ملیحه 1 - اینفو
طالع بینی

ملیحه 1


گوشه اتاقم نشستم‌بی خیالِ همه اتفاقای بد که برام افتادن خودمو‌ کنج اتاقم حبس میکنم دیگه از همه وعده های دروغ که از این و اون میشنوم بدم میاد وقت تنهایی و خلوت با خودمه !
حالا دیگه تنها شدم‌خودم موندم وخودم
دیگه ‌ کسی دورو برم نمونده ،با خودم میگم خدایا چرا بعضی وقتا سرنوشتا انقدر غمگینن ؟
حتما سرا پا آماده ایی که داستان زندگیمو‌بخونی نه ؟ دلت میخواد بفهمی چه اتفاقای تلخ و شیرینی تو زندگیم افتاده تا به اینجا رسیدم ! عزیز دلم بیا تا بهت بگم که از کجا شروع شد…..
من ملیحه هستم تک دختر و ناز پروده پدر و مادری صبور و مظلوم .من دختری بودم که خودمم مظلومتر از اونا بودم پدرم مغازه بقالی داشت ومادرمم زن خانه دار بود دوتا برادرامم آروم بودن ما زندگی ساده ایی داشتیم آرام و بدون دغدغه داستان زندگی من برمیگرده به سالهای هزارو سیصدو‌چهل .من متولد همین سال هستم اون موقع ها که دلهامون خوش بود که فقط یه لقمه نونی بخوریم و هزار بار شکر خدا رو بکنیم
مامانم همیشه سرش تو لاک خودش بود با کسی کاری نداشت خانوم جون با ما زندگی میکرد
اون مادر پدرم بود یه خونه کوچیک داشتیم که سه تا اتاق داشت بعضی وقتا که تو اتاق دراز میکشیدم چشام که به سقف اتاق می افتاد دریچه شیرونی رو‌که میدیدم میگفتم مامان اون بالا توش چی داره میگفت هیچی دختر یه مقداری چوب واین چیزا نگهداری میکنیم واسه زمستون ؛اخه زمستونای اون موقع سرد بود خیلی سرد وسیله هامون جور نبود یاعلاالدین بود یا کرسی ،من‌یادمه مامان از صبح که بلند میشد تا شب سر پا بود و کار میکرد اما گلایه ای هم از زندگیش نداشت
بماند که خانم جون گاهی بهش غُر غُر میکرد و یکسره بهش کار میداد،بعضی وقتا که مامان کار داشت از توی اتاق فریاد میزد عروس کجایی منیژه مادر بیا و مامان از رو در بایستی که با خانم‌جون داشت مثل برق و باد می اومد تو اتاق و میگفت بله خانم جون کاری داری ؟ اونم میگفت دختر یه چایی بیار تنمون گرم بشه هوا سرده و بعد که مامان چایی رو‌می آورد خانم جون با جویدن قند تو دهنش و صدای سر کشیدن چاییش ،گوشت تنمون رو میریخت اما کی جرأت داشت که بهش بگه اینجوری چایی نخور ! !!نمیدونم چرا فکر میکردن حالا که یه پسر آوردن و دومادش کردن باید مثل میر غضب اون بالای اتاق می نشستن و دستور میدادن که اینو بیار واونو ببر ! خانم‌جون چارقدش رو سفت به سرش می بست و با سنجاق زیر گلوشو می بست موقع نماز هم بلند میشد و جورابش رو که روی شلوار چیتش کشیده بود درمیاورد و هی با خودش میگفت الله اکبر الله اکبر و بسمت حوض حیاط میرفت❤️


خانم جون میگفت الله اکبر الله اکبر و بسمت حوض حیاط میرفت وضو میگرفت و‌بعدش شروع میکردبه نماز خوندن …چنان با آرامش نماز میخوند که آدم دلش میخواست ساعتها بهش نگاهش کنه
خانم‌جون اسمش روی ‌خودش بود دیگه !
مادر شوهر بود، اون زمان کمتر کسی بود که اون روی خودشو به عروس نشون نده و زهر چشمی از عروس بیچاره اش نگرفته باشه ،ظهرها پدرم که بخونه می اومد خانم جون شروع میکرد به قربون صدقه رفتن آقام !
من به پدرم میگفتم آقا ،خانم جون تا آقا می اومد میگفت حسین جان بیا یه کم پاهاتو ماساژ بدم تا خستگیت در بیا ،بعد پاهای اقام رو میزاشت روی یه سفره قدیمی و‌ روغن میمالید به کف پاهاش به آقام میگفت بچم ! پادرد تو فقط با روغن مالی خوب میشه آخه اقام از صبح تا شب سر پا بود و‌باید مشتریهاش رو راه می انداخت دوتا برادرهام محمد و جواد هم که نگم براتون چقدر عزیز دل خانم‌جون بودن خانم جون پسر دوست بود خیلیییی
همش میگفت دورتون بگردم که انقدر ماهین
اما تا من می اومدم تو اتاق دراز بکشم میگفت خُوبه
قباحت داره دختر دست و پاشو جلو جمع دراز کنه
پاشو ننه خوب نیس ولی محمد و جواد که می اومدن میگفت برید یه دازی بکشید تا خستگی پاهاتون‌در بیاد منم تا اعتراض میکردم میگفت برو‌
گیس بریده تو باید دست و پات جمع باشه …
خلاصه دوران کودکی من که اون هفت سال بچگیم بود بزودی گذشت و من برای اولین بار که بمدرسه رفتم خیلی خوشحال بودم چون از محیط خونه دور شده بودم و پا به محیط دیگه ایی میزاشتم
که برام تازگی داشت با دخترای زیادی دوست شدم
و همشون برام عزیز بودن اما تو اون همه دوست فریده برام یه چیز دیگه ایی بود.انقدر باهم خوب بودیم که به هم قول دادیم تا آخر عمرمون با هم دوست باشیم حتی وقتی ازدواج کردیم آخه اونم مثل من تنها بود و خواهر نداشت.مامانم خیلی سختگیر نبود که نزاره من برم خونه فریده ،گاهی وقتا میرفتم خونشون و مشق می نوشتم اما خانم جون میگفت نزار دخترت از خونه بیرون بره فردا میره خونه مردم یه بلایی سرش میارن اونوقته که تا عمر داری باید بسوزی ! اما من میگفتم
مامان تو رو خدا بزار برم بخدا فریده برادر نداره
مامان میگفت اگه دست خودم بود میزاشتم بری اما خانم جون شب به آقات میگه اون وقت از دماغ هر دومون در میاره 


خلاصه که رفاقت من با فریده ادامه داشت فریده تک دختر بود که بعدهفت سال مادرش دوباره بار دار شد و خدا بهشون یه پسر داد که اسمشو امیر گذاشتن .یعنی زمانیکه منو فریده هشت ساله بودیم خانواده فریده اینا چهار نفره شدن .
روزهای کودکی و نو جوانی من بسرعت برق و باد
گذشتن ومن به مدرسه راهنمایی رفتم فریده هم با من همکلاس بود زمان ما کلاس ششم و هفتم ….اینها نبود اول راهنمایی بود که تا سوم ادامه داشت خانم جون تا من به کلاس اول راهنمایی رفتم به مامان گفت منیژه کم کم باید بفکر ملیحه باشی که ردش کنی بره دختر نباید زیاد بمونه .مامان با تعجب گفت آخه خانم‌جون دورت بگردم ملیحه که سنی نداره !
گفت واه واه دخترهای حالا انقدر رو دارن که امشب برن خونه شوهر فردا حامله شدند کجا بچه هستن !
مامان گفت چکار کنم خانم جون یعنی شما میگی برم به یکی بگم بیا دخترمنو بگیر ؟
گفت نه جانم از الان شروع کن ریز ریز واسش جهیزیه جور کن هی بخر بزار کنار تا انشاالله موقع رفتنش یهو کم نیاری .من از حرفهای خانم جون بهت زده شده بودم بغضی در گلومو گرفته بود من چطور باید شوهر میکردم که خودم هنوز بچه بودم
و فکر دور شدن از خانواده ام و فریده دلمو آتیش میزد مادرم بعد از حرفهای خانم جون به آشپز خونه رفت منهم بدنبال مامان از اتاق بیرون رفتم گفتم مامان تو رو خدا منو شوهر ندی من هنوز خودم بچه ام ! مامان با مهربونی گفت دورت بگردم خیالت راحت باشه من دخترم رو به این زودی شوهر نمیدم .وقتی مامان این حرفو زد و خیالم راحت شد بوسه ایی از گوشه لپ مامانم کردم و یدونه سیب زمینی سرخ شده از ماهی تابه برداشتم خوردم و بسمت اتاق رفتم ،خانم جون گفت باز رفتی به غذا نوک زدی صد بار نگفتم انقدر به غذا نوک نوک نکن اون روزهای پر استرس میگذشتن اما خانم جون ول کن نبود و به مامان میگفت که تیکه تیکه وسیله بخر بزار تو انباری ! ومامان مظلومم هم گاهی چیزهایی میخریدو به انباری منتقل میکرد .سه سال راهنمایی من تموم شد و قرار بود که من به دبیرستان برم اما می دیدم تمام دخترها تو اون سن عاشق میشن و یا یکی یکی ازجمع ما کم میشن و ازدواج میکنن اما من هیچ حسی به کسی نداشتم فریده هم مثل من بود ولی به محض رفتن به دبیرستان کم کم برامون خواستگار می اومد اما من همش مخالف خواستگارهام بودم ❤️


خانم‌جون میگفت دختر انقدر لگد به بختت نزن چرا هرکس تو رو میخواد قبول نمیکنی ؟ مگر کسی رو زیر سر داری ! مامان میگفت خانم جون آخه این چه حرفیه شما میزنی بدتر داری روی این دختر رو به روی خودمون باز میکنی اون وقت فردا میاد میگه من فلانی رو میخوام .خانم جون محکم میگفت همینم هست حالا تو صبر کن ببین کی گَندش در میاد یکروز صبح که به مدرسه رفتم دیدم فریده ناراحته ، گفتم چی شده فریده جون چرا ناراحتی ؟ گفت والا دیروز برام خواستگار اومده با ناراحتی گفتم خب بعد ! گفت راستش منم ازش خوشم اومده و مامان و بابامم راضین که منو بدند به همین پسره ، وای منو میگی دنیا رو سرم خراب شد گفتم فریده تو رو خدا شوهر نکن بابا شوهر چیه ؟ گفت ملیحه من مثل تو نمیتونم زیاد پافشاری کنم
بعدم این پسره ،یعنی مصطفی خیلی بچه خوبی بود
بدون‌هیچ حرفی چندثانیه سکوت کردم و گفتم پس اسمش مصطفی هست
با خجالت گفت آره ، گفتم باشه مبارکت باشه پس تو راه خودتو پیدا کردی .فریده ‌دیگه حرفی نزد منم بغضم گرفت فقط آروم گفتم خوشبخت بشی
اما خودم بگم ته دلم یه جوری شدم یه جور سر خوردگی یه جور حسادت ! والا خودم بگم ،هر دو‌باهم قاطی شد و گفتم چرا من زودتر ازدواج نکردم حالا فریده بره من با کی دوست بشم زیاد اهل دوست و دوست بازی هم نبودم یک کم تو فکر رفتم ظهر که رفتم خونه به مامانم یواشکی گفتم که فریده براش خواستگار اومده .مامان انگشت سبابه اش رو روی لبش گذاشت گفت هیسسس خدا خیرت بده خانم جون اگه بفهمه روز و روزگار برامون نمیزاره….اونروز انقدر دلم برای فریده گرفت که رفتم یه اتاق دیگه و برای فریده زار زدم دلم نمیخواست تنها بشم اون تنها دوستم بود که مثل خواهر نداشته ام بود
سال اول دبیرستان من رو به اتمام بود فریده عقد کرد فریده بهم گفت که تا ابد مثل یک خواهر کنارم میمونه روز عقدش منو مامانم رو دعوت کرد بلا خره خانم جون فهمید و کلی بهمون تیکه انداخت من با مامانم سرعقدش رفتیم شاید باورتون نشه روز عقد انقدر من کارکردم و پذیرایی کردم که همه فکر میکردن من خواهر فریده هستم .
سرعقد فریده وقتی عاقد خطبه عقد رو میخوند
فریده از زیر تور روی سرش داشت همه رو نگاه میکرد وقتی چشمش تو چشمم افتاد اشکش از گوشه چشمش اومد بعد با اشاره انگشتش بهم گفت بیا ،من هم رفتم جلو گفتم جانم چیه ؟
گفت ملیحه میگن هرکی رو سر عقد دعا کنی حاجتت برآورده میشه من دارم تو رو دعا میکنم که الهی هرچه زودتر بختت باز بشه و دو تامون باهم بچه دار بشیم و باهم بریم بیایم مثل قبل و شوهرامون مثل دو‌تا برادر بشن ❤️


فریده میگفت مثل قبل باهم بریم بیایم و شوهرامون مثل دو‌تا برادر بشن .من بحرفش خندیدم گفتم فریده چه بیکاری ،دعاهای خوب خوب در حق خودت کن من کی هستم آخه .اونروز فریده و مصطفی رسماً زن و شوهر شدن منو مامانم هم عین یک خواهر واقعی کمک خانواده فریده کردیم و شبش به خونه اومدیم .تا رسیدیم و به خانم جون سلام کردیم گفت ؛دیدی دوستت چه کارعقلی کرد شوهر کردو رفت سر زندگیش حالا تو چی ؟ هیچی ! عاطل وباطلی ،منم گفتم خانم جون غصه نخور منم میرم خونه شوهر حالا مگه من چند سالمه ؟ اونشب با غر غر های خانم جون گذشت و‌من خودم واقعا دلتنگ فریده بودم چون دیگه هیچ دوستی نداشتم سال دوم دبیرستان که شروع شد دیگه خودم به تنهایی به مدرسه میرفتم و بر میگشتم ،آخ که چقدر جای فریده معلوم بود،اما چاره ای نبود .زندگیم عادی بود تا اینکه وسطهای سال تحصیلی بود از مدرسه که می اومدم بیرون یک پسر همیشه با این موتورهای بزرگ (تریل )‌می اومد جلو مدرسه وهی جلو تمام دخترها مانور میداد همه از دستش عصبانی بودن که چرا انقدر میاد جلو پای ما ومارو می ترسونه امامن اصلا بهش اهمیت نمیدادم چون هیچ وقت تو صورتش نگاه نکردم هرروز کار این پسر همین بود که بیاد و همه دخترها رو اذیت کنه اما کم کم فهمیدم که داره دنبال من میاد و تا سر کوچه مون منو همراهی میکنه بعد میره من هم یک دختر چادری بودم که حجابم هم خیلی سفت و سخت نبود یکروز که داشتم بخونه میرفتم از کنارم که رد شد خیلی آروم پشت چادرم رو کشید و با خنده گفت چطوری حاج خانم ؟ بعدخندید ویه گوشه ایستاد و نگاهم کرد من بقدری عصبانی شدم که دنبال چیزی میگشتم که به سمتش پرت کنم اما چیزی دور و برم نبود
با عصبانیت گفتم میری گم بشی یا خودم بیام پدرتو در بیارم گفت آخ ترسیدم میرم گم میشم و بسرعت از جلوی چشمام دور شدوقتی چشمم بهش افتاد نمیدونم چرا دلم لرزید اما بخودم میگفتم من از این پسر نفرت دارم
اونروز تا شب تو فکر این بودم که مبادا دوباره جلو راهم سبز بشه فردای اونروز که به مدرسه رفتم نمیدونم چرا چشام دنبالش بود که ببینمش و ببینم باز میاد جلو راهم یانه ؟ ولی اون بازم بعد از اینکه زنگ مدرسه ام میخورد جلو در ایستاده بود که بازم بیاد جلوم وجولان بده وقتی میدیدمش عصبانی بودم و وقتی دعواش میکردم و میرفت ناراحت میشدم .اینکار تا پایان سال دوم دبیرستانم ادامه داشت و خودم نمیدونستم ازش بیزارم یا دوستش دارم .درست یادمه روز آخر مدرسه ام بود که رفته بودم کارنامه بگیرم وقتی داشتم از مدرسه ام بیرون می اومدم دیدم کمی سر براه ترشده❤️


دیدم کمی سر براهتر اومد جلوم و من بی اهمیت از کنارش رد شدم اونروز آروم آروم دنبالم اومد دیگه مانور نداد و با لحنی ملتمسانه گفت ببخشید خانم من میخواستم چند دقیقه ایی وقتتون رو بگیرم آیا اجازه دارم ؟من فقط نگاهش کردم بعد اون گفت بخدا برای امر خیر مزاحمتون شدم
منم با ناراحتی گفتم چی امر خیر ؟ مگر من میام همینطوری به تو بگم آره بیا خواستگاریم در ضمن من ازت بدم میاد تو یه روانی بیشتر نیستی
برو پی کارت ! گفت من نمیرم آره تو راست میگی من یه دیوونه ام ! اونم دیوونه تو من عاشقتم بخدا دوسِت دارم
تا این حرفو زد نمیدونم چی شد نگاهم که بهش افتاد احساس کردم منم یه جوری شدم بعد گفت ملیحه با من اینجوری نکن تو نمیدونی که منوچهر برات میمیره ،…با شنیدن اسمم از دهن اون پسر گفتم چی ؟ کی اسم منو به تو گفت ؟ گفت ای بابا کاری نداره من به هرچی که فکرشو کنم میرسم اینکه یه اسمه ،از شنیدن حرفاش تنم گُر گرفته بود عرق سردی به پیشونیم نشست باخودم گفتم دارم باعث‌آبرو ریزی خانواده ام میشم اونهم آبروی پدری که انقدر مظلوم بود و همه محل رو اسمش قسم میخوردن
چادرم رو محکمتر روی صورتم گرفتم و انگشتم رو از زیررو بینیم گرفتم …بدون اینکه محلش بزارم به راهم ادامه دادم اما اون آروم آروم بدنبالم می اومد
تو دلم غوغایی بود بهش گفتم خواهش میکنم دنبالم نیاین لطفا !!! تو رو خدا برید
گفت به یک شرط میرم. گفتم چه شرطی ؟گفت بهم بگو منوچهر برو …بناچار گفتم آقا منوچهر برو خواهش میکنم اونم با پررویی گفت آخ قربون اون منوچهر گفتنت الان میرم ….سرم رو‌‌‌پایین انداختم و بسمت خونه براه افتادم در رو‌که زدم مامان در حیاط رو باز کرد گفت ملیحه جان چرا انقدر صورتت قرمز شده گفتم مامان جان هوا گرمه دیگه ..بسرعت بسمت اتاق رفتم ولباسهای راحتی پوشیدم بسمت حوض حیاط رفتم به صورتم آبی زدم و صدای منوچهر تو گوشم می پیچید که میگفت من برای امر خیر مزاحمتون شدم بخودم گفتم اصلا منوچهر چکاره هست ؟ چرا من هیچی ازش نپرسیدم کاش میدونستم اصلا بچه کدوم محل هست ؟ باخودم گفتم اگر آدم خوبی بود دم دبیرستان دخترونه چکار میکرد ؟
کمی با خودم کلنجار رفتم و بخودم گفتم ولش کن منکه علاقه ایی بهش ندارم
من‌پیش رو سه ماه تعطیلی داشتم که باید در کنار مادرم میگذروندم و با خانو‌اده بودم گاهی دلم برای فریده تنگ میشد یکروز به مامان گفتم اجازه دارم برم خونه فریده یکسر ببینمش ؟ گفت برو زود بیا اما خانم‌جون نفهمه .آخه خانم جون دوست نداشت که من تنها از خونه بیرون برم میگفت تو دخترخوشگلی هستی می دزدنت ❤️


آخه خانم جون دوست نداشت که من تنها از خونه بیرون برم میگفت تو دخترخوشگلی هستی می دزدنت …نمیگم من خیلی خوشگل بودم
اما یه کم از خودم بگم که من چشمای درشتی داشتم ابروهام باریک بود انگار که بقول خانم جون خدا منو اصلاح ابرو کرده بود ،بینی کوچکی داشتم قدبلند بودم‌ اما من لاغر نبودم و نسبتا ً اندامم درشت بود چاق هم نبودم .
خلاصه اونروز یواشکی طوری که خانم جون نفهمه به خونه فریده رفتم تا همدیگرو‌دیدیم محکم بغلش کردم انقدر بوسیدمش که خودش میگفت انگار صد ساله همدیگرو ندیدیم ازخودش تعریف کرداز زندگیش راضی بود میگفت با مصطفی خیلی خوشبخته و قصد داشت که باردار بشه ،یک کم که از زندگی خودش تعریف کرد بلند شد رفت از یخچال یه کم میوه آورد و چایی دم کرد دوباره اومد پیشم .بهش گفتم فریده بیا بشین میخوام یه موضوعی رو بهت بگم اما باید قول بدی که بین خودمون بمونه ! گفت خاک تو سرت نکنن تا حالا از من چیزی شنیدی که این حرفو میزنی ؟ گفتم نه این حرف رو نزن این با همه درد و دلهام فرق داره گفت اه بگو دیگه جون به سرم کردی
منم از سیر تا پیاز ماجرا رو‌براش تعریف کردم
فریده متعجب گفت والا نمیدونم چی بگم ،بعد گفت تو چی ؟ تو هم دوستش داری ؟ گفتم نمیدونم ولی یه جوری ام دو دلم راستش هم آره هم نه ؟ گفت یعنی چی این که نشد جواب بعد گفت ملیحه ، بهتر نیست اگر توهم دوستش داری بهش بگی مادرش رو بفرسته خونتون خواستگاری ؟ گفتم وای من چه طوری بهش بگم بیاد گفت نمیخواد تو بگی ! هر وقت خودش گفت بیام خواستگاری ؛تو جوابی نده مگه نشنیدی میگن سکوت علامت رضایته
گفتم والا عقلم به اینجا نرسیده بود.من فکر میکردم فریده خیلی میتونه راهنماییم کنه اما اون طفلک هم نمیدونست که باید چکارکنم فقط گفت
ملیحه خدا کنه ازدواج کنی تا باهم دیگه مثل دوتا خواهر رفت و آمد کنیم اونروز کلی با هم حرف زدیم و بعد من بخونه خودمون برگشتم اما وقتی سر کوچمون رسیدم منوچهر با موتورش سر کوچه ایستاده بود و با دیدن من با یه حالت طلبکارانه
گفت کجا رفته بودی عشقم میدونی من از کی تا حالااینجا منتظرت بودم با عصبانیت گفتم کی گفته شما منتظر من‌باشی؟کی بهت اطلاعات منو میده ؟گفت خیلی راحته کاری نداره که ! اما بهت نمیگم تا بیشتر بسوزی❤️


از دستش لجم گرفته بود اما خیره گیش رو‌دوست داشتم .فوری داخل خونه شدم‌ مامان جلو اومد یواش گفت تو خرید بودی یادت نره ها! بعد اشاره کرد به خانم‌جون ،من خیلی زود متوجه شدم که خانم جون دنبالم میگشته آروم به سمت اتاق رفتم که خانم‌جون‌گفت هیچ معلومه کجایی ؟ گفتم رفته بودم تا سر کوچه خرید کنم که یک کم طول کشید
یهو با فریاد گفت انقدر بیرون نرو این لات و لوتا یه بلایی سرت میارن بدبخت میشی ها
گفتم نه خانم جانم مراقبم .دوباره رفتم ویه کنج‌خونه‌نشستم با خودم گفتم خدایا کی آمار منو به این پسره میده
اونم انقدر دقیق ! باید پیداش میکردم
روزگارم تا آخر تابستون همین بود منوچهر همش می اومد دم خونمون ! حالا یا باهام حرف میزد یا به شوخی یه چیزایی بهم میگفت و میرفت
سه ماه تعطیلی تموم شد و من کلاس سوم دبیرستان بودم که در یک ساعت خاصی منوچهر می اومد جلو مدرسه مون و منو می دید و برمیگشت میرفت این کارهاش ادامه دار بود تا نزدیکهای عید که بکروز دیدم پیاده اومده جلو مدرسه بخودم گفتم این همیشه موتور داشت چی شد که یکدفعه این بار پیاده اومده؟ خونه ما تو خیابون حافظ بود و ما به کوچه برلن یا همون مهران نزدیک بودیم اونجا منطقه پر جمعیتی بود پُراز تولیدی های لباس و کلا محل فروش انواع و اقسام پوشاک بود منهم گاهی از تو کوچه مهران رد میشدم و نگاهم به مغازه های لباس و کیف وکفش اینا بود ضمن اینکه اون موقع ها اکثراً برای خرید عروس به اونجا می اومدن .تو فکربودم که چرا منوچهر پیاده اومده که برگشتم دیدم داره دنبالم میاد یک کم قدمهامو تندتر کردم تا از شلوغی مهران رد بشم اونم تند تند به راهش ادامه داد وقتی واردخیابون اصلی شدم
منوچهر ملتمسانه گفت ملیحه جان تو رو خدا یک کم صبر کن بخدا کارت دارم دیگه از شوخی گذشته دارم اذیت میشم،تو روخدا یک لحظه صبر کن ! دوباره تکرار کرد فقط یک لحظه صبر کن تا حرفهایی که یکسال و نیمه تو دلم مونده رو بهت بزنم ،بعد با خواهش گفت تمنا میکنم
جان من ! یک لحظه گوش کن بعد برو …نمیدونم چرا ؟ اما ایستادم و گفتم زود بگو کار دارم و اینکه ممکنه یکی منو ببینه و به پدر و مادرم بگه ، گفت الان میگم ،سینه اش رو صاف کردو گفت راستش رو بخوای من عاشق تو شدم بخدا اهل هیچی نیستم حتی سیگار هم نمیکشم از اینکه فکر کنی من معتاد یا علاف نباشم خیالت راحت باشه من تو یک تولیدی توی کوچه برلن کار میکنم تولید لباسهای زنونه میکنیم و من در پخش هم کمک میکنم آخه میدونی چیه ؟ من یه دوست جون جونی دارم که با اون شریکم ❤️


بعد گفت اینم بگم که ما یه خانواده پر جمعیت هستیم ،یعنی پدرو مادرم با هفت تا برادر و یه خواهر .بعد باخنده گفت اما نترس هفتامون رو جمع کنن یه آدم خطرناک نمیتونن ازش بسازن پدرم مسن هست و مادرم که الهی قربونش برم یه زن مهربونه اما ….بیماری قلبی داره میدونی چرا؟ چون زایمانهای طبیعی داشته و بر اثر فشارهای مکرر که به قلبش اومده قلبش بزرگ شده ،بعد گفت راستی ملیحه جان من پسر ته تغاری این خونه ام خیلیییی واسه پدرو مادرم عزیزم
اینم بگم خرج پدر و مادرمم منو برادرام میدیم خواهرمم ازدواج کرده …من فقط گوش میدادم که گفت حالا حرفی سخنی سوالی هیچی نداری بپرسی
منم جوابی ندادم گفت پس جوابت مثبته ! بعد لبخندی زد و‌گفت مبارکه ،نه؟
اون موقع لال شده بودم نمیدونستم چی بگم
گفتم نمیدونم باید با پدر ومادرم صحبت کنی ببینی اونا چی میگن ! گفت ای به چَشم صحبتم میکنم
امری نیست خانم ! گفتم نه برو تا رفت بلند بلند گفت آخ خدایا شکرت همه چی حله
اونروز که چشم تو چشم منوچهر شدم وبه حرفاش گوش دادم فهمیدم منم یه جوری شدم !!!!
آره عزیزای دلم منم عاشقش شده بودم
اما جرأت اینکه به مادر مهربونم بگم رو نداشتم و تا شب تو فکر منوچهر بودم حتی با خیالش خوابیدم فردای اونروز بود که داشتم از مدرسه می اومدم
دیدم منوچهر ایستاده بود جلو در مدرسه
تامنو دید لبخندی زد از جلوش که رد شدم سلام کرد منم آهسته جوابشو دادم گفت ملیحه جان امروز بعد از ظهر مادرم با خواهرم رسماً به خواستگاریت میان ببینم چیکار میکنیا .مبادا کاری کنی که مادر خواهرم تو رو نپسندن من یدفه گفتم قربون خدا برم چه خودخواه .گفت وای تو عصبانی هم میشی ولی اصلا بهت نمیاد گفتم مگه من آدم نیستم
گفت دلم میخواد همیشه عصبانی بشی منم بیشتر لجتو در بیارم بعد خودم بیام منتت رو بکشم
و بعدش قهقه میخندید .
زمان ما اکثراً خواستگاریها سنتی بوددیگه برای همه هم عادی بود . وقتی منوچهر ازم خداحافظی کرد
قدم هامو بلندتر برداشتم و سریع به خونه رفتم
تو فکر این بودم که یه حمومی برم به خودم برسم ،ما تو خونه هامون حموم داشتیم اما سرد بود و فقط موقع ضروری حموم خونه میرفتیم وگرنه برای بهتر تمیز شدن حموم بیرون میرفتیم که میگفتیم (حموم نمره )حمامی خصوصی بود که خیلی ظاهر زشتی داشت اما بناچار میرفتیم ،بعد من دیدم اگه بخوام حموم بیرون برم خیلی طول میکشه بناچار رفتم حموم خونه ،تا میخواستم برم تو حموم خانم جون گفت بچه کجا میری الان میچایی! گفتم عزیزجون‌زود میام کمی عرق کردم خانم جون گفت ای خدا ازدست جوانهای امروزی ! برو مادر زود بیا که سرما میخوری 


حموم سرد بود و بقول خانم جون منم گربه شور کردم و اومدم بیرون تند تند حاضر شدم موهامو رو علاالدین خشک کردم از بوی کز خوردن موهام تو علاالدین خوشم می اومد داشتم بو میکشیدم که خانم جون گفت وای دختر خدا خفه ات کنه بازم که داری موهای کله پاچه رو کز میدی خندیدم و گفتم خانم جون بوش که خوبه ! گفت آره جون خودت خیلی بوش خوبه ، به حرفهای خانم جون خیلی میخندیدم گاهی از حرف زدنش خیلی خوشم می اومد
مامان اونروز گفت ملیحه جان مادر واسه شام قُرمه سبزی گذاشتم بیا یه توک پا با هم بریم خرید گفتم‌واسه چی گفت یه کم میوه بخریم من‌هراسون گفتم عه میوه نداریم گفت چرا داریم اما کمه ؛گفتم پس بیا سریع بریم و برگردیم چون میدونستم مادر و خواهر منوچهر میخوان به خونمون بیان خلاصه که مثل برق و باد حاضر شدم و با مامانم رفتیم برای خرید میوه ؛ تو راه مامان میگفت ملیحه از خدا میخوام وقتی شوهر کردی با مادر شوهر زندگی نکنی خیلی سخته ؛میدونی چرا ؟ نه بخاطر یه لقمه نونه ! چون اون داره نون پسرشو میخوره بخاطر غر غرهاشون میگم این خانم‌جون پدر منو در آورده بسکه میگه این کارو بکن اون کارو نکن مگه من چقدر توان دارم دختر ؛
الان نزدیک بیست ساله با منه همش بکن نکن
مامانم خیلی مظلوم بود هیچ وقت به خانم جون از گل خوشتر نگفت منم گفتم مامان جان ولش کن تو همه مراحل سخت زندگیتو رد کردی ماهارو بزرگ کردی خانم جونم پیرشده دیگه گذشت
گفت آره گذشت اما به قیمت سفید شدن همه تارهای موی من !بعد با آه گفت ملیحه مگر من چند سالمه که انقدر موی سفید دارم ؟ گفتم الهی قربونت برم خودتو ناراحت نکن مامان سکوت کرد بسمت میوه فروشی رفتیم تند تند با مامان پرتقالهای درشت رو جدا کردیم یک کم سیب برداشتیم و مامان داشت از مغازه بیرون می اومد که گفتم مامان یک کمی هم نارنگی بگیریم بد جوری هوس کردم گفت باشه دخترم زودتر میگفتی دوباره برگشتیم و نارنگی هم خریدیم و بسمت خونه براه افتادیم چادرم رو سرم هی سُر میخورد پلاستیک میوه ها تو دستم بود به خونه که نزدیک شدیم مامان کلید رو به در انداخت مامان اول وارد خونه شد بعد من وارد شدم ناخودآگاه به عقب برگشتم دیدم از سر کوچه دوتا خانم دارن بسمت خونه ما یا همون ته کوچه میان بدو رفتم تو و درو بستم میوه هارو تو آشپز خونه گذاشتم چادرمو به جالباسی زدم که صدای زنگ بلند شد مامان گفت ملیحه جان برو در رو باز کن گفتم جواد بدو برو درو باز کن جواد برادر کوچیکم در رو باز کرد بعد با عجله اومد تو اتاق و گفت مامان یه خانمیه با تو کار داره میگه واسه امر خیر اومده ❤️

جواد گفت مامان یه خانمیه با تو کار داره میگه واسه امر خیر اومده ، یهو خانم جون گفت الهی شکر واسه ملیحه اومدن ! مامان گفت یا خدا خیر باشه چادر چیتش رو از سر جالباسی برداشت و بسمت در حیاط رفت.من گفتم وا خانم‌جون الهی شکرت دیگه واسه چیه مگه من چند سالمه بعد گوشهامو تیز کردم ببینم چی میگن که دیدم مامان تعارفشون کرد که بیان تومنم فوری رفتم تو اتاق دیگه اما حسابی گوشامو تیز کرده بودم .
مادر منوچهر اینطوری شروع کرد که والا خانم !!! ببخشید اسمتونم نمیدونم ! مامان گفت من منیژه هستم گفت خوشبختم منم طلعت هستم دخترمم طیبه اس ..مامان گفت خوشبختم از آشناییتون
طلعت خانم دوباره گفت داشتم میگفتم؛والا راستش اینه که من هشت تا پسر دارم که منوچهر ته تغاری خونمونه همشون رو زن دادم فقط مونده این آخری ! خانم‌جون خیلی با مزه گفت وا مادر چقدر هزار الله اکبر زاییدی !
جفتشون خندیدن بعد طلعت خانم گفت قربون چشات برم مادر جون بسکه شوهرم بچه دوست بود و راستش بخوای پسر دوست ! منم که دختر دوست داشتم هفت تا پسر که آوردم بعدش خدا بمن طیبه رو داد ،بعد خنده نخودی کرد و گفت منوچهرم از دستمون در رفت وگرنه دیگه تعطیلش کرده بودیم همگی خندیدن بعد طلعت خانم گفت ؛اما پسرم در عوض خیلی زرنگه کاردان ، پول در آر …یهو یه ژست غمگینی بخودش گرفت وگفت هییییی چی بگم چند وقتیه عاشق دختر شما شده هر روز میاد خونه و میگه یه دختر دیدم مثل پنجه آفتاب من همونو میخوام و بس ..
بعد طلعت گفت ننه منم دوست دارم تا زنده ام همشون برن سر خونه زندگیشون ،الحمدالله همه رفتن فقط منوچهر مونده که اگه اینم داماد کنم دیگه هیچ آرزویی ندارم
در ادامه گفت ماشالا عروسام یکی از یکی بهتر خانمتر و نجیبترن ..حالا دختر خانمت رو صدا کن ببینم دل پسر منو کی برده ؟
مامان طفلک صدا زد ملیحه مادر بیا مهمون داریم منهم که میخواستم اظهار بی اطلاعی کنم سریع موهامو یه شونه زدم و یه سنجاق سیاه به موهام زدم که آخر آرایش ما بود بعد با خجالت وارد اتاق شدم سلام کردم طلعت خانم گفت ای علیک سلام قربون این دختر خوشگل برم من عجب سلیقه ایی داشته منوچهر بلا برده ،چشم بد ازت دورباشه مادرررر
طیبه هم که اونزمان خودش یدونه دختر داشت و جوان بود سلام داد و زیر پام بلند شد من هم با خجالت کنار دستشون نشستم طلعت خانم همش تو چشام ذُل زده بود و‌چشم ازم بر نمیداشت و طیبه هم که میخواست سرحرف رو باز کنه
گفت چطوری آبجی ؟ یهو طلعت خانم گفت ما تو خونمون چیزی بعنوان زن داداش اینا نداریما همه به هم میگن آبجی ! آخه هیچکس با آبجیش بد نمیشه ❤️


بعد روکرد به خانم جون گفت دروغ میگم مادر جون؟ اونم گفت صد البته که نه .
دیگه صمیمیت از حد گذشت هرکی یه چیزی میگفت و تعریف میکرد کار به خاطره ها رسید از قدیم گفتن از دوران خواستگاری خودشون و این حرفا،و من فقط بهشون نگاه میکردم
من کلا دختر ساکت و مظلومی بودم حتی صدام هم ریز بود اصلا صوتم بلند نبود دست خودمم نبود اینطوری خلق شده بودم دیگه ،
طلعت خانم وطیبه بعد از اینکه حرفاشون تموم‌شد بلند شدند که برن موقع رفتن طلعت خانم گفت دختر قشنگم ملیحه جان از این ببعد بمن نگی مادرشوهرها من بدم میاد بمن بگو عزیز جون و خنده ریزی کرد گفت چه جونی هم بخودم گفتم !!! همه خندیدن یهو خانم جون گفت حالا بزار دختر من پسر شما رو‌ببینه ما بدونیم پسندیده یا نه ؟ اونوقت تو اسم رو خودت بزار ،طلعت خانم فوری رفت سر خانم‌جونو بوس کردو‌گفت تی بلا می سر، قربونت برم مادر معلومه که می پسنده من بچم قشنگه،اونجا بود که فهمیدم خانواده منوچهر اصالتاًشمالی هستن .وقتی رفتن خانم جون گفت منیژه ؛ما این موهارو تو‌آسیاب سفید نکردیم این خانواده باید خیلی آدمای خوبی باشن خیلیییی
مامان گفت خداکنه آخه منم همین یه دخترو دارم الهی همه سفید بخت بشن دختر منم خوشبخت بشه اونشب وقتی آقام‌ اومد خونه :خانم جون و مامان همه ماجرا رو براش تعریف کردن آقا انقدر هراس داشت منو شوهر بده که خدا میدونست زودگفت وای عجله نکنید بزارین ببینم پسره کجا کار میکنه ؟ کین ؟چیَن بعد! همینطوری نگید بیان .مامان هم گفت نه بابا خیالت راحت اگه طلعت خانم اومد میگم آدرس محل کار پسرشو بده که تو بری تحقیق ! اونوقت میگیم بیان بعد با نگرانی گفت حسین جان خوب تحقیق کنی ها یه وقت بدبخت نشه بچم
دوسه روزی گذشت طلعت خانم تنها بخونمون اومد مامان تعارفش کرد اومد تو خونه من به مامانم گفتم مامان من دیگه جلو نمیام اگه ازت پرسید من کجام بگو با محمد داداشم رفتم خرید ،طلعت خانم صداش خیلی بلند بود تا نشست گفت والا میخواستم یه وقت بگیرم که بیایم برای آشنایی !!!
مامان زود گفت نه طلعت خانم جون والا حسین آقایعنی آقامون گفتن اول باید برن‌تحقیق اگه میشه آدرس آقازادتون رو بدید اونم گفت وی با کمال میل
طلایی که‌پاکه چه منتش به خاکه !!!❤️

طلعت خانم آدرس تولیدی رو به مامان داد و خانم‌جون گفت انشاالله خیره ,مادررر یه تحقیق جزییه چیزی نیست غصه نخور نَنَه …انگار داشت بهش دلداری میداد من اونور تو اتاق از خنده روده بُر شده بودم ! بخودم میگفتم آخه عزیز جون شما این وسط چی میگی واسه خودت قربونت برم من …
طلعت خانم موقع رفتن گفت پس الهی خیر ببینی منیژه خانم اگر تحقیق کردین و خوب شنیدین تو رو خدا دیگه اجازه بدین ما زود بیایم چونکه من مریضم میدونین آخه من بر اثر زایمان زیاد قلبم بزرگ شده و زیاد نمیتونم در رفت و آمد باشم
خانم جون گفت الهی خدا شفات بده زیاد بخودت فشار نیار ..بعد گفت من از خودمون مطمئنم پس من میرم شماره تلفن میدم ولی شماهم زود خبر بدین تا با پسرم وآقامون بیایم آخه من آرزومه عروسی منوچهرمم ببینم
بنده خدا طلعت خانم بدون اینکه بگه من کجا هستم و چکار میکنم رفت وقتی رفت خانم جون گفت مثکه خیلی ملیحه رو پسندیدن منیژ!!!
آخه خانم جون گاهی وقتا به مامان میگفت منیژ …مامانم هم گفت انشاالله هرچی خیره همون بشه .شب که آقا اومد مامان آدرس رو به آقام داد که بره تحقیق فردای اونروز آقا رفته بود تحقیق و از هرکس پرسیده بود همه ازش خوبی گفته بودن آقا قَسمشون داده بودکه تو رو قران اگه آدمای بدی هستن به ما بگین آخه من دخترم خیلی مظلومه ،
یه آقایی گفته بود آقا بقدری این خانواده خوب و مظلومن که خدا میدونه ؛والله اگر از من دختر میخواستن من بهشون دخترمو میدادم آقام دیگه دلش قرص شده بود چون میگفت بقدری اون آقا مومن بود که حد نداشت وقتی آقا اومد خانم جون گفت بیا اینجا ببینم حسین جان شیری یا روباه ! آقا گفت والا مادر همه ازشون خوبی گفتن دیگه نمیدونم …
خانم جون گفت ردش کن بره دیگه پسر ! تو این دوره زمونه دختر رو باید زود رد کرد رفت زمانه بد شده ! طفلک آقا فقط بهش خیره خیره نگاه میکرد
مامان گفت پس من به مادرش میگم بیان دیگه .
فردای اونروز مامان به طلعت خانم زنگ زد و گفت که شب جمعه ما منتظر شما هستیم با آقاتون تشریف بیارید. تا مامان گوشی رو گذاشت خانم جون گفت یا امام زمان یه وقت تعارف مارف پسراش نکنی که یه اتوبوسن و ما از خنده غش کرده بودیم گفت چیه خب راست میگم .
آخ که خانم جون همه حرفاش قشنگ بود 


ما خودمون رو‌برای مهمونیه شب جمعه آماده کردیم مامان گفت ملیحه بیا بریم یه کت و دامن کرپ برات از همین کوچه برلن (همون مهران) بخرم که اونشب جلو فامیل شوهر تنت کنی حالا فکر نکنن تو شلخته ایی .
مامان به آقام گفت پول بده واسه این دختر میخوام لباس بخرم طفلک آقا که شادی میکرد گفت باشه بیا این پنج هزار تومن رو‌بگیر برو هرچی میخوای بخر ما وقتی رفتیم خرید من یک کت دامن گلبهی خریدم که از نظر خودم خیلی شیک‌بو‌د یه جوراب شلواری هم گرفتم که با لباسم جور در بیاد ،مامانم گفت یه چادر وال گل ریز هم برات بگیرم خودمم میدوزم تا چادر کهنه سرت نباشه حالا جلو قوم شوهر بَده،بعدش که به خونه رفتیم نمیدونی خانم جون چه ذوقی میکرد .مامان چادرم رو داشت میدوخت که خانم جون گفت الهی سفید بخت بشی ننه ! خودمم خوشحال بودم روز خواستگاری طلعت خانم با منوچهر و شوهرش منصور آقا به خونمون اومدن یک دسته گل کوچیک تو دست منوچهر بود یک کیک گرد کوچیک هم تو‌دست منصور آقا بود طلعت خانم هم یه چادر چیت سرش بود و هِس هِس کنان وارد خونه شد سلام که کرد گفت وای ننه چقد نفسم تنگی میکنه همه بهشون خوش آمد گفتن منهم چادرم رو سرم بود جلو رفتم سلام کردم منصورآقا با خنده گفت به به دختر قشنگ خودم ! حالت چطوره؟ با خجالت گفتم ممنونم منوچهر گل رو بدستم داد و گفت بفرمایید و آروم بهم گفت (عروس خانم زیبا ) همگی با هم تو اتاق پذیرایی ساده مون نشستیم و خانم جون گفت خوش اومدی پسرم ایشالا که پسر خوبی از آب دربیای همگی خندیدن !آقا که خیلی احترام برای خانم جون قائل بود گفت از دعای شما مادر جان ،منصورآقا که انگار از خودش خیلی خاطر جمع بود گفت خوشبختش میکنم حاج آقا ! خانم جون گفت توکل برخدا
دیگه صحبت ها بالا گرفت یکی از کار میگفت یکی از آب و هوا میگفت خلاصه تا رسیدم به اصل مطلب
منصور آقا رو به آقام کرد و گفت هر شرایطی برای دختر خانومت داری بگو ما هم سراپا گوشیم
آقا گفت والا من همین یه دختر رو دارم نمیخوام باهاش معامله کنم شرطی ندارم فقط بزارین هم ملیحه دیپلمش رو بگیره هم این دختر و پسر باهم برن بیان آشنا بشن گفت اینا همش قبول دیگه چی ؟ مهریه ؟ شیر بها ؟آقام روشو کرد به طلعت خانم و‌گفت من نمیخوام که بچه ام رو بفروشم که بخوام شیر بها بگیرم ،مهریه هم چهارده تا سکه بنام چهارده معصوم کافیه فقط میخوام پسرتون خوب باشه .خانم جون گفت حسین جان چهارده سکه خیلی هم عالیه اما تو یه دختر بیشتر نداری پسرم !
لااقل بکن پنجاه سکه ،منصور آقا گفت صبر کنید الان درستش میکنم چهارده سکه بنام چهارده معصوم❤️


منصور آقا گفت صبر کنید الان درستش میکنم چهارده سکه بنام چهارده معصوم باشه پنجاه سکه هم خودم بخاطر خانم بزرگ اضافه میکنم خوبه؟ یعنی بشه شصت وچهارسکه ،اگر حرفی نیست صلوات بفرستید.همه صلوات فرستادن و به همین راحتی در سال پنجاه و هشت من‌شیرینی خورده منوچهر شدم اونشب بعدش دیگه هی با هم تعریف میکردن و میگفتن میخندیدن یهو وسط اون حرف و خنده ها خانم جون گفت پاشین جوونا برید اون اتاق یک کم با هم حرف بزنید آخه ببینید چی از هم میخواین از همدیگه سوال بپرسین تا باهم آشنا بشین ! من صورتم سرخ شده بود و خجالت کشیدم بقدری که طلعت خانمم فهمید یهو طلعت خانم گفت ببین میگن بزرگترا جواهرن
ما هیچ کدوم عقلمون نرسید راست میگه مادر ،،،پاشو منوچ جون برو یه صحبتی با ملی جون بکن ! از طرز گفتن اسممامون از زبون طلعت خانم‌خنده ام گرفته بود ،منوچ ! ملی! …
چه زود آدمها خودمونی میشدن ،دستپاچه گفتم باشه طلعت خانم حالا میریم بعداً…با خنده گفت اولا طلعت خانم نه و عزیزجون دوماً نا فرمانی از مادرشوهرت کردی فهمیدم که خیره سری یالا پاشو ،پاشو ببینم تا غمگینم نکردی ،یالا کیجا یالا دَتر
(آخ …یک کم سکوت میکنم )ای وای چقدر طلعت خانم زن نازنینی بود
بلند شدم و بقول عزیزجون با منوچ رفتم اتاق ازش خجالت میکشیدم چادرمو و سرم محکم کردم گفت ای بابا خجالت نکش من از این ببعد شوهرتم
چادرتو بردار ببینم موهات چقدره ؟ گفتم بلنده گفت آخه تا کجاته ؟ گفتم تا کمرم
خندید گفت ماشاالله بعد گفت یه نظر حلاله یدفه بلند شد اومد سمتم ازش ترسیدم گفتم چکار داری میکنی چادرم رو آروم از سرم کشید گفت به به چه موهای قشنگی همونی هستی که میخواستم
و خیلی خودمونی گفت ملیحه جون امیدوارم بتونم خوشبختت کنم ، بعد گفت تو حرفی نداری بزنی ؟ گفتم فقط تا آخر عمرت با من رو راست باش
بگذار همیشه بهت اعتماد کنم گفت ای به چَشم من غلام حلقه به گوشِت میشم تو جون بخواه منم فقط از تو میخوام در بست مال من باشی گفتم مگه غیر از اینهم هست ؟ دوباره گفت هیچ شرطی ندارم هرجا دوست داری با زن داداشام یا طیبه برو اجازه هم نگیر اما شب که اومدم خونه شامت آماده باشه فقط بگیم و بخندیم ❤️

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malihe
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mynjsq چیست?