رمان نرگس قسمت 8
رسول می خواهی با حاج بابا چی بگی
رسول : یک چیزی میگم دیگه
: اگه از من سوال کنه چی
رسول : خوب بگو تو خبر نداشتی ، منم امروز دارم بر می گردم
: رسول مراقب خودت باشی ها
رسول : سوگند نبینم دیگه با این پسر بپری
: رسول
شهرام گوشی رو ازم گرفت : ببین رسول اون بارم بهت گفتم اگه خواهر تو دختر دایی منم میشه پس این غیرت و یک جای دیگه خرج کن
گوشی رو داد به : رسول
رسول : شما کجایین
: ویلا
رسول : تو اون با هم
: بله ، شاهکار شما بود دیگه
رسول : الآن میام دنبالت
: نه رسول این کار رو نمی کنی باشه
رسول : ولی آخ
: همونی که گفتم یکبار خراب کاری کردی بسته
رسول ناراحت شد : باشه خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و بلند شدم : اگه دهن تو باز نمی کردی ازت چیزی کم می شد
شهرام : باید بفهمه من پسر عمه تم
: وای پسر عمه عزیز
از اتاق عصبی اومد بیرون و در محکم زدم به هم از دستش خیلی عصبانی بودم چی رو می خواست ثابت کنه.
نزدیک غروب بود که همه برگشتند عمه سولماز :
سوگند جان شهرام کجاست ؟
: بالا تو اتاقش
بابا : چی شد ؟ چرا نیومدین
: بهتر برین به شهرام یک سری بزنید
صدای جیغ عمه همه رو به بالا کشید منم همون پایین نشستم و چشم دوختم به تلویزیون
عمه اومد پایین : سوگند چی شد ؟
: مگه شهرام براتون تعریف نکرد
عمه : چرا گفت ولی چرا درگیر بشن
: منم نفهمیدم یک دفعه چی شد
بابا : چند نفر بودند
: اونقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چند نفرند
بهاره : سوگند بلایی که سر تو نیومد
: نه من خوبم
شهرام از پله ها داشت می اومد پایین به من نگاهی کرد و من اصلاً محلش ندادم . اومد روی مبل نزدیک من نشست .
سلطان : از نوه ام انتظار دیگه ای نمیره
شهرام شده بود یک بت غیرت
کانال ها رو بالا و پایین می کردم که سلطان : سوگند پاشو براش یک چای بیار
بلند شدم و از مجبوری براش یک چای آوردم و محکم گذاشتم روی میز بهاره به من نگاهی کرد رفتم کنارش نشستم :
نمی خواهیم برگردیم
بهاره : دوست داری برگردی
: آره می خواهم برگردم دیگه از اینجا خسته شدم دلم برای حاج بابا و بقیه تنگ شده
بهاره : باشه با سلیمان حرف می زنم
سلطان : چیزی شده سوگند
: نه
سلطان : حالت خوبه
: بله خوبم
پام و روی پام انداختم و تند تند تکونش می دادم بابا اومد کنارم : پاشو وسایل تو جمع کن بر می گردیم
سلطان شنید : کجا می خواهین برین
بابا : باید برگردیم این طوری بهتر
خوشحال بلند شدم و رفتم وسایلم و جمع کردم همون شبی برگشتیم از بابا خواستم من و ببره خونه حاج بابا اونم بدون هیچ حرفی قبول کرد . نصف شب بود که رسیدم حاج بابا تا من دید اول ترسید ولی بابا براش توضیح داد که چیزی نشده .
از بهاره و بابا خداحافظی کردم و رفتم داخل یک راست رفتم اتاق رسول اوضاعش مثل شهرام بود حسابی کبود کنار تختش نشستم و بهش نگاه کردم اشک هام ریخت همش تقصیر من بود .
بلند شدم رفتم توی اتاقم اشک هام ریخت با همون لباس های بیرون روی تخت دراز کشیدم و خواب برد صبح کسی دست توی صورتم کشید چشم هام و باز کردم رسول بود
: دیوونه دیدی با خودت چکار کردی
رسول خندید : بهت که گفتم دلم خنک شد واقعاً لازم بود که این کار رو بکنم . کی اومدی ؟
: نصف شب بود که رسیدیم ، مستقیم اومدم اینجا
مامان اومد تو اتاق : تنبل خانم پاشو نرجسم اومده
سریع بلند شدم و به طرف مامان رفتم و بوسیدمش : ببخشید دیشب بی خوابتون کردم
مامان خندید : سوگند تو بگو رسول چرا اینطوری شده ؟
: نمی دونم مامان
مامان : هیچ وقت دروغگویی خوبی نبودی
رسول بلند بلند خندید : ساده ای مادر این خوب دروغ نمیگه
: رسول خیلی بی شعوری
از اتاق رفتم بیرون نرجس دیدم : سلام نرجسی
نرجس : سلام خوبی ؟
: چه خبر؟ علی چطوره ؟
نرجس : خوب رفته سرکار منم اومد اینجا
: نمی خواهی خاله ام کنی
نرجس لبش و گاز گرفت
: وا چرا خجالت می کشی
مامان خندید : منم بهش میگم ولی گوش نمی کنه
: خوب این یعنی اینکه بدش نمیاد
رسول : چی داری مخش و شستشو میدی
: به تو چه
نرجس : بیا برو یک دکتر این زخم ها رو نشون بده
: ولش کن نرجس بزار غانقاریا بگیره از دستش راحت بشیم
نرجس ابروش و داد بالا به من نگاه کرد : رسول چکارش کردی که اینقدر عصبانی
رسول خندید : حال یکی رو گرفتم روز اینم خراب کردم
مامان نشست : رسول چکار کردی ؟
: دیروز شازده پسرتون شهرام حسابی زد
مامان : خدا مرگم بده همه فهمیدند
: نه بابا شهرام گفت تو راه کسی مزاحممون شده باهاشون درگیر شده
مامان : پسر ذلیل شی اگه حاج بابا بفهمه می کشتت
رسول : باید حالش و می گرفتم تو دلم مونده بود
نرجس : وای اگه سلطان بفهمه چه علم شنگه ای راه بیفته
: نه شهرام به کسی چیزی نمیگه
نرجس : می خواستی بهش یک زنگ بزنی
: به کی ؟
نرجس : به شهرام که یکبار دهنش و باز نکنه
رسول : لازم نکرده
مامان : چی رو لازم نکرده پاشو گوشی تو بیار نرگس بهش زنگ بزنه
رسول : غیرتم اجازه نمیده
مامان اخم هاش و توی هم کرد : اون موقع که باید غیرت به خرج میدادی که ندادی حالا غیرت به خرج میدی که این دختر رو با اون غول بی شاخ و دم درگیر کنی ، پاشو بهت میگم
: مامان ولش کن من با شهرام دعوا کردم
مامان : خدایا من و مرگ بده از دست این دو تا راحتم کن
نرجس : تو برای چی دعوا کردی
رسول بادی به غبغب انداخت و : به خاطر اینجانب ، پس نتیجه میگیرم سوگند هنوز من و دوست داره
: دیوونه میشه تو رو دوست نداشته باشم
ظهر شد همه اومدند خونه ، ابراهیم و که دیدم بغلش کردم : خوبی داداشی
ابراهیم : بله آبجی کوچک
اسماعیل : باز کی این و راه داده تو خونه
: دلم خواسته بیام
حاج بابا با اخم : اسماعیل این چه طرز حرف زدنه
زبونم و براش در آوردم و همه رفتیم توی آشپزخونه سر میز رو کردم به ابراهیم : کی می خواهی داماد بشی ؟
ابراهیم با تعجب : چیه چه خوابی دیدی
: خواب ندیدم فقط سوال کردم
مامان : این داماد نمیشه تا من بمیرم
ابراهیم : مامان این چه حرفیه
: ابراهیم همین تکتم خوبه ها
مامان : نه خیر بچه ام نمی فرستم تو دهن گرگ
حاج بابا یک دفعه : خانم این چه حرفیه
مامان تازه فهمید چی گفته سرش و انداخت پایین : ببخشید
من دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و بلند بلند خندیم
حاج بابا : مرض نیش تو ببند
رسول زد به پام ولی مگه می تونستم جلوی خودم بگیرم تا می اومدم ساکت بشم دوباره می زدم زیر خنده از خنده من بقیه ام خنده شون گرفته بود ابراهیم زود از آشپزخونه رفت بیرون اسماعیل گوشیش و برداشت و زد بیرون
حاج بابا : استغفر الله دختر چرا اینقدر می خندی !؟
مامان هی لبش و گاز می گرفت بالاخره تونستم خودم و کنترل کنم . بعد از ناهار همه توی حال جمع شدیم حاج بابا : نرگس چی شد نصف شب اومدی اینجا ؟
: دلم براتون تنگ شده بود
حاج بابا : یعنی اصلاً به دعوای رسول ربطی نداره دیگه
نه حاج بابا ، من خبر نداشتم
حاج بابا اخم هاش و توی هم کرد : امروز شهرام و دیدم
به رسول نگاه کردم : شهرام کجا بود ؟
حاج بابا : صورت اونم دست کمی از صورت رسول نداشت
: اشتباه می کنید حاج بابا شهرام الآن شمال
حاج بابا : منم همین و بهش گفتم ولی اون گفت دیشب برگشته . رسول با اون که درگیر نشدی ؟
رسول حرفی نزد من سریع : اه پس حتماً باید بهش زنگ بزنم
حاج بابا : برای چی ؟
: حالش و بپرسم دیگه
حاج بابا به رسول نگاهی کرد و دیگه هیچی نگفت فهمیدم تا آخرش و خونده
با رسول رفتم توی اتاقش گوشیش و برداشتم ، به شهرام زنگ زدم
تا گوشی رو برداشت : چی می خواهی ؟ هنوز ادب نشدی باید یکبار دیگه همدیگر و بزنیم
: سلام منم
شهرام : اه شما هستید پیش رسولین
: بله
شهرام : چی شده زنگ زدی فکر کردم قهری
: هستم
شهرام خندید : پس چرا زنگ زدی ؟
: چرا رفتی پیش حاج بابا
شهرام : من رفتم من اصلاً حاج بابای تو هم ندیدم
: ولی اون گفت امروز صبح تو رو دیده
شهرام : من الآن شمالم حتماً بهتون یک دستی زده
: یا اینکه تو دهن لغی کردی به کسی گفتی
شهرام عصبانی داد زد : درست با من حرف بزن من اونقدر بچه نیستم که بخواهم پای بزرگتر ها رو وسط بکشم
گوشی رو قطع کرد رو کردم به رسول : کار این نبود گفت هنوز شمال
رسول : پس کی گفته
: به ابراهیم یا اسماعیل که چیزی نگفتی
رسول : نه بابا مگه دیوونه شدم
شاید دوستات حرفی زدند . رسول : نمی دونم
از اتاق رسول اومدم بیرون و رفتم پایین پیش مامان تا من دید : حاج بابا از کجا فهمیده
: نمی دونم شهرام هنوز شمال
مامان : باهاش که دعوا نکردی
: یک کوچولو
نرجس : دختر تو چرا عقل تو میدی دست این رسول
: داداشم به اون نمی فروشم .
شب رفتم خونه هیچ کدوم ازم سوال نکردند که اون روز چی اتفاقی افتاده بود .
بالاخره جواب کنکور اومد دانشگاه غیر انتفاعی قبول شده بودم خوشبختانه نمی خواست شهر دیگه ای برم بابا رفتم ثبت نام کردم . بهاره برام یک مهمونی ترتیب داد و همه فامیل و دعوت کرد . چون می دونستم عمو حشمت میاد یک لباس پوشیده انتخاب کردم که یک بار جلوی بقیه حرفی بهم نزنه
همه اومدند فقط شهرام نیومده بود عمه سولماز گفت امروز شیفتش بوده گفته اگه تونست خودش و می رسونه
من خوشحال شدم چون نمی خواستم دوباره با رسول درگیر بشه . همه داشتند با هم حرف می زدند که زنگ خونه به صدا در اومد منم چون نزدیک بودم آیفون و جواب دادم شهرام بود در باز کردم به رسول نگاهی کردم و اون فهمید
عمه سولماز : کی بود سوگند جان
: شهرام عمه جون
عمه سولماز : پس در و براش باز کن عزیزم
تا در خونه یک راه رو بود مجبور شدم برم ، در باز کردم شهرام تا من و دید لبخندی زد : سلام پرنسس مبارک باشه
: سلام خوش اومدی
گلی به دستم داد و وارد شد هنوز چند قدم جلوتر نرفته بود که دستش و گرفتم برگشتم سمتم : تو رو خدا شهرام امروز دعوا راه نندازین باشه
شهرام خندید : آدم متمدنی هستیم
: می دونم ولی گفتم یادت نره
دستم می خواستم از تو دست شهرام در بیارم که محکم گرفت : خواهش می کنم شهرام عموم ناراحت میشه ها
دستم و ول کرد و : فقط به خاطر عموت پرنسس
با هم وارد حال شدیم شهرام با همه دست داد وقتی به رسول رسید دستش و جلو برد به رسول نگاه کردم اونم مودبانه با شهرام دست داد نفس راحتی کشیدم و گلی که شهرام آورده بود توی گلدون روی میز گذاشتم.
از ترسم سمت رسول نرفتم و کنار بابا نشستم تا یکبار کنتاک به وجود نیاد .
منیژه آهنگ شادی گذاشت دست جمشید و گرفت تا با هم برقصند بقیه ام دست می زدند عمو حشمتم حرص می خورد .
سلطان رو کرد به شهرام : پاشو دست سوگند و بگیر و برین وسط
شهرام از خدا خواسته بلند شد چشمم افتاد به رسول که داشت چپ چپ به شهرام نگاه می کرد دستش و جلو آورد هیچ راهی نداشتم مخصوصاً چون سلطان گفته بود تازه رابطه من و اون خوب شده بود نمی خواستم دوباره خرابش کنم . دست شهرام گرفتم تا اومدم بلند شم بهاره اومد :
سوگند جون یک لحظه میای کمکم
از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم رو کردم به شهرام : ببخشید
سریع رفتم توی آشپزخونه آروم : مرسی بهاره جون
بهاره سینی چای رو به دستم داد : کشته شدن خودم به دست سلطان و از همین الآن اعلام می کنم
: الهی من فدات بشم ببخشید
بهاره خندید : بیا برو دختر
داشتم چای رو دور می گردوندم که دیدم جمشید اومد ازم گرفت : بده به من
: نه جمشید خودم انجام میدم
جمشید : بده به من دیگه
بزور سینی رو ازم گرفت . منیژه دستم و گرفت ، برد وسط از اون طرف شهرام و بلند کرد چاره ای جز رقصیدن با شهرام و نداشتم نزدیکم بود آروم : نمی تونی فرار کنی
: خیلی بدجنسی شهرام
شهرام : تازه کجاش و دیدی . حال این رسول و امشب میگیرم
: روز منم خراب می کنی .
شهرام برو اونطرف می خواهم با دخترم برقصم
تا حالا ندیده بودم بابا اینطوری با شهرام برخورد بکنه ، خوشحال شدم و شروع کردم با بابا رقصیدن منیژه ابراهیم و بلند کرد عمو حشمت به حاج بابا نگاهی کرد ولی هیچی نگفت
ابراهیم یکم با منیژه رقصید از اون طرف مینا و منا هم اسماعیل و رسول و بلند کردند وسط حسابی شلوغ شده بود رفتم کنار ایستادم و داشتم دستم می زدم که دستی دور کمرم و گرفت و کنارم گوشم : تازه شروع شد پرنسس
: شهرام خواهش می کنم
شهرام خندید : به یک شرط
: چه شرطی ؟
شهرام خنده موزیانه ای کرد : یک دور با من برقصی خودتم ازم درخواست کنی
: شهرام خواهش می کنم
شهرام ابروش و بالا انداخت ، دیدم چاره ای ندارم وسطم حسابی شلوغ بود دستش و گرفتم و بردمش وسط : خوب شد
شهرام : نه الآن شلوغ فایده نداره
سرم و کج کردم : شهرام خواهش می کنم اذیتم نکن
شهرام : باشه به شرطی که فردا شب با من بیای بریم کنسرت
دیدم تا فردا خدا بزرگ : باشه قبول
شهرام : مرسی
خوشبختانه دیگه تا آخر مهمونی شهرام اصلاً دو رو بر من نیومد و به من کاری نداشت . بعد از شام همه نشسته بودیم و هر کسی داشت با بغل دستیش حرف می زد .
سلطان صدام زد همه ساکت شدند تا ببینند سلطان با من چکار داره ، به طرفش رفتم : بله
سعی می کردم تو جمع تا جایی که امکان داره اسمش و به کار نبرم
سلطان از داخل جیبش یک سوئیچ در آورد به طرف من گرفت : این مال تو برای اینکه از این به بعد می خواهی بری دانشگاه راحت باشی ، به شهرام گفتم کلاس رانندگی ثبت نامت کنه به سلیقه خودش برات ماشین و خریده
سلطان و بوسیدم و ازش تشکر کردم
سلطان : بهتر از شهرامم تشکر کنی
دست و پام می لرزید به طرف شهرام رفتم از جاش بلند شد باهاش دست دادم و تشکر کردم می خواست برم که نگذاشت از داخل جیبش یک جعبه در آورد منیژه شروع کرد به دست زدن دل تو دلم نبود
در جعبه رو باز کرد و زنجیری در آورد خودش انداخت گردنم و خیلی طبیعی لپم و بوسید : امیدوارم همیشه موفق باشی
سعی کردم خیلی خودم و کنترل کنم که نزنم تو گوشش : ممنون لطف کردی
بابا و بهاره جون بهم یک سرویس طلا دادند . دیگه یادم نمیاد بقیه چی دادند فقط می دونم از دست شهرام کلافه بودم .
فقط یادم جمشید وقتی کادوش و داد اونم خیلی طبیعی با من روبوسی کرد و این باعث شد تا با خودم بگم که بقیه ام فکر کردند این کار طبیعی ولی من که می دونم شهرام از دستی این کار و کرد .
وقتی سلطان می خواست بره من باهاش تا دم در رفتم تا ماشین و ببینم
سلطان : شهرام داخل ماشین و بهش نشون بده
شهرام از خدا خواسته دستم و گرفت برد سمت ماشین : خوب بازش کن
در باز کردم : سوار شو دیگه
سوار شدم و اونم کنارم نشست ، یک 206 نقره ای بود واقعاً خوشم اومد
شهرام : راستی برای فردا شب بهت دروغ گفتم کنسرتی در کار نیست
: اگه بودم نمی اومدم
شهرام : من که کار خودم و کردم پس دیگه برام مهم نیست میومدی یا نه ؟
: خیلی بدی شهرام
شهرام : فردا صبح میام دنبالت تا ببرمت ثبت نامت کنم
نمی خواهم خودم میرم
شهرام : باشه به سلطان می گم
: نمی خواهد بگی باشه بیا دنبالم
شهرام خندید : الهی فدای شما بشم پرنسس که نمی خواهی دل سلطان و بشکنی
: گمشو بچه پررو
از ماشین پیاده شدم و شهرام ماشین و گذاشت تو پارکینگ دوباره سلطان و بوسیدم و ازش تشکر کردم .
رسول و اسماعیل تو ماشین ابراهیم بودند باهاشون خداحافظی کردم ولی رسول محلم نداد
: رسول خداحافظی کردم ها
ابراهیم : محلش نده برو ، فردا یادش میره
اون ها رفتند شهرام اومد کنارم : موفق شدم بهش بفهمونم پسر عمهت ام
: بله موفق شدی
دستش و دوباره انداخت دور کمرم : دیگه کسی نیست که ایراد بگیری
: شهرام ولم کن
شهرام : فردا ساعت ده اینجام وای به حالت اگه خواب باشی میام بزور بیدارت می کنم .
دستش و از دور کمرم باز کردم : باشه اگه یک دقیقه دیر کنی دیگه باهات نمیام زنگ می زنم به آقابزرگ میگم با بابا میرم
شهرام خندید و رفت سمت ماشین و رفت . از پله ها رفتم بالا صدای بهاره رو شنیدم : سلیمان به شهرام بگو اگه سوگند و دوست داره نیاید اینطوری ابراز کنه ، جمشید وقتی دید خانواده صارمی ناراحت شد اونم سوگند و بوسید که اون ها فکر کنند یک اتفاق طبیعی بوده
صدای بابا اومد : از روزی که رسول باهاش توی شمال دعوا کرده حسابی ازش کینه به دل گرفته هر چی بهش گفتم بابا حق داره اون دوران اون به تو اعتماد کرده بود وقتی اومد دید سلطان داره بزور خواهرش رو صیغه تو می کنه خوب به غیرتش بر می خوره
بهاره : من نمی دونم اگه تو بهش نمیگی خودم میگم امشب این دختر حسابی بهم ریخته بود نمی دونست باید چکار کنه همش می ترسید بین اون دو تا دعوا بشه .
بابا : باشه با شهرام حرف می زنم
در محکم تر بستم تا بفهمند من اومد داخل
بابا : یواش دختر مردم خوابند
: ببخشید بابا از دستم در رفت
بهاره : ماشین خوشگلی بود نه ؟
: آره دست آقابزرگ درد نکنه
بابا : معلوم میشه حسابی تو دلش جا باز کردی
: به اندازه شهرام نتونستم
بابا خندید : چرا خاطرت جمع از اونم بیشتر
رفتم توی اتاقم که بابا صدام کرد برگشتم بیرون : بله بابا
بابا : بیا این گوشی رو شهرام داد
: چرا گوشی خودم و نداد
بابا : نمی دونم بابا ، زنگ بزن ازش سوال کن
: نمی خواهد ولش کنید همین خوبه
کادو رو جعبه رو باز کردم گوشی رو در آوردم یک گوشی خیلی قشنگ بود واقعاً از گوشی خودم خوشگل تر بود توش یک پاکت بود بازش کردم دیدم شهرام برام نوشته
گوشی تو رو به عنوان یادگاری اون روز خوب نگه داشتم سیم کارت تو توی این گوشی گذاشتم شماره هاتم وارد کردم برای هر کدوم یک عکس گذاشتم امیدوارم خوشت بیاد
سوگند بوسه ای که امشب بهت می زنم بوسه عشق نه لجبازی با رسول چون اون اصلاً برام مهم نیست تو برام مهمی ،
نرگس من عاشقت بودم خیلی وقت از اون زمان که نمی دونستم تو چه شکلی هستی با این که یکبار صورت تو ندیدم ولی هر بار میدیدمت دلم می لرزید . دلم می خواست هر طور شده تو رو بدست بیارم اون روز که تو رو رسوندم بیمارستان نمی دونی به من چی گذشت دست و پام می لرزید می ترسیدم صدای قلبم و بشنوی ، من رسوا بشم بعد چکار باید می کردم وقتی به صورتت نگاه کردم تو خیلی زیبا تر از اونی بودی که تصور می کردم همیشه فکر می کردم دختر زشتی هستی ولی همش اشتباه بود .
وقتی رسول به من گفت تو تنبیه شدی نمی دونی به من چی گذشت وقتی می اومد دنبال رسول دلم خوش بود صدا تو میشنوم ولی دیگه تو نبودی بارها اومدم نزدیک خونه خانجونت تا رو ببینم ولی تو هیچ وقت بیرون نیومندی روزهای که می رفتی امتحان بدی من می اومدم نزدیک مدرسه ات یواشکی می ایستادم تا تو رو ببینم و خودم دیده نشم
روزی که فهمیدم تو دختر داییم میشی کل دنیا رو بهم دادند ، چون همیشه رسول بهم می گفت شما با غریبه ها ازدواج نمی کنید ، روزی که عصبانی اومد و گفت عمو حشمتت برای پسرعموت خواستگاری کرده نمی دونی من چی کشیدم .
شاید بهم بخندی ولی من داشتم دیوونه می شدم جرات نداشتم به رسول چیزی بگم اون روزی که رفتیم خرید یادت من نظرم و دادم رسول باهام برخورد کرد و تو مجبورش کردی از دلم در بیاره ، از این که همون لباس و انتخاب کردی خوشحال شدم .
وقتی که سلطان جمشید و صدا کرد نمی دونی به من چی گذشت می خواستم همه رو بکشم تا تو رو بدست بیارم .
وقتی اومدی ویلا و شب کابوس میدی تا صبح من بیدار بودم چقدر خودم و بقیه رو نفرین کردم که این بلا رو سرت در آوردیم ولی صبح وقتی سر حال دیدمت و صدای خنده تو از تو اتاق شنیدم خیلی خوشحال شدم
سوگند من دوستت دارم خیلی زیاد بیشتر از اونی که باورت بشه ، اگه تو هم من و دوست داری فردا راس ساعت ده پایین باش اگه نبودی میرم و سعی می کنم دیگه بهت فکر نکنم .
دوستت دارم شهرام
نمی دونستم چی باید بگم من چی احساسی بهش داشتم نمی دونم رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم آیا شهرام دوست داشتم ، برام مهم بود . هر چی تو خودم گشتم هیچ احساس خواستی به شهرام نداشتم که به خواهم اسمش و عشق بزارم . تا صبح فکر کردم ولی دیدم بهتر نرم چون اون من و دوست داشت ولی من هیچ احساسی خاصی بهش نداشتم .
به ساعت نگاه کردم ساعت پنج دقیقه به ده بود ، کنار پنجره ایستادم و به ماشین شهرام نگاه کردم ساعت ده و نیم بود که رفت دلم یک طوری شد ولی باید عشق شهرام تو خودم پیدا می کردم .
از اون روز به بعد شهرام ندیدم اگه جایی همدیگر و میدیم خیلی طبیعی برخورد می کردیم و تموم می شد ولی اون زودتر از مهمونی به یک بهانه ای می رفت .
یک روز که رفتم خونه حاج بابا دایی ناصر اومد اونجا و سند خونه خانجون و داد به من گفت هر کاری که دوست داری باهاش بکن اونجا متعلق به تو اول قبول نمی کردم ولی دایی ناصر گفت خانجون اونجا رو برای تو گذاشته
شب وقتی رفتم خونه به بابا گفتم و اونم بهم گفت هر کاری دوست داری می تونی با اونجا بکنم . دلم می خواست کاری بکنم که خانجون راضی باشه .
پاشو دختر کلاست دیر میشه
: چشم الآن پا میشم بهاره جون
از جام بلند شدم و رفتم دانشگاه تو کلاس نشسته بودم که توران یکی از بچه ها اومد و کنارم نشست خیلی دمق بود : چی شد توران اتفاقی افتاده ؟
توران : اتفاق از این بدتر که دنبال خونه می گردیم ولی اونقدر اجاره ها بالاست که خدا می دونه با پولی که ما داریم دو تا اتاقم بهمون نمیدن
: حالا می خواهی چکار کنی
توران : عموی شوهرم گفته می تونیم بریم خونه اونا یک مدتی بشینیم
: خونه اش مگه خوب نیست
توران : چرا خوبه ولی یک زن عموی داره که خدا می دونه
: تو که همیشه کلاسی سعی کن زیاد باهاش رفت و آماد نکنی
توران : نمی دونم باید چکار کنم
: خدا بزرگ
کلاس تموم شد یک دفعه یاد خونه خانجون افتاد اتاق های اون سمتش خالی بود . توران داشت از کلاس می رفت بیرون صداش زدم اومد طرف : چی میگی سوگند کلی کار دارم
: توران برات مهمه خونه قدیمی باشه
توران : نه بابا خونه باشه چه فرقی داره
: کلاس داری یا نه ؟
توران : نه الآن شوهرم دم در منتظر من تا بریم یکم دیگه بگردیم
: باشه پس بیا بریم من یک خونه خوب برات سراغ دارم
توران خوشحال شد : راست میگی
: آره ولی قدیمی گفته باشم
توران : به درک خونه باشه فرقی نداره
با هم از دانشگاه اومدیم بیرون شوهرش منتظرش بود توران ما رو به هم معرفی کرد . اسم شوهرش آرمان بود
آرمان : بزارید من ماشین بگیرم بریم
: نیازی نیست من ماشین دارم بیان بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه خانجون در و باز کردم . خونه بوی غم می داد حیاط تمیزش حسابی کثیف شده بود .
توران : مطمئنی اینجا قدیمی
: آره ولی بازسازی شده مال خانجونم بوده
توران : خانجونت که بداخلاق نیست
لبخندی زدم : نه نیست ، خانجونم فوت کرده
توران : وای یعنی تو ورثه است اگه به خوان اینجا رو بفروشند چی
: نه کسی اینجا رو نمی فروشه من مطمئنم می بینی که کلیدش دست من . بیا بریم تو خونه رو بهت نشون بدم .
به سمت اتاق ها رفتم در باز کردم کمی توش خرت و پرت بود و باید رنگ می شد
: عروسیتون کیه ؟
توران : وقتی ما بتونیم خونه پیدا کنیم مشخص میشه
: خوب پس وقت داریم یکم به سر و وضعش برسیم
آرمان که تا اون موقع ساکت بود : قرار چند اجاره بدیم
: چقدر می خواستین خونه اجاره کنید
آرمان : دو میلیون پیش ماهی صد تومان
: باشه شما دو میلیون و بدید کافیه
آرمان : یعنی راضی میشن
توران : حتماً راضی میشن که سوگند داره میگه
: فقط از الآن بگم خونه رو برای یک سال میدم چون بعد می خواهیم اینجا رو بکیم
آرمان : همون یکسالم خوبه
: فردا کارگرم میارم که اینجا رو درست کنند فقط فکر کنم یک ماهی کار داشته باشه
آرمان : می تونید روی من حساب کنید
: نه شما بهتر به فکر عروسی باشید
توران من و بغل کرد و محکم بوسیدم : الهی فدات بشم سوگند الهی از خدا هر چی می خواهی بهت بده
خندیدم : فقط برای خانجون و مادرم دعا کن از صدقه سری اونها من می تونم همچین کاری بکنم
می خواستم برای اونجا کارگر بگیرم به بابا گفتم و اون بهم گفت بهتر از شهرام کمک بگیرم چاره ای نداشتم باید بهش رو می انداختم یا قبول می کرد یا نمی کرد
بهش زنگ زدم
بله
: سلام شهرام جان
شهرام : شما
: سوگندم دختر دایی ت
شهرام : بله حال شما خوب
: نمی تونی حرف بزنی
شهرام : چرا بفرمائید
: شهرام جان
شهرام : چی شده که به مقام جان رسیدم
: خوب
شهرام : حرف تو بزن نمی خواهد با جان گفتن سرم و کلاه بزاری
: قصدم این نبود فقط می خواستم مودب باشم
شهرام بلند بلند خندید : همیشه مودب بودی حالا بگو چکار داری
: راستش می خواستم خونه خانجونم و بازسازی کنم بابا گفت به تو بگم می تونی کمکم کنی
شهرام : تا جایی که می دونم من دکترم نه بنا
: راستش منم تعجب کردم ولی گفتم حتماً آشنایی چیزی داری
شهرام : آره سلطان داره ولی باید اول بیام خونه رو ببینم
: کی می تونی بیای
شهرام : هر وقت من بگم میای
: آره مگه ایرادی داره دختر دایی با پسر عمه بره بیرون
شهرام : خوب اگه ایراد نداره حاضر شو الآن میام دنبالت
به ساعت نگاه کردم ساعت یازده بود : فکر نمی کنی یکم دیر باشه
شهرام : چی شد جا زدی ؟
: نه پس تا من حاضرشم میای دنبالم دیگه
شهرام : آره ، تا نیم ساعت دیگه پیشتم
لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
بابا ابروش و داد بالا و به من نگاه کرد : کجا این موقع شب
: شهرام میاد دنبالم تا با هم بریم خونه خانجون
بهاره : این موقع شب
: آره الآن وقت داشت ، مگه ایراد داره
بهاره لبخندی زد : نه برو عزیزم
گوشیم زنگ زد و عکسش افتاد روز گوشی قطع کردم و رفتم پایین ، دیدم پیاده شده و به ماشین تکیه داده : سلام
شهرام : سلام ، خوبی ؟
: بله
شهرام : بیا سوار شو بریم
شهرام راه افتاد و من ساکت به صندلی تکیه دادم اونم هیچی نگفت تا رسیدم پیاده شدم و در باز کردم برق حیاط و زدم به طرف اتاق ها رفتم شهرام دنبالم اومد در باز کردم : اینجاست
شهرام : حالا مگه می خواهی چکارش کنی ؟
: می خواهم بازسازیش کنم برای عروسی
شهرام به من نگاه کرد : کی قرار عروس بشه که من خبر ندارم
: هیچکس خبر نداره فقط خودم خبر دارم
شهرام : خوب حالا چرا من باید بدونم
: قرار تو کمکم کنی
شهرام : چرا من باید کمکت کنم ؟
: شهرام ازت کمک خواستم یک دفعه بگو کمکم نمی کنی دیگه این همه سوال و جواب برای چیه ؟
شهرام اخم هاش توی هم کرد : برای کی باید حاضر بشه
: سه هفته دیگه ، باید قبل مراسم تموم بشه
شهرام : باشه از فردا میگم اوستا محمد بیاد درستش کنه
: شهرام می خواهم زود تموم بشه
شهرام : چشم امری دیگه باشه
تو اتاق ها شروع کردم به راه رفتن : می خواهم اینجا یک آشپزخونه و حموم و دستشویی هم بهش اضافه بشه
شهرام : امری دیگه باشه
رفتم طرفش : بقیه باشه طلبت ، اینم کلید
شهرام : خودت فردا تشریف میاری به اوستا محمد میگی
: یعنی من باید بیام اینجا با کارگرها سر و کله بزنم
شهرام : نه بگو آقا داماد بیاد
: نمی تونه دانشجو الانم که می دونی فصل امتحان ها است
شهرام : به من چه ؟
: حالا یک بار ازت یک چیزی خواستم ها
شهرام : خیلی پرویی مگه من امتحان ندارم
تو چشم های شهرام نگاه کردم : تو اوستا محمد می شناسی من که نمی شناسمش
شهرام : باشه میام
کلید و ازم گرفت : خوب بیا بریم
: تو برو من امشب اینجا می مونم
شهرام : توی این خونه تنهات بزارم
: آره نمی ترسم
شهرام : لازم نکرده بیا بریم
: آخه می خواهم اینجا باشم
شهرام : بهت گفتم بیا بریم
: باشه بریم
سوار ماشین شدم چشم هام و بستم
: پیاده شو دیگه رسیدیم
از ماشین پیاده شدم : اینجا که خونه شماست می خواهم برم خونه خودمون
شهرام : بیا بریم بالا یواشم بیا همه خوابیدن
: شهرام من و ببر خونه ، بابا نگرانم میشه
شهرام : به دایی گفتم پس ناز نکن بیا بریم
خودش راه افتاد چاره ای نداشتم دنبالش رفتم کفش هام صدا می کرد از پام در آوردم و پا برهنه دنبالش رفتم
همه خوابیده بودند آروم از پله ها بالا رفتم در اتاقی رو باز کرد : بیا اینجا
وارد اتاق شدم چشم هام شیش تا شد اتاق خودش بود : اینجا چکار کنم
شهرام خندید : شب می خواهی کجا بخوابی
شونه هام و بالا انداختم
شهرام : بیا تو اینجا بخواب من میرم رو مبل می خوابم
: مجبور بودی من و بیاری اینجا که شب در به در بشی
شهرام : به تو این فضولی ها نیومده ، فردا کلاس داری یا نه ؟
: ببخشید ها کلاس ها تموم شد فصل امتحان
شهرام : مگه فردا امتحان داری ؟
: نه از هفته دیگه شروع میشه
شهرام : چه خوب پس فردا می تونیم بیشتر بخوابیم
از توی کشو برای خودش لباس برداشت و یک تیشرت برای من گذاشت : بیا این و بپوش که شب راحت باشی
: شلواری ، شلوارکی بهم نمیدی ؟
شهرام : مگه لباس های من اندازه تو ، شبم کسی تو اتاقت نمیاد راحت بگیر بخواب اگه نگرانی در از تو قفل کن .
: باشه
شهرام رفت بیرون منم در از تو قفل کردم که شب راحت باشم تیشرتش و پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم خیلی خسته بودم برای همین زود خوابم برد
با صدای در بیدار شدم : بله
سوگند پاشو دیگه ساعت نه
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید