ایرانتاج 10 - اینفو
طالع بینی

ایرانتاج 10

به حرف محمود خندیدم گفتم آره دیگه تقصیر منه
که بخاطر تو صبر کردم تا به جنابعالی برسم و همه چیزم در دوران خودم دیربشه، محمود خنده‌بلندی کرد و گفت خدا لعنتت کنه گلنسا ! خودت بچه نمیاری ،دستور بده خانم و آقا برات بیارن
بعد هردو خندیدیم .محمود گفت چه تضمینی هست که بچه ات دختر بشه ؟ گفتم خدا بزرگه من تا حالا هرچه ازش خواستم انجام شده البته با کمک خودش ،پس این بچمون هم دختر میشه …
بعد از دوماه من سومین بچه ام رو بار دار شدم
و تحت نظردکتر بودم دیگه همه چی از قبل فرق کرده بود ویار داشتم حالم بد بود بخودم میگفتم شاید بخاطر سن وسالم هست که اینطور شدم چون واقعا در زمان ما هر زنی در سن من بود پنج تا بچه داشت و دیگه بارداری رو جمع کرده بود.گاهی مهلقا به دیدنم می اومد کمک میکرد تا بتونم کارهامو انجام بدم اما یادمه روزهای سختی میگذروندم ضمن اینکه بهزاد کلاس اول بود و دوست داشتم که خیلی سخت باهاش کار کنم تا از همون اول پایه قوی و محکمی برای درس خوندن داشته باشه
ضمنا تو همون زمان یاد پسر سرهنگ افتادم و گفتم چرا من به بهزادم زبان انگلیسی یاد ندم واز همون کلاس اول که با بهزاد برای درسش کار میکردم زبان هم یادش میدادم .ماهها گذشتن و کلاس اول بهزاد تموم شد حالا پسر قشنگم با معدل بیست قبول شده بود که از نظر من عالی بود کم‌کم نزدیک زایمانم شد یکشب پاییزی دردهای زایمان به سراغم اومدن از دردش نگم براتون زیر شکمم درد عجیبی داشت نفسم رو بند آورده بود یاد عزیز افتادم موقع زایمان بهزاد میگفت مادر کجات درد میکنه ؟میگفتم کمرم ،در جوابم میگفت خب بچه ات پسره چون درد زایمان پسر از کمر شروع میشه و به زیر شکم‌میزنه اما امروز من زیر شکمم درد میکرد پس یقین پیدا کردم که دیگه یه دختر بدنیا میارم خوشحال شده بودم و گلنسا مثل یک خواهر در کنارم بود محمود و مهلقا منو به بیمارستان بردن و سرانجام دختر زیبای من بدنیا اومد و شادی خونمون رو دو‌چندان کرد ،محمود سر از پا نمی شناخت وقتی بغلش میکرد با شوخی میگفت تو کجا بودی دختر زورکی ،باید اسمتو بزاریم گلنسا !! چون تو به اجبار گلنسا بدنیا اومدی و همه میخندیدن .اونروز وقتی به خونه اومدیم آتا به دیدن دخترم اومد اما دیگه مثل گذشته ها شاد نبود انگار کسل بود و دل من برای آتا لرزید با ناراحتی گفتم آتا جان چته ؟ چرا ناراحتی ؟گفت ایرانتاج انگار قلبم سنگینه ! گفتم آتا بخدا نمیزارم از اینجا بری تا خودم از جا بلند بشم ببرمت دکتر .آتا ساکت فقط به حرفم گوش میکرد هفت روز نزاشتم آتا از پیشم بره اسم دخترم رو شیرین گذاشتم چون واقعا زندگیمو شیرین کرد❤️


تمام مدتیکه تو رختخواب خوابیده بودم به گلنسا میگفتم گلنسا جان برای آتا غذاهای رژیمی درست کن بی نمک باشه مراقبتش کن تا من ببرمش دکتر!
همش از آتا می پرسیدم آتا جان بهتری ؟ ناراحتی نداری؟ میگفت نه فقط قلبم سنگینه.
روزهای استراحتم تموم شد شیرین رو به گلنسا سپردم و‌با محمود آتا رو به دکتر قلب بردم دکتر بعد از معاینه گفت والا ظاهرا که خوب هستن اما اگر میخواهید مطمئن بشین باید ببرید عکسبرداری انجام بده و آزمایشهاش رو هم کامل بده .من گفتم آقای دکتر فشار خونش چطوره ؟ گفت والا یه کم بالا بود اما دارو میدم نگران نباش .اما مگر میشد نگران نبود
از فردای اونروز با اینکه خودم تازه زایمان کرده بودم
بدنبال آتا بودم از این دکتر به اون دکتر …
در اولین جلسه عکسبرداری دکتر گفت رگ قلب آتا گرفتگی داره وباید بررسی بشه ..اما اصلا دلم نیومد که بهش بگم رگش گرفته ،شبها کنارش می نشستم و به چشمای قشنگش نگاه میکردم به دستهای هنرمند و زحمتکشش نگاه میکردم دلم آتیش میگرفت شبها که میخوابید براش گریه میکردم آخ آتا جان چقدر تو برای هممون مهربون بودی چقدر نظر بلند و خانواده دوست بودی آخه قربونت بشم آتا !!! محمود میگفت ایرانتاج چرا داری پیشباز چیزی میری که هنوز اتفاقی نیفتاده مگر تو خدا هستی ؟
عمر هرکس دست خداست ،ناراحت نباش خدا بزرگه .آنا برام از تبریز زنگ زد ماجرا رو براش تعریف میکردم و اشک میریختم آنا میگفت ایرانتاج دخترم گریه نکن تو تازه زایمان کردی بچه شیر میدی بخدا قسم طعم شیرت تلخ میشه ها ..انشاالله درست میشه خدا بزرگه،مهلقا بدیدن آتا می اومد اونهم حال و روزش بدتر از من بود ضمن اینکه بچه دومش رو باردار بود
دوتا زن برادر های گلم مثل پروانه به دور آتا میچرخیدن و هردوی اونا هم بار دار بودند
آتا بی حال یه گوشه افتاده بود حوصله کار کردن هم نداشت یکشب که تنها بودیم صدا کرد ایرانتاج بدو بیا کارِت دارم به هول وارد اتاق شدم گفتم بله آتا جان گفت بشین که طولانیه فوری کنارش نشستم
گفت دخترم من حال خوشی ندارم میخوام باتو که اولاد ارشدم هستی هم درد و دل کنم هم وصیت !!
گفتم وای آتا جان نگو ،تورو قران نگو من طاقت ندارم.گفت دخترجان قوی باش به تو که از همه بزرگتری نگم پس به کی بگم اشکم در اومد اما آتا گفت خوب به حرفام گوش کن ❤️


آتا گفت آرام جانم دخترم ! من میدونم که از عمرم چیزی نمونده خودم با دست خودم به همتون کمک کردم اما بقیه ثروتم رو بین خودتون تقسیم کنید از کارخونه ها و اموالی که داشت از زمینهای زیادی که داشت برام گفت که چکارکنم بعد گفت مراسم خوبی برام بگیرید به کسی بدهی ندارم نه حقم رو خوردن نه حق کسی رو خوردم کار خیر زیاد انجام دادم که بین خودم و‌خداست ،مواظب خواهر وبرادرهات باش و یک مقدار از دارایی هامو به یتیم ها بدید تا همیشه دعای خیرشون دنبالم باشه.
گفتم آتا جان بس کن من تو رو به دکتر میبرم علاج میکنم و نمیزارم اتفاقی برات بیفته.از فردای اونروز به دنبال دکتر متخصص قلب رفتم خودم تنها عکسها و آزمایشهای آتا رو نشون دکتر میدادم گفتن باید قلبش رو عمل کنید و گرفتگی رگ‌رو باز کنید گفتم هر کاری که از دستتون میاد انجام بدین دوباره گفتن چون فشارش بالا هست و قند هم داره نمیشه بیهوشش کرد ،با محمود تصمیم گرفتیم آتا رو به فرنگ ببریم تا دکترای اونجا براش کاری بکنن من با محمود و آتا راهی آلمان شدیم توسط یک‌دکتر متخصص در ایران به آلمان رفتیم پسرهامو‌پیش گلنسا گذاشتم و با شیرین و آتا و محمود به آلمان رفتیم مدارک پزشکی آتا همراهمون بود از طریق یک ایرانی برامون هتل گرفتن و به یک بیمارستان که دکتر ایران گفت رفتیم
اونها هم گفتن نمیشه عمل کرد چون‌هم قند داره هم فشار خون ولی مدتی تحت نظر باشه تا ببینیم چکار میتونیم براش انجام بدیم .
آتا تحت درمان بودمنهم امیدوار بودم اما بعد از سه هفته مرخصش کردن و گفتن به ایران برگردین نگران نباشید با دارو یک مقدار گرفتگی باز شده
ما بعد مدتی به خونه برگشتیم همه دورمون جمع شدن اما از استرس من چیزی کم نمیشد
به آتا گفتم پیش خودم بمون نمیزارم بری خونه ات چون میترسم شب و نصف شب اتفاقی برات بیفته
گلنسا در خدمت آتا بود سه ماه گذشت برادرهام می اومدن به آتا سر میزدن میگفتن بزار آتا رو ببریم خونمون میگفتم نه خودم داروهاش رو به موقع میدم میترسم داروش دیر و زود بشه .
تا اینکه سر انجام یک شب زمستونی سرد آتا صدا زد ایرانتاج بیا حالت تهوع دارم سریع بالای سرش رفتم رنگش پریده بود گفتم دورت بگردم آتا جان چی شده ؟ گفت دارم میمیرم نفسم تنگه بالا نمیاد سریع مظفر رو فرستادم دکتر بیاره حاج قربان هم در اختیار خودمون بود آتا حتی نمیتونست عق بزنه دستش رو دور گردنش گرفته بود رنگش به سیاهی میزد محمود گفت ایرانتاج برو پیش بچه ها ! شیرین گریه میکرد گفتم نمیرم گفت بهت میگم برو
سماجت میکردم اما بزور بیرونم کرد😢


من سماجت میکردم امامحمود‌ بزور بیرونم کرد و در رو بست بعد صدای قفل کردن در اومد گوشمو‌ به در چسبونده بودم صدای آتارو‌می شنیدم که میگفت
اشهد ان لاالله الاالله ،
من پشت در داشتم خودم رو میکُشتم محمود در رو باز نمیکرد با التماس گفتم محمود جان در رو باز کن قول میدم حرفی نزنم شاید ده دقیقه هم نشد محمود در رو باز کرد بغلم کرد گفت ایرانتاج جان تسلیت میگم آتا از دنیا رفت .دیگه نفهمیدم چیکار کنم جیغ میزدم خودم رو‌میزدم صدا میزدم آتا جان آتا جانم !!! همه در عرض یکساعت خبر دار شدن برادرهام اومدن و دور آتا حلقه زدیم و اشک ریختیم
آتا کسی نبود که مردم بخوان براحتی ازش بگذرن وقتی فردای اونروز برای تدفین همه خبر دار شدن
خدا میدونه چه جمعیتی برای خاکسپاری آتا اومدن
تمام کساییکه تو کارخونه کار میکردن اومده بودن و
بهتره بگم سیل جمعیت به خونه آتا روان شد
بخدا نه اینکه بخوام تعریف پدرم رو بکنم اما کنترل مهمان از دستمون خارج بود
آتا در نهایت غم ،و اندوه بخاک سپرده شد گلنسا بچه های من و بچه مهلقا رو تو خونه نگهداشت مهلقا میگفت خوب نیست که شاهد دفن عزیزمون باشن وقتی ازخاکسپاری اومدیم من فقط یه جسم بیجونی داشتم که بزور میکشیدمش .احمدو قاسم برای آتا سنگ تمام گذاشتن عروسها حالشون بهتر از ما نبود ماه بانو میگفت بخدا پدرم بود ماه سمن از اون بدتربود .شاید هفت شبانه روز مامهمان داشتیم وبهترین مراسم رو برای آتا گرفتیم بعد از مراسم ها وقتی به عمارت پدری نگاه میکردم فقط خاطرات بود
خاطرات زمان کودکی نو جوانی و جوانیم یاد سماجتم به خاطر محمود افتادم چقدر آتا و عزیز اول مخالف بودن . عزیز و آتا پر کشیدن واز کنار ما رفتن اما خاطراتشون تا ابد در قلب ما میموند
بعد از چله با برادرهام و مهلقا نشستی گذاشتیم و من همه حرفهای آتا رو به گوششون رسوندم اولا تصمیم گرفتیم که خونه پدریمون رو به هیچ عنوان دست نزنیم و به یادگار نگهداریم و اشرف و شوهرش همانجا در خانه سرایداری خودشون بمانند و پنجشنبه ها همگی بیاد عزیز وآتا اونجا جمع بشیم و خیراتی براشون بدیم و تکلیف اموال آتا هم که مشخص بود
وکیل قانونی آتا در جریان همه چیز بود جایی برای
حرف و سخن نزاشته بود و خود آتا گفته بود که بعد از مراسم ها وکیلش بیاد و همه چیز رو مشخص کنه
روزهای زندگیم دیگه شیرین نبود دل و دماغی نداشتم انقدر غصه آتا رو خوردم که همه سیستم زندگیم و جسمی بهم خورد یکروز بعد از مرگ آتا شکم درد شدیدی گرفتم و زمین و زمان رو به هم میدوختم گلنسا رو خبر کردم گفتم به محمود زنگ بزن بگو بدادم برسه.❤️

محمود در چشم بهم زدنی خودش رو به خونه رسوند و باهم بسرعت به بیمارستان رفتیم عرق سردی از پیشونیم پایین می اومد
محمود میگفت ایرانتاج تحمل کن دکتر بسرعت برام آمپول مسکن زد و‌بعد بهم گفت خیلی واضح بگو‌کجای شکمت بود منم قسمت پایین شکمم رو نشون دادم گفت خب ممکنه مشکلت از رحم باشه برات یه سونو گرافی می نویسم ولی همین الان برو انجام بده گفتم الان بهتر شدم گفت باشه خانم انجام بدی بهتره ،با محمود رفتیم سونو گرافی دادیم و دوباره به بیمارستان برگشتم دکتر با دیدن سونو گرافی گفت شما مشکلی از قبل نداشتی ؟ مثل لکه بینی یا نامنظم بودن عادت ماهانه ؟ گفتم نه چطور ؟ گفت باید نمونه برداری کنید تا بتونم دقیقتر به شما بگم مشکل چیه ؟ همون لحظه خیلی ترسیدم با خودم گفتم خدایا این درد دیگه چی بود که به سراغم اومد محمود نگرانتر ازمن گفت آقای دکتر چه مشکلی پیش اومده؟ گفت این جا تو این نسخه نوشتم چکار کنید این آزمایشها و نمونه برداری رو بیارید تا مشخص بشه مشکل از کجاست .
بخودم گفتم باید قوی باشم اصلا نترسم اما فکر ندیدن بچه هام دیوونه ام میکرد زیاد من به روی خودم نمی آوردم اما محمود خیلی تو فکر بود فردای اونروز ازم نمونه برداری کردند و بعد منتظر جواب بودیم اونروزها محمود سر کار نمیرفت و‌هرچه میگفتم تو به کارهات برس میگفت مگه کاری مهمتر از تو هست ؟روز جواب آزمایشم که سر رسید محمود گفت تو نیا من میرم جوابها رو میگیرم میام
گفتم نه محمود منهم باهات میام هردو باهم به مطب دکتر رفتیم تا دکتر جواب آزمایشم رو‌دید با ناراحتی گفت خانم شما چند سالتونه؟ چند تا زایمان کردی ؟ گفتم چطور آقای دکتر چیزی شده ؟ گفت جوابمو ندادی ؟گفتم سی ویک سالمه و سه تا بچه دارم گفت والا!!!!محمود گفت آقای دکتر جون به سرمون کردی یکبار بگین چیه ؟ گفت خانم شما سرطان رحم داره و هرچه زودتر باید رحم رو خارج کنیم اما امیدوارم که پیشرفتی نکرده باشه
من و محمود ماتزده شده بودیم نمیدونستم گریه کنم ؟ بخندم ؟ شوکه شده بودم محمود گفت چی؟آخه مگه میشه یهویی این درد سراغ کسی بیاد و‌طرف نفهمه ؟ حتما اشتباهی شده با حرص از جاش پاشد و گفت پاشو بریم ایرانتاج یالا حتی حاضر نیستم یکدقیقه دیگه اینجا بشینم دکتر گفت آقا کمی خود دار باش
من یا هر دکتر دیگه ! چه فرقی باهم داریم
من اون موقع انگار کر شده بودم هیچی نمی شنیدم و هیچی نمی دیدم فقط تو فکر بچه هام بودم محمود رو کرد بهم گفت ایرانتاج غصه نخوری ها دنیارو به پاهات میریزم تا خوب بشی
من مثل آدمهای مات ماتی در جوابش گفتم
محمود ! بهزادم بهروزم شیرینم اینها رو چه کنم


محمود حال و روزش از خودم بدتر بود این خبر خیلی زود تو خانواده پیچید مهلقا مثل دیوونه ها شده بود خودم که فقط بچه هام رو تو بغلم گرفتم
ویه گوشه کز کرده بودم خصوصا شیرین که خیلی کوچیک‌بودهمش فکر میکردم فرصتی ندارم و
میخوام پیش عزیز و آتا برم اما نه!!
دلم اینجا بود پیش محمود و بچه هام پیش تنها خواهر و برادرام …کم کم میخواستم نا امید بشم محمود منو پیش هر دکتری که بهش معرفی میکردن می برد و باز پرسو جو میکرد یکروز گفتم محمود جان منتظر معجزه فقط از جانب خدا باش پاشو بریم پیش همون دکتر که بهترین تشخیص رو داد.بیشتر از این کشش نده بزار راحت بشم .از دکترم وقت گرفتیم وقتی وارد مطبش شدیم تا کارو دید گفت انتظار نداشتم با رفتاری که آقای توتونچی اونروز با من کردند دوباره به مطب من بیان ،منهم گفتم بهش حق بدین چون اصلا من ناراحتی نداشتم ،خلاصه قرار روز عمل و بستری شدن من مشخص شد و آزمایشهای قبل عملم رو دادم و بلاخره روز بستری شدنم سر رسید بهزاد رو تو بغلم گرفتم بهش گفتم من دو سه روزی نیستم جان مادرمواظب خواهرت باش بهروز رو‌اذیت نکنی گلنسا حواسش به شیرین هست اما تو هم مراقب باش تو مردِ خونه مایی و گلنسا برام ریز ریز گریه میکردگفتم گلنسا ! جان تو و جان بچه هام مبادا ولشون کنی گفت خانم جان مثل همیشه خودم کوچیکشونم نگران نباش .محمود همراهم به بیمارستان اومد و برام اتاق خصوصی گرفت میگفت خودم پیشت میمونم گفتم محمود تو رو خدا بچه هام مادر که بالای سرشون نیست حداقل تو برو پیششون بمون اولش نمیرفت ولی به زور راهیش کردم .شب در خلوت خودم گریه میکردم و شروع کردم به التماس کردن به خدامیگفتم که خدایا منو به بچه هام ببخش هنوز بچه هام کوچیکن یکساعتی گریه کردم ناگهان خوابم گرفت ،تو عالم خواب عزیز رو دیدم بسمتم اومد گفت ایرانتاج غصه نخوری مادر من شفات رو از آقا ابوالفضل گرفتم بخدا قسم خوب میشی گفتم عزیزجان دلم برای بچه هام میسوزه میترسم تنها بشن گفت نه عزیز مادر نترس من انقدر بخداوند التماس کردم تو با پای خودت از این در بیرون میری گفتم عزیز آتا کو؟ گفت داره برات نماز حاجت میخونه ❤️


بعد که پرسیدم آتا کجاست و عزیز جوابم رو‌داد ناگهان از خواب پریدم دلم درد میکرد پرستار رو صدا زدم گفتم تو رو خدا بهم مسکن بزنید طاقتم تموم شده . پرستارکه اومد گفت عزیزم تحمل کن فردا صبح عمل میشی واز این درد خلاص میشی
گفتم خانم پرستار یک لیوان آب بهم میدی ؟وقتی آب رو دستم داد گفت چقدر عرق کردی ؟ گفتم خواب بدی دیدم خواب پدرو مادرم رو‌دیدم که هردوشون مُردن ومنهم قطعا فردا میمیرم و شروع کردم تعریف کردن از خوابی که دیده بودم بعد اونم گفت عه چرا برعکس میگی اونها از خدا برات شفا خواستن پس توکلت بخدا باشه،
فردای اونروز اولین نفر منو به اتاق عمل بردن قبل از عمل محمود اونجا‌بود تا منو دید گفت ایرانتاج مبادا غصه بخوری ،خدا بزرگه من خواب خوبی برات دیدم
بخدا خوب میشی من بی حال بهش نگاه میکردم
دیگه تمایلی به شنیدن حرفهای محمود که فکر میکردم از روی دلسوزیه نداشتم ونه نایی هم برای گریه کردن! با اولین آمپولی که بهم زدن دیگه چیزی نفهمیدم وقتی بیدارشدم دلم میخواست زیر دلم رو با چنگام بکَنم نمیدونم چرا فقط صدا میزدم محمود محمود .پرستارها دستامو‌ به تخت بسته بودن میگفتن همش میخواستی زیر شکمت رو چنگ بزنی کم کم محیط اطرافم رو میدیدم وقتی سرموچرخندم به پرستار میگفتم من کجام
اونم مسخره ام میکرد گفت نترس بابا همین دنیایی
اولین کسی که دیدم محمود بود با روی خندان بالای سرم ایستاده بود گفت ایران جان من اینجا هستم خانم قشنگم انقدر منو صدا نزن اشکم از گوشه چشمم سُر خورد آرام گفتم محمود جان خدا رو شکر که بهم اجازه داد یکبار دیگه ببینمت بعد با ناراحتی گفتم بچه هام ..اونا کجان ؟ گفت پیش مهلقا هستن عزیزم نگران نباش
شب اول بادرد شدیدی گذشت وقتی به اتاقم برگشتم دیدم که رحمم رو در شیشه ایی گذاشتن که ببرن برای پاتوبیولوژی ،نگاهم که بهش افتاد گفتم لعنتی آخه چرا اینجور شدی ؟ چرا باعث مرگم میخوای بشی آخه مُردن برای من زوده ،
احمد وقاسم بالای سرم بودن با محمود اومده بودن و خیره به چشمام نگاه میکردن تو دلشون پر از غصه بود من نگاه نگران اونهارو که میدیدم بیشتر غصه میخوردم میگفتم خدایا یعنی من دیگه برادرهامو نمی بینم.صبح روز بعد رحم رو به آزمایشگاه فرستادن و من دیگه هیچ امیدی به این زندگی نداشتم دلم برای بچه هام تنگ شده بود اما مطلقاً اجازه ملاقات بهشون نمیدادن من دیگه توکل بخدا کرده بودم و‌منتظر جواب آزمایشم بودم ❤️


روزهایی که تحت مراقبت بودم بخوبی میگذشت من بجای اینکه بدتر بشم روز به روز حالم بهتر شد و دکترم گفته بود فعلا به خونه ببریدش بچه هاشو ببینه ولی دوهفته دیگه بیاین هم نتیجه آزمایشرو بگیرید هم من معاینات لازم رو انجام بدم که مشکلی پیش نیاد
وقتی از بیمارستان بیرون اومدم انگار از قفس آزاد شدم محمود با ماشینش منو بخونه برد توی راه که بودیم یک نوار کاست از یه خواننده گذاشت که خیلی غمگین بودمیگفت
اما هر روز خوشی تنگ غروبی هم داره …
یهو زدم زیر گریه گفتم محمود روزهای خوش منهم تموم شدن و غروب منهم نزدیکه دستش رو روی لبش گذاشت و‌گفت هیسسس از این حرفها نزن که قلبم پاره میشه در ضمن آنا اومده که مراقبت باشه
منهم خواب خوبی برات دیدم که نمیگم چون نباید گفت اما بخدا تو خوب میشی .
به خونه که رسیدم بهزادم رو‌بغل کردم بهروز هم اینورم بود شیرین که کوچیک بود خودش رو روسینه ام پرت کرد بوسشون میکردم وگریه میکردم آنا جلو اومد و‌گفت الهی من پیشمرگت بشم عروس قشنگم نا امید نباش خدا بزرگه ! بعد همه با هم‌
به اتاق رفتیم گلنسا جلو دوید گفت الهی من جای تو مریض میشدم و تو سایه ات رو سر بچه هات باشه گفتم خدا نکنه هرکسی تقدیری داره
خلاصه دو هفته گذشت آنا پیش ما بود روز جواب آزمایشم سر رسید محمود گفت من خودم تنها میرم گفتم نه من باید خودم بدونم چه بلایی داره سرم میاد هردو با هم حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان ،دکتر تا مارو‌دید گفت آقای توتونچی
بیاین تو که یه اتفاق مهمی افتاده هرچه سریعتر باید بهتون بگم محمود گفت زودتر بگید که دل تو دلمون نیس گفت والا رحم رو دادیم آزمایش سرطان کاملا خوش خیم بوده و جای هیچ گونه نگرانی نیست محمودهمونجا بغلم کرد ومنو بوسید دست دکتررو‌بوسید و دکتر گفت بخدا معجزه شده جواب آزمایش قبلی چیز دیگه ایی بود و من همونجا معجزه خدا رو دیدم 🙏🏻
همونجا فهمیدم که هیچ غیر ممکنی وجود نداره و باید همیشه تو‌کل بخدا کرد❤️


نمیدونم شادی اونروزم رو چطور وصف کنم
که حال خوبمو براتون توضیح بدم اما می تونم بگم عمردوباره تولدی دوباره،یا هرچی که اسمشو میتونی بزاری فقط رو ابرها بودم محمود اونروز چند تا گوسفند کُشت و همرو به پرورشگاهها وجاهاییکه می دونست نیازدارند بُرد.همه تو خونمون جمع بودن من رفتم جلو عکس عزیز و آتا گفتم الهی دورتون بگردم که شما بمن امید به زندگی رو تو خواب دادین
واین عظمت خدا بود که بمن زندگی دوباره داد
اونسال خدا به مهلقا یک دختر داد و به دوتا زن برادرهامم پسر داد حالا جمعمون بزرگتر شده بود و
من از این جمع لذت میبردم شبهای جمعه خونه عزیز جمع میشدیم اشرف مثل قبل برامون غذا
خوش عطر بو‌درست میکرد وماهم دلخوش به با هم بودنهامون بودیم زندگی الحمدالله به روال عادی برگشت کار من بیشتر گسترش یافت بچه هام بزرگ شدن شیش سال گذشت …..
بهزادم کاملا زبان انگلیسی رو یاد گرفته بود با بهروز هم زبان کار میکردم قشنگ یادمه که اون سالها اوایل انقلاب بود تقریبا بهزادم چهارده ساله بود شهر شلوغ شده بود و مردم بر علیه رژیم شعار میدادن و من هم بچه هارو در خونه حبس کرده بودم میترسیدم آخه پسرم تو بد سنی بود نمیشد
کنترلش کنم گاهی بیرون میرفت محمود میگفت
ایرانتاج مبادا بزاری بچه ها بیرون برن اینها سنشون کمه اگر اتفاقی براشون بیفته من میمیرم ! دیگه اون سالها رو همه بخاطر دارند و همه اتفاقات اون دوره رو در کتابهاخوندن یا در تلویزیون دیدن روزها تلخ و شیرین گذشتن تا اینکه انقلاب پیروز شد .یکروز محمود که از سر کار اومد گفت ایرانتاج یکی از دوستام داره پسرش رو میفرسته امریکا
بنظرم ماهم بهزاد رو بفرستیم بره تا درسشو بخونه وبرای خودش کسی بشه .
تا این حرفو شنیدم انگار قلبم تیر کشید گفتم وای محمود من بدون بچه هام نمیتونم
محمود گفت منهم همینطورم مثل خودتم ! اما جلو پیشرفتش رو نگیر بزار بره .دو دل بودم مردد بودم که چیکارکنم گفتم نه محمود نمیزارم بره هنوز خیلی کوچیکه ❤️


مراقب پسرهام بودم که مبادا توی خیابون برن یا اینکه دوستای ناباب داشته باشن چون کنترل پسرها سختر از شیرین بود .شیرین در کنار خودم بود هرجا میخواستم برم با خودم‌میبردمش و مشکلی هم نبود
بهزاد هیجده ساله شد درسش تموم شد سربازیش هم الزامی شد اما فوق العاده درسش خوب بود
محمود دوباره به این فکر افتاد که‌ بهزادرو‌ به امریکا بفرسته گفتم تو رو خدا دست از سر بهزاد بردار
گفت ایرانتاج جان بزار بره تو این فکر بودم که بره یا نره که جنگ شد دلم بجا نبود دلشوره داشتم
کم کم همه جوانها داوطلبانه به جبهه میرفتن حتی جوانهای سیزده چهارده ساله !
تو محل ما یه خانمی بود که فقط یه پسر داشت و خودش داوطلبانه به جبهه رفت و متاسفانه پسرش شهید شد تو‌خونشون غوغا شد آخه زمان قدیم انقدر مرگ ومیر نبود هرکی هم می مرد بیشتر پیر بودن .محله مون سیاهپوش شد بهزاد خیلی غمگین شد یکشب اومد خونه گفت مامان دلم خیلی برای دوستم میسوزه کاش منم باهاش میرفتم جبهه
تا اینو گفت انگار برق از سرم پرید گفتم نه پدرت میخواد تو رو بفرسته امریکا تو باید درس بخونی
شب که محمود اومد گفتم محمود کارهای بهزاد رو بکن بفرستش بره من طاقت ندارم که بهزاد به جبهه بره ،محمود از خدا خواسته کارهای سفر بهزاد رو
خیلی زود انجام داد دیگه به همه جا چنگ می انداخت تا هرچه زودتر بره و از طرفی من دل تو دلم نبود نمیدونستم چطوری می تونم از بهزاد جدا بشم
پسری که همش تو اتاقش بود یا درس میخوند یا پیش خودمون بود بلاخره کارهای بهزاد به سرعت انجام شد و‌بلیطش هم گرفته شد و در یکروز سرد زمستونی پسرم برای همیشه به امریکا رفت روزیکه به فرودگاه بردمش دم گوشش بهش گفتم بهزاد مثل یک مرد میری و درسِت رو میخونی هیچ وقت کاری نکن که به شأن و شخصیت خانواده ما نخوره هر چند که من به تو ایمان دارم برادرهام با پسرهاشون و مهلقا با بچه هاش و آنا همه فرودگاه بودیم کم کم بلند گو‌ همه رو برای سوار شدن به هواپیما صدا میکرد وقت خداحافظی فرا رسید تو بغلم گرفتمش انقدر گریه کردم که اشک همرو درآوردم مهلقا گفت ایرانتاج بچه رو اذیت نکن بزار راحت بره گفتم آخ مهلقا یک تیکه از قلب منم با خودش برد😢

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : irantaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه nczlbq چیست?