رمان نرگس قسمت 7
با اجازه سلطان
همه با تعجب به من نگاه کردند
اومدم برم که سلطان صدام کرد برگشتم : نمی خواهد به من بگی سلطان من باختم و تو اجازه داری به من بگی آقابزرگ
: ولی شما که بردیدی
سلطان : می دونم که می تونستی ببری
: ولی خوب بازی برد و باخت داره و من بازنده هستم
سلطان : خیلی لجبازی بهت دستور دادم نه خواهش
سرم و آروم پایین آوردم و به طرف در خروجی رفتم نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم بهاره اومد بیرون و کنارم نشست : با روش خودش شکستش دادی
: من احساس می کنم لذت می بره که باهاش رقابت می کنم
بهاره خندید : منم همین حس و دارم
توی مدت رابطه من با همه فامیل خوب شد جز شهرام هر وقت به هم می رسیدیم فقط دعوامون می شد سر کوچک ترین چیزی دعوا می کردیم .
بعد از یک هفته بابا اعلام کرد که ما بر می گردیم ، سلطان مخالفت کرد و گفت زود برای برگشت من خسته شده بودم مخصوصاً که همش با شهرام دعوا می کردم .
مجبور شدیم یک هفته دیگه به خاطر سلطان بمونیم .
سر ظهر بود همه خوابیده بودند و من حوصله ام سر رفت بلند شدم به طرف ساحل رفتم خوشبختانه سایه بون بود همون زیر نشستم و با ماسه ها بازی می کردم . صدای شهرام و شنیدم که داشت به طرف دریا می اومد هیچ راه فرار نداشتم باید باهاش رو برو می شدم اونم وقتی من و دید ابروش و بالا داد اومد طرفم
آروم : بر خرمگس معرکه لعنت
صحبتش و تموم کرد : چی شده دختر دایی عزیز اومده اینجا و تنها نشسته
: اومدم فضول هام و بشمارم
شهرام : خوب شمردی رفع زحمت بفرمائید
: اول من اومدم پس تو برو
گوشیش دوباره زنگ زد : برو به تلفنت برس
همونجا نشست تلفنش و جواب داد صدای دختر می اومد من اصلاً محل ندادم ولی گوشم صداش و می شنید
شهرام : نه عزیزم نمی تونم بیام فعلاً با خانواده اومدم شمال
دختر : شهرام من و گذاشتی سر کار
شهرام : ببین من نمی تونم الآن صحبت کنم یک فضول اینجاست که باید برم
دختر : باشه برو ولی شب بهم زنگ بزن دوستت دارم
شهرام : منم همین طور عزیزم . خوب فضولی کردی دیگه نه
: می خواستی بری اونطرف حرف بزنی اومدی کنار من نشستی می خواهی نشنوم
شهرام : می تونی گوش نکنی
: حالا انگار چقدر مهم بود
شهرام : برای شما که نباید مهم باشه برای من مهم
: خدا کنه داماد بشی ما هم یک عروسی دعوت بشیم
شهرام : تو که چند وقت پیش عروسی خواهرت بود
: خیلی وقت گذشته حالا یکی از طرف خاندان بابا باشه خوبه با بقیه فامیلم آشنا میشم
شهرام عصبی شد : خیلی پرویی
: من پرروم یا تو اومدی جلوی من قربون صدقه دوست دخترت میری ، حالا پاشو برو
شهرام نشست دیدم داره دعوامون میشه بلند شدم تا برم داخل : چی کم آوردی ؟
: برای چی کم بیارم
شهرامم بلند شد و با موبایل به لپ ام زد : نکن شهرام داری عصبی می کنی
شهرام : کو عصبی بشو
گوشی رو از دستش چنگ زدم و به طرف دریا دویدم اونم دنبالم دوید گوشیش و پرت کردم همون جلو ها افتاد توی آب
شهرام : خیلی بچه ای
: من که بهت گفتم اذیتم نکن
شهرام به طرف دریا رفت و شروع کرد به گشتن ، دلم سوخت گوشیش خیلی گرون بود منم رفتم و شروع کردم به گشتن
شهرام با عصبانیت : برو نمی خواهم دنبالش بگردی
: به جهنم تقصیر من بود که دلم برات سوخت ، گفتم شب می خواهی با دوست دخترت حرف بزنی تلفن نداری
شهرام با عصبانیت هولم داد افتادم توی آب منم عصبی شده بودم بلند شدم و هولش دادم اونم افتاد توی آب
به طرف ویلا دویددم اونم دنبالم دوید دستم و گرفت کشید سمت خودش : خیلی بچه ای
: تو بچه ای که اومدم کمکت بهم توهین می کنی
بهش زل زدم برای یک لحظه هیچی نفهمیدم فقط دستم و بلند کردم بزنم تو گوشش که دستم و گرفت : خیلی بی شعوری به طرف ویلا دویدم رفتم توی اتاقم و به در تکیه دادم بعد اومدم جلوی آینه ایستادم و دست روی لبم کشیدم باورم نمی شد بهش اجازه داده بودم . وقتی همه بیدار شدند مجبور شدم برم پایین کنار منیژه نشستم و سعی کردم اصلاً به شهرام نگاه نکنم
عمو فرامرز داشت به شهرام غر میزد می گفت : آخه پسر چرا مراقب نبودی این گوشی به این گرونی رو فاتحش و خوندی
شهرام که داشت با سشوار خشکش می کرد : فدا سرت
عمه سولماز : آره دیگه هر چی خراب میشه میگی فدا سرت
سرم و انداخته بودم پایین و با لیوان چایی که تو دستم بود بازی می کردم
بابا : چیزی شده سوگند بابا
شونه هام بالا انداختم : نه ، حوصله ام سر رفته
جمشید : آره منم موافقم بیان بریم بیرون شهرام میای
شهرام : نمی دونم
منیژه دستم و گرفت : پاشو سوگند تا مخالفت نکردند بریم بیرون .
با منیژه رفتم بالا لباس پوشیدم و اومدم پایین دیدم شهرام هنوز داره موبایلش و خشک می کنه
بابا : شهرام یعنی اینقدر موبایلت مهم که باید همین شبی درست بشه
با حرف بابا دلم یهو گرفت یاد قرارش با اون دختر افتادم
شهرام : آره دایی
بابا : سوگند تو که از گوشیت استفاده نمی کنی بدهش به این بیچاره
: باشه بابا
رفتم بالا و با گوشی اومدم پایین سیم کارت و برداشتم و گوشی رو دادم به بابا
بابا هم گوشی رو داد به شهرام
شهرام : سیم کارتشم سوخته
بابا : سوگند بابا سیم کارتتم بده
بهش نگاه نکردم فقط : به تلفن های من جواب ندین لطفاً
شهرام : نه نمیدم
بابا : آی شهرام مراقب باش این و توی آب نندازی
شهرام خندید : چشم دایی جان
با دو ماشین رفتیم من ، شادی ، مصطفی تو ماشین شهرام نشستیم می خواستم با منیژه باشم ولی نشد چون قرعه کشی کردند و از شانس بد با شهرام افتادم
گوشیم زنگ زد شهرام به طرفم گرفت : بیا رسول
گوشی رو گرفتم : سلام رسول جون خوبی ؟
رسول : بابا بی معرفت دیگه یاد داداش خوبت ، گلت ، مهربونت و خوشگلت نمی کنی
: یکم برای خودت کارت تبریک بفرست
رسول : خیلی نامردی باشه حالا بهت نمیگم منم شمالم
رنگم پرید : کجای شمال ؟
رسول : با یکی دو تا از دوست هام اومدم رامسر تو هم که رامسری می تونی بیای ببینمت دلم خیلی برات تنگ شده
مسیر ما هم هتل رامسر بود : آره الآن داریم میرم هتل رامسر
رسول : الهی فدات بشم من الآن اینجام منتظرت می مونم تا بیای باشه
: باشه داداشی
گوشی رو قطع کردم و دادم به شهرام اصلاً بهش نگاه نمی کردم .
شهرام : رسول هتل رامسر
: آره
شهرام : خوبه همدیگر و می بینیم
رسیدیم دل تو دلم نبود از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خدا خدا می کردم که شهرام و رسول دعواشون نشه
شهرام هم قدم من شد : رسول اونجاست
برگشتم بهش نگاه کردم
شهرام لبخند زد : چه عجب بهم نگاه کردی
دوباره سرم و انداختم پایین : بهتر تو نیای پیش رسول نمی خواهم دعواتون بشه
شهرام : نگران منی یا اون
: نگران خودمم که روزم خراب بشه
شهرام خندید : خیلی نامردی ، رسول داره برات دست تکون میده
از بچه ها جدا شدم و به طرف رسول رفتم ، رسول تمام چشمش پیش شهرام : سلام داداشی
رسول و بغل کردم
رسول : این اینجا چکار می کنه
: خوب پسر عمه گرام
رسول : تو با این ها اومدی مسافرت
: اره مگه چشون
رسول بهم نگاهی کرد : چرا سلیمان با این ها تو رو آورد مسافرت
: رسول بالاخره که چی اینها جزو خانواده من هستند پس باید بهشون عادت کنم
رسول دستم و گرفت کنار خودش نشوند : اذیتت که نکردن
: رسول دیوونه شدی سلیمان باهام
ببخشید
سرم بلند کردم رسول ایستاد منم از ترسم ایستادم شهرام : سلام رسول جان از دیدنت خوشحال شدم دستش و جلو آورده بود تا با رسول دست بده
رسول به دستش توجه نکرد و : ولی من اصلاً خوشحال نشدم
شهرام لبخندی زد : سوگند جان ما با بچه میرم قسمت بازارش خواستی بیا اونجا ، شماره خودت تو که یاد داری
: بله بلدم شما برید
شهرام از رسول خداحافظی کرد رفت روی مبل نشستم
رسول : گوشیت دست اون چکار میکنه
: زدم گوشیش و سوزندم ولی کسی خبر نداره
رسول : دمت گرم ، هنوز از اینکارها می کنی
: آره باید بیام برات تعریف کنم با سلطان چکار کردم
رسول : برام تعریف کن
تمام جریان های که اتفاق افتاده بود تعریف کردم الی از اتفاقی که بین خودم و شهرام افتاد رسول همش می خندید .
: تو بگو چه خبر
رسول : اومدم مرخصی بیست روز مرخصی داشتم گفتم یکی دو روزش با بچه بیام اینجا
: کیا هستند
رسول : از دوست های قدیمی
: شهرام و می شناشند
رسول : آره بابا به خوبی ، بیا اسمش و آوردیم سر و کلش پیدا شد
شهرام با یکی دو تا پسر اومد سمت ما رسول رفت طرفشون و من همون جا روی مبل نشستم
شهرام اومد طرف و دستش و دراز کرد : پاشو می خواهیم بریم ویلا
نمی خواستم دست شهرام بگیرم : سوگند بهتر دستم و بگیر و گرنه دعوا میشه ها
چاره ای نداشتم دست شهرام و گرفتم ، بلند شدم و به طرف رسول رفتم اون دو تا پسر با تعجب من و نگاه می کردند رسول ام حسابی عصبانی بود با اون ها احوال پرسی کردم ، رسول و بغل کردم و بوسیدم : خداحافظ داداشی
رسول ام : مراقب خودت باش
وقتی می خواستیم بریم شهرام بازوم گرفت و با هم قدم شدیم : میشه دستم و ول کنی
شهرام : نه تا رسول باشه جلوی بچه ها من و ضایع کنه
: من این وسط چه گناهی کردم
شهرام : گناه های تو که خیلی زیاد از همه مهم تر و تازه ترش انداختن گوشی من توی آب
از در هتل که خارج شدیم شهرام بازوم ول کرد گوشی زنگ زد : رسول . بله آقا رسول
اون دختر دایی من پس نمی تونی هیچ غلطی بکنی اگه خودشم نمی خواست دستش و به من نمی داد گوشی رو قطع کرد
: خیلی نامردی
شهرام خندید : کجاش و دیدی پرنسس
سوار ماشین شهرام شدم قرار شد بریم یکجا غذا بخوریم کوفت می خوردم بهتر از غذا خوردن بود
همه یک ساندویچی سفارش دادند ولی من گفتم گرسنه نیستم اونقدر حرص خورده بودم که دیگه اشتها نداشتم . بچه ها نشستند به خوردن از خوردن اون ها حال من بد شد بلند شدم و به طرف دریا رفتم و به صداش گوش کردم .
منیژه اومد کنارم : با شهرام باز دعوات شد نه ؟
: داره دیوونه ام می کنه منیژه دوست دارم زودتر برگردم
منیژه : سوگند باور کن شهرام پسر خوبیه
برگشتم سمتش : نمی خواهم در موردش بشنوم ببخشید
منیژه سرش و تکون داد : باشه عزیزم معلومه بد جوری اذیتت کرده
موقع برگشت می خواستم تو ماشین جمشید بشینم که شهرام نگذاشت گفت همون طور که اومدیم بر می گردیم .
وقتی برگشتیم ویلا همه خوابیده بودند آروم و بی صدا رفتم توی اتاق در از داخل قفل کردم بدبختی گوشی ام نداشتم تا از دل رسول در بیارم لباس عوض کردم روی تخت دراز کشیدم ، تازه گیج خواب شدم که صدای در شنیدم از جام پریدم در آرم باز کردم دیدم شهرام
: چکار داری
شهرام : شرمنده بیدارت کردم شارژ گوشی تموم شد شارژش و می خواهم برگشتم داخل برق و روشن کردم از توی چمدون شارژش و پیدا کردم رفتم بهش دادم : بیا
شهرام : آروم سرش و آورد جلو : مرسی عزیز دلم
سرم و بردم عقب : گمشو
در بستم و تا جایی که قفل می خورد قفل زدم و اومدم خوابیدم صبح با صدای در بیدار شدم : بله
بهاره : سوگند هنوز خوابی پاشو دیگه
: چشم الآن میام لباس عوض کنم
دیدم چشم هام هنوز خواب آلوده رفتم یک دوش گرفتم لباس پوشیدم و اومدم پایین هیچکس نبود رفتم توی آشپزخونه اونجا هم کسی نبود
تو هنوز حاضر نیستی
برگشتم شهرام بود : بقیه کجا رفتند ؟
شهرام : همه رفتند جنگل قرار شد تو حاضر شدی با من بری
: بمیرم با تو جای نمیرم
شهرام اومد کنارم نشست : بهتر تو خونه من و توییم بیشتر بهمون خوش میگذره
: گوشیم و بده
شهرام : می خواهی چکار
: بده کار دارم
شهرام گوشی رو بهم داد زنگ زدم به رسول
رسول با عصبانیت جواب داد دیگه چی می خواهی
: سلام رسول چرا داد می زنی
رسول : فکر کردم اون پسر پرو بی خاصیت
شهرام کنارم نشست
: مگه چی شده رسول
رسول : بین تو اون چیه
: هیچی
رسول : پس اون چی میگه
: رسول این داره دیوونه ام می کنه اگه بتونم می کشمش
شهرام می خندید و من بیشتر عصبانی میشدم
رسول : نرگس اگه چیزی باشه که به من میگی نه
از جام بلند شدم و به دیوار تکیه دادم : معلوم رسول
رسول : آخه دیشب
: رسول نمی خواستم دعواتون بشه
رسول : نگران من بودی یا اون
: نگران خودم
رسول خندید : ای خودخواه ؛ حالا اون بچه پرو کجاست
: همینجا رو به روی من ایستاده
رسول : برو آبجی کوچولو از دعوای من و اونم نترس
: مراقب خودت باش داداشی
گوشی رو قطع کردم و به طرف شهرام گرفتم : بیا اینم گوشی
شهرام آروم سرش و جلو آورد : یک روز نگران من میشی خاطرت جمع
: مگه تو خواب ببینی
برگشتم اتاقم و لباس پوشیدم . سوار ماشین شدم کنارش نشسته بود که گوشی زنگ زد باز رسول گوشی رو داد به : جانم
رسول : کجایی ؟
: دارم میرم جنگل
رسول : با کی ؟
: با شهرام
یکهو ماشین جلوم و پیچید شهرامم نگه داشت رسول از ماشین پیاده شد : تو رو خدا دعوا نکنید
شهرام : اون برای دعوا اومده
دو تا دوستای رسول پیاده شدند
منم پیاده شدم شهرامم همین طور : سلام بچه ها ، کجا میرین ؟
رسول دستش و آورد بالا که شهرام بزنه که دوستاش ریختند و گرفتنش اشک هام می ریخت : رسول تو رو خدا زشت کنار خیابون
شهرام به طرفش رفت : چیه اگه سوگند خواهر تو دختر دایی من هست پس حالا چی برام قلدر بازی در میاری
رسول : تو غلط می کنی اسم خواهر من و میاری
اومدن با هم در گیر بشن رفتم وسط ایستادم : اگه می خواهین همدیگر و بزنیم اول باید من و بزنید
رسول : برو اونطرف
: رسول بس کن
شهرام : مثلاً می خواهی چه غلطی بکنی
: شهرام تور و خدا ، رسول تو رو خدا
رسول : بزار تا من بهت بگم بچه پررو
شهرام : من پرروم یا تو چرا نمی خواهی بفهمی و قبول کنی که سوگند دختر دایی من
رسول : آره دیدم اون دفعه چطور پسر عمه بودی ، تو به من نارو زدی
شهرام : اون مال گذشته بود الآن ما تو حالیم ، بچسب حال
رسول خودش و به شهرام رسوند و با مشت زد تو صورتش با هم درگیر شدند هر کاری می کردم نمی تونستم جدا شون کنم اون دو تایی دیگه ام هر کاری می کردند فایده نداشت .
بالاخره داد زدم : به جهنم اونقدر همدیگر و بزنید تا بمیرید من که رفتم
به طرف ویلا راه افتادم رسول و شهرام همدیگر و ول کردند شهرام زودتر از رسول به من رسید دستم و گرفت صورتش حسابی خونی بود رسول ام رسید دست کمی از شهرام نداشت
برگشتم سمت دوست هاش : آب همراهتون دارید
یکی شون : آره الآن میارم
خودم از تو ماشین دستمال کاغذی برداشتم دوستش رو دست شهرام و رسول آب ریخت و اونها صورتشون و شستند : حالا به بابا چی بگم
همونجا روی زمین نشستم و سرم و تو دست هام گرفتم
شهرام : نمی خواهد به دایی چیزی بگی ، اون با من
رسول : چرا نگه بگو من اینطوریش کردم
: من با شما دو تا چکار کنم ، کاش بر می گشتیم خونه
رسول : می خواهی بیا خودم می برمت
: رسول میشه یکم فکر کنی به عمه چی بگم
شهرام : بهت گفتم نمی خواهد تو چیزی بگی
رسول : بگو
: میشه ساکت شین تا یک خاکی به سرم بریزم
به هر دوشون دستمال کاغذی دادم : رسول بهتر بری هتل
رسول : یعنی تو من و به این می فروشی
: رسول جون داداش گلم نمی تونم به همه بگم تو زدیش یکم به من فکر کن
رسول : باشه من میرم
رسول با ناراحتی به سمت ماشین رفت دنبالش رفتم : رسول جون از دستم ناراحت نشو جون حاج بابا
رسول برگشت سمتم اشک هام دیگه می ریخت بغلم کرد : می دونم دیونه بازی کردم ولی باور کن دلم خنک شد
وسط گریه خنده ام گرفت : خیلی دیوونه ای رسول
رسول من و بوسید رفت
برگشتم سمت شهرام : پاشو بریم ویلا تا به این زخم ها برسم تا بقیه برنگشتن
با شهرام برگشتم ویلا با دستمال شروع کرده به تمیز کردن صورتش از بینش خون اومده بود
: بهتر اول بری توی دستشویی صورت تو بشوری خیلی خونی
نمی تونست بلند بشه بهش کمک کردم وقتی از دستشویی اومد بیرون تازه کبودی ها دیده می شد
: چرا می لنگی
شهرام : پام درد می کنه شلوارش و داد بالا پاش حسابی کبود شده بود
: ببین با خودتون چکار کردی
شهرام : به تو ربطی نداره بین دو تا دوست از این اتفاق ها می افته
: خوب می خواهی به بقیه چی بگی
شهرام : میگم تو جاده یک ماشین جلوی ما رو گرفتند همین ، تو هم همین و بگو
: اگه گفتند ماشینشون چی بوده چی بگم
شهرام : بگو ماشین نداشتند ، اگه در مورد قیافه سوال کردند بگو اونقدر ترسیده بودم که به چهره هاشون نگاه نکردم
: باشه
شهرام رفت توی اتاقش دلم می خواست بدونم چه بلایی سر رسول اومده خیلی نگرانش بودم گوشیمم دست شهرام بود برای همین رفتم بالا حالا نمی دونستم اتاقش کدوم یکی هست . یکی یکی در اتاق ها رو زدم تا بالاخره اتاقش و پیدا کردم
چی کار داری ؟
: میشه گوشی رو بِدی
شهرام : می خواهی چکار ؟
: می خواهم به رسول زنگ بزنم
شهرام : بیا تو
در باز کردم و رفتم داخل شهرام روی تخت دراز کشیده بود : گوشی رو بده
شهرام : به یک شرط
: چه شرطی ؟
شهرام : همین جا باهاش حرف بزن
: شاید بخواهم یک حرف خصوصی بزنم
شهرام : پس نمیدم
جالب بود باید برای گرفتن گوشی خودم التماس می کردم می خواستم برم بیرون ولی دل تو دلم نبود : باشه بده
شهرام : بیا اینجا بشین
رفتم روی تخت نشستم و گوشی رو ازش گرفتم زنگ زدم به رسول
: سلام رسول خوبی ؟
رسول : آره خوبم
: چکارت شد
رسول : هیچی نشده
: هیچی نشده یعنی صورتت کبود شده بدنت کبود شده
رسول خندید : یکم آره
: یک دکتر برو رسول
رسول : نه بابا چیز خواستی نیست خوب میشه
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید