ملیحه 3 - اینفو
طالع بینی

ملیحه 3


به منوچهر گفتم بزار همینجا بمونیم اما تو برو مغازه بزن منم اینجا دلم خوشه …
اونم گفت باشه حالا ببینم چی میشه پاشو فعلا یه چیزی بیار بخوریم .بعد بی خیال شد
بهتون بگم از فریده دوستم که تو این سه سال شوهرش نزاشت فریده با من رفت آمد کنه و نمیدونم چرا ! ولی من گاهی میرفتم بهش سر میزدم حالا فریده هم دو باره باردار بود و از شوهرش خیلی راضی نبود میگفت خیلی بد دله و اذیتم میکنه بمن میگفت خوشبحالت هرچی باشه منوچهر مهربونه تو رو دوست داره حالا بچه دار هم میشی و کلا میخواست منو‌دلداری بده ،بگذریم ! دوسه هفته بعد از اینکه از صحبت های من و منوچهر برای رفتن از این خونه گذشته بود دیدم یکروز منوچهر ظهر بخونه اومد و با خوشحالی گفت آماده باش کم کم میخوایم از این خونه بریم انگار غم دنیا دلمو گرفت‌گفتم کجا بریم ؟ نباید با من مشورت میکردی ؟ گفت نه بابا جای غریبه نیس میریم طبقه دوم خونه آبجی طیبه !
با شنیدن اسم آبجی طیبه یه جوری شدم گفتم وای درسته که اون خیلی مهربونه اما من‌ پر از ایرادم سختمه باهاش زندگی کنم ،گفت بهونه نیار که دیگه صحبت کردم گفته ماهی صدهزار تومن باید اجاره بدید گفتم وای صدهزارتومن چه خبره ؟
گفت مگه چیه پول دارم و اونجا هم نزدیک صد متره
نوسازه ،گفتم چی بگم دلم نمیخواد بیام اما باشه
عصر رفتم بالا خونه زهرا خانم کلی گریه کردم اونم طفلک گریه میکرد گفتم چکارکنم زهراخانم دیگه منوچهر یک کلامه و میخواد منو ببره گفت ملیحه جان گریه نکن منم خیلی بهت عادت کردم اما برو نزار که خدای نکرده شوهرت ناراحت بشه منم میام کمکت.بعد باهم رفتیم پایین گفت بیا بریم از سر کوچه کارتن بگیریم وچینی هاتو توی روزنامه بپیچیم و جمع کنیم و همینکارم کردیم تا آخر شب که منوچهر اومد من خیلی با زهرا خانم اسباب جمع کرده بودم منوچهر بادیدن وسیله ها گفت آفرین چه سرعت عملی ! گفتم نخیر اگر زهرا خانم نبودمن همچین عُرضه ایی نداشتم .خلاصه دوسه روزی طول کشید تا من کل وسایلمو جمع کردم و به مامان گفتم روز اسباب کشی بیاد کمک من .اینم بگم که زهرا خانم تلفن داشت و من میرفتم خونه زهراخانم و به مامانم زنگ میزدم بلاخره روز رفتنم فرارسید ❤️


منوچهر اونروز سر کار نرفت مامان هم غذای خانم جون رو آماده کرده بود و صبح زود به کمکم اومده بود طلعت خانم هم با مهین اومده بودن خونمون که مثلا مارو بدرقه کنن ،یهو زهرا خانم از پله ها پایین اومد رضا تو بغلش بود تا منو دید گفت ملیحه جون رفتی بعد زد زیر گریه منم بغلش کردم گفتم چه کنم دست من نبودکه بمونم یا برم قسمتم این بود هردومون گریه میکردیم حتی مامان هم گریه میکرد بعد زهرا خانم گفت حلالم کنید مامان به زهرا خانم گفت ما از چشممامون بدی دیدیم اما از شما بدی ندیدیم تو دلم غوغا بودوسیله هام به ماشین بار منتقل شد و وقتی تموم شد یه نگاهی به دور و برم انداختم و یاد تمام خاطراتم افتادم .خوب بد همه چی گذشت چادرم رو سرم کردم و از در خونه بیرون آمدم زهرا خانم کاسه آبی پشت سرم ریخت بهش خندیدم گفتم منکه نمیرم سفر که بخوام برگردم گفت انشاالله بسلامتی بری اما من نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه ! سوارماشین خودمون‌شدم و بخونه آبجی طیبه رفتم نمیدونم چرا خوشحال نبودم دلم برای خونه کوچیک و بی امکانات زهرا خانم تنگ شد جایی که فقط توش خوش بودیم و خندیدیم بماند که زهرا خانم چقدر منو یواشکی دکتر بردو همیشه به بارداریم خوش بین بود .با ورودمون بخونه آبجی طیبه همه چی بخوبی پیش میرفت حالا جام بزرگتر شده بود دو تا اتاق خواب و سالن پذیرایی داشتم اما دل خوشیم کم بود طیبه خودش بچه داشت یه دخترو پسر داشت و حسابی با دخترش مشغول درس خوندن بود مثل یک معلم خصوصی به دخترش درس‌میداد.خونه خودش طبقه اول بود و من طبقه دوم بودم
من همه وسیله هامو‌ با کمک مامان چیدم، من تو بیشتر کارها تنها بودم بودم
منوچهر هم با وجود هفت تا برادر تنها بود همشون سرکار بودن مامان تاشب پیشم موند و شب به منوچهر گفت پسرم دیگه منو ببر خونمون .خانم جون هم تنهاس ،پیرشده و بهانه گیر
شب که شد مامان هم رفت من تنها موندم دیگه کسی نبود دوباره بیقراری کردم.بلاخره روزگار میگذشت و‌منتظر هیچکس نمی موند .یکهفته گذشت خوب که خونرو چیده بودم یک روز دیدم دیدم غروب بود منوچهر زنگ زد گفت ملیحه آماده باش بیام ببرمت بیرون ،شام هم درست نکن مهمونی من هستی منهم خوشحال بلند شدم ته آرایشی کردم ومنتظر منوچهر موندم
اینم بگم این خونمون تلفن داشتیم ومن در انتظار منوچهر بودم که بیادو بریم بیرون


خیلی منتظرمنوچهر بودم اما نیومد کم کم دلم شور افتاد بلند شدم زنگ زدم تولیدی اما اونجا هم کسی جوابگو نبود دیگه نمیدونستم چکار کنم طیبه هم اونطور نبود که بیاد پیش من ! بخودم میگفتم صد رحمت به زهرا خانم باز از پی دلم بالا میرفت
کاش الانم اونجا بودم قربون صد تا غریبه ،
اونشب انقدر امید داشتم منوچهر میاد منو میبره بیرون که با چادر آماده روی مبل نشسته بودم
دیگه ساعت از یازده گذشت که دیدم زنگ میزنن سراسیمه گوشی اف اف رو برداشتم با عجله گفتم کیه ؟ منوچهر گفت مَلی منم باز کن فوری دکمه در باز کن رو زدم منوچهر اومد بالا با دیدن سرو وضع آشفته اش شوکه شدم گفتم یا خدا چی شده ؟ گفت مَلی بدبخت شدم تمام دارو ندارم سوخت
تولیدی آتیش گرفت محکم روی دستم کوبیدم گفتم ای داد بیداد چرا ؟گفت اصلا علتش رو نفهمیدم اما هم من هم دوستم بدبخت شدیم .منوچهر تمام لباسای تنش سوخته بود صورتش دود زده بود موهاش کز خورده بود
گفتم برو‌تو حموم نظافت کن بیا ببینم چکار میکنیم .لباسهای منوچهر رو دور انداختم ویکدست لباس پشت در حموم گذاشتم و بسرعت یه نیمرو درست کردم تا منوچهر از حموم بیرون بیاد اما وقتی از حموم اومد بیرون مثل یک زن شروع کرد به گریه کردن گفتم منوچهر بس کن تو مردی ،جوونی ، اینکارها چیه ؟ اما خودمم بغضم گرفته بود خودمم از خود بیخود شدم و اشکم اومد گفتم ما هردو با هم دوباره زندگی رو میسازیم .
منوچهر خیلی مهربانانه گفت الهی بمیرم برات ملیحه چقدر ملاحظه منو کردی چقدر زنیت کردی اما یک شبه به باد رفت گفتم میسازیم ! دوباره همه چیز رو از نو میسازیم ! گفت مرده شور پا قدم این خونه نوساز رو ببرن .قربون خونه فسقلی زهرا خانم
چقدر روزی دار بود بخدا ملیحه میرم می افتم پای زهرا خانم تا برگردیم تو همون خونه و دوباره از نو شروع کنیم گفتم وای نه منوچهر دیگه ما از اونجا بیرون اومدیم زشته
گفت هیچم زشت نیس .منوچهر شدیداً به پا قدم معتقد بود❤️


منوچهر فردای اون روز به خونه زهرا خانم رفته بود و گفته بودزهراخانم خونتون رو اجاره دادین یا نه؟ اونم گفته بود نه والا سپردیم بنگاه تا ببینیم چی میشه ! منوچهرهم گفته بود نه تو رو‌خدا اجاره ندین ما دوباره خودمون میخواهیم به همین خونه برگردیم .زهرا خانم گفته بود شوخی میکنی یا راست میگی؟ منوچهر هم گفته بود تا بحال انقدر جدی نگفتم ،بعدش منوچهر تمام اتفاقاتی که تو این چند وقت افتاده بود رو برای زهرا خانم گفته بود و اونم گفته بود فدای سرتون درست میشه فقط بیاین که منم دارم برای ملیحه دق میکنم من دوباره اسباب هامو جمع کردم ومامانم رو صدا زدم بیاد خونمون و دوباره به خونه زهرا خانم‌رفتیم
خواهر شوهرم اصلا نگفت چرا میرید چون اخلاق منوچهر رو میدونست و براش هم بود ونبود ما تو اون خونه مهم نبود طیبه خوب بود ولی اخلاق خاص خودشو داشت وقتی اسبابهامو دوباره بردم تو اون خونه کوچک انگار بهشت رو بمن دادن زهرا خانم‌ اومد تو بغلم گرفتم بوسیدمش و گفتم دیدی چه بدبخت شدم همه چیمون از دستم رفت گفت عیب نداره همینکه شوهرت سالمه برو خدا رو شکر کن دوباره وسایلمو چیدم مامان شبش رفت خونشون .انگار تمام آرامش من تو این خونه بود دوباره صبح ها می رفتم رضا رو می آوردم پایین بهش خوراکی میدادم بغلم میکردم و میگفتم خدایا شکرت کاش این بچه مال من‌بود .اما صلاحم به بچه دار شدن نبود .روزها میگذشتن منوچهر دوباره از نو شروع کرد وعجب پاقدمی داشت خونه زهراخانم !
دوباره تولیدی راه افتاد و ما دوباره وضع مالیمون مثل روز اول شد شاید هم بهتر از قبل
منوچهر میگفت ملیحه دلم میخواد یه خونه بخرم ولی نمیخرم می ترسم از اینجا برم دوباره اتفاقات بدی برام بیفته همون میرم مغازه اجاره میکنم و از تولید خودمون رو‌میفروشم .بعد با حسین شریکش رفتن یه مغازه اجاره کردن تو همون کوچه مهران و شروع کردن به لباس زنونه و بچگانه فروختن
دیگه انقدر کار منوچهر خوب شده بود که ما می تونستیم خونه بخریم یکسال گذشت و ما از ازدواجمون چهار سال گذشت ،یکروز وقتی منوچهر اومد خونه گفت ملیحه کاش یه خونه بخریم اما من شروع کردم به گریه کردن گفتم که من نمیام
بزار یکسال دیگه هم اینجا بمونیم❤️


منوچهر با شوخی گفت خدا خفه ات کنه ملیحه ،کم منه بدبخت عقیده به این چیزها دارم حالا تو هم میگی نریم منم به دلم بد میاد باشه، یکسال دیگه هم اینجا میمونیم پول بیشتری جمع میکنم اما صد در صد سال دیگه از اینجا میریم .ما دوباره موضوع موندمون رو‌به زهرا خانم گوشزد کردیم و اونم استقبال کرد.
یکروز تو خونه بودم که برادرم محمد اومد خونمون گفت ملیحه ، خانم جون حالش خوب نیس مامان گفته زود بیا، منم به منوچهر زنگ زدم و گفتم خانم جون حالش بدشده من‌با محمد میرم .وقتی وارد خونه شدم خانم جون دراز به دراز افتاده بود رنگش مثل گچ شده بود جواد برادرم رفته بود آقام رو خبر کرده بود مامان و آقام دوتایی بالا سرخانم جون‌ بودن اما خانم جون مثل مرده افتاده بود .
مامان میگفت ظهر که خانم رفت وضو بگیره هی میگفته منیژ نفسم تنگی میکنه انگار سنگینم سرم گیجه ،بعد که ناهارشو خورد رفت خوابید ولی تا بلند شدیهو افتاد رو زمین .
آقام زنگ زد اورژانس اومد خانم جون رو معاینه کرد و‌گفت باید سریع ببریمش بیمارستان خانم جون منتقل شد بیمارستان و تو آی سی یو‌بستری شده بود
چون گفتن سکته مغزی کرده اما دوروز بعد از دنیا رفت و مارو تنها گذاشت مامانم خیلی برای خانم جون ناراحت شد میگفت درسته مادرشوهرم بود اما من بهش عادت کرده بودم و در کل زن بدی نبود .
هممون تو غم بودیم آقام از همه بدتر بود آخه خانم جون خیلی آقامو دوست داشت .این اولین داغی بود که من دیدم و برام خیلی سنگین بود همیشه آدمهای پیر برکت و نعمت یک خونه هستن .
زندگی ما ادامه داشت و من هم در خونه کوچکم خوشحالترین بودم که همسر خوب و مهربونی دارم
رابطه من با زهرا خانم هرروز صمیمی تر میشد حالا زینب دخترش دوازده ساله شده بود و رضا پسرش هم نزدیک به هفت سالش بود دیگه بچه هاش بزرگ شده بودن اما هیچ وقت بمن نگفت که خونه ام رو لازم دارم منوچهر در صدد این بود که برامون خونه بخره با اینکه ما اجاره چندانی نمیدادیم یکروز غروب با زهرا خانم تو حیاط یه فرش پهن کرده بودیم و جلو باغچه کوچولوش که یک درخت آلبالو داشت نشسته بودیم داشتیم چایی میخوردیم که منوچهر با خوشحالی اومد وگفت ملیحه یه خونه همین نزدیکیها قولنامه کردم البته آپارتمان خونه که نه !
منو زهرا خانم یهو جا خوردیم گفتم چه یه دفه بدون اینکه بمن بگی رفتی قولنامه کردی ؟ منوچهر گفت نترس بابا نزدیک زهرا خانم هستیم خونه همین نزدیکی هاست دو کوچه پایین تر !یجوری دلم گرفت که میخواستم گریه کنم .اما زهرا خانم با سیاست خاص خودش گفت ملیحه جان دیگه برو ❤️

زهرا خانم با سیاست خاص خودش گفت ملیحه جان دیگه برو سر خونه زندگی خودت ،چون دیگه جای منم کوچیک شده بچه ها بزرگ شدن اینها هم احتیاج به اتاق جداگانه دارن و اونجا بود که دیگه آهم سرد شد و هیچی نگفتم و فهمیدم که دیگه باید از این خونه برم .دوباره شروع کردم به جمع آوری وسیله هام و مادرمظلومم برای کمک به خونمون اومد وسایلمو جمع کردم تو اون روزها دوباره مهین جاریم بارداربود وقتی داشتم کارهامو میکردم با شرمندگی گفت ببخش ملیحه جان من نمیتونم کمکت کنم گفتم نه مهین جون تو به بچه هات برس مادرم هست و کمکم میکنه .
مامان بعد از مرگ خانم جون احساس تنهایی میکرد همیشه میگفت چقدر خوب بود که خانم جون کنارم بود ،حالا با رفتنش منم انگار دیگه حوصله ندارم
خلاصه من دیگه برای همیشه از خونه زهرا خانم رفتم و بعدها فهمیدم اون به خواست منوچهر بمن گفته که منم دیگه بچه هام بزرگ شدند و خونمو لازم دارم .
آپارتمانی که منوچهر خریده بود شصت متر بود یه خونه نسبتا کوچیک بود ولی همه چیز دور وبرم بود دیگه آشپزخونه ام کنار حیاط نبود و حسابی راحت بودم انگار فقط زهرا خانم رو کم داشتم
اونجا همش در حال خندیدن و تعریف کردن بودیم
دلم خوش بود و بهش گفتم که در اولین فرصت باید به خونه ما بیای واونم بهم قول داده بود که حتما به خونمون میاد .،
تو اون خونه غریب بودم انگار هیچکس جای زهرا خانم رو برام پر نمیکرد منوچهر سخت مشغول کار بود منهم بی توقع زندگی میکردم همش میگفتم بزار منوچهر پولهاشو جمع کنه وضع مالیش خوب بشه
من چیزی نخرم چیزی نپوشم و….
روزها گذشتن من یا میرفتم خونه مامانم یا خونه مادرشوهرم ..ضمن اینکه مادرشوهرم مریض بود و همیشه از قلبش شاکی بود یکروز زهرا خانم با بچه هاش به خونمون اومد و برام منزل مبارکی آورده بود اونروز بهم گفت که بخدا به خواست منوچهر بهت گفتم برو گفتم عیب نداره بلاخره چی ؟ آخرش منم باید میرفتم اونم گفت اتفاقا منهم دیگه از اون خونه خسته شدم منم میخوام برم یه آپارتمان بزرگ بخرم
من بهش گفتم شماره تلفن منو داشته باش که هروقت از اونجا رفتی گمت نکنم .
از رفتن من از خونه زهرا خانم یکسال گذشت .واز زندگی با منوچهر شیش سال گذشته بود یکروز که صبح از خواب بیدار شدم احساس کردم حالت تهوع دارم فکر کردم سردیم شده بلند شدم چایی نبات خوردم اما این حالت ولم نمیکرد تا شب این حالت رو داشتم شب که منوچهر اومد گفتم من خیلی حالم بده منو ببر دکتر❤️


شبانه به بیمارستان نزدیک خونمون رفتیم دکتر تا منو معاینه کرد گفت خانم بار دار نیستی ؟منوچهر نگاهی بمن انداخت و گفت نه آقای دکتر ایشون باردار نمیشن .دکتر گفت آخه فشارش و وضعیت عمومیش خیلی بد نیست اما من آزمایش مینویسم و اگر مشکلی نداشت دارو میدم. همون موقع آزمایش خون ازم گرفتن چون گفتن خون، سریعتر و مطمئن ترین آزمایش هست من و منوچهر بعداز اینکه آزمایش رو که دادم گفتیم ما میریم یکساعت دیگه برمیگردیم منوچهر گفت ملیحه بهتره بریم خیابون یه قدمی بزنیم از انتظار بهتره اما من گفتم حوصله راه رفتن ندارم بریم تو ماشین و‌منتظر جواب آزمایش باشیم بعد گفتم منوچهر بنده خدا چقدر این دکتر دلش خوشه فکر میکنه من باردارم اونم خندید و گفت اون چه میدونه که تو بچه دار نمیشی بعد گفتم بهتره تو بری وجواب آزمایش منو بگیری منوچهر رفت ده دقیقه طول کشید نیومد. در ماشین رو باز کردم که برم پیش منوچهر که دیدم داره از تو بیمارستان بسرعت میاد پیش من ،باور کنید با چشمای خیس از اشک بسمتم دویدو گفت ملیحه جان تو حامله ایی
گفتم خب خوشحال شدم اذیت نکن
گفت بخدا راست میگم به امام حسین گفت خانمت بارداره گفتم منوچهر شوخی نکن گفت بدو بریم پیشش تا خودش بهت همه چیز رو توضیح بده
باعجله رفتم پیش دکتر ؛گفت دیدی خانم گفتم امکان بارداری هست اما شما گفتی من بچه دار نمیشم بهم گفت شما دارو نیاز نداری ولی باید بری دکتر وتحت نظر دکتر زنان باشی .
اصلا باورم نمیشد شوکه شده بودم نمیدونستم اول به کی خبر بدم دیر وقت بود تا صبح از خوشحالیم بیداربودم اول کاری که کردم بمامانم زنگ زدم مامان از خوشحالی اشک شوق میریخت و خدارو شکر میکرد بعد به خانواده منوچهر گفتم و اونها هم سراز پا نمیشناختن آقام اونروز تو مغازه شیرینی پخش کرده بود و همه یه جورایی خوشحال بودن
روزها میگذشتن کم کم شکم تخت و صاف من برآمده شد منوچهر هر روز خوشحال از سر کار می اومد خونه میگفت خدایا دیگه چی میخواستم از این بهتر خونه خریدم ماشین خریدم مغازه اجاره کردم تولیدی که دارم زنمم که حامله اس دیگه نمیدونم چه جوری باید شکر کنم .بعد رو کرد بمن و گفت دیدی چه خونه قدم داری بود؟ منم خوشحال بودم میگفتم خب خدارو شکر کن دیگه انقدر به زبونت نیارچشم میخوری ها!
خانم جون همیشه میگفت همیشه خود آدم بیشتر به زندگیش زبون میاد تا دیگران ،بعد منوچهر میگفت نه بابا این چه حرفیه .خلاصه
ماههابه سرعت برق باد میگذشتن من تحت نظر دکتر بودم منوچهر خودش برای بچمون لباس و اسباب بازی میگرفت میگفت پدرت گناه داره من خودم وضع مالیم خوبه نمیخوام اون چیزی بخره ❤️


منوچهر خودش برای بچمون لباس و اسباب بازی میگرفت میگفت پدرت گناه داره من خودم وضع مالیم خوبه نمیخوام اون چیزی بخره اما مامان بهش گوش نکرد ویه سیسمونی در حد خودش برام تهیه کرد و فرستاد خونمون.
اون موقع رسم بود و من همرو‌دعوت کردم تا سیسمونیم رو ببینن فریده دوستمم دعوت کردم اونم دوتا پسر داشت روز سیسمونی چنان دلمو جلو میدادم و بی هیچ‌دلیلی ادای آدم سنگینا رو در میاوردم که جلب توجه کنم همه میگفتن ملیحه ماه های آخر سختته نه؟ منم الکی میگفتم خیلی اصلا نمی دونید چه سختی میکشم ،دروغ میگفتم خیلی هم سختم نبود میخواستم جلب توجه کنم
مامان میگفت ملیحه دیگه حالا که پا بماهی من حواسم به تلفن هست هر وقت دردت گرفت منوچهر رو بفرست دنبالم تا بریم بیمارستان .همه از سیسمونی بچمون خوششون اومده بود .درسته که منوچهر تو تولیدی کار میکرداما یک عالمه لباس خارجی و اسباب بازی خریده بود که همشون گرون قیمت بودن البته به زمان خودمون !
مامان یک‌ساک برام آماده کرده بودکه همه چیزهای لازم توش بود روزها که بیکار بودم بارها و بارها ساک رو میریختم بیرون از اول میچیدم با خودم هی میگفتم مادر به قربونت بره کی میای خونه که خودم بغلت کنم شیرت بدم بعدش دوباره ‌لباسها رو کوچولو کوچولو تا میکردم و میزاشتم تو ساک
همه چیز آماده و مرتب بود .نُه ماهگی هم به پایان رسید و من بقول مادر شوهرم هفت ساله مرادم را در یک روز بهاری بدنیا آوردم اونروز تو خونه بودم که دردهام شروع شدن اول فکر نمیکردم درد زایمان باشه اما هر لحظه درهام بیشترو‌بیشتر میشد کم کم ترس برم داشت و زنگ زدم به مامانم گفتم مامان فکر میکنم درد زایمانم شروع شده هرچه زودتر بیا ،مامان مثل برق باد خودشو بهم رسوند با دم کرده گل گاو زبان و‌شربت زعفران به استقبالم اومد بعد هی صلوات میفرستاد و‌میگفت طاقت بیار دخترم اما من دیگه میخواستم زمین رو چنگ بزنم
گفتم مامان زنگ بزن منوچهر بیاد مارو ببره بیمارستان دیگه طاقت ندارم منوچهر بلافاصله به خونه اومد و منو به بیمارستان نجمیه برد بی تاب و بی طاقت به بخش زایمان منتقل شدم انقدر مظلوم بودم که جیکم در نمی اومدخانم دکتر بالای سرم آماده شد و‌گفت تو باید بخودت کمک کنی تا بتونی زایمان طبیعی و راحتی داشته باشی.اما من فقط دستم رو روی دهنم میزاشتم‌و ناله ریزی ازم بیرون می اومد دردهای آخر امانم رو بریده بود خانم دکتر دائم میگفت ملیحه زور بزن که آخراشه ! و من در آخرین دردم فریاد زدم یا حسین به دادم برس انگار استخونام خورد شدن و صدای گریه بچه منو بخودم آورد❤️


از فشار دردی که روم بود گریه کردم و گفتم ای خدا شکرت …
دکتر بچه ام رو روی شکمم انداخت و گفت مبارکت باشه هفت ساله مرادت هم بدنیا اومد تو لایق این پسر زیبا بودی …وای که اسم پسر چقدر برام قشنگ بود بله پسرم امیر حسین سال شصت و شیش بعد از هفت سال بدنیا اومد و من با اینکه اسم آقام حسین بود بهش گفتم آقاجان اگر شما راضی هستی من اسم بچه رو حسین بزارم
آقاجان مظلوم و بی سر زبونم گفت هرچی دوست داری بزار من خوشحالم میشم .
تو اون روزها انگار من ملکه ایی بودم که یه تاج روی سرم بود و احساس میکردم تمام دنیا مال من شده منوچهر که دیگه نگو ؛از خوشحالی سر از پا نمیشناخت هفت روز تو خونمون مهمون می اومد و میرفت مادرشوهرم و منصور اقا پدرشوهرم برام یه النگوی پهن گرفته بودن و خوشحالیشون رو اینجوری ابراز میکردن و میگفتن تو هیچی کم نداشتی اِلااین بچه که دیگه زندگیت تکمیل شد خودمم همین حس رو داشتم و دیگه میگفتم من تو زندگیم چه غم دارم ،
من حموم زایمون گرفتم همه رو دعوت کردم زهرا خانم هم با بچه هاش اومدن اونروز بهم گفت منهم از اون خونه کوچولوم دیگه دارم میرم البته کمی از محل قبلیش دور میشد اما آپارتمان بزرگ خریده بود نمیدونین چقدر برام شادی میکرد .
بعد از ده روز مامان بخونشون رفت و من موندم و‌بچه داری فرشته ایی که ساعتها باهاش تنها بودم وحسابی سرم رو گرم میکرد منوچهر هم‌حسابی مشغول کارو کاسبیش بود دیگه زندگی منهم عادی بود تا اینکه یکروز تو خونه بودم که دیدم در میزنن برادر شوهرم اومد خونمون و گفت یالا ملیحه آماده شو بریم خونه مامان طلعت گفتم چرا چی ده گفت مامان حالش بد شده ، امیر حسین رو بغل کردم و با برادر شوهرم بخونشون رفتم.طلعت خانم دراز ب دراز افتاده بود و دکترا بالای سرش بودن اما طلعت خانم حرکتی نداشت مهین گریه میکردو میگفت خاله جان خاله جان مبادا طوریت بشه آخه مهین واقعا خانم جان رو دوست داشت دکترها گفتن باید به بیمارستان منتقل بشه مهین با طلعت خانم رفت وبچه هاش رو بمن سپرد.همه ناراحت بودن و گریه میکردن حالا من مونده بودم خونه با چهار تا بچه که نمیدونستم باهاشون چکار بکنم پدرشوهرم هم با مهین رفت و من مواظب بچه ها بودم
طلعت خانم بستری شد و بناچار مهین باید پیشش می موند و من شدم لَله چهارتا بچه تا مهین بتونه مادرشوهرم رو نگهداری کنه 


روزهای رفتن مهین به بیمارستان تکراری شده بود
بچه هاش دعوا میکردن و تو سرو کله هم میزدن یکبار پسر کوچیکش افتاد روشکم امیرحسین ،چنان جیغی زدم که پسرش از ترس ادرارش زیرش رفت خودم دلم براش سوخت بوسش کردم وشلوارشو عوض کردم امیر حسین رو بغل کردم ودیدم الحمدالله طوریش نشده فورا زنگ زدم منوچهر گفتم من دیگه نمیتونم
از پس بچه های مهین بربیام بابا جان بگو جاری های دیگه بیان از من بی سرزبونتر گیر نیاوردن ؟ همشون فقط میرن بیمارستان سر میزنن میرن خونه هاشون.
از اون‌ببعد جاریهام نوبتی می اومدن و بچه های مهین رو نگه میداشتن و مهین بیچاره دربست در اختیار طلعت خانم بود بلاخره طلعت خانم از بیمارستان مرخص شد اما متاسفانه زبانش کار نمیکرد یعنی نمی تونست حرف بزنه ! طلعت خانم سکته مغزی کرده بود و خیلی همه از این موضوع متأثر شدند .وقتی به خونه اومد هر بار یکی از ماها به کمک مهین می رفتیم اصلا تحمل دسته جمعی مارو نداشت حرف که نمی تونست بزنه همه چیز رو با بی زبونی میگفت یا به حالت نوشتن روی فرش یا دیوار می نوشت که خیلی مفهوم نبود بیشتر گریه میکرد و ماهمه خدارو شکر میکردیم که حداقل می تونست دستشویی بره اما مهینِ بیچاره پیر شد یکسال گذشت وضعیت طلعت خانم همونطور بود صبح تا شب یک گوشه نشسته بود ودستهاش هم جون نداشت حتی غذا بخوره بعضی وقتا مهین غذارو تو دهنش میزاشت تا از گرسنگی تلف نشه وگرنه خودش چیزی نمیخوردامیرحسین تو اوج شیرینی و بامزه گیش بودمنوچهر هم همش به دنبال پول بود که کارش هرروز بهتر بشه من ناخواسته برای بار دوم حامله شدم قربون حکمت خدا برم که هیچ چیز دست ما بندگانش نیست هم خوشحال بودم هم میترسیدم از پسش برنیام وقتی به منوچهر گفتم برای بار دوم بچه دار شدم خوشحال شدو گفت امیدوارم قدمش خیر باشه بزار بیاد خوش اومد نعمت خداونده ! یادته برای داشتن بچه لَه لَه میزدیم چی داریم بکنیم بجز شکر خداوند .منهم با این موضوع کنار اومدم گفتم خدا خودش خواسته ،حالا فکرش رو بکنید روزهای اول بارداری با کودکی که یکساله شده وهمش احتیاج به مادر و بغل داره من باید به اونهم میرسیدم اما با جون و دل قبول کردم روزهای سخت بارداری با شکمی بزرگ و بچه ای تُخس و نوپا گذشتن یکروز منوچهر اومد با خنده و خوشحالی گفت ملیحه یه مغازه کوچک تو کوچه مهران خریدم
من زن ساده و بی توقعی بودم خیلی خرج تراش و هزینه بَر نبودم و همیشه اقتصادی فکر میکردم و برای همین بود که منوچهر تند تند صاحب همه چیز شد و‌من حتی انتظار یک‌سفر هم نداشتم❤️


خوشحال از این موضوع گفتم الهی شکر اینهم پا قدم بچه دوم !منوچهر هم با خوشحالی میگفت الهی قربون بچه هام برم یکی از یکی خوش روزی تر بعد گفت فقط یک مشکلی هست گفتم چی گفت فروشنده ندارم باید یکنفر رو استخدام کنم که به مغازه برسه خودم به تولیدی ! بعدگفت کاش آگهی بزنم روزنامه !گفتم آره خوب کاری میکنی ..منوچهر وقتی مغازه رو راه اندازی کرد و پر از جنس تولیدی خودش و دیگران کرد اگهی استخدام زد و یکروز با خوشحالی گفت مَلی فروشنده رو هم استخدام کردم گفتم خب دیگه مبارکت باشه همه چی جور شد اونم گفت یه دختر استخدام کردم نمیدونم از پسش برمیاد یا نه ؟ گفتم چرا دختر ؟ گفت آخه وقتی زنگزد گفت خیلی احتیاج به پولش دارم دیگه دلم نیومد ..
منم سرم رو به علامت تایید تکون دادم و اونم دیگه تمومش کرد .مامان گاهی می اومد وامیرحسین رو پیش خودش میبردمنم گاهی کمک مهین میرفتم منوچهر هم سرگرم مغازه داری وتولیدیش بود .
سال شصت هشت بود که منهم نُه ماهم تمام شده بود شکمم بزرگتر ازبارداری قبلیم بود واقعا دیگه بارداریم سخت بود و فکر میکردم ضعیفتر شدم
یکشب که میخواستم بخوابم درد زایمانم شروع شد و‌دوباره همان کارهای همیشگی مادرم رو صدازدم و امیرحسین رو پیش آقاجانم گذاشتیم و با منوچهر به بیمارستان رفتیم دردهای زایمان امانم نمیدادن
ومن چه صبورانه درد میکشیدم بلاخره دختر پاییزی منهم بدنیا اومد دختر زیبا که دل همه پرستارهارو برده بود منوچهر هم رو پاهاش بند نبود بشوخی میگفت خُب خدا خواست ما هم طعم دختر دار شدن رو بچشیم و ما هم پدر زن بشیم بعد سر به سر مامان میزاشت که تازه دارم قدر شما رومیدونم
مامان هم میخندید ،اونروزها هیچ وقت از یادم نمیره خنده رو لبهای هممون نقش می بست
منصور آقا پدرشوهرم سربسرم میزاشت ومیگفت
به به حالا سر بچه باز شده خدا کنه ادامه داشته باشه مثل خودم هفت تا بچه بیاری
بیچاره طلعت خانم وقتی دخترم رودید همش از خودش صدا در می اورد یه چیزی شبیه اینکه فقط میگفت اوممممم و منهم صورتش رو می بوسیدم آخه اون هیچ وقت منو اذیت نکرده بود ٫ نه من بلکه هیچکدام از ما جاری ها ازدستش ناراحت نبودیم ساناز دخترم عزیز دل من و منوچهر شد روزها میگذشتن و بچه هام روز به روز بزرگتر میشدن ❤️


گاهی دیدن طلعت خانم دل هممون رو به درد می آورد نمیتونست حرف بزنه سختش بود مهین بیچاره از جمع و جور کردن طلعت خانم تا حموم کردنش خسته شده بود اما خم به ابروش نمی آورد و چقدر صبور بود این دختر …
حالا امیرحسین چهار ساله شده بود و ساناز دوساله .تو این دوسال اتفاق خاصی نبود همه زندگی عادی خودمون رو داشتیم تا اینکه یکروز که منوچهر بخونه اومد دیدم حوصله نداره من بشوخی گفتم چطوری مرد خسته نباشی امروز غذای مورد علاقه ات رو درست کردم و بعد دستم رو روی شونه اش گذاشتم که یهو دیدم دستم‌ پرت کرد کنار و گفت ول کن بابا حوصله ندارم .گفتم چیزی شده منوچهر ؟ اتفاقی واسه مغازه یا تولیدی افتاده ؟ گفت توهم که عین جغد شوم فقط منتظری من خسارت ببینم
گفتم من ؟ خدانکنه مگر آدم زندگی خودش رو دوست نداره که بخواد از بین بره ؟ یهو گفت زندگی خودت میشه بگی نقش تو توی این زندگی چی بوده ؟
اصلا از حرفاش سر در نمی آوردم گفتم منوچهر جان مشکلیه بمن بگو ! گفت اوف به تو بگم
تو برو مشکل خودتو حل کن .
تا بحال نشده بود که منوچهر بمن بی احترامی کنه همیشه خوب و خوش بودیم .غذا رو آماده کردم و روی میز چیدم گفتم بیا قیمه بادمجون درست کردم همونی که دوست داری ،با بی میلی صندلی رو عقب کشید و دولقمه هم نخورد و زود کشید کنار
گفتم عه چرا نخوردی ؟ گفت به تو هم باید تو ضیح بدم ؟ اصلا سر از کارهاش در نمیاوردم
امیر حسین بسمتش رفت و بازبون شیرینش گفت بابا ماشینمو ببین ! اما منوچهر گفت برو بغل مامانت ببینم و بسرعت بسمت اتاق خواب رفت و گفت خیلی خوابم میاد در اتاق رو ببند بچه هاتو بخوابون دیگه داشتم شک میکردم وجودم پر شد از شک و کینه ! با خودم فکر میکردم کجای کارم اشتباه بوده اما چیزی یادم نمی اومد به آرومی ظرفها رو تو سینک قرار دادم و بچه هامو بغل کردم یکی روپام خوابوندم یکی هم نشسته تو بغلم گرفتم خودمو تکون میدادم تا بچه ها بخوابن اما اشکام همینطور روی گونه ام می افتاد اونروز اولین روز نا سازگاری منوچهر با من بود فردای اونروز صبحانه نخورده از خونه خارج شد من و دوتا بچه هام تنها شدیم . رفتم جلو آینه چنگی به موهام زدم گفتم اَه چرا من از خودم دست کشیدم ‌بهتره برم یه مویی رنگ کنم یه اصلاح برم صورتم پراز موشده یه نگاه به بچه هام انداختم و زنگ زدم به منوچهر ،دوتا بوق که خورد دیدم دختر فروشنده با خنده گفت الو بفرمایید گفتم میشه گوشی رو بدین منوچهر گفت شماااا.گفتم من خانمش هستم دختره گفت صبر کن الان میدم بهش .منوچهر بیا باتو کار دارن
از طرز صدا کردنش بدم اومدبه چه حقی منوچهر رو با اسم کوچیک صدا میزد


منوچهر گوشی رو گرفت گفت چیه گفتم چیه ؟ بگو بله این کلمه بی ادبیه ، گفت خب زودتر بگو‌بله ! گفتم من دارم میرم آرایشگاه ساناز رو میبرم اما امیرحسین رو میدم عزیزجون نگهداره تا من بیام خیلی معمولی و بی ادبانه گفت خب بمن چه برو دیگه گفتن نداره، بعد بحالت غیرتی گفت پول مول داری گفتم آره دارم و قطع کردم اما یه جوری شدم دلم انگار شور میزد .
امیر حسین رو به مهین دادم و گفتم عزیرجون میدونم توان نداری ولی چشمت به امیرحسین باشه
بیچاره طلعت گفت اوم !! بو ،،یعنی برو من رفتم آرایشگاه و خانم آرایشگر گفت موهاتو مصری میزنم بعدم بگو چه رنگی میخوای گفتم یه چیزی که تغییر کنم گفت پوستت سفیده برات زیتونی میکنم گفتم میخوای بور کنم ؟ گفت هرچی میلته !وشروع کرد به کوتاه کردن موهام بماند که ساناز خیلی اذیت کرد اما موهام خیلی قشنگ شده بود و بعد ظرف رنگش رو آورد بعد گفت اول دکلره میکنم بعد رنگ ! گفت میخوام که رنگش همونی بشه که انتخاب کردی
از بوی دکلره حالم بهم میخوردو چشمام میسوخت اما انگار واجب بود که اینکارهارو انجام بدم در پایان موهام قشنگ شدو خودم خوشم اومد ساناز رو بغل کردم و دو هزارتومن پول هم بخانم آرایشگردادم و اومدم خونه طلعت خانم ،بیچاره با خوشحالی و اشاره حالی میکردکه خوب شدم بچهام رو برداشتم و بسمت خونه رفتم اونشب یه آرایش ملایمی کردم اما منوچهر دلگرفته تراز شب قبل بخونه اومد سلام کردم اما انگار منو ندید گفتم منوچهر جان موهام خوب شده ؟از روی میز یک سیب برداشت گاز زد گفت اَه اَه چقدر زشت شده عین ع *ن بچه شده زردو‌زشت و بعد بلند بلند خندید .بقدری دلم شکست که با ناراحتی گفتم خیلی بی ادبی حداقل بخاطر دل من میگفتی قشنگ شده ،گفت مگه تو دل هم داری ،تمام ذوقم کور شد باغصه شامم رو که کتلت بود آوردم و میز کوچکی چیدم و بازهم طبق معمول رفت خوابید .بهش مشکوک‌شدم میدونستم که خبراییه گفتم باید برم مغازه ببینم این دختره کیه ؟چیه؟ اصلا چه شکلیه ؟ شاید من اشتباه میکنم.فردا صبحش که منوچهر میخواست بره دیدم به به لباسهای جدید خریده اونا رو پوشید عطری به خودش زدو زمزمه کنان زیر لب آواز میخوند از در بیرون رفت یه فکری کردم چادرمو رو سرکردم بچه هام رو برداشتم رفتم خونه طلعت خانم گفتم مهین جان من دل درد دارم میخوام برم دکتر میشه امروز هر دو‌شون رو نگهداری؟ طفلک گفت باشه اما تو رو خدا زود بیامن دست تنهام گفتم خاطرت جمع زود میام وبدو بدو رفتم سرکوچه و یه تاکسی گرفتم تا جلو مغازه رفتم روم رو کیپ گرفتم وبلاخره اون دختر رو از دور دیدم یک دختر خیلی بچه سال شاید هیجده ساله ❤️


با خودم‌گفت یه کم از دور نگاهشون کنم ببینم چکار میکنن ،منوچهر هی بسمت دختره میرفت میخندیدن و حرف میزدن علناً بهش دست میزد و هی دختره چشم ابرو نازک میکرد اون دختر مانتویی بود و روسری شُلی روسرش گذاشته بود اما خب ازمن خیلی جوونتر بود من نزدیک به سی سالَم شده بود اما اون مثل اون موقعی بود که من تازه ازدواج کردم اومدم برم تو مغازه و خودی نشون بدم اما عقلم بهم هِی زد که برگرد و روشو به روی خودت باز نکن .تمام وجودم میلرزید دوباره به خونه برگشتم مهین گفت مشکلت چی بود ؟ گفتم مهین جان چیز خاصی نبود دکتر دارو داد و اومدم .
به چه کسی می تونستم دردم رو بگم مادرم توان شنیدن این مشکل رونداشت آقاجان که یک بقال آبرو دار بودبرادرهامم که کوچیک بودن نمیشد بهشون حرف زد .بچه هامو بخونه بردم اونروز تا شب صد بار اشک‌ریختم نه خواهری داشتم که درد دل کنم نه مادری که تاب شنیدن داشته باشه یاد زهرا خانم افتادم باید در فرصتی مناسب بخونه زهرا خانم میرفتم شب که منوچهر به خونه اومد لباس آستین حلقه ایی به تن کردم بخیال خودم میخواستم دلبری کنم اما غافل اینکه رقیب دل را زودتر برده بود .منوچهر تو اتاق خواب بود داشت پیژامه به پاش میکرد امیر حسین به پرو پاش می پیچید اصلا خوشش نمی اومد با لحن تندی گفت اَه بگیرش حوصله ام رو سربرد،نگاهی بهش انداختم و گفتم منوچهر این تویی که سر بچه ام داد میزنی ؟ گفت حوصله ندارم بگیرش ،گفتم یه نگاه بهش بنداز بقول خودتون این هفت ساله مرادته یادت رفته ؟ گفت مشکل از تو بود من مشکل نداشتم
گفتم باورم نمیشه منوچهر …یهو زدم زیر گریه ..اونم گفت از این ادا اصولا در نیار که حالم بهم میخوره
گاهی اوقات فکر میکردم شام درست کردنم هم بی فایده اس چون به احتمال زیاد هرشب شام خورده به خونه می اومد دلم به حال بچه هام میسوخت وگرنه خودم به جهنم ….اون شب گذشت شبهای زیادی مثل اون شب گذشت شبهایی که من تا صبح اشک ریختم و نزاشتم مادرم بفهمه منوچهر کاملا از من سرد شده بود من همش منتظر یک جمله بودم و اون جمله کلمه طلاق از دهن منوچهر ..
یکماهی گذشت و من با بچه هام به خونه زهرا خانم رفتیم
چنان با روی باز از ما استقبال کرد که خدا میدونه حالا زینب بزرگ شده بود و رضا هم برای خودش داشت نوجوانی میشد تا بچه هام رو زمین نشستن شروع کردم به گریه کردن زهرا خانم گفت یا خدا ملیحه جان چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتم زهرا خانم بدادم برس همونطور که انقدر منو دکتر یواشکی بردی باید زندگیمم نجات بدی ،زهرا خانم گفت درست حرف بزن ببینم چی شده .گفتم هیچی خاک بر سرم شده منوچهر زیر سرش بلند شده ❤️


زهرا خانم گفت تو رو خدا !! وای نگو اونکه عاشق تو بود
منم با طعنه گفتم آره بود اما «بود »کلمه بجایی بود یعنی در گذشته عاشقم بود الان دیگه نیس
اونم گفت ناراحت نمیشی فحشش بدم گفتم نه ! گفت گ*وه میخوره باباشو در میارم صبر کن …..
از عصبانیت زهرا خانم خنده ام گرفته بود گفتم ببینم چکار میکنی.بعد تمام ماجرا رو براش تعریف کردم دیدم زهرا خانم یهو صداش افتادو ساکت شد
گفتم چی شد چرا ساک شدی گفت ملیحه جان ناراحت نشی اما خاک برسرت شده ،گفتم چرا گفت دختر طرف دوساله مغازه شوهرته تو تازه بفکر افتادی میدونی دوسال یعنی چی ؟ بابا دختر خنگ خودش یه عمره کم نیست اینها اگر بهم دلبسته شده باشن جدا کردنشون سخته گفت الان هیجده سالشه در بدو ورودش به مغازه شونزده ساله بوده دختررررر….یهو بند دلم پاره شد گفتم میگی چکار کنم؟ گفت بزار ببینم چه میکنم اما بعید بدونم من فکر کردم یکی دوماهه ،،اونروز‌خیلی کارها یادم داد که تو خونه انجام بدم که دل منوچهر رو‌نرم کنم
اما نشد ! نشد که نشد
کم کم دیگه هیچ رابطه ایی بین ما وجود نداشت شدیم مثل خواهرو‌برادر
زهرا خانم گفت یکروز به بهانه ایی که از اونجا ردمیشدم به مغازه منوچهر رفتم دختره تنها بود همونجا از در دوستی در اومدم و بلوزی برای رضا خریدم خودم‌ رو بهش نزدیک کردم بعد الکی گفتم من میخوام از شما برای برادرم خواستگاری کنم میگفت دختره گفته ممنون من خودم خواستگار دارم گفتم عه بسلامتی کی هست ؟ گفت صاحب کارم …زهرا خانم میگفت مغازه انگار دور سرم چرخید با ناراحتی گفتم دختره خیره سر هیچ میدونی این مرد زن و بچه داره ؟ گفت شما از کجا میدونی ؟ دختره گفته آره میدونم ! بعد میگفت دیدم اوضاع خیط شد سریع از مغازه بیرون زدم
زهرا خانم وقتی از مغازه منوچهر اومد گفت ملیحه جان خودت دست بکار شو برو فکر نون کن که خربزه آبه !این دختر آب پاکی رو ریخت رو دستم ! بعد با ناراحتی گفت یا تو خواب غفلت بودی یا شوهرت خیلی استاد بوده .نا خودآگاه نگاهم به بچه هام افتاد ! گفتم خدایا حکمتت رو شکر
اما بچه هارو چکارکنم ،تا اونروز به روی منوچهر نیاورده بودم تا اینکه اون شب بخونه اومد
با ناراحتی و تندی گفتم منوچهر چه مرگته ؟
چرا از زندگیمون سرد شدی علتش روبهم بگو اونم گفت علتی نداره ؟ خودت چه مرگته ؟ گفتم من ؟ من چه تغییری توی زندگیم رخ داده این تو بودی که تا تنبونت دوتا شد هوس دختر جوان کردی
اما تا این حرف از زبونم در اومد محکم یه سیلی تو گوشم زدو گفت خفه شو جلوی بچه ها از این حرفا نزن .از ضربه ایی که به صورتم زد پوست صورتم کز کز میکرد 🥺

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malihe
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه kzcecv چیست?