ملیحه 9 - اینفو
طالع بینی

ملیحه 9


حالا دیگه بچه ها باهم صحبت کرده بودند و از عشقی که به هم داشتن خبر دار شده بودن
من چون خودم تو زندگی سختی زیاد کشیده بودم
تنها آرزم خوشبختی بچه هام بود دلم میخواست هردو شون سرو سامون بگیرن و برن سر زندگیاشون ..اونروزیکه میخواستم به خواستگاری سارهبرم با امیر حسین قرار گذاشتم که زودتر بخونه بیاد .حتما می پرسید چرا خواستگاری ؟؟؟؟
برای اینکه هرچیزی باید رسماً انجام میشد و با احترام به خواستگاری می رفتم ،من با ثریا هماهنگ کرده بودم که ساعت هفت به خونتون میایم اونروز
سبد گل کوچکی خریدیم بعد رفتیم یک جعبه شیرینی هم گرفتیم هر دو‌رو روی صندلی عقب گذاشتیم و امیرحسین رانندگی میکرد .
گفتم امیر جان چقدر آرزوی این روز رو داشتم که برات به خواستگاری برم یهو دیدم امیر حسین با چشمی پر از اشک گفت مامان کاش منهم پدر داشتم و امروز اون رانندگی میکرد و‌منو به خونه زن آینده ام می برد گفتم این چه حسرتیه که در دل
توئه پسرممم !!! گفت مادر این حرف رو نزن ، اونهاییکه پدرشون از دنیا رفته هیچ وقت مثل من ناراحت نمیشن چون خواست خدا بوده اما پدر من به خواست دلش رفت و هیچ وقت فکر نکرد که دل مارو به آتیش می کشونه وقتی پدری هست اما حضور نداره جیگر آدم خون میشه. درسته که الان پدر من ویلچر نشین شده اما کاش بازهم پدرم بود و با ما می اومد دستم رو روی سر امیر کشیدم گفتم عزیز مادر ناراحت نباش خودم هم پدرت میشم هم مادرت ! مگر چیزی برات کم گذاشتم ؟ که دیدم اشکش از گوشه چشمش روان شد ، من هیچ وقت اشک امیر رو ندیده بودم یهو دلم خون شد منهم باهاش گریه کردم گفتم جان مادر! گریه نکن
امروز روز خوبی برای تو خواهد بود ،کم کم نزدیک خونه داداشم شدیم گفتم بزار کمی چشمامون از سرخیش کم بشه تا بعد بریم داخل خونه !!!
چند دقیقه صبر کردیم و بعد زنگ زدیم و هردو وارد خونه شدیم محمد و ساره و ثریا منتظرمون بودن سبد گل رو بدست امیر دادم و شیرینی رو‌خودم دستم گرفتم انگار اونروز با هر روز فرق داشت یه جور دیگه ایی وارد خونه شدیم محمد خوش آمد گفت وهممون مثل غریبه ها روی مبل نشستیم ساره انگار خجالت میکشید به آرومی گفت عمه جان خوش اومدی و ثریا هم به امیر حسین خوش آمد گفت بعد از مدت کمی گفتم محمد جان! داداش گلم امروز اومدم که شما پسر منو به دومادی خودت بپذیری من کسی رو ندارم که بخواد قلمبه سُلمبه صحبت کنه صادقانه میگم که عاشق دخترتیم هم من و هم امیر حسین اما همونطور که میبینی ساناز هم نیاوردم تا اول آزمایش ژنتیک انجام بدیم که خدای نکرده اگر آزمایششون جور در نیومد اسم دخترت رو زبونها نیفته ❤️

محمد بهم گفت ای قربونت برم آبجی گلم حرف قلمبه سُلمبه میخوام چکار ! من امیر حسین رو روی پاهای خودم بزرگ کردم میدونم که این بچه چطور بزرگ شده کجا درس خونده پدرش کیه مادرش کیه ! همین برام کافیه من از مال دنیا هیچی نمیخوام
همینکه باهم خوش باشن ماهم خوشیم
بعد رو کرد بمن و گفت ملیحه جان من نه ازت میخوام کار زیادی انجام بدی نه طلا میخوام نه مهریه سنگین !! فقط خوبی میخوام که امیر حسین به بچه من خوبی کنه ..گفتم داداش محمد ! من هرکاری در توانم باشه انجام میدم ساره با ساناز هیچ فرقی نداره
هر مهریه ایی که برای ساناز کردن برای ساره میکنم و فکر نکنید که امیرحسین من چیزی نداره من پس اندازی دارم که براش کنار گذاشتم اونو میدم به خودش …تا این حرفو زدم امیر حسین نگاه پر معنا و با اضطرابی بهم کرد و گفت مامان از کدوم پس انداز حرف میزنی منکه پولی ندارم ،گفتم تو کاریت نباشه به وقتش بهت میگم بعد محمد گفت ملیحه انشاالله اگر آزمایششون مشکل نداشت هردومون کمک کنیم یه آپارتمان کوچک چهل پنجاه متری براشون بخریم گفتم به روی چشمم بعد گفتم داداش جانم من هم از تو میخوام برای امیر حسین پدری کنی از این ببعد واسش پدر باشی.
شاید باورتون نشه اما ما دیگه هیچ حرفی نزدیم و اونشب شام خونه ثریا موندیم و قرارمون این شد که فردا بچه ها باهم برن بیمارستان امام خمینی و آزمایش بدند .با اینکه دلم نمیخواست مادرشوهری باشم که سر بار عروسه اما اونروز از استرس باهم به بیمارستان رفتیم و آزمایشهایی که مربوط به ازدواج فامیلی بودرو انجام دادن من به اون آقا که مسئول بود گفتم آقا ممکن هست که مشکلی پیش بیاد ؟ وقتی نگرانی منو دید گفت ای خانم قدیم کی این آزمایشها بود همه ازدواج فامیلی میکردن و بچه های سالم بدنیا می آوردن ،نگران نباش جوابش خوب در میادمنتهی کاراز محکم کاری ضررنداره و من توکل بخدا کردم .روزیکه جواب آزمایش رو میخواستن بدند خودم رفتم جواب رو گرفتم و وقتی برگه هارو دستم دادن فورا ً پیش دکتر رفتم و دکتر عینکش رو بچشمش زد و گفت خُب ببینیم که این جواب چطوره ؟ گفتم مگر قبلی ها مشکل داشتن گفت بله اون خانمی که قبل از شما رفت نمی تونست با فامیلش ازدواج کنه .و‌من سراپا گوش شدم که دکتر گفت ؛خب شما مادر دختر خانم هستین ؟ گفتم نه چطور ؟ گفت هیچی همینطوری پرسیدم ؛هردو سالم هستن و هیچ کدوم مشکل ندارن،مبارکه !!!ومن ازخوشحالی رو پاهام بند نبودم فورا بخونه ثریا رفتم و خبر خوش رو بهشون دادم وقرار شد یکشب برای بعله برون بخونه ثریا بریم .من ساناز و حمید روبا خانواده اش دعوت کردم❤️


باز هم با احترام برادرهای شوهرم رو با خانم هاشون دعوت کردم چون میدونستم که چقدر امیر حسین رو دوست دارن .اونروز که میخواستم برم خواستگاری ساره یاد پدرو مادرم افتادم چقدر جای مامان و بابام خالی بود چقدر برای داشتن امیر حسین عذاب کشیدم هفت سال! انتظار کم نبود همینطور که داشتم حاضر میشدم برای گذشته ام اشک میریختم یاد حرفای مادر مظلومم افتادم که چقدر برام غصه میخورد ،یهویاد زهرا خانم افتادم که چقدر منو دکتر می برد ! خدایا چقدر بی معرفت شده بودم چرا یه یادی ازش نمیکردم .بخودم گفتم بعد از نامزدی امیر حسین حتما بهش سر میزنم ..
هنوز امیر حسین به خونه نیومده بود
از قبل با امیر برای ساره پارچه و کیف و کفش و یک حلقه تهیه کرده بودیم قرار بود امیر حسین گل و کاغذ کادوی شیشه ایی بیاره که اونها رو تزیین کنیم اون موقع مثلا مد بود .بلاخره امیر اومد و گلها رو شاخه شاخه کردم و هر گل رو روی یک کادو گذاشتم و کادوهارو می پیچیدم امیر گفت مامان کیک هم سفارش دادم که سر راهمون بگیریم ببریم .بعد نگاهش که به چشمای غمگینم افتاد گفت مادر چیزی شده ؟ گفتم نه قربونت برم اتفاقی نیفتاده
بعد در ادامه گفتم امروز بهترین روز زندگی منه روزی که جلو خدا و بنده های خدا سر بلند شدم و بچه هام رو به ثمر رسوندم دیگه چی از خدا میخوام جز شکر اینهمه نعمت ! فقط …
بعد آهی کشیدم و گفتم فقط کاش مامان منیژه بود
کاش میشد روزها به عقب برمیگشت و یکبار دیگه مادرم رو در آغوشم می کشیدم و سیر بغلش میکردم می بو سیدمش و نمیزاشتم غصه بخوره که مریض بشه …بعد زدم زیر گریه ! امیر با ناراحتی گفت مامان شما اینو میگی من میگم کاش هیچوقت پدرم ازتو جدا نمیشد و امروز خوشحال و خندان همگی با هم بخواستگاری ساره می رفتیم ..جّو یهو غمگین شد دوباره بخودم اومدم گفتم پسرم منو ببخش ناراحتت کردم پاشو بریم که خیلی کارداریم .
در یک ساعت مقرر منتظر همه اقوام بودیم که دسته جمعی وارد خونه محمد بشیم و‌بلاخره همه در اون ساعت وارد خونه ساره شدیم
گل و کیک رو بدست ثریا وساره دادیم و تمام کادوها رو روی میز ناهار خوری گذاشتیم جواد شیطنت میکرد و آذر هم هی دعواش میکرد که بابا انقدر اذیت نکن بعد جواد با خنده میگفت ای بابا همه خودی هستن مشکلی نداره.
آذرهم هی بهش چشم غره میرفت جواد میگفت عروسی یعنی این !!! همه خودی باشن راحت باشی و ثریا میخندید🌸🌸


حاج رسول با خانمش و ساناز و حمید به خونه محمد اومدن بازهم حاج رسول جلو افتاد و گفت کاش آقامنوچهر رو باهمون ویلچر امشب به اینجا می آوردین چون امروز پسر بزرگش میخواد داماد بشه بعد گفت دخترم ببخش که من این حرف رو میزنم فقط میخوام که در آینده پشیمونی از خودتون بجا نذارید ،ماهمه به همدیگه نگاه کردیم بی اختیار یاد حرف امیر حسین افتادم که موقع اومدنش راجع به منوچهر بمن زد .همون لحظه به داداش سیاوش نگاه کردم گفتم شما چه صلاح میدونی ؟
گفت چی بگم ملیحه جان هر چی تو بخوای بعد من گفتم چون حاج رسول سنی ازش گذشته و بهتر از من میدونه عیب نداره برو بیارش و با برادر شوهر کوچیکم رفتن دنبال منوچهر .
محمد گفت حالا که همه خودی هستیم و قرار نیست که معذب باشیم پس تا اومدن منوچهر پذیرایی میکنیم ،مریم خانم مهربون که دلسوزتر از یک مادر برای ساناز بود دائم قربون صدقه اش میرفت دلم میخواست مریم خانم رو الگوی خودم کنم بسکه با شخصیت بود و کارهاش همه روحساب بود منهم رفتم دست ساره رو گرفتم آوردم جلو مریم خانم و به شوخی گفتم شما نمیدونی من حسودم منم قربون عزیز برادرم میشم .مریم خانم خنده قشنگی کردو گفت ملیحه خانم جون شماهم باید هم ناز ساره رو بکشی اما من دیگه فرصت منت کشیدن عروسم رو ندارم چند ماه دیگه هردوشون به انگلیس میرن و من نه دیگه عروسم پیشم میمونه نه دختری دارم که نوازشش کنم .بعد چشمای دُرشتش رو پر از اشک کرد و‌گفت اما شما عوض من هر روز ساره رو بوس کن و به سینه ات بچسبون .دلم به حالش میسوخت .راستی چرا زندگی برای هرکسی یه چیزی رقم میزد که باب دل ما نیست ؟ همه درحال تعریف کردن بودن که زنگ در به صدا در اومد و منوچهر به همراه برادرها وارد خونه شد و امیر حسین برای کمک به عموهاش به سرعت دم در رفت ودوباره منوچهر به خواست حاج رسول به مجلس ما اومد با ورودش همه از جا بلند شدن و بهش سلام کردن، منوچهر با ویلچر وارد خونه شد با پاهایی شُل که جون راه رفتن نداشت و روی جاپایی چرخ بود با چهره سیاه و لاغر که دل هر بیننده ای رو به درد می آورد
منهم بهش سلام دادم یک دستمال پارچه ای کوچک تو دستش بود که وقتی جواب منو داد اشکش رو از گوشه چشمش پاک ‌میکرد و بلاخره در بالای اتاق کنار حاج رسول جا گرفت حاج رسول دستی بر سرش کشید و‌گفت حالا در حضور پدر شاه دوماد حرفهامون رو شروع میکنیم بعد رو‌کرد به منوچهر گفت اجازه دارم اونهم با بغض گفت بله بفرما..
ما شرایط خاصی نداشتیم محمد مهریه ایی تعیین کرد فقط من گفتم تا ساناز نرفته خارج میخوام عروسی ساره رو بگیریم چون نمیتونم جای خالی سانازرو تحمل کنم


حاج رسول گفت پس مبارکه !!محمد هم بدنبال حرف من گفت باشه خواهرم من هم حرفی ندارم فقط ما بتونیم یک آپارتمان کوچک برای بچه ها تهیه کنیم بقیه کارها حل میشه همون موقع من به امیر حسین اشاره زدم که بلند بشه و انگشتر نشان رو در دست ساره بکنه و ساناز هم برای بچه ها خوشحالی میکرد و خریدها رو نشون بقیه میداد منوچهر فقط یک گوشه ساکت نشسته بود اونشب منوچهر حکم یک مجسمه رو در مجلس داشت و هیچ حرفی نزد،گاهی آدم دلش براش میسوخت در همون لحظه یهو مهین اومد کنارم نشست گفت ملیحه فهمیدی که مرجان چکارکرد ؟ گفتم نه چی کرد ؟ گفت درخواست طلاق داد اما منوچهر بهش گفت باید بمونی و منو تنها نزاری من طلاقت رو نمیدم حداقل تو توی خونه باش .چون تو برای من کسی رو باقی نزاشتی و خودت باید جُور منوبکشی .بعد کمی مکث کردو گفت چی بگم خواهر ! حتما گفته چند وقت دیگه این مردمیمیره و طلاق خدایی میگیرم ! گفتم مهین جان من این دوبار هم که این مرد رو دیدم به اجبار حاج رسول بوده ،و‌خواست خودم نبوده
گفت خوب کاری کردی این بدبخت معلوم نیس تا کی زنده هست تو واقعا خانمی کردی که عروسی بچه ها قبول کردی که تو مجلسشون حضور پیدا کنه .اونشب بعد از پذیرایی که ثریا از مهمونها کرد همه به خونه هاشون رفتن اما موقع رفتن حاج رسول بمن گفت ببخشید که من دوبار در زندگی شما دخالت کردم اما حضور ایشون خیلی ارزشمنده چون هرچی باشه پدر پسرتونه ،منهم گفتم تجربه شما بیشتره من رو حرف بزرگترم حرفی نمیارم …
خلاصه که موقع خداحافظی محمد گفت بزار امیر حسین اینجا بمونه ، دیگه دوماد منه ،جواد بشوخی گفت آره باید بمونه از این به بعد ظرفای ثریا رو بشوره و من خندیدم و گفتم خیلی بد جنسین که پسرمو ازم گرفتین .اما واقعا از صمیم قلبم خوشحال بودم که بچه ام جایی افتاد که همشون رو از ریشه می شناختم و من خودم اونشب تنهابخونه برگشتم .از فردای اونروز من و ثریا به دنبال آپارتمان کوچکی بودیم که بچه هامون براحتی بتونن توش زندگی کنن و بلاخره یک آپارتمان شصت متری تقریبانزدیک خونه ثریا پیدا کردیم که فقط صدو ده ملیون بود و اونجا بود که پول منوچهر به درد امیر حسین خورد و همه فکر میکردن که من اون پولهای خرجی رو برای بچه ها خرج کردم و دوباره امیر حسین و بقیه رو با اینکارم شوکه کردم و گفتم این پول برای منوچهر بوده که از اول تو‌حساب بانکی گذاشته بودم همونجا محمد بهم گفت واقعا ملیحه تو چقدر عاقل بودی ، چه کار خوبی کرد حاج رسول که منوچهر رو دعوت کرد چون ما چطور میخواستیم پولی رو خرج کنیم که صاحبش حتی در مجلس ما حضور نداشت ❤️


همه در هول و ولای خریدبرای عروسی بودن حالا هرکس بنوعی مشغول خرید بود ثریا در فکر خرید جهیزیه بود من درفکر خرید برای ساره بودم و ساناز در فکر خرید لباسهای عروسی بود گاهی هم آذر به کمک ثریا میرفت وبهش کمک میکرد اونروز یهو یاد گذشته افتادم خدا همه رفتگان رو رحمت کنه یاد حرف خانم جون افتاده بودم که میگفتن همه بیاین یاری کنین تا من خونه داری کنم ….یه جورایی همه به کمک من اومده بودن .تو اون گیر و دار کارهای رفتن ساناز هم درست شد دیگه غصه عالم منو گرفته بود .حالا میدونید چه روزی ساناز این خبر رو بمن داد درست نزدیک عروسی امیرحسین ….وای خداااا اونروزاحساس میکردم به اندازه وسعت تمامی دنیا تنهای تنها شده بودم .
با خودم میگفتم خدایا چکارکنم .دیگه وقتی تو خونه تنها میشدم گریه میکردم انگار دیگه دل و دماغ عروسی نداشتم
یکروز امیر حسین به خونه اومد وقتی کسالت منو دید گفت مامان ،یعنی من دیگه بچه تو نیستم که شادی منو ندیده میگیری و فقط فکرت پیش دخترته؟ گریه کردم گفتم نه عزیزِمادر من تو از خودمم بیشتر دوست دارم اما کسی که میخواد بره انگار میخواد یک طرف جسم منم با خودش ببره ،ایکاش ساناز هم ایران بود و هردو‌تون رو کنارم داشتم اما نمیتونستم تو زندگیش دخالت کنم
چون خواستِ خودش بود امیر حسین گفت من از تو خواهش میکنم شادیهای زندگی منو تلخ نکن بزار همه چی طبق روال پیش بره ،بخاطر امیر حسین دندون روی جیگر گذاشتم تا عروسیش بگذره …همه چی بخوبی پیش میرفت سالن هم گرفته بودیم جهیزیه ساره در خونه کوچیک و قشنگش چیده شد وقتی ساناز جهیزیه ها رو میچید انگار نه انگار که خواهر شوهره آنچنان با سلیقه جهیزیه هارو با ساره میچیدن که انگار دو تا خواهرن و من فقط محو تماشای کارهای این دوتا بودم .
وقتی کارها تموم شد ساناز گفت آبجی خوشگلم الهی خوشبخت بشی هر چند میدونم در کنار مامان و زندایی ثریا تو خوشبختترینی ! من گفتم ای مادر
کاش تو هم نمیرفتی، بعد با بغض گفت مامان ازت خواهش میکنم دَم رفتنم حرفی نزنی که دلم پیشت بمونه جلو من وانمودکن که راضی هستی بعد من دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم باشه مادر لال میشم تا تو بری .یهو ساناز تو بغلم پرید و خودش زار زار گریه کرد 🥺


گفتم ساناز جان بخدا دیگه هیچ وقت نمیگم نرو ..
برو منم میام پیشت بعدها ! ساناز گفت مامان راستش خودمم دلتنگتون میشم اما چاره نیست ،باید رفت ! از پسر محمد یا برادر ساره هیچ وقت براتون چیزی نگفتم سروش هم پسر محمد بود که از بس این بچه آروم و ساکت بود چیزی نداشتم که براتون تعریف کنم روز چهیزیه به خوبی و خوشی گذشت به شب عروسی امیر حسین رسیدم تنها فرزند‌پسرم که فقط حسرت دیدن عروسیش رو داشتم ساره از صبح زود به آرایشگاه رفت و سانازهم قرار بود باهاش بره ، منو ساراهم قرار بود باهم بریم .. آذر زن جواد به ساره میگفت ساره جان کوزه گر از گوزه شکسته آب میخوره چرا میخوای بری آرایشگاه غریبه وقتی مامانت و مادر شوهرت انقدر کارشون خوبه ! ساره هم در جوابش گفت زنعمو جان بهتر نیس که امروز هر دوشون برای خودشون باشن این چه کاریه که منم اسیرشون کنم .بعد باورتون نمیشه که منو ثریا هم یک آرایشگاه سر شناس رو انتخاب کردیم و هردو به اونجا رفتیم تو ی راه به ثریا گفتم ثریای خوبم دوست مهربونم تو رو خدا مبادا یک وقت سایه خواهریت رو از سر من برداری بیا با هم عهد و‌پیمان ببندیم که هرچقدر هم که خدای نکرده بچه ها با هم اختلاف داشتن منو تو دخالت نکنیم و به خودشون بسپاریم ! ها ! بهتر نیست ؟
گفت عالیه ملیحه جان بما چه که چه اختلافی دارن مگر الان منو محمد با هم مشکلی نداشتیم ؟ همه رو خودمون رفع و رجوع کردیم …و هر دو با هم عهد بستیم که هیچ وقت خواهریمون خراب نشه
بعد به آرایشگاه رسیدیم ،موها و سرو صورتمون رو درست کردیم ،وقتی به آینه نگاه میکردم انگار دیگه قشنگیه جوانی رو نداشتم آخه منهم چهل و نُه ساله شده بودم زنی رنج دیده که دو برابر سنم سختی کشیده بودم و میدانستم که باید سالهای زیادی رو تنهایی سر کنم چون اونشب امیر حسین هم رسماً از خونه من میرفت .هردومون وقتی آماده شدیم بسمت سالن رفتیم مراسم عقد و عروسی در یکشب بر گزار میشد و مهمانها کم کم به سالن می اومدن اینو هم بگم که برای عروسی زهرا خانم رو دعوت کردم منتهی قرار بود به سفر حج بره و‌نتونست تو عروسی امیر شرکت کنه فریده رو هم دعوت کردم و
باز هم طبق معمول منوچهر رو هم به سالن آوردن اما من سعی میکردم خودم رو ازش مخفی کنم
بلاخره عروس و دوماد وارد اتاق عقد شدن
بخدا که میشد با صراحت بگی ساره از ساناز هم زیباتر شده بوددستهای امیر حسین تو دستای ساره بود و لرزش ریزی تو دستاش بود که به وضوح دیده میشد و من نمیدونستم که چرا انقدر استرس داره با ناراحتی رفتم جلو گفتم ساره جان چرا انقدر میلرزی ؟ عزیز عمه‌! گفت عمه از هیجانه


عاقد شروع به خوندن خطبه کرد و من در اون ساعت فقط در حال دعا کردن بودم از دور می دیدم که منوچهر هم داشت آرام آرام اشک می ریخت و دستمال کاغذی تودستش رو به گوشه چشمهاش میکشید و مطمئن بودم که نادم ترین آدم بود البته که این ندامت دیگه فایده نداشت یک ثانیه از روزهای رفته رو نمیشه برگردوند ..همه یه جورایی در سکوت بودن محمد و ثریا یه حالت نگرانی داشتن اونا هم برای دخترشون ناراحت بودن چون هرچه بود اونشب دخترشون از اونها جدا میشد و زندگی جدیدش رو در خونه خودش شروع میکرد
عاقد خطبه رو تکرار میکرد بار دوم جوونها گفتن عروس زیر لفظی میخواد یهو منوچهر یه کارت بانکی به ساره داد گفت بفرما دختر قشنگم …ماهمه کنجکاو بودیم که ببینیم چقدر داده ،که یدفعه حاج رسول گفت بابای دوماد بگو چقدره همه بدونن گفت ناقابله پنجاه ملیون هست همه تعجب کردن از کجا آورده بود و اینکه چطور از دست مرجان قِسر در رفته همه براش دست زدن و برای بارسوم که عاقد خطبه رو خوند ساره گفت با اجاره پدرو مادرم وبررگترهای جمع و عمه جانم بعله .
آخ که این دختر چقدرخانم بود و مشخص بود زیر دست مادری همچون ثریا بزرگ شده بعد دیدم منوچهر ساناز رو صدا زد و یه چیزی دم گوشش گفت و ساناز هم دستش رو دور گردن منوچهر انداخت وبوسش کرد با تمام نگرانی و فضولی که داشتم بی خیال شدم وبسمت ساره رفتم یک سرویس طلا براش خریده بودم که بعد از منوچهر اولین نفر من کادو دادم و دیگه همه کم کم کادوهاشون رو به ساره دادن .بعد از مراسم عقد همگی داشتیم بسمت سالن میرفتیم من داشتم با ثریا صحبت میکردم که یدفعه صدای منوچهر منو بخودم آورد …گفت ملیحه خانم
لطفاًیک لحظه صبر کنید نگاهی بهش انداختم و خودمو جمع و جور کردم گفتم بله !!گفت یک لحظه به حرفام گوش میدی گفتم بعله بفرمایید گفت من خیلی مریضم و خودم میدونم که عمری ندارم از زندگیم خیری ندیدم چون چوب کارهامو خوردم فکر نکنی خدا منو ول کرد ! نه من تاوان اعمال زشتم رو همین دنیا پس دادم اذیتت کردم میدونم امامیخام چیزی رو بهت بگم . تنها زرنگی که من کردم ملکی داشتم و مرجان ازش خبر نداشت اون رو فروختم و برای این دوتا بچه گذاشتم که الان پنجاه ملیونش رو به امیر دادم سهم ساناز رو دلار خریدم تا با خودش ببره از ساناز خاطرم جمه که خوشبخت میشه و اما امیر حسین ! اون هم زیر دست مردی میره که خودش تو بچگیش کمکتون کرده و بزرگش کرده خواستم در جریان باشی که این پول از کجا آمده فقط یه خواهش ازت دارم موقع رفتن ساناز منو خبر کن بیام فرودگاه !کمی سکوت کردم وگفتم باشه خبرتون میکنم 🌸🌸


چی میتونستم بهش بگم پدر بچه ها بود و از اینکه گفت من عمری ندارم براش افسوس میخوردم با خودم میگفتم این مرد !هم عمر خودش رو تباه کرد هم عمر منو ! بخاطر یک اشتباه بخاطر یک هوس ! یکی نبود بهش بگه مگر مرجان چه چیزی داشت که بخاطرش زندگی چندین و چند ساله ات رو تباه کردی .بیخیال شدم و در جمع مهمانها قرار گرفتم
همه شادی میکردن وبزن و برقص میکردن و منهم وسط جمع می لولیدم و خودم رو بی خیال ترین آدم دنیا نشون میدادم بعد از شام به پایان عروسی نزدیک میشدیم همه جمع شدند تا امیر حسین و ساره به خونشون برن .بیچاره داداش سیاوش مسئول بردن و آوردن منوچهر بود و حسابی هم زحمتش میشد اما اونهم لابد پیش خودش فکر میکرده که اینم برادرشه و زحمتشو میکشید
همه بدنبال عروس رفتیم آخر شب همه با خوندن شعری برای من میخواستن شادی مارو دو چندان کنن همه میگفتن ،
ملیحه خانم بیداری واست عروس میاریم
منم میخندیدم میگفتم عروس عمه !!!گل سر سبد همه …دوباره نگاهم از دور به منوچهر افتاد داشت لبخند میزد بلاخره ماشین عروس رو کناری پارک کردن و عروس داماد پیاده شدن و محمد براشون یک گوسفند قربانی کرد و همه داشتن بسمت آپارتمان عروس میرفتن که چون طبقه دوم بود و پله داشت منوچهر نمی تونست از پله ها بالا بیاد یهو بلند صدا زد امیر حسین بابا !! یه لحظه بیا !
امیر حسین بسمت ویلچر منوچهر رفت وجلوش ایستاد .منوچهر دو لا شد و هر دو‌پای امیرحسین رو گرفت و با حالت التماس و زاری گفت امیر جان بابا ،تو منو حلال کن خیلی در حقتون بدی کردم واست پدری نکردم منو ببخش و شروع کرد گریه کردن جاریهام خصوصا مهین بشدت گریه میکردن یهو مهین گفت امیر حسین جان باباتو حلال کن
امیر حسین دو لا شد دست منوچهر رو از پاهاش
باز کردوبغلش کرد بوسیدش اشک همه در اومده بود یهو چشمم به حاج رسول افتاد که با دستمالی اشکهای چشمش رو پاک میکرد نمیدونم چرا منم گریه ام گرفت چقدر ذلیل شده بود .
امیر حسین گفت عیب نداره بابا من از تو گِله ایی ندارم خدا سلامتی بهت بده بازدوباره دم گوش امیر حسین یه چیزی گفت که امیر حسین اشکاش سرازیر شد بعدمنوچهر مثل یک کودک دو ساله اشکاشو پاک میکرد…مریم خانم به سمتم اومد و با ناراحتی گفت ؛عجب ! !!بعد نگاهی به دورو برش کرد و گفت ایکاش ما وقتی میخواهیم یه کار خطایی بکنیم به عاقبتش هم فکر کنیم که این خواسته ما چقدر میتونه ارزشمند باشه و به چه قیمتی ؟ ومن در سکوت بودم ❤️


اونشب همه یه جورایی دلشون برای منوچهر سوخت
بعد ساناز رو صدا کرد گفت وعده مون یادت نره بابا یادته که چه قولی بهم دادی اونم گفت نه بابا جان حتما خبرت میکنم .ثریا بخاطر اینکه به این موضوع خاتمه بده گفت آقا منوچهر خودتون رو ناراحت نکنید شما میتونید هروقت که بخواین بخونه پسرتون بیاین الان هم اگه مایلید میتونید بیاین بالا خونشون رو ببینید همه کمکتون میکنن تا بیاین و خونه پسرتو ن رو ببینید ،منوچهر گفت دلم نمیخواد باعث زحمت آقایون بشم و برادراش گفتن اگه میخوای بری ببینی میبریمت .همشون کمک کردن و منوچهر رو به طبقه دوم بردن همونجا بود که محمد گفت منوچهر این خونه رو با پولیکه تو به ملیحه داده بودی خریدیم .ملیحه خودش خرج بچه هارو داده بود و پولهای تو رو پس انداز کرده بود برای روز مبادا ! که الان به این شکا خرج شد .منوچهر گفت میدونم محمد ،ملیحه واقعا پدری و مادری رو در حق این دو تا بچه تموم کرد در آخر رو سفید شد اما من چی ؟ محمد گفت دیگه یاد آوری گذشته فایده نداره بیابریم تا خونه رو بهت نشون بدم
همونشب منوچهر امیر حسین و ساره رو دست بدست داد و همگی به سمت خونه هامون براه افتادیم حالا نوبت ثریا بود که دلتنگ ساره بشه و شروع کرد به گریه کردن گفتم ثریا بیا بریم
ما همیشه در کنار همیم غصه ساره رو نخور ثریا گفت نه بخدا یه حس بدیه که عزیزترین کَسِت یهو و یک شبه از خونه ات بره .دستش رو گرفتم و همگی به خونه هامون رفتیم فردای اونروز مراسم پاتختی ساره برگزار شد هرکسی زحمت کشیده بود و
هدیه ایی براشون آورده بود
بعد از اینکه مهمونها رفتن یاد پچ پچ در گوشی منوچهر با امیر حسین افتادم گفتم راستی امیر حسین بیا اینجا ببینم گفت بله مامان ،گفتم دیشب منوچهر دم گوشِت چی میگفت ؟ گفت آها مامان خوب شد یادم انداختی گفت من برای تو و خواهرت پول کنار گذاشتم قبل از رفتن خواهرت هردوتون یکروز بیاین منو ببرین بانک کارِتون دارم ،من هیچی نگفتم .اونشب که همگی به خونه هامون رفتیم فهمیدم که چقدر تنها شدم .
یک فنجان چایی برای خودم ریختم و روی مبل کنار هال نشستم جرعه جرعه چایی ام رو می نوشیدم و به تمام وقایع این چند ساله فکر میکردم به دردهایی که کشیده بودم به سختی هام ،ودلم نمی خواست دیگه هیچ چیز دوباره برام تکرار بشه .
سه ماه از ازدواج امیر و ساره گذشت و کم کم به رفتن ساناز نزدیک شده بودیم من همش استرس داشتم تا اینکه یکروز ساناز اومد و گفت مامان ما بلیط گرفتیم و هفته دیگه به انگلیس میریم 🥺

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malihe
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه amkead چیست?