ویدیا 15 - اینفو
طالع بینی

ویدیا 15

صبح بخیر خانوم آریان
صدامو كمی صاف كردم تا نلرزه تا بغضم نشکنه و خرد نشم
- سالم. صبح شما هم بخیر مي تونم بپرسم سرویس بهداشتیتون كجاست؟
ساشا اومد طرفم و...
از كنارم رد شد كه بازوش به بازوم خورد و بویى عطرش پیچید توى دماغم دلم ضعف
رفت.
چقدر سخته خودتو كنترل كنى تا واكنشى نشون ندى.
هنوز مات سر جام ایستاده بودم كه برگشت و سؤالى نگاهم كرد تكونى خوردم گفت:
- ته این راهرو سرویس بهداشتى هست خوشم نمیاد خیلى تو سالن باشه.
سرى تكون دادم.
- بله
و به سمت سرویس بهداشتى رفتم.
آبى به دست و صورتم زدم از سرویس بهداشتى بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم
هر دو سر میز بودن.
روى صندلى نشستم و كمى مربا همراه كره برداشتم لیوان چایی كنار دستم گذاشته شد.
لقمه اى گرفتم كه صداى دختره باعث شد سر بلند كنم.من شما رو جایى ندیدم؟
لقمه رو سر جاش برگردوندم و خیلى سرد گفتم:
- عزیزم ایران نبودم.
دختر بشكنى زد گفت:
- فهمیدم، عكست روى یه مجله ى خارجى بود تو همون مدلى.
سرى تكون دادم گفتم:
- بله، درسته
- خیلى خوبه، منم قراره تو شركت ساشا كار كنم.
نگاهى به ساشا انداختم كه متفكر به روبه روش خیره بود.
- مگه نه ساشا؟
ساشا نگاهش رو از رو به روش گرفت گفت:
- چیزى گفتى؟

دختره ناراحت بلند شد گفت:
- هیچى.
- پس آماده شو، كالست دیر ميشه، خانم آریان شما راحت باشین.
ساشا اینو گفت و همراه دختره از آشپزخونه بیرون رفتن.
خیلى دلم مي خواست بدونم این دختر كیه؟ ساشا این مدت چیكارا كرده؟ اما هیچ راهى
نبود بفهمم.
صبحانه ام رو تو سکوت خوردم صدا در اومد یعنى با هم رفتن؟
اومدم از آشپزخونه بیام بیرون كه توى سینه ى كسى رفتم سربلند كردم نگاهم به نگاه
ساشا افتاد.
اندازه ى یه بند انگشت صورتامون با هم فاصله داشت از نزدیكي زیاد قلبم...
شروع به تپیدن كرد.
گرمى دستش روي كمرم مثل یه كوره ى آتیش بود هر دو خیره ى هم بودیم با صداي
لرزونى گفتم:
- ميشه دستتون رو بردارید؟❤️

اما ساشا مثل كسى كه هیچى از حرف هاى من و نشنیده گفت:
- چرا صدات انقدر آشناست؟
با این حرف ساشا قلبم لرزید و بغض مثل مهمون ناخونده راه گلوم رو بست.
اومدم از بغلش بیام بیرون كه نرم دستش و كشید به كمرم با صداي بمى گفت:
- بهراد كار داشت رفت آماده شید بریم شركت براى قرارداد.
سرى تكون دادم و سمت اتاق رفتم اما هنوز قلبم ميزد و حس مى كردم دماى بدنم باال
رفته وارد اتاق شدم و به در تكیه دادم دستم و روى قلبم گذاشتم
یعنى فهمید صداى من شبیه كیه؟ اصال منو یادشه؟
از در فاصله گرفتم و سمت چمدونا رفتم.
باید شیک و آراسته وارد شركت مى شدم.
من اون ویدیاى ضعیف نیستم. من ویدا آریان برترین مدل سال هستم.
كت و شلوار مشكى و بلوز سفید یقه برگشته اى رو برداشتم. نگاهى به لباس انداختم،
نیازى به اتو نداشت.
روى تخت گذاشتم و سریع دستى به صورتم كشیدم.
لباسام و عوض كردم.
ادكلن فرانسویمو روى مچ هر دو دستم و زیرالله ى گوشم زدم.
كفش هاى مشكى پاشنه دارم رو پوشیدم و كیف دستیمو برداشتم.

روبروى آینه ایستادم.
راضى از ظاهرم، كالهم رو روى سرم گذاشتم از اتاق بیرون اومدم.
با قدم هاى محكم اما با تن نازى كه هر بیننده اى رو جذب مي كرد سمت مبل رفتم.
ساشا از اتاقش بیرون اومد لحظه اى نگاهى به سرتاپام انداخت گفت:
- آماده هستید؟
- بله
همراه ساشا از ساختمون بیرون اومدم.
رفت سمت پاركینگ و سوار ماشین مشكي رنگي شد.
دنده عقب اومد بیرون و جلوى پام نگه داشت در جلو رو باز كردم و سوار شدم.
بوى عطرش پیچید توى دماغم. عطرش و عوض نكرده بود و همون عطر...
یک سال پیش بود.
بدون این كه بفهمه نفس عمیقى كشیدم و عطرشو بلعیدم.
حركت كرد گفت:
- شما قبال ایران بودین؟
زیر چشمى نگاهى بهش انداختم گفتم:

چطور؟
دستشو لبه ى پنجره ى ماشین گذاشت گفت:
- همینطورى
دیگه حرفى نزدیم. نگاهم رو به خیابون هاى تهران دوختم هیچ فرقى نكرده بود.
ماشین و كنار شركت نگه داشت با هم از ماشین پیاده شدیم سر بلند كردم و نگاهى به
ساختمون شركت انداختم. همون ساختمون و همون نما.
با قدم هاى محكم و تن ناز هم گام با ساشا شدم.
وارد سالن اصلى شدیم كارمندا با دیدنمون از جاشون بلند شدن و نگاهشون رو به ما
دوختن.
مي دونستم شاهو رو به زودى مي بینم.
از اینكه این مرد نفرت انگیز رو بعد از یک سال دارم مي بینم كمي مى ترسیدم و
استرس داشتم و هم اینكه قراره بازى رو شروع كنم هیجان.
بهراد از اتاقى بیرون اومد و با لبخند به سمت ما اومد. با دیدنم گفت:
- سالم ویدا جان، به شركت ما خوش اومدىممنونم
- ببخشید كه تنهات گذاشتم كمى كار داشتم.
- ایرادى نداره.
دستشو سمت همون اتاقى كه ازش بیرون اومده بود گرفت گفت:
- بفرمایید، همه چى آماده است.
با هر قدمى كه بر مى داشتم صداى پاشنه ى كفش هام انعكاس جالبى رو ایجاد كرده بود
و حس قدرت و لذت به وجود آورده بودم.
بهراد در اتاق و باز كرد قلبم تند مي زد.
میز گردى وسط اتاق بود و صندلى ها دور تا دورش.
چند تا زن و مرد نشسته بودن با دیدن ما از جاشون بلند شدن.
بهزاد و بهرام و شناختم و مردى كه وقتى چرخید نگاهم به چشم هاي مشكي و نفرت
انگیزش افتاد.
لحظه اى خیره نگاهم شد بهراد پیش دستى كرد گفت:
- معرفى مي كنم، خانوم ویدا آریان یكى از بهترین مدل ها و شاهو، بهزاد و بهرام
زرین برادرام هستن.
خانوم طهماسب طراحمون، آقاى طالچى شریکمون

سرى تكون دادم گفتم:
- خیلى خوشبختم.
بهراد صندلى رو كشید عقب نشستم دقیقا رو به روى شاهو قرار داشتم.
ساشا در رأس مجلس نشست و پوشه ى جلوش و باز كرد نگاهى به پوشه انداخت.
نگاه خیره ى شاهو رو حس مى كردم كلى استرس گرفته بودم ساشا گفت:
- قرارداد رو بخونین و اگه قبول داشتین امضا كنین.
بهراد پوشه رو جلوم گذاشت نگاهى انداختم و امضا کردم.
ساشا خیلى جدي، چیزى كه براى اولین بار مى دیدم گفت:
- قصد ما همكارى و پیشرفت هست همه مي دونیم طى این یک سال چیزى به ور
شكسته شدن شركت نمونده بود و با چنگ و دندون حفظش كردیم.
سرى تكون دادم.
یعنى چى شده این یک سال كه شركت رو به ورشكستگى رفته؟ خیلى سؤال ها داشتم اما
براي هیچ كدومشون جوابى نداشتم.❤️

كمى شاهو هم حرف زد و بعد از تموم شدن جلسه همراه خانوم طهماسب براى دیدن
كارها رفتیم.
سالن بزرگى كه سراسر لباس بود با کنجکاوی دستى به لباسا كشیدم.
بد نبود اما عالى هم نبودن.
چرخیدم برم كه با شاهو سینه به سینه شدم ترسیده قدمى به عقب برداشتم.
دروغه اگه بگم از این مرد و فكرهاى شیطانیش نمى ترسم.
لبخندى زد كه براى من زشت ترین لبخند دنیا بود گفت:
- ترسوندمتون؟
- نه، چون یهو دیدمتون...
نذاشت ادامه بدم گفت:
- عذر ميخوام قصد ترسوندنتون رو نداشتم.
- خواهش مي كنم ایرادى نداره.
- نظرتون راجع به لباسا چیه؟
شونه اى باال دادم:نظر خاصى ندارم بد نیستن اما بخوایم عالى باشه نه، اون چیزى كه من مي خوام
نیست.
با تحسین ابرویى باال داد گفت:
- واقعا باید به بهراد تبریک گفت ما دنبال آدمى مثل شما بودیم.
لبخندى زدم.
- بفرمایید براى نهار.
باهاش هم قدم شدم اما تمام فكرم درگیر این بود تا كمى اطالعات از این یك سالى كه
نبودم بدونم اما نمى دونستم از كى باید بپرسم.
وارد سالن غذاخورى شدیم میز بزرگى براى رؤسا چیده بودن.
ساشا با دیدنمون اخمى كرد با پوزخند گفت:
- ميبینم زود صمیمى شدین!
ابرویى باال انداختم گفتم:
- آقاى زرین كمى راجع به كارها صحبت كردن

ساشا سری تكون داد شاهو صندلى رو عقب كشید گفت:
- بفرمایید بانو، ساشا كمى عصبى هست.
ساشا سر بلند كرد نگاه تندى به شاهو انداخت شاهو دیگه حرفى نزد.
این وسط اتفاقى افتاده اما چى؟!
بهراد صندلى كناریم رو عقب كشید گفت:
- احساس غریبى نكن.
لبخندى زدم بهراد كال پسر خوب و مهربونى بود.
زیر چشمى نگاهى به ساشا انداختم به نظر كالفه مى اومد و اخمى میان ابروهاش جا
خوش كرده بود.
بعد از صرف نهار دوباره راجع به كار صحبت كردیم واقعا خسته شده بودم بخصوص
كه دیشب هم اصال نتونسته بودم بخوابم.
آقاى طالچی و خانم طهماسب رفتن بهراد گفت:
- ویدا جان یه لحظه؟
از جام بلند شدم و با هم به گوشه ى اتاق كنفرانس رفتیم.❤️

چیزى شده؟
- راستش چطور بگم؟
- راحت باش.
- خونه اى كه قرار بود توش ساكن باشى جور نشد.
- یعنى چي؟
این دست اون دست كرد.
-ميدونم بدقول شدم اما باور كن نمیدونم چرا اینطورى شد میشه مدتى رو تو آپارتمان
ساشا زندگى كنی خودم در اسرع وقت برات یه خونه جور مى كنم.
دستی به پیشونیم کشیدم
- آخه االن چي بگم؟
- هرچى بگى حق دارى.
- اما شما وقتى از محل سكونت من توى ایران مطمئن نبودى نباید قول یه بودن راحت
رو مي دادي!منم نمي خواستم اینطورى بشه ببین، آپارتمان ساشا مجهزه و همه چى داره.
- خو د ایشون چى؟
- ساشا خیلى كم اونجا میره فقط وقتهایى كه نیاز به تنهایى داره میره و من قول ميدم تا
آماده شدن خونه، ساشا اونجا نیاد.
سرى تكون دادم و با هم پیش بقیه برگشتیم.
ساشا و شاهو از جاشون بلند شدن.
شاهو دستش و سمتم دراز كرد گفت:
- از همكارى با شما خیلى خوشحالم.
نگاهى به دستش كه سمتم دراز بود انداختم دلم مي خواست كشیده اى به صورتش بزنم
اما افسوس كه زود بود و باید خودم رو كنترل مي كردم.
سرانگشتام رو توى دستش گذاشتم. دستم و فشارى داد از تماس دستم با دستش حس بدى
بهم دست داد سریع دستم و از توى دستش در آوردم.
بهراد گفت:
- خانوم آریان قبول كردن تا مدتى رو آپارتمان ساشا باشن.
ساشا سرى تكون داد اما شاهو گفت

به زودى براتون خونه اى آماده مي كنم.
نتونستم پوزخندم رو مهار كنم پوزخندى زدم گفتم:
- امیدوارم مثل االنتون نشه و هرچي زودتر آماده كنید.
كیفم و برداشتم و با قدم هاى محكم و استوار از اتاق بیرون اومدم اما قلبم تند ميزد. این
كه زیر یه سقف با كسى باشى كه نفرتش رو توى دلت كاشتى سخته، حتى هواش آلوده و
مسمومه.
بهراد اومد كنارم و باز بابت اینكه نتونسته همه چیز رو اونطورى كه باید ميشده آماده
كنه، عذر خواست.
اما اینطورى براى من بد نبود بلكه راضى و خرسند بودم.
بهراد در آپارتمان ساشا رو باز كرد و كلید رو گرفت طرفم.
- اینم كلید آپارتمان
كلید و از دستش گرفتم.
- بفرمایید داخل
-نه، ميرم

لبخندى زدم بعد از رفتن بهراد در و بستم و بهش تكیه دادم.
كلید و باال آوردم و رو هوا تكون تكون دادم بغضى كه از صبح داشت خفه ام مي كرد
شكست.
كلید از دستم روى سرامیک ها افتاد سر خوردم و روى زمین چمباتمه زدم.
سرم و روى زانوهام گذاشتم قطره ى اشكم چكید و راه رو براى قطرات بعدى باز كرد.
من تو خاک كشورمم اما نميتونم برم دیدن پدر و مادرم، نميتونم به ساشا بگم این یه
سال كجا بودم.
با یادآورى شاهو دوباره نفرت جوانه جدیدی زد توى قلبم، با تنى خسته و ذهنى درگیر
از جام بلند شدم.
با همون لباس هایی که به تن داشتم روى تخت ولو شدم و از فرط خستگى زیاد خوابم
برد.
با كابوسى كه دیدم بیدار شدم، با گیجى نگاهى به اطرافم انداختم هوا گرگ و میش بود
دستى به گردن دردناكم كه حاصل بدخوابیدنم بود كشیدم.
از جام بلند شدم و نگاهى به ساعت انداختم ساعت تقریبا شش صبح رو نشون مي داد.
از اتاق بیرون اومدم و یكى از المپ هاى سالن رو روشن كردم.
با دیدن تلفن یاد بارما افتادم رفتم سمت تلفن و شماره ى خونه ى نیویورک رو گرفتم بعد
از چند بوق صداى بارما پیچید توى گوشى... 

سلام بارما
از صداى خشدارم تعجب كردم صداى بارما نگران شد.
- ویدیا تویی؟!
- آره
- چیزي شده؟
- نه، خوبم.
- صدات چرا اینطوریه؟
- چیزى نیست تازه از خواب بیدار شدم. عایشه خوبه؟
- اونم خوبه، همه چى كه خوب پیش ميره؟
- آره
- خوبه. راستى من و عایشه داریم بر مي گردیم هند. شماره ى هند و كه دارى؟
- آره دارم.❤️

 

یه شماره بهم بده تا در تماس باشیم.
- از بهراد مي گیرم بهتون میدم
- ویدیا؟
- بله
- خیلی مراقب خودت باش.
لحظه ای احساس دلتنگی و تنهایی کردم این روزها چقدر دل نازک شده ام.
بغض نشست توی گلوم، با صدای لرزونی گفتم:
- هستم.
- تو محکم و قوی هستی منتظرم که به عنوان مشهورترین مدل اسمت شناخته بشه، االنم
بهتره بری استراحت کنی.
- به عایشه خیلی سالم برسون.
- حتما کاری نداری؟
- نه خداحافظبعد از قطع کردن تماس به سمت آشپزخونه رفتم قهوه جوش روی گاز گذاشتم وبه دنبال
قهوه تمام کابینت های آشپزخونه گشتم تا پیداش کردم.
فنجون قهوه ام رو برداشتم و روی صندلی نشستم نگاهی به بخار قهوه که بلند شده بود
انداختم اما فکرم درگیر بود.
باید بیشتر به این خانواده نزدیک می شدم و می فهمیدم که اوضاع از چه قراره و چه
اتفاقایی افتاده یعنی ساشا حافظه اشو بدست آورده؟
دستمو دور فنجون حلقه کردم حاال کامال سرد شده بود و قابل خوردن نبود.
از جام بلند شدم باید آماده می شدم و به شرکت می رفتم.
رفتم سمت اتاقم و نگاهی به لباسام انداختم باید همه رو توی کمد می چیدم.
کت و دامن کوتاهی از ال به الی لباس هام انتخاب کردم.
لباسامو پوشیدم و آماده از آپارتمان بیرون اومدم.
کمی احساس ضعف داشتم و دلیلشم نخوردن شام و صبحانه بود.
پله ها رو پایین اومدم. راننده کنار در منتظرم بود، با دیدنم در عقب و باز کرد.
روی صندلی عقب نشستم راننده سریع سوار شد.
نگاهم رو به رو به رو دوختم.
ماشینکنار شرکت نگه داشت از ماشین پیاده شدم و وارد شرکت شدم.

همین که وارد سالن شدم نگاهم به ساشا افتاد که از اتاقش بیرون اومده با دیدنش قلبم
زیر و رو شد.
سر بلند کرد و با دیدنم به سمتم اومد.
نفسی کشیدم تا تپش قلبم کمتر بشه توی دو قدمیم ایستاد کمی سر بلند کردم تا چهره اش
رو واضح ببینم.
- سالم خانم آریان، صبحتون بخیر
لبخندی زدم:
- سالم آقای زرین، صبح شما هم بخیر
- بفرمایید منتظر شما بودیم
باهاش هم قدم شدم گفتم:
- دیر که نکردم؟!
- نه به موقع رسیدی.
و در اتاق باز کرد. شاهو و خانم طهماسب هم بودن، با دیدنم از جاشون بلند شدن، شاهو
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- سلام ویدیا جان❤️

به ناچار لبخندی روی لبم نشوندم تا نفرتم پشت خنده مصنوعیم پنهون بشه.
با خانوم طهماسب هم احوال پرسی کردم و کنارش نشستم.
ساشا و شاهو روبه روی ما نشستن. ساشا پوشه ای رو باز کرد گفت:
- این شش ماه اخیر هیچ پیشرفت کاری نداشتیم و فروش به شدت پایین بوده و کیفیت
اونطوری که باید باشه نبوده.
خانم طهماسب راجب کارها صحبت کرد.
به دقت به حرفاشون گوش می دادم و گاهی یادداشت برداری می کردم با صدای شاهو
سر بلند کردم.
- ویدا جان شما نظری نداری؟!
خودکار روی میز گذاشتم و با خونسردی کامل به صندلیم تکیه دادم گفتم:
- به نظر من باید دیداری با شرکت های دیگه داشته باشیم و چون زمستون نزدیکه یه
جشنواره زمستونه راه بندازیم اینطوری می تونیم قدمی به جلو برداریم و ببینیم تا کارها
چطور پیش میره.
ساشا نگاه خیره ای بهم انداخت، شاهو گفت:به نظرم ایده جالبی باشه، میتونیم برای شب یلدا مراسمی تدارک ببینیم و اونجا از
شرکت دارها و سهام داران دعوت کنیم چطوره؟
سری تکون دادم.
- نه باید جشنواره برای شب یلدا باشه.
ساشا خودکارشو چرخی داد و گفت:
- یعنی مد نظر شما همین چند روز آینده است؟
- بله، هر چی زودتر بهتر.
خانم طهماسب ادامه داد.
- عالیه
- پس برای فردا شب همه رو به عمارت دعوت می کنیم؟
با آوردن اسم عمارت ترسی افتاد توی دلم، اون عمارت و آدماش یادآور خاطرات بد
گذشته ام بود.
خودکار توی دستم فشار دادم بعد از کمی صحبت و این که فردا شب دورهمی توی
عمارت داشته باشن از جام بلند شدم که هم زمان ساشا هم بلند شد

احساس ضعف شدید می کردم نمیدونم
چی شد که جلو چشمام سیاهی رفت و چیزی به زمین خوردنم نمونده بود که حس کردم
تو بغل گرمی فرو رفتم.
آروم چشمامو باز کردم که متوجه شدم دستای ساشا دورم حلقه شده بود و سرم دقیقا رو
سینه اش بود.
گرمی تنش همون گرمی یک سال پیش داشت.
خیره نگاهش کردم که دستاشو از دور کمرم برداشت و بازمو گرفت خیلی محکم و
جدی گفت:
- حالتون خوبه خانم آریان؟
قلبم از این همه نزدیکی محکم و پر تالطم می تپید سری تکون دادم اگر حرفی می زدم
چه بسا رسوا میشدم.
کمکم کرد تا روی کاناپه بشینم.
خانم طهماسب گفت:
- حتما به اندازه کافی استراحت نکردین.
ساشا کنار مبل ایستاده بود، شاهو گفت:
- ما االن به شما و کمکاتون نیاز داریم. پس بهتره مراقب سالمتیتون باشید االن چی میل
دارید براتون بیارن؟❤️

ممنون کمی استراحت کنم خوب میشم.
آروم و با احتیاط از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.
صدای قدم های محکم و استواری به گوشم رسید و کشیده شدن بازوم.
با تعجب سر بلند کردم با دیدن ساشا تعجبم بیشتر شد.
دستمو آروم کشید و سمت آبدار خونه رفت وارد آبدار خونه شدیم گفت:
- آقای جمالی برای این خانم صبحانه کامل آماده کن.
با تعجب نگاهش کردم صندلی رو عقب کشید و مجبورم کرد بشینم.
- حتما دیشب تو خونه ی من چیزی پیدا نکردین شام و صبحانه نخوردین که فشارتون
افتاد کمی صبحانه میل کنید میرم بیرون راحت باشید
چرخید و از آبدارخونه بیرون رفت. با حسرت و بغض نگاهش كردم اما از اینكه بهم
توجه كرد لبخند كمرنگى روى لبام نشست.
كمى صبحانه خوردم احساس كردم واقعا حالم بهتر شد.
تا نزدیكاى غروب تو شركت بودیم.
عصر وسایلم رو جمع كردم و همراه راننده به آپارتمان ساشا برگشتم.
باید كمى سر و سامون مي دادم به كارهام.لباسام و در آوردم و هر چى لباس توى چمدون هام بود داخل كمد توى اتاق چیدم.
باید لباس براى فردا شب انتخاب مى كردم، اتاق و مرتب كردم دستى به سالن كشیدم و
گرامافون رو روشن كردم.
دوشى گرفتم تاپ شلواركى پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم كه یهو در آپارتمان باز شد.
ترسیده به دیوار خوردم اما با دیدن قامت بلند ساشا نفس آسوده اى كشیدم.
وارد سالن شد هر دو دستش پر بود. با دیدنم لحظه اى نگاهى به سر تا پام انداخت گفت:
- زنگ آیفون رو زدم اما جواب ندادى مجبور شدم با كلید خودم در رو باز كنم.
از دیوار فاصله گرفتم.
- اشكالى نداره.
دستاشو باال آورد.
- كمى مواد غذایى براى خونه گرفتم مدتى كه اینجا هستید راحت باشید.
و سمت آشپزخونه رفت.
به دنبالش راه افتادم نایلون هاى دستش رو روى اپن گذاشت و وسایل داخلش رو خالى
كرد

همه چى گرفته بود.
رفتم جلو و کنارش ایستادم خواستم كنسرو رو بردارم كه همزمان با دست من دست
ساشا هم جلو اومد و دستش و روى دستم گذاشت گرمى دستش لحظه اى آتیشم زد.
سریع دستش و برداشت و مثل كسى كه هول كرده باشه با صداى بمى گفت:
- یه نگاه بندازید ببینید چیزی کم هست یا نه؟
نگاهى به خریدهایى كه كرده بود انداختم همه چى خریده بود.
- دستتون درد نكنه، بله.
سر بلند كرد گفت:
- چرا صداتون انقدر برام آشناست؟ مثل این مي مونه قبال شنیده باشم.
هول كردم و رفتم سمت گاز و زیر كترى رو روشن كردم گفتم:
- نميدونم
ساشا سرى تكون داد و بعد از چیدن وسایل گفت:
- مزاحمتون نمیشم، ميرم❤️

به كابینت تكیه دادم و طره اى از موهاى بلندم رو دور انگشتم پیچیدم گفتم:
- چایى گذاشتم میدونین چاى تنها نمي چسبه، یه چاى بخورین بعد برین.
_ممنون، حتما
- پس تا شما برید سالن منم چایی رو دم مي كنم و میارم.
ساشا از آشپزخونه بیرون رفت دستم و روى قلبم گذاشتم چشماش هنوز هم اون نم اشک
رو داشت.
همه چیز این مرد دوست داشتنى بود ته دلم از این كه تنها نیستم و شب رو تا لحظه ى
خواب با فكر و خیال سر نمي كنم خوشحال بودم.
با دقت فنجون هاى چایى رو روى سینى چیدم و همراه با بیسكویت به سالن برگشتم.
ساشا روى مبل دو نفره اى نشسته بود و مجله اى توى دستش بود خم شدم گفتم:
سر بلند كرد نگاهش ثانیه اى روى یقه ى بازم ثابت موند اما سریع نگاهش رو گرفت و�اینم چایی تازه دم.
فنجونى برداشت.روى مبل رو به روش نشستم و با ژست خاصى پا روى پا انداختم و فنجونم رو توى
دستم گرفتم گفتم:
- به نظرتون كارها تغییر مي كنه؟
به مبل تكیه داد و هر دو دستش رو روى لبه هاى مبل گذاشت گفت:
- یک ساله كار پیشرفت نكرده و متأسفانه نه تنها شركت مد و فشن بلكه شركت تولید هم
پیشرفتى نداشته! مثل این میمونه كه داریم تقاص كارى رو پس ميدیم.
نگاه خیره ام رو بهش دوختم گفتم:
- شاید مدیریت خوبی نداره.
ساشا خم شد و فنجونش رو برداشت گفت:
- همه جور كارى كردیم ولی هیچ پیشرفتی نداشتیم
سرى تكون دادم ساشا بعد از خوردن چایى بلند شد گفت:
- بیشتر از این مزاحمتون نمیشم و میرم.
دلم نمي خواست بره.
اگه مي رفت دوباره گذشته و نفرت توى سرم غوغا به پا مي كرد و دوباره سردرد مي
گرفتم..

مي دونستم اگه بیشتر اصرار كنم شک مي كنه كه چه اصرارى به موندنش دارم.
هر دو رو به روى هم ایستاده بودیم.
دستامو تو هم قفل كردم گفتم:
- ببخشید مزاحم شما شدم و خونتون رو گرفتم.
رفت سمت در گفت:
- نه شما ببخشید ما نتونستیم مكان بهترى براتون آماده كنیم.
در و باز كرد كه صداى بگو بخند و تعداد زیادى كفش پشت در واحد رو به رویى
دیدیم.
كنار ایستادم كه در واحد رو به رویى باز شد و مردى بیرون اومد یهو ساشا رو به روم
ایستاد.
انقدر نزدیک كه از پشت توى بغلم بود از این كارش تعجب كردم.
مرد با صداى خمارى گفت:
- ساشا خان، احوال شما؟ مهمون داري؟


از تن صداش معلوم بود مسته ساشا گفت:
- مثل اینكه شما مهمونى راه انداختى؟
مرد قهقهه اى زد گفت:
- بر و بچ دختر آوردن.
ساشا با تن صدایى كه به نظر عصبى مي اومد گفت:
- یعنى شب هستن؟
-آره دیگه. واحد پایینى هام نیستن. نميبینى دارن مي تركونن؟ فكر كردم توام نیستى
وگرنه دعوتت مي كردم.
ساشا یه آهانى گفت و با دستش هولم داد داخل گفت:
- نه ممنون.
اومد داخل و در و بست متعجب نگاهش كردم كه گفت:
- اشكالى نداره شب رو اینجا بمونم؟
- چیزى شده؟متأسفانه واحد رو به رویى آدم درستى نیست و اینكه همسایه هاى طبقه پایین نیستن اینا
اگه بدونن یه دختر تنها اینجا زندگى مي كنه فكر نكنم درست باشه.
سرى تكون دادم.
- اشكالى نداره، بفرمایید.
ساشا دستى به موهاش كشید گفت:
- میخواین غذا از رستوران سر خیابون بگیرم؟
- نه، یه چیزى درست مي كنم.
چرخیدم و به سمت آشپزخونه رفتم. نمي دونستم چى درست كنم.
گیج دور خودم مي چرخیدم حاال چى درست كنم؟
با صداى ساشا ترسیدم كه گفت:
- شرمنده ترسوندمتون.
- ایرادى نداره، چیزى ميخواین؟
- نظرتون چیه یه املت بخوریم؟.. بقیه 

املت؟!
ابرویى باال انداخت.
- آره، املت مگه بده؟
- نميدونم
- من املت پختنم حرف نداره فقط كمک كنین.
- باشه
ساشا ماهیتابه رو گذاشت روى گاز مواد الزم و از یخچال درآورد.
گوجه ها رو سریع ریز كرد انداخت تو تابه. پیازها رو بزرگ بزرگ خورد كرد و
ادویه هم زد.
میز و چیدم.
ساشا املت و توى دو تا بشقاب ریخت و روى میز گذاشت.
محو كارهاش بودم. براى اولین بار كار كردنشو مي دیدم.
از اینكه امشب نگرانم شده و نرفت خونه یه حس شیرین توى دلم هى قلقلكم مي داد.❤️

هر دو توى سكوت شام رو خوردیم. املت خوشمزه اى درست كرده بود لقمه ى آخر رو
خوردم گفتم:
- عالى بود.
لبخندى زد:
- پس به خودم امیدوار باشم؟
از جام بلند شدم و همینطور كه میز و جمع مي کردم گفتم:
- صد البته
چرخیدم و بشقاب ها رو توى سینک گذاشتم. اومدم بقیه ى چیزها رو بردارم كه تو سینه
ى ساشا رفتم توى بغلش فرو رفته بودم.
ضربان قلبم باال رفت و عطرش با مخلوطى از عطر تنش پیچید توى دماغم. گیج و سر
درگم سر جام مونده بودم و نمي دونستم چیكار كنم.
ساشا كمى خم شد و از كنارم دستشو رد كرد.
لیوان ها رو توى سینک گذاشت گفت:ميخواى كمكت كنم؟
ضربان قلبم باال رفته بود و هجوم خون رو روى گونه هام احساس مي كردم.
- نه شما خیلى زحمت كشیدین بذارید ظرف ها رو من بشورم.
سرى تكون داد و از آشپزخونه بیرون رفت.
نفس آسوده اى كشیدم دستام رو روى گونه هاى داغم گذاشتم.
ظرف ها رو شستم بعد از تمیز كردن آشپزخونه، از آشپزخونه بیرون اومدم.
با نگاهم دنبال ساشا بودم.
روى مبل سه نفره خوابش برده بود آروم و آهسته رفتم طرفش.
آروم كنارش رو زمین نشستم چشم دوختم به صورت غرق خوابش.
دلم مي خواست لمسش كنم بغض توى گلوم نشست.
آروم لب زدم:
- تو منو یادت میاد؟ اصال بعد از رفتنم دلتنگم شدی؟
دلم طاقت نیاورد و دست لرزونم سمت موهاى لختش رفت.

با استرس دستم و الى موهاش سوق دادم.
از نرمى موهاش از لذت چشمام و بستم و نرم دستم و روى موهاش كشیدم.
قطره اشكم روى گونه ام چكید زود از جام بلند شدم و سریع سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق
شدم و در رو بستم.
پشت به در تكیه دادم.
درد یعنى عاشق باشى نتونى بیان كنى. لعنت به این حس لعنتى.
سمت كمد دیوارى رفتم و پتویى برداشتم از اتاق بیرون اومدم.
پتو رو روى ساشا كشیدم و دوباره به اتاق برگشتم.
روى تخت دراز كشیدم اما فكرم درگیر بود. هزاران فكر توى سرم مى رقصیدن بدون
اینكه بدونم مي خوام چیكار كنم.
كم كم چشمام گرم خواب شد.
صبح بخاطر عادت همیشه زود بیدار شدم از جام بلند شدم موهامو باالى سرم جمع كردم
و از اتاق بیرون اومدم.
نگاهم به اولین جایى كه كشیده شد مبل سه نفره اى دیشب بود اما ساشا نبود.

دلشوره گرفتم یعنى رفته؟
دلم گرفت و بي میل سمت آشپزخونه رفتم زیر چاى رو روشن كردم.
با بي میلى میز و چیدم چایی رو دم كردم با دیدن یخچال و نبود نان عصبى روى
صندلى نشستم.
كالفه سرم و توى دستام گرفتم. چرا اینطورى شدم؟ انقدر بهانه گیر!
با صداى ساشا با تعجب سرم و بلند كردم.
تو چهارچوب آشپزخونه ایستاده بود و نون سنگكي توى دستش بود.
مثل دیوونه ها همه چى رو فراموش كردم. انگار نه انگار چند دقیقه پیش چقدر عصبى
بودم.
از جام بلند شدم.
- شما نرفتین؟
ساشا وارد آشپزخونه شد گفت:
- نه، رفتم براى صبحونه نون تازه بگیرم.دستى به موهام كشیدم گفتم:
- صبحانه آماده كردم، دیدم نون ندارم.
نگاهم كرد گفت:
- بخاطر همین عصبى شدى؟
دست از كار كشیدم و سر بلند كردم. نگاهش كردم لبخندى زد گفت:
- صبحانه بخوریم امروز كار زیاد داریم.
فنجون ها رو پر از چایی كردم و روى میز گذاشتم. خودمم نشستم.
تكه اى نون برداشتم و كمى خامه روش كشیدم.
ساشا با آرامش داشت صبحانه اش رو مى خورد اما تو دل من غوغا بود.
مي ترسیدم دل بستگیم به ساشا زیاد بشه و...
سرى تكون دادم و لقمه رو دهنم گذاشتم.
بعد از صرف صبحانه ساشا گفت:

آماده بشید با هم بریم شركت.
از جام بلند شدم نمي دونستم چیو باور كنم. جمع بستن هاشو یا یهو مفرد صدا كردنش
رو!!
سمت اتاقم رفتم لباسام و پوشیدم كیفم و برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
ساشا رو به روى آینه قدى ایستاده بود و داشت سر آستین هاى كتشو درست مي كرد.
با دیدنم رفت سمت در به دنبالش رفتم.
با هم از آپارتمان بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم و به سمت شركت حركت كرد.
با یاد آورى این كه امشب قراره بعد از یک سال به عمارت برم چیزى توى دلم خالى
شد.
هر چقدرم خودمو خونسرد مي گرفتم، بازم استرس رو به رویى با آدم هاى اون
عمارت رو داشتم.
ماشین و تو پارکینگ شرکت نگه داشت و با هم از ماشین پیاده شدیم.
وارد شرکت شدیم.
با دیدن بهراد که توی سالن بود لبخندی زدم گفتم:
- سلام
بهراد هم متقابال لبخندی زد گفت:❤️

سالم از ماست بانو.
و دستم و به گرمی فشرد.
رو به ساشا کرد گفت:
- دیشب کجا بودی؟
سر چرخوندم و به ساشا نگاه کردم تا ببینم چه جوابی میده که اخمی کرد گفت:
- اگه می خواستم بدونید که زنگ می زدم.
از وسطمون رد شد و رفت.
متعجب به رفتنش نگاه کردم.
-چرا اینطوری کرد؟
بهراد سری تکون داد گفت:
- نمیدونم باز چی شده که باز اخالقش بد شده.
- یعنی دلیل داره ناراحتیش؟بهراد شونه ای باال داد گفت:
- یک ساله اینطوره، خودت چطوری؟
با ذهنی درگیر گفتم:
- خوبم
- راستی امشب قراره عمارت مهمونی باشه راننده می فرستم برای اومدنت.
لبخند زوری روی لبام جا خوش کرد گفتم:
- حتما
سمت اتاق خودم رفتم اما فکرم درگیر بود.
از یه طرف استرس امشب و روبه رویی با آدم های اون عمارت و از طرفی این
برخوردهای ضد و نقیض ساشا.
کاش می دونستم تو نبودم چه اتفاقاتی افتاده.
بعد از ظهر زودتر به خونه برگشتم تا برای شب آماده بشم.
خسته وارد حموم شدم و دوشو باز کردم و زیرش ایستادم.چشمام رو بستم اما با بسته شدن چشمام تمام خاطراتم زنده شدن و مثل فیلمی از جلوی
چشمای بسته ام رد میشدن.
زانوهام سست شد و با زانو کف حمام نشستم.
همراه با بغضی خفه فریاد زدم، فریادی دلخراش.
چشمام از نم اشک سوخت.
دلم پدر و مادرم رو می خواست اما یادم می اومد پدرم چطور از زندگیش بیرونم کرد.
دلم محبت می خواست اما غرور خرد شده ام چی؟
دستم و مشت کردم و با نفرت از کف حمام بلند شدم دیگه ضعف و گریه بس بود باید
امشب می درخشیدم.
حوله ام رو پوشیدم و از حمام بیرون اومدم.
رو به روی آینه نشستم چشمام کمی قرمز شده بود.
موهامو خشک کردم لباس زیر ستم رو پوشیدم.
حوله رو رو جالباسی گذاشتم موهام هنوز نم داشت.
سمت کمد رفتم و از تو لباسایی که آورده بودم لباس مشکی بلندی رو که سمت چپ
چاک بزرگی داشت رو انتخاب کردم و پوشیدم کفش های مشکی پاشنه دارم رو هم پام
کردم.

رو به روی آینه ایستادم چرخی دور خودم زدم.
با رضایت لبخندی زدم و کمی به صورتم رسیدم.
موهامو سشوار کشیدم با رضایت کیف دستیم رو برداشتم بعد از زدن ادکلن، خز بلند
پاییزم رو روی لباسم پوشیدم و از خونه بیرون اومدم.
پله ها رو آروم پایین اومدم راننده کنار در منتظرم بود.
با دیدنم در ماشین و باز کرد و سوار شدم.
- لطف کنید کنار یه گل فروشی نگه دارید.
- بله خانوم.
بعد از مدتی ماشین کنار گل فروشی بزرگی نگه داشت.
- برم گل بگیرم خانوم؟
- بله، گل های لیلیوم بگیرید.
- چشم❤️

 

راننده پیاده شد و بعد از چند دقیقه با دسته گل بزرگی برگشت و حرکت کرد.
هرچی به عمارت نزدیک تر می شدیم تپش قلبم بیشتر میشد و کمی استرس داشتم.
نفسم رو داخل ششام نگه داشتم و پر بیرون دادم. با دیدن اون عمارت بزرگ و مجلل
چیزی توی دلم خالی شد.
ماشین کنار عمارت نگه داشت و راننده زود پیاده شد و در عقب رو باز کرد.
آروم از ماشین پیاده شدم راننده گل رو برداشت و همراهم به سمت در عمارت که باز
بود و نگهبانی کنار در ایستاده بود رفتیم.
نگهبان با دیدنمون گفت:
- خانم آریان؟
- بله
- بفرمایید خیلی خوش اومدین.
راننده گل ها رو داد دست نگهبان.
کنار در ورودی زنی خز روی لباسم گرفت.
از استرس و هیجان زیاد قلبم تند می زد اما باید خونسرد بودم.دستی به لبام کشیدم و اولین قدم رو برداشتم.
همین که صدای کفشام توی سالن پیچید سرها بلند شد.
نگاهی به سالن عمارت انداختم هیچ فرقی نکرده بود مثل شب رفتنم.
بهراد با دیدنم اومد سمتم و گفت:
- خوش اومدین بانوی زیبا.
لبخندی زدم.
- ممنونم.
- بفرمایید با اعضای خانواده آشناتون کنم
با بهراد هم قدم شدم هر قدمی که بر می داشتم تمام اون روزها تیکه تیکه جلوی چشمام
زنده میشدن و نفرت بیشتر تو قلبم زبانه می کشید.
بهراد کنار جمعی ایستاد و نگاهی به جمع خانوادگیشون انداختم.
نگاهم به اولین فرد این خانواده افتاد خانم بزرگ!
بهراد رو کرد بهشون.

معرفی می کنم خانم ویدا آریان همکار جدیدمون.
خانم بزرگ لبخندی زد و دستشو سمتم دراز کرد دستشو فشردم.
بهراد گفت:
- خانم بزرگ عزیز خاندانمون.
سری تکون دادم و توی دلم گفتم می شناسم.
رو به شهال و نیال کرد
- نیال همسر بهزادد و شهال همسر بهرام.
با دیدنشون به یاد تمام حقارت هایی که شده بودم افتادم حاال من اینجام تا انتقام بگیرم از
همشون.
بدون اینکه به دست های دراز شدشون توجه کنم لبخندی زدم و گفتم:
- خوشبختم
گاهی نفرت چنان تو وجود آدمی زیاد میشه که فقط کافیه به چشمای طرف نگاه کنی تا
بفهمی.با صدایی سر چرخوندم که نگاهم به شاهو و نازیال افتاد.
با فاصله ی کمی کنارهم روبه روم قرار داشتن.
نازیال همون دختر مغرور یک سال پیش که به زمین و زمان فخر می فروخت.
شاهو با دیدنم نگاه پر از لذتش به سر تا پام انداخت.
با شیطنت گفت:
- خوش اومدی ویدا جان
لبخند دلفریبی زدم.
- افتخاریه شاهو جان
از تعجب نگاه شاهو فهمیدم شوکه شده از اینکه اسمشو صدا زدم، گفتم:
- معرفی نمی کنید؟
دستشو گذاشت پشت کمر نازیال گفت:
- همسرم نازیلا


قیافه ام رو متعجب کردم و گفتم:
- واقعا! فکر کردم مجرد هستین.
نازیال نگاه عصبی بهم انداخت و گفت:
- شما مدل جدید هستید؟
با عشوه گردنمو کج کردم
- بله و همکار شاهو جان.
- آهان
انگار موفق شدم که این دختر کمی عصبی کنم.
- بفرمایید تا با همکارها آشناشید.
- البته
و همراه شاهو هم قدم شدم، هر قدمی که همراه این مرد بر می داشتم یادآور خاطرات
بدی بود که داشتم و تمام حقارت هایی که کشیدم اما مجبور بودم فیلم بازی کنم.با تک تک آدم های مراسم آشنا شدم ولی دلم بی تاب دیدن ساشا بود و اتاقی که چند
صباحی رو کنار این مرد رو یه بالشت گذاشته بودم.
با دیدنش که با ابهت از پله ها پایین می اومد ته دلم خالی شد و ضربان قلبم باال گرفت.
با نگاهش کل سالن از نظر رد کرد چشمش به سمتی که نشسته بودم افتاد.
ابرویی باال داد و اخمی کرد متعجب شدم از این کارش با قدم های محکم اومد سمتم.
تا اومد سمتم بلند شدم بی توجه به من برای احوالپرسی با بقیه رفت.
کارش بهم برخورد چرا باید بی محلی می کرد؟!
- پا روی پا انداختم که چاک لباسم کنار رفت و سفیدی پای تراشیده ام نمایان شد.
بالخره ساشا چرخید و کنار مبل ایستاد بدون این که بلندشم لبخندی زدم.
- سالم آقای زرین.
پوزخندی زد و گفت:
-خوب هستین خانم آریان؟
و روی مبل کنارم نشست

فاصلمون انقدر کم بود که گرمی وجودش رو حس می کردم.
اومدم فاصله بگیرم که دستش روی رون لختم نشست.
از گرمی دستش به روی رون برهنه ام نفس تو سینه ام حبس شد و گرمی خون روی
گونه هام حس کردم.
نگاهی بهش انداختمتا معنی نگاهم رو بفهمه و دستشو برداره که دستشو نرم رو پامکشید.
تحمل این همه نزدیکی نداشتم لبه های چاک دامنمو بهم نزدیک کردم.
دستشو کشید و به مبل تکیه داد واقعا از کارهاش سر در نمیاوردم.
دوباره نگاهم به این خانواده افتاد.
نازیال به شاهو چشبیده بود پوزخندی زدم امشب باید یکم با این دوتا بازی می کردم هر
چند دوست نداشتم مردی رو تحریک کنم اونم آدمی مثل شاهو...
اما دلم می خواست زانو زدنش رو ببینم و دوباره عاشق شدن.
کمی از شربت لیوانم رو خوردم رنگ آلبالوییش وسوسه کننده بود.
بهراد اومد سمتم و سرشو پایین آورد، آروم کنار گوشم گفت:❤️

 

میتونم ازت بخوام تا یه هنر نمایی کنی؟!
سوالی نگاهش کردم، که صدای آهنگ شادی فضا رو گرفت.
- ازت میخوام که برقصی
خنده ای کردم که توجه ساشا و شاهو به خودم جلب کرد.
بهترین موقع برای هنرنمایی بود.
با تن نازی از جام بلند شدم نگاه همه رو روی خودم احساس می کردم.
رفتم وسط و شروع به رقص کردم، از لطف بارما هر مدل رقصی بلد بودم.
نگاه تحسین آمیز خیلیا رو احساس می کردم.
کم کم بقیه هم اومدن وسط، آهنگ به پایان رسید و آهنگ دو نفره شروع شد.
خواستم برم سمت که شاهو اومد سمتم گفت:
- یه دور برقصیم بانوی زیبا؟!
دستمو سمتش دراز کردم و گفتم:با کمال میل
برق شادی رو توی چشماش دیدم و هر دو با فاصله ی کمی رو به روی هم شروع به
رقص کردیم خندید و گفت:
-میدونی خیلی خوشگلی.
خنده ی مستانه ای کردم که نگاهش روی لبام خیره شد سرش و آورد نزدیک و گفت:
- خیلی وسوسه کننده هستی عزیزم.
خنده ام جمع شد و حس نفرت تمام وجودم رو گرفت.
لبخندي كه كمتر از پوزخند نبود زدم.
با صداى وسوسه برانگیزي گفتم:
- پس مواظب باش وسوسه نشى!
چشماشو به چشم هام دوخت گفت:
- یعنى این شانس و دارم تا...
با صداى ساشا حرفش نیمه تمام ماند ازم فاصله گرفت.

ساشا وسط من و شاهو ایستاد و گفت:
- بهتره یه دور با نازیال برقصى.
شاهو چشمكى زد رفت.
نگاهى به چهره ى اخم آلود ساشا انداختم و خواستم از كنارش رد بشم كه بازومو گرفت.
سر بلند كردم كه كشیدتم چون كارش یهویى بود پرت شدم تخت سینه اش.
دستشو روى سرم كشید گفت:
- افتخار یه دور رقص و ميدین؟
دستم و روى سینه ى مردونه اش گذاشتم و سر بلند كردم.
چشم به چشماى نم دارش دوختم.
كمى روى پنجه ى پا ایستادم تا هم قدش بشم.
آروم كنار گوشش لب زدم:
- افتخاریه آقا رقص با شما.
هرم نفس هام به گردن و گوشش خورد. نفس كشدارى كشید و فشار دستش و روى
كمرم بیشتر كرد.❤️

با صداى بمى گفت:
- با همه انقدر دلبرى مي كنى؟
همینطور كه آروم مى رقصیدیم دستم و نرم روى سینه اش كشیدم. با تن نازى گفتم:
- من نیازى به دلبرى ندارم.
نگاهش بین چشما و لب هام در گردش بود.
مثل كسى كه دنبال چیزى باشه یا دنبال شباهت گمشده اش.
دستش و نرم از كتف تا پایین كشید.
از این همه نزدیكى و گرمى تنش حالم دست خودم نبود.
چرخى زد و بیشتر كشیدتم توى بغلش.
پیراهن مردونه اش رو توى مشتم گرفتم.
با تموم شدن آهنگ دو قدم فاصله گرفتم كه فشارى به كمرم آورد و كنار گوشم لب زد:
- ميدونى تن نازى یه زن امكان داره براش خطر ساز بشه؟ پس زیادى وسوسه
برانگیز نباش خانم آریان.
و نرم لبش و روى الله ى گوشم كشید.قلبم ضربان گرفت و قفسه سینه ام از هیجان باال و پایین میشد.
ازم فاصله گرفت اما حال خراب من و ندید. حس بین خواستنو نخواستنم رو ندید.
حالم خوب نبود. گارسون با سینى از كنارم رد شد.
جام بزرگى برداشتم یک سره سر كشیدم.
از مزه ى بدش و تلخیش فهمیدم مشروب خوردم و من این و نمي خواستم.
ساشا نشسته بود رفتم و نشستم. ُگ گرفته سمت مبلى كه با تنى ر
كم كم داشت بدنم گرم ميشد. لعنتى عادت به خوردن مشروب نداشتم و حاال داشت اثر
مى كرد.
با صداى ضعیفى گفتم:
- ميشه به راننده بگین من و برسونه، حالم خوب نیست.
ساشا نگاهى بهم انداخت و از جاش بلند شد.
از جام بلند شدم و سمت جایى كه شاهو و بقیه ایستاده بودن رفتم.
- كمى سرم درد مي كنه، اجازه ى مرخصى مي دید؟

شاهو خیره نگاهم كرد گفت:
- زود نیست؟
بدنم داشت از گرمى خونه آتیش مي گرفت و مشروب داشت تأثیرشو ميذاشت.
- کمى ناخوشم.
بهراد پیش دستى كرد گفت:
- خوشحالمون كردى، مي خواى برسونمت؟
- نه، ممنون، راننده هست.
با همه خداحافظى كردم و خز پاییزم رو از خدمه گرفتم.
دستام جون پوشیدن نداشت كه دستى خز رو از دستم گرفت و روى سرشونه هام
انداخت.
سر بلند كردم. با چهره ى اخم آلود ساشا رو به رو شدمبا صداى بمى گفت:
- بریم خودم مي رسونمت.
تو دلم از این همراهى خوشحال شدم.❤️

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : vidia
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه cnfq چیست?