ویدیا 21
ماشین كنار عمارت ایستاد. همراه بارما از ماشین پیاده شدیم. بارما سمت در عمارت
رفت و زنگ رو فشرد. كنار بارما ایستادم. صداى زنى تو آیفون پیچید:
- بله؟
- لطفاا در و باز كنید.
- شما؟
- در و باز كنید!
در با صداى تقى باز شد. بارما در و كمى هول داد، گفت:
- بفرما.
پا تو حیاط عمارت گذاشتم. بارما پشت سرم وارد حیاط شد و در و پشت سرش بست.
در عمارت باز شد و بهراد همراه خانم بزرگ روى پلههاى ورودى عمارت نمایان
شدن. اخمى روى صورت خانم بزرگ بود اما بهراد مثل ساشا خونسرد بود. خانم
بزرگ با دیدنمون با تحكم گفت:
- تو با اجازه ى كى پا تو عمارت من گذاشتى؟!
- سالم خانم بزرگ. چرا انقدر عصبى؟ منم عروست هستم و همسر ساشا.
-ساشا زنى نداره و در حال حاضر داره كارهاى طالق رو انجام ميده، پس بهتره
تورت رو جاى دیگه اى پهن كنى.
واقعا ناراحت شدم. پوزخندى زدم، ا از اینكه فهمیدم ساشا براى كارهاى طالق رفته بود
گفتم:
- من اگر وارد زندگى ساشا شدم فقط بخاطر انتقام بود و حاال به تمام خواستههام رسیدم.
خانم بزرگ دندون قروچه اى كرد، گفت:
- تو دخترهى پاپتى، كارت به جایى رسیده كه براى من و نوههام خط و نشون بكشى؟
دست به سینه شدم. پوزخندى زدم.
- اشتباه مى كنید خانم بزرگ عزیز. من خط و نشون نمىكشم بلكه عمل مىكنم و این
خونه و اون شركت مال منه و اگر سند مىخواین زنگ بزنم وكیلم براتون بیاره تا بدونید
كه تمام اموال زرین مصادره شده!
بهراد نگاهم كرد، گفت:🌺
چرا این كار و با ما مىكنى ویدیا؟
پوزخند تلخى زدم، گفتم:
- یادته اون روزهایى كه اشک ریختم و گریه كردم. گفتم من مقصر نیستم و بى گناهم؟
كدومتون حرفم رو باور كردین؟ تو چى ميدونى این یکسالى كه از ایران رفتم چهطور
زندگى كردم؟
تو هیچى نمیدونى و هنوزم كه هنوزه وجدانتون بیدار نشده و دوباره من مقصر تمام
اتفاقات هستم.
بهراد سرى از تأسف تكون داد، گفت:
- اما ساشا عاشقت بود.
- منم...
تا اومدم ادامه بدم كه صداى ساشا باعث شد سكوت كنم.
- كى گفته من عاشق این خانمم؟ اشتباه نكن بهراد، من هیچ حسى نسبت به این زن
اصالا این زن رو نمىشناسم! ندارم. من
سر بلند كردم و نگاهم به نگاه سرد ساشا گره خورد. با دیدن سردى نگاهش احساس
كردم، تمام پلهایى كه براى رسیدن به ساشا درست كرده بودم خراب شد. نگاهش رو
از نگاهم گرفت، گفت:
-خانم آریا یک هفته به بنده مهلت بدین تا عمارتتون رو ترک كنیم. ببخشید كه تعارف
نمىكنیم تا بیایید داخل.
دستاش رو روى شونه ى خانم بزرگ گذاشت. قلبم هزار تیكه شد. باورم شد كه ساشا
هیچ عالقهاى به من نداره.
دست گرم بارما روى شونه ام نشست و صداى آرامش بخشش كنار گوشم كه گفت:
- ویدیا، بریم عزیزم.
لبم رو گاز گرفتم و چرخیدم با بارما هم گام شدم. اما پاهام تحمل سنگینى وزنم رو
نداشت. با هر قدمى كه بر میداشتم احساس مىكردم، فرسنگها از ساشا دارم فاصله
مى گیرم.🌺
من اینو نمىخواستم، اینكه بخوام ساشا رو از دست بدم. فقط مىخواستم به اونایى كه با
آبروم بازى كردن بفهمونم من پاک بودم و شما اشتباه مىكردین.
نفسم رو بیرون دادم تا بغضم نشكنه و اشكم رسوام نكنه. تا خونه هر دو سكوت كرده
بودیم. چند روزى از رفتن به عمارت ميگذره و این مدت كارم شده رفتن به شركت و
برگشتن به اتاقم.
دلم براى ساشا و گرمى آغوشش پر مىكشه اما میدونم ساشا دیگه مال من نیست. مجله
ى هفته رو از روى میز برداشتم. نگاهى به تیتر اول مجله انداختم كه نوشته بود
"مصادره ى اموال خاندان زرین و اعالم ورشكستگى این شركت بزرگ "
كالفه مجله رو پرت كردم. از روزى كه ورشكستگى براى شركتهاى خانوادهى زرین
اعالم كردم؛ انگار تمام مجالت و روزنامه ها پر شد از این تیتر.
در اتاق باز شد. عایشه وارد اتاق شد. سؤالى نگاهش كردم كه گفت:
- تو نمیخواى آماده بشى؟!
- براى چى؟
- اخمى كرد، گفت:
- مثالا مادرت براى برگشت تو امشب جشن گرفته و تو هنوز اینجا نشستى!
با یادآورى اینكه مامان با چه ذوقى جشن گرفته از جام بلند شدم و سمت حموم رفتم.
- عایشه عزیزم، تا یه دوش مى گیرم تو با سلیقه ى خودت برام لباس انتخاب كن.
عایشه خندید و تنبلى نثارم كرد. وارد حموم شدم و لباسم رو كندم و زیر دوش ایستادم.
چشمهام رو بستم اما
با مجسم شدن چهرهى ساشا، بغض تو گلوم چنگ زد و دلم براش تنگ شد. حوله پوشیده
از حموم بیرون اومدم. عایشه روى تخت برام لباس گذاشته بود.
نم موهام رو گرفتم و لباسهام رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. عایشه و بارما آماده
منتظرم بودن. با هم از خونه خارج شدیم.
از رویارویى با فامیل و راجب اینكه چرا چهرهام عوض شده؛ كمى برام دشوار بود.
ماشین كنار خونه نگهداشت. پیاده شدم و همراه عایشه و بارما سمت در حیاط رفتیم.
وارد حیاط شدیم. دو تا نگهبان كنار در ایستاده بودن. مامان و بابا، با دیدنمون به
استقبالمون اومدن. مامان گرم بغلم كرد و همین آغوش مادرانه اش كافى بود تا آروم
بشم.
مهمون ها كم كم از راه رسیدن. همه در نگاه اول، وقتى خودم رو معرفى مىكردم
تعجب مىكردن. بهشون حق ميدادم اما باالخره با اومدن آخرین مهمونها راحت شدم
از معارفه.
مهمونى تا پاسی از شب ادامه داشت. كم كم داشتم خسته ميشدم. آخرهاى شب
مهمونها قصد رفتن كردن.
نفسم رو آسوده بیرون دادم. عایشه و بارما اومدن سمتم. بارما گفت:
- ما بریم. تو كه فكر نكنم بیاى!
- نه، شب رو اینجا مىمونم.
بارما لبخندى زد.
- كار خوبى مىكنى. مراقب خودت باش.
چشمهام رو به معنى باشه روى هم گذاشتم. بارما و عایشه با بابا و مامان خداحافظى
كردن و رفتن. نگاهى به سالن كه بهم ریخته بود انداختم. ماه پرى دستشو دور بازوم
حلقه كرد، گفت:
- چه خوشحالم كه اینجایى. نمیدونى بىخبرى و نبودنت چقدر برامون سخت بود.
دستم رو نرم روى دستش گذاشتم.
تا دم دمهاى صبح كنار مامان و بابا نشستم و از هر درى حرف زدیم. شادى تو چهره ى
مامان بابا باعث مىشد تا حس آرامش كنم. یک هفتهاى كه ساشا قرار بود، خونه رو
تخلیه كنه گذشته بود.
هوا تاریک شده بود و باران به شدت مىبارید. توى دفتر نشسته بودم و تمام كاركنان
رفته بودن. احساس كردم صدایى از سالن شركت اومد.
از روى صندلى بلند شدم و آروم سمت در اتاق رفتم. قلبم از ترس محكم مىكوبید.
مىترسیدم دزد باشه. تا اومدم در اتاق رو باز كنم در به شدت باز شد و چون یهویى بود
دستگیره محكم به شكمم خورد و چند قدمى به عقب رفتم.
ترسیده دستم رو روى شكمم گذاشتم. سر بلند كردم كه نگاهم به شاهو افتاد. لحظه اى از
ترس ته دلم خالى شد. پوزخندى زد، گفت:
سالم خانم زرنگ. فكر كردى همینطورى ولت مىكنم؟
با صدایى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:
- تو با اجازه ى كى وارد شركت من شدى؟
با دو گام بلند روبهروم قرار گرفت، گفت:
- فكر كردى براى من كارى داره وارد شركتى بشم كه یه زمانى تمام چاله چوله هاش
رو بلد بودم.
- دارى ميگى یه زمانى مال تو بوده، االن دیگه مال منه! مىفهمى؟
دستم رو آوردم باال و سمت در اتاق گرفتم.
- برو بیرون!
مچ دستم رو گرفت و پیچید. از پشت توى بغلش بودم و فشار انگشتهاش روى مچ
دستم آزار دهنده بود. گرمى نفسهاش كنار گوشم باعث شده بود استرس بگیرم. با
صداى بمى كنار گوشم لب زد:
- یادت كه نرفته، من همون شاهو هستم. همونى كه مثل سگ ازش حساب مىبردى.
فكر كردى به این راحتیا تسلیم ميشم و تمام اموال و ثروت پدریم رو دو دستی به تو
میدم
- نیاز نیست بدین، تمام اموال مصادره شده و مال منه.
دستم رو ول كرد و هولم داد. چند قدمى به عقب رفتم. اومد سمتم و محكم از چونه ام
گرفت. فشارى به چونه ام آورد. از درد اخمهام توى هم رفت.
- دخترهى عوضى. حقت بود مىكشتمت. یا تمام اموال رو بر مىگردونى یا خودم همین
جا كارت رو تموم مى كنم!
پوزخندى زدم.
- بدبخت تو باختى! نه خانوادهاى، نه زنى و نه اموالى. تو یه بدبخت بیچاره بیشتر
نیستى!
انگار حرفام براش سنگین بود. كشیدهاى به صورتم زد. از درد لحظهاى احساس كردم
پردهى گوشم پاره شد.
از پشت موهام رو گرفت و به سمت خودش كشید. دستم رو روى سرم گذاشتم، تا درد و
سوزشش رو كمتر احساس كنم. نفس زنان گفت:
- آدمت مىكنم.
از حرفش قهقهه اى سر دادم، گفتم:
- هیچ غلطى نميتونى بكنى!
موهامو بیشتر كشید، گفت:
- تو اون روى سگ من رو دیدى!
- در اینكه تو سگى شكى ندارم اما منم دیگه اون ویدیاى بدبخت تو سرخور نیستم!
و پرتم كرد. تعادلم رو از دست دادم و محكم زمین خوردم. اومد و تمام وزنش رو روى�ا ه، یعنى االن قوى شدى؟
بدنم انداخت. گفت:
-آخه تو االن زن برادرم هستى!
اومدم تا از جام بلندشم كه دستام رو گرفت و خم شد روى صورتم.
- چرا همون اول نشناختمت؟ همهاش مىگفتم صدات چهقدر آشناست اما حاال كه دقت
مى كنم؛ چشمات همون چشمهاى یکسال و نیم پیشه!
- تمام اون یکسال و نیم رو لحظه شمارى كردم تا برگردم. اما االن خیلى خوشحالم
چون شماها رو به خاک سیاه نشوندم.
فشارى به گلوم آورد.
- خفه شو دخترهی عوضى، خفه شو!
سرم رو محكم به سرامیکهاى كف اتاق كوبید. خون جلوى چشمهاش رو گرفته بود و
به شدت سرم رو به زمین مىكوبید.
دستم رو روى دستش گذاشتم و فشارى به دستش آوردم تا ازم فاصله بگیره اما شدت
ضربهاش انقدر شدید بود كه گرمى خون رو احساس كردم و چشمهام تار شد و دستم از
دور دستش شل شد.
چشمهاى نیمه بازم رو بهش دوختم. نميدونم چى دید كه هل كرد و بلند شد سمت در
اتاق رفت.
با بسته شدن در، دیگه چیزى نفهمیدم و چشمهام روى هم افتاد.
با سوزش و سر درد چشمهام رو باز كردم. با گیجى نگاهى به اطرافم انداختم. اتاق
چهقدر آشنا بود.
چشمهام رو روى هم گذاشتم. با یادآورى اتفاقاتى كه توى شركت افتاد ته دلم خالى شد.
نكنه شاهو من و برداشته آورده؟! دستم رو آروم روى سرم كشیدم كه باندپیچى شده بود.
چشمهام رو باز كردم و نگاهى دوباره به اتاق انداختم. در اتاق باز شد. قلبم از ترس
شروع به تپیدن كرد. چشمهام رو بستم تا قیافه ى منحوسش رو نبینم.
ميدونستم این بار حتماا منو مىكشه چون از شاهو هیچ چیزى بعید نبود.
چشمهام رو محكم روى هم فشار دادم كه باعث شد سرم درد بگیره و با صداى ضعیفى
آخى گفتم كه صدایی باعث شد؛ متعجب چشمهام رو باز كنم.
با دیدنش حس كردم تمام آرامش دنیا توى قلبم سرازیر شد. چشمهام از شوق پر از اشک
شد و زیر لب زمزمه كردم:
زمزمه كردم:
- ساشا...
ساشا نگاه اخم آلودى بهم انداخت، گفت:
- حالت خوبه؟
پوزخند تلخى زدم. ساشا روى صندلى كنار تخت نشست و دستهاش رو روى پاهاش
گذاشت و دقیق نگاهم كرد. نگاهم رو به چشمهاش دوختم، گفتم:
- چهطور از خونهی تو، سر درآوردم؟
- اومده بودم تا بهت خبر بدم عمارت رو تخلیه كردیم كه غرق تو خون دیدمت. تا اون
وقت شب چرا تو شركت موندى؟
آهى كشیدم.
- خودمم نميدونم!
- كى باهات این كار رو كرده؟
- اگه بگم باورت ميشه؟
چشمهاش رو كمى تنگ كرد، گفت:🌺
نگو كار شاهو هست!
آروم چشمهام رو به معنى آره روى هم گذاشتم. نم اشک رو زیر پلکهام احساس كردم.
ساشا زیر لب چیزى گفت كه متوجه نشدم. سرم درد مىكرد. دلم مىخواست ساشا بغلم
كنه و گرمى تنش رو احساس كنم.
چقدر از این ضعف خودم در برابر ساشا متنفر بودم. ساشا بلند شد و از اتاق بیرون
رفت. صداى بارش باران كه به پنجره ى اتاق مىخورد حالم رو بدتر مىكرد.
باید مىرفتم و از شاهو شكایت مىكردم.
بعد از چند دقیقه ساشا وارد اتاق شد و سینىاى توى دستش بود. لبهى تخت نشست.
نگاهى به لیوان آب پرتقال و دارویى كه توى سینى بود انداختم. قرص رو كنار لبم
گرفت. قرص رو با آب پرتقال خوردم كه گفت:
- دوستم رو آوردم خونه، نميخواستم بیمارستان برم دردسر بشه.
سؤالى نگاهش كردم كه عصبى دستى به گردنش كشید، گفت:
- حدس ميزدم كار شاهو باشه.
پوزخندى زدم و برخالف میلم گفتم:
- درسته مرده و زندهی من برات مهم نیست.
- از كجا ميدونى مهم نیست؟
دهنم بسته شد و حرفم روى زبونم موند. شوكه نگاهش كردم. از جاش بلند شد گفت:
- من تو رو نشناختم، تو نمىتونستى بگى كى هستى؟ اصالا ميدونى بعد از عقدمون كه
چند روز رفتم مسافرت؛ بخاطر تو بود؟ چون یه نفر گفت یه نشونى ازت داره اما من
چه ساده بودم كه تو اینجا داشتى من و خانواده ام رو بازى ميدادى!
باورم نميشد ساشا من رو دوست داشته باشه.
- بد كردى ویدیا. نميگم من و خانوادهام باهات بد نكردیم. چرا ما خیلى در حق تو بدى
كردیم اما توام در حق من و عشقم بد كردى! مىفهمى؟
با دو گام بلند خودش رو بهم رسوند و دستش رو روى تاج تخت گذاشت و روى صورتم�اما... اما من مى ترسیدم از پس زده شدن، از اینكه تو دیگه منو نخواى.
خم شد. كمى سرم رو بلند كردم. هر دو خیره ى هم بودیم. ساشا آروم لب زد:🌺
اینکه هیچوقت جاى یه نفر دیگه تصمیم نگیر. بهتره تا خوب شدنت اینجا بمونى.
منم سعى مىكنم تا چند روز آینده عمارت رو خالى كنم و كارهاى طالق رو انجام بدم.
گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم. ازم فاصله گرفت و سمت در اتاق رفت كه گفتم:
- تو به من عالقه ندارى؟
بدون هیچ حرفى اتاق رو ترک كرد.
عصبى چشمهام رو روى هم گذاشتم. ميدونستم ساشا دیگه اعتماد نمیكنه، اما كاش مى
فهمید دوستش دارم.
با خوردن مسكنها دوباره خوابم برد. صبح با سردرد دوباره بیدار شدم. آروم از تخت
پایین اومدم كه سرم گیج رفت. دستم رو لبهى تخت گذاشتم تا سرگیجهام آروم بشه.
كمى كه حالم بهتر شد از دیوار گرفتم و آروم آروم سمت در اتاق رفتم. كمى ضعف
داشتم و احساس گرسنگى مىكردم.
در رو باز كردم و پا توى سالن گذاشتم. بوى گوشت كبابى باعث شد دلم ضعف بره.
آروم آروم سمت آشپزخونه رفتم.
با دیدن ساشا كه كنار سینک ظرفشویي ایستاده بود دلم ضعف رفت.
به در آشپزخونه تكیه دادم و محوش شدم. نمیدونم از كجا و چهطور اما من عاشق این
مرد بودم. چرخید و با دیدنم لحظه اى شوكه شد. اخمى كرد، گفت:
- كى گفت از اتاق بیاى بیرون؟
چهرهى مظلومى به خودم گرفتم، گفتم:
- گرسنهام بود.
- بیا بشین برات جگر كباب كردم.
سمت میز آشپزخونه رفتم و روى صندلى نشستم. ساشا بشقابى پر از جگر رو با نون
تازه روى میز گذاشت.
با دیدن جگرها چشمهام برقى زد و تكه اى برداشتم كه ساشا گفت:
- دست و صورتت رو شستى؟🌺
قیافهام تو هم رفت و بى میل از روى صندلى بلند شدم. دستام رو شستم و صورتم رو از
چشمهام به پایین شستم تا باندم خیس نشه. دوباره روى صندلى نشستم و شروع به
خوردن كردم.
ساشا روبهروم روى صندلى نشست و پا روى پا انداخت. زیر ذره بین نگاهش معذب
بودم. آخرین لقمه رو خوردم كه گفت:
- هنوز مىخواى از شاهو شكایت كنى؟
سر بلند كردم و نگاهم به اون دو گوى همیشه نمدار افتاد.
- بله، اون مى خواست منو بكشه!
ساشا روى میز خم شد، گفت:
- اما شاهو از ایران رفت.
باورم نمىشد و شوكه نگاهم رو به ساشا دوختم. پوزخندى زدم، گفتم:
- این رو ميگى تا من شكایت نكنم؟
ابرویى باال داد، گفت:
- مهم نیست باور كنى یا نه اما صبح بهراد زنگ زد گفت" شاهو دیشب، آخر شب به
نیویورک پرواز داشته و خیلي هم براى رفتن عجله داشته."
بغض توى گلوم نشست. با صداى لرزونى گفتم:
- اما اون مىخواست منو بكشه، نباید میذاشتى بره!
- من هیچ اطالعى از شاهو نداشتم و بهرادم راجب این قضایا هیچى نمیدونه.
سرى تكون دادم و نفسم رو تو سینه حبس كردم و یکدفعه بیرون دادم تا اشكم سرازیر
نشه.
با نشستن دست ساشا روى دستم، متعجب سر بلند كردم. سؤالى نگاهش كردم. دستش رو
نرم روى دستم كشید گفت:
- هنوز مىخواى از ما انتقام بگیرى؟
سرم رو پایین انداختم و لب پایینم رو به دندون گرفتم كه با صداى بمى گفت:
- اون بىصاحابو نكش تو دهنت!
سكوت كردم.
ازت سؤال پرسیدم، هنوز مىخواى انتقام بگیرى؟ ببین تو موفق شدى و خانوادهى
بزرگ زرین از هم پاشید. بهرام اونطورى، شاهو اون.طورى و منم اینطورى!
با صداى ضعیفى لب زدم:
-اما من نمىخواستم اتفاقى براى تو بیوفته!
عصبى از جاش بلند شد و با صدایى كه سعى داشت كنترلش كنه؛ گفت:
- د آخه لعنتى، تو تمام باورهام رو از بین بردى! تو چى ميدونى از اون شب لعنتى كه
توى مستى تو رو دادم تا امشب یه خواب آروم نداشتم.
یک هفته بعد از رفتنت حافظه ام رو به دست آوردم. كل ایران رو دنبالت گشتم اما
نبودى! انگار آب شده بودى!!
از شاهو پرسیدم حتى باهاش گالویز شدم. خانم بزرگ یه سكته ى ناقص و رد كرد.
- مجبور شدم با شاهو كنار بیام اما تمام این یکسال و نیم رو دنبالت بودم.
پوزخندى زد.
- شبى كه بهراد آوردت اینجا، وقتى حرف زدى چه ساده لوحانه فكر كردم، چهقدر این
دختر صداش مثل ویدیاى منه اما نميدونستم تو خود ویدیا هستى! نابودم كردی ویدیا.
نميدونستم جوابش رو چى بدم و یا چیكار كنم اما دلم نمىخواست ساشا رو از دست بدم
حتى اگه شده غرورم له بشه.
از روى صندلى بلند شدم و روبهروش ایستادم. كمى سرم رو بلند كردم تا چهرهاش رو
واضح ببینم. نگاهم رو به چشمهاش دوختم. لب زدم:
- من از روزى كه پناهم دادى و در برابر بد رفتارى خانوادهات ایستادى؛ عاشقت شدم.
حتى اون شبى كه جلوى پات زانو زدم و ازت خواهش كردم تنهام نذارى بازم عاشقت
بودم!
من هیچ وقت بهت خیانت نكردم. اگر بهت نگفتم ویدیام، از طرد شدن مىترسیدم. درسته
این یکسال ایران نبودم اما تمام جسم و روحم ایران بود.
من نمىخواستم از تو انتقام بگیرم، فقط مىخواستم خانوادهات بدونن من بىگناهم! خانم
بزرگ میتونه توى اون عمارت بمونه.
- ما صدقه قبول نمىكنیم!
- منم صدقه ندادم. اون عمارت مال شماست.
چرخیدم و سمت در آشپزخونه رفتم. بعد از مكثى زمزمه كردم:
- من هنوز عاشقتم ساشا. هنوز هم تنها مردى هستى كه با تک تک سلولهام مىخوامت!
قطرهى اشكى روى گونهام چكید.
- اما تصمیم با خودته، اصرارى به ادامهى زندگى ندارم.
از آشپزخونه بیرون اومدم. دلم مىخواست جاى خلوتى بود و هاى هاى گریه میکردم.
با بهم خوردن در سالن، نفسم رو مثل آه بیرون دادم و سرم و روى پشتى مبل گذاشتم.
نگاهم رو به سقف دوختم. همه چیز اونطورى كه مىخواستم پیش رفت اما اونى كه
مىخواستم مال من نشد!
بغضم شكست و اشکهام روى گونههام جارى شد. قلبم سنگین بود و حال دلم خوب
نبود. از اینكه دیگه ساشا رو نداشته باشم و مرد من نباشه حتی فکرشم دیوونهام میکنه!
هوا تاریک شده بود اما خبرى از ساشا نبود. دیگه از اومدنش ناامید شده بودم.
لباس نداشتم تا بپوشم و برم، از طرفى دلم نمىخواست برم. مىخواستم حتى اگه شده
براى آخرین بار ببینمش بعد برم.
نگاهم رو به بارش برف دوختم. صداى شكستن چوبهاى داخل شومینه سكوت شب رو
مىشكست. كوچه خلوت از هر عابرى بود و از آسمون سیاه؛ دونههاى سفید برف رقص
كنان به زمین مىاومد.
غرق برف بودم كه صداى چرخیدن كلید تو در لرز به تنم انداخت. جرأت نداشتم
برگردم و ببینمش. به سختى سرم رو چرخوندم و زیر چشمى نگاهش كردم.
برف روى پیراهن مردونهاش نشسته بود. چهرهاش خسته به نظر مىرسید. آروم سر
بلند كردم و نگاهم به چشمهاى سرخش افتاد. دلم براى نم نگاهش پر كشید. هر دو محو
هم بودیم بدون حتى پلك زدنى!
قدم به قدم بهم نزدیک شد و روبهروم قرار گرفت. حاال فاصلهى بینمون اندازهی یه كف
دست بود. سرش رو روى صورتم خم كرد، گفت:
- هنوز روى حرفت هستى؟
لبم رو با زبون خیس كردم و با صداى نرمى گفتم:
- كدوم حرفم؟
چشمهاش رو به چشمهام دوخت.
اینکه
عاشقم هستى، هنوزم عاشقمى؟
پلكى زدم و قطره اشكم سمجانه، روى گونه ام سر خورد. لب زدم:
- من همیشه عاشقتم!
یهو كشیده شدم توى آغوشش. دستش رو دورم حلقه كرد. دستهام رو محكم دور كمرش
حلقه كردم. نفسهاى گرمش روى گردنم مىخورد، من رو به این باور مى رسوند که
این خواب نیست و حقیقته. زمزمه كردم:
- دوستت دارم ساشا.
صداى ساشا بم و مردونه كنار گوشم بلند شد:
-منم دوستت دارم. از كى و كجا عاشقت شدم نميدونم اما این رو مىدونم نبودنت؛ مرگ
تدریجیه براى من. تو هواى منى، نباشى از بى نفسى مىمیرم!
دستهاش رو روى بازوهام گذاشت و كمى از خودش دورم كرد. نگاهش رو به چشمهام
دوخت گفت:
-فكرات رو بكن. بدون انتقام، بدون دشمنى، فقط من، فقط تو! من جز این خونه چیزه
دیگهاى ندارم اگر من رو ميخواى باید از همین االن و همین لحظه بخواى!
گذشته باید تو گذشته بمونه. نميگم با خانوادهام خوب باش، فقط مىخوام بدون دغدغه
عاشقم باشى!
با صداى بغض دارى، گفتم:
- یعنى باورم بشه براى همیشه دارمت؟!
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند، گفت:
- آره حقیقت داره. شاید الزم بود این سختى رو، هر دو رد كنیم تا بیشتر قدر همو
بدونیم.
لبخندى روى لبم نشست. لبهام روغنچه كردم تا ببوسمش كه خندید و سرم رو آروم
روى سینهاش گذاشت.
ترسیدم نكنه ساشا هنوز خوب نشده كه صداى بمش كه چاشنى خنده داشت؛ بلند شد.
- بهتره بهش فكر نكنى، االن دارم مراعات بیماریت رو مىکنم!
شوكه سر بلند كردم. نتونستم حرفم رو نزنم، گفتم:
یعنى تو خوب شدى؟
چشمهاش رو روى هم گذاشت به معنى آره. گفت:
- این یکسال و نیم، من و زندگیم رو خیلى تغییر داد. بعد از نبودنت دیگه لب به
مشروب نزدم. با كمک بهراد دنبال درمانم رفتم و یکسال؛ كامل دارو مصرف كردم.
آروم روى موهام رو بوسید. زمزمه كرد:
- داشتنت رو مدیون بهرادم.
روى سینهاش رو بوسیدم. هنوز باورم نمىشد كه ساشا رو دارم. حاال مى فهمم بعد از
هر سختى آسانى هست. و چه شیرینه پاداش صبورى هام، داشتن ساشا شد!
مردى كه با دیدنش و لمس تنش، ضربان قلبم باال ميره. شاید نتونم به این زودىها با
خانوادهاش كنار بیام اما وجود ساشا یعنى آرامش!
- خانم خانماى من یه بوس به من ميده؟
سرم رو بلند كردم كه ساشا آروم سرش رو خم كرد و لبهاش رو نرم روى لبهام
گذاشت.
با حس گرمى لبهاش، چشمهام بسته شد و لبهامون عشق بینمون رو بهم وصل كرد.
غرق بوسهی ساشا بودم كه نرم دستش رو زیر لبم كشید؛ گفت:
- تو دیوانه كنندهای. عاشق مستى اون دو شبت بودم اما دلم نمىخواست تو مستى باهات
باشم.
ميدونم سختى زیاد كشیدى اما منم از نبودنت نابود شدم و مثل یک مرده متحرك بودم.
اما خدا رو شكر مىكنم حاال دارمت و تو فقط مال منى!
آروم دست انداخت زیر زانوهام و روى دستهاش بلندم كرد. دستم رو دور گردنش
حلقه كردم، گفتم:
- ساشا چى شد نظرت عوض شد؟ تو كه...
نذاشت ادامه بدم و اخمى كرد، گفت:
- اون تنبیهها الزم بود!
چشمهام از تعجب گرد شد. ناباور گفتم:
- یعنى تمام این مدت، داشتى اذیتم مىكردى؟
آهى كشید.
- نه. فقط مىخواستم به عشق و دوست داشتنمون اطمینان پیدا كنم. دلم مىخواست بدون
هیچ كدورتى با هم باشیم.
تو نمىدونى وقتى اومدم شركت و تو رو غرق به خون دیدم؛ چه حالى داشتم! قسم
خوردم خوب بشى، نذارم آب تو دلت تكون بخوره.
پیشونیم رو بوسید.
- دیگه اجازه نمیدم كسى اذیتت كنه. تو من رو دارى.
لبخندى زدم و سرم رو روى سینهاش گذاشتم. ضربان آروم قلبش زیر گوشم ریتم زندگیم
بود.
زیر لب زمزمه كردم:
- خدایا شكرت كه پاداشم رو دادى.
حاال میتونستم بدون استرس و در آرامش، کنار مردی که دوستش داشتم زندگی کنم.
شاید سختی زیاد کشیدم و جوونیم رفت اما ارزش این رو داشت که به عشق واقعی
برسم.
میدونم خدا جای حق هست و شاهو حتما تقاص کارهاش رو پس میده. از حاال دلم
میخواد فقط زندگی کنم.
با گرمی لبهای ساشا روی لبم و دستهای داغش؛ قلبم ضربان گرفت و از یکی شدن
با ساشا ته دلم خالی شد و چنگی به بازوش زدم. چشمهام رو بستم و...
زندگی جدیدم رو آغاز کردم.
مـ.ـ.ــن"
"
?یزی از "تو" نمیخواهم❤️
جز یک آغـ.ـ.ـوش برای "نفس کشیدن"
یـــــک...??
❤️?وسـ.ـتـ.ـ.ـت دارم برای "ن ُمردن" ..🌺
پایان
نویسنده:فریده بانو
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید