پریچهر 10
هومن- سلام لیلا. می خواستم ازت خداحافظی کنم. چند روز می ریم شمال. بعد که برگشتم باهات صحبت می کنم.
لیلا- فرار می کنی؟ چی شده؟ ناراحتت کردن؟ چرا دیگه شوخی نمی کنی؟ روزگار بهت سیلی زده؟ دردت اومده؟ آره بچه پولدار نازک نارنجی! فرار کن!
امثال من هستند که با تمام چک و لگدهایی که از دنیا می خوریم باید بمونیم! یعنی جایی برای پناه بردن نداریم! شما برو آقا پسر! اما من یه شوهر مرد می خوام! شوهر من نباید فرار کنه!
تو که از حالا ناراحتی هاتو با من تقسیم نمی کنی چطور توقع داری که باور کنم بعد از ازدواج خوشی ها تو با من قسمت کنی؟
و بعد از گفتن این حرفها رفت.
هومن- لیلا، لیلا.
لیلا ایستاد و هومن پیشش رفت و با هم به طرف دیگه باغ شروع به قدم زدن کردن.
من- هومن منتظرم زود باش.
هومن- باز خواستی من رو از زن و بچه و خانواده ام جدا کنی ببری شمال؟ مگه تو خودت زن و بچه نداری؟ برو دنبال کارت دیگه!
لیلا برگشت و به هومن خندید و با هم شروع به حرف زدن کردند و رفتند. من هم موبایلم رو در آوردم و شماره فرگل رو گرفتم.
*****************
قرار شده بود که تا چند روز دیگه هومن و لیلا در یک مراسم ساده با هم ازدواج کنند.
وجود لیلا باعث شد که هومن داشتان مادرش رو تقریبا فراموش کنه. هومن اونقدر لیلا رو دوشت داشت که برای خوشحالی او شروع به شوخی کردن کرد. وانمود کرد که خوشحاله. فردای اون روز پدر هومن رسما به خواستگاری لیلا اومد و در یک محیط گرم خواستگاری انجام شد. پدر هومن فوق العاده لیلا رو پسندیده بود. مرتب بهش عر.سم، عروسم می گفت. فرخنده خانم شدیدا خوشحال بود. بعدا فهمیدیم که جریان هومن و لیلارو پدرم از همون جلسه اول صحبت به پدر هومن گفته. پدر و مادرم با اینکه جهیزیه لیلا رو فراهم کرده بودند سنگ تموم گذاشتند و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد براش خریدند.
همه منتظر مراسم عقد و عروسی بودیم که قرار بود تو خونه هومن برگزار شه. روز جشن رو پنجشنبه انتخاب کردند که فرداش هم تعطیل باشه. هومن خیلی خوشحال بود. من هم خوشحال بودم. وقتی با فرگل صحبت می کردیم همه اش حرف عروسی هومن و لیلا بود و ازدواج من و خودش.
ازدواج من و فرگل موکول شده بود به بعد از ازدواج هومن و لیلا. شب قبل از عروسی هومن پیش من اومد. ساعت حدود ده شب بود. از در حیاط وارد اتاق من شد و بعد از چند دقیقه که به صحبت های متفرقه گذشت گفت: فرهاد تو نمی ترسی؟
من – از چی؟
هومن- از ازدواج! از اینکه دیگه مجرد نباشی و مسئولیت داشته باشی!
من- نکنه پشیمون شدی؟
هومن- اصلا. فقط کمی می ترسم. یعنی دلهره دارم.
من- آخه دفعه اول که می خوای ازدواج کنی! دفعه دیگه عادت می کنی.
هومن- توی مراسم تو باید در تمام مدت کنار من باشی! یه دفعه ول نکنی بری!
من- نترس پهلوون! جرات داشته باش. تو که مردی و اینقدر ترسیده باشی وای بحال لیلای بیچاره!
هومن- می ترسم نتونم خوشبختش کنم!
من- لیلااز همین حالا خوشبخته! خیلی دوستت داره. تو هم خوشبختی که یه زن مثل لیلا گیرت اومده! سعی کنید با هم دوست باشید. اگه خدا بخواد تا چند وقت دیگه من هم به تو ملحق می شم! یعنی ما هم به شما ملحق می شیم!
فردا صبح کلی کار داشتیم. خریدها رو کرده بودیم. تعداد مهمونها زیاد نبود. یعنی به خاطر لیلا و به درخواست او یه جشن ساده برگزار شد. عصرش خودم دنبال فرگل و پدر و مادرش رفتم. فرگل بقدری قشنگ شده بود که آرزو می کردم که عروسی ما دو نفر هم امشب بود! وقتی وارد خونه هومن اینا شدیم یه لحظه بقدری محو تماشای فرگل شده بودم که وقتی پدرش از من سوال کرد متوجه نشدم.
فرگل- فرهاد پدرم با شماست!
من- بله؟ معذرت می خوام حواسم نبود!
پدر فرگل در حالیکه می خندید گفت:
ان شاالله تا چند روز دیگه عروسی شماهارو جشن می گیریم.
من- خیلی ممنون زیر سایه شما. انشااله همه چیز درست می شه.
پدر فرگل- فرهاد خان هنوز هم دیر نشده اگه پشیمونی بگو!
من- پشیمون که هستم جناب حکمت!
فرگل- جدی می گی فرهاد خان؟!
من با خنده- البته! پشیمون از اینکه چرا امشب عروسی ما نیست! ولی خوب عروسی لیلا و هومن هم برای من خیلی لذت بخشه.
آقای حکمت- حالا داماد کجاست؟
من- حتما یه جایی داره سر به سر یه نفر می ذاره! هومن رو نمی شناسید؟
در همین موقع هومن دور مارو دید و خندان به طرف ما اومد.
- سلام . خیلی خوش اومدید. لطف کردید.
حکمت- خب تبریک می گم هومن خان. انشااله خوشبخت بشید.
هومن- فعلا که از ترس دارم پس می افتم.
آقای حکمت خندید و گفت:
یادمه سر ازدواج خودم درست سر عقد کمی احساس ترس کردم. نزدیک بود که پشیمون بشم!
خانم حکمت- کاش اینطور بود! عوضش من الان راحت بودم.
و با خنده و شوخی همراه هومن به داخل سالن رفتند که پدر هومن برای استقبال جلو اومد. من و فرگل یه گوشه رفتیم و نشستیم. هنوز مشغول تماشا کردن او بودم.
فرگل- ازم سیر می شی اینقدر نگاهم می کنی ها!
من- اینهمه روزها که نگاهت کردم هنوز نتونستم بفهمم راز این نگاه چیه؟!
فرگل- از کجا می دونی که رازی در کار هست؟
من- حتما هست. مثل رازی که تو شعرهای خیامه! کاش فرگل ترو زودتر دیده بودم!
فرگل- اگه زودتر دیده بودی چی می شد؟ چه فرقی با حالا داشت؟
من- خیلی فرق داشت. انگیزه! اگه زودتر دیده بودمت انگیزه داشتم!
فرگل من در مدتی که خارج از کشور بودم هیچ انگیزه ای نداشتم. اگه درس می خوندم بخاطر این بود که یه مدرک بگیرم! اگر حتی یه بار عکس ترو می دیدم این سالها برام طور دیگه ای می گذشت! عشق خیلی مهمه! اگه عشق به لیلا نبود هومن ضربه سختی می خورد اما وجود لیلا نذاشت! عشق لیلا بهش امید داد.
یادمه سال آخر درس احساس خالی بودن می کرد! یه دفعه کتاب رو پرت می کردم یه طرف و کلافه از خونه می زدم بیرون. تو خیابون دختر و پسرهارو می دیدم که شاد و خوشحال دارن با هم قدم می زنن. محیط زنده بود! همه می خندیدند. یکی رو پیدا نمی کردی که اخم کرده باشه! انگار تنها کسی که غمگین بود خودم بودم. چندین بار تصمیم گرفتم که همونجا با یه دختری ازدواج کنم. تو دانشکده دخترهای قشنگ زیاد بودند اما همیشه توی خوابهام یه دختری رو می دیدم شکل تو! با موهای بلند فر و مشکی ! با چشم و ابروی کلاسیک اصیل ایرانی! همیشه اول جلو می اومد و به من می خندید و بعد از من دور می شد و می رفت!
هر شب که خواب این دختر رو می دیدم صبحش حوصله هیچکس رو نداشتم! جواب سلام دخترهای کلاس رو به زور می دادم در مقابل زیبایی دختر رویاهام چهره تمام دخترها رنگ می باخت! اون موقع ها فکر می کردم که این خواب و رویا و تصویر اون دختر به خاطر دیدن یه تابلوست که در نمایشگاهی دیده بودم.
یه پسر هنرمند ایرانی بر اسا داستان بوف کور صادق هدایت یه تابلو کشیده بود که خیلی قشنگ بود. تصویر یه دختر و نشون می داد که یه طرف نهری ایستاده بود و داشت یه یک پیرمرد نگاه می کرد. چهره اون دختر همون بود که تو خواب می دیدم! شکل تو بود فرگل! اونم تو نگاهش یه غم پنهان بود.
موهایی سیاه و بلند و تاب دار با چهرای مثل نقاشی های مینیاتوری ایران!
روزی که ترو تو دفتر کارخونه دیدم یه لحظه فکر کردم که دختر توی خوابم واقعا به سراغم اومده!
سیگاری روشن کردم و به مهمونها نگاه کردم.
فرگل- از کجا معلوم؟ شاید خودم بودم! بهت گفتم که وقتی چند سال پیش پدرت عکس ترو به من نشون داد دیگه به خواستگارهام جواب رد دادم!
برگشتم و فرگل رو نگاه کردم. حالت شوخی در چهره اش نبود!
من- خوشحالم که به خوابم اومدی! همون خوابها بود که منو دوباره به ایران برگردوند! اومدم که تو این خاک خوابم تعبیر بشه!
فرگل دلم می خواد دوتایی با هم جایی بریم که هیچکس نباشه. فقط من و تو باشیم!
هر وقت که با تو هستم غصه جدا شدن از تو رو می خورم! تا فکر می کنم که باید یکی دو ساعت دیگه از تو جدا شم غم دنیا تو دلم می ریزه!
فرگل با نگاه قشنگ و مهربونش نگاهم کرد.
- چیزی نمونده فرهاد چند روز دیگه!
بعدش دلم می خواد بشینم و تو برام حرف بزنی.
من- برات تکراری نمی شه؟
فرگل- آهنگ عشق هیچوقت تکراری نیست!
در همین موقع هومن با خنده جلو اومد و گفت:
مرغ های عشق پاشین بیاین! آقای محضردار اومده! کمتر در گوش هم جیک جیک کنین، سرمون رفت!
میهمانها همه آمده بودند. یعنی خانواده حکمت و ما و هومن و خانواده خواهر سوسن خانم و یکی دو تا از دوستان هاله و دو سه تا از دوستان دانشگاهی لیلا و فرخنده خانم و خود لیلا، مدعوین رو تشکیل می دادند. این البته خواسته لیلا بود. چون خودش کسی رو نداشت پس جشن عروسی رو مختصر گرفته بودند تا تناسب برقرار باشه و در ضمن حرف مفت زن هم تو جشن نباشه!
محضردار مردی شصت ساله بود. خوش صحبت و اهل دل!
وقتی همه نشستند و سکوت برقرار شد با نام خداوند یکتا شروع به صحبت کرد.
محضردار- ما همه اینجا جمع شدیم تا گواه یه پیوند باشیم. همه اومدیم تا شروع یه زندگی تازه رو شاهد باشیم. امشب می خندیم و شادیم و حرفهای قشنگ می زنیم و دلهامون پر از آرزوی خوشبختی برای این دو نفره. فتنه از این جمع دور باد! همه با هم گفتیم دور باد!
هومن و لیلای عزیز! سلام به یگانگی شما! سلام به دوستی شما! سلام به پیوند شما!
شهادت امشب ما در پیشگاه یزدان پاک گواه یکی شدن روح شماست! بیائیم همگی تموم اونهایی که این دو نفر رو دوست دارند براشون دعا کنیم.
لحظه ای سکوت برقرار شد. بی اختیار اول به حالت زمزمه و بعد با صدای بلند گفتم:
من شهادت می دهم که هومن برادرم با عشق و محبت زیاد با لیلا ازدواج کرد. دعا می کنم که آتش این عشق همیشه شعله ور باشه و پاکی اون دلهاشون رو پر کنه! آرزو می کنم که غم به خونه شون راه نداشته باشه!
همه با تعجب به من نگاه می کردند و آقای محضردار می خندید. دوربین فیلمبرداری در حال ضبط بود. خودم از این جسارت متعجب بودم که فرگل شروع کرد .
- من هم شهادت می دم که لیلا خواهرم با عشق به دعوت هومن جواب داد. عشقی که از دوران کودکی شروع شده بود. دعا می کنم که اتش این عشق حاودانه باشه. از خدا می خوام که سردی به دلهاشون پا نذاره!
پدرم- حالا که این زندگی با شعله های پاک عشق شروع شده آرزو می کنم که شراره های این عشق تا ابد پایدار باشه. هومن جون، لیلا دخترم رو به قلب پر عشق تو می سپرم!
پدر هومن- من هم آرزو می کنم که یاس و ناامیدی و بدبینی در دلهاتون نشینه! آرزو می کنم که همیشه چشمهاتون از اشک شادی و محبت تر باشه. لیلا جون ، هومن پسرم رو به قلب پر عشق تو می سپرم!
مادرم در حالی که دست فرخنده خانم رو در دست داشت و هر دو از شادی گریه می کردند گفت:
خوشبخت باشید بچه ها! ما دعا می کنیم چراغ عشق و دوستی تو خونه تون خاموش نشه!
بقدری محیط حالت زیبایی پیدا کرده بود که همه تحت تاثیر مجلس گریه می کردند. آقای محضردار در حالی که اشک رو از گوشه چشمش پاک می کرد شروع به خوندن خطبه عقد کرد. هومن و لیلا با نگاهی مهربون من و فرگل رو نگاه می کردند!
موقعی که از هومن برای ازدواج بله می گرفت بعد از اون که هومن جواب داد من هم آروم بله گفتم و موقعی که بعد از سه بار از لیلا جواب گرفت فرگل هم آروم بله گفت.
***********
قرار شد که فردا صبح لیلا و هومن به شمال برن. صبح بلند شدیم و بعد از خوردن صبحانه اونها رو راهی کردیم. بعد از رفتن هومن احساس غریبی شدیدی کردم. سالها با هم بودیم. تقزیبا هر روز همدیگر رو می دیدم. شاید از دو تا برادر به هم نزدیکتر بودیم. به خونه برگشتم و یه تلفن به فرگل زدم. نیم ساعتی باهاش صحبت کردم. کمی بعد احساس آرامش کردم. بعد از اینکه خداحافظی کردم به سرم زد که سراغ پریچهر خانم برم.
بلند شدم و حرکت کردم. یک ساعت بعد رسیدم. پریچهر خانم طبق معمول چادرش رو روی صورتش کشیده بود و خوابیده بود. کنارش نشستم و سیگاری روشن کردم. دلم نیومد بیدارش کنم. یه ربعی همونجا نشسته بودم که بیدار شد.
- سلام پریچهر خانم
- سلام. تنهایی؟!
من- هومن و لیلا ازدواج کردند و امروز رفتند مسافرت
پریچهر خانم مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت:
به امید خدا که خوشبخت بشن. نوبت تو کی میشه؟ زودتر با فرگل ازدواج کن. نکنه از دست بدیش!
- اسمش هنوز یادتونه؟
اسمش که یادمه هیچی از روزی که دیدمش نتونستم فراموشش کنم.
- اگه خدا بخواد چند وقت دیگه
- به امید خدا. ادم وقتی جفتش رو پیدا کرد نباید معطل کنه
- پریچهر خانم خیلی دلم گرفته بود. گفتم بیام پیش شما. کمی صحبت کنیم دلم باز شه.
- برای اینکار بد جایی رو انتخاب کردی!
هر دو سیگاری روشن کردیم.
من- مادربزرگ نمی خواهید بقیه خاطراتتون رو برام تعریف کنید؟
پریچهر خانم بعد از اینکه پکی به سیگار زد گفت:
چرا چرا!هر دفعه که داستان زندگیم رو برای شماها تعریف می کنم برام مثل این می مونه که کاب عمرم ورق می خوره و به آخرش نزدیک می شه!
من-انشاالله سالهای سال زنده باشید!
-نفرین می کنی؟!زنده باشم که این وضعم باشه؟!
ساکت شدم.انگار حرف بدی زده بودم ولی چه چیز دیگه ای می تونستم بگم.
پریچهر خانم-داشتم می گفتم به اونجا رسیده بودم که عزت با چهار تا دختر اومد سراغ من.
بعد از اینکه با خاک انداز آهنی خودش رو با دخترش زدم نشست رو زمین و شروع کرد به گریه کردن و موهای خودش رو کندن!جیغ ها می کشید که تموم همسایه ها ریختند خونه ما!
من یه گوشه ایستاده بودم و به این منظره نگاه می کردم. وقتی چند تایی از همسایه ها جمع شدن شروع کرد به بازار گرمی کردن و شور انداختن!
عزت- آی همسایه ها قربونتون بدادم برسید این .... خانم کشت منو! شوهرمو ضفط کرده خودم رو هم می خواست بکشه! ای امراله خیر ندیده خدا به زمین گرمت بزنه ننه ات داغت رو ببینه که خونه خرابم کردی. بعد از چهار تا شکم سرم هوو اورده. به کی برم بگم؟ جوونیم رو تو خونه این مرد...گذاشتم این هم دست مزدم! دو روز رفت چهار قرون فروش کرد و تنبونش دو تا شد. هوو سرم آورد حالا باید تو خونه خودم کتک بخورم. ای امراله گدا زاده اگه ببینمت خشتکت رو جر می دم!
هر کدوم از زنهای همسایه چیزی می گفت. یکی از من دفاع می کرد یکی از عزت. البته تو اون زمان زن دوم گرفتن چیز عجیبی نیود ولی خب هر زنی وقتی با یه همچین وضعی روبرو می شه حالت جنون بهش دست می ده. احساس پیری می کنه، احساس شکست!
حال خود من از عزت بدتر بود. روی پله نشسته بودم و این صحنه رو نگاه می کردم. گریه ام گرفته بود اگه پدر و مادر حسابی داشتم حداقل اینکه یه تحقیق می کردند می فهمیدند که امراله زن و چهار تا بچه داره.
عزت هم مرتب شیون می کرد و اهی هم یکی تو سر بچه هاش می زد. دختر کوچیکش سه چهار ساله بود. طفلک به طرف عزت رفت که بغلش کنه عزت هم بلندش کرد و ولش داد وسط حیاط خورد زمین و شروع به گریه کرد. دلم براش سوخت. رفتم و بغلش کردم و شروع به نوازشش کردم که یه دفعه عزت مثل گرگ پرید طرف من و بچه رو محکم از بغل من گرفت و گفت:
آکله گرفته شوهرم رو ضفط کردی حالا نوبت بچه هامه؟!
بلند شدم و به اتاق خودم رفتم. در رو از تو چفت کردم و یه گوشه نشستم و های های به روزگار نحس خودم گریه کردم. راست می گن که دونفر گاهی بدون اختیار نسبت به هم کشش دارند؟ دختر کوچیکه اسمش گلاب بود موقعی که مشغول گریه بودم از پشت شیشه منو نگاه می کرد. دستش رو گذاشته بود دو طرف صورتش و چسبیده بود به شیشه. چون قدش نمی رسید روی نوک پا بلند شده بود و منو نگاه می کرد تا نگاهم بهش افتاد به من خندید. ته دلم یه شعله کوچیک روشن شد! برای چی باید وا می دادم؟ حالا که کار از کار گذشته بود و من و عزت هر دو زن امراله بودیم و چه می خواستیم و چه نمی خواستیم باید قبئل می کردیم. تا عصری توی اتاق نشسته بودم و فکر می کردم. نباید تسلیم ناامیدی می شدم. از خونه فرج اله که بدتر نبود!
گاه گاهی هم گلاب با اینکه عزت دعواش می کرد باز هم پشت شیشه می اومد و به من می خندید. با خنده های این بچه جون گرفتم. تو دل پاک اون دختر کوچولو کینه ای از رقیب نبود.
معصومیت اون بچه به من امید داد. عصر بود که صدای در بلند شد و امراله به خونه اومد. هنوز نرسیده صدای شون عزت که یکی دو ساعتی قطع شده بود بلند شد. امراله جا خورده بود فکر نمی کرد که زن و بچه هاش به این زودی از ده برگردند. بخاطر ازدواجش با من اونها رو به ده فرستاده بود. عزت شروع کرده بود به جیغ و داد و بد و بیراه گفتن که یکدفعه صدای نعره امراله بلند شد و فریاد عزت تو گلو خفه شد. بلند شدم از پشت شیشه نگاه کردم امراله با ذرع اهنی( متر آهنی که پارچه رو متر می کنن) افتاده بود به جون عزت! دختر بزرگ عزت هم که برای دفاع از مادرش اومده بود بی نصیب نموند. خشم تمام وجودم رو گرفته بود. این چه عدلی یه که یه زن بعد از سالها زندگی اخه بشه!
زنی که جوونیش رو تو خونه یه مرد گذاشته و حالا سنی ازش گذشته با اومدن حریف تازه نفس باید از میدون در بره! دیگه نتونستم طاقت بیارم در اتاق رو باز کردم و پریدم بیرون و به طرف امراله رسیدم و تا رسیدم گفتم:
اگه دستت رو به اینا یه بار دیگه بلند کردی ، نکردی ها امراله!!
دست امراله تو هوا خشک شد. برگشت به من نگاه کرد که معطلش نکردم و ذرع را از دستش گرفتم و با تحکم گفتم بی شرم سرش هوو آوردی کتکش هم می زنی؟!
امراله وقتی دید سنبه پرزوره! دست پایین گرفت و لا اله الا الله گویان به اتاق رفت. نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه که از ظلم دوست به دشمن پناه ببرید؟!
به طرف عزت رفتم تا منو دید بغضش دوباره ترکید. شکسته و پوچ روی زمین افتاده بود و گریه می کرد.گریه ای آروم و دلمرده! نه با شیون! بالا سرش نشستم و خاک چادرش رو تکوندم و آروم روی سرش انداختم. لخت و ل بلند شد یه دفعه دستش رو دور گردن من انداخت و های های گریه کرد.
بهش گفتم پاشو خواهر که اگر می دونستم این مرتیکه زن و بچه داره تف تو صورتش نمی انداختم چه برسه اینکه زنش بشم! پاشو بچه هات غصه می خورن! پاشو خدا بزرگه.
عزت در حالیکه اشکهاشو پاک می کرد زمزمه کرد:
خواهر تازه چند صباحی که تونسته شکم مارو سیر کنه! رخت تنم رو ببین! این پیرهن چیت رو سه ساله که می پوشم! رخت تن بچه هامو ببین! از کهنگی داره از تنشون وا می ده! تازه این از خدا بی خبر چند وقت بود که تونست شکممون رو سیر کنه که سر بی شام زمین نذاریم! آرزوی یه جفت جوراب به دلم مونده! دلم خوش بود که سربراهه!! که اونم تو زرد در اومد!
در همین وقت گلاب به طرف من اومد و بغلم کرد و اشک از چشماش مثل مروارید پایین ریخت. تو دلم رو انگار یکی چنگ انداخت. نمی دونم این بچه چطور محبت رو از ته دل من بیرون کشیده بود.
اشکهاشو پاک کردم و گفتم:
پاشو خواهر حیف این بچه های مثل دسته گل نیست؟!
عزت- ترو به سی جزء کلام الله می دونستی که امراله زن داره یا نه؟
بهش گفتم به همون خدایی که می پرستم و می پرستی اگه می دونستم نگاش نمی کردم! این مرتیکه دم خونه ما پارچه واسه فروش می آورد و منو دید و دیگه ول کن نبود. چه می دونستم خبرم! خودش رو به موش مردگی زد! اونقدر اومد و رفت تا خام شدم. حالا پاشو بچه ها گرسنه ان. بریم یه لقمه نون بخوریم تا بعد.
بلند شد از اینکه فهمیده بود از جریان زن و بچه امراله خبر نداشتم کمی آروم شد. گلاب رو بغل کردم و به اتاق رفتیم. سفره رو انداختم و کمی نون و پنیر و هندونه گذاشتم وسط سفره. بچه ها که گرسنه بودن افتادن به جون غذا. خودم لقمه می گرفتم و به گلاب می دادم که با خنده می خورد. عزت دستش تو سفره نمی رفت. بهش گفتم چرا نمی خوری؟
دوباره زد زیر گریه و گفت: دیگه نمی خوام نون این مرد رو بخورم! بیچاره از حق طبیعی خوشد خبر نداشت!
گفتم بخور خواهر دیگه یه لقمه نون و پنیر بعد از این همه سال بدبختی کشیدن و چهار تا بچه زاییدن که منت نداره! بخور!
لبخند زد و گفت به ابوالفضل کمتر از این هم راضی بودم! همش فکر می کردم همین که مثل بقیه مردها سرم هوو نیاورده راضی بودم! منتش رو هم داشتم!
در اون لحظه دلم برای تمام زنهای این ملک سوخت که چقدر راضی و کم توقعند!
دلم برای عزت سوخت که باهاش مثل یک حیوون رفتار شده بود! دلم برای خودم سوخت که آرزوی یه زندگی آدمیزادی به دلم موند! عزت بعد از اینکه چندتا لقمه خورد گفت که فقط از این می ترسیدم که بخاطر نداشتن پسر امراله هوس زن گرفتن به سرش بزنه که همینطور هم شد! می گفت که چقدر پیش این فالگیرها و رمال ها دوا درمون کرده که شاید یه پسر بزاد و چهار میخ بشه!
در همین موقع صدای امراله از بیرون اومد: کجایید ضعیفه ها! شوم چی داریم؟
عزت بلافاصله بر حسب عادت از جا پرید که محکم دستش رو گرفتم و کشیدم و گفتم بشین زن! مگه تو برده یا کنیز زر خریدی ؟! خوبه این زندگیته! اگه برات دو تا پیرهن و یه جفت جوراب خریده بود براش چیکار می کردی!
عزت- می گی چه کنم؟ بذارم یه لقد تو ...بزنه بفرسته خونه بابام؟
بزور نشوندمش و سطل نون رو برداشتم و با یه لحاف از در گذاشتم بیرون توی ایوون و گفتم این شامت اینم رختخوابت! برو تو یکی از اتاقها بخواب این طرفها پیدات نشه! خودمون هم چراغها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. صدای هق هق عزت از زیر پتو اومد که تا نصفه های دل شب از خدا گله می کرد!
پریچهر خانم سیگاری روشن کرد. ازش پرسیدم:
واقعا پریچهر خانم به همین راحتی بود که یه مرد بعد از سالها زندگی دست یه زن دیگه رو بگیره و بیاره خونه؟
پریچهر خانم- از این هم راحت تر بود! بازم گلی به گوشه جمال امراله که زیر چک و لگد و کمربند سیاه و کبودمون نکرد! یعنی از بس که خاطر منو می خواست مراعات حالم رو می کرد! تازه مگه حالا تو همین روز و روزگار بعضی از مردها این کاررو نمی کنن؟!
راست می گفت خودم تو فامیلمون یکی رو می شناختم که تا وضع مادیش خوب نبود سربراه بود اما بعد از چند سال که با پدر سوختگی وضعش خوب شد بلافاصله یه دختر رو گرفت که هجده سال از خودش کوچکتر بود! زن بیچاره اش هم نتونست از طریق قانون کاری بکنه! بگذریم،پریچهر خانم بعد از اینکه نفسی تازه کرد ادامه داد:
فرداش صبح زود از خواب بلند شدم و بساط چایی و صبحانه رو براه کردم و نشستم با خودم فکر کردن. به صورت عزت و بچه ها نگاه کردم. چهره عزت حتی در خواب هم گرفته بود! اسم دختر بزرگش عشرت بود و کوچکتره عصمت و بعدیش شوکت و آخری هم که گلاب بود. سه تا دخترها با من بد نبودند یعنی دیشب با هم حرف می زدیم اما عشرت حتی یکبار هم تو روی من نگاه کرد! چشمم که به گلاب افتاد دیدم که در خواب هم می خنده. دولا شدم ببوسمش که عزت از خواب پرید و وقتی که دید روی گلاب خم شدم ترسید. بچه رو کشید طرف خودش! گلاب هم هراسون بیدار شد. آروم از توی بغلش گلاب رو گرفتم و گفتم خواهر ترسیدی بخوام بلایی چیزی سر بچه ات بیارم؟
گلاب بهم خندید و منم چسبوندمش به خودم.عجیب محبتش تو دلم افتاده بود. صدای سرفه امراله هم تو حیاط می اومد که یعنی می خواد بره سرکار و صبحونه می خواد. بازم بهش اعتنا نکردم و عزت رو هم نذاشتم بره بیرون. چند دقیقه بعد امراله غر غر کنون از خونه بیرون رفت. با رفتن امراله بلند شدیم و سفره رو انداختیم و صبحانه خوردیم. یه ساعتی که گذشت به عزت گفتم که پاشه آماده شه! پرسید برای چی که گفتم تو بلند شو و بچه هارو حاضر کن تا بهت بگم. ده دقیقه بعد همه حاضر شدند جز عشرت! هیچ جوری دلش با من راه نبود! من و عزت و سه تا دخترها راه افتادیم. دست گلاب تو دستم بود و پا به پاش آروم می رفتم. عزت با شک و تردید راه می اومد که گفتم دلت قرص باشه عزت جون! داریم می ریم بازار باید یه خرده خرت و پرت بخریم! دردسرت ندم وقتی به بازار رسیدیم و چشم اونها به مغازه ها و اجناس افتاد انگار وارد بهشت شده بودند! عزت پرسید از امراله پول گرفتی! بهش خندیدم و گفتم امراله گور نداره که کفن داشته باشه! پول خودمه خیالت راحت
برای بچه ها پیرهن خریدم و برای عزت هم یه پیرهن و جوراب.
یکی یه جفت کفش هم براشون خریدم. برای عشرت هم همشنطور. وقتی شادی رو توی چشمای اونا دیدم انگار دنیارو بهم دادند. احساس می کردم که به من اعتماد پیدا کردند. به خونه برگشتیم. سر راه هم کمی میوه خریدم. وقتی به خونه رسیدیم عشرت دست به سیاه و سفید نزده بود . عزت لباسش رو با کفش بهش داد که تا فهمید پولش رو من دادم پرت کرد یه طرف! عزت خواست دعواش کنه که نذاشتم.
به عزت گفتم تو برو سراغ ناهار و خودم با بچه ها شروع به نظافت کردیم. حیاط و اتاقها و همه جارو . خونه شد عین دشته گل! آب حوض رو هم عوض کردیم. سطل سطل از آب انبار آب کشیدیم و ریختیم تو حوض. گوشه حیاط یه دریچه بود که زیرش یک آب انبار بزرگ بود و هفته ای یکبار میراب محل آب توش می انداخت. بماند که چه جونورهایی توش بود! اونقدر گود و سیاه و پر لجن بود که درش رو که برمی داشتیم خوف می کردیم! عزت هم یه دم پختک گذاشت و یک از ظهر گذشته سر سفره دور هم نشستیم و با خنده و شوخی خوردیم. با هم جور شده بودیم! یعنی چاره ای نداشتیم. باید هر طوری بود با هم زندگی می کردیم. عزت کینه ای نبود سه تا دخترهام که با خریدن لباس و کفش رام من شده بودند مونده بود عشرت! نفرت از چشاش می بارید. بعد از اینکه سفره جمع شد بچه هارو فرستاد که بخوابن. عشرت هم سراغ کار خودش رفت. موندیم من و عزت.
بهش گفتم ببین خواهر اتفاقی که افتاده! چیز تازه ای هم نیست. همونطور که تو کلاه سرت رفته منم کلاه سرم رفته. اگه تو رو دست خوردی منم رو دست خوردم! با مرد هم که نمیشه جنگ کرد. باید ساخت. قسمت ماهام این بوده. اگر هم من و تو بزنیم تو سر و کله هم و تو برای من سوسه بیای و من واسه تو سوسه بیام این خونه برامون میشه جهنم! باید با هم کنار بیایم.
نه تو آدم بدی هستی نه من. می تونیم مثل دو تا خواهر با هم زندگی کنیم جای اینکه دشمن همدیگه باشیم می تونیم دوست هم باشیم. این همه زنها که سرشون هوو اومده همش افتادن به جون هم آخرش چی شده؟ جز اینکه پدر همدیگه رو در اوردن کار دیگه ای کردن؟
تو اگه به حرفهای من گوش کنی بازم می تونی خانم این خونه باشی من هم میشم خواهر کوچکتر تو. امراله هم آش دهن سوزی نیست که براش بیفتیم به جون هم! دخترهای تو عین دخترهای خودم می شن و خودت مثل خواهرم. کار خونه رو هم تقسیم می کنیم. امراله هر دو شب بیاد پیش تو یک شب بیاد پیش من راضیم.
میدونم که تو حق آب و گل داری! شوهرت رو ازت نمی گیرم اما به شرطی که با من چپ نباشی! نباید بذاری که امراله بین من و تو یکی رو انتخاب کنه. حالا یا من یا تو!
من هیچ کینه ای از تو ندارم دلم می خواد تو هم دلت رو با من صاف کنی.
حالا اگه حاضری بسم الله! بیا با هم قسم بخوریم که به هم نارو نزنیم!
اینارو که گفتم عزت زد زیر گریه و گفت پریچهر جون فکر نکن که من کورم یا نفهمم! منم آدمم! دیدم که دیروز چطوری مثل شیر از من و بچه هام دفاع کردی! بخدا از روت شرمندم. از اون حرفا که بهت زدم خجالت زده ام. ولی دست خودم نبود. می دونم که تو هم سرت کلاه رفته بخدا محبتت تو دلم نشسته.
وقتی گلاب رو بغل کردی مهربونی رو تو چشات دیدم. حالام اگه می خوای قسم بخوریم حاضرم به دو دست بریده حضرت عباس که از این به بعد ترو به چشم خواهرم نگاه می کنم و هیچوقت بدت رو نمی گم و نمی خوام .اما تو هم بدم رو نخواه!
ترو به اون نون و نمکی که با هم خوردیم قسم می دم که بچه هامو بی مادر نکن! من تو این سن پشت و پناهی ندارم. اگه به من بد کنی واگذارت به خدا می کنم اگر هم من به تو بد کردم حواله ام با صدیقه کبری.
همدیگه رو بغل کردیم و کلی گریه! هردو به دردهای خودمون گریه کردیم. بعدش بلند شدیم و بساط شام امراله رو جور کردیم. شکست رو پذیرفته بودیم. تسلیم قدرت مرد! از زبونی و عجز زن بدبخت ایرانی یه بغض تو گلوم نشست.
عصری بود که عصمت و شوکت رو صدا کردم. گلاب بغلم بود. ازشون پرسیدم شماها درس خوندین؟ که عزت خندید و گفت خدا پدرت رو بیامرزه! تا همین چند وقت پیش اگه امراله می تونست روزی یه نون سنگک و یه سیر پنیر بیاره خونه کلاهمون رو می انداختیم بالا! چند وقته که کارش رو عوض کرده و تو این خونه نون پیدا شده! رفتم و از تو صندوق خونه کاغذ و قلم آوردم و گفتم نمیشه! باید این بچه ها با سواد بشن! از امروز روزی یه ساعت باهاشون کار می کنم به امید خدا سر یه سال باسواد می شن.
عزت- مگه تو سواد داری؟ درس خوندی؟
بهش گفتم ای یه کوره سوادی دارم تو چشماش احترام و اعتقادی رو دیدم که برق زد. عشرت رو هم صدا کردم که نیومد. شروع کردم به بچه ها سرمشق دادن. اون شب امراله دیرتر از همیشه اومد خونه و بعد از شستن دست و روش یه راست طرف اتاق من اومد. پشت در رو با چند تا لحاف و تشک بسته بودم که نتونه به زور در رو باز کنه. دو تا از اتاق های اون طرف حیاط رو برای عزت و بچه ها درست کرده بودیم. از پشت در شروع به قربون صدقه رفتن من کرد که بهش گفتم برو سراغ عزت! از دلش در بیار وگرنه پریچهر بی پریچهر!
وقتی دید اصرار فایده نداره با اکراه سراغ عزت رفت و من هم یکساعت بعد چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم. نصف شب بود که صدای در اومد از جا پریدم و دیدم امراله می خواد بیاد تو اتاق! بهش گفتم امشب و فردا شب پیش عزتی ! دو شب اونجا یه شب اینجا! برو دنبال کارت!
یه دو سه دقیقه ای موس موس کرد و وقتی دید فایده نداره پیش عزت رفت. نگو عزت بیداره و مواظب!
فرا صبح آرامش برقرا بود. دو هم صبحونه خوردیم و کمی هم شوخی و خنده با بچه ها باعث شد گرمی به خونه بیاد وقتی امراله رفت عزت پرید و منو ماچ کرد و گفت خدا از خواهری کمت نکنه! دیشب بیدار بودم و همه چیز رو فهمیدم. بهش خندیدم و گفتم من سر قولم هستم. از اون روز به بعد رابط خوبی بین من و عزت و بچه ها برقرار شد غیر از عشرت که ناسازگاری داشت. هر روز صبح بعد از رفتن امراله شروع به نظافت و غذا درست کردن می کردیم و عصر هم بساط درس بچه ها به راه بود. ما خیلی کم از خونه بیرون می رفتیم ولی همسایه ها بعد از اینکه ابگوشت رو بار می ذاشتند دم در جمع می شدند و شروع می کردند به چرت و پرت گفتن و پشت سر هم حرف زدن! گناهی هم نداشتند نه تفریحی بود نه سرگرمی. ظهر که می شد برای خوردن ناهار می رفتند و عصر دوباره برنامه صبح تکرار می شد. ما با اونها قاتی نمی شدیم ولی عشرت از این کار بدش نمی اومد!
زندگی می گذشت. دست و بال امراله تنگ بود و همین که شب به شب می تونست نون و پنیری برای خونه جور کنه خیلی بود. این که میگم نون و پنیر فکر نکنین منظورم چیز دیگه ای مثل کمی گوشت و مرغ و این حرفهاست! نه واقعا همون نون و پنیر و سبزی، گاهی گوجه یا سیب زمینی، گاهی تخم مرغ، سالی ماهی هم دو سیر گوشت!
من از پول خودم گاهی یک کیلو دو کیلو میوه می خریدم که این بچه ها بخورند. پول ه چیز دیگه ای نمی رسید. چند ماهی صبر کردم دیدم اینطوری نمیشه یه روز صاحب خونه اومد دم در داد و فریاد که چی؟ چهار ماه بود که اجاره اش عقب افتاده بود. شب که امراله اومد بهش گفتیم. هیچی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم مثل برج زهرمار رفت لب حوض نشست. یکساعتی اونجا بود. به عزت اشاره کردم که بچه ها رو بفرسته بخوابند نیم ساعتی که گذشت امراله رو صدا کردم و ازش پرسیدم که چی شده؟ نگاهی کرد و گفت:
بخدا خسته شدم پریچهر! این کار هم واسه ما کار نمی شه! تا حالا ده تا کار عوض کردم هیچکدوم نگرفته!
این چند وقته از جیب خوردیم! این پارچه ها تموم بشه پول خرید پارچه ندارم دیگه نمی دونم چکار کنم؟ دنیا از من رو برگردونده بخدا خجالت شماهارو می کشم اگه تو برای اینا لباس و کفش نمی خریدی نمی دونستم چکار کنم. بحق پنج تن هیچ مردی خجالت زن و بچشو نکشه!
مدتی فکر کردم و بعد بلند شدم و از توی صندوق خونه کمی پول آوردم و به امراله دادم و گفتم فعلا برو حساب صاحب خونه رو بکن که دیگه نیاد در خونه و آبروریزی کنه!
بعدش هم کمی گوشت و مرغ بگیر بیار . این بچه ها مردن از بس نون و پنیر خوردن!
با خجالت پول رو برداشت و سرش رو پایین انداخت و به حیاط رفت. کمرش زیر بار زندگی خم شده بود.
عزت گفت پریچهر بالاخره چی؟ پول تو هم کم کم تموم میشه اونوقت چیکار کینیم؟ باید این مرد یه فکری بکنه!
بهشگفتم من یه فکرهایی تو سرم هست اما باید تو به من کمک کنی باید خیلی حواست رو جمع کنی اگه فکرم درست از اب در بیاد و خدا بخواد کارها جور می شه. فعلا پاشو بریم بخوابیم تا فردا بهت بگم باید چکار کنیم.
فردا صح وقتی که امراله سر کار رفت عزت منو کشید کنار و گفت از دیشب تا حالا فکری شدم که چه نقشه ای داری! حالا بگو که دلم ترکید! بهش گفتم می دونی عزت من قبلاز اینکه زن امراله بشم قالی بافی می کردم راستش رو بخوای یه روز امراله اومد خونه ما واسه فروش پارچه. وقتی داشت پارچه ها رو به کارگرهامون نشون می داد به فکر افتادم که این نقش رو روی قالیچه پیاده کنم. مجبور بودم که خوب تماشاش کنم تا بتونم صورتش رو درست در بیارم این بود که امراله فکر کرد ازش خوشم اومده و چند وقت بعدش اومد خواستگاری!
عزت رو بردم و قالیچه ای رو که تصویر امراله بود بهش نشون دادم وقتی قالیچه رو دید انگشت به دهن مونده بود باور نمی کرد بعد از مدتی که چشم به قالیچه ابریشمی دوخته بود گفت دختر می دونی قیمت این چنده؟ باهاش می شه نصف این خونه رو خرید!
خندیدم و گفتم نصف این خونه که نه ولی آره قیمیتیه! گفت راستی پریچهر تو با اون وضع پدرت و کلفت و نوکر چطور زن این امراله شدی؟
آهی کشیدم و گفتم:
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب زمزم و کوثر سفد نتوان کرد
اگه شوهر اولم رو می دیدی پس چی می گفتی؟! حالا یه روز همه رو برات تعریف می کنم. فعلا گوش کن ببین چی می گم. من خیال دار تو این خونه دار قالی به پا کنم. اینجا دور تا دور اتاقه. حساب کردم اگه اتاقهای خودمون رو جدا کنیم می مونه دوازده تا اتاق. می تونیم دوازده تا دار قالی بزنیم. تو باید قالی بافی یاد بگیری. یه هنره بدردت می خوره. حالا گوش کن این زنهای همسایه از صبح که غذاشون رو بار می ذارن بیکارن تا شب نشستن دم در به چرت و پرت گفتن اگه بتونیم اونارو راضی کنیم که وقتی صبح شوهراشون سرکار رفتند بیان اینجا و مشغول بافتن قالی بشن همه چیز جور می شه.اینطور که فهمیدم همه شون هم دست به دهنن! وضع هیچدوم خوب نیست. اگه ما روزانه بهشون حقوق بدیم فکر کنم از خدا می خوان که کار کنن. باید یه ساعت دو ساعت دیگه بریم باهاشون حرف بزنیم و راضیشون کنیم. عزت پرید منو ماچ کرد و گفت انگار خدا ترو برای ما فرستاده!
قربون قدرت خدا برم. یکی هوو گیرش میاد که سایه اش رو با تیر می زنه! یکی هوو گیرش میاد که به بچه هاش سواد یاد می ده و با کارش وضع خونه رو درست می کنه!
گفتم پاشو فکر ناهار باش که بعد بریم ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. عزت شاد و خندون دنبال تهیه ناهار رفت و یک ساعت یک ساعت و نیم بعد کارش تموم شد. داشتم با گلاب بازی می کردم که اومد و گفت من حاضرم. چادر سرمون کردیم و رفتیم دم در. چند تا از همسایه ها اومده بودند. هر کدوم یه مشت تخمه تو دامنشون ریخته بودند و چلیک چلیک می شکوندن. تا من و عزت رو دیدند شروع کردند.
- به به عروس خانم! بفرمایید. صفا آوردین. عزت چی شد؟! اون شیون ها! خوب با هم جی جی با جی شدین!
- خوبه حالا چشمشون بزن!
- ... شب درازه! بذار چند وقت بگذره و پیازش کونه کنه. بعد.
- شب چکار می کنین؟ سر امراله دعواتون نمی شه؟!
- تو یکی خفه شو شنیدم جعفر آقا هفته ای یه شب پیش توئه! شش شب دیگه اش پیش هووته!
- اگه یه بار دیگه زرزر کنی می زنم تو سرت ها!
کم کم بقیه همسایه ها از سر و صدای اینای دیگه اومدن دم در و دور ما جمع شدن. من و عزت هیچی نمی گفتیم یعنی بهش سپرده بودم چیزی نگه و بذاره خودم حرف بزنم.
- شهناز خانم می شه جلو اون بچه بزمجه تو بگیری؟! آخه تو حوض خونه که جای.....نیست. آب رو نجس کرد! بهش یاد بده خبرش بره تو موال کارش رو بکنه.
- لچر خانم! یه خورده نعره بزن همه بشنفن! حالا ننه مرده یه بار اومده تو پاشوره....ترشح شد تو حوض!
- یه دقیقه اومدیم بیرون دلمون واز شه ها! همش حرف.....و این چیزها رو می زنن!
- اا اکرم اومدی؟ بیا این هم عروس خانم که حرفش رو می زدی! اینام چند وقت بیشتر نتونستن تو خونه دووم بیارن زدن بیرون!
- وا من کی پشت سرشون حرف می زدم؟ ددری خانم باز حرف مفت زدی؟
- اوا تو کور شده نبودی می گفتی پریچهر به...... می گه دنبالم نیا بو می دی ؟! حالا بزن زیرش!
- به به عزت خانم مبارکه! پیرهن نو مبارک. چی شده دزد اومده خونتون؟
- مگه تا حالا تنش ندیده بودی؟ چند وقته خریده. هووش واسه اش خریده!
- خدا شانس بده! طالع، طالع...هم به طالع!
- امراله خوب تیکه ای رو سوا کرده ها! چه چشمهایی داره! نگفتین پریچهر خانم چی شده امروز دیدن فقیر فقرا اومدین؟
نگاهی بهشون کردم و گفتم هیچی! اومده بودیم که یه نونی تو دامن شماها بذاریم ولی پشیمون شدیم! انگار شما عادت کردین جای چهار تا کلوم حرف حساب دری وری تحویل آدم بدین! بریم عزت خانم. بریم محل ما همسایه های در خونه پدریم آرزوشونه من دستشون رو بگیرم و کمکشون کنم!
- از کی تا حالا شما نون رسون شدی؟
هر کی میگه نون و پنیر تو سرت رو بذار بمیر اکرم خانم! اگه گذاشتی ببینم چی می گن!!
- راست می گه بذار بفهمیم جریان چیه
آروم رفتم روی یه پله نشستم و جا دادم که عزت هم نشست و گلاب رو بغلم گرفتم و به صورت همسایه ها نگاه کردم. وقتی همه رو مشتاق دیدم شروع کردم.
شما اکرم خانم شوهرت روزی چقدر مزد می گیره؟
- شوهر من؟ آقامون روز می شه بیست تومن می آره خونه!
- قمپز در نکن اکرم! از سر و وضعت معلومه!
همه زدند زیر خنده.
- من می دونم پریچهر خانم شوهر اکرم روزی دو تومن مزدشه.
- غلط کردی! سوزمونی خانم بعضی روزها شیش تومن هم می گیره!
خیلی خوب اکرم خانم شش تومن من که نمی خوام بهت جایزه بدم که مزدش رو بالا می بری! مزد شوهر همه تون تقریبا همین قدره! حالا یه خورده بالا یه خورده پایین! شماها هیچکدوم از خودتون عایدی دارید؟ نه! در صورتی که می تونین داشته باشید!
از صبح می آیین دم در به چرت و پرت گفتن! یا پشت سر هم غیبت می کنید یا می پرین به همدیگه! اینکه کار نشد زن باید یه ممر درآمد داشته باشه. باید یه قرون دوزار گوشه چارقدش داشته باشه که بتونه یه جفت جوراب واسه خودش بخره!
صبر کردم تا حرفهام اثرش رو بذاره که گذاشت.
- خوب خواهر تو می گی چکار کنیم؟ نه هنری داریم نه صنعتی بلدیم. دم در هم نیاییم دلمون تو خونه می پوسه!
کمی صبر کردم بعد گفتم. این کار راه داره من حاضرم بهتون یه خدمت بکنم که همیشه دعام کنید!! خونه پدری که بودم این کاررو کردم الان همه شون برای خودشون کاسبن!
- دلمون آب شد پریچهر جون بگو دیگه!
می خوام تو خونمون دار قالی به پا کنم البته چند نفر رو الان بیشتر احتیاج نداریم هر کی زودتر بیاد کار مال اونه! هم بهتون قالی بافی یاد می دم که چند سال برای خودتون استاد بشین و توی خونه خودتون کار کنید هم روزی پنجهزار بهتون حقوق می دم!چند سال که کار کنین و فوت و فن کار رو یاد بگیرید می تونید یه دار قالی تو خونه تون به پا کنید.حالا خودتون می دونید.البته یک دو تا از شما که قبلا عزت خانم باهاشون صحبت کرده قبول کردن و از چند روز دیگه مشغول میشن!خواستم بهتون بگم بعدا گله گی نکنید!امشب با شوهرتون حرف بزنید و خبرش رو به من بدین.
بلند شدم و دست گلاب رو گرفتم و با عزت به خونه برگشتم.تا رسیدیم عزت گفت ذلیل نمرده من با کی صحبت کردم؟داشتی بازار گرمی می کردی؟خندیدم و گفتم آره. حالا پیش خودشون فکر می کنند که اگه دیر بیان جلو یکی از اونا زرنگتر کار رو می قاپه!عزت زد زیر خنده و گفت راست می گن ادم باسواد عقلش بیشتره ها!
خلاصه تا عصر که امراله بیاد یکی یکی اتاقها رو وارسی کردیم و نقشه کشیدیم.
عصری بود که امراله دست از پا درازتر به خونه برگشت. اون روز اصلا کاسبی نکرده بود. فقط از پول من کرایه خونه رو داده بود و کمی گوشت گرفته بود. مثل عنق منکسره اومد و رفت لب حوض شروع کرد آب رو سرش ریختن.
کارش که تموم شد صداش کردم و بهش گفتم می ری خونه بابام و به بهجت خانم پیغام می دی پریچهر گفته اگه آب دستته بذار زمین و بیا! پرسید چیکارش داری؟ گفتم تو برو بعد با خودت هم کار دارم. زود برگرد.
امراله با تردید رفت و یک ساعت و نیم بعد با بهجت خانم برگشت و تا رسید گفت بابا این پیرزن که پا نداره! مجبور شدم با درشکه بیارمش. حالا پول درشکه رو ندارم بدم! که بهجت خانم وارد شد گفت لازم نیست خودم حساب کردم. پریدم بغلش کردم و بوسیدمش. نشست رو تخت و مات به عزت و بچه ها نگاه کرد و گفت: اینا کی ان پریچهر؟
خندیدم و گفت این عزته! هووی من اینم بچه هاشن!
زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده! امراله زن و بچه داشته؟ چرا تا حالا نگفتی دختر؟
نگاهی بهش کردم و گفتم گیرم می گفتم! چی می شد حالا که شده.
بهجت خانم نگاهی به امراله کرد و گفت لال بودی که قبلا بگی؟ با پدر سوختگی اومدی زن گرفتی هان؟ حقشه دستش رو بگیرم ببرم خونه باباش!
امراله سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت که من گفتم بهجت خانم حالا گذشته! عزت مثل خواهر خودمه و بچه هاش هم مثل بچه های خودم. عزت پرید و رفت چای آورد و تعارف کرد گفتم دستت درد نکنه که اومدی بهجت خانم کارت داشتم می خوام تو تمام این اتاقها دار قالی بزنم. شما باید بیاین بشید استاد کار اینجا. هم پیش من هستید و با هم زندگی می کنیم هم از هنرتون اسفاده کیند. پرسید این همه قالی رو کی می بافه؟ گفتم همسایه ها. و براش همه جریان رو تعریف کردم. خندید و گفت بارک الله به عقلت! امما اینا که می گی هیچکدوم وارد نیستن. تا حالا کار نکردن.خیلی سخته تا راه بیفتن. پدرمون در می آد!گفتم بهجت خانم منم یه روزی بلد نبودم اما یاد گرفتم.گفت تو با استعداد بودی ولی خب اینم کاریه.راستش رو بخوای من هم از آشپزی خسته شدم بدم نمیاد دست به یه کار دیگه بزنم! ولی چطوری از خونه بابات بیرون بیام؟گفتم به سهراب خان بگو.بگو پریچهر خواسته حتما جورش می کنه.
شور و شوق عجیبی داشت.بلند شد و سراغ اتاقها رفت و گفت بد نیست.خوبه.باید دار کوچک بزنیم واسه قالیچه. مشتریش بیشتره.امراله یه گوشه نشسته بود و مات به ما نگاه می کرد. هاج و واج مونده بود.
نیم ساعت بعد بهجت خانم وقتی دستورات لازم رو برای دار قالی داد بلند شد امراله رو فرستادم که بره درشکه بگیره و بیاره.چند دقیقه بعد برگشت و بهش پول دادم و سوار شدن و رفتند.
وقتی برگشت گل از گلش شکفته بود! گویا توی راه بهجت خانم براش از کار من تعریف کرده بود. تا رسید گفت پریچهر تو جواهری بخدا! گفتم جواهر این عزت و بچه هاتن! بعد رفتم و از توی صندوق خونه پول آوردم و بهش دادم و گفتم از فردا نرو سرکار این پارچه ها رو هم بذار واسه این بچه ها. باید بی کارگر قالی بیاری. برو بازار فرش فروش ها. زود باید چند تا دار قالی به پا کنیم. بعدا بهت می گم چه چیزهایی باید بخری.
اون شب تو خونه همه خوشحال بودیم. امید وقتی باشه دلها به هم مهربون می شه!فردا صبح زود امراله بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه بیرون رفت. و دو ساعت بعد با چند کارگر برگشت زبر وزرنگ شده بود امید کار خودش رو کرده بود!
کارگرها شروع کردند یه هفته نشده دارها به پا شد و مشغول چله کشی شدند. بهجت خانم هم دو روز بعد با دو تا چمدون به خونه ما اومد. براش یه اتاق خالی کرد بودم. باز هم سهراب خان به کمک اومده بود و اجازه بهجت خانم رو به سختی از پدرم گرفته بود. امراله شد وردست بهجت خانم! اون دستور می داد این یکی با کارگرها سر و کله می زد. اون آدم که تا چند روز پیش دل و دماغ هیچ کاری رو نداشت چنان به جوش و خروش افتاده بود که نگو! از صبح یه پاش بازار بود یه پاش تو خونه. به این اتاق سرک می کشید به اون اتاق سرک می کشید برو بیایی راه افتاده بود!
بهجت خانم هم انگار ده سال جوون شده بود و همه جا رو زیر نظر داشت. من و عزت هم خوشحال بودیم هر چند هنوز نه پولی دشت کرده بودیم نه چیزی ولی احساس موفقیت می کردیم!
امراله شده بود عین آتیش! مثل کارخونه دارها شده بود. با این که از صبح تا شب یه لنگه پا کار می کرد اما شب همه دور هم می گفتیم و می خندیدیم. روزها همسایه ها به خونه ما می اومدند و با تعجب و احترام کار رو می دیدند که چطوری پیش می ره. دیگه واسه همه شده بودم پریچهر خانم! پریچهر خانم از دهنشون نمی افتاد! هر کدوم می خواستند خودشون رو تو دلم جا کنند. کار دو هفته طول کشید تا حاضر شد. دوازده تا دار قالی تو اتاقها بود و دو تا هم توی ایوان. دار قالی خودم رو هم بهجت خانم برام آورده بود که گوشه اتاق خودم گذاشتم. با حصیر تمام اتاقها رو فرش کردیم. حساب کارگرها رو کردم و راهیشون کردم. در این دو هفته چند تا نقش خودم کشیده بودم و آماده بود. قالیچه ها رو جفت می خواستیم ببافیم. فردای اون روز امراله و بهجت خانم برای خرید پشم و ابریشم و بقیه چیزها به بازار رفتند از پولهایی که سهراب خان از فروش قالیچه هام بهم داده بود چیز زیادی باقی نمونده بود این بود که طلاهام رو هم به امراله دادم که بفروشه.
زیاد بود و می تونستیم تا تموم شدن قالیچه ها کار رو بگذرونیم. همسایه ها بی طاقت شده بودند که کار رو شروع کنند. ظهر بود که امراله و بهجت خانم برگشتند و همه چیز خریده بودند. عصری به همسایه ها خبر دادیم که فردا بیان سرکار. شب رو با دلهره گذروندیم و صبح با نام خدا شروع به کار کردیم.
عزت و عصمت سر یه دار نشستند و هر دو نفر از زن های همسایه تو یه اتاق سر یه قالی. یه جا خودم و یه جا بهجت خانم شروع کردیم سر و کله زدن باهاشون. بعضی هاشون زود یاد می گرفتن بعضی هاشون دیرتر. دوازده تا قالیچه شروع شد.
اما بهجت خانم راست می گفت کار سختی بود تا زنها راه بیفتند ولی عجیب به شوق آمده بودیم. خودم به عزت و عصمت یاد می دادم. عشرت که اصلا جلو نیومد!
زنها که رج اول و دوم رو زدند اونقدر خوشحال شده بودند که نگو! دیگه از حرف مفت زدن و چرت و پرت خبری نبود حالا دیگه احساس می کردند که می تونن مفید باشن همه حواسشون به کارشون بود و ما هم بالاسرون مواظب بودیم که خراب نکنن امراله هم با اینکه چیزی بلد نبود اما تو ایوون نشسته بود و دستور می داد. صدا که از یه اتاق در میومد داد می زد پریچهر ، بهجت خانم بیاین این اتاق کار گیر کرده! همه خونه شده بود تلاش! تنها کسی که کار نمی کرد عشرت بود!
روزهای اول کار زیاد خوب پیش نمی رفت زنها کند کار می کردند تا گرم کار می شدند یکی مجبور بود بره به غذاش سر بزنه یکی باید می رفت بچه شو سر پا بگیره، یکی بچه اش تو خیابون دعوا می کرد! خلاصه بساطی بود!
اما بعد از یک هفته ده روز کارها رو غلطک افتاد. زنها جا افتادند و دستشون کمی روون شد. هنوز یه ماه نشده بود که با سعی و کوشش من و بهجت خانم قالی بافها راه افتادند. البته حیف و میلی تو کارشون بود ولی خوب چاره نبود. خبر این کارگاه قالی بافی به کوچه های دور و بر هم رسیده بود. هر روز یکی دو نفر به اونجا سر می زدند که کار کنند . دو تا دار دیگه رو هم راه انداختیم. زنهای همسایه وقتی می دیدند که از کوچه های اطراف برای کار می آن سفت و محکم به کارشون چسبیده بودند امراله هم مواظب بود تا چند تا از زن ها حرف می زدند امراله می گفت:
آبجی حرف نزن کارت رو بکن. آخر وقت حقوق نمی خوای!
- واه واه خدا به دور! این امراله خان چقدر بد خلقه! عزت خانم و پریچهر خانم چطور با این مرد سر می کنین؟!
- امراله خان روزها اینطوره شبها خوش اخلاق می شه!
همه می خندیدند و خستگی شون در می رفت و کار می کردند. من و بهجت خانم با مهربونی باهاشون تا می کردیم. اینطوری کار بهتر پیش می رفت. همون تشر امراله براشون کافی بود!
به امراله سپرده بودم که حرف بدی بهشون نزنه اما اگر پرچونگی کردن بهشون تشر بره! عزت و عصمت هم خوب کار می کردند. خودم بهشون فوت و فن کار رو یاد می دادم. قالیچه ها مرتب بالا می اومد. مخصوصا نقش ساده انتخاب کرده بودم که کار اول براشون سخت نباشه. وقتی آخر برج اولین حقوق رو گرفتند از خوشحالی بال در آورده بودند!
شوخی نبود! هم یه هنر یاد می گرفتند و هم روزی پنج زار پول!
اون موقع ها پول ارزش داشت. مثل حالا بی برکت نبود یه قاب چلوکباب سلطانی پنج زار بود! از فردای اون روز حسابی دل به کار داده بودند. پول زیر دندونشون مزه کرده بود!
امراله اوایل با اینکه قرص و محکم به کار چسبیده بود ولی ته دلش شک داشت بعد از ماه اول که قالیچه ها کمی بالا اومد اونم دلش به کار گرم شد. از ماه دوم که زنها کمی به کارشون وارد شدند خودم قالیچه ابریشمی رو شوع کردم. هم می بافتم و هم به اونها سر می زدم. دوباره فکر و ذکرم رفته بود توی کار! امراله که قالیچه منو می دید و سرعت دستهامو تند تند قربون صدقه من می رفت. بهش سفارش کردم که جلوی عزت از این کارها نکنه! ممکنه دلش بشکنه! با اینکه همه کاره خونه دیگه من بودم و تمام کارها زیر نظر من اداره می شد اما عزت خانم ، عزت خانم از دهنم نمی افتاد! بقدری بهش احرتام می گذاشتم که زنهای همسایه و امراله هم دیگه اونو عزت خانم صدا می کردند!
حق شناسی رو در چشمان عزت می دیدم. یه روز که تازه دست از کار کشیده بودیم و زن ها تازه رفته بودند عزت منو صدا کرد تو یه اتاق و تا رفتم تو پرید و چند تا ماچ منو کرد و گفت: دختر من از تو به خانمی رسیدم! خدا خیرت بده!
برنامه درس بچه هام قطع نمی شد. طرفهای غروب قبل از شام نیم ساعتی با عصمت و شوکت کار می کردم. خودم هم غرق کار شده بودم و شبها هم کار می کردم بطوری که بهجت خانم و عزت گاهی از شبها به زور من رو از پای دار بلند می کردند.
سرت رو درد نیارم.پنج ماهی گذشت که اولین قالیچه ها تموم شد و از دار پایین اومد. قالیچه ای که دست خودم بود هم تموم شد. حساب همه زنها رو داده بودم البته امراله می گفت که پولشون رو آخر کار که قالیچه ها تموم شد بدم که قبول نکردم. باید دلشون گرم می شد وقتی آخر برج حقوقشون رو می گرفتند باور می کردند که خودشون پول در اوردن!
خلاصه چهارده تا قالیچه که همه جفت بود همراه با قالیچه ابریشمی خودم حاضر شد و امراله با بهجت خانم برای فروش به بازار بردند. تا ساعت دو بعدازظهر برنگشتن. کم کم دلم شوره افتاد که در باز شد و دو تایی خسته و هلاک برگشتند. خسته اما شاد!
تا امراله منو دید گفت دستت درد نکنه پریچهر همه قالیچه ها یه طرف مال تو یه طرف! اونو به قیمت تموم قالیچه ها فروختیم!
تمام قالیچه ها به قیمت خوب فروش رفته بودن. استفاده خیلی خوبی کرده بودیم. امراله اصلا روی پا بند نبود. کم مونده بود که برقصه! پولها را آورد و ریخت جلوی منو و گفت بردار پریچهر همش مال توست!
من هم اول پول رو گرفتم جلوی بهجت خانم که بیچاره با اصرار روزی سه تومن برای خودش حساب کرد و برداشت. بقیه رو بردم و گذاشتم جلوی عزت و گفتم بگیر خواهر خانم خونه شمایید!
عزت نگاهی از حق شناسی به من کرد که یه کتاب معنی داشت! در برکت رو به ما باز شده بود. قالیچه پشت قالیچه! دست زنها تند شده بود و مثل برق می بافتند و قالیچه بود که می رفت بازار.
یه روز دستم بند بود عشرت رو صدا کردم که کاری بکنه که اصلا بهم محل نذاشت. ولش کردم. همونطوری واسه خودش تو خونه بیکار و بیعار می گشت تا اینکه یه شب که عزت خسته و مرده روی تخت نشسته بود به عشرت گفت که کمی آب بهش بده عشرت یه ایشی گفت و رفت! فرداش جمعه بود. عزت به من گفت دلم از بابت این دختر نگرونه اگه یه کاری کنی که بیاد سر قالی بافی و کا کنه خیلی خوبه! بهش گفتم بچه ها رو وردار و برو بیرون. امراله هم نبود. عشرت رو صدا کردم با اکراه اومد جلو. تا رسید معطلش نکردم چنان زدم تو صورتش که برق از چشاش پرید! محکم خورد زمین. تا چند دقیقه گیج بود. گیس هاشو گرفتم و بلند کردم با جیغ از زمین بلند شد مات منو نگاه می کرد بهش گفتم قاطرهای از تو چموش ترو رام کردم تو که قدت به شکم اونام نمی رسه! گوش کن اگه از فردا رفتی جای مادرت نشستی و کار کردی که هیچ اگه نه گیس هاتو می چینم و سر برهنه از خونه بیرونت می کنم! حسابی جا خورده بود و ترسید از فردا اونم شروع به کار کرد اما نفرتش از من بیشتر شد. اوضاع خوب پیش می رفت . کم کم توی قالیچه ها ابریشم هم کار ی کردیم که قیمتشون رو دو برابر می کرد. نقش ها رو هم سنگین تر می کشیدم و بازار خوبی پیدا کرده بود.
یک سال بعد همون خونه رو امراله خرید. کا رو گسترش دادیم و تو هر اتاق یه دار دیگه هم گذاشتیم و دیگه پول بود که از در و دیوار برامون می بارید! بعد از سه سال اگر عزت رو می دیدی نمی شناختی! تا آرنج طلا دستش بود. خودم هم همینطور!
زن های همسایه هم وضعشون خوب شده بود. از کوچه های دیگه زن ها دنبال کار دم در خونه صف می کشیدند!
سر چهار سال امراله یه حجره بزرگ فرش فروشی تو بازار خرید! سال بعدش هم یه باغ میوه همین جاها که الان ساختمون کردند خرید و بعدش رفت مکه و حاجی شد.
پنج سال گذشت. مثل برق و باد!
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید