ملیحه 8
حمید و مادرش اونروز بخونمون اومدن،حمید پسری سنگین و با وقاربود ! قد بلند چار شونه … با وجود مادری مهربون وخیلی خودمونی …مریم خانم از پسرش گفت که مهندسی میخونه واز خانواده خودشون گفت ؛از همسرش حاج رسول که بازاری هست و اینکه از تنها دخترش مهسا که در انگلیس بودتعریف میکرد ، از اینکه تو خیابان نیاوران خونه دارند…هی گفت و گفت تا رسید به اینجا که آرام آرام گفت والا ملیحه خانم جان راستش حمید هم میخوام بفرستم بره پیش دخترم انگلیس ..اونجا براش بهتره ،تا اینو گفت انگار برقی بهم وصل شد با ناراحتی گفتم وای تو رو خدا نگید من بچه ام رو به خارج از کشور و راه دور نمیدم …دیگه شوق قبلیم تو دلم کور شد .ساکت نشسته بودم که ساناز با سینی چایی وارد اتاق شد فقط نگاهش میکردم انگار میخواستم از دست بدمش ولی زبونم دیگه کوتاه بود چون هم خانواده خوبی بودن و هم دخترم انتخاب خوبی کرده بود نگاهی به ساناز انداختم بعد با غم گفتم مریم خانم جون اینجا یک مسئله باقی میمونه که باید بگم ! با تعجب گفت چی ؟ بفرماییدبگید راحت باشید
گفتم شما وضع مالی تون خیلی بهتره و ما از شما پایین تریم ! اون چی میشه ؟ گفت چی داره بشه مگه من برام فرقی میکنه که شما چی دارید چی ندارین ،الحمدالله زندگیتون هم عالیه ،گفتم و موضوع مهمتر اینکه من از همسرم جدا شدم و خودم تنها زندگی میکنم …مریم خانم سکوت کرد و گفت ؛بعله از اون موضوع هم خبر دارم من شما رو تحسین میکنم شما زن موفقی بودی که دست تنها و بدون مرد دوتا بچه رو به ثمر رسوندی بعضی خانواده ها با وجود پدر و مادر بچه هایی دارند که حتی پدرو مادر خودشون هم از اونها راضی نیستن دختر شما نمونه هست و من از انتخاب پسرم راضی هستم ومن
دیگه ساکت شدم❤️
امیر حسین هم هیچی نمیگفت اما ما متوجه شده بودیم که ساناز هم حمید رو دوست داره و نمیخواستم دوباره ماجرای کسری تکرار بشه …
اونروز حمید با ساناز صحبت کردبهش گفته بود که تمام شرایط تو رو قبول میکنم و ساناز هم گفته بود که میشه اول زندگیمون رو در ایران سر کنیم وبعدا بریم پیش خواهرت ؟ حمید گفته بود تا یکسال مشکلی نیس اما بخاطر درسم باید از اینجا بریم
خلاصه حرفاشون رو که زده بودند بعد از کمی که نشستن گفتن با اجازتون ما زحمت رو کم میکنیم. اما منتظر جواب شما هستیم منهم گفتم باید با برادرهام مشورت کنم بعد خبرش رو به شما میدم بعد از رفتن مریم خانم غم عالم بر دلم ریخته شد گفتم ساناز جان میتونی از این تصمیمت صرف نظر کنی ؟ این کار هم برای من سخته هم در آینده برای تو ؟ و اینم بدون که ما سه نفر کسی رو بجز همدیگه نداریم اگر تو بری من داغون میشم ! دیدم ساناز ناراحت شدگفت مادرمن به حمید قول دادم که تا آخر عمرم باهاش میمونم دیگه نمیتونم زیر قولم بزنم ضمن اینکه دوستش دارم ..میدونم دوری از تو برام خیلی سخته اما تو رو هم پیش خودم میبرم تا با هم باشیم ،گفتم کجا مارو میبری ؟ خارج ؟
منکه بیا نیستم خودت رو خسته نکن منو برادرت همینجا میمونیم این تو هستی که باید تصمیم نهایی رو بگیری و اینکه قبول کنی که یکسال هم بسرعت برق و باد میگذره و باید بری !
ساناز گفت اجازه بدین فکرامو بکنم .اونرز امیر حسین بهم اشاره زد که مامان ولش کن بزار خودش تصمیم بگیره ،منهم دیگه حرفی نزدم ..سرتون رو درد نیارم ساناز بعد از یکهفته خیلی محکم و مصمم گفت مامان جان من فکرامو کردم من به حمید جواب مثبت میدم چون دیگه فکر نمیکنم از حمید بهتر نصیب و قسمتم باشه گفتم باشه من با داییهات صحبت میکنم تا یکشب قرار بزاریم بیان حرفاشون رو بزنن .بعد از مشورت با محمد و جواد اونها هم گفتن اگر بتونی دوریشو تحمل کنی حرفی نیست ضمن اینکه هر دوتاشون رفته بودن بازار تحقیق کرده بودند و بجز خوبی از حاج رسول چیزی نشنیده بودن ووقتی از بازار اومدند گفتن آبجی دخترت رو که نمیتونی به هرکسی بدی ما سوال کردیم پرس وجو کردیم اینها آدمای خوبی هستن …
روزی مشخص کردم تا خانواده حمید بیان بعد
من که فقط برادرهامو داشتم با خانوماشون خبر کردم حمید هم فقط با یه دونه عموش و همسرش و خانواده خودشون که فقط سه نفر بودن اومدن
اونشب انگشتر برلیان زیبایی با یکدست لباس و یک دسته گل برای ساناز آورده بودند باهر بار اومدن اونها من ناراحتتر و غمگین تر میشدم چون میدونستم بایددوری دخترم رو از همین الان بپذیرم❤️
باورود حمید به خونمون ؛وقتی محمد و جواد حمید رو دیدن گفتن :خدارو شکر که ساناز انتخاب خوبی کرده چون از خانواده حمید که مطمئن بودن از نظر شکل ظاهری هم که از حمید خوششون اومد
حاج رسول مرد باشخصیت و مهربونی بود مریم خانم خوشحال گفت رسول جان دیدی چه عروس قشنگی دارم اما حاج رسول نگاهی به ساناز کردو گفت قشنگیش که قشنگه اما !!!! بعد مکثی کردو گفت ساناز جان حقش بود امشب پدرت هم اینجا بود حمید دستپاچه گفت پدر جان ملیحه خانم سالهاس از همسرشون جدا شدن …
من اول بهم برخورد اما بعدا متوجه حرف حاج رسول شدم …حاج رسول با لحن آرومی گفت پسرم !عزیز من ! از من ناراحت نشی ! فردا روزی که شما بخواهی عقد کنی اجازه پدر رو میخوان پس لازمه که ایشون هم در جریان باشن نمیگم که اینجا باشه اما اجازه بهشون بدین که اونهم بعدها نظری چیزی بدند !! محمد گفت ملیحه جان حاج آقا درست میگن شما شرایط ازدواج رو بگو ولی برای عقد باید منوچهر هم باشه …همون لحظه بفکر فرو رفتم حتی دیدن منوچهر برام زجر آور بود به چه حقی منوچهر باید نظر میداد روزهایی که مارو ول کردو رفت و اصلا در مورد بچه هام هیچ گونه پدری نکرد
خودم بچه هام رو به دندون گرفتم وتا اینجا رسوندم
حتی پولهاییکه بعنوان خرجی بهشون داد رو تو حسابشون گذاشتم تا برای همین موقع ها خرج کنم ! اما به احترام دخترم ساکت نشستم من همه چیز رو بدست محمد و جواد سپردم اونها مهریه ایی رو برای ساناز تعیین کردند و قرار شد که عقد کنن اما من جهیزیه نخرم چون قصد پسرشون رفتن به انگلیس بود و گفتن یکسال در ایران میمونن و بعد از یکسال میرن پیش خواهر حمید .
مریم خانم گفت که تو اون یکسال در خونه خودم زندگیشونو شروع میکنن خلاصه اونشب بعد از حرفهایی که زده شد مریم خانم انگشتر نشان رو در دست ساناز کرد و بوسه ایی به صورت ساناز زد و گفت خدا رو شکر که من دختر دلخواهم رو پیدا کردم و همه چیز بخوبی و خوشی پایان یافت بعد از رفتن اونها من به محمد گفتم این چه قانونیه که باید منوچهر به بچه من اجازه بده ؟ مگر اون کجای زندگی ما بوده که حالا باید نظر بده ؟ بعد جواد گفت بنظرم با آقا سیاوش عموی ساناز صحبت کنید بعد اون بره با منوچهر صحبت کنه ! و رضایت رو ازمنوچهر بگیره اینطوری بهتر نیست ؟و من در این کار مونده بودم که انجام بدم یا نه؟
هیچ وقت دلم نمیخواست منوچهر تو مراسمهای ساناز شرکت کنه چه لزومی داشت ،امابا اصرار جوادو محمد تلفنی به سیاوش خبر دادم وبعد از کلی صحبت گفتم که برای ساناز خواستگار اومده وهمدیگرو پسندیدن ومیخوان عقد کنن ،رضایت پدرش رو میخوان …سیاوش اول یک کم ازمن گلایه کرد و با طعنه گفت آبجی سیب سرخ برای دست چلاق خوب بود ؟به کسرای من ندادیش ،دادیش غریبه ؟ گفتم داداش جان قسمت نبوده و حالا هم نمیدونم از کسری بهتر یا بدتره .واقعا نمیدونم !اما کسی اومده که عاشقشه و دوستش داره الانم پسر تو خوشبخته دختر منهم انشاالله با کسی که دوستش داره خوشبخت میشه
فقط یک موضوعه که سر عقد رضایت منوچهر رو میخوان و منم خیلی دلم نمیخواد باهاش صحبت کنم شما زحمتش رو بکش و بهش بگو..
اینم بگو که یک رضایت ازش میخوان تا عقد بشه ،سیاوش مکثی کردو گفت دنیای عجیبیه این مرد هم خودش رو بدبخت کرد هم شمارو !!!باشه چشم بهش میگم
شما کار خودتون رو انجام بدید اون با من !
تقریبا چند ماهی بچه ها با هم رفت و آمد میکردن
ساناز هر روز به حمید وابسته تر میشد ومن روز به روز غصه دار تر میشدم چون ما خانواده پر جمعیتی نبودیم کسی رو هم نداشتیم من بودم با این دوتا برادر و بچه هاشون ،روزهای آشنایی باخانواده حمید کم کم به اوج خودش رسیده بود وبه وصال این دوتا جوان نزدیکتر میشدیم و من بیشتر و بیشتر کار میکردم تا مراسمی بهتر بگیرم محمد وجواد دوست داشتن بمن کمک کنن اما من از هیچکس کمک نگرفتم برای حمید بهترین خرید رو انجام دادم مریم خانم هم با عشق برای ساناز خرید میکرد .روز عقد هم مشخص شد به خواست من مراسم در محضر انجام میشد چون دلم نمی خواست فامیل حمید منوچهر رو ببینن بعد به سیاوش خبر دادم که کار خودش رو انجام بده .
سیاوش وقتی به منوچهر موضوع ازدواج رو گفته بود منوچهر اشک شوق ریخته بود گفته بود خاک بر سر من که قدر زن !و بچه هام رو ندونستم سیاوش بهش بود فقط تا محضر میری اجازه میدی و برمیگردی تو حقی نداری به مراسمشون بری چون تو در حقشون پدری نکردی! اونهم قبول کرده بود.
روز عقد ثریا و ساره ومنو آذر همسر جواد هم حسابی به خودمون رسیده بودیم چون عروسی تنها دخترم بود و همگی به محضر رفتیم ساناز در لباس عروسی که مریم خانم براش خریده بود می درخشید یک تاج کوچک روی سرش گذاشته بودن و همه چیز در عین سادگی شیک و جذاب بود❤️❤️
همه خوشحال وخندان در مراسم خصوصی عقد شرکت کرده بودیم و بعدش بریم سالن انگار اصلا قرار نبود منوچهر رو ببینم اصلا حواسم نبود !!! حاج رسول با یک بسته که تو دستش بود وارد محضر شد بعد نگاهی به محمدبرادرم انداخت و گفت بابای عروس تشریف آوردن ؟ محمد با مِن و مِن گفت والا قرار بوده برادرشون بهشون بگن و ایشون هم تشریف بیارن ما هم منتظریم ..
از اینهمه اصرار حاج رسول سر در نمیاوردم
انگار دهنم تلخ شده ! دلم شور میزد مریم خانم سفارش سفره عقد قشنگی رو به محضر دار داده بود ظرف عسل رو خودش تریین کرده بود میگفت باید ظرف عسل مال خودمون باشه تا دهنشون رو بعد از عقد شیرین کنن هم دلم میخواست شادی کنم هم استرس داشتم .عاقد وارد محضر شد ما همه حاضر بودیم اینم بگم که من برادرهای منوچهر رو دعوت کرده بودم تا به رسم خودمون عموهای ساناز باشند یکی یکی جاری هام با برادر شوهرهام اومدن دلم نمیخواست به بچه ام بگن بی کی و کاره ، اما هنوز سیاوش و منوچهر نیومده بودن …دلم نمیخواست از جاریها بپرسم کجا هستن یهو دیدم فاطمه اومد جلو و آروم دَم گوشم گفت ملیحه جان غصه نخوری ها ! سیاوش خودش رفته منوچهر رو بیاره و مراقبه که زود بره گفتم باشه …وقتی عاقد میخواست شروع کنه گفت خُب شروع کنیم ؟
یهو سیاوش برادر شوهرم وارد شد گفت بعله بفرمایید …وای با دیدن منوچهر برای یک آن دلم کباب شد منوچهر با یک کت شلوار تمیز و شیک سُرمه ایی و پیراهن سفید با کراواتی سرمه ایی وارد محضر شد با موهایی مرتب که انگار برف سفیدی روش پاشیده بودن ،به همه سلام کرد دست داد و بعد به حمید دست داد و صورت ساناز رو بوسید با صدای خش دارش گفت بابا جان خوشبخت بشی یهو حاج رسول با احترام به جلو منوچهر رفت و گفت خوشبختم ! سرافراز فرمودین ..بعد گفت پسر من رو به غلامی دخترتون قبول میکنید ؟ اجازه شما شرط اوله ! منوچهر گفت نوکرتم حاج اقا اختیار ماهم دست شماست .. گفت خب پس خیالم راحت شد که عروسم هنوز پدر داره و سایه پدرش بر سرشه …نگاهم به منوچهر افتاد چشماش پر از اشک شده بود بعد دیدم جاری هام همشون آروم آروم گریه میکردن مهین همونجا گفت ملیحه تو نمیدونی چقدر ذوق کرده که میخواد بیاد عقد ساناز !! گفته بود فهم و شعور پدر دوماد رو تحسین میکنم همونجا گفتم الهی که خونه ات بر سرت خراب بشه مرجان که خونه ات رو بر ویرانه من ساختی
بعد من یه فکری کرده بودم از قبل که برای ساناز باعثآبرو ریزی نشه .هرچی از اول طلاقمون بنام ساناز زده بود تو بانک گذاشته بودم همرو تو یک کارت ریخته بودم و یواشکی کارت رو به سیاوش دادم
هرچی از اول طلاقمون پول بنام ساناز زده بود تو بانک گذاشته بودم همرو تو یک کارت ریخته بودم و یواشکی کارت رو به سیاوش دادم و گفتم داداش این نزدیک صدملیونه بده منوچهر که سرعقد بده به ساناز ! سیاوش از این حرکت من دهنش باز مونده بود گفت ملیحه تو چه کردی ؟پس بچه هات رو با چی بزرگ کردی ؟ گفتم با زور بازوم ! سیاوش گفت ملیحه به مولا که خیلی مردی ..حالا دیگه عاقد شروع کرده بود و همه ساکت بودند …بسم الله الرحمن الرحیم
….همه ساکت بودیم یهو چشمم به منوچهر افتاد غرق در نگاه من بود سرم رو پایین انداختم
دوباره سرم رو بالا گرفتم دیدم منوچهر اشکش داره از گوشه چشمش پایین میاد ساناز غرق در شادی بود حالا احساس میکردم با امنیت خاطر بیشتری کنار حمید نشسته .امیر حسین تو کت شلوارش چیزی از دوماد کم نداشت ! من میفهمیدم منوچهر مانده بود با یکدنیاحسرت .اما چیزی به زندگی ما اضافه یا کم نمیشد دیگه وجودش در زندگی ما معنا نداشت .غرق در افکار خودم بودم که عاقد خطبه سوم هم خوانده بود و منتظر زیر لفظی بودن که حاج رسول بسته ایی رو که تو دستش بود به ساناز داد گفت من یک آپارتمان به دختر گلم هدیه میکنم که هر وقت دوست داشت در ایران زندگی کنه مشکل نداشته باشه و مریم خانم با شوق و ذوق داشت نگاه حاج رسول میکرد که سیاوش کارت رو به منوچهر داده بود و منوچهر ماتزده به کارت نگاه میکرد که ساناز با جواب عاقد گفت با اجازه پدر و مادرم بعله ؛
همه دست زدن کل کشیدن بعد از طرف خانواده دوماد یکنفر برای اعلام کردن کادوها وسط اومد و همونجا گفت که بزار از پدرو مادر عروس ودوماد شروع کنیم و منوچهر همونجا کارت هدیه رو به ساناز داد یهو دولا شد دست ساناز رو بوسید بعد ساناز که احساساتی شده بود پدرش رو در اغوش کشیدگفت ممنونم ازت بابا جون ،آخه هیچکس از اون پولها خبر نداشت منوچهر دوباره ساناز رو در آغوشش کشید گفت دخترم خوشبخت بشی
یهو دیدم همه جاری هام دارن اشکاشونو با نوک انگشتشون پاک میکنن منوچهر هم گریه میکرد بعد همونجا منوچهر به ساناز آروم گفت اگر خواستی بری خارج حتما خبرم کن
سیاوش زود جلو اومد و منوچهر رو کنار کشید و با خنده گفت داداش گریه نکن شگون نداره
بیا کنار ونوبت رو به ما بده ،منوچهر کنار پنجره ایستاد بعد همه یکی یکی کادوهای خودشون رو دادن حاج رسول که مرد فهمیده ایی بود و نمیخواست دل منوچهر بشکنه گفت منوچهر خان
شما از طرف من تشریف بیارید سالن
همه به هم نگاه کردن و منوچهر با خوشحالی گفت با کمال میل !!! ومن از این موضوع خیلی ناراحت شدم اما نمی تونستم روی حرف حاج رسول حرف بزنم ❤️
دنیای من پر از حسرت شده بود پر از چیزهاییکه در طول زندگیم از دست داده بودم .همش تو فکر بودم بعد از اینکه کادوهای سرعقد رو دادیم همگی بسوی سالن رفتیم و من سوار ماشین خودم شدم امیرحسین رانندگی میکرد و منوچهر مثل آدمهای بیکس در کنار محضر مونده بود که سیاوش با خودش بردش …تو ماشین امیر حسین بهم گفت مامان چرا تو اون زمانها برای بدست آوردن مجدد بابا نجنگیدی ؟ گفتم پسرم من خیلی جنگیدم اما متاسفانه پدرت در برابر زن و بچه هاش عشقش رو انتخاب کرد ایکاش هیچ وقت زندگی ما اینطور نمیشدکه شماها انقدر حسرت گذشته رو نخورید ،سکوتی بینمون برقرار شد
ماشین عروس گاهی از کنارمون رد میشد و ساناز باهام بای بای میکرد و خوشحال بود منهم از انتخاب خوب و بجای ساناز خوشحال بودم با رسیدن جلو در سالن باز چشمان پراز حسرت منوچهر منو بخودش جلب کرد سرم رو پایین انداختم اما بیچاره سیاوش انگار که زندانی رو کنترل میکنه مواظب منوچهر بود که مبادا فرار کنه .اما منوچهر یک آن از فرصت استفاده کردوبه سمتم اومد وگفت ملیحه جان ؛دستت درد نکنه که بچه هارو به ثمر نشوندی ممنونم از اینکه برای ساناز انتخاب خوبی کردی و به آدمی مثل من دختر ندادی
میدونی من بی لیاقت بودم ! آره ملیحه من لیاقت تو رو نداشتم گفتم ببخشید گذشته ها گذشته حالا جنابعالی به عشقت و خواسته ات رسیدی دیگه هیچی نگو الان هم به اصرار و خواست حاج رسول اینجا هستی منهم کاریت ندارم عروسی دخترته ! خب خوش باش گفت ملیحه اگر کسی به اندازه یک دنیا پشیمون باشه اون منم ! تو رو خدا منو ببخش من زندگی ندارم مرجان تمام دارو ندارمو بالا کشید و یک پسر بی تربیت تحویل جامعه داد الان یکدنیا خوشحالم که این دوتا بچرو اینقدر به این خوبی بزرگ کردی و….داشت صحبت میکرد که من گفتم با اجازه من میخوام برم پیش مریم خانم مادرشوهر ساناز …میخواستم از دستش فرار کنم
همون موقع حاج رسول گفت ملیحه خانم من میتونم یک لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ گفتم بفرمایید گفت میدونم الان جای این حرفا نیست اما یک سوال ازتون دارم ، اگر یکروز آقا منوچهر بخواد به شما برگرده شما تمایل دارید که باهاش ادامه بدید ؟ ناراحت و برافروخته گفتم وای حاج آقا ایشون زن داره بچه داره ! در ضمن من با بچه هام از این امتحان سربلند بیرون اومدیم اما ایشون با وجود خودش و همسرش بچه اش رو تربیت خوبی نکرده …بعد آروم گفتم حاج آقا من هرگز نه این مرد رو می بخشم و نه به ایشون برمیگردم بعد حاج آقا دستی به موهاش کشید و گفت آخه خانمش میخواد ازش جدا بشه !!! ❤️
با تمام احترامیکه برای حاج رسول قائل بودم
اول گفتم حاج آقا شما از کجا میدونیدکه میخواد جدا بشه ؟ بعد سریع گفتم معذرت میخوام اما منوچهر برای من مرده اون سالها پیش خودشو در قلب من کشت و هیچ جایی در قلبم نداره، احساس کردم صورتم داغ شده بود
ولی بعد با عذر خواهی گفتم من معذرت میخوام
که این حرفو میزنم اما انسان اگر دنبال هوا و هوسش نره هیچ وقت این اتفاقها نمی افته، الانم دیگه واسه این حرفا دیره
حاج رسول خیره نگاهم میکرد منم دیدم حرفی واسه گفتن ندارم ،گفتم با اجازه شما من برم بیینم تو سالن کسی چیزی لازم نداره ؟ شما با من کاری ندارید ؟ حاج رسول برخلاف من با آرامش خاصی که در چهره داشت گفت خودش بهم گفت که میخوان جدا بشن
بعد هم خیر دیگه کاری ندارم ! بعد از اینکه کمی دور شدم
گفت راستی ملیحه خانم گفتم بعله ،گفت لطفا این موضوع بین خودمون بمونه ها ! منهم هم گفتم خیالتون راحت …دوباره خودم در خلوت خودم بفکر فرو رفتم .گفتم چطور این پسر روش شده این حرفو به پدرشوهر دخترش بزنه ؟ اون میخواست دو باره یک بچه دیگروبدبخت کنه و به من برگرده ؟ من هنوز اونروزیکه بچه هام رو ول کرد فراموش نمیکنم و …بدون اینکه متوجه بشم وارد سالن شده بودم بخودم گفتم نباید این شب رو با این حرفا خراب کنم
مهین جلو اومد با خوشحالی بهم گفت ملیحه خدارو شکر میکنم که سانازت همچین جایی افتاد و با یه خانواده ایی به این محترمی ازدواج کرد بعد گفت نمیدونی فاطمه چه حالیه میگه یعنی ما از اینا کمتر بودیم ؟ گفتم مهین جان کمترو بیشترش برای من مهم نیس ؛مهم اینه که من از این خانواده دور باشم تا به آرامش برسم ..
با ورود عروس و داماد همه چی رو فراموش کردم
و بعنوان مادر عروس و تنها دخترم تا دلم خواست رقصیدم و شادی کردم مریم خانم که واقعا زن نمونه ایی بود و از همه چیز برای ساناز کم نزاشته بود در حال شادی بود داماد قشنگم هم همش در حال خندیدن و شادی بود مراسم که به پایان رسید شام رو که خوردیم مریم خانم گفت ملیحه جان من مقداری لوازم رفع احتیاج در واحدی که برای پسرم در نظر گرفتم گذاشتم اما بهتر نیست امشب هردوتا بچه ها به هتل برن و یک امشب رو اونجا باشن ؟منکه خودم در حسرت همچین روزگاری بودم گفتم چرا که نه ! هر کاری دوست دارید انجام بدید.مریم خانم گفت آخه برای دختر خودم هم همین کارو کردن ،ومن دوست ندارم عروسم چیزی از مهسا کم داشته باشه ❤️
بعد از پایان مراسم ،حمید و ساناز از سالن خارج شدند و بعد همه به دنبال عروس و دوماد براه افتادن همه فکر میکردن که الان ساناز میخواد بره خونه مادر شوهرش ،اما من میدونستم که جریان چیه به امیرحسین گفتم ما میخوایم بریم هتل استقلال حواست باشه به دایی هاتم بگو بعد رفتم به مهین گفتم که ساناز امشب بخونه نمیره
میره جای دیگه بگو همه دنبال تو بیان و کافی بود که حرف رو به مهین بسپری خودش همه رو خبر دار میکرد و اونم به همه گفته بود دنبال ماشین ما بیاین سیاوش دوباره حواسش به منوچهر بود و منوچهر هم به همراه سیاوش رفت
تو راه وقتی امیر حسین از جلو ماشین منوچهر رد میشد منوچهر با صدای بلند میگفت دورت بگردم من ،یواش برو ….بعد از مدتی به جلو در هتل استقلال رسیدیم همه تعجب کردن
بعد گفتن اینجا چکار دارید ؟ مریم خانم و حاج رسول پیاده شدند و در ماشین عروس رو باز کردن
مریم خانم دستش رو دور دست حمید انداخت وحاج رسول زیر بازوی مریم رو گرفت و هردو بسمت لابی هتل رفتن کارها از قبل انجام شده بود اونجا بود که بخودم گفتم پس منم بیخبر بودم .بعد مریم خانم با صدای بلند اعلام کرد که چون بچه ها در خونه من مهمان هستن و بعد از مدتی به خارج از کشور میرن
بهتر دیدم که امشب اینجا باشن و فردا بخونه ما بیان بعد گفت ساناز جان البته از فردا هرجا تو دوست داری میتونی بری ! خونه من و مامانت فرقی نداره همونجا اشکم سرازیر شد آخه یک زن انقدر فهمیده بود داشتم گریه میکردم بخاطر دوری از ساناز ،که بعدا میخواد پیش بیاد یهو دیدم منوچهر رفت جلو و ساناز رو بغل کرد شروع کرد گریه کردن بعد جلو مهمونها گفت ساناز من بابای خوبی برات نبودم من در حق تو …..یهو سیاوش رفت جلو گفت منوچهر چی داری میگی و دستشو کشید که ببره یهو همونجا منوچهر از حال رفت و روی زمین ولو شد .آرامش همه بهم ریخت و همه با تعجب نگاه میکردن حاج رسول جلو اومد و گفت طوری نیس فشارش افتاده نگران نباشید و ساناز زار زار گریه میکرد که حاج رسول گفت سخت ترین لحظه برای یک پدر همین الانه که جلو چشم خودش دخترش رو ازش می دزدن ! همه خندیدن اونم گفت والا بخدا راست میگم الحق که خوب بلد بود ماستمالی کنه ❤️
سیاوش با زدن سیلی های پیاپی میخواست منوچهر رو بهوش بیاره بعد آروم گفت پاشو منوچهر فیلم بازی نکن ،بصورتش آب زدن
انگار جدی جدی حالش بد شده بود اما حناش دیگه برای کسی رنگ نداشت امیرحسین با کمک سیاوش و برادرها زیر بغلش رو گرفتن و بعد از خداحافظی با ساناز منوچهر رو به بیمارستان بردن ،حالا نوبت من شده بود که از دوری ساناز ناراحت باشم جلو رفتم دست ساناز رو تو دست حمید گذاشتم گفتم حمید جان
جانِ تو جانِ ساناز ! من همین یدونه دخترو داشتم
و تمام هستی من بود اما به احترام شما و عشقی که به دخترم داشتی و دخترم به شما داشت قبول
کردم که ازش دور باشم مبادا از گل خوشتر به دخترم بگی امیدوارم سالیان سال در کنار هم خوشبخت و عاقبت بخیر باشید در حین حرف زدن بودم که یهو ساناز پرید تو بغلم و گفت وای مامان جان قربونت دستات برم خیلی برام زحمت کشیدی
بعد هق هق گریه سر داد و منهم دیگه کنترل اشکامو نداشتم وای خدا دلم آروم نمیشد نه بخاطر اونروز که ساناز داشت عروس میشد بخاطر دوری که قرار بود از دخترم داشته باشم هردو مون مثل بارون اشکامون می اومد ..
دیدین یه وقتایی آدم وقتی یه چیزی رو میخواد از دست بده یا ازش دور بشه و جدا بشه خاطرات اون شخص از سالهای اول جلو چشمش میاد تا اااا اون زمان ؟ دقیقا اون من بودم .خاطرات تنهاییام با بچه هام التماسهای پیاپی به منوچهر و گوش نکردن منوچهر به زجه هام !!!! ای خدا !! چی کشیدم من !
مریم خانم جلو اومد آروم دم گوشم گفت ملیحه جان میدونم که روزگار سختی برتو گذشته اما جلو مهمونها خوبیت نداره گریه نکن شاد باش
گفتم آخه مریم خانم ….گفت هیچی نگو میدونم
و من ساکت شدم جاریهام گریه میکردن همشون دلشون بحالم میسوخت .میدونید چرا؟؟چون اونها با چشم خودشون دیده بودند که من چی کشیدم
وچه روزگاری سختی بدون پدرو مادرم دیده بودم .
ثریا جلو اومد دستم رو گرفت گفت ملیحه جان بریم قربونت برم مردم رو سر پا نگه نداربیا بریم ،بزار ساناز هم استراحت کنه از صبح زود آرایشگاه بوده خسته اس ! مریم خانم هم گفت راستی ملیحه جان فردا از صبح بیا خونمون که باهمدیگه خیلی کار داریم ،در اصل میخواست منو آروم کنه خلاصه که از بچه ها خداحافظی کردیم و هرکس بسمت خونه خودش رفت ساره دختر ثریا گفت عمه جان امشب رو بیا بریم خونه ما ، گفتم نه دخترم منو دم در خونه ام پیاده کنید امیرحسین کنارم هست غصه نخورید عمه پوستش کلفتر از این حرفاس
دیگه میدونستم ساناز برای همیشه از پیشم رفته بود واین حقیقتی بود که باید می پذیرفتم اما خدارو شکر میکردم که جای خوبی افتاد .شب محمدو ثریا منو دم در خونمون پیاده کردن هرکاری کردند برم خونشون نرفتم گفتم میخوام تنها باشم اوناهم پذیرفتن و رفتند ، وقتی وارد خونه شدم لباسهامو عوض کردم صورتمو شستم و وضو گرفتم سجاده نمازم رو آوردم و شروع کردم نماز خوندن بعد از نمازم گریه کردم از خدا خواستم که هیچ وقت هیچ دختری به سرنوشت من دچار نشه و صدقه سر همه دختر من هم خوشبخت بشه بعد از نمازم آروم آروم داشتم برای خودم وسرنوشتم گریه میکردم که صدای کلید داخل قفل پیچید اشکامو پاک کردم دیدم امیر حسینوارد شد .چشمم که بهش افتاد دیدم چشماش قرمزه گفتم امیر حسین مادر چی شده گفت مامان بابا سکته کرده بود و هیچکس اون حجم از درد رو برای بابا باور نکرد وبعد زد زیر گریه ….از شنیدن این خبر جا خوردم گفتم جدی میگی گفت مامان چه شوخی دارم با شما ،
یک آن ساکت شدم بعد گفتم پس اون عاشق سینه چاکش کجاست که بیاد شوهر جونشو جمع کنه ؟
گفت مامان بابا خیلی بدبخت شده بوده اون زن تمام دارو ندارش رو ازش گرفته بوده ودرخواست طلاق داده و بابا بخاطر همین موضوع داغون بوده و وقتی عمو سیاوش بهش گفته بوده عروسی سانازه خوشحال شده و فکر میکرده اگر شما رو ببینه شما راضی میشی و قبول میکنی باهاش زندگی کنی و وقتی دیده شما هم جواب رد بهش دادی فشار زیادی روش بوده و سکته کرده بود .
گفتم پسرم اینها دلایل قانع کننده ایی برای من نیست پدر شما بمن خیلی بد کرده من دیگه نیاز به آقا بالا سر ندارم حالا هم خدا شفاش بده من دعاش میکنم سلامت بشه و سایه اش بالا سرپسرش باشه
اونروز فهمیدم که پسرم هم از منناراحت شد اما برام مهم نبود اونها هیچ درکی از گذشته من نداشتن
فردای اونروز صبح ،به رسم عادت همیشگی کاچی با روغن حیوانی برای ساناز درست کردم و بسمت خونه مریم خانم براه افتادم ❤️
مریم خانم تدارک همه چیز رو دیده بود از صبحانه عروس تا ناهار مهمونهای خودی ، و میوه شیرینی عصر برای کل مهمونهای دو طرف ! اونروز یاد طلعت خانم مادرشوهرم افتادم چقدر مهربون بود همینطور مثل مریم خانم برای من زحمت کشید خوبی هیچ وقت فراموش نمیشه حتی اگر طرف آدم سالها قبل مرده باشه …ساناز ساعت ده صبح بود که به خونه اومد هردو مادر بطرف بچه هامون دویدیم و محکم بغلشون کردیم حال مریم خانم کمتر از حال من نبود شاید اون زن از منهم بدتر بود چون هردو تا بچه هاش به راه دور میرفتن اما من هنوز امیر حسین رو داشتم ،
خلاصه که ساناز مثل عروسکی شده بود که از دید من مادرخیلی زیبا به نظر میرسید
و حمید هم همینطور، الحق که چیزی از زیبایی کم نداشت اونروز همه چی بخوبی و خوشی برگزار شد جاری هام دوباره بعد از ظهر اومدن و کادو هاشون رو به ساناز دادن و همه اکثرا پول دادن که بچه ها بعدا بتونن با خودشون ببرن .غروب که شد داداش سیاوش اومد جاریامو ببره گفت که منوچهر حال جالبی نداره و تو سی سی یو بستریه ! من در جوابش گفتم داداش جان امیدوارم که سالم و سلامت بشه اما تو رو خدا جلو امیر حسین اسم باهم بودن مارو نیارید خواهش میکنم منهم دیگه سنی ازم گذشته و الان دیگه خودم نیاز به استراحت دارم حوصله دردسر هم ندارم من خودم نزدیک به چهل و هشت سالمه و کم کم باید بازنشسته بشم و فقط منتظرم امیر حسین سر وسامون بگیره و بعدش آرایشگاه رو هم جمع میکنم میخوام چکار که دیگه کارکنم ؟ کارهامو کردم خونه خریدم دخترمم شوهر دادم پس تو رو خدا بس کنید ،سیاوش سرش رو پایین انداخته بود ،آروم گفت بعله ملیحه جان حق داری منهم جای تو بودم همین نظر رو داشتم .اونروز بعد از رفتن مهمونها منم رفتم خونمون .دیگه دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم جای خالی ساناز اذیتم میکرد
نمیخواستم هم خیلی وابسته اش بشم میخواستم کمتر ببینمش تا بیشتر به دوریش عادت کنم
مریم خانم از خودم هم بیشتر حواسش بود
ساناز سال هشتادو هشت ازدواج کرد و منوچهر از شب عروسی ساناز سکته کرد و ویلچر نشین شد مرجان نه طلاق گرفت نه باهاش موند فقط نابودش کرد .هفت ماه از عروسی ساناز گذشته بود همه بهم میگفتن چرا برای امیر حسین زن نمیگیری
گفتم خودش باید کسی رو دوست داشته باشه که بتونه باهاش زندگی کنه آخه زندگی بدون عشق فایده ایی نداره .یکروز از آرایشگاه که داشتم می اومدم خونه ساره دختر محمد بهم گفت عمه امشب بیا بریم خونه ما گفتم نه عزیزم امیر حسین هم تنهاست گفت پس من میام خونتون گفتم قدمت روچشمم با ثریا صحبت کردم که ساره رو با خودم ببرم اونم گفت ببرش اشکال نداره و باساره بخونه رفتیم
شب که رسیدیم ساره گفت عمه من غذا درست میکنم تو استراحت کن بلند شد از یخچال یه گوشت چرخ کرده بیرون آورد و گفت کباب تابه ایی درست میکنم یک کم هم پلو میزارم تا امیرحسین بیاد
و تمام کارهامو انجام داد شب شد امیر حسین کلیدش رو به در انداخت ساره بسرعت رفت که روسریش رو بندازه سرش ، امیر حسین در روکه باز کرد با اشاره بمن گفت کی اینجاس؟ آروم گفتم ساره !امیرحسین خندید و گفت ساره که از خودمونه ..با لبخند سلامی به ساره کردو اونم خندید و گفت به به پسرعمه چه عجب بلاخره به خونه اومدی دلمون واست تنگ شده بود .
کمی که به ایندوتا نگاه کردم گفتم عه چرا من دختر برادرم رو تا حالا برای امیرحسین کاندید نکرده بودم ؟کی رو بگیرم از ساره بهتر ! بعد بخودم گفتم دست تو که نیست این دو تا باید همدیگرو بخوان
اما اونشب احساس کردم که نه….اینا از هم بدشونم نمیاد شاید بقول ما قدیمی ها من دوزاریم کج بوده ونمی فهمیدم در هرحال اگر اینطور میشد من به این وصلت راضی بودم بخاطر همین وسط افتادم و گفتم ساره جان شامت حاضره ؟ گفت بله عمه جون
گفتم پس با امیرحسین کمک کنید که شام رو بیارید زودتر بخوریم و بخوابیم ! ساره گفت وای عمه جون مگه ما مرغیم که به این زودی بخوابیم ، گفتم نه عزیزم هرجور میلته همونطور بخواب ،سعی کردم زیاد حرف نزنم تا سر از کار این دوتا دربیارم
هردو باهمکاری هم میز رو چیدند و باهم جمع کردن ساره از درساش میگفت و امیر حسین از کار سنگینش تو شرکت ! بعد دیدم حرفاشون گل انداخت یکی این میگفت یکی اون
منم با اجازتون خودم رو به خواب آلودگی زدم و گفتم بچه ها با اجازه من میرم رو تخت دراز میکشم هردو شون نگاهم کردن بعد دوباره گفتم ساره جان وقتی صحبتهات با امیر حسین تموم شد بیا کنار من روی تخت من بخواب ، امیر حسین هم که میره اتاق خودش
بعد بسمت دستشویی که رفتم صداشون آرومتر شد مسواک زدم و شب بخیر گفتم ورفتم تو اتاقم
اما کاملا حواسم بهشون بودیا میخندیدن یا آروم حرف میزدن اونشب فهمیدم که نه !!!! اینا هم بهم علاقه دارن ومن خوشحالترین حال ممکن بودم
اونشب ساره ساعت دو اومد آروم کنارم خوابید و سعی میکرد که مثلا من نفهمم منم صدا ازم درنمی اومد❤️
فردا صبح ساره از من زودتر بیدار شده بود و سماور رو روشن کرده بود و میز کوچک صبحانه رو آماده کرده بود و با خوش رویی گفت عمه جان دلت نمیخواد از خواب پاشی ؟منم گفتم آخ که چه لذتی داره یکی زودتر پاشه صبونه حاضررررکنه عمشو بیدارررکنه و….هی خودمولوس میکردم اونم میخندید گفت عمه جون میخوای هرروز بیام برات صبحونه رو آماده کنم ؟گفتم از خدامه
بعد امیر حسین به حرفهای ما میخندید،گفت پاشین بیاین که دیرمون میشه ! و رفت نشست رو صندلی
دوباره وقتی کنار هم نشستن دیدم که چقدر به هم میان باید فکری میکردم و با ثریا صحبت میکردم
طرفای صبحانه رو که جمع کردیم هر کس بسوی کار خودش رفت و منهم بسمت آرایشگاه رفتم تو راه با خودم فکر میکردم که چطوری به ثریا بگم و از کجا شروع کنم .اما اینو میدونستم که باید از امروز با ثریا این کار رو در میون بزارم وقتی رسیدم ثریا داشت گزارش کارهایی رو که وقت داده میداد اما من فقط حواسم به موضوع ساره بود که چطوری بهش بگم
گفتم ثریا تا مشتری نیومده بیا میخوام موضوع مهمی رو باهات در میون بزارم گفت خیر باشه ملیحه چی شده ؟ گفتم خیره اونم چه امر خیری !!! با لبخند گفت مبارکه راضی شدی بری با منوچهر زندگی کنی ؟ گفتم ای وای تحفه …ولم کن بیکارم برم سر پیری کثافتای اونو جمع کنم ؟
ثریا گفت ملیحه جان پس حتما کس دیگه اییه! گفتم نه عزیزم موضوع مهم من ساره است
با لبخند گفت کی هست اون آدم خوشبخت ؟ گفتم ثریا جان اول بهم بگو قصد داری دخترت رو شوهر بدی ؟ تا منم بگم کی خواستگارشه !
ثریا یه کم ساکت شد و بعد گفت ملیحه جان دنیا تا دنیا بوده همین بوده میشه دختر رو پیش خودت نگهداری ؟ اگر آدم خوبی باشه چرا که نه ،گفتم مطمئن باش خوب میشناسیش و خیلیم دوستش داری ،گفت کی؟ گفتم امیرحسین ..یهو با خجالت گفت وای امیر حسین ساره رو میخواد ؟ گفتم من نمیدونم این دوتا همدیگرو میخوان یا نه ! اما این پیشنهاد منه خواستم ببینم اول تو و محمد راضی هستین به پسر من دخترتون رو بدین بعد بریم سراغ خواستن ها و نخواستن ها …ثریا گفت من دخترم رو به کی بدم از امیر حسین بهتر اما ساره هم شرطه من حرفی ندارم اما !!!گفتم اما چی ؟
ثریا گفت دیدی چقدر جدیداً میگن ازدواج فامیلی خوب نیست ؟کمی تو فکر فرو رفتم .. بله راست میگفت ثریا ! اون زمان آزمایشی باب شده بود به اسم ژنتیک و دیگه فامیل های نزدیک که میخواستن ازدواج کنن میرفتن این آزمایش رو میدادن .دیگه مثل قدیم نبود بگن عقد دختر عمو پسرعمو تو آسمونا نوشته ، میگفتن ازدواج های فامیلی خوب نیست و من به این موضوع فکر نکرده بودم ❤️
به ثریا گفتم پس بزار اول به بچه ها پیشنهاد بدیم اگر موافق بودن که با هم ازدواج کنن میریم آزمایش رو انجام میدیم بعد اگر جوابش خوب بود به همه اعلام میکنیم .هردو مون از این موضوع خوشحال و راضی بودیم با هم قرار گذاشتیم که اول به بچه ها بگیم و به هم تلفنی خبر بدیم ، اونروز زودتر از وقتی که میخواستیم بریم خونه مغازه رو بستیم وبه خونه هامون رفتیم من سر راهم چند تا گل رُز گرفتم زود شامم رو درست کردم ومنتظر اومدن امیر حسین شدم ساعت نزدیک هشت بودکه امیر حسین به خونه اومد و بعد از اینکه لباس های راحتیش رو پوشید رو مبل نشست و گفت مامان چایی داری گفتم بعله رفتم براش چایی ریختم و کنار دستش نشستم گفتم امیر حسین جان امروز میخوام با تو موضوع مهمی رو درمیون بزارم گفت بگو مامان .
گفتم تو دیگه بزرگ شدی وقت ازدواجته ، منم ممکنه بخوام از این ببعد برم سفر به خواهرت سر بزنم اونوقت باید همش حواسم به تو باشه
بخاطر همین موضوع میخوام دستت رو یه جایی بند کنم تو خودت کسی رو دوست نداری که زود بریم سر اصل مطلب ؟ یا اینکه خودم دست بکار بشم ؟
گفت مامان جان من هیچکس رو زیر سرم ندارم
اما چی شد بفکر زن گرفتن افتادی ؟ گفتم من منتظر بودم خودت پا پیش بزاری اما دیدم خیلی بفکر نیستی ولی من برات یکنفر رو کاندید کردم که فکر کنم تو هم ازش خوشت بیاد، گفت خب بگو ببینم اون آدم خوشبخت کیه ؟ گفتم خُوبه از خودت تعریف نکن اون از تو سرتره گفت مثلا کیه ؟
گفتم ساره دختر داییت ! انگار به امیر حسین برقی وصل شد،گفت آخه بنظرت ساره منو میخواد ؟ گفتم پس حدسم درست بود .لبخندی زدو گفت نه جون مامان !!! گفتم جون خودت من دیشب فهمیدم و هردومون باصدای بلند از طرز گفتارمون خندیدیم بعد گفت مامان اشتباه نکن بین ما چیزی نیست ما خیلی عادی باهم صحبت میکردیم .
گفتم من فهمیدم که تو هم از ساره بدت نمیاد اما یه موضوع مهم هست گفت چی ؟ گفتم اول باید برید آزمایش بدین اگر مشکل خونی نداشته باشید بعد به همه اعلام میکنیم یه دفه امیر گفت یعنی میشه مشکلی هم پیش بیاد؟ گفتم آهای تو همون بودی که گفتی بین ما چیزی نیس چه خبرته ؟
بعد گفت مامان منم میخوام اعتراف کنم که ساره دخترخیلی خوبیه و منم ازش بدم نمیاد .من بسرعت به سمت تلفن رفتم و به ثریا گفتم ثریا شیری یا روباه ؟ منکه شیر شیرم ثریا هم گفت فکر کنم اینها زودتر از ما همدیگرو دوست داشتن فقط بروز نمیدادن وهردو باهم خندیدیم و خدارو شکر کردم که ساره هم امیر حسین رو دوست داره 🌸
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید