داستان گزل قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

داستان گزل قسمت هشتم

رو تخت بهداری افتاده بودم و به دستم سرم وصل کرده بودند.


الفت خانم و شوهرش منو رساندند و اون موقع خیلی فشارم پایین اومده بود.
از لا به لای پلکهای نیمه بازم اطراف رو نگاه کردم.هیچکس پیشم نبود و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
فقط فهمیده بودم آتیش خاموش شده و خبری از قدرت نداشتم.یه کم بعد الفت خانم کنارم اومد و گفت:"به خیر گذشت دخترم.خدا رو شکر که خودت سالمی."
گفتم:"خیلی ترسیدم.خیلی.هنوز هم باورم نمی شه چه اتفاقی افتاده بود"
رو من پتو کشید و گفت:"خدا رو شکر خودت چیزیت نشد.خدا بهت رحم کرد.به جوانیت.به قشنگیت."
یه کم دلهره داشتم.بلند شدم و سر جام نشستم.
بانگرانی گفتم:"قدرت کجاست؟!بلایی که سرش نیومده؟!"
الفت خانم با لحن خاصی گفت:"اونم خوبه.بردنش بیمارستان"
وقتی حالت نگاه منو دید،دوباره گفت:"خب اون تو بوده و اینطوری که شنیدم دستش یه کم سوخته"
گفتم:"فقط دستش؟!"
الفت خانم چادرش رو جلو کشیدم"نمی دونم.من باید برگردم خونه.چیزی خواستی بهم بگو.زنگ زدم رضا بیاد ببره خونه آقات.نانوایی که سوخته و دیگه نمی تونی اونجا بمونی"
الفت خانم رفت و من با اون همه فکر و خیال تنها موندم.خدا می دونه چه بلایی سر قدرت اومده بود.
تازه اول آوارگیم بود.


دو روز از اون اتفاق گذشته بود و من تو خونه آقام بودم.تا جایی که خبر داشتم قدرت تازه از بیمارستان مرخص شده بود و خونه آقاش بود.یه روز با اصرار طلعت راهی خونشون شدم.هنوز نمی دونستم چه بلایی سرش اومده و از روبرو شدن باهاش واهمه داشتم.دنبال رضا داخل خونشون شدم.قدرت تو اناق پشتی خواب بود.زینت خانم،خاله قدرت،با دیدنم آبرو بالا انداخت و گفت:"چه عجب یادت افتاد شوهر داری؟!"
بابای قدرت بهش اشاره کرد چیزی نگه و جا بازکرد تا بشینم.سرش پایین بود و ریش و سبیل نامرتبش آشفتگیش رو بیشتر نشون می داد"اینهمه سال رحمان از اون دکون نان خورد.حالا ببین چطوری زهرش رو به من و زندگیم ریخت.نانواییم،زندگیم رفت.زندگی شما.پسرم..
گفتم:"چطور آخه اومده تو؟!مگه کلید داشته؟!"
با افسوس سرش رو تکون داد"یادم نمی یادم وقتی دعوا کردیم و عصبی از اونجا رفت کلیدها رو بهم تحویل داده باشهاینطوری که چند نفر گفتند شیلنگ گاز سر مشعل شل شده بوده"
زینت از اون ور گفت:"خدا ازش نگذره.خیر از زندگیش نبینه.سرمایه حاجی رو آتیش زد.زندگی این عروس و داماد"
بعد شروع کرد به گریه و زاری و همینطور که خودش رو تکون می داد گفت:" قدرت تا حالا آزارش به مورچه هم نرسیده بود.حالا چطوری تو ده سر بلند کنه؟!چطوری تو آینه خودش رو نگاه کنه؟!دو روزه لب به غذا نزده"
با نگرانی به آقاش نگاه کردم.زینت رو نگاه کرد و انگشتش رو به علامت سکوت رو لبش گذاشت.زینت خانم با گریه گفت:"چیه حاجی؟!بلاخره که باید بفهمه.زنشه"
از جام بلند شدم و خودم رو به اتاق پشتی رساندم.در رو باز کردم.قدرت تو رخت خواب افتاده بود و دور و ورش پر از قرص و پماد و دارو بود.هراسان جلو رفتم و گفتم:"قدرت!پاشو.اومدم ببینمت"
می دونستم خودش رو به خواب زده.ولی نمی خواست جوابم رو بده.پتو رو کنار کشیدم و تکونش دادم.سرش رو که برگرداند،وحشت کردم.چشمهام گرد شده بود و با دهن نیمه باز بهش زل زده بودم.باورم نمی شد که چه جوری پوست صورتش جمع شده بود و سوخته بود.صورتش سرخ بود و گوشتش تو هم مچاله شده بود.چشمهاش بی روح تو گوشتش فرو رفته بود.من هنوز بهش زل زده بودم،که گفت:"دیدی منو؟حالا برو."
اینو گفت و دوباره پتو را روی سرش کشید.می خواستم دوباره تکونش بدم ولی دستم تو هوا بی حرکت ماند.صدای گریه زینت خانم تو اتاق پیچید"خدا ازت نگذره رحمان.خدا لعنتت کنه.


صدای گریه زینت خانم تو اتاق پیچید"خدا ازت نگذره رحمان.
خدا لعنتت کنه.خیر نبینی که این جوان بی مادر رو به این روز انداختی."
زینت بلند بلند گریه می کرد و حاجی هم یه گوشه نشسته بود و سرش رو تو دستش گرفته بود.
می خواستم بگم خودتون بهش تهمت زدید. خودتون آبروی اون مرد رو جلو همه دهات بردید.
بگم قدرت تقاص دزدی های خودش رو پس داد.
بگم چقدر تو این چند ماه زجرم داد و تو اون اتاق زندانیم کرد.
ولی هیچ کدوم رو نگفتم.
لباس تن کردم و برگشتم خونه آقام.
تو راه به بخت بد خودم لعنت می فرستادم.به طلعت که به زور شوهرم داد.به رحمان نامرد که این کار رو با ما کرد.
به همه لعنت می گفتم.
به خودم که چرا این شد سرنوشتم.
چطور بعد از اون می خواستم کنار اون آدم باشم و باهاش زندگی کنم.
صورت سوخته و تو هم رفته قدرت جلو چشمم بود و آزارم می داد.

طلعت جلوی خونه با مشتری تازه ای که برا لبنیاتی پیدا شده بود،حرف می زد و من عصبانی زیر شیر آب استکان ها رو بهم می
کوبیدم.صدای زنگ تلفن که تو خونه پیچید،شیر آب رو بستم و گوشی رو جواب دادم.صدای یه زن بود که از اون ور خط می گفت:"شما نازلی هستید؟"
گفتم:"بله .خودمم"
بعد بی حوصله گفت:"شما بودید اومده بودید کارگاه؟"
اصلا یادم نبود.اونقدر اون روزها فکرم درگیر قدرت بود که همه چی رو زود فراموش می کردم.دوباره گفت:"مگه شما نبودی مادرت اینجا کار می کرد؟!گفتی اسمش چی بود؟"
گفتم:"گزل.اسم مادرم گزل بود.قرار بود هر وقت برگشت خبرم کنید.حالا اومده؟!"
زن فورا گفت:"من از همان کارگاه زنگ می زنم.نه برنگشته.چون مادرت تصادف کرده و الان تو بیمارستان رشت بستری شده.به ما هم بیمارستان خبر داد.آخه کارت کارگاه ما تو جیبش بوده."
یه دفعه وا رفتم و قدرت حرف زدن نداشتماز اون ور خط هنوز صدا می اومد"اون روز که اومدی داداشت شماره خونتون رو به ما داد.به من گفتند بهتون خبر بدم.خودت رو برسون
بیمارستان رشت"
به زحمت لبهام از هم جدا شد"چش شده؟"
زن بی حوصله گوشی رو قطع کرد و من پای تلفن خشکم زده بود.طلعت چادرش رو گوشه ای پرت کرد و سر اجاق رفت"دیگه این یکی مشتری رو از دست نمی دم.اون مغازه که بیشتر از یه سال خالی مونده به چه درد می خوره.باید بفروشمش تو شهر زمینی چیزی بخرم"
بعد تق تق کفگیر رو به قابلمه کوبید"امروز رفتم خونه قدرت.خدا نصیب گرگ بیابان نکنه این قدرت یه طوری شده که آدم می بینش باید کفاره بده.حالا زینت سراغ تو رو می گرفت. منم گفتم که فعلا حال نداری یه مدت بمونی برمی گردی پیش شوهرت.بر می گردی دیگه؟"
من جوابی ندادم و در رو بهم کوبیدم و از خونه بیرون زدم.سر ظهر بود و نمی دونستم می تونم تا قبل تاریکی هوا خودم رو به رشت برسانم یا نه.دل تو دلم نبود که آبا رو ببینم.دلم می خواست از اونجا تا خود رشت رو پرواز کنم تا سریعتر به آبا برسم.حتما حالش خیلی بد بوده که بیمارستان به اون کارگاه زنگ زده بود.یه دفعه یاد رضا افتادم.اگه همراهم بود،خیلی بهتر بود و تنها نبودم.راهم رو کج کردم و به طرف مدرسه اش رفتم.

اولین بارم بود وارد آی سی یو می شدم.پاپوش های نایلونی رو پوشیدم و ماسک زدم.پرستار جوانی به ایزوله اشاره کرد و گفت:"فقط پنج دقیقه "
هر قدمی که بر می داشتم انگار دلم از جا کنده می شد.پا کِشان به سمت ایزوله رفتم و همین که وارد شدم بوی الکل و دارو بینیم رو سوزاند.ضربان قلبم تند شده بود و کف دستم خیس عرق بود.به زحمت آب دهنم رو چند بار پشت هم قورت دادم و نزدیک تخت رفتم.انگار باد کرده بود.پای چشمهاش سیاه بود و به دهنش یه لوله وصل بود.بالا سرش چند تا مانیتور روشن بود و صدا می داد. به سمتش خم شدم و سعی کردم اون زن رو وقتی چشمهاش بازه و به من لبخند می زنه تصور کنم.ولی نتونستم.چون دوازده سال بود نگاهش رو،لبخندش رو،حتی اشکهاش رو ندیده بودم.به شصتش یه گیره وصل بود و با نگاهم مسیر سیمهایی رو که به مانیتور بالا سرش وصل بود،دنبال کردم.
به طرفش خم شدم و دستم را نزدیکش بردم. انگار می ترسیدم بهش دست بزنم.آهسته انگشتش رو فشار دادم.چرا اشکهام خشک شده بود؟!
دوباره دستش رو لمس کردم.بعد صورتش رو لمس کردم.چقدر کیف داشت بعد اینهمه سال!!
سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم:"منم نازلی.دخترت."
انگار به یه خواب عمیق فرو رفته بود.چرا باید بعد اینهمه انتظار آبا رو تو همچین وضعیتی می دیدم؟!کاش اونم می تونست منو ببینه.بغضم شکست و جلوی تخت زانو زدم .دستم هنوز تو دستش بود.
دستگاه بالا سرش صدا می داد.انگار صدای سالهای بی مادریم بود.صدای تمام روزها و شبهای کشنده بچگیم که منتظر برگشتنش بودم.عددی که دستگاه نشون می داد نوسان داشت و من چیزی سر در نمی آوردم.همانجا کنار تختش با گریه گفتم:" دور قیزین گور آبا. گور آبا"
از پشت سر صدای کشدار پرستار رو شنیدم"پاشو خانم.دیگه کافیه."
با پشت آستینم اشکهام رو پاک کردم"کی به هوش می یاد؟"
پرستار خیلی خشک و جدی گفت:"نمیدونم.تصادف سختی داشته.الان بیشتر از دو هفته است تو کماست.درجه هوشیاریش هم هر روز پایین تر می یاد."
بعد یه جوری نگام کرد که دهنم قفل شد و نتونستم سوال دیگه ای بپرسم.از اتاق بیرون رفت و من هنوز نمی تونستم دل بکنم.برگشتم طرف تخت و به طرفش خم شدم و آهسته بوسیدمش.حتی تو اون حالت هم زیبا بود.صورتم رو نزدیک سینه هاش بردم.سعی کردم تمام عطر تنش رو یکجا ببلعم.ولی دیگه اون عطر بچگیم رو نداشت.شاید من زیادی بزرگ شده بودم.نمی دونم!
صدای اعتراض پرستار بلند شد و با عجله اتاق رو ترک کردم.بیرون در شیشه ای رضا منتظرم بود.خودم رو تو بغلش انداختم.جز اون کسی رو نداشتم که آرومم کنه.انقدر اشک ریختم که صدام تبدیل به یه هق هق بی صدا شد.

باران بی وقفه می بارید.با صدای زنگ از جا پریدم و حاجی،بابای قدرت،تا منو دید،بی مقدمه گفت:"خیلی نگرانم.نه غذا می خوره و نه با کسی درست حسابی حرف می زنه.تو زنشی شاید زبونش رو بهتر بفهمی.کاش بیای دو روز پیشش بمونی."
گفتم:"آخه من..."
می خواستم یه بهانه جور کنم که طلعت از راه رسید"چرا نیاد؟! اتفاقا ناهار دلمه پختم.می دونم آقا قدرت دوست داره.الان می رم می یارم."
وقتی رسیدم،قدرت یه گوشه تو رخت خواب افتاده بود و به سقف اتاق زل زده بود.اتاق بوی عرق مونده و سیگار می داد.دور و ورش پر از قرص و پماد و لیوان نشسته بود.حاجی به یه بهانه از خونه بیرون زد و من سفره رو پهن کردم.اولش قدرت بهم اعتنایی نکرد ولی یه کم بعد بلند شد و سر سفره نشست.از نگاه کردن به صورتش چندشم می شد.زخمها کهنه شده بود ولی هنوز پوست صورتش متورم و سرخ.چشمم به پوست دستش افتاد،یه دفعه دلم ریش شد.با اکراه شروع کردم به خوردن که صداش تو گوشم زنگ زد"کی بهت گفت بیای اینجا؟"
نمی دونستم چی بگم.خودم رو جمع کردم"شنیدم بی حوصله شدی گفتم بیام پیشت.این اتفاق ممکن بود برا هر کسی بیفته.هر چقدر خودت رو تو خونه زندانی کنی،چیزی درست نمی شه"
بهم پوزخند زد"اگه خودت جای من این ریختی می شدی،باز این حرفها رو می گفتی؟!"
گفتم:"نمی دونم.شاید منم مثل تو رفتار می کردم چون خیلی سخته"
گفت:"اگه تو این ریختی می شدی،می دونی چکار می کردم؟"
سرم رو تکون دادم و گفت:"یه لحظه هم تحملت نمی کردم و پرتت می کردم بیرون"
گفتم:"اگه نمی خوری جمع کنم؟"
دوباره عصبی گفت:"می دونم حالت از من بهم می خوره.پس بهتره خودت رو به نفهمی نزنی و فیلمبازی نکنی".
بلند شدم و تند تند سفره رو جمع کردم.بدتر از قیافه اش اخلاق گندش بود.دوست داشتم از دستش فرار کنم.هم از صورتش و هم از حرفهاش چندشم می شد.صداش تو گوشم زنگ زد"بیا پیشم بخواب"
طرف آشپزخانه رفتم.داد زد"چی شد نمی یای؟!"
گفتم:"الان نه"
دوباره پوزخند زد"دیدی نمی تونی.پس گورت رو گم کن"
گفتم:"حاجی گفت باهات حرف بزنم"
گفت:"هیچکس جای من نیست.روزی صدبار آرزوی مرگ می کنم.جرات ندارم پام رو از در خونه بیرون بذارم و یا تو آینه خودم رو نگاه کنم.ولی فکر نکن طلاقت می دم از دستم راحت می شی.از این خبرها نیست"
عصبی گفتم:"یه طوری حرف می زنی انگار تقصیر من بوده!همه می دونند رحمان چرا نانوایی رو آتیش زد"
گفت:"چرا؟"
گفتم:"چون تو و بابات بهش تهمت زدید و بیرونش کردید.به جای تو اون اخراج شد"
یه دفعه کشیده محکمی به صورتم زد و خون از لبهام سرازیر شد.همانطور خیره نگاش کردم.تو اتاق رفت و در رو بهم کوبید،منم بی معطلی از خونه بیرون زدم

اسفند نفس های آخرش رو می زد و اون روز هوا آفتابی بود.قبل از اینکه طلعت و بچه ها از خواب بیدار بشن،از خونه بیرون زدم و خودم رو به مینی بوس دهمون رساندم و راهی زنجان شدم.
تماممسیر به این فکر می کردم که چطوری قدرت رو راضی به جدایی کنم.
از مینی بوس که پیاده شدم،تو جمعیت پیچ و تاب خوردم و سمت سواری های رشت رفتم.می خواستم تا قبل از وقت ملاقات به بیمارستان برسم و دوباره آبا رو ببینم.یه دفعه یزدان سر راهم سبز شد و زیر لب سلام کرد.
انگار چاق تر شده بود و ته ریش تازه در اومده چقدر به صورتش می اومد!چشمهای رنگیش که اون روز به سبز می زد،برق خاصی داشت.نگاهش رو به من دوخت و گفت:"تو خوبی؟حتما خیلی اون شب ترسیدی؟"
گفتم:"آرهخیلی وحشتناک بود.هنوز هم بعضی شبها خواب آتش سوزی می بینم."
این پا و اون پا کرد"از قدرت چه خبر؟شنیدم بدجوری صورتش سوخته."
گفتم:"اره خیلی بد صورتش و دستهاش سوخته.به خیال خودش می خواسته آتیش رو خاموش کنه یه دفعه صورتش گر گرفته"
می خواستم به بهانه ای در برم که یهو گفت:"چایی می خوری؟"
خیلی دلم می خواست قبول کنم.ولی دو دل بودم.وقتی دید دو دل موندم،به سمت بوفه راه افتاد و منم دنبالش رفتم.درست مثل بچگیهامون که هر جا می رفت منم دنبالش بودم.
چقدر عوض شده بود.راه رفتنش،حرف زدنش عین مردها جا افتاده شده بود.یه لیوان چایی داغ به دستم داد و معصومانه نگام کرد"مواظب باش.نسوزی"
سرم رو پایین انداختم و صداش رو شنیدم که می گفت:"هنوز تو خونه طلعتی؟برنمی گردی پیش قدرت؟"
می خواستم حرف رو عوض کنم. یه دفعه انگار تازه یاد چیزی افتاده باشم با هیجان گفتم:"راستی آبا رو پیدا کردم"
گفت:"بلاخره دیدیش؟"
گفتم:"آره دیدمش.ولی اون منو ندید.بیهوش رو تخت یه بیمارستان تو رشت افتاده.تصادف کرده.دکتر می گفت حالش خیلی بده"
با دهن نیمه باز به من زل زده بود"چقدر بد!کاش..."
حرفش رو نیمه کاره رها کرد و من گفتم:"زیاد می یای زنجان نه؟"
گفت:"اره اینجا دکتر می رم.امروز هم برام دارو نوشت"
بعد یه کم سرخ شد و سرش رو پایین انداخت"خوب می شم.مطمعنم خوب می شم."
نگاهم رو به ماشینها دوختم و گفتم:"به قول خودت چه فایده؟! ما که دیگه مال هم نیستیم"
این رو گفتم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم راهم رو گرفتم و به سمت سواری های رشت رفتم.تو ماشین که نشستم،نفس راحتی کشیدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.

باعجله از پله ها بالا رفتم و خودم رو به طبقه پنجم رساندم.پشت در شیشه ای که رسیدم، چشمم به زنی افتاد که چاق و کوتاه بود و بهش می خورد از پنجاه بیشتر داشته باشه.پا کِشان به طرف در خروجی رفت و من زنگ آی سی یو رو زدم و وارد شدم.دوباره همان بوی الکل و دارو تو مشامم پیچید.این دفعه با اشتیاق بیشتری از دفعه قبل به طرف ایزوله رفتم و امیدوار بودم وقتی صدام رو می شنوه چشمهاش رو باز کنه.
همانطور بیهوش روی تخت افتاده بود و هنوز به دهنش لوله تنفس وصل بود.آروم دستش رو گرفتم و انگشتانش رو لمس کردم.تو خیالم تصور می کردم که بغلم کرده و حتی دستش رو می گیرم تا از تخت پایین بیاد.
صورتش رو بوسیدم و صدام تو گلو شکست"دور آبا ائورگیم سنن اوتور داریخیب دای صبریم توکنیب"
ملافه رو چنگ زدم و اشکهام سر خورد"دوُر آبا.
دوُر آبا"
انگار به یه خواب عمیق فرو رفته بود.هیچ حرکتی نکرد.
خسته و نا امید از ایزوله بیرون اومدم و همون پرستار دیروزی رو دیدم و تند تند دنبالش رفتم"دکتر چیزی نگفت؟!نگفت کی خوب می شه؟"
شانه بالا انداخت"معلومنیست.خیلی امیدوار نباش مگه معجزه بشه.ببینم جز تو کسی رو داره؟"
لبهای خشکیده ام به زحمت از هم باز شد"هیچکس رو نداره.اگه اجازه می دادید شبها پیشش.... "
پرونده رو بست"نه نمی شه.مریض آی سی یو همراه نمی خواد.پس اون خانمه کی بود؟!"
باتعجب گفتم:"کدوم خانم؟"
به بیرون سرک کشید"همان که الان اینجا بود.دو بار اومده دیدنش .نمی دونم چکارشه.گفت از رشت اومده"
من سریع پاپوش ها رو کندم و خودم رو به راهرو رساندم.اونجا نبود.یه حسی بهم می گفت دنبالش برم.سریع از پله ها سرازیر شدم.از پشت سر دیدمش و خودم رو بهش رساندم.وقتی از پشت چادرش رو گرفتم،صاف نگام کرد و من نفس زنان گفتم:"چرا دیدنش می یای؟!گزل رو می شناسی؟!"
چادرش رو جلو کشید و از من رو بر گرداند. دوباره دنبالش رفتم و بلند گفتم:"من دخترشم.به من بگو کی هستی"
برگشت خیره نگام کرد.خال پایین لبش خیلی تو ذوق می زد"قبل از تصادف پیش من بود.اومده بود رشت تا رضایت بدم"
هاج و واج نگاهش کردم:"رضایت؟!"تو کی هستی؟!"

زیر درختهای کاج گوشه حیاط نشسته بودیم.خیلی کم از زبون سجاد در مورد راحله خانم،زن داداشش،شنیده بودم.همانطور که با گره روسریم بازی می کردم گفتم:"چی شد شما رفتید رشت؟!"
گفت"بعد از مرگ حاجی دیگه زنجان رو دوست نداشتم.خواهر و برادرهام رشت بودند و منم به هوای اونا تو رشت ماندگار شدم.تا یه مدت هیچ سر نخی از مجرم نداشتیم.تا اینکه بعد چند وقت از اداره آگاهی به پسرم الیاس زنگ زدند.وقتی الیاس رفته بود، سجاد رو دستبند به دست دیده بود خودش رفته بود و اعتراف کرده بود.وقتی برام تعریف کرد که سجاد این کار رو کرده،کم مونده بود از حال برم.سجاد مثل پسر حاجی بود و از بچگی سر سفره خودمون بزرگ شده بود.اولش فکر کردم سر قضیه ارث و میراث به جون هم افتادند تا اینکه از زبون الیاس شنیدم پای یه زن در میان بوده"
به جلو خم شدم"ولی گزل یعنی مادرم گناهی نداشته.همه می دونند حاجی با اون برگه محضری دروغی فریبش داده و گفته که آقام غیابی....
به میان حرفم اومد."این قصه رو صد دفعه شنیدم.اگه گزل عاشق سجاد بود،چرا بهش خیانت کرد؟!"
گفتم:"حاجی سجاد رو فرستاده بود ترکیه و به گزل گفته بود که اون حالا حالا بر نمی گرده"
راحله خانم بلند شد و بالهای چادرش رو زیر بغل زد.دوباره گفتم:"یه زن تنها.بدون هیچ سرپناهی.شاید هر کی تو شرایط اون بود،پیشنهاد حاجی رو قبول می کرد"
جوابم رو نداد و به ته محوطه زل زد.من اما دست و پا می زدم برای اینکه ازش رضایت بگیرم"آقا سجاد برام گفته که چقدر حاجی رو دوست داشته و اون لحظه فقط می خواسته از خودش دفاع کنه"
راحله خانم به طرف در راه افتاد و منم دنبالش می رفتم و یه بند حرف می زدم"مگه نگفتید که آقا سجاد مثل پسرتان بوده؟ الان اون بمونه گوشه زندان و قصاص بشه،شوهرتان زنده می شه؟!"
یه دفعه برگشت و صاف تو چشمهام نگاه کرد"مادرت هم وقتی اومد رشت پیشم همین حرفها رو می زد.می گفت همه عمرش عاشق سجاد بوده و نمی خواسته اینطوری بشه.ولی اون لحظه اونقدر از دیدنش بهم ریختم که با سر و صدا از خونه بیرونش کردم.بعد از اهل محل شنیدم ماشین بهش زده و دلم طاقت نیاورد و تا اینجا اومدم"
گفتم:"اگه شما با پسرتان حرف می زدید شاید..."
صورت گوشتالودش رو جمع کرد و عصبی نگام کرد"منم یه زنم.سایه بالای سرم کشته شده.زندگیم زیر و رو شده.همه اینا هم زیر سر مادر تو بوده.من بیشتر از اون زن گله مندم تا برادرشوهرم.اگه منم رضایت بدم پسرم راضی نمی شه.آبرویی که از منو حاجی رفت چی می شه؟!"
بعد پا تند کرد و میان درختهای کاج و صنوبر گم شد.

از رشت که برگشتم پشت در چند جفت کفش دیدم
می خواستم خودم رو نشون ندم ولی جایی رو نداشتم اون وقت شب برم.آهسته دستگیره رو فشردم و داخل شدم.حاجی،بابای قدرت،به پشتی ها تکیه داده بود.زینت خانم و طلعت هم چسبیده بهم نشسته بودند.یه کم پایین تر هم رضا قوز کرده و تو فکر بود.
همشون بهم زل زده بودند و من خوب می دونستم که تو اون لحظه به چی فکر می کنند.آهسته سلام کردم.طلعت بهم چشم و ابرو اومد و زینت خانم خودش رو صاف کرد و ابرو بالا انداخت"به به عروسمون بلاخره اومدند خبر داری که ساعت چنده!
نمی تونستم بیشتر از این کوتاه بیام
باید تکلیفم روشن می شد
خیلی قاطع گفتم:بله می دونم.بچه که نیستم
طلعت لب گزید و حاجی تسبیح رو دور دستش پیچاند و گلوش رو صاف کردبیا بشین دخترم.اومدیم باهات حرف بزنیم
می دونستم چی می خواد بگه.به دیوار تکیه دادم و خیلی جدی گفتم:"حاجی من دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم.واقعا نمی تونم"
همه چشمها به دهن من دوخته شده بود.با جدیت بی سابقه ای که تو خودم می دیدم،ادامه دادم و گفتم:"حاجی شما مثل آقام برام عزیزی.ولی باور کن با این وضعیت دیگه نمی تونم ادامه بدم"
زینت ترش کرد"چرا اخه چون صورتش سوخته؟این انصافه ولش کنی به امان خدا؟
حاجی با مهربانی گفت:"طبقه بالای خونم رو می دم رنگ کنند.اونجا مستقل باشید.ماهانه هم یه مبلغی...
حرفش رو بریدم"نه حاجی من نمی تونم.تحمل رفتارش رو ندارم.خودتون بهتر می دونید چه جوری شده.قبلا خیلی تحمل کردم الان با این اتفاق بدتر هم شده
اگه همون اول طبقه بالا رو آماده می کردید و همون یه مبلغی رو بهش می دادید،از دخل دزدی نمی کرد و اون رحمان بیکار نمی شد که بخواد زندگی منو به آتیش بکشه"
زینت به بقیه نگاه کرد"واه واه!طرفداری اون نامرد رو می کنه که بچم رو به این روز انداخت.من که باورم نمی شه قدرت دزدی کرده باشه
اگه از چشمت افتاده و بهترش رو پیدا کردی دیگه جلو همه بهش تهمت نزن
گفتم:من نمی تونم دیگه باهاش زندگی کنم.هیچی هم نمی خوام.هیچی
بعد یه نگاه معنی دار به طلعت کردم و گفتم:"بدون هیچی تو خونتون اومدم.الان هم هیچی ازتون نمی خوام.فقط می خوام خلاص بشم همین
این رو گفتم و بدون توجه به نیش و کنایه های زینت به اتاق بالا رفتم و پنجره رو تا آخر باز کردم.تمام هوای پاک اسفندماه رو تو ریه هام کشیدم.قرص ماه از آسمان آویزون بود
پیش روم کلی خونه کوتاه و بلند بود که چراغهاشون روشن بود.نگاهم رو خونه یزدان ثابت ماند.به این فکر می کردم که فقط چند تا خونه با من فاصله داره ولی چقدر از هم دور افتادیم

چیزی به آخر سال نمونده بود.جلو مغازه الیاس پا به پا شدم و وارد شدم.
یه دختر ریز نقش،کم سن و سال تنگاتنگ الیاس رو صندلی ولو شده بود.
تا منو دید،خودش رو جمع و جور کرد.
الیاس گفت:"هفته پیش بهت زنگ زدم.چرا امروز اومدی؟!"
گفتم:"کار داشتم نتونستم بیام زنجان"
بعد در گوش دختره یه چیزی گفت.اونم لبهاش رو جمع کرد و کیفش رو دست گرفت و از مغازه بیرون رفت.بهم اشاره کرد بشینم.
بی مقدمه گفتم:"من مادرت رو تو رشت دیدم با هم حرف زدیم.
حتما خبر داری گزل الان تو کما است و قبل از این اتفاق تنها خواسته اش آزادی سجاد بوده"
با سیگاری که تو دستش بود بازی کرد و گفت:"مادرم رو می تونم راضی کنم.رو حرف یه دونه پسرش حرف نمی زنه.اما خب بلاخره یکی هم باید منو راضی کنه"
کیفم رو به خودم چسباندم و عصبی از رو صندلی بلند شدم"دفعه قبل نشد بهت بگم که شوهر کردم.
نه پولی دارم بتونم کسی رو راضی کنم نه اینکه....
بقیه حرفم رو نجویده قورت دادم.
سیگارش رو گوشه لبش گذاشت و یه پوزخند مسخره تحویلم داد"با مادرم خیلی حرف زدم.ته دلش راضی نیست سجاد تا آخر عمر گوشه زندان بپوسه.از بچگی تو خونه خودش بزرگ شده.
ولی خب شوهرش رو از دست داده.بابای منم بوده دیگه."
آماده رفتن شدم و گفتم:"اگه نمی خوای رضایت بدی پس چرا منو تا اینجا کشوندی؟! کسی سر خون باباش معامله نمی کنه!یا مرد باش و ببخشش یا هیچی"
به سمت در رفتم که از پشت سر صداش رو شنیدم"حالا چرا ترش می کنی؟!من که حرف بدی بهت نزدم!گفتم بیای اینجا که شرطم رو بگم.شرط خودم برا آزادی سجاد"
چشمم رو به دهنش دوختم و منتظر شدم.
سیگارش رو تکاند و گفت:"مادرم خیلی بهم ریخته.بنده خدا با این اتفاق آبروش تو محل و بازار رفت.
همه فهمیدند آخر عمری پای یه زن دیگه به زندگی حاجی باز شده بود ولی دل این رو نداره که عموم محکوم به حبس ابد بشه."
گفتم:"خب.شرط رو بگو"
گلوش رو صاف کرد"شرط مادرم برا آزادی سجاد اینکه دیگه مادرت دور و ور سجاد پیداش نشه.نه دایمی نه موقت.
هیچ ارتباطی نداشته باشند"
گفتم:"خب اگه عموت خودش خواست بره سراغ مادرم چی؟!مگه نمی گی مادرت سجاد رو مثل پسر خودش دوست داره؟!پس این چه شرطیه؟!"
خیلی جدی گفت:"این تنها شرط مادر منه.اونم زنه سختشه که یکی دیگه پنهانی صیغه شوهرش شده و زندگیش رو به هم ریخته و سر همان زن خون شوهرش ریخته شده.
الان نمی تونه ببینه خودش بیوه شده و همان زن دوباره خیلی مفت و راحت به عشقش برسه.
می گه اگه سجاد می خواد رضایت بدم باید هیچ وقت سراغ اون زن نره"


نمی دونستم چی بگم.
یعنی سجاد این شرط رو قبول می کرد؟! بعد اینهمه سال انتظار برای رسیدن؟! زیر لب گفتم:"باشه.بهش فکر می کنم"
الیاس گفت:"البته یه سری سفته هم هست که مادرت وقتی به هوش اومد باید امضا کنه.
اگه یه روز بفهمم زیر حرفشون زدند و با هم ارتباط دارند،
همه رو اجرا می ذارم."
گفتم:"به سجاد گفتی چه شرطی داری؟"
گفت:"نه نگفتم.
می خوام اول گزل قبول کنه و امضا کنه بعد به سجاد بگیم.
البته اگه سجاد آدم عاقلی باشه،
باید قبول کنه وگرنه تا آخر عمرش باید تو زندان بمونه"
خداحافظی کوتاهی کردم و تو پیاده رو راه افتادم.
طفلکی آبا اگه می شنید برا آزادی سجاد چه شرطی گذاشته شده،
چه حالی می شد


تو راهروی تنگ و شلوغ مجتمع قضایی نشسته بودم.
یه دفعه با شنیدن نام خانوادگیم از جا پریدم و داخل رفتم.
مرد میانسال ریش سفیدی که به نظرم قاضی بود برگه ای رو به دستم داد و گفت:"دخترم تا آخر ماه بعد شوهرت فرصت داره طبق حکم عمل کنه"
نگاهی به برگه ای که دستم بود انداختم و با ناباوری گفتم:"یعنی تمام شد؟!"
همانطور که همزمان حواسش به سر و صدای بیرون بود،گفت:"از اونجا که برای ما احراز شده زندگی تون با عسر و حرج همراهه،طبق این ماده شوهرت باید طبق حکم عمل کنه"
وقتی گیج و منگ نگاش کردم،با بی حوصلگی گفت:"طبق این ماده قانونی وقتی بنا به دلایلی ادامه زندگی برای زوجه مشگل باشه،باید مرد نسبت به طلاق اقدام کنه.
که شرایط شما برای ما احراز شده"
گفتم:"اگه شوهرم با این حکم هم راضی نشد چی؟!"
گفت:"خیالت راحت اگه تا زمان مشخص شده حاضر به جدایی نشد،طبق همین ماده خود دادگاه اقدام می کنه."
باخوشحالی تشکر کردم و از اونجا بیرون اومدم.اصلا باورم نمی شد که بعد از یک ماه دوندگی با اون نامه می تونستم قدرت رو مجبور کنم طلاقم رو بده.
رفتم خونه طلعت روشو ازم برگردوند و با غضب گفت اکراه داره زن مطلقه خونه باشه زندگی خودتو خراب کردی خدا سگم بی صاحب نکنه ...
اونقدر خوشحال بودم حتی حرفهای نیش دار طلعتم نمیتونس حالمو خراب کنه
فردا صبح زود باید میرفتم رشت بی صبرانه منتظر بودم....

فرداش خودم رو به بیمارستان رساندم.وقتی تو ایزوله سرک کشیدم،دیدم آبا اونجا نیست.تخت خالی بود و دستگاهها همه خاموش بودند.یعنی ممکن بود تو سه روزی که به بیمارستان سر نزده بودم اتفاق بدی افتاده باشه؟!
سراسیمه خودم رو به ایستگاه پرستاری رساندم.قبل از اینکه چیزی بگم پرستار گفت:"چند روزه نیستی؟!خونه هم زنگ زدیم،کسی جواب نداد"
یه دفعه دلم هری ریخت پایین و گفتم:"مادرم...
گفت:"نترس.از سه روز پیش سطح هوشیاریش بالا اومد.دیروز دکتر اجازه داد به بخش منتقل بشه"
باعجله از ای سی یو بیرون اومدم.تو همه اتاقهای بخش سرک کشیدم.وفتی پرستار اون خبر رو بهم داد،اونقدر ذوق زده شدم که یادم رفت شماره اتاقش رو بپرسم.بلاخره پیداش کردم.یه زن تنها روی تخت که به پنجره زل زده بود.چند قدم به طرفش برداشتم.بالای تخت اسم گزل نوشته شده بود.یه لحظه سر جام ایست کردم و به این فکر کردم که وقتی منو دید چی بگم.پاهام قدرت حرکت نداشت.یه دفعه سرش رو برگرداند و نگام کرد.خودش بود.شناختمش.اونم یه جوری نگام کرد که انگار منو شناخته بود.تو سکوت بهم خیره شدیم.می خواستم یه چیزی بگم ولی نشد.یه دفعه هر دو دستش رو بالا آورد و از هم باز کرد.اونقدر باز کرد که بتونم تو آغوشش جا شم.منم جون گرفتم.رفتم و خودم رو تو بغلش انداختم.چه بوی خوبی داشت.همان بوی بچگیم بود.من اشک می ریختم و اون نوازشم می کرد.هر چند لحظه یه بار سرم رو بلند می کردم و نگاهش می کردم.چشمهای رنگیش پر اشک بود.تمام سر و صورتم رو غرق بوسه کرد.من هنوز اشک می ریختم و اون زیر لب می گفت:"گوزل قیزیم"
محکم بهش چسبیده بودم و اون مدام می گفت:"نازلی قیزیم"
اونقدر تو بغلش موندم تا اشکهام تمام شد.
هفته بعد بود.وقتی درب بزرگ باز شد،سجاد تمام قد جلوم نمایان شد.با دیدنم لبخند کمرنگی زد و گفت:"،حالش چطوره؟"
گفتم:"خوبه.می خواست اولین نفری باشه که آزادیت رو تبریک بگه ولی خب نشد"
نگاهی به اطراف کرد و گفت:"از قول من بهش بگو همیشه به یادشم.همیشه.حتی اون چند تا ورق سفته چند صد میلیونی هم نمی تونه از هم جدامون کنه.دلم همیشه پیشش می مونه.بلاخره یه روزی،یه جایی،دستش رو می گیرم"
گفتم:"امیدوارم"
بعد سوار ماشینی که منتظرش بود شد و رفت.من برگشتم سمت خیابون پشتی و تو سواری سبز نشستم.آبا اشکهاش رو پاک کرد.دستم رو فشرد و گفت:"می خوام یه چیزی نشونت بدم"
با کنجکاوی نگاش کردم و بعد در ساکی رو باز کرد.چشمهام از خوشحالی برق زد.آهسته گفت:"تو تمام این سالها،هر وقت دل تنگت بودم یکی برات دوختم"
یکی از عروسکهای پارچه ای رو برداشتم و بوسیدم.
پایان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gozal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه tagd چیست?