ملیحه 7
هشت سال بعد !!!!!
از اون روز که زهرا خانم رودیدم یه چیزی حدود هشت سال گذشت سال هشتاد و سه شد …اتفاق خاصی در این سالها برام نیفتاد بجز کارو تلاش و زندگی سالمی که خودم انتخابش کرده بودم بدون وجود هیچ مردی !!! حالا میخوام کلی براتون بگم که من آپارتمانمون رو فروختم رفتم یه منطقه بهتر و یه آپارتمان صدمتری خریدم امیر حسین هفده ساله شده بود و ساناز پانزده ساله! دیگه باید اتاق خواب پسرم رو جدا میکردم بزرگ شده بود اما طوری تربیتش کرده بودم که همه تحسینش میکردن درسش عالی بود کم کم باید بفکر این بودم که درسش که تموم شد بفرستمش سربازی ؛نمیخواستم که از هیچ چیز و هیچ جا عقب بمونه منوچهر هم تا اوایل اون سال پول به حسابشون میزد منم تو حساب بچه ها گذاشته بودم .اما می دیدم که مدتی بود ،یاقطع شده بود یا کم میشد هیچ وقت اعتراض برای پول نکردم .
اون زمان موبایل مُد شد تقریبا تودست همه موجود بود بچه های منم هردوشون موبایل داشتن تو این مدت دیگه خیلی مهین رو ندیده بودم ازشون خبرنداشتم میدونین چرا؟ چون نمیخواستم از زندگی منوچهر چیزی بدونم دیگه منم به سن میانسالی رسیده بودم حالا زنی چهل و سه ساله بودم و از نظر خودم همه چی از من گذشته بود ،من کماکان با ثریا همکار بودم ساره دختر ثریا هشت ساله شده بود و خیلی خوشگل بود درست شبیه ثریا و اینکه بعد از ساره خدا بهشون یه پسر دادکه اونهم برای خودش عسلی بود که نگم براتون !!!جواد وآذر هم به اصرار فاطمه خانم مادرآذر یه پسر بدنیا آوردن و فاطمه خانم مراقب پسر قشنگشون بود آریا هم تنها پسر آذر بود و نسبتا ً زندگی هممون به خوبی پیش میرفت
ماهها گذشتن که من دیدم هیچ پولی برای بچه هام واریز نمیشه بدون اینکه به کسی بگم یکروز یواشکی به سمت مغازه منوچهر براه افتادم گفتم برم ببینم چه خبره ، وقتی رفتم جلو مغازه دیدم مغازشون بسته تو اون موقع از سال وتو اون ساعت کمی برام عجیب بود به آرومی رفتم جلوتر و از همسایه بغلیشون پرسیدم ببخشید این آقا که اینجا بودن ،دیگه نیستن ؟ بعد اون مرد گفت عه اینا خیلی وقته از اینجا رفتن ، گفتم مگه مغازه مال خودشون نبود ؟ گفت ای خانم قصه اش خیلی درازه اما اینا از اینجا برای همیشه رفتن یه نگاهی به اون آقا انداختم و گفتم شما هم جدیدا اینجا اومدین ؟گفت بله ما اینجا رو یکسالی میشه خریدیم ❤️
دلم نخواست از اون آقا سوال کنم که چرانیستن ؟ چی شده ؟ کجا رفتن ؟
بهتر دونستم که برم پیش مهین تا از همه چی با خبر بشم ! هم بخاطر پولیکه به بچه هام میداد و قطع شده بود ، هم حس فضولی ،همون موقع سوار تاکسی شدم وبسمت خونه مهین براه افتادم تمام طول مسیر فکرم مشغول بودچی شده ؟ چرا مغازه بسته شده ؟ میدونید جریان چی بود که من دیگه نخواستم خیلی از زندگی منوچهر تو این مدت بدونم ؟چون زن بودم و این حس حسادت اذیتم میکرد فکر اینکه الان اونها تو بغل هم خوش هستن و من باید تنها باشم اذیتم میکرد من هیچوقت اجازه ندادم منوچهر بیاد تو خونه من و بچه هامو ببینه ،اون مرد هروقت دلش خواست بچه هاش رو ببینه رفت جلو مدرسه و دیدشون !
اینم بگم که بچه هام ازش سوالهایی میکردن که خودش از جواب دادن به اونها زبونش قاصر بود و خجالت میکشید ضمن اینکه بچه ها هم دیگه خیلی تمایلی به دیدنش نداشتن .اما چرا چند ماهی بود که دیگه دیدن بچه ها هم نیومده بود؟یادمه به مهین هم گفته بودم تحمل شنیدن زندگی منوچهر رو ندارم اونهم کم کم دست و پاشو جمع کرد و خودم از این گفته ام خجالت کشیدم و از این حرفی که بهش زده بودم ناراحت بودم .اما بمنم حق بدین منهم زن بی کسی بودم و اگر این دوتا برادر رو هم نداشتم نمیدونم چکار باید میکردم ..تو فکر بودم که به مقصد رسیده بودم راننده تاکسی گفت خانم کجا پیاده میشین ؟ گفتم معذرت میخوام حواسم نبود همینجا پیاده میشم با قدمهایی لرزون بسمت خونه مهین رفتم زنگ در خونه رو زدم یهومهین با صدایی مهربون از پشت آیفون گفت به به ملیحه جان تویی ؟ بیا بالا ! یه جورایی خجالت میکشیدم اما رفتم ،بالا تا منو دید دستش رو دور گردنم انداخت و بوسم کرد گفت چه عجب یادت افتاد که یه خواهری هم داری گفتم منو ببخش سرم گرم کاره ! گفت آره میدونم ماشالا بچه هات بزرگ شدن دیگه یاد ما نیستی .بعد گفت منم عروس دارشدم سر گرمم گفتم وای خدا جدی میگی ؟ دیگه نشستیم بعد از کمی اونم رفت چایی آورد و ازهمه جا گفتیم دلم نمی خواست زود سر حرف رو باز کنم که بگه برای پول اومده ،بعد با خجالت گفتم از برادر شوهر جانت چه خبر؟ دیدم چشماش پُر از اشک شد گفت ملیحه جان ازش بگذر به خاک سیاه افتاده گفتم عه چرا ؟ گفت بابا ،مرجان بیچاره اش کرد منوچهر معتاد شد بدهی بالا آورد رو آورد به مواد م*خدر !!!
گفتم یا خدا چرا؟گفت مرجان باهاش نساخت هی خریدکردو بخودش رسید مال و اموالش رو به باد دادمنوچهر کم آورد از غصه رو آورد به اعتیاد !!!
اگه الان ببینیش شده یه جوجه !! گفتم والا منم از اینکه دیگه برای بچه هام پول ندادشک کردم ❤️
گفتم والا منم از اینکه دیگه برای بچه هام پول نداد شک کردم رفتم جلو مغازه اما دیدم بسته .
مهین سری چرخوند و گفت انقدر این زن کارهای سر خود از خودش انجام داد که منوچهر مغازه اش رو فروخت اما خانم ماشین قسطی برداشته بود واقعا منوچهر کم آورد و از کارگاه تولیدی هم دو دونگ واگذار کرد دیگه چیزی براش نمونده پسرش هم بزرگشده اونم توقعاتی داره …بعد دستی تو موهاش کشید و گفت دیگه نگم برات !!! فقط اینجوری بگم نابود شد …بعد گفت ملیحه یه چیزی بهت بگم ؟ گفتم چی عزیزم بگو !
مهین با طمأنینه گفت ؛تو این مدت یکبار منوچهر اومد پیش من و گفت مهین تو رو قران برو به ملیحه بگو منو حلال کنه ..من بیچاره شدم به زمین گرم خوردم بس نیست یهو با ناراحتی گفتم مهین جان روزهایی که دل منو خون کرد یادش میاد ؟ من چه روزها که دیدم یادته دختره با گلدون زد تو سرم ! من از درد به خودم می پیچیدم اما آقا بمن گفت الهی خدا ورت داره ؟ یادته داداش سیاوش (برادر شوهر بزرگم ) گفت این جایی نمیره گفت اگه نره از دُمش میگیرم میندازمش بیرون ؟ طلعت خانم و آقاجان رو کُشت مامان منیژه و آقاجان خودم از غصه مُردن حلالش کنم ؟ یهو رنگم پرید دستام لرزید بعد مهین رفت برام آب آورد با ناراحتی گفت ای قربونت ملیحه جان حلالش نکن ، گور پدرش به بهشت !!! والا .اصلا بیا حرفو عوض کنیم راجب دختری که برای پسر بزرگم نشون کردیم بگم ! آب رو از دستش گرفتم و با دستی لرزون خوردم گفتم حالا کی هست گفت دختری که نشون کردیم خواهر دوستش بود دیگه پاشو کرد تو یه کفش و گفت من همینو میخوامو همینو میخوام
ما هم گفتیم بزار دختری رو واسش بگیریم که خودش میخواد فعلا براش نشون کردیم تا انشاالله یک کم هم ما !هم اونا آماده بشن .بعد دستش رو پشتم کشید و گفت ملیحه دعوتت بکنم میای ؟ از این حرفش استقبال کردم گفتم آره که میام
دلم میخواست حالا خودی نشون بدم میخواستم همه ببینن که من چه بچه هایی تربیت کردم و با افتخار می تونستم پسرو دخترم رو به جمع خانواده پدریشون ببرم وبگم من بدون وجود هیچ مردی بچه هامو اینطور تربیت کردم❤️
از خونه مهین اومدم بیرون وشماره موبایلم رو بهش دادم گفتم اگه کارم داشتی به این شماره زنگ بزن و شمارمو به کسی نده گفت خیالت راحت باشه بعد گفتم اصلا به کسی هم نگو من اومدم اینجا و تو این حرفهارو راجب منوچهر بمن زدی ! حتی به منوچهر ! گفت خیالت راحت باشه ازش خداحافظی کردم باشناختی که از مهین داشتم میدونستم که به هیچکس حرف نمیزنه
اما دروغ نگم از صمیم قلبم خوشحال شدم که این بلا سرش اومده و برام کافی نبود دوست داشتم
منوچهر درد منم حس کنه بفهمه که من چقدر سختی کشیدم
یاد حرف خانم جون افتادم که قدیما میگفت من نمیدونم این مردا که میرن سر زن بدبختشون یه زن میگیرن چه فکری میکنن مگر زن خودشون چی کم داره ؟ آیا زن جدیده چیزی اضافه تر داره که اولی نداره ؟ غرق تو تفکرات خودم بودم از کوچه مهین بیرون اومده بودم و به خیابان اصلی رسیده بودم
که یهو با منوچهر چشم تو چشم شدم
وای خدا از دیدنش تنم لرزید تا منو دید گفت سلام….ای
وای ملیحه بخاک سیاه نشستم تو رو خدا حلالم کن
گفتم گمشو از جلوی چشمام دور شو ،حتی حاضر نیستم ریختت رو ببینم گفت ملیحه ؛مرجان منو بیچاره کرد قدر تو رو ندونستم میدونم در حقت ظلم کردم ، بد کردم ، اما تو از من راضی باش
گفتم نه راضیم نه حلالت میکنم عامل مرگ پدرو مادرم تو بودی ؟ همینطور پدرو مادرت خودت !
یادته مادرت بخاطر تو مُرد ، شبی که جلوی همه ایستادی تا به عشقت برسی ؟ خب رسیدی تا تهش برو ! من خیلی جنگیدم تا زندگیمو ازدست ندم اما تو کروکور شده بودی .گفت حاضرم به زندگی با تو برگردم گفتم چی ؟ یکبار دیگه تکرار کن ! کدوم زندگی ؟ من تو رو از قلبم و بند بند وجودم مثل اشغال دور کردم حالا که اون دختره احمق رُس تو رو کشیده معتاد شدی میخوای بمن برگردی ؟
آخ منوچهر امیدوارم صد سال سیاه به این زندگی بر نگردی تو جیگر مارو خون کردی تو حتی حاضر نبودی بچه هاتو بغل کنی ببوسی میدونی چه شبها که سر تنها رو بالشت گذاشتم و اشک ریختم اما تو بفکر عشق وحال خودت بودی حالا هم برگرد به همون زندگی تو نه تنها درقلب من بلکه در قلب بچه هات هم جایی نداری بهتره مزاحمم نشی …
وای منوچهر چه ریختی شده بود !! انگار سر جای خودش خشک شده احساس میکردم لای پاهاش فاصله افتاده بود و گشاد گشاد راه میرفت
و من باغروری فراوان از کنارش رد شدم و منوچهر فریاد زد ملیحه! پس لااقل حلالم کن ❤️
نگاهی بدتر از صد تا فحش بهش انداختم و به راهم ادامه دادم صدای ملیحه ملیحه گفتنش خیابون رو برداشته بود همه نگاهش میکردن ،اما من به راهم ادامه دادم بخودم گفتم اصلا اگر به بچه هام هم از این ببعد پول نداد گلایه ایی ندارم ولش کن تا حالا هرچی پول داده تو بانک گذاشتم همون رو خرج
بچه هام میکنم خودمم اگر کمبودی بود جبران میکنم .فوری به خونه ام برگشتم ؛حالا به زندگی خودم نگاه میکردم چقدر خوشبخت بودم کار آرایشگریم که سکه بود بچه هام که هردوشون درسخون و با ادب بودند کم مونده بود که دیگه درس امیر حسین تموم بشه و بره سربازی ( که البته سربازی رفتن امیر حسین از دید من بودکه توضیح میدم )و ساناز هم که آروم و بیصدا درسش رو میخوند ! چرا بابد الان برای خودم آقا بالا سر می آوردم ؛ خانم جان خدا رحمتش کنه خوب حرفهایی میزد میگفت ننه تا چایی داغه باید بخوریش وقتی سرد شد و دوباره گرمش کردی هیچ وقت مزه چایی تازه دم رو نمیده حکایت خیلی آدما بود یکیش هم منوچهر بود که دقیقاًبرای من مثل چایی سرد شده بود .از فردای اونروز دیگه انگار دلگرم به زندگی شده بودم بخودم می بالیدم و وقتیکه موضوع منوچهر رو برای ثریا تعریف کردم گفت ملیحه جان خوب کاری کردی اون مرد لیاقت همسری مثل تو رو نداشت باید با مرجان عروسی میکرد و همه چیزش رو به باد میداد ،اونروز حرفها مون گُل کرده بود که دیدم یه خانمی چاق با صورت شکسته وارد آرایشگاه شد یه نگاهی به ثریا انداخت و گفت ببخشید اینجا آرایشگاه ملیحه خانمه ؟ ثریا گفت بله عزیزم بفرمایید بعد گفت خودشون کجان ؟ من تا تو صورتش خیره شدم دیدم وای فریده دوست دوران جوانیم که تا عروسیم هم همراهیم کرده بود ! آره خودش بود گفتم فریده تویی؟ با بغض گفت وای ملیحه الهی دورت بگردم ماشاالله تو تکون نخوردی ! گفتم فریده تو چرا انقدر داغون شدی صورتش پراز کک و مک شده بود چاق شده بود و تقریبا صورتش شکسته شده بود گفتم بیا بشین ببینم تعریف کن بگو کجا بودی ؟ کی آدرس منو داد؟ گفت از این و اون شنیدم که آرایشگاه زدی همیشه با خودم میگفتم خدایا این مَلی خانم که میگن کیه ؟ بعد اینکه چون آرایشگاه تو این محل بود دلم گواهی داد که شاید تو باشی بعد خیلی سخت رو صندلی نشست و گفت پادرد عجیبی دارم بعد آهی کشید و گفت ملیحه جان دیگه پیر شدم عروس دارم !!!شوهرمم که پدرمو در آورد انقدر که اذیتم کرد و با خجالت گفت خواهر یادته باهم عهد بستیم که تا آخر عمر با هم باشیم ؟ مگر اون مرد گذاشت من با کسی ارتباط داشته باشم هم عمر منو حروم کرد هم عمر خودش حروم شد من سرا پا گوش شدم❤️
فریده یه آه از ته دلی کشیدو گفت تو تمام سالهای عمرم مردی به بد دلی مصطفی ندیدم اجازه نداشتم که حتی بدون اجازه مصطفی آب بخورم بعد دستی تو موهای تقریبا جوگندمیش کشید و گفت
ملیحه پیرم کرد تا مُرد !!! من همون لحظه گفتم وا ! مگه مُرد ؟به این زودی ! گفت ملیحه جون سکته کرد خدا رحمتش کنه اما هم خودش راحت شد هم من حوصله داری !!! یک عمر خونم رو تو شیشه کرده بود ،نه خونه قوم و خویش نه فامیل !! دوست که دیگه جای خود داشت ! هزار مرض دچارم شد من بیشتر از سنم پیر شدم از وقتی مُرد هم بیچاره خودش راحت شد هم من از برو .نرو .بکن .نکن …والا ولم کن ! من حالا با پسر کوچیکه تو خونه داریم راحت زندگی میکنم پسر اولی رو زن دادم و این دومی هم که فعلا با خودمه کاری به کارم نداره ،بعد گفت مَلی جون انقدر با عروسم خوبم که نگو ! منکه خیلی بدبختی کشیدم بزار اینا خوش باشن بزار زندگی کنن خدا بیامرز برای عروسی پسر بزرگه خودشم بود بعد یه دستی رو صورتش کشید و گفت میبینی چه شکلی شدم دیگه میخوام به خودم برسم اون خدا بیامرز همه چی برامون گذاشته چرا استفاده نکنم !
همون موقع تو عمق حرفهای فریده غرق شده بودم براستی کی خوشبخت مطلق بود ؟
کدوم مردی بی نقص بود ؟ هرچند که زنها هم همینطور هستن ،داشتم بخودم میگفتم اصلاً خوب مطلق وجود داره ؟
تو فکر بودم که فریده گفت ای بابا مَلی کجایی
گفتم ها ها همینجام داشتم فکر میکردم که ، پس کی خوب کامله ؟ گفت ول کن حیف جوونی که گذشت
بعد پرسید تو چطوری ؟ زندگیت چطوره ؟ منوچ چکار میکنه؟ منم شروع کردم از سیر تا پیاز زندگیمو تعریف کردم از همه چی گفتم از بدبختیام از طلاقم و سختی هایی که کشیدم ….فریده گاهی برام اشک میریخت گاهی به حرفام میخندید دلش برای مامان و آقاجانم کباب شد بعد گفت ؛ مَلی دوتاییمون گند زدیم به زندگی هامون کاش دختر بودیم و هیچ وقت شوهر نمیکردیم ما فقط اسم شوهر رو به یدک کشیدیم ما خیری از زندگی ندیدیم
اما بیا از امروز بهم قول بدیم که تا آخر عمر باهم باشیم مثل قدیما ! بچگی های بی غل و غش و ساده
اون شیطنت ها دور از همه بدیها ….باشه ملیحه ؟
گفتم آره چرا که نه ! گفتم فقط من تو فکر شوهر و اینا نیستم میخوام آزاد باشم با بچه هام .و اگه تو خیال به ازدواج داری تو رو خدا بد عادتم نکنی بری ! گفت گمشو بابا کی به ما نگاه میکنه مگه دختر چهارده ساله ایم ..خلاصه اونروز بعد از سالها فریده رو پیدا کردم و قرار شد که همیشه از هم خبر داشته باشیم اونروز موهای فریده رو کوتاه کردم رنگ کردم و حسابی بهش رسیدم گفت وای ملیحه خیر ببینی شکل آدمیزاد گرفتم ❤️
منو ثریا از خنده غش کرده بودیم دستش رو برد سمت کیفش که پول بده گفتم کی از خواهرش پول میگیره. گفت وای اصلا این حرفو نزن نه من فقیرم نه از تو بمن رواست .گفتم اینبار مهمون من باش و از دفعه دیگه پول بده به زور قبول کرد ورفت وقتیکه فریده رفت ثریا گفت ملیحه جان بدرستی که زندگی همه ما آدمها خودش یک فیلمه یک سریاله ! یک داستانه حالا هرکس به یه شکله دیگه …
خلاصه منو فریده هم بعد از سالها با دو تا زندگی بی سرانجام بهم رسیدیم .و دوباره ماجرای ماهم اینجوری شروع شد …روزها میگذشتن من سرم گرم کار خودم بودبا تشویق امیر حسین پسرم رانندگی هم یاد گرفتم و یک ماشین پراید هم خریدم تا دیگه محتاج به کسی نباشیم و خودم بچه هامو بیرون ببرم یا کارهاشون رو انجام بدم .
یکروز بعد از شش ماه که از دیدن مهین گذشته بود وگاهاً تماس تلفنی هم داشتیم دیدم مهین بهم زنگ زد و بعد از سلام و حال و احوال گفت که عروسی پسرش هست و منو بچه هام رو دعوت کرد وگفت حتما به عروسی پسرش بریم منهم قبول کردم چون میخواستم منوچهر ببینه که چه خانواده ایی رو ازدست داده و با چه کسی ازدواج کرده .مهین گفت من یک وقت هم میخوام که بیام موهامو رنگ کنم و همون موقع کارت عروسی رو برات میارم .وقتی گوشی رو قطع کردم باز هم از ثریا مشورت گرفتم ثریا گفت مشکلی نیست که تو هم بری ولی سعی کن با کسی کاری نداشته باشی ! گفتم مثلا چه کسی ؟ گفت ملیحه جان اگر زن منوچهر و منوچهر رو دیدی چیزی نگی ،گفتم خیالت راحت باشه که هدفم چیز دیگه ایی هست .ثریا گفت انشاالله خیره برو بهت خوش بگذره ،گفتم ثریا بهترنیست من یک مانتو بلند بپوشم چون قبلا که در خانواده اینها زندگی میکردم چادری بودم ؟گفت باشه این فکرت هم خوبه .
اون سالها مانتوهای عربی بلند خیلی مد شده بود
منهم با ساناز رفتم و یک مانتو بلند عربی که روش سنگدوزی خیلی شیکی داشت رو خریدم ویه کفش شیک گرفتم تصمیم داشتم که موهامو سشوار بکشم و اون موقع با مانتو های عربی یه هد بند و شال مد شده بودکه خیلی هم قشنگ بود گفتم همون شال عربی رو هم میخرم بهتره.
برای ساناز لباس شیکی گرفتم و برای امیر حسین هم کت شلوار و کراوات خریدم تا با دیدن امیرحسین بفهمه که چه بچه ایی رو ازدست داده
چون مهین میگفت پسرش خیلی بی ادب و لوسه .
برای رفتن به اون عروسی لحظه شماری میکردم ،بلاخره روز رفتنمون به اون عروسی فرارسید وما به بهترین شکل ممکن به عروسی پسر مهین رفتیم وقتی وارد سالن شدیم تمام جاری هام جلو اومدن بوسم کردن و خوش آمد گفتن❤️
منم از دیدن همشون خوشحال شدم آقا سیاوش برادر شوهر بزرگم جلو اومد امیر حسین رو بغل کرد گفت ماشاالله واسه خودت مردی شدی جوون ….
و ساناز رو بوسید گفت خوشگل عمو ،ما بی معرفت نبودیما ! مادرت با ما کنار نیومد شماهارو نیاورد پیش ما (البته اینم بگم اونها بعد از اینکه کمی بزرگتر شدن خانواده پدریشون رو دیده بودن )بعد من لبخندی زدم و گفتم داداش من دلم نمیخواست شماهارو زیاد ببینن بعد بگن حیف که ما دیگه پیش اینا جایگاهی نداریم یکی یکی برادر شو هرهام جلو اومدن خوش آمد گفتن اما من نگاهم فقط دنبال منوچهر بود که ندیدمش .عروسی در سالنی بیرون شهر بود ومیتونم بگم مختلط بود به بچه هام گفتم سعی کنید کنار خودم بشینید و خیلی از جاتون بلند نشین ! خودم زیر مانتو عربیم ماکسی بلند مشکی پوشیده بودم من هنوز هیکلم خراب نشده بود یعنی چاق نشده بودم شکم نداشتم و از بس که حرص وجوش خورده بودم همون تو پر که بودم مونده بودم اما جاریهام دیگه به نسبت میانسال شده بودن و حالا عروس یا دوماد داشتن…
هرچند که اگر منوچهر آدم بود منهم چند سال دیگه ! البته نه چندان دور عروس و دوماد دار میشدم .خلاصه یکی یکی همه می اومدن جلو و سلام میکردن که یهو منوچهر با چهره سیاه و لاغر وارد سالن شد و به دنبالش مرجان با قیافه عجیب و غریب وارد شدو پسری شیطون و بهتره بگم بی ادب بدنبالشون بود اون زمان یه آرایش بود که انگار صورت خانمهارو با تابلونقاشی اشتباه میگرفتن (البته به خواست مشتری انجام میشد و میگفتن فشن )دقیقا مرجان همون مدل آرایش کرده بود و اصلا مارو ندیدن و به گوشه ایی ازسالن نشستن به بچه هام گفتن از جاتون بلند نمیشین و اگر پدرتون به سمتتون اومد سلام میدین
ما میخکوب رو صندلی بودیم که یک موزیک شاد در سالن نواخته شدو سیاوش بسمت امیر حسین اومد گفت پاشو عمو ببینم چکار میکنی انشاالله عروسی خودت ! پاشو که میخوام عروسیت خیلی کارها بکنم و با آبکش برات آب بیارم .همه خندیدن
بعد امیر حسین نگاهی به صورتم کردمنم با اشاره گفتم پاشو !! یهو سیاوش و امیر حسین رقصیدن منوچهر وقتی امیر حسین رو دید انگار برق سه فاز بهش وصل کردن ..لبخندی از روی مهر بهش زدو گفت ماشالا ماشالا …اشک تو چشمام جمع شد نمیدونم چرا دلم یک آن براش سوخت بلند شد پولی از جیبش در آورد و بسمت امیر حسین اومد و فکر کرد امیر تنها اومده ،پول رو دست امیر حسین داد بغلش کردو گفت بابا دورت بگردم …اما ناگهان چشمش بمن خورد .یکه خورد و آرام به سمتم اومد سلام کرد گفت ملیحه خوش اومدی ! بعد آروم گفت از من گذشتی ؟❤️
منوچهر سلام کرد گفت ملیحه خوش اومدی ! بعد آروم گفت از من گذشتی ؟بیچاره فکر میکرد من بخاطر اون رفتم اما من ازش رو برگردوندم گفتم من بخاطر مهین اینجام روتو کم کن ،و سریع برو ! مرجان از دور نگاهش بمن افتاد ؛به راستی که شکل شیطون شده بودو با اون آرایش وحشتناکش وسط سالن جولان میداد منوچهر بلافاصله ازم دور شد وبسمت مرجان رفت مرجان یه چیزی دم گوشش گفت و با اخم بهش نگاه کرد شک ندارم که دعواش کرده بود که چرا اومده پیش بچه هام ! بعد دست منوچهر رو گرفت وبزور برد وسط و باهم رقصیدن سعی کردم که
نگاهم رو ازشون بدزدم و سعی کنم نبینمش اما نمیدونم چرا یاد شب عروسیم خودم افتاده بودم یکباره دلم هوای آقاجان و مامان رو کرد یادم افتاد شب عروسیم وقتی داشتم با منوچهر میرقصیدم مامان منیژه چه ذوقی برام و آقاجانم با چه شادی برام دست میزد وخانم جان چطوری بهم شاباش میداد بی اختیار چشمم پراز اشک شد وبا انگشت سبابه ام گوشه چشمم رو پاک کردم یهو مهین به سراغم اومد گفت ملیحه جان پاشو ببینم مبادا زانوی غم بغل کنی ! چرا ناراحتی بعد گفتم مهین یاد پدرو مادرم افتادم گفت پاشو ببینم ! خدا رحمتشون کنه امشب گریه مریه نداریم بزار میدون رقص رو خلوت کنم و با هم برقصیم گفتم وای نه من جلو نامحرم نمی رقصم ! گفت الان میگم مردها برن اونور تا همه خانمها راحت باشن .
اینم بگم که خانواده منوچهر خیلی در بند حجاب نبودن تا مهین دستم رو گرفت و بردم وسط ، منوچهر چشماش بمن افتاد و مرجان زود دستش رو کشید اما من زود خودم رو جمع و جور کردم و با ساناز و مهین رقصیدم منوچهر زیرکانه نگاهم میکرد
خودم از رقصی که با حجاب روسری کرده بودم خنده ام گرفته بود اما بخاطر حرص دادن به مرجان اینکارو کردم منوچهر نگاهش رو ازم می دزدید و یهو بسمت ساناز رفت و به ساناز پول داد بعد از مدتی در یک فرصتی که چشم مرجان رو دور دید گفت ملیحه تو رو قرآن میخواهم بهت یه چیزی بگم جانِ امیر حسین بهم گوش کن گفتم زود بگو تا زنت نیومده ،دو باره گفت ملیحه جانِ بچه ها قَسمت میدم بیا دوباره باهم زیر بک سقف زندگی کنیم من همه چیزم رو ازدست دادم اما مهم نیس فقط میخوام تو رو بدست بیارم من فقط با عصبانیت گفتم لطفا از جلو چشمم دور شو من موش آزمایشگاهی تو نیستم ❤️
بهش گفتم سریع از کنارم دور شو تا این شب رو هم برام خراب نکردی .سیاوش داداشش انگار از دور چشمش به ما بود اومد جلو و گفت ملیحه جان بچه هات رو بردار بیا کنار فاطمه (خانمش )بشین و راحت باش آخه منوچهر خیلی از داداش بزرگش حساب می برد هر چند که عشق مرجان اون موقع چشماش رو کور کرده بوداما ازش خیلی رو در بایستی داشت .منم سریع به امیر حسین و ساناز گفتم پاشین بریم پیش زن عموت !!!
از جامون بلند شدیم و بسمت میز اونها براه افتادیم
منوچهر دیگه سکوت کرد !! اما درد سر جدید من اتفاق افتاد و انگار هیچوقت تمومی نداشت و از اونجا جور دیگه ایی رقم خوردکه براتون تعریف میکنم : ما تا رفتیم بشینیم سر صندلی یهو پسر سیاوش کسری گفت ؛به به چه دختر عموی نازی دارم من !
زنعمو چرا تو این سالها با ما رفت و آمد نکردی ؟
چرا مارو ازدیدن بچه های عمومون محروم کردی ؟
گفتم کسری جان دیدن شما چندان فایده ایی نداشت چون من نمی خواستم که بچه هام با کسایی رفت و آمد کنن که تهش فقط حسرته !!! حالا متوجه شدی ؟ گفت بله فکر کنم از این ببعد دیگه مشکلی نداشته باشه بعد دیدم با چشماش داره ساناز رو میخوره اشاره ایی به ساناز کردم که بیاکنار خودم بشین اما ساناز غرق در صورت کسری شده بود
با صدایی نسبتاً بلند گفتم ساناز نمیشنوی میگم بیا پیش خودم بشین ؟ گفت الان میام مامان جان ،و سریع کنار خودم نشست بعد آروم دم گوشش گفتم مادر جان مبادا به این پسره توجه کنی من فقط میخواستم امروز بیام اینجا تا پدر شما بفهمه که چه گوهرهایی رو از دست داده از اینجا هم که رفتیم شتر دیدی ندیدی گفت مامان مگه کسری پسر عموم نیس ؟گفتم چرا هست اما ما با اینها صنمی نداریم .بعد دیگه ساکت شد وکنارم نشست
شب که شام آوردن و ما شاممون رو که خوردیم
به فاطمه گفتم با اجازه ما دیگه رفع زحمت میکنیم
دیدم کسری گفت زنعمو جان من میرسونمتون
گفتم کسری جان من خودم ماشین دارم البته فکر نکنی حالا چه ماشینی هست یک پراید دارم که پاهامون رو از زمین برمیداره ! دستت درد نکنه .
اونم خنده ایی کردو گفت خب پس خیلی هم عالی !!بعد دیدم جلوی خودم شماره اش رو به ساناز دادو گفت ساناز گاهی حالی از ما بپرس و من از شدت ناراحتی داشتم منفجر میشدم ❤️
کسری مارو تا دم در بدرقه کرد بعد منوچهر بچه ها رو تو بغل گرفت و بوسید رو کرد به امیر حسین و گفت بابا براتون پول واریز میکنم اما الان نه !
وقتیکه تولیدی رو فروختم بهتون میدم
درست متوجه شده بودم که منوچهر به آخرای مال و اموالش رسیده بود
و مرجان با اون چهره وحشتناکی که برای خودش درست کرده بود چیزی در چنته منوچهر نزاشته بود که باقی بمونه دلم بحال خودم میسوخت که من جمع کردم و مرجان به باد داد از مهین خدا حافظی کردم و هدیه ام رو که پول بود بدست مهین دادم و با برادر های منوچهر خداحافظی کردم جاری های سابقم هم همش از من تعریف و تمجید کردن و گفتن چه حیف که تو از ما جدا شدی منوچهر تا دم در سالن به بهانه بچه ها اومد .من سوار ماشینم شدم و با بچه هام ازش دور شدیم تا نشستم تو ماشین با ناراحتی به ساناز گفتم تو خجالت نکشیدی اون پسره به تو شماره داد و توازش گرفتی ؟ درسته که کسری پسر عموی تو هست اما وقتی پدری در کار نیست نباید تو با اونا رابطه داشته باشی ! بعد گفتم کم از دست بابات کشیدم حالا تو میخوای بدبختم کنی ؟ امیر حسین گفت ساناز ! مامان راست میگه ، مراقب رفتارت باش و سعی کن با کسری هیج گونه ارتباطی نداشته باشی اونشب ساناز در جواب منو امیر حسین فقط ساکت بود و هیچی نمیگفت
اما من مراقب رفتارش بودم هر چند که سرم در آرایشگاه گرم بوداحساس میکردم که کسری هم مثل عموش سمج باشه و همونم شد
یکروز وقتی آرایشگاه بودم کسری به ساناز زنگ زده بود و به ساناز گفته بود که آدرس خونتون رو بده میخام با مامانم به خونتون بیایم ، و ساناز هم آدرس خونمون روبهش داده بود شب که من از سر کار اومدم ساناز برام گفت که کسری وزنعموش فردا میخوان به خونمون بیان از شنیدن این حرف انگار صورتم گُر گرفته بود گفتم ساناز پای اونا رو به خونه من باز نکن
اما با خونسردی گفت مامان تو که از اونهابدی ندیدی و همیشه ازشون تعریف کردی حالا چون که شما از بابا خوشت نمیاد اونا نباید اینجا بیان ؟ گفتم قطعاً نه .اینا همونایی بودن که اصلا حالی از ما نپرسیدن فقط تو این سالها مهین با من رابطه داشت چه لزومی داره بعد از چند سال اینا اینجا بیان .در جوابم گفت مادر مهمون حبیب خداست
نمیدونستم تو سرش چی می پروروند اما اگر اون چیزی که من دلم بهم گواهی میداد میشد نمیدونستم چکار باید بکنم به ناچار مجبور شدم برای ثریا همه چیز روتعریف کنم برای زن برادری که برام حکم خواهرم رو داشت ودر تمام این سالها همراهم بود ❤️
ثریا بهم گفت ملیحه جان صبور باش تو چرا از حالا آسمون و ریسمون می بافی حالا کاری نکن که حساس بشه ،در ضمن اونها آدمای بدی که نیستن
من نمیگم دخترت روبه پسر جاریت بده اما بزار بیان
ببینیم چی میگن ! دقیقا چند روز بعد فاطمه بهم زنگ زد گفت ملیحه جان میخواستیم یه توک پا بیایم خونتون !!! تک سرفه ایی زدم و با مِن مِن گفتم فاطمه جون مهمون حبیب خداست اما من خیلی کار دارم ، بعد دستپاچه گفتم یعنی مشتری دارم و این روزها سرم خیلی شلوغه با گفتن این حرف عرقم در اومده بود چقدر با بدبختی این حرفو به زبونم آوردم بعدیهو فاطمه با ناراحتی گفت ای دل غافل مثل اینکه پاک مارو فراموش کردی ، نه ؟ گفتم نه بخدا اینطور نیست ،گفت پس ما میایم …گفتم کی میاین ؟ گفت فردا شب با سیاوش و کسری مزاحمت میشیم .دیگه من نتونستم حرفی بزنم فردای اونروز میوه و شیرینی خریدم و از آرایشگاه به خونه رفتم ساناز خونرو مرتب کرده بود امیر حسین هم اونروز زود به خونه اومد سیاوش ساعت هفت شب بود که با فاطمه و کسری بخونمون اومدن با دیدن دسته گل بزرگی که تو دست کسری بود جا خوردم بعد یک کادوی بزرگ هم تو دست فاطمه بود هردو باهم وارد شدن .کادو رو به دست من دادن اما کسری گل رو به سانازداد تا اومدم چشم ابرویی بیام برادر شوهرم گفت ماشاالله ملیحه فکرشم نمیکردم همچین خونه ایی داشته باشی …
همه وارد سالن پذیرایی شدیم ساناز گل رو روی میز ناهار خوری گذاشت و با لوسی خاصی گفت عمو جون خوش اومدی به خونمون اونم گفت قربونت برم ما همیشه دوست داشتیم بیایم اما مامانت مخالف بود من بسرعت وسط حرفشون پریدم و گفتم ببخشید (سیاوش خان )یعنی داداش سیاوش دیگه من در این رفت و آمدها لزومی نمی دیدم
چون من زنی بودم که دور شوهرکردن رو خط کشیده بودم و با رفت و آمد هر برادر شوهری ممکن بود برام حرف در بیارن بعد سیاوش گفت زنداداش دیگه انقدرم ما بیغیرت نبودیم که به تو وصله ناجور بزنن و ما نگاه کنیم ..کمی سکوت کردم با خودم گفتم این چه حرفی بود من زدم ..من کنار فاطمه نشستم ساناز رفت چایی و میوه آورد بعد فاطمه گفت ملیحه فهمیدی که ما از خونه قبلیمون رفتیم ؟ گفتم نه والا من از کجا بدونم گفت راستش ما الان رفتیم نیاوران و تو یه خونه بزرگ زندگی میکنیم گفتم مبارکت باشه بعد گفت من میخوام عروس بیارم اونم کجا؟ پیش خودم ! گفتم خب الحمدالله بسلامتی انشاالله گفت چون دخترم که رفت خارج از کشور ! حالا میخوام یه عروس بیارم که جای فائزه دخترم رو برام پر کنه ! و…..همینطور یک ریز داشت از عروسش تعریف میکرد که میخوام اینکارو کنم اون کارو کنم ❤️
فاطمه همینطور یک ریز داشت از عروس نگرفته اش تعریف میکرد هی میگفت که میخوام اینکارو کنم اون کارو کنم .منم یه آن خیالم راحت شد و گفتم حالا اون عروس خوشبخت کی هست ؟ گفت والا چه عرض کنم تازه پیداش کردیم دوباره با احساس بهتری گفتم خب پس دیگه کار تمومه ؟
دیدم سگرمه های ساناز تو هم رفت و گفت زنعمو خیلی وقته باهاش آشنا شدین؟ گفت نه تازگیا!!!
چشم غره ایی به ساناز کردم حرفش تو دهنش موند
که گفتم خب مبارکتون باشه ،،فاطمه گفت والا هنوز مُردَدَیم که بهشون بگیم یا نگیم ؟ من با یه اعتماد نفسی بالا گفتم خب بهشون بگین شاید انشاالله شد ! یهو فاطمه گفت خب ما امشب برای همین اومدیم اینجا دیگه !!! انگار اتاق دور سرم چرخید گفتم فاطمه جون حرفشم نزن ساناز خیلی سنش کمه ! و اصلا بدرد کسریٰ نمیخوره …داداش سیاوش گفت چرا این حرفو میزنی ملیحه جان ؛عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونها نوشته شده برای چی مخالفت میکنی !! گفتم داداش جان یعنی تو نمیدونی چرا ؟ منوچهر چه تاجی به سرم زده که دوباره سرنوشت خودم رو تکرار کنم ؟ گفت یعنی تو کسری رو با منوچهر یکی میکنی ؟ گفتم وای داداش جان دقیقا همین عشق آتشین تو وجود منوچهر هم بود آیا نبود ؟
بعد گفت ملیحه جان بزار ساناز خودش تصمیم بگیره چرا مخالفت میکنی ؟ اصلا میدونی چیه بزار از ساناز بپرسم ببینم چی میگه ! گفتم اون حالیش نیست چون سنش هنوز قانونی نشده
گفت اجاره بده ملیحه !اجازه بده
بعد رو کرد به ساناز گفت سانازم ، عموجان ، نظرت رو راجب کسری میگی ؟ اونهم انگار که دارن عقدش میکنن با لحنی بچگانه گفت اگر مامانم اجازه بده بله منم راضیم !!! دلم میخواست ساناز رو خفه کنم
گفتم ساناز تو توی موقعیتی نیستی که نظر بدی
اجازه بده خوب فکر کنی ،فاطمه ناراحت شد و گفت باشه ملیحه خوب فکر کنید بعدبماخبر بدین
بعد کسری بسمتم اومد گفت زنعمو اجازه بده که ساناز خودش تصمیم بگیره گفتم چشم حتما !!!
داداش سیاوش با خشم از جاش پاشد و فاطمه به کسری گفت پسرم پاشو زحمت رو کم کنیم
من خجالتزده گفتم هنوز چیزی نخوردید باید بمونید یه چیزی بخورید بعد برید ..به زور یه چایی خوردن و من تند تند خودم میوه پوست می کَندم وتو بشقاب میزاشتم و دلم نمیخواست ازم دلخور بشن اما بعد از یک ربع از جابلند شدن و رفتند و من موندم با ساناز تا تکلیفم رو باهاش روشن کنم ❤️
امیر حسین مات و مبهوت به منو ساناز نگاه میکرد به محض رفتن فاطمه از حرصم دسته گل کسری رو پرت کردم وسط هال گفتم ایناهم دیگه شورشو درآوردن خجالت هم نمیکشن واسه دختر پونزده ساله گل میارن !!!یهو دیدم ساناز !! ساناز پونزده ساله گفت چرا گل کسری رو پر پر کردی ؟ چرا به من احترام نمیزاری آیا نظر من برات مهم نیست من دوست دارم با کسری ازدواج کنم !!!
انگار پتکی بر سرم کوبیده شد ! گیج شدم
گفتم چی ؟ تو چی گفتی ؟ کیو دوست داری ؟
اما دیدم رنگ ساناز پرید و با رنگ رویی پریده گفت آره مامان من کسری رو دوست دارم …دیگه نفهمیدم چی شدیک سیلی محکم تو گوش ساناز زدم گفتم یهو دل باختی مگر عشق عاشقی الکیه !
صورتش رو با دستش مالش میداد گفت مامان هرچه باشه اینا فامیل من هستن ،خانواده عموم هستش غریبه که نیستن ،گفتم تو نفهمیدی پدرت چه بلایی سر ما خانواده آورد خیلی راحت منو طلاق داد بخاطر عشقش ! گفت چه ربطی داره کسری پسر عموی منه …پاهام شل شدن روی زمین نشستم از ناراحتیم گلها رو پرپر میکردمو توی سرم میزدم
گفتم آخ آقاجان کجایی ؟ ای مامان منیژه کاش بودی و به این دختر حالی میکردین اینها عشق نیست یک هوس زود گذره …فریاد میزدم کسی رونداشتم که براش تعریف کنم ناله کنم مشورت بگیرم
بخودم گفتم کاش هیچ وقت عروسی پسر مهین نرفته بودم ..همینطور که گلهاروپر پر میکردم
یهو ساناز از جا بلند شد بغلم کرد گفت غلط کردم مادر منو ببخش باشه هرچه تو بگی ..هرچه تو بخوای اصلا بهشون جواب رد بده منم کوچیکم سنم کمه دلم نمیخواد تو ناراحت بشی تو مارو با بدبختی بزرگ کردی اشکال نداره منم نمیخوامش
همونجا آرامشی تو وجودم اومد که دلم میخواست گریه ام رو بیشتر کنم بغلش کردم گفتم دورت بگردم
دلیل مخالفت من بخاطر پدرته !! حالا هر روز باید زنی رو تحمل کنم که جایگزین خودم بود ،حالا من از تو می پرسم اگر تو خودت بودی حاضر میشدی جای خودت کس دیگری رو کنار پدرت ببینی ؟ گفت نه مامان منکه گفتم که هرچی تو بگی…
بعد بلند شد گلها رو جمع کرد.امیرحسین در اتاق رو باز کرد و با ناراحتی از خونه بیرون رفت
امیر حسین عاقلتر از ساناز بود اما به راستی که ساناز هم بچه سال بود❤️
چند روز بعد به فاطمه زنگ زدم و جواب رد بهش دادم گفتم که فاطمه جون ساناز من بچه اس و هنوز موقعیت ازدواج نداره ؛با دلخوری گفت باشه ملیحه ما فهمیدیم که تو مایل نیستی امااشکال نداره
انشاالله دخترت خوشبخت بشه ..نفس عمیقی کشیدم و خدارو صد هزار مرتبه شکر کردم که از این ماجرا راحت شده بودم …زندگیم بعد از این موضوع روال عادی خودش رو طی میکرد سال بعد یعنی سال هشتادو چهار دوباره خونه ام روعوض کردم و به محل بهتری رفتم همون سال امیر حسین اقدام کرد برای سربازیش اما با توجه به اینکه منوچهر معتاد بود و امیرحسین تک فرزند بود بعنوان سرپرستی از ما معاف شد و من از این موضوع خیلی خوشحال شدم و همه چی بر وفق مرادم بود بعدها از زبون مهین شنیدم که منوچهر اعتیادش رو ترک کرده و کسری هم نامزد کرده وقتی مطمئن شدم که نامزد کرده به مهین ماجرای خواستگاری ساناز رو تعریف کردم ،مهین مکثی کردو گفت ملیحه جان کاری ندارم که تو از اونها دلخور بودی و دخترت رو ندادی اما نه داداش سیاوش نه فاطمه هیچکدومشون بد نبودند
گفتم مهین جان اولا گذشت و رفت دوماً من خودم چه خیری از این خانواده دیدم که بخوام دخترم رو هم بهشون بدم ،انشاالله پسرشون هم خوشبخت بشه …از اون روزها سه سال گذشت
سال هشتادوهفت بود ساناز نزدیک به بیست سال شده بود و وارد دانشگاه شده بود .یکروز که از دانشگاه اومد دیدم یه جوریه یه حالت خاصی داره
گفتم ساناز جان چی شده مادر !!!
هی طفره رفت هی خودشو به این ور اونور زد اما در آخر با نگرانی گفت مامان پسری تو دانشگاهم هست که به تازگی بهم ابراز علاقه میکنه منم ازش بدم نمیا اما یه فرق اساسی با ما داره و اونم اینه که اونها خیلی پولدارن و ما زندگی متوسطی داریم
منم همش بهش میگم ما به درد هم نمی خوریم اما اون زیر بار نمیره ..یه کم فکر کردم گفتم ساناز جان اولا توکلت رو بخدا بکن بعد هم صبر کن اگر قسمتت باشه خدا خودش همه چیز رو درست میکنه …ساناز دیگه مثل قبل نبود که با یک نگاه عاشق بشه عاقل شده بود ولی من بهش گفتم اگر من برای ازدواج با سیاوش جلوتو گرفتم بخاطر پدرت بود اما الان مطمئن باش تحقیق میکنم و اگر خوب بود مخالفتی ندارم روزها گذشتن تا یکروز بلاخره حمید به ساناز گفته بود که میخوایم با مادرم برای خواستگاری به خونتون بیایم و من وقتی این موضوع رو فهمیدم گفتم مشکلی نیس و با هم یکروز جمعه قرار گذاشتیم تا خانواده حمید به خونمون بیان ،همه کارهامون رو انجام دادیم و منتظر اومدن خانواده حمید بودیم ساناز استرس داشت و من دلیل اینهمه استرس رو نمی فهمیدم
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید