رمان قرار نبود قسمت 4
بابا کنار عزیز جون نشسته بود و مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من گل لبخند روی لبهای هر دو شکفت. زیر لب سلامی زمزمه کرد و رو به عزیز جون گفتم:
- گشنمه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو می خوره! کی شام می دی بهمون؟- قربون اون معده ات برم من مادر ... یه چیکه صبر کن تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو می کشم. بابا گفت:- من خوردم عزیز ... شامو بکش که این عزیز دل بابا گشنه نمونه.پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا می خواد دل منو به دست
بیاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. بابا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:- نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشه.جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشه میز ضرب گرفتم. بابا که دید جواب نمی دم گفت:- قهری بابا؟- ....- ته تغاری؟!- ...بابا خم شد و از زیر میز بسته ای رو خاج کرد و گفت:-
خیلی خب حالا که باهام حرف نمی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمی دم.اه انگار داشت بچه خر می کرد! اونم با یه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم که دستمو گرفتم و گفت:- بگم ببخشید کفایت می کنه؟توی چشماش نگاه کردم با یه دنیا کینه و گفتم:- بار اولت بود بابا!- عصبیم کردی!- هر کاری هم که می کردم ... یادم نمی یاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ... با اون گندی که بالا آورد.- اون مریض بود نیاز به کمک داشت نه کتک!- منم دیشب دست کمک به طرفتون دراز کردم.- و من هم بهت کمک کردم. دوست ندارم بذارم بری ... چون
می دونم چی در انتظارته ...- من اگه کاره ای بودم همین طرف صد تا کار کرده بودم تا حالا ... آتوسا قبل از رفتنش اینجا دوست پسر داشت! یادتون که نرفته.بابا سرشو زیر انداخت و گفت:- آتوسا شوهر کرده! اینو بفهم .... دیگه حق نداری از این حرفا در موردش بزنی. یه وقت به گوش مانی می رسه.- مانی خودش همه چیو می دونه.- در هر صورت ...- بابا من کاری به این کارا ندارم ... بذار من برم. شما هم ماهی یه بار بیا به من سر بزن.خندید و گفت:-
این حرفت منطقیه به نظر خودت؟از خنده بابا شیر شدم. خودمو کشیدم کنارش و در حالی که دست می انداختم دور گردنش گفتم:- بابا تو رو خدا ... خودت می دونی که من از هر چی که خلاف باشه بیزارم. محاله اونور که رفتم اصل خودمو فراموش کنم. بابا به خدا فقط می خوام دکتر بشم.بابا که عصبی شده بود گفت:- محاله ترسا ...
اینقدر اصرار نکن! وقتی گفتم نه ... یعنی نه!از جا برخاستم و با خشم گفتم:- لعنتی!خواستم به اتاق بروم که عزیز صدا زد:- ترسا بدو شام ...اینقدر گرسنه بودم که دیدم طاقت قهر کردن با شکمم را ندارم. راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و پشت میز نشستم. خیلی عنق غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. کمی که در سکوت
سپری شد بابا گفت:- راستی ترسا یادت باشه فردا بری شرکت مانی ...دست از خوردن کشیدم و گفتم:- اونجا برای چی؟- یه چک نوشتم که باید ببری بدی به مانی ... بعدش هم برو خونه آتوسا برای شام دعوتمون کردن. - خونواده مانی هم هستن؟- نمی دونم شاید ... برای چی؟- همین جوری ...دوباره مشغول خوردن شامم شدم. تا به حال نشده بود ما به خانه آتوسا برویم و خانواده شوهرش نباشن. یه جورایی می خواست فرق نذاره. مانی یه
برادر بیست و نه ساله به اسم نیما و یه خواهر 24 ساله به اسم مانیا داشت. آبم با خواهرش توی یه جوب نمی رفت ولی داداشش باحال بود. خوشم می یومد باهاش کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزیز و بوسیدن گونه اش به اتاقم برگشتم. عزیز بیچاره چقدر زحمت می کشید. ولی برای اینکه زنی وارد زندگی تنها پسرش نشود و نامادری بالای سر نوه عزیزش نیاید از هیچ کمکی فرو گذار نمی کرد. من هم که می دانستم دلیل تمام زحمت هایش راحتی من است بیش از پیش نسبت بهش احساس احترام و محبت پیدا می کردم. خلاصه که آن شب اینقدر فکر کردم مخم هنگ کرد. آخر هم با سر درد خوابم برد. جلوی ساختمان بلند شرکت مانی ایستادم.
اوووه کی می ره این همه راهو! بار اولی بود که می یومدم شرکتش. هیچ وقت دوست نداشتم پامو توی محیط های مردونه بذارم. می دونستم که شرکت مانی هم تمام کارکنانش مرد هستن. حتی منشیش! خوش به حال
آتوسا با این شوهرش! هیچ وقت خیالش ناراحت نمی شد که شوهرش با منشیش بریزه رو هم یا اینکه کارمندای شرکت براش عشوه شتری بیان و ... از پله ها بالا رفتم و جلوی آسانسور ایستادم. دفتر مانی طبقه چهارم بود. از آسانسور که اومدم بیرون جلوی در قهوه ای رنگی که روش نوشته شده بود : دفتر مدیر کل , مدیر عامل , و
معاونان ایستادم.به به! کجا هم قرار بود برم. قاطی رئیس روسا. نگاهی به ظاهر خودم کردم. مانتوی قهوه ای ... شلوار کتون مشکی شال قهوه ای کیف و کفش قهوه ای! می دونستم که تیپم مقبوله. دستم را روی زنگ گذاشتم و فشردم. چیزی طول نکشید که پیرمرد مو سفیدی در را گشود و با دیدن من گفت:- بفرمایید ؟پرو پرو گفتم:- می
تونم بیام تو؟- با کی کار دارین؟- با آقای مانی ستوده ... - وقت قبلی دارین؟!اه! انگار وزیرو می خوام ببینم! این کیه دیگه؟ منشیشه؟ گفتم:- نخیر ...در حالی که داشت درو می بست گفت:- شرمنده خانم ... بدون وقت قبلی نمی شه.قبل از اینکه در بسته بشه جیغم رفت راه هوا! :- ااا چرا درو می بندی؟ مانیییییییییییییییی .... مانیییییییییییی کجایی؟ پاشو بیا دم در ببینم! اوی مانیییییییییی این الان درو می بنده منم می رماااااا .... مانیییییییییییییییییییییی ییییییپیرمرد بیچاره از عکس العمل من مات و مبهوت بین در و دیوار خشک شده بود. نمی دونست داشت چی کار می کرد! چیزی طول نکشید که سه مرد اومدن جلوی در! جونم مرد!!!!! چه مردایی هم بودن ... یکیشون که مانی بود شوهر خواهر گل خودم. ولی اون دو تا رو نمی شناختم که از قضا هر دو نفر با دهان باز به من و دیوونه بازیم خیره شده بودن. با دیدن مانی که مبهوت مانده بود گفتم:- مانی این نمی ذاره من بیام تو ... چک ددی رو برات آوردم. مانی با اینکه به دیوونه بازیهای من عادت داشت ولی هنوز هم توی شوک بود. با دیدن قیافه اش دوباره
جیغم بلند شد:- مانیییییییییییییییی مردم گرما! می رم چکو واسه خودم خرج می کنماااااااااااا می ذاری بیام تو یا نه؟مانی تکونی خورد و خنده اش گرفت:- تویی زلزله؟ - په نه په ... بعد دو ساعت می گه تویی؟ روح مادربزرگمه
اومده شوهر نوه اشو ببینه که ببینه مقبول هست یا نه .... ولی با این گیج بازی تو کاملا ازت نا امید شدم نه نه ... من رفتم به خدا سپردمت.مانی با خنده دستم را گرفت و گفت:- بیا تو ببینم ...سپس رو به پیرمرد و آن دو مرد
جنتلمن ترسا کش گفت:- این ترساست خواهر زن زلزله من ... حالش اینجوریه اگه کسی برخلاف میلش حرفی بزنه جیغش می ره بالا.خندیدم و رو به مردا گفتم:- با اینکه نمی شناسمتون ولی خوشبختم.یکی از اونا زود خودشو جمع و جور کرد و دستشو گرفت به طرف من و گفت:- نوید فراهان هستم و از آشنایی با شما کاملا
خوشبختم ...چپ چپ نگاه به دستش کردم که زود خودشو جمع و جور کرد و قدمی عقب رفت اون یکی جلو اومد ولی جرئت نکرد دستشو جلو بیاره و گفت:- منم احسان کیانی هستم ... معاون شرکت ...برای احسان سری به نشانه آشنایی تکان دادم و رو به نوید با پرویی پرسیدم:- شما چی کاره بودی؟نوید که از روی مثل سنگ پای قزوین
من جا خورده بود گفت:- من مدیر عامل هستم ...رو به مانی که گوشه ای ایستاده بود و شوی خنده دار من را تماشا می کرد و می خندید گفتم:- وااااااااااااااا مگه تو مدیر شرکت نیستی؟مانی در میان خنده گفت:- من مدیر کل هستم ترسا خانوم ...- کاش عقل کل بودی جا مدیر کل ...مانی با خنده مرا دعوت به نشستن کرد و رو به آن
پیرمرد گفت:- عمو قاسم بی زحمت برای ترسا خانومی یه لیوان شربت آلبالو بیار ... گرما زده شده ... - نههههههههههههههمه با تعجب به من نگاه کردن و من با خنده و ناز گفتم:- خو شربت آلبالو دوست نمی دارم ... آب پرتغال می خوام. هر چهار مرد هم خنده اشان گرفته بود هم مطمئنا در ذهنشان می گفتند چه دختر لوسی ...
عمو قاسم چشمی گفت و رفت که برای من آب پرتغال بیاره. مانی کنارم نشست و در کمال تعجب احسان و نوید هم نشستند . مانی هم از کار آنها خنده اش گرفت و رو به من سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:- خب خواهر زن عزیز چکو آوردی برام؟- بله ولی مانی جون نصف نصف ... توی این گرما پدرم دراومد تا اومدم اینجا ... تازه اونم با متروووو لای یه عالمه آدم بو گندوی چندش .... اه اه اه ... یادم می افته حالم بد می شه.- هان چیه ؟ بابات ماشین نداد بهت؟- نخیر این بابای ما هر چند وقت یه بار یه چیزی مثل خر می ره تو رخت خوابش گازش می
گیره. دیشبم از اون شبا بود قبل از خوابش از ترس اینکه من صبح ماشینو بردارم سوئیچو دو در کرد. صبحم کلی با سیم میمای ماشین ور رفتم بلکه روشن بشه ولی نشد که نشد که نشد. - آخی ...نگاهی به سرتاپای مانی در آن کت و شلوار خوش دوخت کردم و گفتم:- بزنم به تخته چه جیگری شده مانی! روز به روز عین قالی کرمون رو می آی!- از اثرات هم نشینی با خواهرته ترسا جان ...نمی ترسی با من اینجوری حرف می زنی؟ آتوسا دون به دون موهاتو می کنه ها ...- وا! چه خسیس! مگه چیه؟ شوهر خواهرمی دوست دارم ازت بتعریفم ...- لطف داری خانوم گل ....عمو قاسم با چهار لیوان آب پرتغال برگشت و سینی را اول از همه جلوی من گرفت. من هم با پرویی جای یک لیوان دو لیوان برداشتم. اولی را یک نفس سر کشیدم و لیوانش را دوبار توی سینی گذاشتم دومی را هم
دستم گرفتم تا ذره ذره بخورم. عمو قاسم با تعجب به من نگاه می کرد ولی مانی غش غش می خندید. احسان و نوید هم به زور جلوی خودشان را گرفته بودند که نخندند. از دیدن قیافه های سرخ شده شان خنده ام گرفت و گفتم:- بخندیدن بابا ... حالا می پکین ...این را که گفتم هر دو ترکیدند . نوید در میان خنده گفت:- تا حالا دختری
مثل شما ندیده بودم ...- برای اینکه من یه دونه ام ... احسان گفت :- واقعاًنگاهم به انگشت حلقه احسان افتاد و دیدم که حلقه در دستش است. پس زن داشت! ولی نوید مشخص بود که مجرد است. سر و گوشش هم بیشتر می جنبید. چک را از کیفم در آوردم و به دست مانی دادم و گفتم:- خب مانی جون من دیگه می رم خونه ...- مگه
قرار نیست امشب خونه ما باشین؟- می رم خونه آماده می شم و بعد می یام.- خب اگه کاری نداری بمون دو ساعت دیگه با هم می ریم خونه ...- نههههه می خوام برم خونه خودمو تزئین کنم ... شب جلوی اون داداش
چلغوزت کم و کسری نداشته باشم.مانی فقط می خندید و چیزی نمی گفت. احسان و نوید هم دیگر آزادانه می خندیدند. از جا برخاستم و گفتم:- خیلی خب ... من رفتم دیگه شماها هم حتما یه دشوری برین که خدایی ناکرده خودتونو نجس نکنین.دوباره صدای شلیک خنده بلند شد و من در حالیکه لبخند می زدم از در شرکت مانی بیرون
رفتم. جلوی در خانه آتوسا که خانه ای ویلایی و بزرگ بود از تاکسی با عزیز جون پیاده شدیم. دستی به مانتویم کشیدم و به طرف زنگ رفتم. عزیز پول تاکسی را داد و کنار من ایستاد. زنگ را فشردم و چیزی طول نکشید که در باز شد. بدون اینکه منتظر عزیز بمانم پریدم تو ... پرادوی مشکی نیما هم در کنار بی ام و مانی پارک شده بود و من مطمئن شدم که او هم حضور دارد. حیاط بزرگ و پر دار و درختشان را سریع طی کردم و به در شیشه ای رسیدم.
در کمال تعجب متوجه شدم که نیما پشت شیشه ها ایستاده و به من زل زده و در آرامش چایی می نوشد. وقتی فهمید متوجه نگاهش شده ام سری تکان داد و عقب رفت. در را باز کردم و گفتم:- سلام بر همگی! من اومدم.مادر مانی و نیما – تهمینه جون- که زن خوش سیما و مهربانی بود از جا برخاست و در حالی که به رویم آغوش می
گشود گفت:- خوش اومدی دختر گلم ... در بغل مهربانش فرو رفتم و لحظاتی باقی ماندم. چقدر دلم می خواست مادرم زنده بود اینچنین بغلم می کرد. خود او هم فهمیده بود چه حالی دارم که محکم منو توی بغلش گرفته بود و
می فشرد. شالم از سرم افتاده بود سر شانه ام و تهمینه جون به نرمی موهایم را نوازش می کرد. صدای اعتراض نیما بلند شد:- اووه مامان! چند ساله ندیدیش؟ حالا فکر می کنه چه تحوه ای هم هست! همین کارا رو می کنین که هی برامون طاقچه بالا می ذاره دیگه ... اصلا شده یه بار افتخار بده بیاد خونه مون؟از بغل تهمینه جون اومدم
بیرون و در حالی که چپ چپ به مانی نگاه می کردم گفتم:- تا وقتی یه عزب اوقلی عین تو توی اون خونه راه می ره من پامم اونجا نمی ذارم! - اهان! واقعاً چه دلیل خوبی ... شاید من بخوام تا آخر عمر یالغوز بمونم اونوقت توام هیچ وقت نمی یای اونجا؟بدون اینکه جواب نیما رو بدم مشغول سلام و احوالپرسی با بقیه شدم. نیما هم لم داد
روی مبل و با چشمانش مشغول کاویدن من از نوک انگشت پا تا فرق سرم شد. از خودم مطمئن بودم سارافون مشکی رنگی پوشیده بودم با بلوز مشکی. و گردنبند مرواریدم را هم دور گردنم بسته بودم. نیما به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:- بیا بشین اینجا ببینمت وروجک ...- دیدن دارم؟- معلومه که داری! با خنده نشستم و کنارش و در حالی که از ظرف میوه ای که آتوسا جلویم گرفته بود یک پرتغال بر می داشتم گفتم:- چه می کنی با
دانشجوهای دخملت آقای دکتر؟نیما استاد دانشگاه آزاد بود ... تازه یک سال بود که دکترایش را گرفته بود و از همان سال هم در دانشگاه استخدام شده بود و شده بود سوژه من برای خنده. نیما دماغم را فشار داد ( این کار عادتش بود) و گفت:- اینقدر شیطون نباش ... یه ساله مخ منو تیلید کردی با این حرفات ...- خب مگه دروغ می گم ... همه می دونن اکثر دانشجوهای دختر دانشگاه آزاد هلو هستن ... حالا من نمی دونم تو چته که چشمت یکی از این هلو ها رو نمی گیره.نیما با شیطنت گفت:- فعلا که چشم همه اون هلوها منو گرفته ... کم الکی
نیست! استاد بیست و هشت ساله اونم به این خوش تیپی و خوشگلی!- اووووه کی می ره این همه راهو؟! بذار یکی دیگه برات در نوشابه باز کنه.- تو که باز نمی کنی مجبورم خودم باز کنم ... راستی شنیدم بازم دانشگاه قبول نشدی.با اینکه بی منظور این حرف را زد ولی ناراحت شدم و اخم هایم در هم شد. نیما سریع فهمید. دستش را
زیر چانه ام گذاشت و گفت:- ناراحت شدی خانومی؟ - نمیا ... من خنگ نیستم!چشمان درشت خاکستری اش را گرد کرد و گفت:- من کی گفتم تو خنگی عزیزم؟ من غلط بکنم تو خیلی هم باهوشی ... من فقط تعجب کردم که با رتبه 3000 چیزی قبول نشدی. حالا هم طوری نشده که عوضش می یای دانشگاه خودمون می شی شاگرد
سوگولی خودم.- نمی خوام ... نیما ...- جونم؟- با بابام حرف بزن ...نیما لحظاتی با تعجب نگام کرد و سپس گفت:- در مورد چی؟ از خنگیش لجم گرفت و با غیض گفتم:- در مورد ازدواج با من ... - هان؟!!!- درد بگیری نیما که اینقدر خنگول تشریف داری! - خب من نمی فهمم باید در مورد چی با بابات حرف بزنم؟- نیما من می خوام برم ...- کجا؟- می خوام برم کانادا برای ادامه تحصیل ولی بابام نمی ذاره ... مرغش یه پا داره سفت و سخت می گه نه که نه.- خب لابد دلیلی داره ...نمی تونستم بهش بگم به خاطر اتوساست. چون نمی دونستم مانی چیزی در مورد گذشته آتوسا به خونواده اش گفته یا نه؟ از این رو گفتم:- می ترسه من برم اونور غرب زده بشم یا چه میدونم ... بوریچی های اونور از راه به درم کنن ... از همین دلیلای مسخره!خندید و گفت:- اینا دلیل مسخره نیست دختر خانوم ... از نگرانی یه پدر عاشق سرچشمه می گیره.- نیما تو منو می شناسی ... من همچین دختری ام؟- نه ولی شاید جو زده بشی.- گمشو ... منو باش از کی کمک می خوام.- تو باز یادت رفت نه سال از من کوچیک تری؟- خودت نمی ذاری آخه ...- شاید بشه یه کاری کرد.با خوشحالی گفتم:- چه کاری؟!!! از جا برخاستم ودر حالی که به سمت
نیما دستشویی می رفت گفت:- اونشو دیگه بعدا ها بهت می گم. الان چه عجله ای داری برای رفتن.داد زدم:- دیر می شه به خدا نیماااااااااااااااااااا.مانی جای برادرش نشست و گفت:- واسه چی دیر می شه؟ چرا هوار می زنی؟ باز این نیما سر به سرت گذاشت؟- دق می ده این آخر منو ... من نمی دونم چرا همه پسرا دوست دارن دخترا رو
بذارن توی خماری و بعدش از جلز ولز کردنشون حال کنن.- بقیه پسرا رو نمی دونم ولی نیما از بچگی عادتش بوده ... حالا چی می گفتین.نمی خواستم حالا چیزی در این مورد بداند از این رو گفتم:- طبق معمول چرت و
پرت ...آتوسا که با آن بلوز شیک بنفش رنگ و شلوار چسبان نقره ای کلی خواستنی شده بود آن طرف نشست و در حالی که دستم را می فشرد گفت:- آبجی کوچولوی خودم چطوره؟صدای آتوسا یک دنیا آرامش در خود نهفته داشت. خدایی صدایش جذاب و گیرا بود. از لحاظ چهره هم به اندازه یک آسمان با من تفاوت داشت. چشم و
ابروی کشیده مشکی رنگ داشت با بینی کوچولوی سربالا و لب و دهان غنچه و سرخ ... برعکس من که همه چیزم ته رنگ سبز داشت ... دستش را فشردم و گفتم:- من که خوبم ... تو ولی انگار بهتری ... هیچ یادی از من و عزیز و بابا نمی کنی. فکر نمی کردم اینقدر شوهری باشی!مانی خندید و آتوسا چشم غره ای رفت و گفت:- ااا بی تربیت ... جلوی مانی اینجوری می گی باورش می شه.- منم می گم که باورش بشه ... راستی آتوسا چقدر این
شلوارت خوشگله ... از کجا خریدی؟- مانی برام از ایتالیا آورده ...چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم:- به من لبخند ژوکوند تحویل نده ها ... مگه نگفتم هر چی برای آتوسا آوردی باید برای منم بیاری؟ هان ؟ گفتم یا نگفتم؟مانی دستانش را به نشانه تسلیم بالای سرش برد و گفت:- منو عفو کن خواهر زن جان. آخه لنگه این شلوارو منتها رنگ
طلائیشو نیما از همون بوتیک برات خرید که به عنوان سوغاتی بهت بده. فکر می کردم تا حالا دیگه داده. با اخم به در دستشویی نگاه کردم و گفتم:- گوشتو دادی دست گربه؟ حالا چی می شد خودت برام می آوردی؟ این بین یه گله دختره تا حالا لابد یکیشون هاپولیش کرده رفته ...- نه بابا نیما اهل این حرفا نیست.- آره والا آخه پسر پیغمبره
نیما خان ..نیما از پشت سرم گفت:- کسی منو صدا کرد؟مانی گفت:- ذکر خیرت بود ...- خب خدا رو شکر که ذکر خیرم بوده نه شرم ... شما برای چی نشستین اینجا؟ پاشین ببینم دو دقیقه رفتیم مضطراح و بیایم جامونو گرفتین؟- خوش گذشت نیما جان؟ خسته نباشی ...نیما با خنده سر جای مانی که تازه بلند شده بود نشست و گفت:-
وروجک ...خیاری از داخل ظرف میوه برداشتم و در حالی که خرچ خرچ می جویدم گفتم:- نمی خوای بگی راه حلت چیه؟ من کلی فکر کردم تا حالا نیما هیچ راهی به دهنم نمی رسه ....- زیاد فکرتو مشغول نکن ... راه حلمو وقتی بهت می گم که مطمئن بشم عملیه .- کی؟- به زودی زود ...- باشه می دونم اونقدر سرتقی که خودمو هم بکشم نم پس نمی دی ...- په نه په ... نم هم پس می دم که تو برام دست بگیری بگی نیما شاشو ...غش غش خندیدم وگفتم:- آباجی عنقوت کجاست؟ نمی بینمش ...- نیومد ... - اوا چرا؟- درس داشت ...برای اولین بار با حسرت
گفتم:- خوش به حالش ...مانیا دانشجوی کارشناسی ارشد بود و من همیشه به دانشجو بودنش غبطه میخوردم. نیما با یک دستش دست سمت راستم را گرفت و با دست دیگرش دماغم را کشید و گفت:- نبینم وروجک من غصه بخوره ... مطمئن باش توام یه روزی خانوم دکتر می شی و اون روز خیلی هم دیر نیست.از ته دل گفتم:-
انشالله ...آن شب شام را در کنار هم خوردیم و بعد از آن همه با هم در حیاط بساط پهن کردیم. نیما و مانی مشغول کشیدن قلیان شدند. تهمینه جون و آتوسا و عزیز جون مشغول گپ زدن با همدیگه بودن و بابا و آقای ستوده هم از کار حرف می زدند. حوصله ام حسابی سر رفته بود. بلند شدم و خورده چوب های کنار دیوار را روی
هم چیدم و بلند داد زدم:- آی مردم کی بنزین و کبریت داره ؟نیما ادای گریه در آورده و گفت:- آخه این چه کاریه که می خوای با خودت بکنی؟ خودسوزی که نشد راه ... بذار من باهاش حرف می زنم تا بیاد بگیرتت.دمپاییمو در آوردمو به طرفش پرت کردم. مانی گفت:- می خوای چی کار؟- می خوام چهارشنبه سوری راه بندازم ...نیما اولین کسی
بود که استقبال کرد. از جا بلند شد و گفت:- ایول منم هستم ...چهار لیتری بنزین را از داخل ماشینش در آورد و مقدار کمی روی چوب ها ریخت و درحالی که کبریتی آتش می زد دست من را کشید و گفت:- بیا وایسا کنار ...- نترس بابا بادمجون بم آفت نداره ...- بادمجون بم بله ... ولی شما بادمجون تهرانی!کبرت را روی چوب های انداخت و آتش زبانه کشید. به همین سادگی! دست هم را گرفتیم و با شادی و هیاهو از روی آتش پریدیم. با جیغ می
خواندم:- زردی تو از من .... سرخی من از تو ...کم کم آتوسا و مانی و تهمینه جون و بابا و آقای ستوده هم به جمع ما اضافه شدند. عزیز ترجیح می داد فقط نظاره گر باشد. نیما ضبط ماشینش را روشن کرد و صدای موسیقی تکنو حیاط را پر کرد. خودش هم شروع کرد به رقصیدن دور آتش. ما هم دست می زدیم. خداییش رقص تکنوش حرف نداشت! چنان بیریک می زد و رقص پا می رفت که فک من می افتاد کف حیاط. کم پیش می آمد برقصد ... وقتی رقصش تمام شد همه با هم شروع کردیم به دست زدن. قر توی کمر من هم داشت بالا و پایین می پرید و چقدر دوست داشتم برقصم و فقط منتظر یک بهانه بودم. نیما کنارم آمد و گفت:- جمعه که می یاد باهام بیا کوه تا بهت راه حلمو بگم ....با خوشحالی گفتم:- راست می گی؟!صدایش همزمان با آهنگ تند و تیز نانسی بلند شد. - آره
عزیزم ... همین بهانه برای رقصیدنم کافی بود. همیشه اوج شادیم را با رقصیدن تخلیه می کردم. آن لحظه هم با شادی پریدم وسط و شروع کردم به تخلیه قرهای خشک شده کمرم. رقص عربیم حرف نداشت و هنوز کسی
نتوانسته بود روی دستم بلند شود ولی زیاد نمی رقصیدم چون به قول عزیز رقصم عشوه اش زیاد بود و هیچ وقت نمی خواستم مردها با نگاه کردن به من تحریک بشن. نیما محو ومات به ماشینش تکیه داده و به من خیره شده بود. حتی دست هم نمی زد ولی آتوسا و مانی و بابا و آقای ستوده و عزیز مشغول دست زدن بودن. کش موهایم
را باز کرده و چنان با موهایم دلبری می کردم که ناگهان نیما از جمع خارج شد و سراسیمه به سمت ساختمان دوید! با خودم اینطور فکر کردم که لابد گوشیش زنگ خورده کمی دیگر هم رقصیدم و تمامش کردم. حسابی خسته شده بودم. همگی دوباره روی زیر انداز نشستیم. آتشمان هم خاموش شده بود و دیگر شعله نمی کشید. کمی که گذشت نیما هم به ما پیوست ولی دیگر آن شادابی اولیه را نداشت. تا پاسی از شب همه کنار هم گل گفتیم و گل شنیدیم. ساعت دوازده شب بود که به خاطر خمیازه های مکرر من بالاخره رضایت به رفتن دادیم و برخاستیم. وقتی با نیما خداحافظی می کردم دستم را لحظاتی در میان دستان قوی و مردانه اش نگه داشت و سپس گفت:- جمعه ساعت شش صبح دم خونه تونم ... منتظرم نذاری ...- منتظرتم که بذارم خودش عالمی داره! کم الکی نیست که ! افتخار همراهی با یه دختر خوشگل و تو دلبرو رو پیدا کردی.- بر منکرش لعنت خانومی ...حس می کردم نیما عوض شده انگار مثل قبل نبود. ولی برایم چندان اهمیتی نداشت.و فعلا فقط راه حلش برایم مهم بود. بالاخره خداحافظی کردیم و به سمت خانه به راه افتادیم . نج شنبه ها هم برای خودش عالمی داشت. دوباره از
صبح با شبنم و بنفشه قرار گذاشته بودیم برای رفتن به پاتوق. بابا هم دیگه به پاتوق رفتنای پنج شنبه من عادت کرده بود. برای همین هم گیر نداد و حتی سوئیچ ماشین را به عزیز جون داده بود که به من بدهد. می دونستم که
می خواد در دهن منو ببنده. می دونست که اگه یه ذره دیگه بهم فشار بیاره یهو منفجر می شم و گندش شهرو پر می کنه. یه تیپ جیغ دیگه زدمو ساعت هشت از خونه زدم بیرون. بنفشه و شبنم را هم سوار کردم و با شادی و سر خوشی به سمت پاتوق راه افتادیم. بنفشه گفت:- چقدر خوشحالم که امشب جیگرو می بینم ....- بترکی تو که سیری نداری ... آخه واسه چند تا پسر می خوای غش و ضعف کنی؟ بسه دیگه ...- نه قول می دم این
آخریش باشه ...- ا پس اگه دوباره یه فیلم از گلزار رفت رو پرده و تو خواستی غش کنی من می دونم و تو ...- خب اون که تو دسترس نیست فعلا می چسبیم به همین که در دسترسه ...من وسط بحث رفتم و گفتم:- اسمشم نمی دونی هنوز بیچاره ...- آره واقعاً ... اون چشم خاکستریه که فربد بود ... اون چشم سبزه بهراد ... اون چشم آبیه آرسام ... ولی این خوشگل شهر غصه ها هنوز اسمشم معلوم نیست ...- ولی خیلی با شخصیته!- بله البته اگه تو بذاری ... یهو دیدی با این تابلو بازیات لج پسره رو در میاری و میاد می شوره می ذارتت کنار ...- غلط کرده ...- یعنی می میرم برای این احساسات تو ... تا همین حالا داره جون می ده برای پسره بعد یهو می گه غلط کرده ... خره اگه کسیو دوست داری که نباید از دستش ناراحت بشی.- راست می گه عین رابین توی کتاب الهه شرقی ... هی این دختره این پسره رو چزوند اون وقت رابین چی می گفت؟ بمیرم الهی! می گفت من به خودم حق نمی دم از دست تو ناراحت بشم!بنفشه با غیض گفت:- من کی گفتم عاشقشم؟ فقط ازش خوشم می یاد!- عشق از همین شروع می شه.- پاشین جمع کنین کاسه کوزتونو ... من عمرا اگه عاشق بشم ... همین شبنم خر شده بسه دیگه.رو به شبنم که اخم هایش در هم شده بود گفتم:- شبنمی سه چهار ساله که با مایی ولی هیچ وقت نگفتی چی شد که عاشق این پسر خاله ات شدی ...شبنم پوزخندی زد و گفت:- عاشقی که دلیل نداره ...- یعنی هیچ ماجرایی نداری؟- چرا اتفاقا ماجرا برای گفتن زیاد دارم.بنفشه خیز گرفت و گفت:- خو پ بگو ... منم که
مشتاق شنیدن! منم با خنده گفتم:- منم حساس!شبنم گفت:- قضیه اش مفصله!بنفشه گفت:- خواهش می کنم بگو ...شبنم به رستوران اشاره ای کرد و گفت:- فعلا که رسیدیم. بذارین بریم تو براتون تعریف می کنم ...ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و وارد شدیم. میزی که همیشه سر آن می نشستیم خالی بود. بی اراده نگاهم به سمت وسط رستوران کشیده شد.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید