رمان قرار نبود قسمت 11 - اینفو
طالع بینی

رمان قرار نبود قسمت 11

- خب بریم دیگه ... مانی و شایان اون پایین علف که زیر پاشون سبز شد هیچی ... گلم دادن ...
من غش غش خندیدم ... می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره ... برام مهم نیست که عین بقیه عروسا داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد دستمو نگرفت نگفت دوستم داره نگفت تنها

آرزوش رسیدن به من بوده ... هیچی برام مهم نیست .... بذار همه فکر کنن گفته ... بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه اون من به عرش رسیدم .... همه با هم به سمت در راه افتادیم ... تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری

نیست ... بازم از شاهکارای آرتان بود لابد .... آخه احمق اینقدر خرج کردی یه فیلمبردار هزینه ای داشت ؟ تو هیمن فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:- شنلتو از روی سرت بردار عروسک ... فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره. با تعجب به بنفشه نگاه کردم ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل منم خواستم برم تو که آتوسا جلومو گرفت و گفت:- تو و آرتان بعد از ما بیاین ... فیلمبردار گفت از وقت که می رین بیرون از آسانسور می خواد ازتون فیلم بگیره ... حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:- انگار جدی جدی لباسه اندازته ...- پ ن پ شوخی شوخی یه ذره تو روش خندیدم تا اندازه ام شد وگرنه هی قر می یومد سرم ...چنگی توی موهاش زد و گفت:- دخترا همه اش فکر می کنن گوله نمکن ...- پسرا هم همه اش فکر می کنن خدای جذابیتن و همه اشون اعتماد به نفس کاذب و غرور حال به هم زن دارن ...- واسه همینه که می میرین واسه غرور پسرا؟!!!- حالا که پسرا دارن تلپ تلپ غش و ضعف می کنن واسه دخترای مغرور ...با باز شدن در آسانسور بحث ادامه پیدا نکرد و هر دو سوار شدیم. در آسانسور داشت بسته می شد که یه دفعه آرتان خم شد و سریع دنباله لباسمو کشید داخل. اگه جمعش نکرده بود لباس جر خورده بود. باید تشکر می کردم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. لباسو رها کرد و زیر لب غر زد:- دست و پا چلفتی ....- نخود هر آش ... شاید من می خواستم لباسم پاره بشه این مجلس حال به هم زن به هم بخوره از شر تو راحت بشم ...- تو؟! تو از شر من راحت بشی؟ تو از خداته با من باشی این اداهات هم همه اش فیلمه ....- آرتان در خواب بیند پنبه دانه ... آرزو که بر جوانان عیب نیست پسر جون ...- ای وای مادر ببخشید تاریک بود موی سفیدتون رو ندیدم ...صدای ضبط شده خانومه توی آسانسور گفت:- لابی ...در داشت باز می شد سریع اومدم بیرون که حس کردم لباسم گیر کرده و داره کشیده می شه. چون سرعتم زیاد بود و تقریبا با حالت دو از آسانسور پریدم بیرون تعادلمو از دست دادم ولی قبل از اینکه بیفتم بازم آرتان به دادم رسید و منو گرفت تو بغلش ... خیلی فرصت طلب بوداااا! سریع خواستم ازش جدا بشم که کمرمو محکم فشار داد و سرشو فرو کرد توی گوشم و زمزمه وار گفت:- دختره لوس از خودراضی دست و پا چلفتی ...قبل از اینکه ولم کنه توی همون حالت گفتم:- معلومه لوس کیه ... یکی یه دونه خل و دیوونه ...سپس با خشونت دستاشو پس زدم. تازه متوجه شدم نگاه همه به خصوص لنز دوربین روی حرکات ماست. به ناچار لبخند زدم. آرتان هم فقط برای اینکه می دونست این فیلمو بعدا مامانش می بینه بازوشو آورد جلو و از لای دندونای به هم فشرده اش غرید:- بگیر دستمو تا بعدا حالیت کنم خل و دیوونه کیه؟بازوهای محکم مثل سنگشو گرفتم توی دستم و با همون لبخند کذایی رو به دوربین آهسته گفتم:- لازم نیست حالیم کنی کیه ... می دونی تویی!کارد می زدی خونش در نمی اومد. قدماش سرعت گرفت می خواست هر چه سریع تر سوار ماشینش بشه که با تذکر فیلمبردار دوباره سرعتشو کم کرد. آخییییییی چه حرصی داشت می خورد بدبخت. حالا تازه اولشه آرتان خان ... صبر کن دارم برات! _________________________ 
شایان و مانی و اتوسا و بنفشه و شبنم یه گوشه ایستاده بودن و ما رو نگاه می کردند. برای شایان و مانی دست تکون دادم و بلند گفتم:- سلام آقایون خوش تیپ ...هر دو جلو اومدن و مانی با شعف گفت:- خودتی زلزله؟!!!! چه کردی؟!!!!- می دونم قشنگ شدم ولی اینقدر ازم تعریف نکن الان آب می شم می رم توی زمینا ...- تو که کلا نصفت تو زمینه ...عصبی داد زدم:-من کجام کوتوله است؟!!!!مانی غش غش خندید و گفت:- زلزله ... منظورم از این که نصفت تو زمینه اینه که خیلی تخسی ... نفس راحتی کشیدم و گفتم:- هاااان! ترسیدما ...شایان که انگار اونم توسط شبنم دهن لق فهمیده بود این ازدواج صوریه به خودش اجازه داد ابراز وجود کنه و گفت:- نه بابا ترسا تو که ماشالله عین مانکنا هم قد بلندی هم خوش استیل ...اگه وقت دیگه ای بود چنان نگاش می کردم که حساب کار دستش بیاد ولی حالا جلو آرتان بدم نمی یومد یه کم تحویلش بگیرم. به خاطر همین گفتم:- وای مرسی شایان ... تو همیشه به من لطف داری ... خودتم فوق العاده شدی! شایان پسر جذابی بود ... قد بلند و خوش هیکل ... مردانه خندید گفت:- چشمات قشنگ می بینن ...رو به مانی گفتم:- نیمایی چطوره؟!مانی جا خورد. انتظار نداشت جلوی آرتان حرفی از نیما بزنم. با چشمش اشاره ای به آرتان کرد و سر سری گفت:- خوبه ... برین دیگه مهمونا منتظرن ... عاقد هم الان می یاد ...با لبخندی موذیانه از اونا فاصله گرفتیم. اخمای آرتان بد رقم توی هم فرو رفته بود. باید می ترسیدم ولی دیگه ازش ترسی نداشتم. چی کارم می تونست بکنه؟ فوقش دو تا داد می زد منم بلندتر جوابشو می دادم وخلاص! نزدیک ماشین که رسیدیم به دستور فیلمبردار در ماشین رو برای من باز کرد و من با کلی لفت دادن و ناز و ادا و کرشمه سوار شدم. بچه ها فکر می کردند دارم برای آرتان ناز می کنم و بلند بلند می خندیدند. خبر نداشتند دارم روی اعصاب آرتان دراز نشست می رم ... وقتی نشستم اینبار نوبت اون بود که درو محکم به هم بکوبه. خنده ام گرفت و بلند بلند خندیدم. از در دیگه سوار شد و غرید:- چیز خنده داری هم وجود داره؟!!!- آره خوب ... قیافه خشماگین شما ...لبخندی موذیانه زد و گفت:- قیافه ترس آگین شما هم شب خنده داره ... اونم چه خنده ای!دیگه نترسیدم چون می دونستم این حرفا رو می زنه تا من بترسم و اون بخنده بهم. اینم شده بود نقطه ضعف من دستش ... از اینرو با خونسردی گفتم:- از این عرضه ها هم نداری آخه ...چشماش گرد شد و با تعجب نگام کرد. باورش نمی شد اینجوری جوابشو داده باشم. بعد از چند لحظه سکوت در حالی که سرعتش رو بیشتر می کرد گفت:- خیلی شجاع شدی! فکر نمی کنی به ضررت باشه؟!- شجاعت هیچ وقت به ضرر کسی نبوده ... ولی این شجاعت نیست ... این ریز دیدن توئه ...بر خلاف بار قبل عصبی نشد. لبخندی گوشه لبشو کج کرد و گفت:- باشه خانوم از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه ... - اینقدر واسه من کری نخون آرتان ... تو امشب بار آخریه که داری منو می بینی ... نمی خوام دیگه توی این مدتی که قراره کنار هم باشیم حتی چشمم بهت بیفته و نمی خوام بذارم رنگمو ببینی ...- وای نکن این کارو با من! نمی گی من تو رو یه روز نبینم از غصه دق می کنم می میرم؟!به دنبال این حرف قهقهه اش فضای ماشین را پر کرد. لجم گرفت و ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم. من دوست داشتم بیشتر عملی آرتان رو زجر بدم. کلامی اکثر اوقات جلوش کم می آوردم. بالاخره ماشین به در باغ رسید. رسیدن همان و شروع شدن برنامه های خاص همان. اول از همه جلوی ماشین عروس یه عده دختر و پسر با لباس محلی شروع کردن به لزگی رقصیدن. اومدم پایین و محو تماشای اونا شدم ... کیف کرده بودم و همه چی از یادم رفته بود ... یه پنج دقیقه ای اونا برامون محلی رقصیدن تا اینکه آهنگشون تموم شد. بعد از کنار رفتن اونا گاوی جلوی ماشین سر بریده شد و من با چندش از روی خونش رد شدم. آرتان هم به دستور فیلمبردار پشت سر من در حالی که دنباله پیراهنم را گرفته بود می یومد. وارد باغ که شدیم هفت تا دختر پسر کوچولو جلومون راه افتادن و روی یه قالیچه قرمز که تا جایگاه عروس و داماد پهن شد بود تند تند گلبرگهای گل مریم می ریختن و هل هله می کردن. خدای من! چقدر قشنگ بود ... آرتان واقعا سنگ تموم گذاشته بود. به خصوص که کنار قالیچه شمع های رنگی روشن شده بود و من کلا عاشق شمع بودمممم. اینقدر محو تماشای این برنامه ها شده بودم که نفهمیدم پنجه های آرتان کی توی دست من قفل شدن ... تازه وقتی فشاری به دستم وارد آورد و اشاره کرد باید بشینم متوجه دستش شدم و با تعجب نگاش کردم ... نمی دونم چرا یهو مهربون شده بود. در گوشم پچ پچ کرد:- اینم یکی از دستورای این فیلمبردار بداخلاقه است دیگه ...از لحنش خنده ام گرفت و نشستم کنارش .... تازه اون لحظه بود که عزیز با یه ظرف اسفند اومد بالای سرم و در حالی که های های گریه می کرد بغلم کرد. اینقدر هق هقش شدید بود که متوجه حرفاش نمی شدم. فقط محکم بغلش کردم و در گوشش گفتم:- عزیز تو رو خدا ... تو رو به ارواح خاک مامان گریه نکن منم گریه ام می گیره هاااااا عزیز بس کن جون ترسا ... همه چیزو به هم می زنماااا ... همه از دیدن این صحنه متاثر شده بودن و توی چشم همه اشک جمع شده بود. بالاخره عزیز تونست خودشو کنترل کنه و با بوسیدن پیشونیم از من جدا بشه. حق داشت اینقدر بیتابی کنه بعد از من خیلی تنها می شد. بعد از اون بابا پدرانه اول مرا در آغوش کشید و بعد از بوسیدن پیشانی ام گفت:- جای مامانت خیلی خالیه دخترم ... کاش بود و از دیدن تو توی لباس به این قشنگی غرق لذت می شد ... ایشالله خوشبخت بشی ته تغاری ...بابا اونقدر هم که فکر می کردم خبیث نبود. از شنیدن حرفاش از یادآوری نبود مامان ... از مهربونیه بابا ... بغض به گلوم چنگ انداخت ... چونه ام که شروع به لرزش کرد حس کردم دستم توی دست آرتان فشرده شد. فشارش خیلی خفیف بود و نمی دونستم که آیا واقعا این اتفاق افتاده یا من توهم زدم بابا منو ول کرد و رفت طرف آرتان. با هم دست دادن و بابا در گوشش چیزی پچ پچ کرد. فکر کنم سفارش منو می کرد. آرتان هم فقط سرش را تکان داد و اخم هایش بیشتر در هم شد. بعد از بابا نوبت نیلی جون و بابای آرتان بود اینقدر فشارم دادن و قربون صدقه ام رفتن که دیگه آب لمبو شدم بالاخره قربون صدقه ها و سلام و احوالپرسیا تموم شد و من آرتان تونستیم راحت بشینیم. عاقد هم اومد و شروع کردن به خوندن صیغه عقد ... نیلی جون و یکی از دخترای فامیل آرتان اینا یه حریر سفید رو گرفته بودن روی سرمون و آتوسا با نیش گشاده مشغول قند سابیدن شد ... عاقد تذکر داد که کسی دستاشو توی هم گره نکنه ... چه حرفا! اینا همه اش خرافاته ... ولی نمی دونم چرا بی اراده دستامو از هم باز کرد و دیگه تو هم نپیچوندمشون ... دستای آرتانم باز روی پاش بود ... ما که می دونستیم قراره یه روز همه چی تموم بشه پس چرا ما هم دستامون رو باز کرده بودیم؟!!! بعد از سه بار خودندن خطبه و هر بار جواب دادن آتوسا که عروس رفته برقصه و عروس رفته دور دور و چه می دونم از این مزخرفات بالاخره نوبت بله گفتن من رسید. قبل از اینکه فرصت کنم چشممو از روی آیه های سوره نور بردارم و بله رو بگم بنفشه بلند گفت:- عروس زیر لفظی می خواد .... خنده ام گرفت. قرآنو بستم و به آرتان نگاه کردم انتظار داشتم فراموش کرده باشه و الان ضایع بشه بعد همه براش دست بگیریم بهش بخندیم. ولی آرتان در کمال خونسردی دست توی جیب کتش کرد و جعبه ای ازش خارج کرد و به نرمی جعبه مخملی شیک رو توی دست من گذاشت. فقط نگاش کردم. باور نمی شد حتی به این چیزا هم فکر کرده باشه ... خداییش آرتان بعضی وقتا خیلی آقا می شد. جعبه رو توی دستم فشردم و در جواب عاقد که برای بار چهارم داشت می پرسید:- عروس خانوم وکیلم؟!گفتم:- با اجازه پدرم و روح مادرم ... بله!شاید اولین عروسی بودم که از روح مادرش هم اجازه می گرفت و همین باعث شد دوباره همه چهره ها غمگین بشه. ولی یه عده هم شروع به هل هلهه و دست زدن کردن که جو رو عوض کنن. داشتم به چشم و ابروهای بنفشه و شبنم که برام خط و نشون می کشیدن می خندیدم که یه دفتر گنده گذاشتن روی پام و گفتن امضا کن ... لا مصب هر چی امضا می کردم تموم هم نمی شد ... ولی بالاخره تموم شد و دفترو دادن به آرتان ... بنفشه و شبنم شیرجه زدن کنارم و در حالی که تند تند بوسم می کردن و تبریک می گفتن ازم خواستن که هدیه آرتانو باز کنم. خودمم کنجکاو بودم ... در جعبه رو که باز کردم یه گردنبد داخل جعبه بهم چشمک می زد. یه گردنبند ظریف از طلای سفید ... شبنم پلاکش را چنگ زد و گفت:- یه چیزی روش نوشته ...شبنم با هیجان گفت:- چی نوشته؟ نوشته دوستت دارم؟زدم پس کله اشو و گفتم:- هیشکی هم نه و آرتان!بنفشه یه کم پلاکو عقب جلو کرد تا موفق به خوندن شد و سپس با لب و لوچه ای آویزون گفت:- خاک تو گور بی احساسش کنم ...- چی نوشته؟!!- نوشته قرارمون یادت نره ...دندونامو روی هم فشردم ... لعنتی! حتی اینجا هم نیش خودشو زد ... آرتان که از امضاها فارغ شده بود رو به بنفشه گفت:- اگه لطف کنین اون زنجیرو بدین تا ببندم دور گردن ترسا ممنون می شم.اینقدر مودبانه درخواستشو مطرح کرد که بنفشه لال شد و زنجیرو گذاشت کف دستش. آرتان هم بدون حرف دستشو گذاشت دور کمر من و منو چرخوند می خواستم بزنم زیر دستش و بگم هدیه ات ارزونی خودت. ولی نه! این کار درست نبود. اونوقت فکر می کرد دل من پیشش گیره و شروع می کرد به آزار دادنم باید نشون می دادم که هیچی برام مهم نیست. قفل زنجیرو که توی گردنم بست سرشو جلو آورد و در گوشم گفت:- قرارمون یادت نره خانوم کوچولو ...خواستم جوابشو بدم که شبنم دستمو کشید و گفت:- پاشو ... پاشو باید برقصیم ...- چیو برقصیم؟ یه عالمه آدم وایسادن تو صف به من هدیه بدن ... بذار همه اشو جمع کنم بعد می یام می رقصم.- اه زود باش بابا ...با کنار رفتن شبنم سیل هدیه ها به سویم سرازیر شد. تبدیل شدم به یه تندیس از طلا ... بعد از گرفتن هدیه ها و دست کردن حلقه ها نوبت به خوردن عسل رسید. چقدر برای این عسل نقشه کشیده بودم ... نیلی جون با لبخند ظرف عسلو جلوی دست آرتان گرفت و گفت:- دهن خانومت شیرین کن مامان جان ...آرتان لبخندی به مادرش زد و انگشتشو با ژست خاصی داخل ظرف عسل کرد و آورد سمت دهن من. با یه حالت تبدار زل زدم توی چشماش ... و به نرمی مچ دستشو گرفتم و انگشتشو آروم کردم توی دهنم و به جای اینکه گاز بگیرم مک زدم ... چشمای آرتان دیدنی شده بود. حالا من داشتم می ترکیدم از خنده آرتان هم خشک شده بود سر جاش. یه ذره با همون حالت ناخوشی نگاش کردم که یه دفعه انگشتو کشید بیرون. عرق روی پیشونیش سر می خورد. حالا چقدر فحش می داد بهم توی دلش ... دلم می خواست برم یه جا از ته دل غش غش بخندم. نوبت من شد که عسل بذارم توی دهنش. انگشتمو تا بالا عسلی کردم و محکم چپوندم توی دهنش انتظار داشتم چنان گازی بهم بگیره که روح مامانمو رویت کنم ولی اینکارو نکرد و در عوض خیلی زود عسلارو قورت داد و انگشتمو تف کرد بیرون. بعد از اونم به بهونه اینکه دوستش داره صداش می کنه از جا پرید و در رفت. بنفشه و شبنم سریع جاشو گرفتن و شروع کردن به سوال کردن که چی شد آرتان یهو سرخ شد. با خنده براشون تعریف کردم و هر سه شروع کردیم هر هر خندیدن. با شروع یه آهنگ خیلی شادو قشنگ دست دوستامو گرفتم و سه تایی رفتیم وسط ... رقصیدن با لباس عروس خیلی سخت بود برام ولی بازم نمی تونستم از رقص بگذرم. رقاصی بودم واسه خودم! دور و برم خیلی شلوغ شده و همه داشتن توی یه حلقه دورم می رقصیدن. هر از گاهی هم یکی می یومد جلوم و دوتایی می رقصیدیم. بعد از تموم شدن آهنگ میون دست و سوت بچه ها رفتم نشستم. داشتم اطرافو دید می زدم که چشمم افتاد به نیما. تنها سر یه میز نشسته بود و با حالت مغمومی زل زده بود به من. دلم براش ریشششش شد. اگه با نیما ازدواج کرده بودم حداقل اینقدر دردسر نداشتم و حرص نمی خوردم. ولی دیگه کار از کار گذشته بود و من الان زن آرتان بودم.... زن آرتان!!!! آرتان الان شوهر من بود!!!! چه واژه های غریب و بیگانه ای. اصلا حس خوبی نداشتم نسبت به این کلمات. نگاه غمگین نیما آتیش به جونم می زد. با نگاه دنبال آرتان گشتم سر میز یه خونواده چهار نفری نشسته بود. یه خانوم و آقا بودن با دوتا دختر ... یکی از دخترها سن زیادی نداشت ولی اون یکی تقریبا بیست و سه چهار ساله می زد در حد مرگ هم خوشگل و لوند بود ... دختره خیلی پکر بود و آرتان داشت باهاش آروم آروم حرف می زد. حتی دست دختره توی دستای آرتان بود ... خون به صورتم دوید ... پسره ... خدایا منو بکش از دست این راحت بشم ... چرا برام مهم بود؟! خدایا منو نسبت به آرتان مثل سنگ کن بذار همه کاراش برام بی اهمیت باشه ... چرا الان باید از دیدنش کنار یه نفر دیگه احساس ضعف کنم؟ چرا باید ناراحت بشم؟ خدایا چرا دارم حسودی می کنم؟ از زور عصبانیت نفس نفس می زدم. آرتان یه لحظه نگاهش توی نگام گره خورد و نمی دونم چی توی نگام دید که پوزخندی زد و اون یکی دست دختره رو هم گرفت. سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت میز نیما ... من نباید کم می آوردم. نیما با دیدن من جا خورد و گفت:- اینجا اومدی واسه چی ترسا؟!نشستم کنارش و با مهربونی گفتم:- اومدم حال تو رو بپرسم نیمایی ...- برو ترسا ... برو یه وقت آرتان خوشش نمی یاد اذیتت می کنه ها - نگران نباش اون خودشم تو عشق و حالش غرقه ...سرشو زیر انداخت و گفت:- آره دیدمش بی لیاقتو ... اگه من جاش بودم ...- اگه تو جاش بودی چی می شد؟!زل زد توی چشمام و گفت:- یه لحظه هم از کنارت تکون نمی خوردم ترسا ... دوست داشتم همینجور توی بغلم بگیرمت و باهات برقصم ...یهو انگار فهمید چی گفته ... عصبی شد و گفت:- برو ترسا من حالم خوب نیست برو نذار گناه کنم تو دیگه از امشب شوهر داری ...- نیما من که بهت گفتم ...- درسته ... درسته همونم منو سر پا نگه داشته ولی بالاخره عقد شما اون بالاها ثبت شده الان نگاه کردن به تو فکرکردن به تو حرف زدن با تو گناهه ترسا ... من صبر می کنم تا روزی که ازش جدا شدی ... صبر میکنم برات خانومم .... حالا برو ... بروووووودیدم نیما داره عذاب می کشه. برای همینم از جا بلند شدم و دوباره راه افتادم طرف جایگاه عروس داماد وسط راه بودم که شایان پرید جلوم و گفت:- عروس خانوم ... حالا که داماد غرق خوشی های خودشه افتخار می دین یه دور با این حقیر برقصین؟!نگاهم کشیده شد سمت آرتان ... خدای من سر میز نبود ... نه آرتان و نه اون دختره ... شایان که نگاه سرگردانم رو دید گفت:- وسط پیست رقصه ...نگاه که کردم دیدم دختره رو گرفته توی بغلش و داره باهاش می رقصه ... چقدر عاشقانه ... چقدر نزدیک ... لعنتی!!!! آشغال .... شایان دستمو گرفت و گفت:- توام به من افتخار بده ...سری تکون دادم و باهاش رفتم وسط ... چرا وقتی آرتان همین شب اول هم حتی نمی تونه وفادار باشه من باشم؟! شایان منو چسبوند به خودش و دوتایی شروع به تکون خوردن کردیم. آهنگ ملایم بود و خیلی های دیگه هم داشتن دو نفره می رقصیدن ... ولی خیلی مسخره بود! عروس با یه پسر دیگه داماد با یه دختر دیگه! شده بودیم مایه مسخرگی مردم! شایان گفت:- شنبه می یای دفترم؟!- آره حتماً- هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام می دم ...- لطف می کنی ...در همون حین نگاهم افتاد به آرتان. یا باب الحوائج! چنان داشت نگام می کرد که سکته کردم. چراغا هم خاموش بود و جز برق نگاه عسلیش که خرمن خرمن می سوزاند چیزی مشخص نبود ... چش بود که مث سگ به من نگاه می کرد؟! عین سگی در کمین طعمه ... توی همون تاریکی یهو حس کردم دستم کشیده شد. اومدم جیغ بزنم که صدای آتوسا کنار گوشم بلند شد :- نترس خره منم ...- منو کجا می بری آتوسا؟! سکته کردم به خدا ...- بیا حرف نزن داشت به آرتان نزدیک می شد خواستم خودمو عقب بکشم که آتوسا دستمو محکم تر گرفت و تا رسید به آرتان دست آرتانو هم گرفت و از توی بغل اون دختره که حالا راحت تر می تونستم قیافه خوشگلشو ببینم کشید بیرون. آرتان هم با تعجب نگاه به آتوسا کرد و گفت:- اتفاقی افتاده آتوسا خانوم؟!آتوسا با عصبانیت گفت:- خجالت نمی کشین شما دو تا؟ الان یعنی باید با هم برقصین ...به دنبال این حرف منو شوت کرد توی بغل آرتان و اگه دست آرتان محکم دور شونه ام حلقه نشده بود پرت شده بودم کف زمین. آتوسا تند تند پیست رو خالی کرد و به ارکستر هم دستور یه آهنگ رو داد و خودش هم رفت کنار ... آرتان در گوشم غرید:- نیلی کم بود آتوسا هم اضافه شد!غر زدم:- می شه یه کم حلقه دستاتو شل کنی؟ دارم له می شم ...آرتان پوزخندی زد و منو محکم تر فشار داد که باعث شد ناله خفیف بکنم. توی همون لحظه نگاهم افتاد به بنفشه بی شرف و بهراد دوست آرتان! پس دوستاشم بودن! چطور راضی شده بود به اونا بگه؟ اینکه نمی خواست دوستاش بفهمن قضیه رو ... ای آب زیر کاه موذی! معلوم نیست چی رفته به دوستاش گفته. چند لحظه در سکوت گذشت تا اینکه آرتان با صدای خشنش در گوشم غرید:- خوش می گذشت انگار زیادی بهتون ... خواهرت عیشتو به هم زد ؟- به شما که بیشتر داشت خوش می گذشت ...- حداقل من به یه نفر راضیم ... از سر میز یکی پا نمی شم برم تو بغل یه نفر دیگه ...نکبت حواسش به همه کارای منم بوده! تاریکی رو بهونه کارم کرد و پاشنه کفشم رو گذاشتم روی پاش ... چشماشو از درد بست و گفت:- من موندم وقتی بلد نیستی چه اصراری داری برقصی؟ له کردی پامو ...- فدای یه تار موهام ...- از زبون کم نیاری ها ...- نه نگران نباش ...اینبار خنده اش گرفت و فشار دستش ملایم تر شد. حتی حرکت آروم دستش روی کمرم رو هم حس می کردم. صدای خواننده که بلند شد توی خلسه شیرینی فرو رفتم. به دور از هر کینه و انتقام و تلافی ... چه لحظه قشنگی بود واقعاً ... عاشق آهنگ آرامش بهنام صفوی بودم و اون لحظه این بهترین گزینه بود ... باید از آتوسا تشکر می کردم ... - چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیستمی دونم که توی قلبت به جز من جای هیشکی نیستچشات آرامشی داره که دورم می کنه از غمیه احساسی بهم میگه دارم عاشق می شم کم کمتو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دیتو با لبخند شیرینت بهم عشقو نشون دادیتو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی ...از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهامتا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهاماز بس تو خوب می خوام باشی تو کل رویاهام تا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهامچشات آرامشی داره که پا بند نگانت می شمببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات می شمبمون و زندگیمو با نگاهت آسمانی کن بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کنتو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدیخودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دیتو با لبخند شیرینت بهم عشقو نشون دادیتو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادیاز بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهامتا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهامچه آهنگ عاشقونه ای بود ... دلم نمی خواست آهنگ تموم بشه و من بتونم تا ابد توی آغوش آرتان بمونم ... احساس عجیبی داشتم. یه احساس آرامش خاص ... ولی بالاخره آهنگ تموم شد و ما مجبور شدیم دل از آغوش هم بکنیم. حس کردم آرتان هم حال منو داره چون قبل از اینکه ولم کنه فشارم داد به خودش و بعد رهام کرد. تا نگاش کردم چشماش برق می زد ... برای اولین بار بود که همچین برقی رو داشتم توی نگاش می خوندم. صدای دست و سوت کر کننده بود. صدای شبنم و بنفشه کنار گوشم بلند شد:- بابا دل بکن ... خوردین همو با نگاه ... حالا خوبه فقط رقصیدین با هم اگه کار دیگه بکنین که دیگه فکر کنم به نگاهاتون چسب قطره ای می زنین که دیگه جدا نشه از هم ...خندیدم و گفتم:- خفه شین بابا ...هر سه با هم نشستیم روی سه تا صندلی و بنفشه گفت:- خوب چطور بود؟ - چی؟- رقصیدن با آرتان خوش تیپ؟- خودت چی؟ رقصیدن با بهراد خوش تیپ چطور بود؟گونه های بنفشه رنگ گرفت و سرشو انداخت زیر. شبنم گفت:- چه خجالتیم می کشه! نبودی ببینی ترسا اون لحظه که بهراد بهش پیشنهاد داد چه جوری نیشش شل شد و دوید وسط ... بنفشه مشتی نثار شبنم کرد و گفت:- کوفت من کی ذوق کردم؟- من گفتم ذوق کردی؟! گفتم نیشت شل شد ... پس معلومه ذوقم کردی! من و شبنم می خندیدیم و بنفشه حرص می خورد. گفتم:- خوب حالا حرص نخور ... بگو ببینم چطور بود؟! چی می گفت؟!