رمان نرگس قسمت 4 - اینفو
طالع بینی

رمان نرگس قسمت 4

آنچنان عصبانی شده بودم : من نرگس نیستم من سوگندم اینم حق نداره از گل کمتر به مادر من بگه
عمو حشمت با اعصبانیت بلند شد : تو از مادرت چی می دونی
مادرم شروع کرد به گریه کردند : حشمت خان کوتاه بیا
ابراهیم : عمو خواهش می کنم تمومش کنید
: بگو چی که همه می دونید من نمی دونم بگو عمو بزار منم بدونم
حاج بابا : حشمت تمومش کن
عمو حشمت : بزار بدونه دختر چشم سفید همه توی این مدت خیلی صبوری کردیم
حسابی عصبی بودم برگشتم سمت عمو ناصر : موضوع به ناهید مربوط نه
عمو حشمت : آفرین پس تا حدودی می دونی تو دختر اون هرزه ای ، یک مدتی غیبش زد بعد با یک بچه برگشت حسابی مریض بود از نصرت خواست که تو رو نگه داره می دونی چرا از نصرت خواست چون اون عاشق مادر تو بود ولی اون رفت با یکی دیگه
خندیدم : می دونستم از نسل شماها نیستم و به این موضوع افتخار می کنم از نسل یک زن هرزه بودن بهتر تا با تو قوم خویش باشم
زن عمو یک دفعه داد زد : خانجون ، خانجون
اورژانس اومد و خانجون و برد بیمارستان منم همراهش رفتم . خانجون بردند اتاق سی سی یو چون دکتر گفت سکته کرده و خوشبختانه اون و رد کرده بود
عمو حشمت اومد اونجا ولی عمو ناصر بهش گفت بهتره بره خونه چون ممکنه درگیری به وجود بیاد .
روی صندلی نشسته بودم و گریه می کردم گاهی برای خودم ، گاهی برای خانجون

عمو ناصر : عمو بیا بریم خونه
: می خواهم پیش خانجون باشم
عمو ناصر کنارم نشست ، دستش و انداخت دور من : عمو زیاد حرف های حشمت و تحویل نگیر اون حسابی کم آورده
: چرا اون اینطوری کرد
عمو ناصر : من قصه گوی خوبی نیستم خود خانجون برات تعریف می کنه
: یعنی عمو حشمت دروغ گفت
عمو ناصر سرش و تکون داد : بعضی ها وقتی به عشقی که می خواهن نمی رسند اینطوری می کنند همه چیزی که به عشقشون مربوط از بین می برند
: منم به عشق عمو مربوط میشم
عمو ناصر سرش و تکون داد : حالا پاشو بریم
با عمو ناصر رفتم خونه خودمون ، با ورود ما همه برگشتند و ما رو نگاه کردند و من آروم به طرف حاج بابا رفتم و توی بغلش گریه کردم و اون با آرامش دست روی سرم کشید و : عزیزم بابا همه چیز درست میشه گریه نکن
: چرا برای من
حاج بابا : خوب گاهی بعضی ها سرگذشت اینطوری دارند .
رسول اومد طرفم : بیا بریم سوگند توی اتاقت
دستم و به اون دادم و با هم رفتیم بالا روی تخت دراز کشیدم : دیدی رسول گفتم من با همه فرق دارم من جزو این خاندان نیستم
رسول : آره خواهر کوچولو من بگیر بخواب و به این موضوع ها اصلاً فکر نکن .
: رسول کنارم می مونی
رسول :آاره بخوابم من کنارتم
رسولم مثل قبل اومد کنارم دراز کشید مثل وقتی که می خواستیم یک بلای سر کسی بیاریم ولی با این تفاوت که این بار من مورد آزار قرار گرفته بودم
خوابم برد وقتی بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت یازده بود سریع رفتم پایین عمو حشمت و خانواده اش ، عمو ناصر و خانواده اش همه خونه ما بودند خیلی ترسیدم اشک هام ریخت : حاج بابا خانجون حالش خوبه
عمو ناصر اومد طرفم : آره عمو خوبه خوب
آوردنش توی بخش ملوک پیشش مونده ، فردا مرخصش می کنند .
روی مبل نشستم و سرم توی دستم ها گرفتم موهام دورم ریخت تازه متوجه شدم چیزی سرم نکردم و همون طوری اومدم پایین
اسماعیل برام یک چادر آورد و انداخت روم
عمو ناصر : پاشو عمو برو صورت تو بشور صبحانه بخور با هم میریم بیمارستان
سریع بلند شدم رفتم دستشویی و رفتم توی اتاقم این بار فقط مانتو پوشیدم و اومدم پایین : عمو ناصر من حاضرم بریم
هیچکس حرفی نزد تا اومدم برم بیرون عمو حشمت : نمی خواهی چادر سرت کنی
اصلاً بهش محل ندادم و رفتم
عمو ناصرم هیچی نگفت توی بیمارستان رفتم وقتی وارد اتاق خانجون شدم علی اونجا بود سلام کردم و رفتم کنار خانجون دستش و بوسیدم بهم لبخندی زد : خوبی مادر
: من خوبم خانجون
خانجون لبخندی زد : باید زودتر برات قصه رو تموم می کردم فکر نمی کردم حشمت دوباره زود همه چیز و به هم بریزه
: ایراد نداره خانجون ، عمو حشمت همیشه عجول بوده هیچ وقت حاضر نیست واقعیت و قبول کنه
خانجون : امشب تو پیشم بمون
: باشه خانجون حتماً
زن عمو ملوک : خانجون سوگند نمی تونه
خانجون : چرا مادر می تونه باید بمونه می خواهم قصه رو براش تموم کنم
لبخندی زدم : عجله نکنید خانجون هنوز فرصت هست
خانجون سرش و تکون داد : نه مادر دیرم شده باید بهت بگم
عصر همه اومدن دیدن خانجون و فهمیدند من پیشش می مونم مامان اومد طرفم : سوگند نمیای خونه
: چرا مامان امشب پیش خانجون هستم بعد میام
مامان : حتماً میای دیگه حتی اگه قصه به نفع تو تموم نشد
: آره مامان مگه اینکه شما نخواهین
مامان بغلم کرد : تو برام خیلی عزیزی باور کن
مامان و بوسیدم و اون همراه حاج بابا رفت
من و خانجون تنها شدیم : خوب کجای قصه بودیم ، خوب یادم اومد
خانجون دوباره به عقب برگشت به زمان خیلی دور گفت :
تو همون زمان یکی از پسرهای که همون جا کار می کرد به خان گفته بود اگه اجازه بده بیاد خواستگاری من ، منم از همه جا بیخبر ، رفته بودم لباس های کثیف و بشورم ، تا نزدیک غروب طول کشید همش لباس های اردشیرخان بود اونم تاکید داشت فقط من باید بشورم همه هم می ترسیدند دست به لباس هاش بزنند .
تا وقتی لباس ها خشک شد و من می خواستم برگردم هوا حسابی تاریک شده بود بالاخره لباس ها رو جمع کردم برگردم ولی برگشت من به خونه سه روز طول کشید
: چرا خانجون
خانجون سرش و تکون داد : چون اردشیرخان فکر کرده بود من از خواستگاری پسر خبر دارم اونم اومد لب چشمه و من و با خودش برد .
بعد از سه روز با بدترین حالت برگشتم خونه ، اول زهرا خانم من و دید من و برد توی اتاقم حالم زیاد خوب نبود ، خانم تا فهمیده بود چه بلایی سرم اومده خودش اومد توی اتاق خیلی از دخترها اونجا بودند همه سریع رفتند بیرون خانم کنارم نشست و من گریه می کردم
خانم : کار کی بود می شناختیش

همون طور گریه می کردم
خانم عصبانی شد : می شناختیش
سرم و تکون دادم همون لحظه در باز شد و اردشیرخان اومد داخل خانم با تعجب بهش نگاه کرد : تو اینجا چکار می کنی
اردشیرخان : چی رو می خواهی بدونی مادر
خانم با تعجب به اردشیرخان نگاهی کرد : یعنی چی ؟ می خواهم بدونم توی این آبادی کدوم کثافتی همچین بلایی سر یک دختر آورده
من فقط گریه می کردم
اردشیرخان : وقتی بفهمی چکار می کنی
خانم : مجبورش می کنم با سالومه ازدواج کنه
اردشیرخان اومد کنار من دستم و گرفت می خواستم دستم و از دستش بیرون بکشم که : من بودم مادر
خانم با تعجب به ما نگاه کرد : تو چکار کردی بچه ؟
اردشیرخان : من سالومه رو می خواهم بارها بهتون گفتم و شما خودتون و به نشنیدن زدین منم دیدم تنها راه به دست آوردن سالومه همینه از کنار چشمه دزدیدمش و با خودم بردمش
خانم غش کرد منم فقط گریه می کردم اردشیرخان آروم بغلم کرد : من که بهت گفتم مال من میشی پس چرا گریه می کنی
زهراخانم برای خانم آب قند آوردند
بعد از سه روز من و اردشیرخان به عقد هم در آوردند هر دو خوشحال بودیم .
خانم و خان زیاد به این وصلت راضی نبودند ولی کار بود که شده بود پس مجبور بودند بپذیرند ، یک رعیت شد عروس خان براشون خیلی سر افکندگی داشت ولی اردشیرخان به این موضوع اصلاً توجهی نکرد .
یک ماه از عروسیمون گذشت که من حامله شدم توی خونه یک غوغایی به پا شد از همه بیشتر اردشیرخان می ترسید که نکنه یکبار منم مثل همدم بمیرم یک لحظه ام تنهام نمی گذاشت .
خانم و خان ام دست کمی از اون نداشتند
زهرا خانم نمی گذاشت من زیاد استراحت کنم می گفت زیاد بخوابی تنبل میشی ، نمک و از غذام حذف کرد خودمم دوست نداشتم چاق بشم برای همین پیاده روی زیاد می کردم تو غذا خوردن رعایت می کردم ولی نمی تونستم لواشک نخورم عاشق لواشک بودم زهرا خانم خودش برام درست می کرد و مراقبم بود . پدر و مادرم اصلاً انگار نه انگار که من دخترشونم البته طفلی ها جرات نمی کردند از خان خیلی می ترسیدند .
بالاخره به ماه نه رسیدم دردم شروع شد قابله اومد و من یک پسر خوشگل به دنیا آوردم خان اسمش و گذاشت ناصر
: یعنی عمو ناصر پسر اردشیرخان
خانجون : آره مادر
: بعد چی شد
اردشیر که سر از پا نمی شناخت بچه اول پسر شده بود و خیلی براشون ارزش داشت . ناصر شد عزیز دوردونه خونه ولی من نمی گذاشتم زیاد لوسش کنند ، یکی دوبار اردشیرخان نازش و می کشید ، یادم سر این موضوع با هم بحث کردیم و یکی دو روزی باهاش قهر بودم من بچه لوس دیده بودم برادرم محمد نمی خواستم ناصر مثل اون بشه
اردشیرخان ام که جونش به جون من بند بود قبول کرد که دیگه ناصر رو لوس نکنه و اگه کار اشتباهی کرد تنبیه اش کنه . خدایش ناصر بچه فهمیده ای بود از منم خیلی حساب می برد .
اردشیرخان اون سمت خونه خان و ساخت ، ما به سمت دیگه نقل مکان کردیم خان اول ناراحت شد ولی نمی دونم اردشیرخان بهش چی گفت که اون راضی شد .
اردشیرخان بارها بارها رفت شهر و هر وقت می اومد برای من از لباس های شهری می آورد و می گفت دوست دارم توی خونه اون طوری راه بری منم اوایل خجالت می کشیدم ولی کم کم عادت کردم و توی خونه خودمون همیشه سعی می کردم اون طوری راه برم که اردشیرخان دوست داره ، دوست نداشتم وقتی میره شهر بگه زن های اونجا خوشگل تر از زن من هستند .
ناصر چهار ساله شد و من دوباره حامله شدم اینبار یک دختر ناز به دنیا آوردم خانم اسم ناهید دوست داشت برای همین من اسمش و گذاشتم ناهید .
به خانجون نگاهی کردم : یعنی من نوه اردشیرخانم
خانجون : آره مادر حالا بقیه داستان و گوش کن
خان بالا که از اردشیرخان کینه به دل گرفته بود شروع کرد به تهدید کردند از ترس اینکه بلایی سر بچه ها بیاره اون ها رو توی خونه نگه می داشتم خان رفت با اون صحبت کرد ولی اون گفت که اردشیرخان باعث مرگ دخترش شده بود و باید تقاص پس بده
خان وقتی دید داره بین دو تا روستا دعوا میشه ما رو فرستاد شهر من و اردشیرخان همراه بچه ها اومدیم به همین خونه ای که توش زندگی می کنیم .
خانجون سرش و تکون داد : وای از دست این کینه وای از دست کینه جوها
چون توی خونه تنها بودم به اردشیرخان گفتم یک مستاجر بیاره اونم قبول کرد و خانواده آقا بزرگ اومدن شدند همسایه ما زن خیلی خوبی داشت دو تا پسر داشت حشمت و نصرت هر دو از ناصر بزرگتر بودند ولی خوب باهام خوب کنار می اومدند مخصوصاً نصرت خیلی ناهید دوست داشت چون ناهید خیلی خودش و برای همه شیرین می کرد حتی آقا بزرگ که خیلی مومن بود و هیچ وقت من ندیده بودم حتی دختر بچه ای رو بوس کنه نمی تونست ناهید و نادیده بگیره هر وقت می اومد براش شکلات داشت .
زیورخانم بنده خدا حالش زیاد خوش نبود و بیشتر مریض بود و توی خونه خوابیده من شده بودم همدم اون بچه هاش به من می گفتند خانجون
من و اردشیر چهار سالی به خوبی زندگی کردیم ولی یک شب که اردشیرخان رفت بیرون دیگه هیچ وقت زنده برنگشت توی راه چاقوش زده بودند و کشته بودنش صبح جنازه اش و به من تحویل دادند نمی دونی چی کشیدم
خانجون به اینجا که رسید شروع کرد به گریه کردند منم پا به پاش گریه کردم کمی که آروم شد گفت هیچ وقت به بچه ها نگفتم کی این کار رو کرده می دونستم کینه به دل می گیرند . خانم وقتی فهمید نتونست تحمل کنه و اونم سکته کرد و مرد .
خان ام تمام املاکش و فروخت و اومد پیش ما تمام پول ها رو به من داد و گفت برای بچه بزارم کنار تا وقتی بزرگ میشن براشون خرج کنم .
سال بدی بود خان ام دیگه نتونست دوری اردشیرخان و خانم تحمل کنه اونم رفت پیش اونها من خیلی تنها شدم در عرض دو سال سه تا از عزیزانم و از دست دادم . از اون روز این روسری سیاه به سرم تا یادم نره بر من چی گذشت با رفتن اردشیرخان دیگه دلم مرد فقط برای اینکه بچه ها رو بزرگ کنم و به ثمر برسونم زنده موندم ولی افسوس نتونستم از اون میوه ها خوب حفاظت کنم
ناهید دبیرستان می رفت دختر زرنگی بود ، دوست داشت بره دانشگاه ، ولی افسوس
خانواده آقا بزرگ برای همیشه در خونه من موندن زیور خانم چند سالی می شد که به رحمت خدا رفت . آقا بزرگ برای اینکه من بیوه بودم و خودشم زنی نداشت با من صحبت کرد و ازم اجازه خواست تا صیغه محرمیتی بخونه تا هر دو تو خونه راحت باشیم اون قسمت خودش زندگی کنه و من قسمت خودم دیدم اینطوری بهتر چون حرف همسایه ها رو می شنیدم . صیغه محرمیت خونده شد .
ناهید اول خیلی ناراحت شد ولی یک روز ناصر و ناهید نشوندم و بهشون گفتم حرف های مردم و گفتم ، بهشون گفتم که فقط برای اینکه حرف و حدیث کم بشه این کار رو کردیم و بین ما هیچ چیزی نیست اون تو قسمت خودش زندگی می کنه و ما تو قسمت خودمون
ناهید توی خونه روسری سرش نمی کرد هر چی آقابزرگ می گفت اون قبول نمی کرد و می گفت خونه خودمون می خواهم راحت باشم
منم حریفش نمی شدم ناصرم همیشه می گفت ولش کن بزار راحت باشه نصرت و حشمتم که برادرشان پس بزار راحت باشن
ولی وای از این عشق حشمت یواش یواش عاشق ناهید شد ، ناهید همیشه مسخره اش می کرد و بیشتر وقتش و با نصرت بود خدایش نصرت پسر خیلی آقای بود واقعاً ناهید براش خواهر بود .
ولی از دست این زمونه آقابزرگ به زور حشمت و داماد کرد همین شمسی رو براش گرفت با اومدن شمسی تو زندگیمون کمی اون آرامش به هم خورد وقتی حشمت می خواست زنش و ببر من اجازه ندادم بیاد توی این خونه چون می دونستم با خودش فقط آتیش میاره مخصوصاً از وقتی از علاقه حشمت به ناهید باخبر شده بود.
با ناصر و ناهید صحبت کردم تا اگه اونها راضی هستند برای نصرت و حشمت و ناصر حجره بخرم تا هر کاری دوست دارند بکنند .
ناصر و ناهید هر دو موافقت کردند خدایش بچه هام مثل خود اردشیرخان با محبت و دست و دلباز بودند . با آقا صحبت کردم اون اول راضی نبود ولی وقتی فهمید بچه ها راضی هستند قبول کرد . و من به هر سه تا پول دادم و گفتم دیگه عاقل هستید و خودشون برن برای خودشون هر مغازه ای که دوست دارند بخرند.
حشمت اول قبول نمی کرد ولی وقتی بهشون گفتم مادرشون اون ها رو به من سپرده قبول کرد نصرت از خوشحالی نمی دونست چکار کنه چون دیگه خسته شده بود از بس برای این و اون کار کرده بود هر سه رفتند توی بازار فرش فروش ها برای خودشون حجره خریدند با اون پولی که من بهشون دادم ای تونستند یک حجره خوب بگیرند . هر سه کار کردند .
اون زمان هم نصرت ازدواج کرده بود هم ناصر همه شون بچه داشتند ، برای ناهید خواستگار زیاد می اومد ، ولی ناهید همه رو رد می کرد دلم گواهی می داد دخترم عاشق شده ، می ترسیدم ناصر با خبر شه با ناهید برخورد بدی بکنه برای همین با ناصر گفتم ، اونم بهم قول داد ببین موضوع از چه قرا
بعد از مدتی نصرت اومد خونه و بهم گفت یک پسر دانشجو از خانواده خوبیه و هر روز سر راه مدرسه ناهید قرار میگیره امروز رفتم باهاش حرف زدم و اونم خیلی عذرخواهی کرد و اجازه گرفت بیاد خواستگار ناهید
خوشحال شدم که دخترم جفتش و پیدا کرده خودم درد عشق و کشیده بودم نمی خواستم دخترم درد عشق و بکشه
مرتضی با خانواده اش اومد خواستگاری ناهید . پسر خیلی خوب و آقای بود . بالاخره ناهید هم عروس شد خوشحال بودم از این که دخترم خوشبخت شده براشون یک خونه خریدم تا راحت توش زندگی کنن ولی ای دل غافل این سایه شوم دوباره اومد سر وقت من باز یاد من کرد دید زیادی خوشبختم دوباره اومد که خوشی رو ازم بگیره
یک روز ناهید خونی و مالی اومد خونه وقتی دیدمش دلم هوری ریخت چی شده ناهید
ناهید گریه می کرد برید کمک مرتضی
ناصر و نصرت رفتند بیرون ولی ای دل غافل مرتضی رو هم مثل اردشیر چاقو زده بودند رسوندنش بیمارستان ولی چه فایده دیر شده بود . ناهیدم آب شد اونقدر خودش و زد و گریه کرد که خدا می دونه .
یک روز که تنها توی خونه بودم در زدند رفتم در باز کردم یک مرد چهل ساله ای جلوی در ایستاده بود
بهش گفتم چکار داری
بهم نگاه کرد گفت من نمی شناسی منم سلطان برادر همدم
بهش نگاه کردم چی می خواهی ، اومدی چی رو ازم بگیری
سلطان گفت : یادت چه بلایی سر خواهرم آوردی
خندیدم و گفتم : من یا مادرت با اون داروهای که رمال بهش می داد همدم و کشت چقدر خانم بهش گفت نده این ها رو مادرت برات تعریف کرد
سلطان : مادرم می خواست نجاتش بده
بهش گفتم آره نجاتش داد جونش و گرفت آخرین بار که اومد دیدن همدم بهش نمی دونم چی داد که هم خودش رفت هم بچه اش
سلطان : تو که خوشبخت شدی
: آره بودم ولی با رفتن اردشیرخان من فقط مرده ای هستم
سلطان : دخترت چی ؟
: با اون چی کار داری
سلطان : شوهرش چاقو خورد نه
اونجا فهمیدم کار سلطان بوده اشک هام ریخت : یک روز جواب پس میدی اونم به بدترین شکل
سلطان خندید : این سزای کار شماست
: دستت به خون بیگناه خورده دیگه پاک نمیشه اردشیرخان که کشتی ، اون در قبال همدم ولی این یکی رو بیگناه کشتی
سلطان خنده بلندی کرد و رفت
نمی دونستم باید چکار کنم یادم پشت در نشسته بودم که ناصر همراه ناهید اومد حال ناهید زیاد خوب نبود
یک سالی از مرگ مرتضی گذشت ناهید یکم آروم شد یک روز که از خونه رفت بیرون دیگه برنگشت هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم تا اینکه یک روز اومد خونه کثیف و خونی
هر چی ازش سوال کردم این مدت کجا بوده جواب نمی داد ناهیدم لال شده بود دیگه حرف نمی زد بعد از مدتی فهمیدم حامله شده از کی و کجا نمی دونم
آقابزرگ هر چی از ناهید سوال کرد اون جواب نداد ، حشمتم شروع کرد که اون هرزه است ، خود فروش ولی چه فایده ناهید دهن باز نمی کرد ناصر یکی دوبار با حشمت گلاویز شد ولی هیچ فایده ای نداشت هر کاری کردم که ناهید بچه رو بندازه فایده ای نداشت راضی نمی شد . تا اینکه تو به دنیا اومدی
اشک هام ریخت یعنی خانجون من بچه حروم هستم
خانجون : من نمی دونم مادر این و باید از نصرت بپرسی ناهید فقط با نصرت حرف زد و از اون قول گرفت که به کسی نگه تا وقتی که موقعش بشه ، ولی هر چی بود نصرت و طوبی راضی شدند و اون ها تو رو قبول کردند و طبق خواسته ناهید اسم تو سوگند گذاشتند تا هیچ وقت یادشون نره چه قولی بهش دادند .
اشک هام می ریخت : مادرم چی ؟

خانجون گریه کرد : خودش و کشت . منم نتونستم کاری بکنم تو بغلم جون داد و من نتونستم از بچه اردشیرخان مراقبت کنم هنوز دارم می سوزم . فقط می تونم بگم کینه ای که مادر همدم گرفت دخترم و هم سوزوند ، سلطانم تو کینه مادر گیر کرده و نیم دونه داره چکار می کنه .
یک دفعه حال خانجون بد شد زنگ و زدم پرستارها اومدن اون و دوباره برگردوندن به سی سی یو زنگ زدم به حاج بابا و بهش گفتم ولی اون ها دیر رسیدند خانجون رفت ، مثل اینکه فقط زنده بود تا اینها رو به من بگه
روزی که می خواستند دفنش کنند روسری سفیدی که خریده بودم سرش کردم و بهش گفتم سلام من و به مامانم برسون ، بدترین روزهای زندگیم بود احساس می کردم یک حامی مهم از دست دادم اونقدر گریه کردم ولی چه فایده تنها شدم .
بعد از هفت همه توی خونه خانجون جمع شدیم جای که همیشه خانجون می نشست نشسته بودم همه ساکت بودند و من آروم آروم گریه می کردم
عمو ناصر اومدم کنارم : سوگند پاشو دیگه گریه نکن
: حالا چی باید صدات کنم دایی یا عمو
عمو ناصر سرش و انداخت پایین و هیچی نگفت رو کردم به حاج بابا : می خواهم بقیه قصه رو بدونم چی شد مامان ناهید به شما چی گفت ، چطور شما رو راضی کرد حتماً حرف اونقدر قانع کننده بوده که شما راضی شدید نه آقا نصرت
همه از حرف من شوکه شدند
حاج بابا اومد کنارم : تو برام با نرجس هیچ فرقی نداری
: ولی باید قبول کنیم که من با همه فرق دارم ، چرا زودتر بهم نگفتید
مامان : باید وقتش می شد
: حالا وقتش بهم بگید ، به سلطان مربوط میشه نه ، ازش خبر دارید یا نه
حاج بابا : می خواهی چکار کنی ؟
: من آخرین نسل دختر از اردشیرخان ام پس باید برم
حاج بابا : که چی بشه
: باید بفهمم کی هستم
حاج بابا عصبانی شد : من پدرتم ، اونم مادرت این واقعیت
سرم تکون دادم : نیست ، خانجون زنده بود تا به من واقعیت تو بگه ، برای همین آقا حشمت هیچ وقت من و دوست نداشت نه
عمو حشمت سرش و انداخت پایین
: چرا می خواستی عروست بشم وقتی من و قبول نداشتی وقتی مادرم و قبول نداشتی وقتی بهش تهمت زدی
عمو حشمت بلند شد و رفت بیرون
عمو ناصر : نرگس
: من سوگندم ، طبق قولی که به مامانم دادید الآن وقتش ، پس بهم بگید
عمو ناصر رو کرد به زن عمو ملوک : بریم
همشون حاضر شدند و راه افتادند . خانواده عمو حشمتم رفتند از خانواده ما فقط حاج بابا و مامان موندن بقیه با عمو ناصر رفتند .
حاج بابا رفت وضو گرفت تا نماز بخونه و من همونجا نشستم
مامانم ساکت نشسته بود و به یک جا زل زده بود
بالاخره نماز حاج بابا تموم شد و اومد نشست
: من می خواهم بدونم
حاج بابا به مامان نگاهی کرد : بلند شو اون نوشته رو بیار
مامان از توی کیفش یک پاکت در آورد و داد به من
با دستی لرزان بازش کردم ، اسم مادرم و اسم یک مرد دیگه به نام سلیمان سالاری نوشته شده بود
: این چیه ؟
حاج بابا : این صیغه نامه
: صیغه نامه چی ؟
حاج بابا : وقتی ناهید گم شد و بعد از مدتی اومد تو رو حامله بود قبل از این که تو به دنیا بیای اومد پیش من و طوبی ، این و نشونمون داد اون زن صیغه ای سلیمان سالاری یا بهتر بگم پسر سلطان شده بود ، اونها اون و دزدی بودند و مجبورش کرده بودند صیغه سلیمان بشه
سرم تکون دادم : چه آدم های پستی
حاج بابا : این داد به من و گفت وقتی وقتش شد به سوگندم همه چیز و بگو
حاج بابا به من نگاهی کرد : دوست ندارم هیچ وقت سمت اون خاندان نفرین شده بری
: من نرم اونها میان
حاج بابا : نه اون ها فکر می کنند بچه ناهید مرده پس دیگه این دعوا تموم شد
: ولی من نمی خواهم تموم بشه می خواهم برم سلطان و ببینم
حاج بابا : اون مرده خیلی وقت مرده
: نمرده دروغ میگید حاج بابا
مامان : نرگس من ، عزیزم می خواهی بری چی رو بدونی
: اگه قرار منم مثل مادرم بمیرم پس بزارید بمیرم تا تموم بشه نمی خواهم هیچ وقت بترسم دوست دارم خودم به طرف ترسم برم
حاج بابا : یعنی می خواهی بری پیش سلطان
: آره من نوه اونم میشم ، بزار برم ببینم چی پیش میاد
حاج بابا : اگه بلای که سر ناهید آوردند سر تو هم بیارن چی
: من مثل مادرم نمیذارم که بچه به دنیا بیاد با خودم می برمش
هر چی حاج بابا و مامان گفتند من قبول نکردم . بالاخره تسلیم شدند حالا من یک مشکل بزرگ داشتم و باید سلطان و پیدا می کردم نمی دونم چرا ولی دلم می گفت خودشون من و پیدا می کنند . از خونه خانجون تکون نخوردم دیگه مدرسه ام نمی رفتم تمام ذهنم درگیر بود .
رسول هر روز بهم سر می زد و هر چی خواهش می کرد که برم خونه قبول نمی کردم شده بودم مثل دیوونه ها و با خودم حرف می زدم و برای سلطان و خانواده اش نقشه می کشیدم .
یک اتاق توی خونه خانجون بود که همیشه درش قفل بود با پیچ گوشتی بازش کردم و وارد شدم اتاق مادرم بود چندین عکس ازش توی اتاق بود چقدر من شبیه مادرم بودم مو نمی زدم در کمد لباس هاش و باز کردم و دستی توش کشیدم روش خاک نشسته بود لباس های مادری رو لمس می کردم که هیچ وقت من و بغل نکرده بود و من از شیره وجودش نخورده بودم .
یکی از لباس هاش و در آوردم دوست داشتم بدونم مادرم چقدر چاق بوده لباسش و پوشیدم کمی برام گشاد بود ولی با این که قدیمی بود زیبا بود حتماً تو دوره خودش بهترین لباس بوده
یک عکس عروسی از مادرم بود مردی که کنارش ایستاده بود حدس زدم باید مرتضی باشه مرد خوشتیپی بوده واقعاً به هم می اومدند .
صدای زنگ بلند شد به طرف در رفتم در باز که کردم از دیدن شهرام خشکم زدم
شهرام : سلام
: سلام کاری داشتید
شهرام : من نه ولی سلطان با شما کار داره
: پس شما یکی از اقوام ایشون هستید
شهرام سر شو تکون داد
: پس بی دلیل با رسول دوست نشده بودید
شهرام : من از هیچی خبر نداشتم ، خبر نداشتم که سلطان از خانواده شما کینه به دل داره
: هنوز زنده است
شهرام لبخندی زد : آره و منتظر شما
: چند لحظه صبر کنید تا حاضر بشم
شهرام : توی ماشین منتظرتون هستم
لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم شهرام راه افتاد
شهرام : نمی ترسی باهاش روبه رو بشی
: نه مگه آدم از پدربزرگش می ترسه ، می خواهم بدونم سلیمان هنوز زنده است یا نه ؟
شهرام از توی آینه من و نگاه کرد : آره زنده است .
جلوی خونه بزرگی نگه داشت در باز شد و وارد شدیم . ماشین و نگه داشت از ماشین پیاده شدم شهرام اومد کنارم : بفرمائید سوگند خانم
در کنار شهرام راه افتادم وارد خونه شدم خونه قشنگی بود
وارد پذیرایی شدیم یک مرد مو سفید که معلوم می شد سنش از همه بیشتر بالا نشسته بود و بعد یک مرد لاغر و در کنارش یک زن بود مرد شباهت زیادی به اون مرد مو سفید داشت حدس زدم اون مرد باید سلطان باشه و اونم پسرش سلیمان یعنی پدر من ، یک زن و مرد دیگه و چند تا پسر و دخترم بودند
بهتر بریم جلوتر
به شهرام نگاهی کردم و آروم جلو رفتم
همون مرد مو سفید : خوب تو دختر ناهید
: شما هم باید سلطان باشید
سلطان خندید : خوب می بینم که خوب من و می شناسی
: آره در مورد نامردی هاتون زیاد شنیدم
سلطان : ساکت شو دختر چشم سفید مثل مادرت می مونی
: اشتباه می کنید فکر کنم بیشتر شبیه خواهر شما باشم
سلطان : بگیر بشین و زبون به دهن بگیر
: راحتم حرف تون و بزنید
سلطان : چیه عجله داری ، می ترسی
: از کی باید بترسم خون شما توی رگ های من
سلطان به مرد کنار دستش نگاهی کرد : تو از کجا می دونی خون من توی رگ های تو
: چون سلیمان پسر شما بوده
سلطان با اخم به همون مرد نگاه کرد : تو از کجا می دونی
: خوب بگذریم حالا کارتون و بگید

سلطان : بهتر یک مدتی اینجا مهمون باشی تا بعد
: خوب مهمونی خوبه اونم پیش فامیل پدری یکم با اخلاق هاشون آشنا میشم .
سلطان رو کرد به خانمی که نزدیکش بود : همدم ببرش توی اتاقش
به زن نگاهی کردم جوان بود اومد سمت : همراهم بیا
روی مبل نشستم : من باید خیلی چیزها رو بدونم پس استراحت باشه برای بعد
سلطان : همدم ببرش
از جام بلند نشدم : می خواهم بدونم چرا ؟
سلطان : سالومه که همه رو برات تعریف کرده
: همه رو نه بعضی چیزها رو ، حالا هم نیست تا در مورد شما سوال کنم
سلطان : چی رو
: چرا با مادرم اون کار و کردی ؟
سلطان : انتقام بود
: آرامش پیدا کردی
سلطان به من نگاهی کرد و هیچی نگفت
چشمم به سلیمان افتاد که به من نگاه کرد : حرفی داری بگو چرا نگاهم می کنی
سلیمان سرش و انداخت پایین
: عذاب وجدان راحتتون نگذاشت نه ؟ خون مادرم به گردن کیه ؟
سلطان : به گردن اردشیر
: خودت خوب تبرئه می کنی ، خوب می خواهم بدونم کدوم یک از این دختر پسرها خواهر برادرهای ناتنی من هستند
سلطان از جاش بلند شد رو کرد به شهرام : ببرش توی اتاقش همین حالا
شهرام اومد طرفم نمی دونم چرا سلطان عصبانی شد
شهرام : بیا بریم سوگند
از جام بلند شدم و همراه اون رفتم ، از پله ها بالا رفتیم و یک اتاق اونجا بود وارد شدم : خوب به دوستت وفا دار بودی
شهرام : من از هیچ چیز خبر نداشتم تا یک هفته پیش سعی کردم از رسول دور بشم و خودم از این بازی بیرون بکشم ولی فایده ای نداشت .
: قرعه بنام تو افتاده بود نه ؟
شهرام از اتاق خارج شد روی تخت نشستم مانتو و روسری رو در آوردم و رفتم کنار پنجره دیدم شهرام داره با یک نفر حرف می زنه و بعد از سوار ماشینش شد و از خونه رفت بیرون
صدای چرخ کلید در و شنیدم برگشتم همون زنی که کنار سلیمان نشسته بود اومد داخل به نگاهی کرد و یک سینی که توش چای بود گذاشت و رفت
لب به چای نزدم روی تخت دراز کشیدم تا یکم موقعیت و بسنجم
دوباره صدای چرخش در اومد اینبار سلیمان اومد داخل روی تخت نشستم و بهش نگاه کردم اونم مدتی به من نگاه کرد و بدون حرف خارج شد . شب شد و دیگه کسی وارد اتاق نشد حوصله نداشتم چراغ و روشن کنم و همون طور روی تخت دراز کشیدم .
نمی دونم ساعت چند بود که در باز شد دختر جوانی : بیا بیر
از جام بلند شدم مانتو و روسری رو پوشیدم و پشت سر دختر پایین رفتم همه دور سفره ای نشسته بودند و منتظر من بودند شهرامم بود ولی معلوم می شد خیلی عصبی
سلطان : بیا بشین شام تو بخور
لبخندی زدم و نشستم : برای مهمون بازی من و آوردین اینجا میزبان های خوبی هستید
سلطان توجه نکرد و شروع کرد به خورد من دست به غذا نزدم اونقدر عصبی بودم که می تونستم همشون و بکشم ولی سعی کردم خونسرد باشم .
همه داشتند غذا می خوردند ولی حواسشون پیش من بود
سلیمان : چرا نمی خوری سوگند
نگاهش کردم و حرفی نزدم سلطان به سلیمان نگاهی کرد و دیگه کسی جرات نکرد به من نگاهی بکنه از جام بلند شدم سلطان : کجا میری ؟
: میرم استراحت کنم نترسید من فرار نمی کنم تا همه ماجرا رو نفهمم . راستی شهرام به رسول زنگ بزن بگو اومدم خونه پدربزرگم
از سالن خارج شدم بالای پله ها که رسیدم دیدم همون دختر جوون دنبالم اومد وارد اتاق شدم و اون در قفل کرد . نمی دونم چرا ولی احساس آرامش می کردم یعنی مادرمم همچین حسی رو داشته یا نه ؟
شاید چون من هم خون خودشونم نمی ترسم .
راه می رفتم خسته بودم روی تخت دراز کشیدم و نمی دونم کی خوابم برد با نوازش دستی بیدار شدم اول نفهمیدم کجا هستم : خانجون بزار بخوابم خیلی خسته ام
یک دفع از جام پریدم از دیدن سلیمان بالای سرم کمی ترسیدم : چرا اومدی اینجا ؟
سلیمان : ساعت ده بیا صبحانه بخور
: گرسنه نیستم حالا برو بیرون
سلیمان : ناهیدم مثل تو یک دنده بود
: خوشحالی که مرد نه ؟
سلیمان سرش و انداخت پایین : هیچ وقت از مرگش خوشحال نشدم شاید اون من و دوست نداشت ولی اون مدتی که باهاش بودن می پرستیدمش
: واسه همین دنبالش اومدی
سلیمان بلند شد و از اتاق رفت بیرون احساس کردم جای حساسی دست گذاشتم ولی باز ته دلم می گفت نکنه این ها همش یک فیلم باشه و بخواهن تو رو خامت کنند .
در باز بود در بستم و دوباره روی تخت دراز کشیدم دوباره در باز شد این بار همون دختر جوون اومد تو : اسمت چیه و کی هستی
به من نگاهی کرد : منیژه هستم دختر موسی
: موسی کیه
منیژه خندید : دختر عموت
: پس خانوادگی با هم هستید
منیژه بازم خندید : آره رئیس خانواده ام سلطان
: چرا بهش نمگین آقابزرگ
منیژه : خیلی از این کلمه بدش میاد
: جدی ؟
منیژه : بیا بریم پایین صبحانه بخور
: هنوز به نتیجه ای در مورد من نرسیدند
منیژه : نمی دونم تو با ناهید فرق داری اون از خاندان اردشیر بود ولی تو از هر دو خاندانی
: براشون سخت شده فکر نمی کردند اینقدر سخت باشه
منیژه : بیا بریم تا سلطان نیومد صبحانه تو بخور
مانتو و روسری سرم کردم و از پله ها رفتم پایین به سمت دیگه خونه رفتیم و وارد آشپزخونه شدیم دیدم شهرام و سلیمان و همون زنی که برام چای آورده بود نشستند من و منیژه هم نشستیم .
شهرام : سلام صبح بخیر
: علیک سلام
سلیمان رو کرد به من : این همسر من بهاره است
: خوشبختم
بهاره لبخند شیرینی زد : منم همین طور
: دیروز کسی جواب من و نداد من خواهر برادرم دارم یا نه ؟
دیدم بهاره سرش و انداخت پایین : نه نداری ؟
دیگه سوالی نکردم دوست نداشتم بهاره رو آزار بدم اون جزو این خاندان نبود . آروم : متاسفم
بهاره برام چای ریخت : بیا بخور
: ممنون من هنوز صورتم و نشستم
منیژه : بیا تا بهت دستشویی رو نشون بدم
همراهش رفتم صورتم و شستم کسی به در زد در باز کردم منیژه بود : بیا این مسواک
ازش تشکر کردم و در بستم اول خوب شستم و بعد استفاده کردم دلم نیومد از حوله استفاده کنم از دستشویی که اومد بیرون دستمال کاغذی دیدم برداشتم ، دست و صورتم و خشک کردم ، برگشتم توی آشپزخونه و روی صندلی نشستم بهاره دوباره برام چای ریخت ازش خوشم اومد زن خیلی نازی بود تا اومدم چای بخورم منیژه سریع اومد توی آشپزخونه : سلطان اومد
همه به هم افتادند و من خونسرد صبحانه می خورد
سلطان وارد شد و تا من و دید : این چرا اینجاست
برگشتم سمتش : سلام آقابزرگ اومدم صبحانه بخورم ایراد داره یا می خواهین نوه تون و گرسنگی بدید
سلطان عصبانی : به من نگو آقابزرگ بگو سلطان
از جام بلند شدم : مرسی صبحانه خوبی بود ، آقابزرگ بیشتر از سلطان بهتون میاد پس من آقابزرگ صداتون می کنم
تا اومدم از در برم بیرون دستم و گرفت به سمت خودش چرخوند زل زدم توی چشم هاش : کاری داری آقابزرگ
سلطان دستم ول کرد نمی دونم چرا کوتاه اومد از کنارش گذشتم و به طرف اتاقم رفتم . دو ساعتی تنها بودم که در اتاق زد شد : بفرمائید
شهرام اومد توی اتاق : بیا پایین سلطان کارت داره
: من باهاش کاری ندارم پس برو بیرون بزار استراحت کنم می خواهم یکم توی خونه پدری لذت ببرم
شهرام اومد طرف و دستم گرفت : بیا اینقدر لج نکن یک کاری دست خود تو و من میدی
: چرا تو ؟
شهرام : چون سلطان برای من و تو خواب دیده

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : narges
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه muveyl چیست?