رمان قرار نبود قسمت 9
الدنگ ... به خدا آرتان موهاتو از ته می تراشم کچلت می کنم. می زنمت ... لباساتو توی تنت پاره می کنم. آبروتو می برم ... نکبت بی شعووووووووور...با صدای در از جا پریدم. آرتان با لبخند وارد شد و گفت:- اگه از فحش دادن
خسته شدی پاشو بریم پایین . درست نیست من تنها برم. زل زدم توی چشماش نفسام با خشم می یومدن و می رفتن. آرتان گفت:- اوه ترسیدم ! به هیچکس اینجوری نگاه نکن خواهشا یه وقت سکته می کنه.به دنبال این
حرف غش غش خندید. دیگه تحمل نداشتم جایی که اونم هست بایستم. سریع از اتاق خارج شدم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین. ناخونامو محکم توی دستم فرو می کردم که گریه ام نگیره. چه آشغالی بود آرتان! آشغال تر از اونی
که فکرشو می کردم. وقتی وارد جمع شدیم نگاه همه به سمت ما کشیده شد. نگاه بابا اینقدر مشتاق بود که فهمیدم هیچ مشکلی وجود نداره و نقشه ام واقعا گرفته. از ته دل دلم می خواست جواب منفی بدم و پوز آرتانو به خاک بمالم ولی اینجوری همه نقشه هام نقشه بر آب می شد. بابا دست منو گرفت و گفت:- خب دخترم چی شد؟شانه ای بالا انداختم و گفتم:- باید فکر کنم.زیر چشمی آرتانو پاییدم. از حرص داشت پوست لبشو می کند. فکر کنم حسابی از جواب مثبت من خونواده اشو مطمئن کرده بود چون اونا هم تعجب کردن و آرتان هم حسابی
کنف شده بود. به خصوص که مامان باباش هی نگاش می کردن و با نگاه ازش می پرسیدن قضیه چیه؟ ولی بابا که حقو به من می داد با لبخند گفت:- درسته دخترم حرف یک عمر زندگیه ...بابای آرتان گفت:- دخترم چقدر مهلت می خوای که فکر کنی؟- فکر کنم دو هفته کافی باشه ...آرتان لحظه به لحظه عصبی می شد. داشت تند تند با پاهاش روی زمین می کوبید. مامانش هم مشخص بود که نگران پسرشه چون مدام با نگاهش آرتانو دلداری می
داد مطمئن بودم آرتان بیشتر از من دلش می خواد این مجلسو به هم بزنه و بیخیال همه چیز بشه. نکنه واقعا بشه؟! نکنه بره دیگه پشت سرشو هم نگاه نکنه؟ عجب غلطی کردم! اصلاً بره به درک. پسره بی شعور لیاقت هم خونه شدن با منو نداره. برای چی باید بترسم؟ برای یه خارج رفتن که نباید خودمو بدبخت کنم. از کجا معلوم توی این یه سالی که قراره باهاش زندگی کنم دیوونه ام نکنه. اصلا من همه چیو می سپارم دست خدا و سعادتمو از
اون میخوام. با صدای تشکر و خداحافظی مهمونا از جا بلند شدم. مامان آرتان به سمتم اومد و منو در آغوش کشید. بغلش چقدر مهربون بود! یاد مامان افتادم ... این دومین زنی بود که آغوشش منو یاد مامان خدابیامرزم می انداخت. چند لحظه ای توی بغلش موندم و اون زیر گوشم گفت:- امیدوارم نا امیدم نکنی عروس گلم ...بهش لبخند زدم. خودمم می دونستم جوابم مثبته و این مهلتو فقط برای خل کردن آرتان خواستم. آرتان حتی با من خداحافظی
هم نکرد و خیلی زود رفت. ولی باباش مثل مامانش خیلی گرم دست منو فشرد و ازم خواست خوب فکر کنم. بعد از رفتن اونا ولو شدم روی مبل و نفسمو با صدا دادم بیرون بابا هم کنارم نشست و در حالی که گره کرواتش را شل می کرد گفت:- عجب خونواده اصیلی بودن! ده تای ما رو می خرن و آزاد می کنن ولی یه ذره افاده و کبر نداشتن!عزیز هم گفت:- ماشالله عجب دومادی بود! چشمم کف پاش مادر خیلی به هم میاین خیلی آقا و خوشگل بود. از لحن عزیز خنده ام گرفت و عزیز ادامه داد:- مامانش چقدر خانوم و نجیب بود! همچین که حرف می زد دلم می
خواست زل بزنم توی دهنش ... این دندوناش مثل مروارید سفید و ردیف ...با خنده گفتم:- استغفرالله عزیز خجالت بکش!بابا هم خندید و رو به من گفت:- نظرت چیه؟ جدی می خوای فکر کنی یا خواستی ناز کرده باشی؟نمی شد رک به بابا بگم موافقم! ممکن بود شک کنه. از این رو گفتم:- نه واقعا می خوام فکر کنم. آخه ازدواج تو برنامه کاری من نبوده.- خوب پسریه ترسا ... عین مانی ... حیفه از دست بره.در حالی که از پله ها بالا می رفتم گفتم:- روش فکر می کنم.روزی که آرتان اومد خواستگاری من پنج شنبه بود. امروز هم دوباره پنج شنبه بود ... قرار بود با بچه ها
بریم پاتوق ... دوست داشتم برم ببینم آرتان هم می یاد یا نه. لباس مرتبی پوشیدم و از خانه خارج شدم. از وقتی آرتان اومده بود خواستگاری سختگیری بابا نسبت به من کمتر شده بود و حتی اگه تا سر کوچه هم می خواستم برم سوئیچ ماشینو بهم می داد. حتی یه بار بهم گفته بود می خواد ماشینو به اسم خودم بکنه. بنفشه و شبنم که سوار شدند مشت و لگدشان بود که به سمتم می پرید. بنفشه گفت:- خیلی کثافتی یه هفته است هر چی زنگ می زنم جواب سر بالا می دی عزیز هم که می گفت رفتی ویلای شمیران ... آشغال نمی گی از فوضولی کهیر می زنم؟از عمد به عزیز گفته بودم به شبنم و بنفشه بگه ویلای شمیرانم که هوس نکنن بیان اونجا . حوصله اشونو نداشتم. شبنم گفت:- اومد یا نه؟ کشتی مارو ...- ای بابا! رو دسته هر چی فوضوله بلند شدین شما ... آره
اومد ...- وای خدا جون! چی پوشیده بود؟- گونی ...- زهرمار آرتان با اون پرستیژ و اون ماشینش گونی می پوشه؟- خب کت و شلوار پوشیده بود دیگه ...- چه رنگی؟- کتش سبز خیاری بود شلوارشم زرد قناری کفشاشم اسپرت نارنجی یه پاپیون خوشگل صورتی هم زده بود.شبنم و بنفشه چپ چپ نگام کردن و شبنم با غیض گفت:- به خدا
پاشنه کفشمو الان می کنم تو چشمت ...خندیدم و گفتم:- کت شلوار مشکی ... پیراهن قهوه ای ... کروات کرم قهوه ای ... کفش مشکی براق ... موهاش ژل زده فشن!بنفشه افتاد روی من و گفت:- ای بمونه تو حلقومت الهی!شبنم خودشو به چپ و راست تکون داد و گفت:- ای خدا ملت چه شانسایی دارن!- حواستون انگار نیستا!
آرتان مال من نیست آرتان پل منه برای پریدن اونور ...- خیلی خری اگه نگهش نداری ترسا به خدا از این بهتر هیچ وقت گیرت نمی یاد.- بهتر! من هیچ وقت نمی خوام شوهر کنم ...- آخه دیوونه همه حسرت یه نگاشو می خورن حالا این شازده می خواد هلو شه بره توی گلوی تو اونوقت تو تفش می کنی؟!- این قراره من و آرتانه - یعنی خودت حرفی نداری- معلومه که دارم ... من نمی خوام زن این روانی بشم به خدا می گه روانشناسه ... ولی از صد تا
دیوونه بدتره یه اخلاق گهی داره که نگووووووووو داشتم روی بالا می آوردم.- بیشعوووووووور خیلی هم دلت بخواد پسر هر چی اخلاقش چیز مرغی تر باشه جذاب تره!- نکبت! صد سالم ...- تو از بس که این نیما نازتو کشیده بد عادت شدی یه مدت که با این آرتان زندگی کنی می فهمی دنیا دست کیه.پیچیدم توی پارکینگ و گفتم:- امیدوارم هیچ وقت نبینمش ... یه جوری برنامه ریزی می کنم که هر وقت اون هست من نباشم.- از بس خری ...- به خودم مربوطه و مجمع بین المللی خرها ... تو رو سننه.ماشینو که پارک کردم هر سه پیاده شدیم و شبنم گفت:- شازده هم هست!چرخیدم و با دیدن ماشینش گفتم:- وای یا ابوالفضل!- گربه هه رو دم حجله کشته ها! رنگت مث
استفراغ بچه شد ...- اه خفه شوووووووووو - دیدی ؟ تا شیر می خوره عق می زنه انگار پنیر داده بیرون ...منو و شبنم گذاشتیم دنبال بنفشه و جیغمون رفت بالا بنفشه هم با خنده حرفشو ادامه می داد. بالاخره گرفتیمش و بعد از زدن چند تا تو سری و تو گوشی رفتیم تو ... هنوزم داشتیم غش غش می خندیدیم و برای همینم تا وارد شدیم همه به سمتمون برگشتن. اصلا به سمت میز پسرها نگاه هم نکردم و خیلی بی خیال پشت بهشون
نشستم در حالی که خون داشت خونمو می خورد. شبنم نشست کنارمو در حالی که جوری حرف می زد که کسی جز خودمون سه تا منظورشو نفهمه گفت:- ترسا آرتان همچین نگامون کرد که نگووووو- چشش دراد الهی!- نگو تو رو خدا چشمای به اون قشنگیشو- پیشکش! بعد از من تو ورش دار- وا! انگار داره اسباب بازیشو می بخشه.- حیف اسباب بازی!بنفشه گفت:- اوه اوه چنگالشو پرت کرد توی بشقابش پاشد رفت دستشویی ...- دروغ!- نه بابا به خدا بچرخ ببین دوستاشم همچین با شک دارن نگامون می کنن - گور تو گور همه اشون!گارسون که اومد هر سه غذا سفارش دادیم و منتظر نشستیم تا غذامون بیاد. آرتان هنوز از دستشویی نیومده بود بیرون. شبنم گفت:-
بمیرم الهی! نکنه بچه ام رگشو زده باشه ...- بمیره راحت شم...- قصی القلب بی شرف!غذاهارو آوردن و روی میز چیدن ولی آرتان هنوز هم نیومده بود بیرون. چند قاشق بیشتر نخورده بودم که بنفشه به سرفه افتاد شدید و شبنم هم در حالی که رنگش پریده بود گفت:- ترسا اومد بیرون الان هم داره با خشم می یاد طرفمون ... پاشیم در بریم ...قبل از اینکه فرصت کنم بچرخم به طرفش سایه اشو درست بالای سرم حس کردم. بی اراده سرمو گرفتم بالا . درست پشت سرم ایستاده بود و دستاشو گذاشته بود روی پشتی صندلی. چشمم که افتاد تو نگاش بدون اینکه سلام کنه یا چیزی بگه گوشیشو از جیبش در آورد و با تحکم گفت:- شمارتو بگو ...با چشمای گشاد شده گفتم:- هان؟!اینقدر هنگ کرده بود که معنی کلماتو هم نمی فهمیدم. دوباره و اینبار بلند تر گفت:- شمارت ....سریع خودمو پیدا کردم و توی جلد ترسا فرو رفتم و گفتم:- واسه چی؟- مهم نیست ... بگو ...- و اگه نگم؟خم شد روی صورتم. علاوه بر خودم شبنم و بنفشه هم حسابی ترسیده بودن. آروم و شمرده شمرده گفت:- تا اون روی سگ منو بالا نیاوردی ... شمارتو بگو ...آب دهنمو قورت دادم و شمارمو گفتم. جرات نداشتم دیگه بر
خلاف میلش حرفی بزنم ممکن بود میزو بکوبه توی سرم از آرتان دیوونه بعید هم نبود. وقتی شماره رو زد توی گوشیش برای اینکه مطمئن بشه سر کارش نذاشتم شماره رو گرفت و وقتی چراغ گوشی روی میز شروع به خاموش و روشن شدن کرد فهمید که درست گفته ام. بدون حرف راهش را به سمت در رستوران کج کرد و خارج
شد. بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شدیم بنفشه نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:- یا قمر بنی هاشم! ترسا دلم برات می سوزه! عین اژدهای دو سر میمونه ...شبنم هم با بغض گفت:- داشتم از ترس می مردم ...سعی کردم خونسرد باشم و از این رو گفتم:- نه بابا! همچین پخی هم نیست ... فقط قپی می یاد ... آدمش می کنم من الان مجبور شدم کوتاه بیام چون نمیخواستم وسط رستورانی که همه کارکنانش می شناسنمون آبروریزی درست بشه.- دوستاش بدتر از ما ترسیده بودن و داشتن با چشمای گشاد شده نگاهمون می کردن. - من موندم این با این
اخلاق گندشو چه جوری سوگولی مامان باباشه.- لابد فقط واسه ما سگه ...اشتهام کور شده بود و نمی تونستم دیگه چیزی بخورم. تکیه دادم به پشتی صندلی و به فکر فرو رفتم. چطور قرار بود با این بشر زندگی کنم؟ ای خدا به من صبر بده. یهو صدای جیغ شبنم بلند شد:- ترسا برات اس ام اس داد.سریع گوشیو از دست شبنم قاپیدم. تازه چشمش افتاد به شماره اش که به رند می گفت زکی! اس ام اسو باز کردم نوشته بود:- مثل یه دختر خوب پاشو بیا بیرون کارت دارم ... بچه بازیم در نیار وگرنه مجبور می شم بیام تو با یه زبون دیگه باهات حرف بزنم. جلوی دوستام و دوستات فکر نکنم زیاد جلوه خوبی داشته باشه ...اس ام اسش یه تهدید بود. چاره ای نبود باید می رفتم. بلند شدم و گفتم:- من می رم بیرون یه هوایی عوض کنم شمام تا غذا خوردین بیاین. پول غذامو دادم به
بنفشه و رفتم بیرون. توی محوطه جلوی رستوران نبود. مونده بودم کجا برم دنبالش که اس ام دومش اومد :- بیا پشت رستوران ...پشت رستوران یه فضای سبز خیلی رویایی و قشنگ بود با شبنم و بنفشه کلی عکس اونجا گرفته بودیم یه بهشت کوچولو بود ... راهمو به اون سمت کج کردم و رفتم پشت رستوارن خدا رو شکر خلوت بود و جز آرتان کسی اونجا نبود. در حالی که دستشو کرده بود توی جیب شلوارش وسط پارک ایستاده بود و با جدیت به من نگاه می کرد. نزدیکش که رسیدم گفت:- کاش همیشه دختر خوبی بودی ...- این مسخره بازیا یعنی چی؟ - این سوالیه که من دقیقا الان میخواستم ازتو بپرسم...- آبرومو جلوی دوستام بردی - این به اون در که توام آبروی منو جلوی مامان بابام بردی ... انگار یادت نیست قرارمون چی بود؟ تو باید نقش دوست دختر منو بازی میکردی. یعنی منو تو از قبل با هم حرف زده بودیم و قرارامون رو هم گذاشته بودیم. اون دو هفته وقت لعنتی چی بود یهو این وسط؟- هر دختری نیاز به مهلت داره ...- بله ولی نه دختری مثل تو که از خداشه من بگیرمش ...جیغ کشیدم:-
خفه شوووووخواستم برم که مچ دستمو گرفت. با شتاب مچمو از دستش خارج کردم و شروع کردم به دویدن ولی هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که با یه حرکت ناگهانی منو چسبوند به دیوار ... دستمو هم سفت گرفت و چنان فشار می داد که استخونام داشت پودر می شد در گوشم گفت:- این بازیه که شروعش کردی دختر خانوم ... اجازه نمی دم با غرورم بازی کنی ... من با پدر مادرم حرف زدم و نمی ذارم سکه یه پولم کنی ... فردا زنگ می زنی خونه مون و جواب مثبتتو به مامانم می گی. فهمیدی؟داشتم از زور درد می مردم ولی گفتم:-
محاله ... اصلا من پشیمون ...فشار دستش بیشتر شد. از درد جیغ زدم و اشکام سرازیر شد از ناتوانی خودم لجم گرفت حق نداشتم جلوی اون غول بی شاخ و دم اینجوری ضعف نشون بدم. آرتان دوباره گفت:- زنگ می زنی ...چاره ای نبود اگه بازم مخالفت می کردم دستمو می شکست. میون هق هق گفتم:- باشه ... باشه کثافت ولم کن دستم شکست.فشار دستش کم شد و ولم کرد. خودمو کشیدم کنار و گفتم:- وحشی ...از جیبش
دستمالی در آورد و گفت:- مثل بچه ها اشکت دم مشکته! بگیر پاک کن اشکاتو ... فردا منتظر زنگت هستم ... یادت باشه که اگه یادت بره اون روی منو هم می بینی ...- نیست که الان ندیدم!- این نصفش بود ... برای ترسوندن تو ..بدون اینکه دستمالو بگیرم راهمو گرفتم و رفتم سمت ماشین. بنفشه و شبنم هم کنار ماشین منتظرم ایستاده بودند. کاملا نا خودآگاه کلیدمو از توی کیفم در آوردم و رفتم سمت ماشینش. بنفشه و شبنم فقط نگاه میکردند و نمی دونستن قصدم چیه؟ به ماشین که رسیدم کلیدو گذاشتم روی بدنه خوشگلش و با غیض یه خطر سرتاسری
روی بدنه اش کشیدم. از اول تا آخر .... بنفشه جیغ زد:- ترسا!کارم که تموم شد رفتم طرف ماشین سوار شدم و بدون توجه به بچه ها ماشین رو روشن کردم. سریع پریدند بالا چون می دونستن اگه نیان می رم. بنفشه و شبنم جیغ جیغ می کردن ولی اصلا نمی فهمیدم چی میگن. اینقدر له شده بودم که زده بودم به سیم آخر ... بنفشه و شبنم را پیاده کردم بدون اینکه کلمه ای حرف زده باشم. خودم هم به سمت خانه رفتم. ماشین را پارک کردم و
رفتم تو ... خدا رو شکر عزیز توی آشپزخونه بود باباهم توی اتاقش یه راست رفتم توی اتاقم درو قفل کردم. افتادم روی تخت و از ته دل زار زدم. دستم هنوز هم می سوخت و حسابی قرمز شده بود. اینقدر زار زدم که از خستگی خوابم برد. صبح که بیدار شدم بابا و عزیز مشغول خوردن صبحانه بودن رفتن توی آشپزخونه و در حالی که چشمانم را می مالیدم گفتم:- سلام ...عزیز سریع گفتم:- سلام مادر صبحت بخیر ... دست و صورتتو شستی؟- نه عزیز حال نداشتم ...بابا گفت:- زشته دختر ... بلند شو همین الان برو دست و صورتتو بشور ...با نق نق رفتم سر ظرفشویی
و صورتمو گیرفتم زیر شیر. عزیز جیغ زد:- می چایی !- به درک!- با عزیز درست صحبت کن ترسا!- وا مگه چی گفتم؟نشستم سر میز و عزیز استکان چایی رو گذاشت جلوی دستم در حالی که خامه شکلاتی رو می مالیدم روی نون به بابا گفتم:- بابایی ...- باز چی شده؟لقمه رو انداختم تو سفره و گفتم:- شد من یه بار شما رو صدا کنم شما درست جوابمو بدین؟عزیز به طرفداری از من گفت:- راست می گه دیگه سهراب ... تو خیلی دخترمو اذیت می کنی ...بابا با خنده گفت:- ای بابا چند نفر به یه نفر ... خیلی خب! ببخشید ... بفرمایید دختر گلم ...بی مقدمه
گفتم:- زنگ بزنین خونه آقای تهرانی اینا ...دست بابا وسط راه خشک شد. بیچاره داشت لقمه را به طرف دهنش می برد. چند لحظه نگام کرد و سپس لقمه رو گذاشت روی میز و گفت:- جوابت منفیه؟!پس بگو چرا خشک شد! ترسید لقمه به این چرب و نرمی از دست بره. با دلخوری گفتم:- نخیر ... مثبته!عزیز چنان کلی کشید که گوشم کر شد. گوشمو گرفتم ولی چیزی نگفتم که عزیز از دستم دلخور نشه. بیچاره یعنی شاد شد! بابا هم صورتش شکفت و با شادی گفت:- مبارکت باشه بابا ...- مرسی ولی هنوز که خبری نشده! شاید سر همون قضیه کی داده کی گرفته به توافق نرسیم ...بابا خندید و گفت:- تو کاری به این کارا نداشته باش ... خوب فکراتو کردی بابا؟ بعدا
پشیمونی دیگه سودی نداره ها ...جونم بابا! چه مرهبون شده! سری تکان دادم و گفتم:- نه بابا ... مطمئنم ...- خیلی خب پس عجله ای نیست ... آخر هفته باهاشون تماس می گیریم ...نباید دیگه اصرار می کردم حالا بابا فکر می کرد چقدر هول شوهر دارم! ولی چه می شه کرد؟ از باربد می ترسیدم ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- نه بابا همین امروز زنگ بزنین ... امروز جمعه است لابد آقای تهرانی خونه است ... نیازی نیست تا آخر هفته صبر
کنین ...بابا چپ چپ نگام کرد و گفت:- نه به اون وقت که می گفتی شوهر نمی کنم و منو با لباس قورت می دادی نه به الان! - خب بگین دیگه ...بابا از جا بلند شد و گفت:- من که از کارای تو سر در نمی یارم.قبل از اینکه بابا از آشپزخونه خارج بشه گفتم:- بابا می زنین دیگه؟!بابا حرفی نزد ولی عزیز زد پشت دستمو گفت:- نه نه چته؟! گیر نکنه تو گلوت! هول کردی چرا؟ پسره که سر جاشه!با خنده گفتم:- عزیز دیدی که چه جیگر بود می ترسم این دخترای ورپریده بدزدنش!عزیز گونه اشو چنگ زد و گفت:- وای خدا مرگم بده نه نه! تو که اینجوری نبودی ... این
حرفا چیه؟ بابات می شنوه ناراحت میشه بالاخره مرده غیرت داره.از جا بلند شدم و در حالی که گونه عزیزو می بوسیدم گفتم:- به بابا که نمی گم عزیز دلم ... دارم به شما می گم ما که با هم این حرفا رو نداریم.- باشه مادر به منم نگو ... درستش نیست! حالام برو یه زنگ بزن به خواهرت بهش بگو چی شده ... بالاخره همین یه خواهرو داری بعدا بفهمه دلخور می شه ..- چشم!از آشپزخونه که رفتم بیرون بابا رو دیدم که از کنار میز تلفن بلند شد. با دیدن من گفت:- خانوم خانوما شب میان اینجا برای صحبت های نهایی ... قراره با خونواده عموش بیان ... برو زنگ بزن آتوسا هم با مانی بیاد.- بابا به آتوس هم شما زنگ بزنین ...- می شه بپرسم چرا؟جرات نکردم حرفی از
خواستگاری نیما و نوید و طرفداری آتوسا از اونا بزنم. برای همینم شونه ای بالا انداختم و گفتم:- من می خوام برم حاضر بشم.بابا سری تکان داد و دوباره پای تلفن نشست. اصلا فکر نمی کردم اینقدر زود بخوان بیان اینجا سریع رفتم سر کمدم و شروع به زیر و رو کردن لباس هام کردم. دست آخر کت و شلوار کرم رنگی انتخاب کردم با
دستمال گردن قهوه ای! خیلی شیک بود و بابا از سفرش به ایتالیا برام آورده بود. موهامو هم که طبق معمول می خواستم سشوار بکشم و لخت بریزم دورم. یه زنگ به شبنم زدم و یکی هم به بنفشه ... کارها داشت درست می شد. بنفشه و شبنم دوباره همون دوستای خوب خودم شده بودن و حسابی برام ترکوندن ... حتی عذا گرفتن برای جشن من چه لباسی باید بپوشن و بنفشه تند قطع کرد که بره پارچه بخره ببره پیش خیاط مامانش از ادا و
اطوارهاشون خنده ام می گرفت. باید آدرس برادر شبنمو ازش می گرفتم. داداشش وکیل مجربی بود و برای گرفتن ویزای کانادا مسلما می تونست کمکم کنه ولی باید صبر می کردم تا همه کارا درست بشه. ساعت هفت که شد کت و شلوارمو پوشیدم و موهامو هم سشوار زدم. قرار بود ساعت هشت بیان هنوز دقایقی به اومدن مهمونا مونده بود که در اتاقم باز شد و آتوسا پرید تو ... از صبح هر چی خواسته بود تلفنی باهام حرف بزنه طفره رفته بودم .... ولی حالا دیگه نمی تونستم کاری بکنم! از جا بلند شدم و با لبخند گفتم:- سلام آباجی گلم ...- ای آب زیر کاه موذی ...- ا آتوسا بد نشو دیگه ...- خب تو که یکیو زیر سر داشتی چرا زودتر نمی گی؟- اینطور نیست ...مانی
سرشو آورد توی اتاق و گفت:- سلام خواهر زن! خندیدم و گفتم:- سلام مانی جون ...- بیاین بیرون خواهرای خوشگل ... مهمونا اومدن فکر کنم ..آتوسا با غیض دستمو کشید و گفت:- بعدا من با تو حرف دارم ...لجم گرفت! اصلا گیریم هم که آرتان دوست پسر من بود به اتوسا چه ربطی داشت. دختره فوضول! پایین که رفتیم مهمونا در حال وارد شدن بودن. باباش زودتر اومده بود تو و داشت با بابا خوش وبش می کرد مامانش هم تازه اومده بود وقتی رسیدم پایین آقایی جوونتر هم که خیلی شبیه به بابای آرتان بود وارد شد. رفتم جلو و سلام کردم مامان
آرتان زود خودشو به من رسوند و بغلم کرد. چه بوی خوبی می داد! گونه امو با عشق بوسید و گفت:- قربونت برم الهی عروس خوشگلم ... تو فرشته ای که تونستی دل آرتان منو ببری ...با لبخند گفتم:- شما لطف دارین خانوم تهرانی ...اومد وسط حرفم و گفت:- عزیزم از امروز منو نیلی صدا کن ...- آخه ...- خواهش می کنم دختر عزیزم ...- چشم نیلی جون.بابای آرتان گفت:- نیلی جان اینقدر عروسمو سر پا نگه ندار لطفاً ...با بابای آرتان هم دست دادم و باباش با عشق پیشونیمو بوسید. بعد از اون نوبت به عموش و زن عموش رسید که هر دو جوون بودن و بعدا
فهمیدم یه دختر یازده ساله دارن فقط ... وقتی همه اومدن تو تازه آرتان افتخار داد و وارد شد. خواستم به تلافی کاری که کرده بود بهش محل نذارم و برم بشینم ولی دیدم زیر ذره بین هستم برای همین هم بدون اینکه نگاش
کنم سبد گلو از دستش گرفتم و گفتم:- چرا زحمت کشیدین؟- زحمتی نبود ...وقتی از کنارم رد شد تازه تونستم نگاش کنم. کت شلوار دودی رنگ پوشیده بود با پیراهن خاکستری و کروات دودی ... خدایی خوش تیپ بود! بازم به من نگاه نکرد اصلا ندید چی پوشیدم. آخ
آرتااااااااااااااان من نمی دونم خدا از خلقت تو چه انگیزه ای داشته! فکر کنم تو رو برای دست گرمی آفریده باشه. آخه تو چه موجودی هستی؟!!!! سبد گلو روی میز تلفن گذاشتم و رفتم نشستم کنار بابا ... مامان آرتان با لبخند
گفت:- آقای رادمهر اگه اجازه بدین ترسا جون بشینه پیش آرتان من ... دیگه این دوتا مال همه ان ...بابا هم خندید و گفت:- خواهش می کنم اختیار دارین. دستش را توی کمر من گذاشت و گفت:- دخترم ... ترسا ... بشین کنار آقا آرتان ... این آقای دوماد خودش از عمد یه جا نشسته که کنارش جا باشه. همه خندیدند حتی خود آرتان. بدون
اینکه سرخ و سفید بشه داشت می خندید. پسره پرو! نگام افتاد به آتوسا داشت با نگاش آرتانو می خورد. مانی هم لبخند به لب داشت. خم شدم و در گوش بابا گفتم:- بابا ... همین جا رحتم!بابا چنان نگام کرد که بدون حرف بلند شدم و با غیض نشستم روی مبل کنار آرتان. این نیلی جونم چه کارا می خواست از من خدا به داد برسه حالا که عقد نکردیم اینجوری مارو می چسبونه به هم وای به حال بعدمون! بدبخت شدم رفت! آرتان که به حرص و غیض من پی برده بود گفت:- آش کشک خاله ته! در حال که به دیگران لبخند می زدم با ترشرویی گفتم:- ای بی خاله بشم الهی!- اینقدر خوشم میاد وقتی حرص می خوری و داری دق می کنی ولی کاری از دستت بر نمی یاد!- وقت حرص خوردن شماهم می رسه آقا!- شتر در خواب بیند پنپه دانه ...- اون شتره! من ترسام خوبشم می تونم دقت بدم آقا ...- اااا هنوز خرت از پل نگذشته ها! کاری نکن پاشم بگم نمی خوام این دختره رو ...- انگار یادت رفته کار خودتم به من گیره!- فکر نکن این شده یه نقطه ضعف از من توی دستای تو آآ... اراده کنم همه چیزو به نیلی جون می گم و خلاص!- منم فکر نمی کردم قراره گیر دست آدمی مثل تو بیفتم ... وگرنه عمرا همچین کاری می کردم. زن یکی از همون عاشقای سینه چاکم می شدم که لااقل تا ابد منتمو داشته باشه.- اوه شما مگه عاشقم داشتین؟- نه فقط شما داشتین ...- من که بــــــــــله! - خیلی روت زیاده شازده! هنوز جوابی بهم نداده بود که صدای بابای آرتان بلند شد:- بله دیگه آقای رادمهر ما اینجا خدمت رسیدیم برای بله برون این عروس خانوممون ... این ریش و اینم قیچی هر گلی زدین به سر خودتون زدین ...بابا سرفه ای کرد و گفت:- اختیار دارین ... من ترجیح می دم در این مورد دخالتی نکنم... ترسا هم دیگه دختر خودتونه! - خواهش می کنم! ترسا امید منو نیلیه ما که دختر نداشتیم از امروز فکر می کنیم که خدا یه دختر هم به ما داده ... کسی که آرتان منو بخواد جاش روی سر ماست ... برای مهریه این گل دختر هر چی که بگین به دیده منت قبول می کنم ...بابا که پیدا بود تعارف می کنه با من من گفت:- والا چی بگم؟ آقای تهرانی وقتی دو دلی بابا رو دید گفت:- اصلا مهریه اون دخترتون هر چی که بود مهریه ترسا جونم همون باشه ...رو کرد به آتوسا و گفت:- دخترم مهریه شما چقدر بوده؟آتوسا که حسابی توی شوک منش و وقار خونواده آرتان قرار گرفته بود گفت:- آقای تهرانی آخه ...- بگو دخترم ....- چهار هزار تا ربع سکه ... آینه شمعدون نقره ... 110 مثقال طلای ساخته شده و 1362 شاخه گل یاس ...بابای آرتان خندید و گفت:- چه ایده جالبی! ربع سکه به جای سکه؟! ولی به نظر من مهریه عروسم همون 4000 سکه باشه به اضافه بقیه چیزایی که گفتین ...مخم داشت سوت می کشید! بابا بــــابــــا!! دلم نمی خواست مهریه ام سنگین باشه ... نمی خواستم آرتان فکر کنه دارم با وجودم تجارت می کنم! بابا داشت اعتراض می کرد و آقای تهرانی هم فقط سرشو تکون می داد و می گفت:- ارزش ترسا از نظر ما بیشتر از این حرفاست.آرتان هم خونسردانه داشت چایی می خورد و اصلا براش مهم نبود. چی براش مهم بود که این دومیش باشه. خونسردتر از این بشر خدا خلق نکرده بود. وقتی دیدم اون چیزی نمی گه خودم دست به کار شدم و زبون درازمو به حرکت درآوردم:- می شه منم یه چیزی بگم؟همه خندیدند و نیلی جون گفت:- بگو عروس قشنگم ... قربونت برم عزیزم هر چی دوست داری بگو ... این مجلس مال توئه!- می شه مهریه مو با اجازه پدرم خودم تعیین کنم؟همه تعجب کردند. آتوسا هی چشم غره می رفت که یعنی حرف نزن! می ترسید یه چیزی بگم مجلس به هم بخوره و لقمه به اون چربی از دست بره. بدون توجه به اون و بقیه ادامه دادم:- می تونم ؟بابای آرتان گفت:- بگو دخترم ... مهریه حق توئه!آب دهنمو قورت دادم ... نفس عمیقی کشیدم و گفت:- مهریه من باید یه سکه باشه ... چشمای همه شد اندازه نعلبکی! یه سکه کجا و چهار هزارتا کجا؟ بابا خون خونشو می خورد کارد می زدی به جای خون آب پرتغال فوران می کرد چون رنگش زرد شده بود! حتی آرتان هم داشت با تعجب نگام می کرد. بابای آرتان سعی کرد لبخند بزنه و گفت:- دخترم ... آخه مگه می شه؟!سرمو انداختم زیر. دیگه داشتم خجالت می کشیدم گفتم:- مگه مهریه مال من نیست؟ من یه سکه بیشتر نمی خوام ... به نیت ... یگانه شاه قلبم!چه غلطا! دیگه داشت خنده ام می گرفت ولی سفت خودمو نگه داشته بودم. چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت تا اینکه نیلی جون از جا بلند شد اومد طرفم و دستمو گرفت و بلندم کرد. زل زدم تو چشمام. چشمای عسلی رنگش لبریز از اشک بود. یه دفعه منو کشید تو بغلش اینقدر محکم که دردم گرفت. در گوشم زمزمه کرد:- حقا که انتخاب آرتان بی نظیره ... صدای دست هم بلند شد و دیگه کسی حرف روی حرف من نزد. نیلی جون وقتی خوب منو فشار داد و آب لمبو کرد ازم فاصله گرفت و تند تند رفت به طرف کیفش. جعبه مخملی خوشگلی از توی کیفش در آورد و رو به بابا گفت:- با اجازه تون آقای رادمهر می خوام عروسمو نشون کنم ...بابا سری تکان داد و گفت:- صاحب اختیارین خواهش می کنم ...ولی بابا حسابی عصبی بود و از چشماش می خوندم. از چهار هزار سکه گذشته بودم الکی نبود! نیلی جون در جعبه رو باز کرد و گفت:- آرتان مامان ...آرتان خیلی گرم گفت:- جونم مامان ...- بیا پسرم حلقه رو دست خانومت کن ...واه! همینو کم داشتم .... خدا یه کاری کن این نکبت دستش به من نخوره که من کهیر می زنم! آرتان با پرستیژ خاص خودش از جا بلند شد و حلقه رو از دست مادرش گرفت. اومد جلوی من ایستاد و رو به بابا گفت: - با اجازه تون پدر جان!اوهو! پدر جان! من با این سنم به بابام نگفته بودم پدر جان! چه زودم پسرخاله شد. انگار بابا هم حسابی خوشش اومد که لبخند رو لبش عین چس فیل ترکید و گفت:- اختیار داری پسرم ...آرتان خیلی خونسرد دستمو گرفت. دستش نه داغ بود نه یخ ... معمولی معمولی بود! حلقه گنده پر نگینو خیلی شیک گرفت بین انگشتاش و به نرمی و آروم آروم اونو توی انگشت من فرو کرد. وقتی حلقه توی دستم جا خوش کرد با لبخند گفت:- برات یه کم گشاده ... ظریف تر از اونی هستی که فکر می کردم.پشت چشمی براش نازک کردم و از نیلی جون تشکر کردم. بابای آرتان رو به بابا گفت:- راستش آقای رادمهر این دو تا جوون که همو پسندیدن و دیگه مال همه ان ... پس تعلل دیگه جایز نیست به نظر من بهتره هر چه زودتر اینا به هم محرم بشن ...- بله البته البته ...- مشکلی هم که سر راشون نیست ... به نظر من دو هفته دیگه که سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهراست عقد و عروسی اینا رو با هم برگزار کنیم و بفرستیمشون سر خونه و زندگیشون ... بابا هم سری تکان داد و گفت:- از نظر منم مشکلی نیست ... جهاز دختر منم آماده است ...بقیه حرفای متفرقه هم زده شده و قرار شد فردا صبح آرتان بیاد دنبالم که بریم برای آزمایش و خریدهای متفرقه. مرگ برام بهتر از این بود که با آرتان برم بیرون ولی مگه چاره ای هم داشتم؟ بعد از رفتن مهمان ها آتوسا جیغی کشید و گفت:- ورپریده! من می گم چرا هی برای من ناز می کنه نگو سرش جایی گرمه ...- ا آتوسا تهمت نزن!- حرف نزن! اگه زیر سر نذاشته بودیش که نمی گفتی به نیت شاه قلبم ... کی وقت کرد بشه شاه قلبت؟دیگه نباید انکار می کردم. آرتان قرار بود بشه شوهرم بذار هر جور دوست داشتن فک کنن. بی حرف فقط شونه بالا انداختم. آتوسا بغلم کرد و در حالی که محکم می بوسیدم گفت:- مبارکت باشه عزیز دلم خیلی به هم می یاین! به چشم برادری خیلی مقبول بود ... خونواده اش هم خیلی با شخصیت بودن ...با غرور گفتم:- آره می دونم ... - انشالله خوشبخت بشی عزیزم ...مانی هم برادرانه پیشانیمو بوسید و گفت:- با اینکه اون چیزی که من می خواستم نشد ولی بازم امیدوارم خوشبخت بشی انتخابت حرف نداشت ...- مرسی داداش مانی ...عزیز مدام با اسفند دور سر من می چرخید و حسابی داشت دود می کرد توی حلقم. همون لحظه بابا که برای بدرقه مهمونا رفته بود اومد تو و گفت:- چه ماشینایی! اومدم سریع بگم فراریشو دیدین بابا؟! ولی جلوی خودمو گرفتم و لال شدم. مانی پرسید:- تحقیق کردین بابا؟ مطمئنن؟!- آره پسرم همون روز که زنگ زد می خواستن بیان برای خواستگاری یکی رو فرستادم برای تحقیق گفت خونواده سرشناسین و هیچ کس تا حالا ازشون بدی ندیده ...بعد از این حرف به سمت من چرخید و گفت:- ترسیدی سر مهریه دعوا بشه که اونجوری همه چیزو خراب کردی؟سیبی برداشتم و در حالی که گاز می زدم گفتم:- همه چیو درست کردم ... خبر ندارین!بابا در حالی که مردانه می خندید منو بغل کرد و گفت:- فکر نمی کردم دختر کوچولوم اینقدر بزرگ شده باشه! عروس شدی رفت .. خیل زود تنهام گذاشتی ترسا ...- ا بابا هنوز که نرفتم ...- دیگه داری می ری از حالا تا دو هقته دیگه خونه ما مهمونی ...- بابایی جهاز من که حاضر نیست چرا الکی گفتی حاضره؟- چون باید از پس فردا با آتوسا برین و حاضرش کنین ...- وای کی حال داره؟آتوسا با شادی دستمو گرفت و گفت:- من و تو ... وای چه شود! ترسای من داره عروس می شه.سعی کردم در شادی اونا سهین باشم ولی خدا شاهد بود که هیچ شعفی توی وجودم نبود. همه چیز برام بی تفاوت بود ... کاش زودتر همه چیز تموم می شد و من از این تظاهر کردن ها راحت می شدم. باید هر چی زودتر می رفتم سراغ وکیل و کارامو می سپردم بهش. تحت هیچ شرایطی نمی خواستم بیشتر از یه سال پیش آرتان بمونم .... بیشتر از اون دووم نمی آوردم ... صبح با نوازش دست عزیز چشم باز کردم. داشتم از زور خواب می مردم. با ترشرویی گفتم:- ولم کن عزیز خوابم می یاد!- یعنی چی؟ پاشو ببینم! این شوهرت الان می یاد زشته ... زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه اینجاست پاشو مادر آزمایشگاه شلوغ می شه ... شوهر! ای درد تو گور این شوهر! خدایا غلط کردم به خدا! منو چه به این غلطا؟! خواستم لحاف را بکشم روی سرم که عزیز لحافو کشید و گفت:- پاشو ... پاشو زودباش یه دستی تو سر و روت بکش زشته! پسره پشیمون می شه از دم در برمی گرده! - عزیز ولم کن ... اصلا مگه ساعت چنده؟!- ساعت شیش و نیمه ...جیغ زدم:- شیش و نیم؟!!!! بی حرف سرمو لای بالش فرو کردم و دوباره چشمامو بستم. عزیز با غرغر دستمو کشید و نشوندم روی تخت همونجور نشسته چشمامو بسته بوم و اصرار داشتم بازم بخوابم. آخه آرتان آدم بود که به خاطرش از خوابم بزنم؟! ولی عزیز دست بردار نبود منو به زور از روی تخت بلند کرد و منم مجبور شدم بالاخره چشمامو باز کنم. اولین جمله ای که زیر لبی گفتم این بود:- تف تو قبر بابای بابات آرتان! خوبه عزیز نشنید وگرنه پدرمو در می آورد. رفتم توی دستشویی و تند تند دست و صورتمو شستم. نمی خواستم دست آرتان آتو بدم. صورتم خیلی پف داشت چند مشت آب سرد پاشیدم توی صورتم و اومدم و بیرون. عزیز رفته بود پایین رفتم سر کمد و مانتوی سورمه ایمو با جین آبی و شال آبی و مشکی و کیف و کفش مشکیمو در آوردم. تند تند همه رو پوشیدم و با اون کفشای پاشنه بلند تلق تلق کنون رفتم پایین. عزیز دم پله ها وایساده بود انگاز داشت می یومد بالا ولی وقتی منو دید پشیمون شد. تا رسیدم پایین گفت:- بدو مادر دم دره ... - وا رسید؟!- آره بدو معطلش نکن ...- عزیز من هنوز صبحونه نخوردم ...- باید ناشتا باشی دختر! یعنی می خوای آزمایش بدی ...می خواستم هر طور شده آرتانو معطل کنم. عزیز گفت:- می گما مادر این پسره مگه شماره خودتو نداره؟ هی زنگ می زنه خونه!- نه هنوز بهش ندادم!- وا زشته دختر شاید اون حیا داره روش نمی شه بپرسه تو خودت بهش بگو.- دیگه چی عزیز؟! مگه من آش نذریم؟ باید برای گرفتن شماره من کلی منت بکشه!- وای خدا مرگم بده! این که دیگه پسر تو خیابون نیست شوهرته دختر! تو باید ناز اونو بکشی از این به بعد نه اون!- ای الهی قربون افکار عهد بوقیت بشم من عزیز جونم! بغلش کردم و تند تند شروع کردم به بوسیدنش. منو از خودش جدا کرد و گفت:- بیا برو نم یخواد منو ماچ کنی این پسره خیلی وقته منتظره ..- ای وای! من یادم رفته دفترچه بیمه مو بردارم ... می رم بالا برش دارم.عزیز چپ چپ نگام کرد و من با لبخندی موذیانه رفتم بالا توی اتاقم نشستم لب تخت و وقت گرفتم. پنج دقیقه اش شده بود اومده بودم بالا که جیغ عزیز در اومد:- ترسا زیر پای این بنده خدا علف سبز شد ...خندیدم ولی از جام تکون نخوردم. ده دقیقه که شد صدای بالا اومدن عزیزو همراه با غرغرهاش شنیدم. سریع از جا بلند شدم و چیزای توی کشومو ریختم وسط اتاق خودمم نشستم وسطش. تا عزیز در اتاقو باز کرد قیافه ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:- نیست عزیز ... دفترچه ام نیست!- به درک که نیست! پاشو ببینم بیست دقیقه است این پسره دم دره! زشته دختر! برو آزاد برو پولشو که داری نم یخواد با بیمه بری ...خنده ام گرفته بود. گفتم:- خیلی خب باشه پس برم یه آب بزنم به صورتمو برم. پنج دقیقه هم توی دستشویی معطل کردم که دیگه عزیز داشت اشکش در می اومد. وقتی اومدم بیرون دوباره عزیزو بوسیدم و خرامان خرامان از در رفتم بیرون. همین که در خونه رو باز کردم چشمم به فراری سرخ رنگ آرتان افتاد که جلوی در خونه می درخشید. هنوز پامو زا در بیرون نذاشته بودم که آرتان پاشو گذاشت روی گاز و رفت! ای داد بیداد! کجا رفت؟! ای خدا حالا جواب عزیزو چی بدم؟ پسره بیشعور ... حتما منو دیده ... مطمئنم منو دید بعد رفت می خواست مثل من اذیت کنه. خیلی عوضی هستی آرتان. نمی خواستم دوباره برگردم توی خونه. عزیز کلی دعوام می کرد. همونجور پیاده راه افتادم سمت کوچه. کفشم اذیتم می کردم. پاشنه اش دوازده سانتی بود و مناسب پیاده روی نبود. وقتایی که می دونستم قراره با ماشین جایی برم اصولا پاشنه های بالای ده رو انتخاب می کردم. قدم بلند بود ولی نمی دونم چرا اینقدر به کفش پاشنه بلند علاقه داشتم. خدا رو شکر قد آرتان هم حسابی بلند بود و من ازش بالا نمی زدم. وگرنه مجوبر بودم برا حفظ آبرو کفش اسپرت بپوشم. سلانه سلانه داشتم می رفتم سر کوچه که گوشیم زنگ زد. از توی کیفم که درش آوردم عکس نیما رو دیدم! جواب اینو چی می دادم؟! از بعد از جواب ردی که شنید دیگه خبری ازش نداشتم. نمی شد جواب ندم. گوشیو گذاشتم در گوشم و گفتم:- بله ...صدای گرفته اش خنجر کشید روی قلبم:- سلام عروس خانوم ...اینقدر صداش بغض داشت و ناراحت بود که منم بغض کردم. گفتم:- سلام نیما ...- مبارکت باشه عروس خانوم ...- هنوز که ...- هیچی نگو ترسا ... هیچی نگو عزیزم! زنگ زدم باهات حرف بزنم. هنوز ما کسی نشدی. هنوز ترسای منی!- نیما!- جانم عزیز دلم؟ جانم که تو اینجوری منو صدا می کنی! عشق من ... ترسای من ...حالش خوب نبود مشخص بود داره هذیون می گه. گفتم:- نیما حالت خوب نیست؟!- خوبم عزیزم خوب خوبم! صدای تو رو که می شنوم مگه می شه بد باشم؟ - نیما من متاسفم ...- متاسف برای چی؟ من باید متاسف باشم که اونقدر خوب نبودم تا تو انتخابم کنی ...داشتم وسوسه می شدم همه چیو برای نیما بگم. نیما گناه داشت ... رازدار خوبی بود مطئنم ... شاید اینجوری کمتر عذاب می کشید. قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:- دوستت داری ترسای من؟ اونقدر دوستت داره که خیالم راحت باشه خوشبختت می کنه؟ ترسا اگه بهت بگه بالای چشمت ابروئه زنده اش نمی ذارم ... ترسا اگه بهت بی احترامی کنه نابودش می کنم عشق من ... تو عشق منی تو فرشته ای! تو لایق بهترینهایی می تونه برات بهترین ها رو فراهم کنه؟! دوسش داری ترسا؟! اشکم در اومد. میون هق هق گفتم:- نیما تو هیچی نمی دونی ...- چیو نمی دونم عزیزم؟ اذیتت کرده؟ آره ترسا ؟ آره؟صدای نیما داشت اوج می گرفت همینطور که گریه منم داشت بیشتر می شد. فهمید دارم گریه می کنم که نعره اش به آسمون بلند شد:- داری گریه می کنی؟!!! آره ... لعنتی ... لعنت به من که بهت زنگ زدم ... ترسا از چی ناراحتی؟ چی تونسته اشک بشونه تو چشمای نازت؟ عزیز دلم حرف بزن با نیمات ... بگو چی توی اون دل کوچولوت ناراحتت کرده ...زبون باز کردم و گفتم. همه چیزو گفتم. نیما خیلی خوب بود. خوب تر از اون چیزی که تو ذهن بگنجه. نیما ساکت همه چیزو گوش کرد ... اون گوش کرد و من همه چیزو گفتم. تا حرفام تموم شد رسیده بودم سر کوچه. بی هدفه چرخیدم به سمت فلکه ... صدای مانی هم بلند شد:- ترسا ....- بله؟- آخه دختره دیوونه این چه کاریه؟ می زنم از دست تو خودمو می کشما! تو که می خواستی بری خوب با هم می رفتیم. نم یخوای ازدواج کنی خوب به من می گفتی مگه من تورو زوری می خوام. این کاری که می خوای با یه پسر غریبه بکنی با هم می کردیم.فیر فیر کردم و گفتم:- نمی شد مانی اینجوری من اینقدر به تو مدیون می شدم که ...- حرف از دین نزن! در اونصورتم من باز به تو مدیون می شدم که بهم اجازه می دی کنارت باشم! ترسا این ماجراها رو به هم بزن ... من خودم نوکرتم هستم.- ببین نیما الان دگه خیلی دیره این پسره رو قول من حساب کرده ...صدای فریادش بلند شد:- آخه دختره خیره سر! تو رو چه حسابی به این یارو اعتماد می کنی؟ اگه زد بلایی سرت آورد چی؟ ترسا تو خوشگلی تو لوندی تو دلبری کی می تونه از تو بگذره ...به اینجا که رسید ساکت شد. من عین این بیشعورا خوشحال شده بودم چون تاحالا کسی این چیزا رو بهم نگفته بود. بعد از چند لحظه گفت:- ببخشید ... عصبی شدم!- نه مهم نیست ...- تمومش کنی ترسا خانومی تمومش کن این کابوسو ...- دیگه نمی شه به هزار دلیل ...- لعنتی! حداقل چندتاشو بگو تا بتونم خودمو راضی کنم.- اول اینکه بابا بهم گفت اگه گفتی آره دیگه تمومه ....- بابات با من ....- دوم اینکه من با این پسره یه قرارداد نا نوشته دارم ... من قول دادم در اضای کمکی که به من می کنه بهش کمک کنم.- گور بابای پسره تو دیگه به کمک اون نیازی نداری پس لازم نیست براش کاری بکنی ...- سوم اینکه نیما من و تو اگه یه روز خبر جداییمون به گوش بقیه برسه ممکنه همه چی خراب بشه. حتی ممکنه رابطه آتوسا و مانی هم خراب بشه. مامان بابات با آتوسا بد بشن. این قضیه روی زندگی اون خیلی تاثیر می ذاره.- اونم با من ...- بس کن نیما! تو داری با احساست تصمیم می گیری ...- تو انگار تصمیمتو گرفتی ..- آره من با آرتان می مونم.چند لحظه ای سکوت کرد. سپس صداش بلند شد:- خیلی خب دلمو راضی می کنم چون می دونم این ازدواج واقعی نیست. وقتی هم که ازش جدا شدی من میام اونجا پیشت ... نترس مزاحمت برات ایجار نمی کنم فقط می خوام مواظبت باشم. در طول زندگی با این پسره هم هر وقت حس کردی مشکلی داری به من بگو ... هر موقع .... ترسا می فهمی که؟- آره ... باشه ممنونم از حمایتت ...- خیلی می خوامت خانومی ...- نیما!!!!- باشه من دیگه حرفی نمی زنم. مواظب خودت باش عزیزم.- تو ام همینطور - به امید دیدارت ...- خداحافظ.بعد از قطع کردن گوشی نفس راحتی کشیدم. تونسته بودم نیما رو کمی آروم کنم. به فلکه که رسیدم کنار خیابون ایستادم. نمی دونستم کجا برم. دو تا ماشین مدل بالا پیش پام ایستادن. با شیطنت داشتم راننده ها رو برنداز می کردم. یکیشون که از این جوجه تیغی های خفن بود گفت:- بیا بالا راضیت می کنم!حرصم گرفته بود کاش می شد با ناخن بلندم چشمشو بکشم بیرون. داشتم تو ذهنم فکر می کردم کجا برم که یهو صدای بوق بلند و کشداری بلند شد. دو متر پریدم بالا و سرمو بالا آوردم تا ببین کدوم الاغیه! ماشین آرتان درست پشت ماشینای مزاحما ایستاده بود دستشو گذاشته بود روی بوق و قصد برداشتن هم نداشت. راننده هه خواست پیاده بشه و بره سراغ آرتان که وحشت کردم و سریع پریدم توی ماشین آرتان و درو بستم. آرتان هم با سرعت برق راه افتاد. سرعتش خیلی بالا بود ولی من عشق سرعت بودم و اصلا نمی ترسیدم. چنان ویراژ می کشید بین ماشینا که هر آن امکان داشت ناکار بشیم. خونشردانه چشمامو بستم و سرمو به پشت صندلی تکیه دادم. ترجیح می دادم حرفی نزنم. با توقف ماشین کنار خیابون چشم باز کردم. آرتان صاف رو به من نشسته بود و با چشمان خونبارش به من خیره شده بود. تا دید نگاهش می کنم گفت: - اونجا چه غلطی می کردی؟- همون غلطی که تو می کردی ...- حرف دهنتو بفهم ترسا!- وقتی تو فهمیدی منم می فهمم ...آرتان چند لحظه در حالی که پوست لبشو می جوید نگام کرد سپس سرشو گذاشت روی فرمون ماشین و زمزمه وار گفت:- ای خدا! کی این قضیه تموم می شه من راحت بشم؟!بی توجه به حرفش گفتم:- تو امروز صبح مثلا با من قرار داشتی.از همانجایی که بود گفت:- یکی باید اینو به خودت یادآوری کنه. - خب من داشتم حاضر می شدم.- من از ده دقیقه قبلش زنگ زده بودم ... نیم ساعت هم دم خونه منو کاشتی تو که آرایش نمی کنی مگه حاضر شدنت چقدر طول می کشید؟ صبحونه هم که قرار نبود بخوری ...تو دلم کارخونه قند و پولکی سازی راه افتاد. سعی کردم نخندم و گفتم:- داشتم دنبال دفترچه بیمه م می گشتم. - یعنی اینقدر مهم بود ...- بیشتر از اینقدر ...نفس عمیقی کشید و گفت:- مگه نیومدی بیرون دیدی من نیستم پس کجا ره افتاده بودی بری؟- بگردم ... باید برای اونم از ششما اجازه بگیرم؟ انگار یادت رفته ...پرید وسط حرفم و گفت:- نه نباید از من اجازه بگیری ولی احمق جون می دونی اونجا که وایسادی کجا بود؟ دیدی چه جوری داشتن اذیتت می کردن؟ به من ربطی نداره اصلا کاش می بردنت تا برات درس عبرت می شد اونجا جای وایسادن نیست .... - آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- اصلا مگه تو نرفته بودی پس چرا برگشتی؟دوباره ماشین رو راه انذلخا و گفت:- زنگ زدم خونه تون ... عزیز خانوم بهم گفت که اومدی بیرون منم برگشتم.ارواح عمه ات که تو منو ندیدی اومدم برون. مطمئنم کلی هم منو تعقیب کردی. آرتان گفت:- البته برای این برگشتم که زودتر این مسخره بازیا تموم بشه بره پی کارش ... وگرنه حقت بود امروز علاف بشی حسابی ....زدم زیر خنده و با تمسخر گفتم:- فعلا که شما کلی علاف شدی!آرتان با خشم گفت:- آره الان مثل اینکه دوره شماست ... ولی نوبت منم می شه خانوم ...با پوزخند گفتم:- حالا کجا می ری با این عجله؟!- قبرستون ...- سر قبرت؟!از حرف من جا خورد و بعد از لحظه ای سکوت گفت:- من موندم تو کار خدا! آقای رادمهر به اون با شخصیتی ... آتوسا به اون خانومی ... عزیز به اون نازنینی ... تو چی شدی یهو این وسط! من چه گناهی کردم به درگاه خدا که که گیر تو افتادم ...- اینقدر عز و جز نکن ... آش کشک خالته - ماشینو جلوی آزمایشگاه پارک کرد و گفت:- ترسا یه ذره بهت رو دادم پرو شدی ... کاری نکن که باهات عین یه تیکه سنگ رفتار کنم ... بد می بینی ...- وای وای ترسیدم!- برو پایین حرف زیادی نزن ...بی حرف در ماشینو باز کردم و رفتم پایین بعد هم در را کوبیدم به هم. آرتان هم کنارم آمد و گفتک- از دست من عصبی می شی چرا سر ماشین خالی می کنی؟! اون از اوندفه که خسارت میلیونی گذاشتی روی دستم اینم از الان که درو زدی شکستی! - دوست دارم ...- تو یه بچه بی تربیت زبون نفهمی ...- توام یه آدم بزرگ قلدر عقل کلی!با هم وارد آزمایشگاه شدیم و نوبت گرفتم. اینقدر شلوغ بود که دو ساعتی طول می کشید تا نوبت ما بشه. آرتان بدون حرف روی نیمکتی نشست و تکیه داد به دیوار چشماشم بست. معلوم بود خوابش می یاد. چند تا از پرستارا چشمشون آرتانو گرفته بود و حسابی داشتن دیدش می زدن. نمی دونم چرا حرصم گرفت دلم می خواست یه کاری کنم که بفهمن آرتان مال منه. رفتم کنار آرتان نشستم. هیچ عکس العملی نشون نداد. نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم و سرمو به نرمی گذاشتم سر شونه اش. یه دفعه تکون خورد. معلوم بود حسابی جا خورده. ولی من اصلا تکون نخوردم به روی خودم هم نیاوردم. این کارو کردم فقط برای اینکه اون پرستارا ماستاشونو کیسه کنن ... نیم ساعتی گذشت و من همونجور اونجا خودمو به خواب زده بودم دیگه کم کم داشت خوابم می برد که صدای گوشی آرتان بلند شد. آرتان خیلی سریع گوشیشو از جیب کتش درآورد و اول صداشو قطع کرد بعد به آهستگی جواب دادم:- جانم مامان؟!- بله خوبیم ... - ترسا کنارم خوابه نمی تونم بلند حرف بزنم ...ای خدا! آرتان جدی جدی داشت به خاطر من اینکارو می کرد ا برای نقش بازی کردن جلوی مامانش بود؟ دوباره گفت:- یه کم دیر رسیدیم ... نوبتمون نشده هنوز ...- بله چشم ... هم آینه شمعدون هم حلقه ...- قربونت برم ... خداحافظ.اه چه مامان ذلیلی بود این آرتان! ندیده بودم تا حالا جلوی کسی اینقدر متانت داشته باشه و با آرامش حرف بزنه. همیشه به همه از بالا نگاه می کرد. دوباره داشتم تو اوج خواب می رفتم که صدا پلنگ صورتی بلند شد. جدیدا! آهنگ گوشیمو عوض کرده بودم. سریع سرمو از روی شونه آرتان برداشتم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم. آرتان با پوزخند گفت:- آهنگ گوشیتم عین خودته! عوض کن اینو ... آبرو واسه آدم نمی ذاری جایی ...پشت چشمی نازک کردم و با ناز جواب دادم:- جاااااانم؟!صدای بنفشه توی گوشی پیچید:- از بنفشه به عروس خرچسونه ها .... کیششششششششششششششششش- درد! مث آدم نمی تونی حرف بزنی؟ کر شدم.- چه خبرا؟ دوماد کجاست؟!- سلام عرض شد من خوبم شما خوبی؟- ایشششش ... من با حال تو چی کار دارم؟ دوماد کجاست؟!- تو حجله ...- ای خاک بر سرت کنم. ... تو گلوت بمونه اگه تنها خوری کنی. - پ ن پ یه تعارف بکنم به تو که دیگه چیزی برای من باقی نمی ذاری.غش غش خندید و گفت:- خوش اتهای خبیث! کجا هستی حالا؟!- آزمایشگاه ...- ایشالله بگن بچه تون منگول میشه ...- اشکال نداره تازه شبیه تو می شه ...- نکبتتتتتتتتتتت- کاری نداری بری بمیری؟- جلوی آقای خوش تیپیان درست صحبت کن ...- اتفاقا رادارا به کاره ...- جدی داره گوش می ده؟- آره -خب خنگه یه جوری حرف بزن فک کنه داری با پسر حرف می زنی حرصش در بیاد- عمرا اگه مهم باشه.- خب اینکارو بکن تا بفهمی مهمه یا نه ...- برو بابا حال داریا ... همون بهتر که مهم نباشه. - لیاقت نداری تورو باید اصغر بنا بگیره ... غش غش خندیدم و گفتم:- گمشو ... بای ...- از قول من ماچش کن ....گوشیو گذاشتم و خندیدم. آرتان سرفه ای کرد و گفت:- جک برات تعریف می کرد؟فوضول! چپ چپ نگاش کردم و جواب ندادم. خوبه خودش می گفت به کار هم کار نداشته باشیم. وقتی دید جواب نمی دم دیگه حرفی نزد. گوشیش چند بار زنگ زد که مدام می گفت:- امروز نمی تونم بیام مطب ... بهشون بگو فردا بیان ... دستم بنده ... براش یه تک دوز کتامین تزریق کن الان دیگه وقتشه ... میثم حواست باشه فقط یه تک دوز باشه ها!پدا بود سرش خیلی شلوغه. بالاخره نوبتمون شد و رفتیم تو... خانم دکتر با دیدن من با لبخند گفت:- مبارک باشه خانوم خانوما ...انتظار نداشتم اینقدر مهربون باشه و با نیش باز شده گفتم:- میسی ...- آستینتو بزن بالا عزیزم ...با تعجب گفتم:- برای چی؟!اون بیشتر از من تعجب کرد و گفت:- یم خوام ازت خون بگیرم دیگه ...- نههههههههههههه ... آمپول؟!!!!خانوم دکتر خنده اش گرفت و گفت:- پس فکر کردی چی کارت می خوام بکنم؟- نمی شه به من از اون قوطی ها که توش کار بد می کنن یا اون شیشه ها بدین؟!غش غش خندید و گفت:- اونا مال آزمایش اعتیاد و انگله! از اونا هم ازت می گیرم فعلا آستینتو بزن بالا ...- نه ... نه من محاله آمپول بزنم.- چند سالته مگه خانوم کوچولو که از آمپول می ترسی؟!داد زدم:- هر چند سال! من آمپول ن می ز ن م!!!خانم دکتر رو به پرستاری که اونجا وایساده بود اشاره ای کرد و پرستاره اومد سمت من. سریع خواستم از زیر دیتش در برم که گرفتم. جیغ زدم:- ولم کن بیشعووووووووووووووور! به من دست نزن! چند تا پرستار پریدن تو. خانم دکتر سرنگی دستش گرفت و اومد سمت من. جیغ زدم:- نهههههههههههههه آرتاااااااااااااااااااااا اااااان.اصلا نمی دونم چرا تو اون لحظه آرتانو صدا کردم. آرتان در حالی که آستینشو زده بود بالا و یه تیکه پنبه هم روی دستش نگه داشته بود پرید تو. با دیدن من در حالی که شالم از سرم افتاده بود و موهام پریشون شده بود و رنگ به رو نداشتم ترسید. اومد جلو و رو به دکتر پرسید:- چه خبره اینجا؟!دکتر با ترشرویی گفت:- خانوم شماست؟!آرتان هم با جدیت و اخم گفت:- بله چی کارش کردین که اینجوری شده؟!از حمایت آرتانم بغضم ترکید و به هق هق افتادم. از بچگی از آمپول وحشت داشتم. آرتان سریع اومد کنارم. دستمو با خشونت از دست پرستار کشید بیرون و چنان به پرستاره نگاه کرد که به جاش من ترسیدم سپس رو به من پرسید:- چی شده؟ چرا گریه می کنی؟! - آرتا...ن ... - بگو ترسا جون به لبم کردی ...قبل از من دکتر گفت:- پسر جون فکر نمی کنی از وقت عروس بازیت گذشته باشه؟ این خانوم تو یه بچه به تمام معناست! از آمپول می ترسه و اینجا رو گذاشته روی سرش. تا حالا موردی مثل این نداشتم ...آرتان با ملایمت شالم را کشید روی سرم و موهامو مرتب کرد در همان حالت پرسید:- آره؟!- اوهوم ... آرتان من آمپول نمی زنم ... خم شدم در گوشش گفتم:- بهشون بگو از من فقط آزمایش پی پی بگیرن ...آرتان با صدای بلند خندید و در گوشم آروم گفت:- بذار من ازت خون بگیرم ... قول می دم هیچی نفهمی ...دوباره بغش کردم و گفتم:- تو رو خدا نه ...دستمو فشار داد و گفت:- ترسا ... اگه دردت گرفت بزن تو گوشمتا حالا آرتانو اونجور ندیده بودم. نا خوردآگاه همه چی یادم رفت ترس از دلم رفت و سرمو تکون دادم. بهش اعتماد داشتم. آرتان از جا بلند شد و رو به خانم دکت گفت:- من خودم ازش خون می گیرم فقط یه سرنگ به من بدین ...دکتر که حسابی تعجب کرده بود سرنگی که توی دستش بود رو داد دست آرتان و عقب وایساد. آرتان سرنگو از داخل جلد پلاستیکی اش بیرون کشید و اومد زانو زد کنارم. آستین مانتومو به نرمی بالا زد و یه بند چسبی محکم بست به دستم. دوباره داشتم می ترسیدم حتی بدنم داشت می لرزید. آرتان انگشتان دستش رو به نرمی توی دستم قفل کرد و به دست دگه اول چند تا ضربه کوچیک زد روی دستم. با ترس داشتم به دستی که سرنگ توش بود نگاه م کرد که چونمو چرخوند سمت خودشو و گفت:- اینجا رو نگاه نکن ... منو ببین!آب دهنمو قورت دادم و زل زدم به چشمای خمار عسلیش ... دستم سوخت. چونه ام لرزید ... آرتان انگشتامو محکم تر فشار داد اشک توی چشمام پر شد دلم می خواست جیغ بزنم که سوزش قطع شد و آرتان نگاشو ازم گرفت. پنبه ای گذاشت روی دستم و گفت:- اینو محکم نگه دار ...بی حرف به کاری که گفته بود عمل کردم آرتان سرنگ رو به خانم دکتر تحویل داد و تشکر کرد. سپس زییر بازوی منو گرفت و از جا بلندم کرد. سرم داشت گیج می رفت. چون پوستم علی حده سفید بود مبتا به کم خونی هم بودم و یه کم خون که ازم می رفت حالم خیلی بد می شد درست مثل الان که داشتم می مردم. آرتان انگار پی به حالم برده بود که من نشوند روی نیمکتی و بی حرف رفت. لحظاتی بعد با شیرموزی پر از مغز گردو و بادوم و پشته برگشت و اونو گرفت جلوی دهنم. حتی قدرت نداشتم لیوانو از دستش بگیرم. دستم به شدت لرزش داشت و بدنم یخ کرده بود. آرتان جرعه جرعه شیر موز رو توی دهنم ریخت و وادارم کرد تا تهشو بخورم. منم چون هم ضعف کرده بودم هم صبحونه نخورده بودم همه اشو با میل خوردم وقتی تموم شد کمی حالم بهتر شد. سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. آرتان گفت:- بهتری؟فقط سر تکون دادم. گفت:- زبون درازتو گربه خورده؟! تا چند دقیقه پیش آزمایشگاهو گذاشته بودی روی سرت که ...چشمامو باز کردم. زبونمو براش در آوردم و گفتم:- نخیر هنوزم دارمش ... پاش بیفته ازش استفاده مفید می کنم.خندید و گفت:- پاشو بریم اگه بهتری ...- کجا بریم؟- بریم آزمایش پی پی بدیم ...به دنبال این حرف غش غش خندید. خودمم خنده ام گرفت و از جا بلند شدم. بعد از اینکه آزمایش ها تموم شد یکی از پرستارها برگه ای بهم داد و گفت:- ساعت دو باید برین توی سالن شماره 3 با تعجب گفتم:- برای چی؟قبل از اینکه اون حرفی بزنه آرتان دستمو کشید و گفت:- بیا بریم تا من بهت بگم ...دنبالش رفتم و منتظر شدم تا حرف بزنه. ولی بدون حرف داشت به سمت ماشینش می رفت. گفتم:- آرتان ساعت یه ربع بع دوئه ... باید بریم تو اون سالنه ...- عزیزم اون سالن به کار من و تو نمی یاد ...- چرا مگه چیه؟!چند لحظه چپ چپ نگام کرد و سپس گفت:- نمی دونی؟!- نه به خدا!- خدا داند! اون سالن برای آموزش روابط جنسیه ... فهمیدی حالا؟قبل از اینکه ذهنم بهم دستور بده خجالت بکشم گفتم:- ااا پس چرا نرفتیم؟!بعد یهو فهمیدم چی گفتم و از خجالت رنگ لبو شدم. آرتان هم یواشکی داشت می خندید بهم. خاک بر سرم حالا می گفت چه دختریه! آخه دختر لال می شدی اگه جلوی اون زبونتو می گرفتی؟ آرتان برای اینکه بیشتر خجالت بکشم و بیشتر تفریح بکنه گفت:- من نیازی به این آموزشا ندارم خودم ختم همه اشم ... ولی تو اگه دوست داری برو ...سرخ تر شدم و بی حرف سریع نشستم توی ماشین. پسره بی تربیت! آرتان هم با خنده سوار شد و راه افتاد. کمی از راه رو که رفت گفت:- گشنه ات نیست؟!- چرا ... - چی می خوری؟- پیتزا ...- فست فود نمی شه. باید یه چیزی بخوری که مقوی باشه ...- پیتزا ...- زبون آدمیزاد حالیت نمی شه؟!- مگه تو آدمی؟! فقط نگام کرد. منم پشت چشمی نازک کردم و حرفی نزدم. بعد از چند دقیقه جلوی رستوران شیکی ایستاد و دستور داد پیاده بشم. چازه ای نبود خیلی گشنه بودم. رفتم پایین و زودتر از آرتان وارد رستوران شدم و سر مز نشستم. آرتان هم جلویم نشست و وقتی گارسون منو رو آورد بدون پرسیدن سوالی از من دو پرس چلو شوید باقالی با ماهیچه سفارش داد. بعد از رفتن گارسون با اخم گفتم:- من دوست ندارم ...- چی؟!- گوشت ...- مهم نیست .. دارو رو که آدم نباید دوست داشته باشه.با ماموذی گفتم:- حالا چرا یهو اینقدر برات مهم شدم ...زل زد توی چشمام و با لحن خیلی سردی گفت:- تو توی زندگی من حتی یه ذره اندازه اتم هم نیستی ... اگه می بینی می خوام حالت بد نشه دلیلش فقط اینه که بابات با اعتماد کردن به من تو رو سپرده دست من ... وگرنه نباید پیش خودت فکر کنی که داری توی ذهن من جایی رو به خودت اختصاص می دی.با نفرت نگاش کردم و از اعماق وجودم گفتم:- از تو و این ادا اطوارات متنفرم! کاش مجبور نبودم حتی یه لحظه کنارت سر کنم ...- دقیقا مثل هم می مونیم ... ولی مجبوریم ... می فهمی؟با غیض افتادم به جون غذایی که گارسون تازه جلوم گذاشته بود. بعد از خوردن غذا که از قضا خیلی هم خوشمزه بود از جا بلند شدم و برای له کردن غرورش رفتم کنار صندوق که حساب کنم. صندوقدار با دیدن من گفت:- بفرمایید خانوم؟!- می خواستم ببینم حساب میز شماره 17 چقدر می شه؟صندوقدار نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به من کرد و گفت:- ما صورتحساب رو سر میز به مشتریامون می دیم خانوم ... اون اقا هم دارن میز شما رو حساب می کنن. تا برگشتم دیدم گارسونی با صورتحساب کنار آرتان ایستاده و آرتان مشغول شمردن پوله. زیر چشمی نگاهی به من کرد و پوزخند زد انگار فهمیده بود تا چه اندازه ضایع شدم!!!! کاش می مردم ولی جلوی آرتان ضایع نمی شدم. سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم برگشتم سر میز و گفتم:- بریم؟در حالی که هنوز هم پوزخندی گوشه لبش بود گفت:- بریم ...لعنت به کانادا! بمیرم من الهییییییییییییی! هر دو سوار ماشین شدیم و آرتان راه افتاد. ترجیح دادم سکوت کنم. هر بار که باهاش کل کل هم میکردم کم می آوردم و کلی شایع می شدم پس سکوت بهترین چیز بود. چند لحظه که در سکوت سپری شد اعصابم را خورد کرد. عادت نداشتم ساکت یک گوشه بشینم مدام سر جایم وول می خوردم ولی آرتان بی توجه به من مشغول رانندگی بود. برعکس بقیه پسرها که هنگام رانندگی کلی حرص از دست ملت می خوردن و فحش از دهنشون نمی افتاد آرتان خیلی خونسرد بود. خیلی راحت حق رو به دیگران می داد و هیچ عجله ای نداشت. خیلی هم کم از بوق استفاده می کرد. خودم جواب خودمو دادم:- احمق! خو این خیر سرش یعنی روانشناسه! این اینطوری نباشه پس بابای من باشه؟انگار متوجه کلافگی ام شد که گفت:- حوصله ات سر رفته؟ ضبطو روشن کن.بی اراده دستم رفت سمت سیستم خوشگل ماشینش و روشنش کردم. صدای فرهاد توی ماشین پییچید. اخمهامو کشیدم توی هم و گفتم:- خواننده قحطه؟ همونطور جدی گفت:- می تونی آلبوماشو رد کنی تا به اون چیزی که باب طبعته برسی.یه آلبوم رد کردم. خواننده بعدی فریدون فروغی بود. اخمهام بیشتر در هم شد و یکی دیگه رد کردم. بعدی فرامرز اصلانی بود! آلبوم بعدی شجریان و بعدی بنان بود ... از حرص ضبط رو خاموش کردم و تکیه دادم به صندلی. آهنگاشم عین خودشن! از دیدن حالت من بی صدا خندید و گفت:- چیه؟ دلت ساسی مانکن می خواد ؟جواب ندادم. دوست نداشتم مسخره ام کنه. دستشو به سمت ضبط برد و دوباره روشنش کرد و چند آلبوم دیگه رد کرد. وقتی صاف نشست صدای ملایم گیتار در کنار پیانو توی ماشین پیچید. بی اختیار آرامش به سراغم اومد و دست از وول زدن برداشتم. خود آرتان هم با آرامش نفس عمیقی کشید. صدای مازیار فلاحی که بلند شد لبخند زدم. تنها خواننده غمگین خونی بود که عاشق صداش بودم:- نمی تونم بهت بگم دوستت دارمتحملم نیست واسه گریه کردنتنمی تونم دیگه تو رو داشته باشمآخه تو رو به دست من سپردنتنمی تونم با تو بمونم تا ابدنمی تونم پا بذارم روی دلتهر چی که دارم مال تو عزیز من آخه تو رو به دست من سپردنتنمی تونم با تو بمونم تا ابدنمی تونم پا بذارم روی دلتهر چه که دارم مال تو عزیز من آخه تو رو به دست من سپردنت ... اینقدر آرامش به دلم سرازیر شده بود که چشمام بسته شد. نمی دونم چقدر گذشت که صدای آرتان بلند شد:- بیدار شو ... رسیدیم.همونطور با چشم بسته گفتم:- کجا؟!- چشماتو باز کنی می فهمی کجا ...با حالت خنده داری یه دونه از چشمامو باز کردم و سرک کشیدم. آرتان خنده اش گرفت و از ماشین پیاده شد. جلوی جواهر فروشی شیکی ایستاده بود. کنارش هم یک فروشگاه بزرگ نقره فروشی قرار داشت. با نق نق پیاده شدم و اینبار در را آرام بستم. آرتان دزدگیر را زد و شانه به شانه راه افتادیم وقتی دیدم به سمت جواهر فروشی می رود ایستادم و گفتم:- می خوای حلقه بخری؟- آره ...- ولی نیازی نیست از جای به این گرونی خرید کنیم ... اینا همه اش فرمالیته اس به نظر من ما حتی می تونیم دو تا حلقه بدل شبیه طلا بخریم. کسی چه می فهمه؟قیافه آرتان خشن و سفت شد. بدون حرف جلوتر از من راه افتاد و وارد مغازه شد. دیوااااانه به معنای واقعی! حالا خوبه دارم جوش اونو می زنم. اصلا حالا که اینطور شد می رم گرونترین حلقه رو انتخاب می کنم. پا کوبیدم روی زمین و با حرص وارد شدم. اااااااااا چه جواهرایی! داشتم لوچ می شدم. آرتان مشغول صحبت با فروشنده بود. منم خودمو سرگرم دیدن ویترین ها کردم. عاشق زیورآلات بودم. دلم می خواست همه رو بخرم. با صدای آرتان به خودم اومدم:- ترسا عزیزم ... بیا این قاب رو ببین ...او! چه مهربون! نمردیم لحن لطیف آقا آرتان رو هم دیدم. دست از نگاه کردن برداشتم و کنار آرتان ایستادم.فروشنده به طوری که انگار منو می شناسه گفت:- سلام خانوم ... حال شما چطوره؟!با شک نگاش کردم و گفتم:- سلام ممنون.آرتان که دید الان با سردیم آبروشو می برم گفت:- عزیزم ایشون عمو سیامک دوست صمیمی بابا هستن.سریع دوزاریم افتاد. پس بگو چرا مهربون شده بود. لبخند زدم و گفتم:- حال شما ... ببخشید من نشناختم. تقصیر آرتانه که دیر معرفی کرد.- خواهش می کنم دخترم ... خیلی خوش اومدین اینجا مغازه خودتونه ... - لطف دارین شما ...آرتان قاب حلقه های برلیان رو به سمتم هول داد و گفت:- هر کدومو که دوست داری انتخاب کن عزیز دلم ...وای خدا! چرا دلم داشت یه جوری می شد. چرا لحن آرتان اینقدر به دلم می نشست. آب دهانم رو قورت دادم و مشغول تماشای حلقه ها شدم. خداییش همه شون خیلی قشنگ بودن. یکی از اونا رو که از بقیه ظریف تر ولی شیک تر بود انتخاب کردم و توی انگشت راستم کردم. آرتان کنار گوشم تذکر داد:- خانومی ... دست راست نه ... دست چپ! وووووی! بمیری آرتان! برو اونور اینقدر نچسب به من. از پشت کامل چسبیده بود بهم. دلم می خواست هولش بدم عقب و فرار کنم. داشتم یه جور عجیبی می شدم. ولی نباید خودمو می باختم اگه کوچیک ترین ضعفی از خودم نشون می دادم آرتان برام دست می گرفت حسابی! حلقه رو از دست راستم در آوردم و توی دست چپم کردم. چقدر به انگشت سفید و کشیده ام می یومد. آرتان دستمو گرفت و بهش خیره شد. عمو سیامک گفت:- ماشالله خیلی به دستتون اومده ... خانومت خیلی خوش سلیقه است ها آرتان جان ...- ای عمو! این چه حرفیه؟! آخه اگه بدسلیقه بود که الان من کنارش نبودم. لجم گرفت و دستمو از دستش کشیدم بیرون. دستم داشت مور مور می شد. عمو خندید و گفت:- اون که بـــــله! ولی عمو شما هم خیلی خوش سلیقه بودین ... واقعا برازنده هم هستین. خد برای هم حفظتون کنه. آرتان بلند تشکر کرد ولی من زیر لبی چیزی شبیه به تشکر زمزمه کردم. آرتان چانه ام را با دستش بالا کشید و در حالی که با چشمان خوش رنگش زل زده بود توی چشمانم گفت:- چطوره؟ می پسندی همینو؟فقط سرمو تکون دادم. آرتان داشت عصبی می شد اون اینقدر قشنگ داشت نقششو بازی می کرد ولی من با حال خرابم داشتم همه چیزو خراب می کردم. آرتان برای خودش هم یک رینگ خرید. از حلقه های پر زرق برق و آنچنانی خوشش نمی یومد. خداییش تا رینگو دستش کرد یه لحظه دلم لرزید. خیلی به دستش می اومد و من نمی دونم چرا داشتم بهش احساس تملک پیدا می کردم. تو دلم سر خودم داد زدم:- نمی شه ترسا! نمی شه خر نشو احمق نشو بیشعور نشو تو و آرتان وصله هم نیستین. آرتان مال تو نیست. دیگه نگاش نکن اصلا کاری به کارش نداشته باش اگه می دونی نمی تونی همین جا ببر این طنابی که به هم وصلتون کرده رو. بعد از حساب کردن پول حلقه ها و کلی تشکر از عمو سیامک با هم از مغازه خارج شدیم. داشتم به سمت ماشین می رفتم که صدای آرتان بلند شد:- کجا؟ باید آینه شمعدون بخریم. نمی دونم چرا عصبی شدم؟ نمی دونم چرا یهو صدام بالا رفت. نمی دونم چرا داشتم دیوونه می شدم. گفتم:- تمومش کن این مسخره بازیارو ...چشمای آرتان گشاد شد. این من بودم؟! من که خودم ازش خواستگاری کرده بودم؟ چرا داشتم مثل سگ هار پاچه می گرفتم؟ تموم این سوالا رو داشتم توی چشماش می خوندم. شانه ای بالا انداخت و گفت:- منم هیچ تمایلی به ادامه این مسخره بازی ندارم ... ولی باید تحمل کنی تا این چند روز تموم بشه ... به دنبال این حرف دزدگیر ماشین را زد و گفت:- بشین تو ماشین تا من بیام. سلانه سلانه به سمت ماشین رفتم. اشک از چشمام سرازیر شد. توی ماشین که نشستم به هق هق افتادم. دلم هوای مامانمو کرده بود. خدایا به دادم برس. نذار دل ببازم. خدایا اینا همه اش یه بازیه تو که می دونی هدف من تو زندگیم چیه؟ خدایا کمکم کن. کمکم کن که همه چی رو اونجور که باید پیش ببرم و هیچی خراب نشه. خدایا نذار دلم بشکنه نذار تحقیر بشم نذار مضحکه خاص و عام بشم. توی راز و نیاز خودم غرق بودم که در باز شد. آرتان داشت آینه زرورق پیچی شده را روی صندلی عقب می خواباند. بی توجه به او به بیرون زل زدم. کارش که تمام شد سوار شد و در رابست. چرا اشک هام بند نمی اومد؟ خدای اگه آرتان ببینه خیلی بد می شه. ناخن ها مو توی گوشت دستم فرو می کردم تا اشکام بند بیاد ولی فایده ای نداشت. از صدای فیر فیرم توجه آرتان به سمتم جلب شد. چند لحظه ای سنگینی نگاشو حس کردم. داشتم خورد شدنم رو حس میکردم. نگاهش را از من گرفت و خونسردانه به رانندگی اش ادامه داد. انگار براش مهم نبود. بعد از چند لحظه سکوت گفت:- می شه بدونم گریه برای چیته؟گریه ام شدت گرفت. گفتم:- دلم هوای مامانمو کرده ...چرا اصلا باهاش حرف زدم؟ چرا اینو گفتم؟ دیگه هیچ حرفی نزد. لعنتی! پرسیدی که فقط کنجکاویت ارضا بشه؟ اصلا برات مهمه؟ اگه یه روز همینجوری جلوی پات زار بزنم هم برات مهم نیست. می دونم می دونم! صدای مازیاد فلاحی که داشت آهنگ همه می گن که تو نیستی رو می خوند بیشتر داغ دلم رو تازه می کرد. اینقدر توی حس خودم و آهنگ فرو رفته بودم که نفهمیدم آرتان چه مسیری رو طی کرد. گریه ام تازه بند اومده بود که صدایش بلند شد:- قطعه چنده؟صاف نشستم روی صندلی! خدای من! نزدیک بهشت زهرا بودیم. کی وقت کرده بود بیاد اینجا؟ دلم می خواست از خوشی بال در بیارم خیلی وقت بود به مامانم سر نزده بودم. تند تند اشکامو پاک کردم و گفتم:- صد و سی و دو دلم میخواست بپرم بغلش بوسش کنم. پس آرتان هم احساس سرش می شد. وقتی ماشینو پارک کرد پریدم بیرون. دوست داشتم بال در بیارم و برم پیش مامانم. وقتی بالای سر قبر رسیدم نفس نفس می زدم. خودمو انداختم روی قبر و دوباره صدای گریه ام بلند شد. توی دلم داشتم تند تند همه چیو براش می گفتم. حتی از احساسی که می خواستم ازش فرار کنم. شاید نیم ساعتی تنها بودم و همه حرفامو به مامانم زدم و آروم شدم. انگار خودش با دعاهاش دلمو آروم کرده بود. بالاخره سر و کله آرتان پیدا شد. با یه دسته گل رز و یه شیشه گلاب. از روی قبر بلند شدم و آرتان با وسواس قبرو رو شستشو داد. دسته گلو هم به دست من داد و گفت:- پر پرشون کن ...نگاهی به چشمای محزونش کردم و شروع به پر پر کردن گل ها کردم ...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید