رمان نرگس قسمت 6
باشه دایی ، خداحافظ
دایی ناصر : نترس دایی برو ، خداحافظ
از اتاق اومدم بیرون دیدم بهاره داره با بابا حرف می زنه آروم : ببخشید
هر دو به من نگاه کردند : باشه بریم
بهاره اومد و من و بغل کرد : خوش میگذره خاطرت جمع
وسایلم و جمع کردم توی اینه به خودم نگاه کردم : بالاخره باید این قوم عجوز و مجوز ببینم و باهاشون آشنا بشم من هنوز خوب نمی شناسمشون
صبح زود به سمت شمال حرکت کردیم توی راه دل توی دلم نبود بهاره همش باهام حرف می زد تا زیاد فکر نکنم .
بالاخره رسیدیم وارد باغ شدیم یک پیرمرد دوید جلو و سلام کرد چمدون ها رو با خودش برد داخل بهاره همراهش رفت به بابا نگاه کردم اومدم کنارم دستم و گرفت کمی دلم گرم شد با هم وارد ویلا شدیم سلطان و شهرام چند خانم و آقا که قبلاً دیده بودمشون اونجا بودند منیژه تا من دید اومد طرف و بوسیدم : خوش اومدی سوگند
: مرسی منیژه جون
منیژه : وای هنوز اسم من یادت
لبخندی زدم
بابا دستم و گرفت به طرف سلطان رفتیم اول بابا باهاش احوال پرسی کرد و صورتش و بوسید ولی من فقط بهش سلام کردم حتی حالش و نپرسیدم
سلطان : سلیمان هنوز این دخترت آداب معاشرت و یاد نگرفته
بابا خندید : سلطان دخترم و اذیت نکن هنوز غریب گی می کنه
بابا دستم و گرفت به طرف یک مرد که شبیه خودش بود برد : این عمو موسی خانمی که کنارش بود و زن عمو ستاره و دو تا دختر و یک پسر کنارش بود به اسم های منا ، مینا ، مصطفی
من فقط با سر سلام می کردم بابا : شهرام و که می شناسی فقط با سر تاکید کردم این عمه سلماز این آقای دکتر فرامرز مرادی ، دخترشون شادی
خوب دیگه تموم شد بابا رو کرد به همه : اینم دختر من سوگند همه که می شناسیدش
بعضی ها : بله و بعضی ها سر تکون دادند .
سلام عمو
برگشتم از دیدن جمشید حسابی ترسید و دست بابا رو محکم گرفتم . همه متوجه شدند ولی به روی خودشون نیاوردند
جمشید اومد جلو دستش آورد که با من دست بده : سلام سوگند خانم
من به دستش بعد به خودش نگاه کردم و هیچ عکس العملی نشون ندادم
بابا : سوگند جان این جمشید پسر عمو موسی
جمشید دستش و جمع کرد خیلی ترسیده بودم دست خودم نبود . بابا روی مبل نشست منم کنارش نشستم دستم هنوز تو دستش بود ، دستم و از دستش بیرون آورد و انداخت دورم
بهاره از پله ها اومد پایین : بیا سوگند جون برین لباس ها تو عوض کن
فقط سرم و به عنوان مخالفت تکون دادم
بهاره : چرا رنگت پریده
رفت توی آشپزخونه و برام آب قند آورد : بیا سوگند بخور عزیزم
دستم می لرزید نمی تونستم لیوان تو دستم نگه دارم بزور یکم خوردم
منیژه : اون روز شجاع تر بودی
عمه سولماز : آره فکر می کردم الآن که بیای همه ما رو یک تنه حریفی
بازم حرفی نزدم
سلطان : اون مال اون روز بوده حالا فهمیده چه قومی داره
بازم حرفی نزدم بهاره متوجه شده بود حالم اصلاً رو به راه نیست
بابا : پاشو بریم بالا یکم استراحت کن
همراهش از پله ها رفتم بالا ،یک اتاق به من داده بود تا وارد شدم و دیدم یک تخت بیشتر نداره : یعنی شب باید اینجا تنها بمونم
بهاره با تعجب : آره مگه تو خونه با کی می خوابی
: اونجا خونه است
بابا : من اینجا می خوابم تو با بهاره بخواب
به بهاره نگاه کردم ببینم اونم راضی یا نه
بهاره سریع : آره عزیزم این کار رو می کنیم شب تا صبح با هم حرف می زنیم .
بابا وسایلش و برد توی اتاقی که برای من در نظر گرفته بودند و وسایل من و آورد تو اتاق بهاره حالم اصلاً رو به راه نبود خودم احساس می کردم سرم گیج می رفت
بابا رفت و بعد چند دقیقه اومد رو کرد سمت در : شهرام بیا تو فشارش و بگیر
: فشارم و برای چی ؟
شهرام اومد داخل اصلاً به من توجه ای نکرد فشارم و گرفت : فشارش پایین بهتر یک سرم بهش وصل کنیم
: نه من خوبم نیازی به سرم ندارم فقط باید یکم استراحت کنم
شهرام : هر طور دوست داری
از اتاق رفت بیرون
بابا هر چی باهام صحبت کرد که راضی بشم سرم بزنم ولی جواب من همش نه بود . سر میز شام حاضر نشدم و تو اتاق موندم شب تا صبح ام با کابوس از خواب پریدم همش میدیم سلطان می خواهد من و مجبور کنه صیغه شهرام یا جمشید بشم .
بابا هر چی می گفت من کنارتم ولی من چیزی نمی فهمدیم ، نزدیکی های صبح بود که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم تو بغل بابا خوابیدم از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم در باز شد اول ترسیدم بعد دیدم بهاره است تا دید من بیدارم : سلام ، خوبی ؟
: آره ، چرا بابا اینجا خوابیده
بهاره خندید : یعنی دیشب یادت نمیاد
کمی فکر کردم و کابوس هام یادم اومد : دیشب نگذاشتم بخوابید آره
بهاره کنارم نشست : سوگند یکم محکم باش می دونم اون مدت خیلی بهت فشار اومده ولی سعی کن فراموش کنی
: دست خودم نیست بهاره جون
بهاره : نباید بهشون فکر کنی اینجا کسی دیگه نمی تونه اذیتت کنه سلیمان مثل شیر پشتت
برگشتم به بابا نگاه کردم که خوابیده بود
بهاره خندید : الآن نمی گم ها وقتی بیداره رو میگم
خندیدم از صدای خنده من و بهاره بابا از جاش پرید : ببخشید بیدارتون کردیم
بابا به من نگاه کرد : خوبی
: آره خوبم ، ببخشید دیشب اذیتتون کردم
بابا بغلم کرد و شروع کرد به قلقلک دادم و من بلند بلند می خندیدم و التماس می کردم ولم کنه . بهاره به ما می خندید .
بالاخره بابا ولم کرد و من سریع بلند شدم : من که رفتم حمام
بابا خندید : یعنی خراب کاری کردی دختر
: بابا خیلی بدی
بهاره بلند بلند خندید
رفتم توی حمام و به خودم توی آینه نگاه کردم : سوگند اینجا باید قوی باشی نذاری کسی با حرفهاش اذیتت کنه
دوش گرفتم از حموم اومدم بیرون یک بلوز و دامن پوشیدم و رفتم بیرون آروم بالا پله ها ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم پایین سلطان نشسته بود تا من دید نگاهم کرد منم بهش نگاه کردم : سلام آقابزرگ
سلطان اخم هاش و توی هم کرد : علیک سلام ؛ سلطان
لبخندی زدم : چشم آقا بزرگ
عمه سولماز و منیژه اومدند : سلام
منیژه اومد طرف : سلام دختر عمو خوبی ؟
: بله
عمه سولماز خیلی جدی : سلام
: منیژه جون بابا رو ندیدی
عمه سولماز به جای منیژه جواب داد توی آشپزخونه هستند ؛ با اجازه ای گفتم و رفتم توی آشپزخونه شهرام و جمشیدم توی آشپزخونه بودند : سلام
جمشید به من نگاهی کرد : سلام عموزاده
شهرام ولی جواب سلام و نداد منم اصلاً بهش محل ندادم
بهاره : بشین سوگند جون من برات چایی می ریزم
: مرسی بهاره جون
بابا : خوب برنامه امروز چیه
شهرام : کی اینجا برنامه داشته ، هر کی هر کار دوست داره می تونه بکنه ، فقط مراقب باشید سلطان عصبانی نشه
احساس کردم این حرفش با منه رو کردم به بابا : حالا که کسی برنامه نداره میان بریم والیبال بازی کنیم
بابا : آره خوب
: بهاره جون شما هم میام
بهاره : اره خیلی وقتم هست بازی نکردم
: فقط توپ داریم
جمشید : آره اینجا تا دلت بخواهد توپ هست ولی هیچکس حق نداره بازی کنه
: چرا ؟
شهرام : چون سلطان حوصله سر و صدا نداره
: اگه من راضیش کردم چی ؟
شهرام : شتر در خواب بیند
اخم هام توی هم کردم : بی ادب شتر خودتی
بابا یک زد پشت سر شهرام : بی ادب تو به دختر من میگی شتر خوب من به شادی شما بگم پنبه
شهرام : بگو دایی راحت باش
چای رو خوردم تا حالا خیلی روی خودم فشار آورده بودم که از کسی نترسم و بتونم بهتر برخورد کنم به قول دایی ناصر باید اعتماد می کردم
صبحانه رو که خوردم : بابا بریم
بابا : اول سلطان باید راضی بشه
از جام بلند شدم رفتم بیرون ، دیدم همشون پشت سر من اومدن بیرون
سلطان روی صندلی نشسته بود و عمه سولماز داشت براش روزنامه می خوند
رفتم جلو : آقابزرگ
سلطان اخم هاش و کرد توی هم : چی می خواهی
یکم خودم و لوس کردم : آقا بزرگ اجازه میدم ما والیبال بازی کنیم
سلطان به من نگاه کرد : بدون سر و صدا
: آقا بزرگ میشه با توپ بازی کرد اونم بدون سر و صدا
سلطان : پس بازی نکنید
رفتم جلو و سرش و بوسیدم : مرسی آقا بزرگ که اجازه دادید
عمه سولماز خنده اش گرفت روزنامه رو آورد بالا منم رو کردم به بابا : بابا بیا آقابزرگ اجازه داد که بازی کنیم.
دو گروه شدیم من ، بابا ، بهاره ، منیژه و مینا تو یک گروه بودیم بقیه تو یک گروه شروع کردیم به بازی کردن اولین گل و من زدم و شروع کردم به دست زدن . بقیه هنوز جرات نمی کردند و سعی می کردند بی سر و صدا بازی کنند .
گل دومم زدم و جیغ خوشحالی کشیدم شروع کردم به کورکوری خوندن برای تیم مقابل
یواش یواش اونهام یخشون باز شد ساعت دو بود که بازی رو تموم کردیم اونم چون زن عمو ستاره اومد گفت بیان ناهار و گرنه هنوز بازی می کردیم .
دست هام و شستم رفتم توی حال تنها جای که خالی بود بین بابا و سلطان بود مجبور شدم و رفتم اونجا نشستم
سلطان : همیشه باید دیر برسی
: ببخشید آقا بزرگ
سلطان نگاهی به من کرد ، سرش و تکون داد . همه شروع کردند به خوردن بابا برای من برنج کشید آروم : مرسی بابایی
بابا هم همون طور جوابم و داد : خواهش می کنم
سلطان دوباره به من و بابا نگاهی کرد بهش لبخندی زدم . سلطان غذاش و خورد رفت استراحت کنه قبل از اینکه از اتاق خارج بشه : دختر شیطون وای به حالت اگه ازت صدا بشنوم
منم بلند : چشم آقابزرگ
سلطان رفت وقتی همه مطمئن شدند که سلطان رفته شروع کردند به خندیدن
عمو موسی به من نگاهی کرد : چطوری سلطان اجازه داد شما ها با توپ بازی کنید
عمه سولماز داستان و تعریف کرد همه خندیدن چشمم افتاد به شهرام که نمی خندید و خیلی جدی غذاش و می خورد .
زن عمو ستاره : پس یکی توی این خاندان مثل سلطان شد
شهرام به من نگاهی کرد ، دلم می خواست چشم هاش و دربیارم
برای استراحت به اتاقی رفتم که اول برام در نظر گرفته بودند بابا اومد داخل تعجب کرد : می خواهی اینجا باشی
: آره اگه ایراد نداره
بابا : هر طور دوست داری
بابا رفت بیرون روی تخت دراز کشیدم احساس کردم بوی عرق گرفتم بلند شدم می خواستم برم دوش بگیرم که یادم اومد لباس هام توی اتاق دیگه است .
کلاه بابا رو دیدم برداشتم و آروم از ویلا زدم بیرون و به طرف دریا رفتم خوشبختانه ویلا ساحل اختصاصی داشت رفتم کنار دریا و پام و توی آب زدم .
از این که سلطان و مسخره می کنی لذت می بری نه ؟
برگشتم شهرام بود : اینجا چکار می کنی ؟
شهرام اومد رو به روم ایستاد : چرا اون پیرمرد و مسخره می کنی
: من مسخره اش نمی کنم
شهرام : می دونی دوست نداره بهش بگی آقابزرگ چرا بهش میگی
اخم هام توی هم کردم : چون سلطان اسم ترسناکی
شهرام : خانوم کوچولو
: اصلاً به تو ربطی نداره اگه خودش نخواهد مثل قبل مخالفت می کنه
شهرام : شاید نمی خواهد باعث بشه مثل دیشب بشی
: تو از دیشب چی می دونی ؟
شهرام : من نه همه می دونند که تا صبح کابوس دیدی صدای جیغت تو ویلا پیچیده بود
: خوب چکار کنم دست خودم که نبود ، اون خواست که اینطوری بشه
شهرام : اگه تو اون روزی که اومدی لجبازی نمی کردی این اتفاق ها نمی افتاد
: اون می خواست از من زهر چشم بگیر
شهرام : می گرفت
: که بشم مثل تو یا مثل بقیه من دوست ندارم از کسی که خوشم نیاد همونجا ابراز می کنم
شهرام : حالا سلطان کدوم طرف
: نمی دونم
به طرف ویلا به راه افتادم از دست شهرام عصبی شده بودم
کجا بودی سوگند
یکدفعه پریدم از دیدن جمشید شوکه شدم
: کنار ساحل
جمشید : شهرام و ندیدی
: چرا اونم کنار ساحل بود
از کنارش گذشتم و رفتم تو اتاقم ، در از تو قفل کردم و روی تخت نشستم سرم خیلی درد گرفته بود با لباس رفتم زیر دوش آب سرد ایستادم همونجا روی زمین زیر دوش نشستم سرم از درد داشت می ترکید کمی سردم شد آب و یکم گرم کردم و باز همونجا نشستم .
نمی دونم چقدر تو همون حالت بودم که با صدای در به خودم اومدم از حمام اومدم بیرون و در باز کردم بهاره تا من دید اومد تو : دختر تو چکار کردی کجا بودی ؟
: تو حموم
بهاره : باز چی شده ؟
اشک هام ریخت رفتم توی بغل بهاره و اون نوازشم کرد کمی که آروم شدم : برو تو حموم تا من برات لباس و حوله بیارم
از حمام اومد بیرون حوله رو دورم گرفتم و روی تخت نشستم صدای در اومد : بله
در باز شد و شهرام اومد تو وقتی من و با حوله دید : ببخشید بعد میام
از جام بلند شدم : چکارم داری
شهرام دستی تو موهاش کشید و در بست اومد جلوم ایستاد : بابت ظهر متاسفم یکم تند رفتم
: خوب برو بیرون
شهرام : این یعنی که بخشیدیم
: خودت چی فکر می کنی
شهرام : فقط می تونم بگم متاسفم
: برو بیرون دیگه نمیخواهم باهات حرف بزنم
شهرام : به درک
: خیلی بی ادبی ، خوب همین حالا داشتی ازم عذرخواهی می کردی
شهرام اومد طرفم : اشتباه کردم
عصبانی رفت بیرون در و از تو قفل کردم و لباس پوشیدم ، موهام و خشک کردم و از اتاق خارج شدم
رفتم پایین دیدم همه نشستند و هر کسی با بغل دستش حرف می زنه دیدم سلطان کنار میز شطرنج نشسته بود و داشت به صفحه شطرنج نگاه می کرد رفتم طرفش : سلام
سلطان سرش و بلند کرد : سلام چی می خواهی
: اهل شطرنج هستید
سلطان : با بچه ها بازی نمی کنم
منم همچین مور مورم شد : می ترسید ببازید
به من نگاهی کرد : چقدر بلدی
: اونقدر بلدم که شما از من شکست بخورید
سلطان : بیا بشین اگه باختی دیگه حق نداری بهم بگی آقابزرگ
: اگه بردم چی ؟
سلطان : تا عمر داری می تونی من و آقا بزرگ صدا کنی
: قبول
نشستم اون سمت سفید بود پس بازی رو اول شروع کرد کسی اول حواسش به ما نبود ولی یواش یواش همه دور ما جمع شدند بالاخره بعد از یک ساعت بازی می تونستم ببرمش ولی گذاشتم اون برنده بشه .
از جام بلند شدم دستم و طرفش بردم : بازی جوان مردانه ای بود خیلی لذت بردم
سلطان از جاش بلند شد : منم خیلی لذت بردم ؛ کجا شطرنج و یاد گرفتی ؟
لبخندی زدم : از کتاب های و CD های آموزشی
سلطان سرش و تکون داد
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید