رمان نرگس قسمت 9
خوب تو گفتی می تونیم بیشتر بخوابی
شهرام : تنبل خانم با اوستا محمد قرار گذاشتم زود حاضر شو منم باید حاضر بشم
: باشه
لباس پوشیدم دوباره در زد : بله
شهرام : در باز کن دیگه
در باز کردم : چه خبرت دو دقیقه صبر کن دیگه
شهرام : به جای سلام ت دیگه
از کنارش گذاشتم و رفتم توی دستشویی صورتم و شستم از پله ها رفتم پایین عمه سولماز تو آشپزخونه بود : سلام عمه
عمه سولماز : سلام عزیزم خوبی ؟ صبح فهمیدم اومدی اینجا
: ببخشید مزاحمتون شدم
مزاحم اونها نشدی مزاحم من شدی
اخم هام و کردم تو هم : من که بهت گفتم من و ببر خونمون خودت گفتی نمی خواهد بعدشم خودت اتاق تو به من دادی پس منت نزار
شهرام : ببخشید به سرکار الیه بر خورد
: خواهش می کنم دفعه آخرت باشه
شهرام : رو که نیست
عمه سولماز : اذیتش نکن حالا یک شب رو مبل خوابیده چه ادا ها در میاره
شهرام دیگه حرفی نزد و مشغول خوردن شد منم صبحانه خوردم : بریم شهرام
شهرام : بزار کفت کنم
: چی بی اعصاب
شهرام آروم که عمه نفهمه : تو مگه می ذاری آدم اعصابم داشته باشه
من با صدای بلند : عمه چرا این شهرام و داماد نمی کنین
عمه از حرفم جا خورد : برای چی عمه ؟
: دامادش کنید دیگه
شهرام : مگه جای تو رو تنگ کردم
: آره مگه نمی دونی
عمه سرش و تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون منم از جام بلند شدم و رفتم ، بعد از ده دقیقه ای شهرام : بریم سوگند
: آره بریم من حاضرم ، ببخشید عمه مزاحمتون شدم
عمه : نه عزیزم به بابا و بهاره سلام برسون
: چشم
صورت عمه رو بوسیدم و همراه شهرام رفتم . توی راه شهرام یک کلمه حرف نزد منم هیچی نگفتم تا دعوامون نشه .
وقتی رسیدم خونه خانجون اوستا اومده بود و منتظر ما بود خونه رو نشونش دادم و براش توضیح دادم که می خواهم چه چیزهای اضافه بشه و تاکید کردم که باید تا سه هفته دیگه آمده بشه
اونم قول داد که زود آماده اش کنه .
کلید و شهرام داد به اوستا محمد و با هم رفتیم خونه وقتی پیاده شدم : مرسی ، بابت دیشبم معذرت اگه نتونستی خوب بخوابی
شهرام : آره خوب نخوابیدم
: معذرت
شهرام : خواهش می کنم
رفتم توی خونه و دلم گفتم : بچه پرو به جهنم که نتونستی خوب بخوابی
وارد خونه که شدم هیچ کس نبود رفتم توی اتاقم لباس هام و عوض کردم و شروع کردم به درس خوندن . دیگه به خونه خانجون سر نزدم فقط گاهی به شهرام زنگ می زدم و اون من و در جریان قرار می داد توران هر روز بهم زنگ می زد که ببینه خونه به کجا رسیده معلوم بود خیلی نگران . بالاخره خونه آماده شد شهرام ازم خواست که بعدازظهر برم ببینم ، منم با توران و آرمان قرار گذاشتم . وقتی رسیدم خونه خانجون آرمان اومده بود زنگ خونه رو زدم شهرام در باز کرد و از دیدن من و آرمان حسابی شوکه شد ولی زود خودش و جمع جور کرد
: آرمان خان و ایشونم پسر عمه ام شهرام
آرمان با اشتیاق با شهرام دست داد ولی شهرام خیلی رسمی برخورد کرد
شهرام رو کرد به من : بیا تا داخل نشون بدم
: چند لحظه صبر کن بعد
صدای زنگ بلند شد در باز کردم توران بود : سلام سوگند آرمان اومده
: آره بیا تو اینجاست
توران اومد داخل اون و به شهرام معرفیش کردم
شهرام داخل به ما شون داد خدایش عالی درست کرده بود توران از خوشحالی نمی دونست چی بگه : آرمان عالی شده خدا کنه بابا باز ایراد نگیره
: اگه ایرادی توران بگو
توران بغلم کرد و : سوگند به خدا فرشته نجات من و آرمان بودی
: من کاری نکردم شهرام خیلی زحمت کشید و خیلی زمان گذاشت
توران : مرسی آقا شهرام الهی به اونی که می خواهین برسین که من و آرمان و خوشحال کردین
شهرام به من نگاهی کرد و من سرم به در و دیوار گرم کردم که یعنی نشنیدم
توران : خوب باید حالا چکار کنیم
: میریم یک قولنامه می نویسیم
توران : کی
: هر وقت خودتون بخواهین
توران : آرمان بیا همین الآن بریم
آرمان : بابات چی ؟
توران : وقتی بیاد خوشش میاد
: توران عجله نکن زنگ بزن باباتم بیاد
توران : می دونم الآن کلی بهانه میاره
: حالا زنگ بزن
توران با باباش تماس گرفت وقتی گوشی رو گذاشت : بابا گفت الآن میاد ، جای تعجب بود
: خوب این نشونه خوبی
نیم ساعت بعد از تماس توران بابا و مامانش اومدند نتونستن از خونه ایرادی بگیرند قولنامه بسته شد و همه چیز به خوبی تموم شد .
از روی کلید یکی ساختم و دادم بهشون اون ها رفتند من و شهرام موندیم : شهرام واقعاً دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی واقعاً نمی دونم چی بگم
شهرام : هیچی نمی خواهد بگی خوشحال شدم که همچین فکری کردی
: این فکرم توران انداخت به سرم
شهرام : بعد می خواهی چکار کنی
: می خواهم اون سمت و خراب کنم و خونه های پنجاه متری از توش در بیارم و به عروس دامادهایی که می دونم ندارند بدم تا یک مدتی بشین تا بتونن کمی تو زندگی خودشون بالا بکشن
شهرام لبخندی زد : خوب برم دیگه
: من ماشین ندارم
شهرام : به من چه مگه من راننده تو ام
: منم نگفتم تو من و برسون همون طور که اومدم همون طوریم میرم
شهرام سوار ماشینش شد و رفت اصلاً فکر نمی کردم این کار رو بکنه ماشین گرفتم و رفتم خونه دیگه ندیدمش .
بالاخره سال جدید اومد امسال و تو خونه بابا و بهاره سال و نو کردم بعد اون ها رفتند خونه سلطان ولی من اول رفتم خونه حاج بابا طبق معمول من و رسول فقط تو سر کله هم زدیم ساعت های یازده بود که خداحافظی کردم و به خونه سلطان رفتم
همه اونجا جمع بودند از در که وارد شدم به طرف سلطان رفتم : سلام آقابزرگ عیدتون مبارک
سلطان خندید : سال نو شد و تو عوض نشدی
: من همین هیچ انتظار دیگه ای از ام نداشته باشید
با همه رو بوسی و عید و تبریک گفتم
با عمه رفتم توی حیاط : شهرام کجاست ؟
عمه لبخندی زد : میاد توی راه
: همیشه باید دیر برسه
یکی از پشت موهام و کشید و : تو هم همیشه دو به همزنی کن
: می دونی که این کار رو دوست دارم
شهرام رفت تا با بقیه احوال پرسی کنه عمه هم رفت داخل از پله ها رفتم پایین و روی اولین پله نشستم تو خودم بودم
چه نگران من بودی پرنسس ؟
: بی کارم که نگران تو باشم ؟
شهرام : پس چرا سوال کردی
: خوب پسر عمه ای دیگه
شهرام : پرنسس چرا دروغ میگی ؟
: چی رو دروغ میگم ؟
شهرام : هنوز می خواهی لجبازی کنی فکر نمی کنی بسته دیگه
برگشتم سمتش و : چرا باید باهات لجبازی کنم
شهرام : چون می دونم دوستم داری
: رویا پرداز خوبی هستی
شهرام : باشه الآن میرم داخل و از منیژه خواستگاری می کنم
پشتم و کردم بهش : برو هر کاری دوست داری بکن
دستش و انداخت دورم و : خیلی لجبازی
---
سلطان بهترین عروسی که می شد برای من و شهرام گرفت ، وقتی می خواست کادوش و بده به شهرام گفت : تو بهترین کسی رو انتخاب کردی که برای من خیلی عزیز وای به حالت اگه یک روز بفهمم اذیتش کردی خودم می کشمت
شهرام دستم و محکم گرفت : خاطرتون جمع سلطان برای منم خیلی عزیز
رسول گر چه از این ازدواج یکم دلخور بود ولی به خاطر من دیگه حرفی نزد و من دوباره باعث دوستی اون و شهرام شدم .
عمو حشمت زنجیری که همیشه گردنش بود به من داد گفت این و ناهید به من داد و من امروز این هدیه رو بهت میدم امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی .
من و شهرام برای ماه عسل به ویلای سلطان رفتیم تا خاطرات با هم مرور کنیم .
پایان
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید