ملیحه 4
از ضربه ایی که به صورتم زد پوست صورتم کز کز میکرد خدایا تو کمک کن چطوری به مادرم بگم چطوری به پدر آبرودارم بگم اصلا من چطور طلاق بگیرم ؟ کسی تو فامیل ما تا حالا طلاق نگرفته بود که من دومیش باشم ،بهش گفتم منوچهر چی چیه اون دختر رو بمن ترجیح دادی ها ؟ بمن بگو ! دوباره سیلی محکم تری به صورتم نواخته شد،گفت خفه شو با اون چکار داری ؟ گفتم منوچهر هرچیزی که در اون میبینی و درمن نمیبینی به من بگو من همون کارو میکنم
نیش خندی زد و گفت تو ! تو عُرضه نداری تنبون خودتو بالا بکشی….گفتم بمن رحم نمیکنی به بچه هام رحم کن تو رو قسم میدم به هر کی دوست داری با من اینکار رو نکن …گفت همین جا بتمرگ زندگیتو بکن و کلفتی بچه هام .گفتم خب من که بچه دار نمیشدم کاش اون موقع طلاقمو میدادی گفت اون موقع این دختر توی زندگیم نبود
با این حرفش آب جوشی روی بدنم ریخته شد لعنت به اون دختر بخدا از من نه قشنگتر بود نه سَرتر
دلم پاره پاره شد منوچهر داشت به سمت آشپز خونه میرفت که به خودم گفتم بزار التماسش کنم به پاهاش بیفتم بدو بدو رفتم جلوش افتادم رو زمین پاهاشوگرفتم اشکام مثل بارون می اومد گفتم منوچهر التماست میکنم جون امیر حسین جون ساناز زندگیمون رو بهم نزن سالها برای این زندگی زحمت کشیدیم پاشو تکون داد که من ولش کنم پاش خورد رولبم ،لبم پاره شد دهنم پر خون شد امیرحسین و ساناز جیغ میزدن با دیدن خون از لبم خودش ناراحت شد گفت اَه صد بار میگم ولم کن ول نمیکنی که !!! اینجوری میشی
با پشت دستم خون لبم رو پاک کردم بعد شروع کردم خودم رو به زدن موهامو با تمام توانم میکشیدم و خدا رو صدا میزدم منوچهر گفت دهنت رو ببند آبرو موبردی گفتم تو یکی دیگه از آبرو حرف نزن نکبت تا آبروتو نبرم نمیرم ..
ساکت شدم بچه هامو بغل کردم در پی انتقام بودم در پی آبرو ریزی
در پی جدایی اجباری ..تا صبح با خودم هزار فکر کردم از کی شروع کنم به کی بگم خانواده منوچهر عاشقم بودن من هم همینطور از چشام بدی دیده بودم اما از اونها نه !
فکر میکردم که به آقاجانم چطور بگم ،به اون مرد آبرو داری که جز یک سلام مظلومانه در محل کسی صداشو نشنیده بوداون موقع تا هرکس زنش رو طلاق میداد میگفتن زنش خر*راب بوده
گفتم نه ! نه ! به اونها نمیگم اول به طلعت خانم و آقاجان منصور میگم اینطوری بهتره
شاید فرجی شد دعواش کردن از اونها خجالت کشید از من که نمی ترسید
صبح شد چادرم رو سرم کردم ساناز رو بغل کردم ودست امیر حسین رو گرفتم و بسمت خونه طلعت خانم به راه افتادم❤️
طلعت خانم بیچاره که از هیچ چیز خبر نداشت با صدا درآوردن از خودش برای بچه ها ذوق میکرد امیرحسین رو بغل کرد وچون نمیتونست حرف بزنه دستهاشو بصورت ناز کردن به صورت امیر حسین میمالید لبهاشو غنچه میکرد و هی میگفت آه آه
و ساناز رو از بغلم بزور بیرون می آورد و بوس میکرد نمیدونستم چه جوری بهشون بگم خودم شرمم میشد که این راز رو بگم نمیدونم بعد از شنیدن این خبر چه حالی بهشون دست میداد بهتر دونستم اول به مهین بگم .طلعت خانم با بچه هام سر گرم شد منو مهین رفتیم تو آشپزخونه ،مهین طفلک که کلفَت دست به سینه عزیزجون بود گفت ملیحه میخوام امروز کتلت درست کنم بیا یه دستی بجنبون قربون دستات …
آخه ما با هم خیلی صمیمی بودیم اما بی اختیار من گریه کردم گفتم مهین کتلت رو ول کن بدادم برس
گفت یا امام زمان چی شده ؟ گفتم بلایی سرم اومده که فکر نکنم هیچ کدومتون باور کنید
گفت کشتیمون بگو ! گفتم مهین زیر سر منوچهر بلند شده ،گفت خجالت بکش دختر زیر سر چیه دیگه ؟ گفتم آره هیچ کس باورش نمیشه اما شده !
در ضمن خیلی هم آقا دلش میخواد منو طلاق بده و اونو بگیره ! تا این حرف و زدم دیدم عزیزجون همون طلعت خانم پشت سرم وایساده خودم ترسیدم «من چقدر بدبخت بودم »یکی دیگه خطا کرده بود من می ترسیدم …طلعت خانم با بی زبون گفت عا …یعنی ها ..گفتم عزیز جون بخدا راست میگم منوچهر عاشق شده من مدتهاس که تنهام و هیچ رابطه ایی با منوچهر ندارم یهو طلعت خانم شروع کرد به جیغ زدن ..و با صدایی که شبیه نه نه گفتن بود خودش رو به در ودیوار میزد از پاهای خودش نیشگون میگرفت و روی پاهاش ضربه میزد
دلم براش سوخت دستهاشو گرفتم گفتم عزیزجون خودتو نزن دلت بحال خودت بسوزه تو مریضی همون موقع اقاجان پدرشوهرم رسید و همه ماجرا رو گفتم با یک لحن محکم گفت کی ؟ منوچ ؟ مگر میشه لا الله الا الله بلا نسبت گ*وه میخوره پدرشو در میارم گفتم آقاجان بدبخترم نکنی دست بزن پیدا کنه ! گفت بزنه ؟ مگر بی صاحبی تو دختر…فورا زنگ زد منوچهر گفت آب تو دستت داری بزار زمین بیا مادرت حالش خوش نیس .طلعت خانم مشغول گریه کردن بود که منوچهر بسرعت اومد و واردخونه شد تا زنگ در رو زد مهین در رو باز کرد آقاجان چنان سیلی محکمی بهش زد که گیج شد بعد نگاه کرد دید منهم اونجا هستم بقول معروف دوزاریش افتاد با حالت بی ادبانه گفت تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
طلعت خانم بلند شد و هی به شکم منوچهر مشت میزد و با زبون بی زبونی داشت تَشر میزد که من گفتم اومدم تکلیفم رو مشخص کنم
منوچهر گفت تکلیفت مشخصه گورت رو گم کن بچه هارو بردار برو خونه تا نزدم توصورتت ❤️
منم گفتم اون ملیحه مظلوم مُرد که تو دست رو من بلند کنی قلم دستتو میشکنم ! یهو دستشو بردبالا یکی زد تو صورتم اما من یه لگد زدم روی پاش اونم دوندوناشو محکم فشار داد وگفت پدر *سگ منو میزنی ؟آقاجان دستش روگرفت محکم فشار داد که پدر *سگ تویی من اگر آدم بودم که آخر عمری تو رو پس نمی انداختم بی آبرو ….داشتم گریه میکردم بچه هام به پاهام چسبیدن و گریه میکردن ترسیده بودن منوچهر خیلی هم شرمگین نبود من میدونستم که فاتحه زندگیم خونده اس
اما تلاش میکردم بخاطر بچه هام که زندگیم از هم نپاشه !!!دست بچه هامو گرفتم و از اون خونه بیرون اومدم مهین دنبالم اومد از پشت سر دادمیزد و با لهجه شیرین شمالی میگفت مَلی جان ناهار نخوردی توووو! گفتم قربونت برم مهین جان کتک که خوردم سیر شدم ..دیگه راهی نداشتم باید بخونه ام میرفتم یه کم لباس بر میداشتم و بسوی خونه پدرم میرفتم اما در این فکر بودم که چطور به پدرو مادرم بگم خدا میدونست یواش یواش بخونه رسیدم در خونه ام رو باز کردم یه نگاهی به دور و بر انداختم به خونه ام .من تو اون سالها یه مسافرت هم نرفتم یکبارخوش گذرونی نکردم می دونین چرا؟
چون همرو گذاشته بودم برای روزهایی که بچه هام به یه جایی برسن ، چه میدونم به ثمر برسن و بعد منو منوچهر بریم خوش گذرونی اما نه ! میبینم کارم غلط بودم من کاشتم هووم درو کرد …نوش جانش شاید من بی عُرضه بودم ..رفتم سر کمد، چمدونی رو که هیچ وقت استفاده اش نکرده بودم رو از بالای کمد آوردم
و لباسهای خودمو بچه هام رو پر کردم توش یک کم طلا داشتم برداشتم و شناسنامه ام رو تو کیفم گذاشتم و بسمت خونه آقاجان براه افتادم …
تو راه میگفتم آخ بمیرم برات آقاجان چطوری میخوای تحمل کنی که یکدونه دخترت میخواد بخونه ات برگرده خودم به درک با دل شماها چه کنم ! سر کوچه رسیده بودم با بدبختی چمدون روتا سر کوچه آوردم وداشتم تاکسی میگرفتم که منوچهر رو از دور دیدم بند دلم پاره شد .همون لحظه یک تاکسی جلو ایستاد گفتم آقا دربست !!!! فقط کمکم کنید چمدون رو بالا بزارید راننده از اضطراب من جا خورده بود خودمو بچه ها سوار شدیم در رو بستم راننده چمدون رو در صندق عقب گذاشت تا سوار شد گفتم آقا تو رو خدا گاز بدید ..گفت آبجی کجا میری ؟ از ترسم گفتم مستقیم ..لطفا مستقیم گاز بدین و اونهم حرکت کرد و من نفس عمیقی کشیدم حتی جرأت اینکه پشت سرم رو نگاه کنم نداشتم
بلاخره آدرسم رو دادم و سر کوچمون پیاده شدم ❤️
مامان منیژه با دیدن چمدون و من و بچه ها خیلی زود دو زاریش افتاد و گفت یا امام حسین چی شده ملیحه ؟ساناز رو از بغلم گرفت و گفت بگو ببینم چه حال و خبر از زندگیت ؟ فقط گفتم مامان بدبخت شدم اما نمیدونم چرا مامان هیچی نشنیده محکم با دستاش دو دستی ضربه زد به سرش و گفت تو از در که اومدی من فهمیدم که چه خاکی به سرمون شده ! منم همه داستان رو از اول تا آخر به مامان گفتم بیچاره مامانم پا به پای من گریه میکرد ،لابلای گریه هاش میگفت چطور روش شد اینکارو با تو بکنه خدا لعنتش کنه کاش همون موقع که بچه نداشتی طلاقت میداد ! حالا من چه کنم با دوتا بچه ! گفتم مامان میخوام بهت چیزی بگم ؛اگر منو دوست داری باید بچه هام رو هم نگه داری من اگر بچه هامو ازم بگیرن میمیرم ، اگرهم منو نمیخوای باشه ، اشکالی نداره من میرم خونه جدا میگیرم باید منوچهر خرجمون رو بده .مامان گفت دیگه از این حرفها نزن ..گوش و گوشواره هر دو باهمن ؛تا مامان اینو گفت دلم آرام گرفت .بعد گفتم مامان چطور به آقاجان بگم ؟ گفت بزار ببینم چه خاکی بر سر میکنم اونشب مامان نمنم به آقاجانم گفت ؛یهو آقام در سکوتی عمیق فرو رفت هیچی نگفت .
بدون هیچ حرفی رفت خوابید حتی شام هم نخورد ما نگران از حال آقام شام رو خورده نخورده خوردیم
بچه ها رو برداشتم و به اتاق زمان دختریم رفتم بچه هامو خوابوندم و گریه کردم به بخت بَدم و اینکه در آخر چه خواهد شد.منوچهر ازمن سراغی نگرفت ساعت یازده بود که برادر شوهرم «شوهر مهین »به خونمون اومد زنگ زد محمد در رو باز کردصداشو میشنیدم که گفت زنداداش اینجاس ؟
باعجله رفتم دم در سلام کردم گفتم داداش آروم صحبت کن آقام خوابه حالش بده ، آخه آقام خیلی آبرو داره خیلی براش سنگینه که دخترش بخواد طلاق بگیره ،یهودستاشو بهم فشرد و گفت خدا لعنتت منوچهر حیوون صفت ! بخدا آبجی جیگرم واسه بچه ها کبابه این بیشرف خجالت هم نکشید اینکارو با تو کرد آخه بگولامصب مگه زن با زن فرق داره ؟ اونم شما انقدر نجیب انقدر خانم …همینطورکه داشت حرف میزد من یهو بخودم اومدم گفتم من فکر کردم این اومده دنبال من ! یا منوچهر نادمه ، اما دیدم نههههه
ماجرا چیز دیگس 🥺
با رودر بایستی ونگرانی گفت والا آبجی ،منوچهر که اومده بوده خونه ودیده تو نیستی اومده خونه ما میگه حالا که خودش رفته بزارین بره دیگه نمیخوامش بعد تا اینو گفت مامان حالش بد شده حالا هم اگه میشه بیاین الان بریم خونه ما ؛آخه !!!!مامان حالش بَده ،گفتم بخدابچه هام خوابن
گفت تو رو خدا بیاین ..یه کم مشکوک شدم گفتم صبر کنید به مامانم بگم .آروم بسمت اتاق مامان رفتم گفتم مامان !بیداری گفت چیه چی شده ؟ گفتم نمیدونم شوهر مهین اومده دنبالم میگه مادرشوهرم حالش بد شده تو مواظب بچه هام میشی من باهاش برم ؟ گفت آره برو ولی محمدم با خودت ببر گفتم باشه محمد برای خودش مردی شده بود و باهاش احساس ارامش داشتم زود حاضر شدم گفتم محمد جان بیا آماده شو باهم بریم زود برمیگردیم خلاصه هرسه تامون سوار ماشین شدیم و به خونه طلعت خانم رفتیم ،
تا زنگ در حیاطو زدیم مهین درو باز کردو گفت آبجی دیدی چی شدبدبخت شدیم بیا تو خاله حالش بده رفتم تو ؛دیدم طلعت خانم دراز ب دراز افتاده سرو صورت خودشو چنگ زده و لباش سیاه وکبوده
گفتم وای خدا چی شده ؟ مهین با خجالت گفت تو که رفتی داداش منوچهر اومد اینجا گفت دیدی این زن خودش کرم داره پاشده رفته من اصلا طلاقش میدم با شنیدن کلمه طلاق خاله خودشو زد اما داداش منوچهر محل نداد اینم قلبش گرفت و دکتر اومد بالا سرش آخه خیلی حرف طلاق براش سنگین بود فشارش بالا رفت حالا دکتر دارو داده اما با بی زبونی گفت ملیحه رو بیارین منهم شوهرم رو فرستادم تا بیاد بیارتت ،آروم نشستم بالا سرش یکی دوساعتی گذشت مهین میگفت از وقتی تو رفتی داریم فکر میکنیم این مرد چی میخواست دیگه ! تو نجابت که داشتی، بچه که آوردی ،زندگی که جمع کردی ؛آخه چی میخواست دیگه؟گفتم مهین جان من زن خوبی نبودم خرج نکردم هرچه گفت گفتم باشه اما اینطوری مزدم روداد …داشتیم صحبت میکردیم یهو طلعت خانم چشمش رو باز کرد با اشاره گفت اومدی گفتم آره عزیز جون اومدم بخاطر تو اومدم با انگشت آسمون رونشون داد گفت میخوام برم پیش خدا ..گفتم خدا نکنه من از هیچ کدومتون بدی ندیدم راضی ندارم خار به پاهاتون بره بعد با بدبختی و اشاره میگفت از منوچهر راضی نیستم هی یه چیزی با انگشت سبابه اش می نوشت روزمین و هی یه صداهایی با زور از حلقش بیرون می آورد گفتم عزیزجان من نمیفهمم چی میگی اما بیچاره فقط اشاره میکرد❤️
همه نگران حال و حالات طیبه خانم شدیم گاهی می نشست گاهی پخش زمین میشد مهین گریه میکرد خاله جان خاله جان میکرد .طلعت خانم دستامو سفت تو دستاس گرفته بود بعد آخر سر دستاشو مدلی لالایی کرد وادای بچه خوابوندن در آورد گفتم آها بچه هام رو میگی خونه مامانم هستن با بدبختی حالی کردکه بچها رو با خودت ببر
وای جون هممون در اومد تا فهمیدیم عزیز جون چی میگه ! گفتم عزیز جون بچه ها رو با خودم میبرم به منوچهر نمیدم خیالت راحت ! یکدفه طلعت خانم گفت آااااا. یعنی آها ! بعد آقاجان گفت طلعت بخواب خودتو اذیت نکن ،طلعت خانم فقط زیر لب غر میزد ناله میکرد منهم با مهین کنارش خوابیدیم دم صبح بود که از صدای نفسهای طلعت خانم همه بلند شدیم یه مدلی بود ! بله طیبه خانم داشت خِرخِر میکرد
یهومهین ازوحشت جیغی زد که آقاجان گفت مهین آروم باش جون به سرش کردی مهین دستاشو تو دهنش گذاشته بود من تا بحال ندیده بودم کسی جلوم جون بده اما اونشب برای اولین بار مرگ طلعت خانم رودیدم ! و دیدم که چه مظلومانه بخاطر خطای منوچهر جون داد و طلعت خانم اولین نفری بود که بعد از شنیدن این کار منوچهر سکته کردو از دنیا رفت !!! صبح که شد همه به خونه طلعت خانم اومدن جاریهام با شوهراشون وپسر دختراشون همشون اومدن من داشتم گریه میکردم که یهو منوچهر سر رسید گفت عوضی تو اینجا چکارمیکنی آقاجان هُلی بهش داد و گفت جمع کن از خونه من بروبیرون مردک نامرد به این دختر کاریت نباشه اون کسی که مادرت رو کشت تو بودی نه این بدبخت بی زبون ! محمد برادرم بهم گفت آبجی پاشو بریم گفتم نه قربونت برم تو برو بمامان بگواین اتفاق افتاده مواظب بچه ها باشه تا من برم بهشت زهرا و برگردم محمد رفت و من بعد از مقدمات کار قانونی با خانواده منوچهر به بهشت زهرا رفتیم و طلعت خانم را در جایگاه ابدیش بخاک سپردیم
موقع خاکسپاری خیلی گریه کردم خودم رو روی پاهای طلعت خانم انداختم گفتم عزیزجون ؛برو بخدا سپردمت خوش حلالت تو جز خوبی بمن کاری نکردی اون وصیتت رو هم انجام میدم مهین اومد منو از روی خاک بلند کرد منوچهر اصلا بمن توجهی نداشت و بعداز خاک سپاری یکدفه نیست شد برادر شوهرهام همشون با تحقیر بهش نگاه میکردن ولی اون عزمش روجزم کرده بود که منو طلاق بده .وقتی برگشتیم با مهین و جاریهام تو آشپز خونه مشغول کار شدیم و ناهار رو که آقاجان سفارش داده بود رو آوردن ،اونزمان خیلی برای کسی که فوت میکرد برای سر سلامتی می اومد من هم دلم میخواست باشم هم انگار عوض منوچهر من خجالت میکشیدم و دلم میخواست برم اما آقاجان نزاشت ❤️
من توی اون جمعیت دیگه حس خودمونی بودن نمیکردم دلم میخواست برم یه گوشه قایم بشم
مامان و بابام برای تسلیت به خونه طلعت خانم اومدن مامانم آنچنان برای
طلعت خانم گریه میکرد که نگو …پدرشوهرم وقتی آقاجانم رو دید سرش روپایین انداخت و گفت حسین آقا وَالله رو سیاهم والا نه پدرما از اینکارها کرده بود نه مادرمون ! ننه بدبختش که سکته کردو مُرد بعد صدای گریه آقاجان بلندتر شد و گفت اگر از عهده این بیشرف برنیام مطمئن باش خودم هم میمیرم ..آقام دستیروی شونه آقاجان کشید و گفت این از بخت سیاه تنها دختر منه! من نمیدونم با
این بچه ها چه کنم یهو آقاجان دستش رو روی لبش گذاشت و گفت هیچی نگو بزار ببینم چکار میکنیم .
منوچهر انقدر وقیح بود که هی تو مراسم مادرش جیم میشد میرفت واصلا بمن محل نمیزاشت
گاهی امیر حسین بدو بدو میرفت جلوش ومیگفت بابا !!! اما الکی بغلش میکرد و بعد میگفت برو پیش مامانت و تمایلی به بچه ها نداشت
مراسم های عزیزجون تموم شد آقاجان گفت بمون امشب تکلیفت رو روشن کنم همگی می ریزیم سرش ببینیم چکار میکنیم .فردای شب هفت بود همگی ما خونه نشسته بودیم شام رو آماده کرده بودیم اما هرچه نشستیم منوچهر نیومد برادر شوهرم که تو همون خونه زندگی میزد به منوچهر زنگ زد وگفت منوچهر ما همه منتظرتیم بیا که میخوایم شام بخوریم اونمگفته بود کاردارم شما بخورید من میام اما همه منتظرش موندن ساعت یازده سروکله اش پیدا شد آقاجان گفت سفره رو بندازین منوچهر اومد تا ما بلندشدیم سفره رو بیاریم گفت عه منکه گفتم شامتون رو بخورید من خوردم
تا این حرفو زد آقاجان گفت بیخود کردی مگر ما آدم نبودیم منتظر تو موندیم گفت دیگه همینی که هست .آقاجان بلافاصله سیلی محکمی تو گوشش زد و گفت خجالت بکش عوضی دوتا بچه داری تازه فیلت یادهندستون کرده ؟ با این دوتا بچه میخوای چه کنی؟ هیچ فکر کردی چه عاقبتی پیدا میکنن ؟ دست زنت رو بگیر همین الان وقتی شامش روخورد میبریش خونه ! منوچهر یدفه ساکت شد سرش رو پایین انداخت بعد گریه کرد همه برادرهاش تو دهنش نگاه میکردن که ببینن چی میگه ناگهان تو جمع جلو همه گفت بابا نمی تونم من بدون مرجان میمیرم !!!❤️
تمام تنم یخ کرد وجودم میلرزید چقدر وقیح شده بود برادرها جا خورده بودن از اینکه انقدر رُک و صریح حرفش رو زده بود.دیگه من شام نخوردم به برادر شوهرم گفتم لطف کن منو برسون خونمون حتی حاضر نیستم یکساعت دیگه اینجا بمونم آقاجان گفت ملیحه بشین سر جات اگر قرار باشه کسی از این خونه بره اون تو نیستی اون منوچهره …
اما من بی توجه بلند شدم دست بچه هامو گرفتم که برم منوچهر نه تنها جلومو نگرفت جلو جمع گفت همین الان میبرمت خونه مادرت برو تا تکلیفت رو معلوم کنم تا این حرف رو زد آقاجان بلند شد گفت بیشرف گمشو دستش رو بلند کرد که منوچهر رو بزنه یهو گفت آی قلبم ؛ یهو رنگش عین گچ شد برادر شوهرهام زیر بغلش رو گرفتن گفتن ؛ بشین آقاجان بشین ولش کن این مرد دیگه نامردی رو از حد گذرونده .اما کار از این حرفها گذشت دهن آقاجان کف کرد و چشماش به طاق افتاد برادر شوهر بزرگم سریع بغلش کرد روی کولش انداخت و بسمت در دوید همه منوچهر رو فحش میدادن
بیشرفت *کثافت تقصیر تو بود *وای بحالت اگه آقاجانمان طوریش بشه .
جاریهام گریه میکردن وبرادر شوهر کوچیکم گفت زودباش بیارش تو ماشین من !!!
آخ آخ که این منوچهر چه کثافتی بود ،از جنس سنگ شده بودفقط بفکر خودش بود بقول خانم جان پاشنه کفشش رو کشیده بود که بره ،فقط قصدش رفتن بود .خلاصه آقاجان رو بردن بیمارستان
نزدیک خونمون ،منوچهر نه رو داشت با برادرهاش بره نه رو داشت خونه بمونه ! پس اونم بناچار از خونه رفت خدا لعنتش کنه
یهو من به مهین گفتم مهین بچه هامو نگهدار منم میخوام برم بیمارستان گفت نه کجا میری دیر وقته یک زن تنها ! این وقت شب درست نیس ،گفتم مهین جان آب از سر من گذشته جاری بزرگم گفت پس منم میام …تمام راه با خودش میگفت این چه خاکی بود بر سر ما شد چه خانواده صمیمی بودیم ما !
چرا به این روز افتادیم ! کی ماروچشم زد !
بلاخره به بیمارستان رسیدیم همون تا وارد شدیم برادر شوهرم بزرگم داشت تو سر خودش میزد وگریه میکرد با دستهای لرزون و پاهاییکه جون نداشت بسمتشون رفتم گفتم تورو خدا بگین چی شده ؟
که ناگهان برادر شوهرم گفت آقاجان رفت
آقام رفت ! سرم گیج رفت محکم به زمین خوردم
گفتم یا صاحب الزمان خدایا باورم نمیشه تو یکهفته پدرو مادر از دستمون رفتن ؟ اما برادر شوهرم گفت بخدا منوچهر رو میکشم فقط ببینمش میدونم چکارش کنم .من بدو بدوبسمت اورژانس رفتم آقاجان راحت خوابیده بود و ملافه سفیدی روش کشیده بودن.پاهاشو گرفتم گریه میکردم گفتم بمیرم برات که تاوان زندگی منو دادی آقاجانم !پرستارها گفتن بروخانم برو اذیتش نکن .گفتم راحت بخواب پدر😔
همه فامیل شوکه شده بودن بندگان خدا اینطوری پیش خودشون میگفتن که طاقت دوری طلعت رونداشت ماهم رازمون تو دل خودمون بود چطور میتونستیم علت اصلی رو بگیم فردای اونروز آقاجان در فاصله نه چندان دور با طلعت خانم دفن شد منوچهر که اومد سرخاک برادرای شوهرم چپ چپ نگاهش میکردن اما اون گستاخ تر از این حرفها بود آرام وبیصدا گریه میکرد امیرحسین وساناز به سمتش می دویدن اما دلش از سنگشده بود مگر این دختر ریقو چقدر عشق به تو داده بود ؟ که به بچه هات محل نمیدادی با خودم میگفتم
ایکاش من بهش بی احترامی میکردم ،یا اینکه غذاش آماده نبود همیشه تو خونه بگو بخند داشتیم از رفتنش تعجب میکردم باید یک دلیل برام می آورد که میفهمیدم چه مرگشه !اونشب وقتی همگی بخونه برگشتیم جای خالی عزیز وآقا جان روی قلبمون سنگینی میکرد چطور شد ؟ کجا رفتن ؟اصلا پر کشیدن ، یکهفته گذشت برادر شوهر بزرگم منوچهر رو کنار کشیدبهش جلو جمع گفت منوچهر گورتو گم میکنی و از این خونه میری پات رو هم اینجا نمیزاری ما خودمون جُور ملیحه رو میکشیم تو هم برو بسلامت هررری
منوچهر بدون رو در بایستی گفت چی ؟ ملیحه اینجا میمونه ؟ ملیحه باید بره! اینجا جایی نداره میخوام طلاقش بدم میفهمین ؟ تا دو تا برادر اومدن با هم گلاویز بشن گفتم نه خواهش میکنم دعوا نکنید تو رو خدا بسه ! رو کردم گفتم منوچهر حق وحقوقم رو بده منمیرم همین الان میرم فقط یکشرط دارم ، منوچهر آرام شد گفتم بچه هامو بهت نمیدم اونم یدفه با لحن بدی گفت ؛ ببر بابا بچه ها هم ارزونیه خودت
گفتم و یه چیز دیگه ؛ آرامتر از قبل گفت چی ؟ گفتم حقی نداری مزاحم منوبچه هام بشی
نیشخندکجی به دهنش داد وگفت ههه اونم مال تو ! بعد گفتم و مهرمو میدی یه خونه برامون تهیه میکنی و خرج بچه هات رو میدی منم میرم دنبال زندگی خودم ، پدر من آبروداره نمیخوام جلو مردم کم بیاره ! همون لحظه مهین گریه کردو گفت ملیحه کجا ؟ به همین راحتی میری ؟ گفتم مهین جان فایده نداره !
طیبه وشوهرش گفتن منوچهر ازخر شیطون پایین بیا پشیمون میشی ، اما عشقش به مرجان بقدری زیاد بود که چشماش روکور کرده بود گفت نه ! پشیمون نمیشم همه اینکارهارو میکنم.تمام !
دیگه ماندنم در اون خونه دیگه معنایی نداشت چادرم رو سرم کردم دست بچه هام رو گرفتم و از اون خونه بیرون اومدم.رفتم خونه آقاجان اما با آینده ایی نا معلوم 🥺
وقتی از در خونه بیرون اومدم بلند بلند گریه میکردم زنی که خونه داشت زندگی داشت بمانند آدمی شدم
که تازه میخواد ازنو شروع کنه بعد از چند سال زندگی دوباره بخانه پدرم رفتم تا در زدم مامان گفت ملیحه جان اومدی قهر مادررر…گفتم نه مامان اومدم که بمونم برای همیشه !یهو مادرم گفت آه دلم !!! گفتم چی شد مامان جان گفت هیچی از وقتیکه حرص جوش تو رو خوردم دلم درد میکنه گفتم کجای دلت گفت این وسط ،گفتم مامان اینجا معده ته گفت میدونم مال حرص و جوشه .بعد من گفتم ایکاش هیچ وقت منو نمیزاییدی که حالا حرص بخوری ، مامان کمکم کرد تا بچه ها و ساکشون رو که بخونه طلعت خانم برده بودم داخل خونه آوردم .
دلم بحال پدرو مادرم کباب بود با چه امیدی منو شوهر دادن یاد خانمجون افتادم چقدر آرزو داشت من شوهر کنم خب شوهر هم کردم چی شد ؟
رفتم تو اتاق جلو عکس خانم جون وایسادم گفتم خانم جون میبینی روزگارمو ؟؟چادرم رو از سرم برداشتم رفتم کمک مامان میخواست سبزی پاک کنه کمکش کردم دیدم مامان واقعا حالش خرابه
گفتم بیا عصر ببرمت دکتر ! گفت نه چیزی نیس خوب میشم بلاخره شب شد و آقاجان به خونه اومد تا منو دید گفت دختر مگر شوهرت سر براه نشد ؟گفتم نه آقا جان آدم عوضی درست نمیشه
دیدم آقام زانوی غم بغل گرفت گفت ؛غصه نخوری دختر تا زنده ام خودم نوکریت رو میکنم جُور
بچه هات رو میکشم مبادا به اون نامرد رو بزنی ! دلم آتیش گرفت گفتم آقا جان من خودم از پس زندگیم برمیام یهو بغضم گرفت و زدم زیر گریه
بعد دیدم مامان و آقا هم دارن گریه میکنن زود اشکموپاک کردم و گفتم شما برای چی گریه میکنید ؟اونلیاقت مارو نداشت باز دیدم مامان گفت وای دلم ! گفتم مامان من فردا تو رو یه دکتر میبرم گفت نه بابا چیزی نیست .همون موقع آقاجانم گفت منیژ یک اتاق برای ملیحه خالی کن
مبادا غصه بخوره گفتم آقا نه من به اون احمق طی کردم برامون باید یکخونه تهیه کنه ،تا این حرف از دهنم بیرون اومد آقا گفت دیگه چی میخوای همه نگاه سنگین بهت بکنن و شوهراشون رو ازت قایم کنن که مبادا شوهراشون رو از دستشون در بیاری ،
نه نه ملیحه هرگزحتی اگر خونه هم برات خرید بده اجاره بمونپیش خودمون تا بچه هات بزرگ بشن بعد هر کاری دلت خواست بکن .منهم چون از آینده خبر نداشتم گفتم باشه نمیخواستم غصه بخوره
همینکه زمان ما من میخواستم طلاق بگیرم برای یک آدمی مثل آقاجان خیلی سنگین بود ، اون شب گذشت و از اونروز پانزده روز گذشت که نامه درخواست طلاق از طرف منوچهر بدستم رسید 🥺
پستچی زنگ زد بدو رفتم دم در حیاط گفت خانمممم ملیحه …گفتم بله خودمم گفت احضاریه دادگاه داریدلطفا امضاکنید وقتی امضاکردم پاهام سست شدن در رو بستم و رو پله جلودر نشستم اشکم بی اختیار غلطید؛با خودم گفتم ای بر ذات کثیفت منوچهر ! مامان گفت مَلی جان کی بود گفتم پستچی بود مامان ،الان میام …
مامان وقتی نامه روتو دستم دید گفت این چیه ؟ گفتم احضاریه دادگاه ! یهودیدم صورتش سرخ شد
گفت وای خدا دلم !!!گفتم مامان جان اگه درد داری بریم دکتر .گفت نه مال اعصابه همیشه دردهای معده عصبی میشه بعد گفت کی باید بری حالا ؟
گفتم سه شنبه ،گفت پس بچه ها رو بزار پیش من و با بابات برو.گفتم باشه مادر تو فقط غصه نخور
روز دادگاهم سر رسید منو آقاجان به دادگاه رفتیم و بچه هامو پیش مامان گذاشتم وقتی به دادگاه رسیدم منوچهر با یک تیپ آراسته و شیک به اونجا اومد اصلا بهش سلام ندادم با پررویی به آقاجان سلام داد گفت سلام حسین آقا !
بابام گفت علیک سلام آقا منوچهر ! آیا این تویی همان منوچهری که انقدر التماسم میکرد که دخترم رو بهش بدم؟ چطور دلت اومد با دختر من اینکار رو بکنی .آیا مطمئنی کاری که داری انجام میدی درسته ؟
تو به دل من و مادرش رحم نکردی؟این دوتا بچه چی بود گذاشتی سر دست دخترم ؟ چرا وقتی بچش نمیشد ولش نکردی ؟بعد با آه گفت آخ منوچهر جیگر مارو سوزوندی
امروز نه نفرینت میکنم نه دعات میکنم اما امیدوارم روزی خدا چنان جوابی بهت بده که به چه کنم چه کنم بیفتی ! منوچهر خیلی وقیحانه گفت حسین آقا دل باختم دست خودم نیست ازم ایراد نگیرید
آقاجان گفت کارد به دلت بره فکر امیر حسین و ساناز رو نکردی که بدون پدر چطور بزرگبشن؟ گفت حواسم هست میام بهشون سر میزنم خرجی میدم
آقاجان مظلومم گفت پس خوبه تو فکر همه جا رو کردی دیگه حرفی نمیمونه راه بیفت ؛بعد منو آقا جان بهمراه هم دنبال منوچهر راه افتادیم وجلو قاضی دقیقا همین حرفها زده شد چون من دیدم خیلی منوچهر پررو هست گفتم آقای قاضی من طلاق نمیگیرم
من همسرم رو دوست دارم اگر میخواد زن دوم بگیره من مشکل ندارم رضایت میدم منو بچه هام سر زندگیمون میمونیم کاری به چیزی هم نداریم آقاجان نگاهی به صورتم کردو گفت تو چِت شده ملیحه ؟ مطمئنی عقلت سالمه ؟ منوچهر گفت عه نمیشه که تو برو خونه پدرت من همه چی برات فراهم میکنم ❤️
گفتم نه آقای قاضی نمیرم بعد قاضی روکرد به منوچهرو گفت ایشون که مشکلی نداره
دیگه حرفت به چیه ؟ اصلا برای چی میخوای زنتو طلاق بدی؟منوچهر سرش رو پایین انداخت گفت دوسش ندارم گفت شما بیخود میکنی به زور بهت دادنش ؟گفت نه سنم کم بوده الان میفهمم که از روی عقل انتخابش نکردم ، گفتم جناب قاضی ایشون سه سال دنبال من می اومد پدرم منو به زور به این مرد داد نه از علاقه ،اما الان یک دختر هیجده ساله دل از ایشون برده . آقا من دوتا بچه دارم کجا برم پدرم پیره ،باید مارو نگهداره مگر من کاری ازم برمیاد ؟ نمیگم ثروتمند بودیم اما من تو خونه پدرم با نازو نعمت بزرگ شدم و احترام داشتم اما الان یکنفر رفتم سه نفر برگردم مگر میشه من پدرم بقاله ! خلاصه قاضی
به ما یک فرصت دیگه داد و از جا بلند شدم منوچهر دوندون قروچه ایی کردو آروم زیر گوشم
گفت بیچاره زور نزن مرجان گفته باید طلاقش بدی تا من زنت بشم منم با خونسردی گفتم آخ آخ
چه دستوری هم داده ، خیلی غلط کرده بهش بگو من میرم خونه خودم ،اونم هرجا دوست داره بره ،
گفت عه راست میگی حتماااااا
گفتم آقاجان بریم بچه ها مامان رواذیت میکنن
بعد اومدم بیرون آقاجانم گفت دختر چرا اینطور کردی چرا خودتو سبک کردی ؟ گفتم آقاجان میخواستم بسوزونمش چرامن براحتی برم بزار زجر بکشه و قیافه منو تحمل کنه چرا زود شونه خالی کنم چرا؟ منوچهر مثل برج زهر مار رفت منم بخونه آقاجان رفتم در زدم دیدم مامان داره از دل درد بخودش می پیچه گفتم چی شده مامان جان گفت ملیحه جان دارم میمیرم دیگه بریم دکتر !
گفتم آقاجان بچه هامونگهدار تا مامان روببرم بیمارستان ، مامان حاضر شد با هم رفتیم به بیمارستان نزدیک خونمون در بین راه با دردشدیدی که داشت پرسید چی شد ملیحه اون بیشرف چکار کرد ؟ گفتم مامان رضایت ندادم که طلاق بگیرم گفت چرا ؟ گفتم مامان یهو به عقلم رسید که نباید زود تصمیم بگیرم .
مامان دلش رو تو بغلش گرفته بود و میگفت خدا لعنتش کنه از وقتی من این حرفهارو شنیدم اینجور شدم.گفتم مامان تو غصه نخور من خودم از پسش بر میام .وقتی وارد بیمارستان شدم سریع وارد مطب دکتر شدیم دکتر گفت من دارو میدم امابا این حجم از درد اگر میخواین بهتر بررسی بشه باید آندوسکوپی بشه.گفتم وا نه ! مادر من چیزیش نیست داروهارو گرفتیم و به خونه اومدیم اما مامان هر لحظه بدتر وبدترمیشدو دیگه زمین و زمان روچنگ میزد ،آقاجان غصه دار یا به مامان نگاه میکرد یا به من و بچه هام ،دیگه چاره نبود باید مامان رو به دکتر می بردم برای آندوسکوپی 🥺
بمیرم واسه مادرم وقتی براش وقت گرفتم میگفت ملیحه اگر یک کم دردش ساکتتر شد نمیریم من میترسم
گفتم باشه مامان جان نگران نباش اما این درد لعنتی ساکت نشد روز به روز بدتر میشد بلاخره مامان رو بردم آندوسکوپی اما شب قبلش خیلی گریه کردم
گفتم خدایا مادرم رو شفا بده راه سختی در پیش دارم خودم ! این دوتا بچه ! ای خدا چکار کنم
صبح روزبعد که رفتیم مامان روبه اتاقی بردن و بمن گفتن که نگران نباش کاری نداره فقط کمی طول میکشه و با بی حسی انجام میشه .کارش که تموم شد بیحال از اتاق بیرون اومد و بعد از یکسری کارها که انجام دادیم به خونه آوردمش اما مامان حالش خوش نبود یه زنگ به مهین زدم گفتم که چه بر سر مادرم اومده ،خیلی ناراحت شد بعد بهش گفتم به منوچهر بگوفعلا دست از سر ما برداره مامانم ناراحت نشه اونم گفت خیالت راحت
من بهش میگم. دلم شور میزد تا اینکه جواب آندوسکوپی آماده شد رفتم که نشون دکتر بدم ،وقتی دکتر جواب رو دید عینکش رو بالا زد و گفت چند وقته مادر اینطوریه ؟گفتم فکر کنم یکی دوماهی میشه گفت عه !!!فکر کردم خیلی وقته ! گفتم نه چطور؟؟
دکتر یه قیافه حق به جانبی گرفت وگفت ببین دخترم این بیماری متاسفانه خیلی پیشرفت کرده و….گفتم صبر کنید راجب چی دارید صحبت میکنید این بیماری شاید به دوماه هم نمیرسه ! نکنه !!!! مادرم بیماریش بده ؟ گفت متاسفانه مادرتون بیماری سرطان گرفته وخیلی هم پیشرفت داشته .وای تمام مطب رو انگار جمع کردن وبر سر من کوبیدن گفتم مامانم ؟؟؟نه خدا نه من طاقت ندارم دل ندارم باید شما کمکش کنید من خیلی بی کسم و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن ،گفت خانم محترم به اعصابتون مسلط باشید ..
گفتم آقای دکتر دردهای من تو دل خودمه شما نمیدونید من چه عزیزایی روتو این مدت از دست دادم با یک زندگی داغون و شکست خورده ،
گفت متوجه نمیشم ،دارید راجب چی صحبت میکنید گفتم راجب بدبختیام بعد گفتم ولش کنید آقای دکتر بهم بگید راه حلی چیزی وجود نداره ؟
گفت متاسفانه نه.فقط ازش خوب پرستاری کن بعد یک مقدار دارو نوشت و گفت سرساعت همرو بهش بده اما اگر خیلی اذیتش کرد بیا تا برات آمپول مسکن قوی بدم.از جا بلند شدم ونسخه روگرفتم نمیدونستم در کدوم طرفه گیج بودم دکتر گفت دخترم در دست راستتون هست از اونجا برید .
خودمو تو مطب نگهداشته بودم ،اومدم تو خیابون کمی که دور شدم یه پارک بود رفتم تو پارک و هوار میزدم گریه میکردم و بخدا التماس میکردم یعنی مادرم هم میخواست بره ؟ نه ! نه ! هرگز قبول نمیکردم دلم نمیخواست فکر کنم مامان حتی یکساعت هم نیست 😢
انقدر گریه کرده بودم چشمام سرخ شده بود
آرام آرام بسمت خونه رفتم نمیخواستم مامان بفهمه که چه دردی داره رسیدم خونه زنگ زدم مامان در و باز کردتا منو دید گفت وای مادر کجایی من مُردم از درد این بچه ها هم شیطنت میکنن چه دیر کردی !گفتم الهی برات بمیرم دیگه هیچ وقت اینا رو پیشت نمیزارم رفته بودم جواب آزمایشت رو گرفتم گفت راستی چی شد؟
جوابش چی بود ؟ گفتم الحمدالله سالمه سالم
گفت خُب الهی شکر بعد با مظلومیت خاصش گفت تمامش تقصیر اون منوچهر بود روز اولیکه فهمیدم اینکارو کرده خیلی جا خوردم یهو دردی تو دلم پیچید من نفرینش نمیکنم اما بخدا واگذارش میکنم دختر منو بدبخت کرد و رفت چرا اینکارو با تو کرد .گفتم مامان ولش کن فکر میکنم اصلا شوهر نکردم این دوتا بچه رو هم بهش نمیدم میدونی چرا ؟ گفت نه ،گفتم چون دیگه از هرچی مرده بدم میاد هرکس دیگه ایی هم که بیاد اولش میخواد قربون صدقه ام بره بعد هم میخواد منو ول کنه بره
در ضمن اون که پدر این بچه ها بود ازشون گذشت قبولشون نکرد اونوقت مرد غریبه میخواد بیاد و بچه های کس دیگه رو بزرگ کنه اونم فردا میخواد بیاد نون با منت بده بچه های من بخورن بعد هی بگه بچه هات اینجورن ، اونجورن ….بسمه بخدا دیگه شوهر نمیخوام مامان گفت یعنی دیگه نمیخوای شوهر کنی ؟ گفتم نه مامان میرم یه کاری یاد میگیرم گفت نه دختر کار نکن خودمون نگهتون میداریم …آخ که برات بمیرم مامان منیژ مظلومم ! تو اصلا میدونی تا چقدر دیگه زنده ایی ؟ که میخوای منو نگه داری ! بمیرم برات مظلومم
اشکام رو بزور کنترل میکردم روزهای سخت عمرم در کنار مادر گذشت روزهای پر درد مادر که جلو چشمم مثل شمع آب میشد آقاجان کم کم از درد مامان مطلع شد بی قسم کمر آقاجانم شکست یکروز رفتم بقالی و آرام آرام گفتم که مامانم چه مریضی داره ، با ناراحتی گفت ای بی وجدان چرا بمن نگفتی تا زندگیمو بفروشم و خرج زنم کنم
گفت آقاجان همون روز اول دکتر گفت دیر شده وگرنه من که از مادرم روی برگردان نبودم
گفت پس کار ازکارگذشته ؟ گفتم بله آقاجان بعد با التماس گفتم مبادا به محمد و جواد بگی اونها داغون میشن ، جوونن طاقت مرگ مادر ندارند .
بینمون یه سکوتی شد ،بمیرم برای آقاجانم اونروز تکیه اش روبه صندلی چوبی مغازه اش داد دستش رو روی سرش گذاشت بعد هق هق گریه سر داد و گفت خدایا بعد از منیژه منو هم ببر دیگه نمیخوام زنده باشم .من فریاد زدم پس کی میخواد با من بمونه کی میخواد با ملیحه بدبخت همراه باشه و هردو با هم گریه کردیم😭
روزهای تلخ برای من ! و درد برای مامان میگذشت
سه ماه که گذشت مامان لاغرتر و ضعیفتر شد آمپولها قوی تر از قبل به مامان زده میشدن ،پر تکرار ، بی اثر !آقاجان تمام موهاش سفید شد .
در اصل من آب شدن مامان و آقاجانم رو همزمان با هم می دیدم دیگه مامان کاملا آب شده بود یک اسکلت بود با روکشی از پوست نازک، هر کاری برای مامان کردیم بیفایده بود تو این مدت منوچهر یکبار هم به دیدن مادرم نیومد دلم ازهمه جا پر بود غمگین ودل گرفته بودم هوا سرد وبرفی شده بود حال مامان وخیم شده بود من مثل مرغی سرکنده ازاین ور اتاق به اونور اتاق میرفتم مامان دیگه نایی نداشت دلم خون بود رفتم وضو گرفتم تا نمازمو بخونم سجاده نماز روپهن کردم شروع کردم به نماز خوندن …
الله اکبر !!! مامان شروع کرد به ناله کردن نمی تونستم رو برگردونم نمیدونم چطور غرق در نماز شدم که صداهای ناله های مامان بیشتر شد سلام نمازم رو که دادم روی سجاده خوابیدم وبه زمین چنگ میزدم بلند صدا میزنم خدا قَسمت میدم به بیمار کربلا نزار مادرم زجربکشه خدایا مگر ملیحه چقدر طاقت داره تو رو به اسم اعظمت نگاهم کن منم از گوشت و استخوانم خدا !!!! بدادم برس مُردم از غصه، مادرم رو شفا بده برای تو که کاری نداره
سر از زمین برداشتم صورتم خیس بود صدای مادر قطع شد بسمتش رفتم مادرم خواب بود اما نه خواب دنیایی خواب ابدی !!! فریاد زدم مامان جانم
چه شدی دور سرت بگردم اما مادر خاموش شده بوذ دیگه حرف نمیزد محکم به سرم کوبیدم با خودم گفتم خدایا این حق من نبود که از الان بی مادر بشم !!! صدا زدم محمد !! جواد !!! برید آقاجان را صدا کنید مامان حالش بد شده !! بمیرم برای برادرهام مسئولیتم سختر شد مثل برق و باد آقاجان به خونه اومد فریاد زد ملیحه چی شده بابا ،
گفتم مامان رفت !!!آقاجان؟مامان برای همیشه رفت جیگرم خون شد ،خونمون یکدفعه غوغا شد محمد وجواد اشک میریختن و آقاجان بااون جثه کوچک و ضعیفش کنار جنازه مادرم خودش روجمع کرده بود و زانوی غم به بغل گرفته بود .کاش منمرده بودم چون پدرم عاشق مادرم بود میدونستم که نمیتونه جای خالیمامان رو تحمل کنه ،امیرحسین و ساناز هم با گریه های ما گریه میکردن هرچند که عقل رس نبودن اما بمادرم عادت داشتن …جنازه مادرم فردای اونروز به خاکسپرده شد ما خیلی قوم و خویش نداشتیم اما مراسمی برای مامان گرفتیم و بعد از هفت روز هرکس بر سر زندگی خودش رفت
من ماندم و یک دنیا درد یک دنیا بدبختی و دیدن برادرهام منو زجر میداد سال هفتاد بود که مامان مُرد 😢
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید