رمان نرگس قسمت 1
خوب بهتر از خانواده ام شروع کنم تا بیشتر با من آشنا بشید .
من توی خانواده خیلی مومن به دنیا اومدم تمام دختر های فامیل از وقتی به سن 9 سالگی می رسند باید چادر سرشون کنند نه این که قبل از اون بتونم جلوی نامحرم بدون روسری باشند ، ولی تو این سن همه چیز جدی
میشه بعد از اون وقتی به سن 12 سالگی می رسند خیلی خانواده راحتتر باشند 13 سالگی باید تمام دخترها پوشیه بزنند که نکنه یک نامحرم دخترها رو ببینه البته من نمی دونم علتش چیه چون خدا گردی صورت و از مچ دست به پایین و از مچ پا به پایین حلال کرده ولی خانواده من از خدا هم خدا تر شدند و اونم حرام اعلام کردند .
خوب داشتم می گفتم حالا نوبتی باشه نوبت خانواده منه
من از خانواده بزرگی هستم دو تا عمو دارم ، عمو ناصر و عمو حشمت که هر کدوم چند تا بچه دارند که یواش یواش باهاشوون آشنا میشین اسم پدر منم نصرت بهتر بگم حاج نصرت چون پدرم روی کلمه حاجی خیلی حساس طوری که ما بهش میگیم حاج بابا ، خوب حاج بابای من تو بازار فرش فروش ها یک حجره داره ، عموم هام هم
همین طور ، مامان طوبی که میشه دختر خاله بابام آخه خانواده من فقط با فامیل ازدواج می کنند و تا حالا نشده یک غریبه با این خانواده وصلت کنه ، برادرم ابراهیم پسر بزرگ خانواده خیلی مغرور و از خود راضی ولی من و خیلی
دوست داره و همیشه از من حمایت می کنه ، نفر بعد نرجس خیلی مظلوم ، آروم به طوری که شاید در روز چند بار بیشتر صداشو نشنوی بعضی روزهام اصلاً نمیشنوی ، بچه بعد خانواده اسماعیل که من و اون اصلاً با هم کنار نمیام همیشه خدا با هم دعوا داریم . ، نفر بعد رسول پسر با حال خانواده و بیشترین کارهای خلافم و با اون انجام میدم و بسیار با هم صمیمی و آخر از همه
نرگس پاشو بیا دیگه داری چکار می کنی
: باشه مامان اومدم
خوب اسمم و که فهمیدین نرگس دختر آخر خانواده و بسیار شیطون طوری که همه از دستم عاصی شدند .
16 سالم و دوم دبیرستانی هستم رشته ریاضی آخه من عاشق این درس هستم و از درسی که متنفرم بینش یا همون دینی قدیم میشه بگم درس خونم چون تا حالا تجدید نیاوردم بر عکس من رسول همیشه یکی دو تا داره به قول خودش اگه نداشته باشه گناه کبیره کرده .
نرگس بمیری الهی پاشو بیا دیگه الآن حاج بابات میاد من هنوز هیچی آماده نکردم
: چی مامان خانم باز نشستی با خاله حرف زدن و از غذا یادت رفت
مامان : تو نمی خواهد فضولی کنی برو وسایل سفره رو آماده کن .
: چشم
امروز جمعه است و همه با هم غذا می خوریم آخه همیشه هر کدوم یک ساعتی غذا می خوردیم من و رسول وقتی از مدرسه میایم بقیه ام هر وقت که دوست داشته باشند .
دیونه باز موهای من و کشیدی
اسماعیل : دوست دارم ، از نرجس یاد بگیر روسری سرش می کنه
: اون دیونه است من که نیستم چیه نکن این خاندان خواهر و برادرم به هم حرام اعلام کرده
اسماعیل : آره مگه نمی دونی
: تو احمقی که به این اراجیف گوش می کنی
رسول : اِه باز خاندان حرام و حلال اعلام کردند ؟
: آره مگه نمی دونی این اسماعیلم یکی از اعضای فعالش
اسماعیل دوباره موهام کشید ، منم با مشت زدم توی بازوش ، اونم زد تو سرم خلاصه دعوای من و اون دوباره شکل گرفت
وای دختر باز تو با این درگیر شدی تو کی می خواهی بزرگ بشی زشت
: حاج بابا این موهای من می کشه من که بهش کاری ندارم
حاج بابا : روسری سرت کن
: حاج بابا شما هم رفتین جزو اعضا خاندان
حاج بابا منظورم خوب می دونست : نه
: پس چی اگه قرار من توی خونه راحت نباشم پس چرا ما زندگی می کنیم
اسماعیل : نکنه تو حالا خیلی هم رعایت می کنی این چیه پوشیدی
رسول : مگه چشه جدید خیلی بهت میاد نرگس یادم باشه برای تولدت تو همین مایه ها برات لباس بخرم
اسماعیل : خاک بر سر بی غیرتت کنن ، این چیه پوشیده دیگه نمی پوشید بهتر بود
زبونم در آوردم : دلم می خواهد حاج بابا ایراد داره
مامان اومد تو : بله که ایراد داره آدم جلوی برادراش اینجوری میگرده
: چطور اینا با شلوارک جلوی خواهرشون می گردند ایراد نداره بعدم همچین میگی اینگار بالای زانوم همش یک وجب از مچ پام بالا تره ها
رسول صداش و کلفت کرد : ما مَردیم آبجی
: پاشو پاشو نمردیم و مردم دیدیم
اسماعیل : می زنم تو دهنت ها
حاج بابا : تو غلط می کنی مگه من مردم تو می خواهی رو قند عسل بابا دست بلند کنی
حاج بابا و بوسیدم و یواشکی برای اسماعیل زبون در آوردم
ابراهیم : باز چی شده
اسماعیل : همیشه چی میشه
ابراهیم به من نگاه کرد : بهت میاد چند خریدی ؟
: زنون است نه مردونه که قیمت می پرسی
رسول : شاید می خواهد برای خانم آینده اش بخره
مامان : خدا مرگم بده رسول چی بی حیا شدی
بلند بلند خندیم مامان : نیش تو ببند خجالت نمی کشی
نرجس اومد توی آشپزخونه : سلام
حاج بابا : سلام دختر گلم خوبی ؟
نرجس : بله حاج بابا
اسماعیل : به به ببین به این میگن دختر چه لباس قشنگی
: بر منکرش لعنت اگه قرار بود منم مثل نرجس بشم اسمم و می گذاشتن نرجس 2 ولی من نرگسم
مامان : اسم تو را باید می گذاشتم سرتق خانم
بلند بلند خندیدم : وای مامان چرا نگذاشتی بهم خیلی می اومد
مامان : الله اکبر یک بار از رو نری
: نه مامان از رو نمیرم
ناهار و با خنده و شوخی خوردیم که موبایل اسماعیل زنگ زد اونم سریع رد داد و به رسول نگاه کردم یک چشمکی زد
دوباره گوشیش زنگ زد بازم رد تماس داد : اسماعیل خوب بده رسول جواب بده بگه داری غذا می خوری
اسماعیل اخم هاش و توی هم کرد : لازم نکرده خودم می تونم جواب بدم
: به جون تو به خاطر خودت گفتم
حاج بابا : دختر غذا تو بخور چکار داری به موبایل اسماعیل
آروم به ابراهیم : اگه منم حال این اسماعیل می گیرم
ابراهیم همون طور جوابم و داد : دختر کوتاه بیا می دونی اگه باهاش در بیفتی اونم دنبال سوتی از تو می گرده
دیدم راست میگه اگه من لو می رفتم ، رسولم لو می رفت و حاج بابا هر دومون و می کشت
از سر میز بلند شدم : مرسی مامان خوشمزه بود
مامان : کجا زود شال و کلاه کردی امروز نوبت تو ظرف ها رو بشوری
: دیروزم من شستم امروزم من بشورم
اسماعیل : می خواهی من جات بشورم
خنده موزیانه ای کردم : دستت درد نکنه چه داداش گلی پس بشور
ابراهیم خندید
حاج بابا : دختر مرد که ظرف نمی شوره
اسماعیل : همین و نمی فهمه حاج بابا
: اون مال قدیم ها بود نه حالا ، باشه خودم می شورم تو دست نزنی ها تو برو تلفن تو جواب بده
حاج بابا با یک حالتی به اسماعیل نگاه کرد : منظور نرگس چیه ؟
اسماعیل حسابی قرمز شد : شما این و نمشناسین یک دستی میزنه که مثلاً من خودم و لو بدم
از جام بلند شدم و ظرف خودم و ابراهیم بردم گذاشتم تو ظرف شور و شروع کردم به شستن اسماعیلم ظرفش و اومد گذاشت : بعد به حساب تو می رسم
خندیدم : وای ترسیدم ، راستی اسماعیل شبها که می خواهی حرف بزنی مراقب ضبط صوتت باش
اسماعیل سریع رفت همون طور که سریع رفته بود سریع برگشت اومد کنارم : نرگس ازش کپی داری
: پس چی فکر کردی ، فکر کردی اصلش و میدم به تو
اسماعیل : وای به حالت
: تهدید نکن که کاری می کنم تو فامیل تموم دخترها نوار رو داشته باشند حالا بیا ظرف ها رو بشور که من خسته ام
اسماعیل : ظرف ها رو بشورم تموم دیگه
: نه ، مگه چند تا دیگه مونده خودم می شورم
اسماعیل : باشه بده من بشورم دست هات خراب میشه
زبونم در آوردم : مرسی داداش گلم قربونت برم
از آشپزخونه اومدم بیرون ابراهیم روی مبل توی حال نشسته بود : کار خود تو کردی ؟
کنارش نشستم : همچین سوتی داده که تا چند وقت می تونم ازش استفاده کنم .
ابراهیم : فقط مراقب باش
: هستم
مامان : نرگس ظرف ها تموم شد
: بله مامان تموم شد
رسول رفت توی اتاقش منم دنبالش رفتم تا وارد اتاقش شدم سریع سیگارش و خاموش کردم یکی زدم تو سرش : الاغ اگه الآن اسماعیل بود که ازت آتو می گرفت بعد مجبور بودیم باهاش راه بیام
رسول : حواسم نبود
: رسول راستی شنیدم یک فیلم باحال گذاشتن میای بریم
رسول : کی بریم ؟
: فردا که من درسم یکم سنگین برای پس فردا بریم خوبه
رسول : باشه بزار ببینم چه بهانه ای بیارم تا از دست حاج بابا فرار کنم
: باشه پس فرار کردن با تو ، فقط شناسنامه تو برداری مثل دفعه قبل نشه
رسول : باشه
خوب پس برای یکشنبه برنامه دارم پس باید امروز و فردا حواسم باشه . خوشحال که می خواهم با رسول برم سینما ولی ای دل غافل که عمو حشمت تماس گرفت و گفت برای یک شنبه میان خونه ما مامانم که دیگه می خواهد سنگ تموم بزاره ، رو زن عمو شمسی رو کم بکنه پدر من و نرجس در اومد سینما هم مالید
رسول : نرگس چی شد فردا میریم یا نه ؟
: آره با این قوم مغول حتماً می تونیم بریم .
رسول : ولشون کن تو که مدرسه ای منم به حاج بابا گفتم باید برم مدرسه باهام کار دارند پس می تونیم بریم دو ساعت که بیشتر نیست
: میگی بریم
رسول : آره کی بی کی
: باشه ، فردا می بینمت دیر نکنی باز
رسول : نه خاطرت جمع
خوشحال که می تونم برم سینما ولی اگه بابا می فهمید من می کشت نرجس با اینکه چند سال از من بزرگتر ولی تا حالا سینما نرفته آخه گناه کبیره دار
باید وسایلی که می خواهم بردارم
شب با خوشحالی خوابیدم . صبح ساعت 9 منتظر رسول بودم
خیلی وقت اومدی
: بمیری رسول خوبه بهت گفتم دیر نکنی
رسول : شرمنده ، شهرام باهام
: چرا اون و با خودت آوردی
رسول : بیا بریم بابا شهرام از خود
: رسول بالاخره کار دستمون میدی
رسول : نه ، سینما می بینمت ، بلیط من می خرم
: نه بزار من بخرم پرو
رسول : خوب فعلاً
نزدیک سینما شدم خوشبختانه بخاطر پوشیه کسی نمی تونیست من و بشناسه خدا رو شکر این یکی عالی بود تازه اگه بدون پوشیه ام می رفتم هیچ کدوم از پسرهای فامیل نمی تونستند من و بشناسند چون تا حالا من و ندیده بودند .
رسول : چقدر دیر کردی
: تو ماشین داشتی من که نداشتم
با رسول وارد شدم به طرف شهرام رفتیم پسر قد بلند ، سبزه و چشم و ابرو مشکی و خیلی سر به زیر چند باری دیده بودمش
سلام
: سلام آقا شهرام
شهرام : شرمنده من مزاحمتون شدم
: خواهش می کنم
رسول : من الآن میام
رسول رفت یک دفعه چشمم افتاد به اسماعیل که با یک دختر خیلی خوشتیپ اومد داخل سری پشتم و بهش کردم : آقا شهرام به رسول بگو اسماعیل اینجاست حواسش باشه
شهرام سریع به رسول زنگ زد ، اسماعیلم سریع با اون دختر رفت داخل سالن
رسول اومد : مطمئنی خودش بود نرگس
: آره خودش بود ، کاش دوربینم بود
رسول : بعد نمی گفت از کجا آوردی
شهرام : خوب میگه تو گرفتی
: دقیقاً
رسول : باشه یک بار دیگه الان بیان بریم شروع میشه
اول شهرام رفت داخل تا ببینه اسماعیل کجاست . خوشبختانه رفته بودند جلو نشسته بودند ما هم همون عقب نشستیم . فیلم قشنگی بود کلی گریه کردم منتظر شدیم تا اسماعیل و اون دختر برن بعد ما بریم
رسول : فیلمش پلسی بود ها
شهرام : کجاش ؟
رسول : بزار بریم خونه من می دونم این شازده پسر
شهرام : ولش کن رسول مگه خودت نمیای
یک دفعه رسول با اخم به شهرام نگاه کرد به روی خودم نیاوردم پس رسولم بله
رسول : خوب تو برو نرگسی من بعد میام خونه
: باشه ، خداحافظ
شهرام : خداحافظ
سریع از سینما خارج شدم می خواستم اون دختر رو ببینم می خواستم ببینم سلیقه اسماعیل چطوریه !؟ هر چی رفتم و دو رو برم و نگاه کردم ندیدمش خیلی دلم می خواست یک بار ببینمش ولی چه فایده
سلام مامان من اومدم
مامان : سلام مادر بدو لباس ها تو عوض کن که کلی کار داریم
: چشم مامان
جلوی اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم دختر زشتی نبودم نه که خیلی خوشگل باشم ولی بد نبودم دلم می خواست منم می تونستم یکم به خودم برسم ولی افسوس که نمیشه حتی اجازه نمیدن موهام کوتاه کنم مثل دم
اسب شده باز اون یک حالتی داره موهام من که هیچ حالتی نداره خوشبحال نرجس باز موهاش یک فری داره ، ولی چه فایده اون که تو خونه روسری سرش می کنه
نرگس بیا دیگه یک لباس عوض کردن مگه چقدر کار داره
: اومدم مامان
سریع رفتم پایین : خوب بگین چکار کنم
نرجس : سالاد با تو
: باشه
بالاخره همه چیز مرتب شد وقتی مهمون ها وارد شدند من و نرجس با چادر مشکی و پوشیه به اسقبالشون رفتیم
: سلام عمو ، سلام زن عمو
عمو : سلام نرجس خوبی
نرجس : به لطف شما بله
عمو : نرگس تو چطوری
: خوبم عمو
زن عمو لبش و گاز گرفت : وای نرگس تو کی می خواهی با ادب بشی یکم از نرجس یاد بگیر
لبخندی زدم ولی حیف که اون نمی دید : من زن عمو نرگسم نه نرجس
عمو : هیچکس حریف زبون تو نمیشه خدا به داد شوهرت برسه
: چرا عمو عادت می کنه
عمو به حاج بابا نگاه کرد : دخترهای این دور زمونه هستند دیگه هیچ خجالتی سرشون نمیشه
: چرا عمو
بابا بهم چشم غره ای رفت
عمو : باید سرخ و سفید بشی
: خوب عمو مثلاً سرخ و سفید شدم شما مگه من و می بینید
هادی پسر عموم با صدای بلند خندید : راست میگه دیگه
عمو : هادی خجالت بکش
با تکتم رو بوسی کردم اونم اخلاقش نسبتاً مثل نرجس توی این فامیل فقط منم که زبون درازم
رفتم توی آشپزخونه مامان از دستم یک نیشگونی کند : مامان چکار می کنی
مامان : دختر پرو همیشه باید آبروی ما رو ببری
: چه آبروی بردم من و که میشناسند نباید سوال بپرسن
رسول : عجب دختر تو کله شقی بیا ببین عمو داره به بابا چی میگه
: مثلاً چی میگه
رسول : می خواهد شوهرت بده
: بی خود ، بره دختر خودش و شوهر بده که ترشیده من که سنی ندارم
مامان : ذلیل شی دختر ساکت باش ، بیا این چای ها رو ببر
: به من چه ، رسول مامان با تو ، من که رفتم بشینم ببینم چی دارن میگن
رسول : بده مامان من می برم
مامان سری تکون داد ، ولی من بی توجه به اون رفتم توی سالن پذیرایی و کنار نرجس روی مبل نشستم
نرجس آروم : نرگس عمو خیلی ناراحت شده
منم همون طوری جوابش و دادم : به درک زیاد مهم نیست
حاج بابا از هر فرصتی برای چشم غره رفتن به من نگاه می کرد و من بی توجه به اون ، هادیم هر وقت فرصتی پیدا می کرد به سمت ما نگاه می کرد نمی دونم چی میدید ما که حسابی پوشیده بودیم . از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم رسول تو آشپزخونه بود :
چی شده اومدی
: من جایم دیده میشه
مامان برگشت بهم نگاه کرد : نه چطور مگه
: این هادی هی ذلّ می زنه فکر کردم جایم دیده میشه
رسول : غلط کرده پسر پرو ، الآن میرم
مامان : بشین نمی خواهد اونا اومدن خواستگاری
: خواستگاری کی
مامان : اومدن حالا بزار ببینیم چی میشه
با عصبانیت : خواستگاری کی ، نرجس از هادی بزرگتر
رسول : برای کی مامان
مامان : اومدن نرگس و نشون کنن
رسول با داد گفت : بی خود من نمی ذارم
با صدای رسول حاج بابا اومد توی آشپزخونه : چه خبرته پسر صدا تو بیار پایین
: حاج بابا ، مامان چی میگه
حاج بابا : اومدن تو رو نشون کنن من که نمی تونم به دادشم بگم نه
: شما نمی تونید من که می تونم
حاج بابا با عصبانیت : بی خود می کنی دختر سرتق
از حرف حاج بابا خیلی رنجیدم : بگو از دستم خسته شدی که می خواهی من و از سر باز کنی چرا نرجس وشوهر نمیدی
حاج بابا : نرگس نذار دستم روت بلند بشه
ابراهیم اومد توی آشپزخونه : حاج بابا از شما بعید
از آشپزخونه اومدم بیرون و به سمت در حال رفتم اشک هام می ریخت
اسماعیل : نرگس کجا داری میری
پوشیم زدم بالا : هر جا برم از این زندون بهتر من آدمم باید زندگی کنم چرا فقط شما ها حق زندگی دارین مگه ما زن ها چکار کردیم که باید زیر این پوشیه و چادر باشیم این همه دختر توی این شهر زندگی می کنند همه پوشیه نمی زنند یعنی همشون خرابن
اسماعیل بغلم کرد : آبجی جون گریه نکن من نمی ذارم خاطرت جمع
برای اولین بار احساس کردم اسماعیلم هست تو بغلش آرامش پیدا کردم
رسول : نرگس بیا بریم تو مامان حالش بده
: برام مهم نیست
رسول : نرگس این چه حرفیه
: رسول من خسته ام دلم می خواهد خودم برای زندگی تصمیم بگیرم نه این که بهم بگن اینطوری باید زندگی کنی
اسماعیل : نرگس تو الآن عصبانی بیا بریم تو
با اسماعیل رفتم تو ولی کل مهمونی بهم خورد عمو حشمت و خانواده اش با ناراحتی رفتند منم دیگه نه با مامان نه با حاج بابا هیچ حرفی نزدم اون هام حرفی نزدند
رسول اومد توی اتاقم : همه چیز بهم ریخت اسماعیل اونقدر عصبانی بود که وقتی هادی گفت مگه من چطوریم که نرگس نمی خواهد با من ازدواج کنه اسماعیل م گفت چطوری نیستی هر روز با یک دختری حالا اومدی یک دختر بگیری که آفتاب و مهتاب ندیدش
عمو حشمتم دیگه حرفی نزد
رسول بلند بلند می خندید
به خونه رسیدم می خواستم خودم برم که شهرام : خوب شدم گفتم نباید راه برین
: ولی آخه
رسول : نرگس کوتاه بیا تا الآن که وزن تو تحمل کرده این یکبارم روش
: ببخشید آقا شهرام
شهرام لبخندی : خواهش می کنم
رسول در باز کرد و شهرام من و برد داخل . تا در حال باز کرد تا وارد بشین از دیدن بابا و عمو ناصر خشکمون زد
رسول : سلام حاج بابا ، سلام عمو
شهرام طفلی هم حسابی هل شده بود : سلام آقای صارمی
حاج بابا به من نگاهی کرد بعد به پام : چی شده ؟
رسول : از پله ها افتاده
حاج بابا : تو چکارت شده
رسول : با موتور تصادف کردم ، بیا شهرام نرگس و بزار همینجا
شهرام به طرف مبل رفت و منو گذاشت اونجا مامان یکدفعه اومد داخل و از دیدن من و شهرام شوکه شد .
عمو ناصر رو کرد به مامان : براشون چای بیار زن داداش ، بفرمائید آقا شهرام بشنید
شهرام حسابی رنگش پریده بود : مزاحم نمیشم
عمو ناصر با لبخند گفت : نه عمو بیا بشین حسابی خسته شدی
حاج بابا : تعریف کن نرگس چی شد ؟
با ترس به حاج بابا نگاه کردم : داشتم از پله ها می اومدم پایین که افتادم
رسول سریع : دو جای پاش شکسته دکترم تاکید کرده به هیچ عنوان راه نره
عمو ناصر : خوب جا انداخت
رسول : انشاالله خوب میشه
شهرام که آرامشش و بدست آورده بود : بله آقای صارمی دکتر خوبیه دوست بابا هستند هر وقت برای ما اتفاق اینجوری میافته پیش دکتر زاهدی میریم
عمو ناصر : بابای شما چکار هستند
شهرام : دکتر ارد توپت
عمو ناصر : شما چی ؟
شهرام : سال اول عمومی
حاج بابا : عمومی یعنی چی ؟
شهرام : دکتر عمومی
عمو ناصر : چطور با رسول دوست شدی این که هنوز دبیرستانشم تموم نشده
شهرام لبخندی زد : آقای صارمی منو رسول هم سن هستیم
رسول : خوب نسبت به من بیشتر درس می خونه
عمو ناصر : کاش یکم این آقا شهرام روت اثر مثبت بزار
نمیدونم چرا ولی احساس می کردم این آرامش حاج بابا آتش زیر خاکستر
شهرام از جاش بلند شد : با اجازه من رفع زحمت می کنم
عمو ناصر : خیلی لطف کردی پسرم
شهرام : خواهش می کنم وظیفه بود
رسول تا دم در با شهرام رفت
عمو ناصر : خوبی عمو
: نه عمو پام خیلی درد می کنه
عمو ناصر : تو این شهرام می شناختی
: نه عمو می دونستم رسول یک دوست دارم به اسم شهرام ولی تا حالا ندیده بودمش
حاج بابا : خجالت نکشیدی بغلت کرد
لبم و گاز گرفتم سرم و انداختم پایین
عمو ناصر : این چی گناهی داره
رسول وارد شد یک دفعه حاج بابا به طرفش هجوم برد منم از ترس جیغ کشیدم رسولم حسابی شوکه شد عمو ناصر جلوی حاج بابا رو گرفت
حاج بابا : پسر بی غیرت من تو رو اینطوری تربیت کردم که دخترم تو بغل مرد غریبه بره
رسول : چکار می کردم من که نمی تونستم بغلش کنم
حاج بابا با عصبانیت : به من زنگ می زدی
رسول : تا می خواستین شما بیان این از درد می مرد
حاج بابا : به درک این آبروریزی رو چطوری جمعش کنم
وا رفتم یعنی مهم نبود که من ضربه دیدم اشک هام ریخت به رسول نگاه کردم
حاج بابا : من به جای تو از خجالت مردم وقتی دیدم دخترم تو بغل یک مرد نامحرم
رسول هیچی نگفت فقط سرش و انداخت پایین
مامان اومد توی حال روش و محکم گرفته بود وقتی دید من گریه می کنم اومد طرفم : خوبی مادر
: نه خوب نیستم
مامان : حاج نصرت بیا ببین این بچه چکارش درد داره
حاج بابا : به درک دختر پرو اون از اون برخوردش با عموش اینم از این پسر
گریه ام شدت گرفت از جام بلند شدم : شما که از دختر متنفری چرا وقتی به دنیا اومدم زنده بگورم نکردی که هر روز بخواهم زنده بگور بشم
حاج بابا به طرف هجوم آورد مامان خودش انداخت بین من و حاج بابا : اگه بخواهی دست روش بلند کنی اول باید من و بزنی
تا حالا ندیده بودم مامان اینطوری جلوی حاج بابا بایسته ، عمو ناصر هم جلوی اون و گرفت بیا بشین داداش چرا اینطوری می کنی این بچه چه تقصیری داره . بعد رو کرد به من : عمو تو هم خیلی با حاج بابات بد حرف زدی
عمو حشمتتم خیلی ناراحت بود
: عمو ناصر احترامتون واجب ولی من آدمم ، خودم برای زندگیم تصمیم می گیرم و اجازه نمیدم حاج بابا برای من شوهر پیدا کنه من می خواهم یک عمر با اون زندگی کنم نه حاج بابا
حاج بابا بلند شد و یکی زد تو گوشم افتادم روی زمین : از فردا حق نداری بری مدرسه میری خونه خانجونت فهمیدی
: باشه ایراد نداره میرم پیش خانجون
اومدم به طرف پله ها برم ولی درد نمی گذاشت ولی برای اینکه کم نیارم از جام بلند شدم رسول فهمید اومد طرفم و کمکم کرد وسایلم و جمع کردم هر چی رو کی می خواستم تمام کتاب ها و دفترهام
رسول : اینا رو کجا میبری
: نمیتونه به من بگه درس نخون من خانجون و راضی می کنم که آخر سال برم امتحان بدم
رسول : نرگس من معذرت می خواهم تو رو هم توی درد سر انداختم
: نه رسول جون اگه منم جای تو بودم همین کار و میکردم ، من برای تو همیشه دردسر بودم
رسول بغلم کرد مامان اومد توی اتاق و با گریه گفت عمو ناصر پایین منتظر من
با کمک رسول رفتم پایین بهم قول وسایلم و خودش بیاره
مامان و بوسیدم ولی یک کلام با حاج بابا حرف نزدم فقط تو چشم هاش نگاه کردم عمو ناصر کمکم کرد و از خونه بیرون رفتم
می دونستم عمو حشمت خوب حاج بابا رو پر کرده ، بدی حاج بابا دهن بینی بودنش بود ساکت نشستم و به
مسیر نگاه کردم وقتی رسیدن خونه خانجون آب گلوم قورت دادم می دونستم خانجون مامانم دوست نداره و تربیت اونم قبول نداره از نظر اون ما بچه های بی ادبی هستیم . حالا باید با اون زندگی می کردم
خانجون در باز کرد : سلام خانجون مهمون نمی خواهی
خانجون : بابات زنگ زد گفت میای اینجا چکار کردی پسرم و که اینقدر عصبانی بود
حرفی نزدم
عمو ناصر : سلام خانجون چیزی نشده داداش و که میشناسی زود داغ می کنه زودم آروم میشه
عمو ناصر خیلی مرد آروم و خوبیه با این که بچه از آخر خانواده است همیشه بهتر از حاج بابا و عمو حشمت فکر می کنه
کجای نرگس بیا بریم تو زیاد فکر نکن همه چیز درست میشه
: زیاد برام مهم نیست عمو خسته شدم از این زندگی
عمو ناصر : الآن بهتر حرفی نزنی .
عمو ناصر من و گذاشت و رفت . یک هفته ای هست خونه خانجونم با این که خیلی بد اخلاق ولی به من خیلی میرسه تا زودتر خوب بشم . گاهی با کارهام عصبانیش می کنم ، بهم میگه دختر لوس تو رو خوب تربیت نکردن
---
خانجون : نرگس من دارم میرم بیرون
: بله خانجون
خانجون رفت . منم سریع رفتم سمت تلفن و به مدرسه ام زنگ زدم و برای خانم کاشفی تمام جریان تعریف کردم اون زن خیلی خوبی بهش گفتم حاج بابام نمیذاره بیام مدرسه شاید بتونم آخر ترم بیام و امتحان ها رو بدم بهم قول داد به مدیر مدرسه حرف بزنه و راهی برای مشکلم پیدا کنه
رسول تمام کتاب هام و وسایلم و آورد منم تو خونه درس می خونم رسول برام کتاب های کمک آموزشی می گرفت با خوندن اونها درس ها رو یاد میگیرم می دونم دارم با حاج بابا لجبازی می کنم برای همین بهتر از همیشه درس می خونم خانجون چند بار دیده که دارم درس می خونم ولی هیچی بهم نگفته برام عجیب که اون چیزی به من نمیگه
بالاخره پام و باز کردم خوب خوب شده .
الآن دو ماه اینجام امتحان ها شروع شده اونقدر با خانجون حرف زدم تا بالاخره راضی شد اجازه بده من برم وامتحان ها رو بدم و قول داد به حاج بابام هیچی نگه .
نرگس بدو دیر میشه ها
: اومدم رسول
رسول من و رسوند مدرسه همونجا منتظر من شد تا امتحان و بدم از ترسم سریع جواب می دادم تا زود تر برم خونه که یک بار حاج بابا نیاد . اولین نفری بودم که برگه رو تحویل دادم و سریع از جلسه رفتم بیرون
رسیدم خونه خانجون توی حیاط منتظرم بود تا من و دید : بدو دختر نصرت داره میاد اینجا
سریع رفتم توی اتاق لباسم و عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم
صدای زنگ بلند شد در باز کردم حاج بابا و مامان بودم سلامی کردم و رفتم توی اتاق و تا رفتند دیگه از اتاق خارج نشدم
دختر تو چرا با حاج بابات لج می کنی
: خانجون آرزوم این بود که دختر نبودم تا حاج بابا از داشتن من خجالت نکشه
خانجون اومد نشست : ای دختر تا بوده همین بوده مگه ما چطور زندگی کردیم
: خانجون از زندگیتون برام میگی
خانجون آه عمیقی کشید : یک روز برات تعریف می کنم حالا بیا ناهار بخور
: بلند شدم سفره و انداختم با هم غذا خوردیم خانجون دراز کشید بهش نگاه کردم یعنی تو زندگیش چه اتفاق های افتاده که همچین آهی کشید .
بالاخره آخرین امتحان و دادم خوشحال اومدم خونه : سلام خانجون قربونتون برم من
خانجون خندید : چیه کبکت خروس می خونه
: تموم شد خانجون راحت شدم
خانجون : خدا رو شکر پس دیگه من می تونم آروم باشم و حرص نخورم
: ببخشید خانجون شما رو هم اذیت کردم
خانجون : نمی دونم دختر تو چطوری من و طلسم کردی که اجازه دادم بری
لبخندی زدم و خودم برای خانجون لوس کردم : خانجون نمی خواهی از گذشته برام تعریف کنی
خانجون : چی رو می خواهی بدونی
: چه طوری زن آقاجون شدید
خانجون سرش و تکون داد آهی کشید : می دونی نرگس تو من یاد خودم می اندازی شروع کرد به تعریف
توی روستا بودم بالاخره ننه ام بعد از پنج شکم دختر یک پسر آورد اون شد عزیز دوردونه خونه من و خواهرم شدیم کنیز حلقه به گوش محمد سه سال بیشتر با هم اختلاف نداشتیم ولی اصلاً نمی تونستیم با هم بسازیم همیشه خدا دعوا داشتیم آقامم همیشه طرف محمد می گرفت و من کتک می خوردم .
وقتی ده سالم شد ننه ام فرستادم کنار چشمه آب بیارم . دختر زیبای بودم این و از همسایه ها شنیده بودم
به خانجون نگاه کردم تا شاید خوشگلی تو صورتش ببینم ولی اونقدر صورتش چین و چورک داشت که نمی تونستم باور کنم روزی جوون بوده
خانجون : به الآنم نگاه نکن یک موقع زیبا بودم
: بعد چی شد خانجون
خانجون : آره داشتم می گفتم رفتم سر چشمه که آب بیارم که محمد اومد روسریم و کشید منم شروع کردم به گریه کردن و دنبالش دویدن که محکم خوردم به یک نفر سرم و که بلند کردم از دیدن خان حسابی جا خوردم به من نگاهی کرد
گفت کو روسریت
منم با همون حالت گفتم محمد روسریم و با خودش برد آقام دعوا می کنه
خان ام به یک پسر که سوار اسب بود دستور داد تا بره محمد بیاره ، محمد هنوز داشت می دوید .
اون پسر با اسب رفت ، وقتی برگشت محمد انداخته بود روی اسب وقتی به ما رسید محمد انداخت زمین خان ام
روسریم و ازش گرفت و یکی خوابند توی گوشش . محمد که عزیز دوردونه بود شروع کرد به گریه کردن و رفت سمت خونه ، منم زود روسریم و سرم کردم به خان گفتم اگه آقام بفهمه که محمد به خاطر من کتک خوره حسابی من و میزنه
خان ازم پرسید بابات کیه
یحیی
خان گفت کدوم یحیی
یحیی خار کن
خان گفت خودم باهاش حرف می زنم پسری که از الآن اینطوری باشه فردا میشه آتش ده باید ادبش کنه تو هم برو خونه
ازش تشکر کردم و برگشتم سمت چشمه کوزه رو برداشتم و رفتم خونه محمد هنوز داشت گریه می کرد میدونستم تا آقا بیاد گریه می کنه که من کتک بخورم نزدیک غروب آقام اومد خیلی عصبانی بود منم از ترس صدام در نمیومد آقام صدام کرد گفت محمد روسری تو رو از سرت کشیده
منم با ترس لرز سر تکون دادم
آقام بلند گفت مگه زبون نداری
چرا آقا ، محمد روسریم و کشید
آقام محمد و صدا کرد محمد هنوز که گریه می کرد اومد توی اتاق آقام با ترکه افتاد به جون محمد هیچ وقت یادم نمیره نمی دونم خان به آقام چی گفته بود که اون طوری محمد و زد عزیز دور دونه کتک خورد و آقام به من هیچی نگفت حتی از اون روز با من و خواهرهام مهربون تر بود
: خانجون محمد چی شد ؟
خانجون : از محمد نگو آقام انداختش توی طویله دو روز اونجا بود دلم خیلی براش می سوخت ولی جرات نزدیک شدن به طویله رو نداشتم نه من و نه هیچ کس دیگه .
بعد از دو روز آقام آوردش بیرون ولی از فرداش با آقام می رفت تا خار بکنه و ول نگرده .
چند وقتی گذشت یک روز آقام خوشحال اومد خونه و به مادر گفت خان خواسته که من برم خونه اش کلفت عروسش بشم
ای کاش هیچ وقت نمی رفتم
: چرا خانجون خیلی اذیتت کرد
خانجون : یک روز خوش نداشتم بزار برات بگه
از بدجنسی های زن خان زیاد شنیده بودم خیلی می ترسیدم برم هر چی گریه و زاری کردم ولی فایده ای نداشت آقام خوشحال بود چون پول خوبی می گرفت ، مادرمم راضی نبود که من برم ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه
اون روز من قهر کردم هیچی نخوردم و فقط گریه کردم ولی هیچ تاثیری تو قلب آقام نگذاشت ، ای کاش شهامت داشتم و می تونستم بیشتر مقاومت کنم
روز بعد مادرم بهترین لباسم و تنم کرد یک بقچه ام داد دستم رفتم خونه خان وقتی می خواستم وارد بشم چشمم به همون پسره افتاد که اون روز سوار اسب بود آقام تا اون و دید تا زانو جلوش خم شد منم سلام کردم . اون پسر
هم بی توجه به ما رد شد ، کنار حیاط منتظر شدیم تا خان اجازه داد بریم داخل آقا هزار با جلوش خم و راست شد و من آروم سلام کردم به چشم هاش نگاه کردم تا محبت اون روز و ببینم ولی هر چی گشتم پیدا نکردم .
یکی از کلفت های اومد ، من و با خودش برد رفتم توی مطبخ چند تا زن داشتند کار می کردند و ناهار ظهر رو درست می کردند تا من و دیدند دست از کار کشیدند و به اون زن که من و برده بود نگاهی کردند
یکی شون : این که خیلی بچه است طفلی
اون یکی : چقدرم خوشگل
هر کدوم یک چیزی گفتند منم کناری ایستاده بودم و سرم انداخته بودم پایین یک دفعه دیدم همشون ساکت شدند سرم و که بلند کردم همون پسر رو دیدم دوباره سرم انداختم پایین
گفت : اسمت چیه
سرم بلند کردم : سالومه
دوباره بهم نگاه کرد : چند سالته
کمی ترسیده بودم چون زن های دیگه زیر چشمی نگاهمون می کردند : ده سال
پسر رفت نفس راحتی کشیدم
یکی از اون زن ها گفت معصومه براش یک لیوان آب بیار رنگش پریده الآن که غش کنه
معصومه یک دختر هم سن و سال خودم بود لیوان و ازش گرفتم و یکسره سر کشیدم : ممنون ، حالا باید چکار کنم
همون زن گفت : اسمم زهراست بیا به من کمک کن هنوز که عروس و نیاوردند هر وقت آوردند تو باید برای اون کار کنی
شروع کردم به سبزی پاک کردند و زن ها هم سبزی پاک می کردند و همه چیزهایی که شنیده بودند و برای هم تعریف می کردند بیشتر از اردشیرخان تعریف می کردند و من چون نمی شناختم فقط گوش می کردم یکی از اون زن ها گفت من شنیدم ارشیرخان اصلاً راضی به این وصلت نیست
زهرا خانم : به کارتون برسید چکار داری به زندگی مردم اگه اون راضی نبود نمی رفت دختر خان بالا رو بگیره
دوباره یکی از زن ها : وا زهرا خانم این چه حرفیه من دختر رو دیدم مثل میمون می مونه حیف این اردشیرخان که بخواهد اون و به زنی بگیره
باز شما ها دارید تو کار مردم فضولی می کنید
سریع همشون بلند شدند و منم به تبعید از اون ها بلند شدم و سلام کردم اون مرد به من نگاهی کرد : تو سالومه هستی
: بله آقا
مرد اخمی کرد : دنبالم بیا باید بری پیش خانم
: بله آقا
لباس هام و تمیز و مرتب کردم آروم پشت سر اون مرد رفتم قلبم تند تند می زد نمی دونم چرا ترسیده بودم من هنوز خانم و ندیده ازش می ترسیدم این مدتم که توی آشپزخونه بودم از بداخلاقیش زیاد شنیدم
اون مرد جلوی در ایستاد و در زد بعد با اجازه گرفتن من و فرستاد داخل آروم وارد شدم سرم و انداختم پایین : سلام خانم
از ترس سرم و بالا نکردم بعد از چند دقیقه : بیا جلو ببینمت
آروم جلو رفتم کمی به خودم جرات دادم ، سرم و بالا گرفتم خانم و دیدم یک زن مثل مادرم که زیاد پیر نبود موهاشو زیر روسری پنهان کرده بود لباس بلندی پوشیده بود و روی مخدّه ای نشسته بود و به پشتی لم داده بود و داشت قیلون می کشید
اسمت چیه دختر ؟
: اسمم سالومه است
خانم : چند سالته ؟
: ده سال
خانم : تو که خیلی بچه ای تو رو چرا خان قبول کرده نمی دونم
یک دفعه در باز شد و من سه متر از جام پریدم برگشتم سمت در دوباره همون پسر رو دیدم از کنارم گذشت و رفت پیش خانم : سلام مادر امروز چطورید
خانم : سلام اردشیر جان خوبم مادر ، می بینی که کارهای دامادیت زیاد باید به همه چیز رسیدگی کنم امروزم که قراره جهازشو بیارن
اردشیر کنار مادرش نشست و من همون طور ایستاده بودم اردشیر : بالاخره کار خودتون و کردید دیگه
خانم : اردشیر باز شروع کردی می دونی که خان بی دلیل کاری رو نمی کنه
اردشیر به من نگاهی کرد : آره دیدم این بچه ام رو هم آورده که بشه کلفت اون
خانم تازه یادش اومد که من اونجام به من نگاهی کرد : چرا ایستادی برو دیگه
: بله خانم با اجازه
تا اومدم از اتاق خارج بشم اردشیر خان صدام کرد دوباره برگشتم : بله آقا
اردشیر خان : تو دلت می خواست بیای اینجا کار کنی
چی باید می گفتم من اصلاً دوست نداشتم اینجا باشم فقط سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم اشک توی چشم هام جمع شده بود ولی از ترس نمی گذاشتم بریزه فکر می کنم متوجه حالم شد که بهم گفت می تونم برم منم سریع از اتاق رفتم بیرون و شروع کردم به گریه کردند .
وقتی وارد آشپزخونه شدم زهرا خانم تا من و دید اومد طرفم منم از تنهایی و بی کسی به اون پناه برم و توی بغلش گریه کردم اون با نوازش کردن سعی می کرد من آروم کنه هر چی اون بیشتر سعی می کرد من بیشتر
گریه می کردم دلم مادرم و می خواست ولی چه فایده آقام من و برای همیشه از اون ها دور کرد
تو چشم های خانجون اشک جمع شده بود منم آروم آروم گریه می کردم چون برای منم همین اتفاق افتاده بود خانجون با گوشه روسریش اشک هاش و پاک کرد :
پاشو مادر من و به حرف گرفتی ساعت یک شد نماز اول وقتم و از دست دادم پاشو تا من نمازم و می خونم تو هم سفره رو بنداز
احساس کردم خانجون دوست داره تنها باشه رفتم توی آشپزخونه .
اون روز خانجون همش توی فکر بود منم سعی کردم زیاد مزاحمش نشم . ساعت های هشت بود داشتم تلویزیون نگاه می کردم که صدای زنگ بلند شد خانجون توی اتاقش بود برای همین چادر سرم کردم و محکم روم و گرفتم رفتم در باز کردم پشت در ایستادم : بله
صدای نیومد دوباره گفتم : کیه ؟
باز کنید هادی هستم
روم و محکم تر گرفتم و در باز کردم با اخم : بله
هادی سرش و انداخت پایین و به من نگاه کرد : سلام نرگس خانم خوبید
: مگه شما دکتر هستید که حالم می پرسید
هادی سرش و انداخت پایین : خانجون هست
با اخم : بله هستند ولی فکر کنم خوابیده باشند
هادی : میشه صداش کنید کار مهمی دارم
: بله الآن صداشون می کنم
رفتم توی خونه در اتاق خانجون زدم : خانجون هادی اومده با شما کار داره
خانجون : بگو بیاد مادر اینجا
: بگم بیاد اتاق شما
خانجون : آره مادر بگو بیاد اینجا
برگشتم توی حیاط دیدم هادی کنار باغچه ایستاده از همون جا : خانجون میگه برو اتاقش
خودمم رفتم توی اتاقم تا هادی بره . هر چی منتظر شدم صدایی نیومد برای همین منم گرفتم خوابیدم
نرگس پاشو دختر چقدر می خوابی نماز صبحت که قضا شد
از جام بلند شدم ساعت 10 بود دوباره چشم هام و بستم خوشبختانه امتحان ها تموم شده بود برای همین راحت شده بودم .
خانجون اومد توی اتاقم پاشو دیگه دختر باز که خوابیدی
: خانجون بزار بخوابم امتحان ها که تموم شده
خانجون سرش و تکون داد : کاش تو همیشه امتحان داشته باشی که سحر خیز باشی
: خانجون حالا یک امروز من بیشتر خوابیدم
خانجون اومد کنارم نشست : دیشب به این بچه چی گفته بودی که اینقدر شاکی بود
بلند شدم نشستم : هادی
خانجون : بله هادی به این بچه چی گفته بودی
: خانجون بخدا هیچی بهش نگفتم
خانجون : موضوع دکتر چی بود
خندیدم : خانجون حالم پرسید منم بهش گفتم مگه دکتر که سوال می کنه
خانجون اخمی کرد سرش و تکون داد : طفلی بچه ام خیلی دمق شده بود
: خانجون همچین میگین بچه ام انگار شش ساله ش
خانجون : از دست زبون تو ، بکی رفتی نمی دونم
از دهنم پرید بیرون : همه میگن به شما خانجون
خانجون اخم هاش و توی هم کرد : کی گفته
لبم و گاز گرفتم : بگذریم خانجون
خانجون : حتماً مادرت
آره: نه خانجون بقیه میگن
خانجون : چی تو شبیه من
: خانجون قبول کنید دیگه گاهی حرفی می زنید که همچین طرف مقابل سوسک میشه دیگه
: زهر مار رسول حوصله ندارم پاشو برو بیرون
رسول که دید حالم رو به راه نیست رفت . یک هفته از این موضوع گذشته با هیچ کس حرفی نمی زنم دلم خیلی شکسته اصلاً نمی تونم این موضوع رو برای خودم حلاجی کنم . نرجس هر روز برام غذا میاره ولی منم لب به اون غذا نمیزنم توی مدرسه یک کیکی چیزی میخورم و دیگه هیچی
امروز عمو ناصر خانواده من و عمو حشمت و دعوت کرد تا این کدورت از بین بره ولی من نرفتم ، وقتی گفتم نمیرمکسی دیگه حرفی نزد حتی حاج بابا
از مدرسه اومد هیچ کس خونه نبود فهمیدم همه رفتن ، یک بلوز دامن پوشیدم دلم چای می خواستم از پله ها برم پایین که یک پله دو پله کردم و از همون بالا افتادم زمین خدا رو شکر سرم به مبل نخورد می خواستم بلند شم ولی
نتونستم پام حسابی درد می کرد ، اشک هام ریخت به طرف تلفن رفتم تا می خواستم گوشی بردارم زنگ خورد گوشی رو برداشتم و با صدای گرفته گفتم بله
نرگس طوری شده
با شنیدن صدای رسول گریه ام بیشتر شد : افتادم رسول از پله ها افتادم پام خیلی درد میکنه
رسول : الآن میام از جات تکون نخور
گوشی رو گذاشتم و همون طور گریه می کردم
نمی دونم چقدر طول کشید که رسول اومد : نرگس خوبی
: نه رسول پام
رسول : باشه بذار الآن میبرمت درمانگاه
اومد زیر بغلم بگیره که بلند کنه که من جیغ زدن : رسول پام
رسول : یک لحظه باش الآن میام
: رسول تنهام نذار
رسول : الآن میام تو که ترسو نبودی
یک دفعه صدای یالله یالله شنیدم
رسول : بیا تو شهرام زود باش نمی تونم تنهای بلندش کنم
شهرام اومد تا من دید سریع سرش و پایین انداخت خودم خیلی معذب بودم : سلام
شهرام : سلام
رسول : شهرام کمک کن من نمی تونم یک نفری
شهرام آروم دستم و گرفت رسول : با هم
شهرام : تو با اون دستت چطور می خواهی کمک کنی
رسول : شهرام پس خودت بلندش کن
شهرام : میشه بگید کجای پاتون
: از زانو به پایین درد میکنه
شهرام : باشه وزن تون و بندازین رو من
تو اومدم بلند شم دردم بیشتر : نمی تونم دردش بیشتر میشه
شهرام : باشه همین طوری بشین
شهرام آروم بغلم کرد و من و روی دستهاش گرفت و به طرف در برد : رسول یک مانتو چیزی برام بیار
رسول که تازه متوجه شده بود : باشه الآن میارم
شهرام من و گذاشت توی ماشین و رسول برام مانتو و روسری آورد تنم کردم . شهرامم پشت ماشین نشست و حرکت کرد خیلی درد داشتم .
بالاخره رسیدیم درمانگاه بازم شهرام بغلم کرد و برد داخل ، سریع از پام عکس گرفتن و معلوم شد استخوان ساق پام از دو جا شکسته
بعد از سه ساعت به سمت خونه حرکت کردیم : ببخشید آقا شهرام مزاحم شما هم شدیم
شهرام : این چه حرفیه
رسول : شهرام امروز وسیله نجات شده
: راستی تو دستت چی شده
رسول : امروز یک موتوری بهم زد نامردم فرار کرد منم زنگ زدم به شهرام اومد من و برد درمانگاه خوشبختانهنشکسته فقط رگ به رگ شده
: خوب خدا رو شکر من و بگو که پام شکسته
شهرام : نگران نباشید خوب میشه فقط به هیچ عنوان راه نرین چون ممکنه بعد جوش بخوره
: باشه
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید