ویدیا 14 - اینفو
طالع بینی

ویدیا 14

 لحظه بود که فهمیدم بارمارو دوست دارم، اما دیر بود خیلی دیر.
با راجو مهاجرت کردیم به نیویورک اومدیم اما بعد از مدتی راجو ولم کرد و رفت، من
موندم و یه کشوری که هیچ شناختی ازش نداشتم.
نه خونه، نه جایی، نه پناهگاهی...
با رقاصگی خیابونی سعی می کردم سر کنم.
چندین بار تصمیم گرفتم خودکشی کنم
اما ترسیدم.!
اما با دیدن بارما نتونستم تحمل کنم و تصمیمم رو گرفتم. اما اون آدما نذاشتن.
صدای گریه اش کل فضای آشپزخونه رو پر کرد کشیدمش توی بغلم.
حال این دختر رنج کشیده رو درک می کردم.
نالید:
- می دونم بارما همسرته، من از اینجا میرم تا مزاحمتی برای زندگی شما نداشته باشم.
اما دلم پر بود، باید حرف دلمو می زدم.
از وقتی توی این شهر زندگی می کنم هیچ دوستی نداشتم.
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و نگاهم رو به چشم های پر از اشکش دوختم گفتم:اگه بفهمی هنوز هم بارما دوست داره چیکار می کنی؟
نگاه گرد شده از تعجبش رو دوخت به چشمام گفت:
- منظورت چیه؟
لبخندم عمیق تر شد گفتم:
- واضحه نفهمیدی؟!
اینکه اگر بدونی بارما هنوز دوست داره چیکار می کنی؟
پوزخندی زد و چهره اش ناراحت شد و گفت:
- مسخره ام نکن، من می دونم تو همسر بارما هستی و بارما حتما خیلی خوشبخته که
همچین زنی داره.
- اما من همسر بارما نیستم.
- چی؟
سری تکون دادم
- بله من قراره باهاش ازدواج کنم.

قیافه اش دوباره تو هم رفت گفت:
- چه فرقی می کنه قراره همسرش بشی دیگه.
ابرویی باال انداختم.
- نه.
- چرا؟
- چون دلم میخواد شما دوتا با هم ازدواج کنید.
از جاش بلند شد.
- نه خواهش می کنم من با خودخواهی تمام به عشق و دوست داشتن بارما
جواب رد دادم.
حاال با کدوم رو برم بهش بگم اشتباه کردم.
پشت سرش ایستادم و دستم و آروم روی شونه اش گذاشتم.
- مگه نمیگی دوسش داری؟ پس پیش قدم شو و عشقتو بهش ثابت کن.
چرخید و با دو دلی و چشم هایی که حالا کمی امید داشت گفت:❤️

چطوری ثابت کنم؟
شونه ای باال انداختم:
- اون و از قلبت بپرس، حاالهم مثل یه کدبانو یه غذای خوشمزه هندی درست کن،
خسته شدم از بس کار کردم.
و باخنده از آشپزخونه بیرون اومدم.
نفسی پر از امید کشیدم.
باید کمی تنها میشد تا راحت تر تصمیم می گرفت.
به سالن برگشتم، و یکی از مجله های روی میز و برداشتم.
اما تمام فکرم درگیر بارما و عایشه بود.
دلم می خواست بارما به عشقش برسه.
این مرد لیاقت یه زندگی آرومو داشت.
با یاد آوری اینکه برگردم ایران...
چیزی توی دلم تکون خورد و چهره ی تک تک آدم های گذشته ی توی زندگیم جلو
چشمام مثل یه فیلم نمایان شد که نفرتم عمیق تر...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با بوی غذا به خودم اومدم.
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.با دیدن عایشه که داشت میز و می چید لبخندی زدم.
- خسته نباشی کد بانو.
با دیدنم سر بلند کرد. وارد آشپزخونه شدم و بو کشیدم.
- به به چیکار کردی، لبخند کم جونی زد گفت:
- یعنی خوشش میاد؟
- معلومه، حاال هم برو یه دوش بگیر تا اومدن بارما تمیز و شیک باشی.
بوسه ای روی گونم زد:
- خیلی مهربونی می دونستی؟
خوشحال از این که تونستم کوچیکترین کمکی به بارما بکنم لبخندی زدم.
عایشه از آشپزخونه بیرون رفت. سرکی به غذا کشیدم، و روی صندلی نشستم.
با صدای در سالن نگاهی به ساعت انداختم از آشپزخونه بیرون اومدم که عایشه هم از
اتاق بیرون اومد.
لباس کوتاه لیمویی پوشیده بود و موهای نم دارشو روی شونه هاش رها کرده بود با
دیدنم با استرس گفت:

ببخشید لباستو پوشیدم.
- برو درو باز کن به جای این حرفا
- وای نه.!
- برو ببینم، اینطوری می خوای دوباره دلشو به دست بیاری؟
نامطمئن قدمی سمت در برداشت کنار در آشپزخونه ایستادم.
تمام حواسم رو به در سالن دادم تا عکس العمل بارما رو ببینم.
عایشه دروباز کرد.
بارما با دیدن عایشه لحظه ای شوکه شد.
اما زود به خودش اومد و اخمی کرد.
عایشه از جلوی در کنار رفت.
بارما وارد خونه شد.
با دیدنش لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم رفت سمت اتاقش گفت:
- ویدیا بیا اتاقم کارت دارم.
وارد اتاقش شد. عایشه اومد طرفم گفت:
- دیدی حق با من بود ناراحت شد.❤️

 

دستم و روی شونه اش گذاشتم:
- آروم باش، چیزی نشده و به اتاق بارما رفتم...
وارد اتاق شدم، بارما روی تخت نشسته بود.
رفتم سمتش با دیدنم سرش و بلند کرد گفت:
- این کارا یعنی چی؟
متعجب گفتم:
- کدوم کارا؟
پوزخندی زد:
- یعنی باور کنم نقشه نیست؟
- وا بارما چه نقشه ای، من دستم بند بود عایشه درو باز کرد.
حاالم بیا نهار، میز آماده هست، و از اتاق بیرون اومدم.
پشت در ریز خندیدم، عایشه توی فکر بود زدم روی شونه اش.
- از االن ناامید شدی؟نا امید نگاهی بهم انداخت.
- اما من بهش حق میدم منو نخواد.
- هیس قرار نشد حرفای الکی بزنی...
پاشو غذارو بکش االن بارما میاد.
از جاش بلند شد و دیس برنج و گذاشت وسط میز، بارما وارد آشپزخونه شد.
بی هیچ حرفی نشست.
عایشه بشقابش و برداشت تا براش غذا بکشه که بارما بشقاب و از دستش گرفتو گفت:
- خودم می ریزم.
عایشه نگاهی به من انداخت، حرفی نزدم .
وقتی غذاش و کامل خورد گفت:
- امروز غذای هندی رو چه خوب درست کردی.
لبخندی زدم و چشمام و به چشماش دوختم.
- من نپختم، دستپخت عایشه است.

بارما نگاهی به عایشه انداخت و زیر لب تشکر کرد.
از آشپزخونه بیرون رفت.
یک هفته از اومدن عایشه می گذشت، و طی این یک هفته هرکاری کردیم بارما سردتر
و بد اخالق تر شد.
کم کم منم داشتم نا امید می شدم.
هوا تاریک شده بود و بیرون بارون می بارید.
با صدای زنگ در به سمت در رفتم و بازش کردم.
تمام این یک هفته عایشه درو باز می کرد بارما با دیدنم گفت:
- عایشه کجاست؟
شونه ای باال انداختم
- چطور کارش داری؟
- نه اما...
- اما چی؟
- قراره بره...بره کجا؟
- خونه اش، فکر کنم دیگه الزم نباشه اینجا باشه...
بارما کمی هول کرد.
- خودش گفت میره؟
- آره دیگه ما که قراره به زودی ازدواج کنیم عایشه هم بره دنبال زندگیش اینطوری
خیلی بهتره.
بارما بدون هیچ حرفی به در تکیه داد.
سیبک گلوش باال و پایین شد.
- حالت خوبه؟
نگاهی بهم انداخت و با صدایی که به زور از حنجره اش خارج می شد گفت:
- اگه بگم نه...
- چرا تو که عایشه رو نمیخوای، برای چی اینجا بمونه؟❤️

من گفتم نمیخوامش؟
- آره با رفتارت باعث شدی فکر کنه اینجا اضافه است.
- اما من...
با اومدن عایشه حرف بارما نصفه و نیمه موند.
عایشه سالمی زیر لبی داد و گفت:
- ببخشید این مدت اذیتتون کردم، دیگه دارم میرم.
بارما اخمی کرد و گفت:
- این وقت شب کجا؟
عایشه سر بلند کرد و نگاهش رو به چشمای منتظر بارما دوخت گفت:
- خونه ام
این مدتم شما رو خیلی اذیت کردم و اومد بره که بارما دستش و گرفت با صدای گرفته
و بمی گفت:
- یه بار زندگیمو خراب کردی رفتی بس نبود؟دوباره اومدی اون عشق و زنده کردی باز داری میزاری میری؟
عایشه چشماش پر از اشک شد با صدای لرزونی گفت:
- میدونم بدم، بر میگردم تا بیشتر از این مایه عذابت نباشم، آرزوی خوشبختی می
کنم براتون.
نمی دونستم چیکار کنم، فقط با بغض نگاهم رو بهشون دوختم.
با کشیده شدن دست عایشه و پرت شدنش تو بغل بارما، اشکم چیکد روی گونه ام.
پشت بهشون کردم و به سمت اتاق رفتم.
لحظه ی آخر صدای بارما رو شنیدم که گفت:
- دیگه نمیزارم بری تو مال منی...
لبخند پر از دردی زدم و وارد اتاق شدم.
درو بستم و پشت به در روی زمین نشستم سرم و روی زانوهام گذاشتم.
چقدر دلتنگم...
با یاد آوری آغوش همیشه گرمش چیزی توی دلم تکون خورد و بغضم سنگین تر
شدو.

سرم و روی پاهام گذاشتم و بغضم رها شد. نمیدونم چقدر تو اتاق موندم که با صدای
در سر بلند کردم.
از جام بلند شدم و آروم در و باز کردم.
با دیدن بارما لبخندی زدم.
نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:
- گریه کردی؟
سری تکون دادم اما چشمام پر از اشک شد وارد اتاق شد و در و بست.
بازوهام و گرفت و آروم گفت:
- ویدیا
سر بلند کردم، اما بعد از یک سال اشکم روی گونه ام چیکد و بارما اشکمو دید.
کشیدتم توی بغلشو موهامو نوازش کرد
- ویدیا این که تو عاشق من نبودی رو
باور دارم، اما اشک االنت به خاطر کیه؟
با صدای لرزونی که ناشی از گریه بودم گفتم:❤️

تنهام، تو نمیدونی خسته شدم از این همه سختی. پدرم من و نخواست، همسرم من و
نخواست.
دلم از همه گرفته منم آدمم دل دارم.
- هیس آروم باش می خوای برگردی ایران؟
سر بلند کردم و ناباور گفتم:
- اما...
- اما چی؟ من همیشه پشتتم تو باعث شدی من به عایشه برسم.
با بهراد صحبت می کنم و برای هفته ی بعد کارات و درست می کنم تا برگردی.
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم
- من می ترسم
- ترس نداره، تو به عنوان مدل به ایران میری و هر وقت اراده کنی میام و برت می
گردونم. اما بعد از جشن ازدواج منو عایشه میری، حاال هم بیا بیرون عایشه فکر کرد
به خاطر اون ناراحتی.
دستی به زیر چشمام کشیدم و همراه بارما از اتاق بیرون اومدم، عایشه با استرس
نگاهش رو به در دوخته بود.رفتم سمتش و گونه اش رو بوسیدم
- مبارکه عزیزم.
یهو محکم بغلم کرد
- چرا یهو گذاشتی رفتی تو اتاق ترسیدم فکر کردم از دستم ناراحتی.
- خواستم چند دقیقه تنهاتون بزارم، خیلی برات خوشحالم.
دستام و توی دستش گرفت:
- ممنونم ازت ویدیا، بابت همه چیز ازت ممنونم.
- قدر بارما رو بدون و خوشبختش کن بارما بهترین مرده.
- میدونم از خدا ممنونم.
- حاال بریم شام.
هر سه دور میز نشستیم بعد از خوردن شام دور هم تو سالن جمع شدیم،
بارما راجب مراسم و برگزاری جشن صحبت کرد.
شوق زندگی و عشق تو چشمای هر دوشون بیداد می کرد شب رو رفتم اتاق خودم.
عایشه با خجالت رفت سمت اتاق بارما.. 

چشمکی برای بارما زدم و وارد اتاقم شدم.
رو به پنجره ایستادم و نگاهم رو به تاریکی شب دوختم، یعنی تا یک هفته ی دیگه به
ایران بر می گردم؟!
استرش و هیجان نشست توی دلم
نمی دونستم چیکار کنم حاال که واقعا رفتنی بودم.
گیج شده ام، اما چیزی توی دلم به رفتن ترقیبم می کنه، یه حس مرموز.
آهی کشیدم و سمت تخت رفتم.
چند روزی بیشتر به جشن بارما و عایشه نمونده، هر روز همراه عایشه و بارما به
پاساژهای بزرگ و مجلل نیویورک می رفتیم.
کلی لباس و کیف و کفش مارک برای برگشت به ایران خریدم.
لباسی بلند و دنباله دار مشکی برای مراسم بارما و عایشه خریدم.
بارما بهراد و برای جشن دعوت کرد و بدون این که به من بگه بهش اطالع داده بود که
به ایران میرم اما همراه خود بهراد!
دل توی دلم نبود.
زیر دست آرایشگر نشسته بودم تا برای مراسم آماده ام کنه وقتی کارش تموم شد، از
جام بلند شدم.
نگاهی به لباس و آرایشم انداختم.
لبخندی از رضایت زدم.راننده بیرون منتظرم بود.
همراه راننده به تاالر بزرگ وسط مرکز شهر نیویورک که برای مراسم در نظر گرفته
بودن رفتم.
از ماشین پیاده شدم، دوتا بادیگارد دوطرفم ایستادن.
عکاس ها و خبرنگارها به سمتمون اومدن.
- خانوم ویدا آریان، آیا شما قرار نبود با آقای بارما کاپور...
- چرا شما با آقای کاپور ازدواج نکردین؟
- فکر کنم زندگی شخصی هر آدمی به خودش مربوط باشه خواهش می کنم تو حریم
خصوصی دیگران دخالت نکنین.
می دونستم جز خبرنگارای هندی، نیویورکی ها چیزی از حرفای من نمیفهمن.
وارد تاالر بزرگ و مجلل شدم، نگاهی به اطرافم انداختم.
ویلیام با لبخندی به لب به سمتم اومد گفت:
- سالم بر بانوی زیبا.
لبخندی زدم و دستش و به گرمی فشردم دستش و گذاشت پشت کمرم گفت:
- بارما تاکید کرده که تمام حواسم رو بهت بدم و مراقبت باشم.



بارما همیشه به من لطف داره.
صندلی که نزدیک ترین میز به جایگاه عروس و داماد بود رو کشید کنار، روی صندلی
نشستم.
ویلیام هم روی صندلی کناریم نشست
هر دو کمی راجب کار صحبت کردیم.
با اومدن بارما و عایشه از جامون بلند شدیم.
عایشه واقعا زیبا شده بود با هر بار دیدن عایشه یاد چهره ی قبل از سوختن صورتم می
افتم.
بارما و عایشه با مهمونا سالم و احوال پرسی کردن با رسیدن به من لبخندی زدم.
- تبریک میگم
و گونه ی عایشه و بارما رو بوسیدم.
بارما نگاهی بهم انداخت گفت:
- مدل معروفمون چه زیبا شده!
چشمکی زدم.
بارما و عایشه به جایگاه عروس و داماد رفتن.خواستم بشینم که نگاهم به بهراد افتاد.
دست گل بزرگی رو به خدمتکار داد، با دیدنم اومد سمتم و رو به روم قرار گرفت.
ای خیره نگاهم کرد. ِلحظه
لبخندی زد و دستشو سمتم دراز کرد.
دستش و فشردم.
- سالم بر بانوی زیبا.
- سالم خیلی خوش اومدین.
- میتونم اینجا بشینم؟
- البته
بهراد صندلی رو عقب کشید و نشست.
ویلیام عذر خواهی کرد و رفت تا به کارها رو مدیریت کنه.
- راستی خیلی خوشحالم که قبول کردی و برای مدتی با ما همکاری می کنی.
- امیدوارم کارها بر وفق مراد پیش بره.
- خیالت راحت باشه

همه چی اونجا مهیا هست
درحال صحبت با بهراد بودم که ویلیام اومد سمتم و گفت:
- بارما میگه سوپرایز تو بده.
لبخندی زدم و از جام بلند شدم.
از سالن بیرون اومدم و اتاقی که از قبل آماده کرده بودن وارد شدم.
آرایشگر با دیدنم لبخندی زد و لباس هندی که یه نیم تنه و دامن بزرگ پر از چین بود
رو گرفت سمتم.
وارد اتاق پرو شدم لباسو پوشیدم.
آرایشگر آرایشم و تجدید کرد.
ویلیام وارد اتاق شد و با دیدنم چشمکی زد:
- عالی شدی!
- همه چی آماده است؟
- همه چی، به غیر از حضور شما!
با دستم گوشه ای از دامن پرچینم رو گرفتم و از پله های اتاقی که به طبقه ی باالی
تاالر که به سالن اصلی مراسم برگزار می شد، رفتیم.❤️

چند تا از دختر هایی که توی هند بهترین رقاصه های گروه بودن برای مراسم و
برگزاری بهتر و با شکوه تر به نیویورک اومده بودن.
با صدای خواننده که یکی از شادترین آهنگ های هندی رو می خوند، از باال شروع به
رقص کردیم.
بارما برای من خیلی کارها کرده بود و مرد بودن و مردانگی رو در حقم تمام کرده
بود.
محو رقص شدم،
با تموم شون آهنگ تعظیمی کردم.
بارما اومد سمتم و بغلم کرد کنار گوشم گفت:
- تو معرکه ای دختر، امشب همه رو محو خودت کردی.
- تو در حقم خیلی خوبی کردی و این کمترین چیزی بود که می تونستم انجام بدم برات
آرزوی خوشبختی می کنم.
با اومدن عکاس کنار هم ایستادیم.
چند تا عکس تکی و دسته جمعی گرفتیم.
مراسم تا پاسی از شب ادامه داشت.
بارما برای امشب اتاق یکی از بهترین هتل های نیویورک رو کرایه کرده بود.بعد از تموم شدن مراسم بارما گفت:
- راننده منتظرته.
- غصه ی منو نخور و امشب رو خوش باشید.
بهراد اومد کنارم...
- ازدواجتون رو تبریک میگم آقای کاپور و براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
بارما دست بهراد و فشرد و گفت:
- ممنون فردا بیاین خونه تا راجب کارها صحبت کنیم.
- حتما!
بهراد رو کرد بهم گفت:
- شب خوش بانوی زیبا، اجراتون امشب عالی و چشم نواز بود فردا می بینمتون.
سری تکون دادم:
- ممنونم.
با رفتن بهراد، همراه بارما و عایشه و بقیه مهمونا از تاالار بیرون اومدیم.

راننده در ماشین و باز کرد.
رو کردم به عایشه و بارما:
- شب خوبی داشته باشین، فردا می بینمتون.
سوار ماشین شدم، با حرکت راننده بارما دستی برام تکون داد.
نفسم رو آسوده بیرون دادم و لبخندی از رضایت روی لبام نشست.
نگاهم رو به سیاهی شب دوختم با صدای راننده به خودم اومدم از ماشین پیاده شدم و
وارد خونه شدم.
همه جا در سکوت بدی فرو رفته بود.
آباژور توی سالن و روشن کردم، روی مبل نشستم و نگاهم رو به رنگ بنفش آباژور
دوختم.
فکرم درگیر بود. درگیر برگشت به ایران،
اینکه قراره چی بشه؟
حتی فکر کردن به این که قراره دوباره ببینمش، دلم از هیجان و دلهره زیرو رو میشد.
با تنی خسته و ذهنی درگیر وارد اتاق شدم لباسم رو از تنم در آوردم و توی تختم مثل
جنینی خزیدم.
با روشنی هوا چشم باز کردم.
نگاهی به ساعت انداختم چقدر خوابیده بودم.❤️

سریع وارد حموم شدم و بعد از دوش چند دقیقه ای بیرون اومدم، لباسی پوشیدم و از
اتاق خارج شدم.
زیر چایی رو روشن کردم.
با صدای زنگ در، نگاهم رو به ساعت روی دیوار دوختم.
ساعت دوازده ظهر رو نشون می داد، از چشمی نگاهی انداختم.
با دیدن بهراد درو باز کردم لبخندی زد سریع گفت:
- شرمنده فکر کنم زود اومدم.
- نه بفرمایید.
بهراد وارد سالن شد.
لبخند زدم و با دست به کاناپه ی وسط پذیرایی اشاره کردم.
- بشین تا یه چیزی بیارم بخوری.
خیره نگاهم کرد؛ سرم رو پایین انداختم.
- تازه از حمام اومدی؟
موهام رو پشت گوشم زدم و زیر لب گفتم:
- آرهسری تکون داد و همون طور که به سمت مبل می رفت گفت:
- هوا سرده! سرما نخوری.
دلم گرفت؛ بهراد پسر مهربونی بود!
شاید منم جای اون بودم؛ باورم می شد زن داداشم به اون یکی برادرم نظر داره.
سینی چایی رو که از قبل آماده کرده بودم به همراه بیسکویت برداشتم و به پذیرایی
برگشتم بی هوا گفت:
- از این که می خوای برگردی ایران چه حسی داری؟
شونه ایی باال انداختم با کمی مکث جواب دادم.
- هیچ حسی ندارم!
زنگ خونه که به صدا در اومد لبم به خنده باز شد؛ می دونستم عایشه و بارما هستن با
دیدن عایشه و بارما لبخندم پر رنگ تر شد.
عایشه بغلم کرد؛ خودم رو از آغوشش جدا کردم و به بارما که با عشق به عایشه خیره�به به؛ عروس و داماد گل. خوش اومدین.
بود دست دادم..

هر سه وارد سالن شدیم.
بهراد با دیدن عایشه و بارما از جاش بلند شد و هول زده گفت:
- ببخشید که زود تر از شما اومدم.
بارما با دست به شونه اش زد.
- کار خوبی کردی.
برای همگی چایی ریختم دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
استرس داشتم!
بارما اولین کسی بود که سکوت حاکم بر سالن رو شکست؛ با لحن جدی گفت:
- کار ها رو برای رفتن به ایران انجام دادین؟
بهراد دست هاش رو تو هم گره زد.
- برای رفتن ویدا همه چیز آماده هست.
بارما مقداری از چاییش رو خورد و ادامه داد.
- بلیط گرفتی؟❤️

 

آره؛ برای پس فردا
بارما سری تکون داد و برای بار دوم سکوت بر جمع حاکم شد
باید همه جوره حواست بهش باشه خودمم میام بهش سر می زنم.
- خیالتون راحت آقای کاپور
بارما سری تکون داد.
بهراد بعد چند دقیقه رفت با رفتن بهراد روی مبل نشستم و پام و تکون دادم.
می دونستم حرکتم از استرس زیادی که دارم هست.
بارما اومد و در کنارم نشست:
- حالت خوبه؟
سری تکون دادم:
_- نمیدونم حاال که واقعا میخوام برم، دو دلم و می ترسم.
دستش رو آروم دور بازوم حلقه کردو کشیدتم توی بغلش:
- ازچی می ترسی ویدیا تو از اولم قرار بود برگردی ایران و حاال این یه شانسه که به
عنوان یه مدل برگردی پس از چیزی نترس و به ترست غلبه کن.بارما راست می گفت، تا کی اینجا می موندم و تمام کسانی که با حقارت ترکم کردن و
به حال خودشون میذاشتم؟
با حرفای بارما کمی آروم شدم.
تا دیر وقت نشستیم و حرف زدیم.
باالخره همه زندگیمو به
عاشیه گفتم.
با یادآوری گذشته دوباره نفرت نشست روی قلبم و اون حس های بدی که این یه سال
خاک خورده بودن از زیر خروارها خاک بیرون اومد، مثل آتیش زیر خاکستر
قطره اشک سمجی روی گونه ام چکید.
عاشیه کشیدم توی بغلش گفت:
- حاال معنی نگاه همیشه پر از غمت رو درک می کنم.
هق زدم.
عاشیه توی سکوت موهامو نوازش می کرد.
تو سختی هام نه پدری بود نه مادر و نه خانواده ای.
- ویدیا پاشو چمدونتو ببندیم باید پر بار وشاد بری

عاشیه چمدون بزرگی رو وسط اتاق گذاشت و هرچی لباس خوب بود با دقت توی
چمدون چید، مثل یه کدبانو حواسش به همه چیز بود تاچیزی رو جا نذارم.
تا دیر وقت هر دو مشغول چیدن چمدون و جمع کردن وسایلم بودیم.
فردا ساعت دوازده ظهر پرواز داشتیم، عاشیه چرخی دور خودش زد
- همه چی رو برداشتیم چیزی جا نذاشتی ویدیا؟!
- نه خیالت راحت
در اتاق باز شد و بارما وارد اتاق شد گفت:
- همه چي رو چک كردین؟
- آره خیالت راحت
اومد سمت عایشه و گفت:
- پس خانومم رو مي برم كه بدون خانومم خوابم نميبره.
خندیدم:
- ببر بلكه منم كمي خوابیدم بس كه استرس وارد مي كنه این خانومتون.❤️

 

بارما نگاهی متعصب بهم انداخت.
دستامو باال بردم.
- باشه، باشه.
بارما و عایشه از اتاق بیرون رفتن. با رفتن بارما و عایشه روي تخت نشستم.
نگاهي به چمدون بسته ي روبروم انداختم.
یه حس عجیب داشتم بین رفتن و نرفتن.
روي تخت دراز كشیدم و با فكر به آینده اي كه توي ایران قرار بود برام رقم بخوره به
خواب رفتم.
با تكون هاي دستي، چشمام رو باز كردم با دیدن عایشه سریع سر جام نشستم.
با صداي خش داري كه ناشي از خواب بود گفتم:
- چیزي شده؟
- پاشو تنبل باید آماده بشي، زود باش.
- واي چرا زودتر بیدارم نكردي؟در حال بیرون رفتن از اتاق گفت:
- نگران نباش هنوز دیر نشده تا تو دوش بگیري و آماده بشي منم میز و مي چینم.
از جام بلند شدم و به حمام رفتم، بعد از یه دوش طوالني روبروي آینه نشستم.
موهامو با دقت خشک كردم كمي به چهره ي رنگ پریده ام رسیدم.
كت و شلوار خوش دوختي پوشیدم از اتاق بیرون اومدم.
بارما با دیدنم ابرویي باال انداخت و گفت:
- مدل زیبامون چطوره؟
لبخند پر استرسي زدم:
- بدم بارما، بد!
- قرار نشد از االن ضعف نشون بدي تو قوي هستي حاالم بیا یه چیزي بخور ضعف
نكني.
سري تكون دادم و وارد آشپزخونه شدیم.
عایشه و بارما با حرفاشون مي خواستن كمي بهم آرامش بدن و استرس و ازم دور كنن..

اما توي دلم داشتن رخت مي شستن و غوغا به پا بود.
از این كه تو ایران چه اتفاقایی در انتظارمه باعث مي شد تا حالم كمي پریشون بشه.
راننده چمدون ها رو توي ماشین گذاشت.
پالتوي خز قهوه ایم رو پوشیدم و كیف دستي كوچیكم كه تمام مداركم توش بود و دستم
گرفتم.
همراه بارما و عایشه به سمت فرودگاه رفتیم هرچي به فرودگاه نزدیک تر مي شدیم
حالم بدتر مي شد و استرسم زیادتر.
با توقف ماشین توي فرودگاه نفسم رو كالفه بیرون دادم، بهراد توي سالن منتظرمون بود
با دیدن ما اومد سمتمون.
از استرس زیاد مثل كسي كه داره از عزیزانش جدا مي شه بازوي بارما رو سفت
چسبیدم.
نگاهي به دستم و بعد چشمام انداخت. كمي از بهراد و عایشه فاصله گرفت و گفت:
- ویدیا اگه فكر مي كني نمیتونی تحمل کنی ميخواي نري؟ اینجا بهترین موقعیت ها رو
داري و خیلي جاي پیشرفت داری.
سري تكون دادم:❤️❤️واس شب یلدا برمیگردونمتون ایران


نه بارما باید برم، حاال كه فرصتي پیش اومده تا خودی نشون بدم پس بذار خودمو
محک بزنم.
دستم و فشرد:
- پس نگران نباش تو دختر قویي هستی منم پشتتم تا همیشه.
چشمام پر از اشک شد:
- هرچقدر ازت تشكر كنم بازم كمه خداروشكر مي كنم كه تو سر راه زندگیم قرار
گرفتي.
- توام كم كمكي به من نكردي باعث شدي تا به عشقم برسم.
با صداي عایشه به سمت بهراد و عایشه رفتیم.
عایشه دستم و گرفت.
- عزیزم ما پشتتیم نگران نباش.
لبخندي زدم:
- ميدونمهمراه بارما و بهراد به سمت مسئول فرودگاه رفتیم و بعد از دادن مدارک و تحویل
وسایل چرخیدم.
عایشه بغلم كرد.
- دلم برات تنگ ميشه.
- دل منم، تازه یه دوست پیدا كرده بودم.
- به زودي سفري همراه بارما به ایران میایم حتما.
روبه روي بارما ایستادم و با لبخند خیره ی مردی كه روز اول وقتي دیدمش هیچ حس
خوبي نسبت بهش نداشتم انداختم و آروم لب زدم:
- ممنونم بابت بودنت.
بارما لبخند دلنشینی زد گفت:
- برات سفری بی خطر آرزومندم
- ممنونم
با اعالم پروازمون از بارما و عایشه خداحافظی کردم لحظه ی آخر اشک رو تو چشم
هردوشون دیدم.

لب زدم:
-خدایا همیشه خوشبخت باشن.
هرچی ازشون دورتر می شدم؛ حس می کردم از خانواده ی خودم دارم جدا میشم.
با دستی که نشست روی شونه ام، به خودم اومدم.
- فکر نمی کردم آقای کاپور انقد برات عزیز باشه.
آهی کشیدم:
- بارما تو سختی های زندگیم پشتم بود، نزدیک تر از خانواده.
- خیلی خوبه
هردو سوار هواپیما شدیم و روی صندلی هامون جا گرفتیم کمربندم رو بستم، دوباره
استرس افتاد به جونم.
بهراد مجله ای برداشت گفت:
- اینطور که به نظر میرسه آخرهای شب به ایران می رسیم

سرم و به صندلی تکیه دادم
- برای من فرقی نمی کنه.
بهراد دیگه چیزی نگفت.
با بلند شدن هواپیما نگاهم رو از پنجره کوچک هواپیما به بیرون دوختم ساعت ها
روی هوا بودیم.
خسته مجله رو ورق زدم که با اعالم اینکه هواپیما که در خاک ایران هست؛
چیزی توی دلم تکون خورد و لحظه ای حس کردم دست و پام بی حس شد .
چشمام لحظه ای از اشکی که توی چشمام حلقه زد تار شد.
نفس عمیقی کشیدم باید ضعف و ناتوانی رو کنار بذارم اینجا نیومدم تا یاد قدیم کنم و
اشک بریزم.
با نشستن هواپیما توی فرودگاه تهران بهراد لبخندی زد:
- باالخره بعد از یه سفر خسته کننده رسیدیم
لبخندی زدم و کمربندم رو باز کردم توان بلند شدن نداشتم اما باید قدم اول رو برمی
داشتم.
همراه بهراد به سمت در خروجی هواپیما رفتیم.با خوردن باد سرد به صورتم نگاهی رو به آسمون شهرم دوختم شهری که من و آواره
ی غربت کرد!
و حاال بعد از یک سال برگشتم
با قدم های محکم و استوار از پلکان هواپیما پایین اومدم و همراه بقیه به سمت سالن
فرودگاه رفتیم...
بعد از انجام كارهای ورود به ایران و تحویل گرفتن چمدون ها، به سمت خروجی سالن
راه افتادیم.
مردی اومد سمتمون و گفت:
- سالم آقا، خوش اومدین.
- سالم آقای جلیلی، تنها هستین؟
- بله، آقا گفتن بیام دنبالتون
نگاهی به بهراد انداختم كه گفت:
- چمدون ها رو بذارین تو ماشین
بهراد در عقب رو باز كرد و گفت:

به كشور خودتون خوش اومدین بانو.
لبخندی زدم و سوار ماشین شدم بهراد كنارم نشست راننده ماشین رو روشن كرد.
هوا هنوز تاریک بود و از شهر چیزی معلوم نبود بهراد رو به راننده كرد:
- خونه برای خانوم آماده كردین؟
- واال آقا گفتن شب رو عمارت ببرمتون فردا خونه آماده است.
با آوردن اسم عمارت رعشی به تنم افتاد. دستمو مشت كردم و با صدایی كه به سختی
لرزششو كنترل كرده بودم گفتم:
- ميشه یه هتل ببری منو؟
- میدونم همین اول كاری بدقول شدم و اونطور كه شایسته ات بود ازت استقبال نشد اما
یه امشب رو بد بگذرون خودم فردا ترتیب همه چی رو ميدم.
سری تكون دادم.
- من نمیتونم جایی كه آدم هاش رو نمی شناسم این موقع شب برم.❤️

آخه این موقع شب هتل درست و حسابی نیست تا ببرمت و اینطوری نگرانت میشم
ازت خواهش مي كنم، خانواده ی من آدم های خونگرمی هستن.
- آقای زرین خواهش كردم.
نمیدونم تن صدام چطور بود كه بهراد گفت:
- باشه، شرمنده نمی خواستم ناراحتت كنم.
رو كرد به راننده گفت:
- ساشا هنوز اون خونه رو داره؟
- بله، می خواین خانومو اونجا ببرید؟
. مي ُگ گرفت با آوردن اسم ساشا حس كردم قلبم شروع به تپیدن كرد و گونه هام ر
خواستم حرفي بزنم اما...
زبونم یاری به حرف زدن نمی كرد، بهراد دید ساكتم گفت:
خواهش می كنم قبول كن، اینجا تقریبا یه جورایی خونه ی مجردی ساشا هست و محیط
تمیز و امنیت کاملی داره.
سری تكون دادم و نگاهم رو به سیاهی شب دوختم اما ذهنم درگیر بود و با یادآوری
اون چشمای همیشه نم دار ساشا، چیزی توی دلم تكون خورد.پوزخند تلخی زدم.
بعد از مدتی كه هیچی ازش نفهمیدم، ماشین كنار ساختمون ایستاد.
راننده پیاده شد و در رو باز كرد از ماشین پیاده شدم و نگاهی به آپارتمانی كه نشون می
داد سه یا چهار طبقه بیشتر نیست انداختم.
بهراد گفت:
- كلید داری؟
- نه ولی فكر كنم خود آقا ساشا امشب اینجا باشن، آخه مثل اینكه مهمونی دعوت بودن.
كیف دستیمو محكم گرفتم.
هیجان دیدن ساشا بعد از یكسال چیزی نبود كه وصف كنم.
بهراد رفت سمت در و زنگ طبقه ی سوم رو زد دو سه بار زنگ و فشار داد، دیگه
داشتیم نا امید ميشدیم كه صدای خشداری پیچید توی كوچه ی ساكت.
- كیه؟
با شنیدن صداش بغض نشست توي گلوم و دلم هواشو كرد.
اما من اینجا دنبال عشق و عاشقی نیومده بودم...

ساشا منم بهراد، درو باز كن.
لحظه ای صداش نیومد اما با صدای تیک در حیاط بهراد رو به راننده كرد.
- چمدون ها رو بیار.
نمی تونستم قدم از قدم بردارم.
بهراد نگاهی بهم انداخت.
- بفرما.
قلبم چنان می زد كه حس می كردم هر لحظه ممكنه از سینه ام بیرون بزنه.
قدمی برداشتم و وارد حیاط كوچكی شدم.
بهراد اومد كنارم و دستش و گذاشت پشتم و كمی به جلو هولم داد.
با قدمهایی سست و قلبی لرزان پله ها رو باال رفتم، از استرس كف هر دو دستم عرق
كرده بود.
پشت در چوبی ایستادیم.
قلبم اونقدر محكم و پر هیجان می زد كه می ترسیدم االن از حركت بایسته.
در باز شد لحظه ای بند كیفم و محكم چسبیدم و نفسم رو بیرون دادم.
نگاهی به بهراد و نگاهی به در باز شده انداختم.
بهراد لبخندی زد و گفت:❤️

حتما بداخالقیش گل كرده!
و با دستش در و هول داد.
- بفرما عزیزم.
- اول خودتون برید بهتره به نظرم.
بهراد ببخشیدی گفت و در و هول داد و وارد خونه شد.
پشت سر بهراد با قدم های لرزونی وارد خونه شدم.
سرم پایین بود، جرأت اینكه سر بلند كنم و ببینمش رو نداشتم.
فضای خونه با نور كمی قابل دید بود.
صدای بهراد بلند شد.
- ساشا مثال برادرت بعد از این همه مدت اومده، نمی خوای بیای دیدنش
صدای قدم هایی روی سرامیک های سفید سالن بلند شد دلم طاقت نیاورد و سر بلند
كردم نگاهم اول به پاهاش افتاد. صندل خونه ای پاش بود و شلوارک مشكی زیر زانو.
سریع سر بلند كردم.
با دیدن باال تنه برهنه و اون خالكوبی روی سینه اش دلم زیر و رو شد.نگاهم به لباش افتاد و یاد بوسه ی گرمش، دستم و مشت کردم و باالخره نگاهم به
چشمای رنگیش افتاد قلبم شروع به تپیدن كرد.
لحظه ای نگاهمون تو تاریک روشن سالن بهم گره خورد.
احساس كردم صورتم داغ شد.
بی تفاوت نگاهش رو از نگاهم گرفت و گفت:
- چطوری داداش كوچیكه؟ مي بینم از اون سر دنیا دختر بار كرده میاری!
بهراد سرفه ای كرد. ساشا اومد سمتمون و بهراد و محكم بغل كرد، با حسرت نگاهشون
كردم.
از بهراد فاصله گرفت گفت:
- معرفي نمی كنی؟
بهراد با صدایی كه تعجب توش موج می زد گفت:
- ساشا ایشون خانم ویدا آریان هست و قراره به مدت یك سال با ما كار كنه.
ساشا دستی به موهای پر پشتش كشید گفت:
- اصال یادم نبود.
دستشو سمتم دراز كرد گفت

خوش اومدین خانم آریان.
با دیدن دستش دوباره قلبم زیر و رو شد. چطوری لمس كنم دستتو ؟
سعی كردم دستم نلرزه، دستم و آروم دراز كردم.
دست سردم دست گرمش رو كه لمس كرد حس كردم چیزی توی قلبم شكست و هزار
تیكه شد. فشاری به دستم آورد آروم گفتم:
- ببخشید بی موقع مزاحمتون شدیم.
سریع سر بلند كرد و خیره ی لبهام شد.
از این كارش شوكه شدم. مثل كسی كه بخواد چیزي رو توي ذهنش انكار كنه سری
تكون داد هر سه هنوز ایستاده بودیم.
با صدای خواب آلود دختری سر چرخوندم با دیدن دختري كه لباس خواب كوتاهی تنش
بود و كنار در اتاقی ایستاده بود تمام امیدم نا امید شد و حس كردم كاخي كه ساخته بودم
شیشه ای بود افتاد و شكست.
زن با دیدن ما از در فاصله گرفت و اومد سمت سالن.
با هر قدمی كه بر می داشت بغض توی گلوم سنگین تر می شد.
دستم و آروم كف اون دستم كه هنوز گرمی دست ساشا رو حس می كردم گذاشتم.
ضعف و ناامیدی بس بود نفسی كشیدم و خیلی محكم گفتم:❤️

 

ببخشید، مثل اینكه بد موقع مزاحم شدیم.
ساشا نگاهی بهم انداخت راننده چمدون ها رو گذاشت گفت:
- با اجازه آقا
ساشا سری تكون داد و راننده رفت.
دختره حاال بهمون رسیده بود و دستشو دور بازوی لخت ساشا حلقه كرد سرش و روی
شونه اش گذاشت گفت:
- مهمون داری عزیزم؟
بهراد كالفه گفت:
- ساشا می شه لطف كنی و بگی ویدا جان كجا می تونن استراحت كنن؟
- همراه من بیاین و بازوشو از دست دختر بیرون کشید.
بهراد رفت سمت چمدون ها. پشت سر ساشا راه افتادم.
نسبت به یک سال پیش كمی پر تر شده بود.
در اتاقی رو باز كرد و كنار در ایستاد.اینجا میتونید استراحت كنید.
- ممنونم.
سری تكون داد، بهراد چمدون ها رو داخل اتاق گذاشت لبخند مهربونی زد.
- یه شب بد بگذرون.
- عیبی نداره.
- مزاحم نميشم استراحت كن.
همراه ساشا از اتاق بیرون رفتن، لحظه ی آخر ساشا نگاهی بهم انداخت. در رو بستم و
پالتومو در آوردم.
خسته دكمه های كتم رو باز كردم، كنار چمدون نشستم.
لباس خوابی برداشتم و لباسام و عوض كردم و سمت تخت رفتم آروم روی تخت دراز
كشیدم.
باورم نمیشد من االن تو خونه ی ساشا باشم اما با یادآوری اون دختر آهی كشیدم.
یه چیزی خیلی آزارم می داد یعنی ساشا خوب شده و ميتونه رابطه برقرار كنه؟.. 

 

با فكر و خیال زیاد چشمام كم كم گرم شد و خوابم برد.
با تابش نور خورشید چشم باز كردم با گیجی نگاهی به اطرافم انداختم با یادآوری این
كه ایرانم و خونه ی ساشا قلبم لرزید.
از تخت پایین اومدم جلوی آینه ایستادم. چشمام كمی پف كرده بود.
پلیور سفیدی پوشیدم همراه شلوار مشكی، موهامو باالی سرم جمع كردم و در اتاق و
آروم باز كردم.
صدایی از توی آشپزخونه می اومد. نگاه گیجی توی سالن انداختم اما سرویس بهداشتی
رو پیدا نكردم.
رفتم سمت آشپزخونه اما با دیدن ساشا و دختره...
دیشبی كه بغل ساشا نشسته بود لحظه ای حس كردم نفس كشیدن برام سخت شد.
دختره چه راحت روی پاهای ساشا نشسته بود با همون لباس خواب دیشبی که تمام
هیکلش پیدا بود.
حتی فکر این که دیشب و تو آغوش ساشا بوده هم باعث می شد قلبم از درد فشره بشه.
عصبی سری به این همه ضعفم تکون دادم ساشا با دیدنم از جاش بلند شد كه باعث شد
دختر هم بلند بشه.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : vidia
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ahpvs چیست?