خیلی مهربون نیستم.
چمدونم رو گوشه ی سالن گذاشتم و روی مبل نشستم.
خم شد و پاکت سیگارشو برداشت و یه نخ سیگار از تو پاکت در آورد و گوشه ی لبش
گذاشت گفت:
- سیگاری که نیستی؟
سری به معنی منفی تکون دادم گفت:
- خوبه، از فردا تمرین و شروع می کنیم...
حرفی برای زدن نداشتم سری تکون دادم و روی مبل مچاله شدم .
از لحظه ی ورودم حس دلتنگی می کردم و بغض توی گلوم هی باال و پایین میشد.
چقدر دلم می خواد بشینم و یه دل سیر اشک بریزم و فریاد بزنم.
همونطور نشسته روی مبل خوابم برد صبح با بدن درد شدید بیدار شدم.
صدای بلند آهنگ باعث شد لحظه ای گیج به اطرافم نگاه کنم .

با یاد آوری اینکه برای چی اینجا هستم، آهی کشیدم و از جام بلند شدم.
از پنجره نگاهی به حیاط انداختم سیویتا در حال ورزش صبحگاهی بود و آهنگ تندی
از ضبط کوچکی در حال پخش.
از سالن بیرون اومدم با دیدنم نفس زنان ایستاد گفت:
- برو یه شلوار راحت با نیم تنه بپوش
راستی موهاتو کوتاه نمی کنی؟
دستی به موهای بلندم کشیدم
- نه!
- ایرادی نداره ، برو آماده شو بیا، باید یاد بگیری اول صبح پاشی!
و شروع به دویدن دور حیاط کوچیک خونه کرد وارد خونه شدم و شلوار راحتی با نیم
تنه پوشیدم و موهام و باالی سرم با کش محکم جمع کردم و از سالن بیرون اومدم.
- بدو دنبال من بیا.
بند کفشم و سفت کردم و پشت سرش قرار گرفتم یه دور که رفتم نفسم گرفت و خسته
شدم روی زمین نشستم.❤️

یاالا پاشو، پاشو کار زیاد داریم.
بریده بریده گفتم:
- نمیتونم
یهو خم شد روی صورتم عصبی گفت:
- برای من کاری نشد نداره فهمیدی؟
پاشو زود باش سریع...
از جام بلند شدم و نفس زنان دنبالش راه افتادم دیگه جونی برام نمونده بود.
- بسه، باید بریم وزنه بزنی!
- صبحانه چی؟
پوزخندی زد:
- هنوز زوده شکمت پر شه نمیتونی خوب تمرین کنی.
و رفت سمت پله هایی که به زیر زمین ختم می شد به دنبالش رفتم.
وارد زیر زمین بزرگی که چند تا کیسه بوکس از سقفش آویزون بود شدم.
گوشه ی زیر زمین سن کوچیکی بود که دورش زنجیر گرفته بود.حدس زدم برای تمرین کشتی باشه.
- بیا جلو و به کیسه بوکس ضربه بزن.
رفتم جلو اولین مشتو که زدم از درد آخی گفتم و دستم و زیر بغلم گرفتم.
عصبی داد زد:
- یاال بزن اینجا ناز کش نداریم.
- نمیتونم!
یهو اومد طرفم و گلومو سفت گرفت، از بین دندونای کلید شده اش گفت:
- تمرین کن!
و ولم کرد، واقعا ازش ترسیدم.
دو سه تا مشت زدم تمام استخونام درد می کردن.
- همراه من بیا وقت صبحانه اس.
خوشحال شدم به دنبالش رفتم و روی مبل ولو شدم که گفت:

آشپزخونه اونجاست، تا من دوش میگیرم همه چی رو آماده کن و رفت سمت حموم.
وا رفتم عصبی پامو زمین کوبیدم و از جام بلند شدم.
هرچی پیدا کردم رو میز کوچیک توی آشپزخونه چیدم.
همین که توی چهارچوب در دیدمش لحظه ای ترسیدم فقط لباس زیراش تنش بود و
حوله ی کوچیکی دور گردنش.
رو صندلی نشست و شروع به خوردن کرد.
- زود بخور باید وزنه بزنی.
نفسم و کالفه بیرون دادم بعد از خوردن صبحانه دوباره شروع به تمرین کردیم.
سه روز میشه از صبح تا عصر فقط وزنه میزدم و بوکس کار می کردم آخر هفته بود
و دور حیاط مثل تمام این هفته می دوییدم.
سیوینا گفت:
- امروز تمرین جدید داری بیا دنبالم!
با هم سمت زیر زمین رفتیم که صدای در اومد سیویتا رفت سمت در و بازش کرد.

قامت بلند بارما تو چهارچوب در نمایان شد با دیدنش دستی به نیم تنه ام کشیدم.
لحظه ای خیره نگاهم کرد هول شدم و زود سالم کردم.
سری تکون داد گفت:
- چیکار کردی؟
- حوصله ام رو سر برده اینکاره نیست
- باید یاد بگیره!
سیوینا اومد سمت زیر زمین گفت:
- االن باید وزنه بزنه.
بارما هم به دنبالمون اومد.
- شروع کن.
چند تا وزنه به زور زدم که نفسم گرفت. وزنه رو زمین گذاشتم، که سیویتا مشتی محکم
به شکمم زد. لحظه ای از درد نفسم رفت.
از ریشه ی موهام گرفت گفت:بهت گفته بودم سخت گیرم، یه هفته اس داری وزنه میزنی باز وضعت اینه
و رو زمین کشیدتم و برد سمت ستون هردو پام گرفت و به طناب بست کشید باال.
سرم معلق شد و موهام پخش شد توپی رو دور دستش چرخوند و پرت کرد سمتم، توپ
محکم به شکمم خورد از درد چشمام بسته شد.
بارما ایستاده و به نمایشی که سیویتا اجرا کرده بود نگاه می کرد چند تا توپ پرت کرد.
اومد سمتم و طناب و کشید...
محکم خوردم زمین باالی سرم دست به کمر ایستاد دستشو رو هوا تکون داد
- یاال پاشو ببینم.
با درد از زمین بلند شدم.
- وقتشه کشتی بگیری!
تا به خودم بیام دستش و گذاشت پشت گردنم و هولم داد سمت سن، خودشم از روی
زنجیر پرید.
از زیر زنجیر رد شدم...

از جام بلند شدم که سمتم حمله کرد
گفت:
- باید از خودت دفاع کنی تو این ورزش بازنده حق زنده موندن نداره یا میکشی یا
کشته میشی.
و دستم و پیچوند و برد پشت سرم، ترسیده بودم و سینه ام مثل گنجشک باال و پایین می
شد.
کوبیدتم زمین و روی سینه ام نشست. بدن هر دومون عرق کرده بود دستش و آورد
سمت گردنم گفت:
- االن اگه مسابقه بود گردنتو شکسته بودم و از همین باال پرتت می کردم پایین.
از روم بلند شد از جام بلند شدم و به زنجیر تکیه دادم.
بارما اومد سمتم، نگاهی بهم انداخت. دستش اومد سمت صورتم دستش و آروم زیر لبم
کشید گفت:
- گوشه ی لبت زخمی شده.
با نگاهی نا امید نگاهش کردم.
لب زدم:❤️

من نمیتونم.
دستش و با دستمال پاک کرد.
- باید بتونی!
آخر این ماه یه مسابقه هست میری و کارو می بینی رفت سمت سیوینا گفت:
- من بهت اعتماد دارم، روش کار کن.
سیوینا سری تکون داد.
- آخر ماه میاین دیگه؟
- آره میام توام همراه ویدیا بیاین باید با کار جدیدش آشنا بشه
- اما این...
- این با امثال تو چه فرقی می کنه؟ توام یه زمانی بلد نبودی، اما اآلن اسمت میاد تن
همه می لرزه پس کارتو بکن
از زیر زمین بیرون رفت. یک ماه کامل جون کندم و سیویتا سخت باالی سرم بود با
کوچیک ترین اشتباه تنبیهم می کرد.شب قرار بود بریم لباسامو پوشیدم.
سیویتا شنل مشکی پرت کرد طرفم.
- اینو بپوش تا شناخته نشی.
شنل و پوشیدم و کالهشو تا چشمام پایین کشیدم با سیویتا از خونه خارج شدیم هوا
تاریک بود سیویتا سوار موتور شد رفتم و پشتش نشستم.
بعد از مسافتی تقریبا یه جای پرت و خلوتی نگه داشت از موتور پایین شدم با هم سمت
دری رفتیم کارتی نشون داد.
مرد درو باز کرد.
از حیاط گذشتیم وارد سالن بزرگی شدیم کلی زن و مرد روی صندلی ها نشسته بودن.
از تو جمعیت رد شدیم و سمت صندلی های جلو رفتیم با دیدن بارما و آفتاب خان تعجب
کردم.
سویتا رفت سمتشون و چیزی گفت بارما سرش و بلند کرد و نگاهی بهم انداخت.
با سر اشاره کرد رفتم جلو و صندلی وسط بارما و آفتاب خان خالی بود.
- بشین.

 

با صدای بارما به خودم اومدم و روی صندلی نشستم نگاهی به دو زن هیکلی وسط سن
انداختم با صدای مرد به جون هم افتادن.
به طور وحشیانه ای هم و میزدن ترسیدم.
هیچ وقت نمی تونستم انقدر وحشی باشم زن از موهای اون یکی گرفت و چرخوند از
روی زنجیر پرتش کرد پایین.
با اشاره ی آفتاب خان سیویتا شنلشو در آورد...
زن باالی سکو با افتخار ایستاده بود و با لذت به مردم نگاه می کرد ترس تمام وجودم
رو گرفت.
سیویتا از باالی زنجیر پرید و رو به روی زن قرار گرفت زن پوزخندی زد.
سویتا دستی به گردنش کشید با سوت داور هردو جیغی زدن و حمله کردن.
دو چشمم رو به جلوم دوخته بودم و با ترس و هیجان به کشتی گرفتنشون نگاه می
کردم.
زن دست برد تا سیویتا رو بلند کنه که سیویتا چرخید و سر زن بین هر دو دستش گرفت
و پیچوند.
حتی از اینجا صدای شکسته شدن استخوناشو حس کردم و صدای فریاد جمعیت، با
دیدن این صحنه جیغی زدم و بازوی بارما رو چسبیدم.


صداها بلند شد با ترس نگاهی به جسم زن که از روی سکو پایین پرت شده بود و مثل
کسی که داشت جون می داد کردم.
بغضم شکست آروم لب زدم:
- من نمی،تونم، نمی،تونم انقدر سنگ دل باشم.
- هر کاری اولش سخته کم کم آسون میشه
سیویتا اومد سمتمون شنلشو پوشید گفت:
- بریم
از جام بلند شدم همراه سیویتا خواستیم بریم که احساس کردم نگاه خیره ای روی
ماست.
سرمو چرخوندم اما کسی نبود. سوار موتور شدیم و به سمت خونه رفتیم.
تمام مسیر حالم بد بود و صحنه های امشب از جلو چشمام رد نمی شد.
وارد خونه شدیم هر دو خسته دراز کشیدیم لب زدم:
- میتونم یه سوال بپرسم؟!آره زود باش خوابم میاد.
- تو چرا تنهایی؟
- چون کس و کار ندارم بخواب.
فهمیدم نمیخواد ادامه بده چشمام و بستم.
نیمه های شب با حس ترس زیاد از جام بلند شدم، نگاهی به اطراف انداختم.
اما با دیدم شعله های آتیشی که از بیرون زبانه می کشید ترسیدم با ترس گفتم:
- سیوینا پاشو خونه آتیش گرفته.
سیویتا سریع از جاش بلند شد از ترس نمی دونستم چیکار کنم با صدای لرزونی گفتم:
- سیویتا چیکارکنیم؟ االن هر دو توی آتیش می سوزیم.
- یه دقیقه ساکت شو ببینم چیکار می تونم بکنم!
رفت سمت در و دستگیره رو گرفت در باز نشد.
-تو درو قفل کردی؟

من؟ نه!
لگدی به در زد گفت:
- لعنتی کار کی میتونه باشه؟!
میز و برداشت و پرت کرد سمت پنجره شیشه چند تیکه شد و شعله های آتش از پنجره
هجوم آوردن داخل.
-حاال کمی بهتر شد.
نگاهم به در که داشت آتیش می گرفت افتاد.
- باید پتو رو خیس کنی و دورت بگیری و از پنجره بپری.
پتویی برداشت خیسش کرد و دورش گرفت نگاهی بهم انداخت.
- زود باش تا تو این جزغاله نشدی.
رفت سمت پنجره، مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم نمی دونستم چیکار کنم.
آتیش رسید به فرش و فرش آتیش گرفت پتو رو برداشتم و خیسش کردم.❤️

اشکام دست خودم نبود پتو رو دورم گرفتم و با قدم های لرزون رفتم سمت پنجره.
خواستم از لبه ی پنجره بپرم که احساس کردم پتو آتیش گرفت تا اومدم پتو رو بندازم
چیزی محکم خورد به سرم و پرت شدم.
لحظه ی آخر حس کردم صورتم سوخت و صدای فریاد سیویتا...
حال بلندشدن نداشتم فقط فریادی
از درد کشیدم چشمام بسته شد.
قطره اشکی چکید و تاریکی مطلق...
با درد چشمام و باز کردم، گیج نگاهی به اطراف انداختم.
احساس کردم صورتم سنگینه، دستم و آروم سمت صورتم بردم با دیدن باند روش تمام
اتفاقات یادم اومد...
آتیش سوزی، فرارمون و پریدن سیویتا، ترسیده نشستم.
تمام بدنم می لرزید از این که چه اتفاقی برام افتاده حتی فکرشم وحشتناک بود. در اتاق
با صدای بدی باز شد.
سرم و چرخوندم، پرستاری وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد گفت:حالتون خوبه؟
نمی تونستم حرف بزنم تمام صورتم باند پیچی بود چشمامو باز و بسته کردم به معنی
آره.
اومد سرمم و چک کنه دستشو گرفتم نگاهی بهم انداخت:
- چیزی میخوای؟
سری تکون دادم چشمام پر از اشک شد.
با دیدن بارما که وارد اتاق شد اشکم رو گونه هام سرازیر شد.
نگاهش و ازم گرفت فهمیدم یه اتفاقی افتاده دهنم بسته بود و نمی تونستم حرف بزنم.
سرم و از دستم کشیدم از جام بلند شدم
صدای فریاد پرستار بلند شد:
- داری چیکار می کنی؟ حالت خوب نیست.
اما دیوونه شده بودم اگه صورتم سوخته باشه؟! اگه زشت شده باشم؟! انتقامم، برگشت به
ایران با درد سری تکون دادم. از دستم خون داشت می رفت.
دستام سرد شده بودن لحظه ای احساس کردم سرم گیج میره.

دستی دورم حلقه شد و به فارسی لب زد:
- آروم باش، آروم باش! هر کاری می کنم تا زیباییتو به دست بیاری.
شونه هام لرزید پس درست حدس می زدم، صورتم سوخته بود.
خدایا این همه درد بس نبود اینم بهش اضافه شد؟
یک هفته بیمارستان بستری بودم تو این یک هفته جرات دیدن صورتمو نداشتم.
نه حرف میزدم، نه چیزی می تونستم بخورم.
تمام یک هفته درد بود و درد.
چشمام و به سقف دوختم پر از اشک شدن، صدای باز و بسته شدن در اومد.
بی توجه نگاهم رو به سقف دوختم.
سایه ی بارما افتاد روی سرم نگاهمو از سقف گرفتم صورتم دیگه باند نداشت.
آروم طوری که بتونم حرف بزنم گفتم:
- میشه نگاهم نکنی؟!❤️

صورتمو اونور کردم گرمی دستش و روی دستم حس کردم.
- با یه دکتر، خارج از هند صحبت کردم گفت هرچی زودتر بریم بهتره.
بعد از یک هفته آروم گفتم:
- سیوینا چی شد؟ حالش خوبه؟
فشاری به سر انگشتام آورد گفت:
- متاسفانه کشته شد.
چشمام و با درد بستم می دونستم دشمناش این کارو کردن، کاش منم می کشتن تا از این
زندگی نکبت بار خالص می شدم.
تمام امیدمو از دست دادم، شوقی برای ادامه زندگیم ندارم.
- برای دو هفته ی دیگه از یه دکتر خوب توی آمریکا برات نوبت عمل گرفتم.
- نمیخواد پوالتونو خرج من کنین!
- وقتی کامال خوب شدی ازت پس میگیرم، حاال هم دکتر گفته مرخصی.
بهتره آماده بشی برگردیم خونه.من نمیام اونجا.
- باشه می برمت اون خونه که اون شب رفتیم
بارما از اتاق بیرون رفت. با کمک پرستار آماده شدم بارما دستم و گرفت و چیزی کف
دستم گذاشت گفت:
- این پوشیه رو بزن، مثل این که خبرنگار ها بیرون بیمارستانن.
چرخید و رو به روم قرار گرفت پوشیه رو آورد باال و روی صورتم بست دستشو دور
کمرم حلقه کرد.
دو تا از بادیگارداش دورمون بودن همین که پامونو از بیمارستان بیرون گذاشتیم. با
هجوم زیادی ازخبرنگار روبه رو شدیم.
بارما رو کرد به بادیگاردش و گفت:
- نذار کسی بیاد جلو.
- چشم آقا
از توی جمعیت رد شدیم حالم خوب نبود و صورتم می سوخت.
راننده در ماشینو باز کرد بارما کمکم کرد تو ماشین نشستم که خبرنگاری گفت:

آقای کاپور راسته تمام صورت خانم
ویدیا سوخته؟!
با این حرف خبرنگار، اشک هجوم آورد توی چشمام.
بارما بدون اینکه جوابش رو بده
سوار شد.
راننده با سرعت از حیاط بیمارستان
خارج شد، نگاهم رو به خیابونا دوختم.
بعد از مسافتی ماشین کنار همون خونه ای که اون شب رفته بودیم ایستاد. از ماشین
پیاده شدم.
راننده در خونه رو باز کرد. همراه بارما وارد خونه شدیم روی مبل نشستم. بارما
نگاهی بهم انداخت گفت:
- تا تو استراحت کنی میرم دنبال کارهات.
حرفی نزدم وچشمام و روی هم گذاشتم.
با صدای بسته شدن درسالن چشمام رو باز کردم آروم از جام بلند شدم.
از ترس و دلهره سر انگشتام سرد شده بودن و قلبم تند می تپید.روبه رو ی آینه بزرگ تو سالن
ایستادم.
پوشیه هنوز روی صورتم بود.
نگاهم و به دختری که روبه روم تو
آینه بود دوختم. دست لرزونم باال
اومد روی پوشیه نشست.
چشمام و بستم و پوشیه رو پایین کشیدم.
پلک هام لرزید و چشمامو باز
کردم...
نگاهم لغزید و روی گونه و چونه ی سوخته ام ثابت موند، لحظه ای تمام بدنم مور مور
شد و حس بدی وجودم رو گرفت.
سوختگی ها هنوز باز بودن و جلوه ی بدی داشت.
اصال نتونستم خودمو کنترل کنم آروم دستمو به صورتم نزدیک کردم با لمس دستم درد
بدی تو صورتم پیچید.
از شدت فشار عصبی که بهم وارد شد گلدون روی میز برداشتم و پرتش کردم سمت
آینه

که آینه صد تیکه شد و پخش زمین شد.
روی زمین نشستم و با عجز و ناله گفتم:
- خدایا چه بدی به درگاهت کردم که هر چی اتفاق بده برای من می افته، منم یه آدمم،
آخه چقدر صبر و تحمل دارم؟ دوری از خانوادم بس نبود، حاال صورتمم اینطوری شده!
خدایا پس کی میخوای صدای منو بشنوی؟ این همه درد، تاوان کدوم گناه نکرده منه
آخه؟!
با هر اشکی که می ریختم سوزش صورتم دیوانه ام می کرد.
اشک ریختم و ناله کردم، اما دریغ از یکم آروم شدن.
قرصامو خوردم و رفتم اتاق روی تخت دراز کشیدم کم کم چشمام گرم خواب شد.
با حس سوزش صورتم چشمام و باز کردم هوا تاریک شده بود.
احساس ضعف می کردم از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.
با دیدن بارما که روی مبل نشسته بود و به تاریکی سالن زل زده بود خواستم برگردم که
صداش مانع رفتنم شد.
- چرا صورتتو شستشو ندادی؟❤️

مهم نیست.
از جاش بلند شد اومد سمتم توی دو قدمیم ایستاد.
- دلت نمیخواد که با این قیافه به ایران برگردی؟
هول کردم گفتم:
- کی گفته من بر می گردم؟!
پوزخندی زد و دستشو توی جیبش کرد گفت:
- از روزی که اومدی به فکر برگشت و
انتقامی، فکر کردی نفهمیدم یا نمی فهمم؟
سر بلند کردم و نگاه اشک آلودم و بهش دوختم آروم لب زدم:
- با این قیافه دیگه انتقامی نمی مونه.
- پس باید خوب بشی تا بتونی انتقام بگیری! همه کارها رو انجام دادم به زودی میریم
آمریکا.
- برای چی به من کمک می کنی؟ دلیل این همه کمکت به من چیه؟!نگاه خیره ای بهم انداخت...
گفت:
- اونش دیگه به خودم مربوطه.
حاال هم بیا بشین صورتتو شستشو بدم.
- خودم شستشو میدم
رفت سمت مبل.
- منتظرم.
شونه ای باال انداختم و کیسه داروها رو برداشتم با فاصله ی کمی روی مبل کنارش
نشستم.
پنبه ی خیس، که خورد به صورتم، از درد چشمام و بستم، کار بارما تموم شد.
- دراز بکش.
تا اومدم بلند شم از شونه هام گرفتو مجبورم کرد تا سرمو روی پاهاش بزارم... 

بی هیچ حرفی سرم و روی پاهاش گذاشتم. دستش و آروم الی موهام برد و شروع به
نوازش کرد.
چشمام و بستم از کی بود کسی بهم محبت نکرده؟ چند وقته میشد که آرامش ندارم؟
اصال حساب روز، ماه، ساعت و ثانیه از دستم در رفت.
خدایا خسته شدم کی به آرامش میرسم!
دو هفته به سختی گذشت. قرار شد امشب همراه بارما به آمریکا بریم.
نگاهم به مجله ی روی میز افتاد عکس بزرگی از چهره ی خندان من و بارما،
اما با دیدن تیتر مجله بغض راه گلمو بست.
- متاسفانه خانم ویدیا از مد و فشن کناره گیری کرد به علت سوختگی چهره.
آهی کشیدم تا اشکم جاری نشه با صدای در حیاط از جام بلند شدم. در سالن و باز کردم
که بارما رو دیدم.
داشت می اومد سمت ساختمون از پله ها پایین رفتم با دیدنم مکثی کرد گفت:
- آماده ایی؟
سری تکون دادم و پوشیه ی حریر رو بستم همراه بارما سوار ماشین شدیم.دل تو دلم نبود یعنی صورتم درست میشه؟ اصال چی قراره بشه؟
ماشین توی فرودگاه ایستاد دوباره همراه بارما سوار هواپیمای خصوصی شدیم.
استرس امونمو بریده بود، ولی کور سوی امیدی داشتم بلکه صورتم درست بشه.
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم هواپیما تکونی خورد و از سطح زمین بلند شد.
بعد از مسافتی که احساس کردم برام یه قرن گذشت، هواپیما توی فرودگاه نیویورک
ایستاد.
همراه بارما سمت سالن رفتیم و مردی کت و شلواری با چشمای رنگی اومد سمتمون.
با زبان انگلیسی غلیظی شروع به صحبت کرد، نگاهش به من افتاد لبخندی زد و به
هندی گفت:
- از دیدار شما خوشحالم بانو ...!
- ممنون همچنین.
دستشو سمتم دراز کرد.
- ویلیام جکسون هستم، وکیل آقای بارما تو ایاالت!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : vidia
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه zrvng چیست?