- زر می زد ...- یعنی چی؟ چه زری؟- شمارشو داد ...- اووووووو پس تمومه دیگه ...- اههههه گمشو ... نخیرم گفتم باید فکر کنم- فکر کردن نداره که جواب تو از الان معلومه ...- خیلی بی شرفین شما دو تا !هر سه خندیدم و بعد یهو بنفشه گفت:- ترسا به خدا این آرتان داره جرقه می زنه ...- یعنی چی؟!- من امشب اینو گذاشته بودم لای میکروسکوپ تا لایه های درونشو هم کاویدم ...- خب که چی؟!- اون لحظه که تو آرایشگاه دیدیمت و ریختیم سرت تو اصلا لحظه اول قیافه آرتانو دیدی؟! - نهههههه- ولی من خوب تو نخش بودم نمی دونی چه جوری ماتش برده رو صورتت ... بعدم از رو صورتت اومد روی سینه هات و اومد تا پایین ... استغفرالله ولی بد هیزیههههه حواستو امشب حسابی جمع کن ...- برو بابا توهم زدی! این اصلا حواسش به من نبود ...- تو ندیدی خرهههههه من دیدم- خب حالا که چی؟!- حلقه که کرد توی دستت یه جور عجیبی نگات کرد... اونوقتم که عسل گذاشتی دهنش داشت پس می افتاد ...... - بعدم پا شد رفت سر میز اون دختره ...- آمار اونو هم درآوردم ... دختر خاله اشه ... ولی رابطشونو نتونستم کشف کنم ...- مطمئن باش یه رابطه عاشقانه است ...- برو بابا! اگه رابطه عاشقانه بود که اون لحظه که تو رفتی نشستی سر میز نیما قیافه اش اینجوری نمی شد. دستای دختره رو ول کرد و یه لحظه خیز گرفت بیاد بپره روی سرت ... ولی خب نمی دونم چی شد که یهو پشیمون شد و نشست سر جاش ... بعدم فکر کنم از لج تو بود که دست دختره رو گرفت و بلندش کرد که برن وسط برقصن ... توام که قربونت برم نه گذاشتی نه برداشتی زرت با شایان پریدی وسط ... دیگه اون موقع من وحشت کردم از دیدن قیافه آرتان ... البته خودمم درگیر درخواست اون یکی شایان بودممممم حسابی ...خندیدم وگفتم:- اینایی که گفت همه اش توهمه من نمی خوام از هیچ حرکت آرتان برای خودم چیز خاصی تعبیر بکنم چون هدفم اصلا آرتان و داشتن اون نیست ... هدف من رفتن از ایرانه ... تمام!- از بس خری ...- لطف داری تو ...شایان بنفشه رو صدا کرد و اون هم با شادی از ما عذر خواهی کرد و رفت سمت شایان. من و شبنم نگاهی به هم کردیم و غش غش خندیدیم. خنده امان که ته کشید رو به شبنم گفتم:- راستی نگفتی کوه چه خبر؟! خوش گذشت؟!- نه اصلا ...- چرا؟!!!!- برعکس اون همه اصراری که کرد برای رفتنمون اونجا مثل سگ شده بود ... اصلا محل نمی ذاشت ... منم از اون بدتر ...- نشونه خوبیه ...- یعنی چی؟!- اون خواست تو بری تا با له کردن غرور تو غرور له شده خودشو ترمیم کنه دیگه خره ... چرا نمی فهمی؟- یعنی دلیلش فقط همین بود؟!- آره ... اگه تو جلوش کم می آوردی اون به هدفش می رسید و دوباره واسه تو طاقچه بالا می ذاشت کم که نیاوردی؟- نه بابا یه بارم نگاش نکردم ... تازه هی هم غر می زدم به مامانم که برگردیم من درس دارم. آخرم ما زودتر از همه برگشتیم. اون لحظه خداییش قیافه اردلان خیلی عجیب شده بود ... انگاز خیلی عصبی بود ...- دیگه آخرای عمرشه ...- ا خدا نکنه ...- غرورشو می گم بوزینههههه- عروس شدی هنوز بیشعوری- مگه لباس عروس رو با شعور می فروشن؟ پس این تقلبیه لابد چون چیزی روش نداشت ...دوتایی غش غش خندیدیم و با شروع آهنگ شاد بعدی دوباره رفتیم وسط و مشغول رقص و پایکوبی شدیم. انگار نه انگار که عروسی خودمه ... درست مثل اینکه منم اونجا مهمون بودم می خندیدم و شادی می کردم. وقت خوردن شام که شد نیلی جون با شادی اومد سمتم و گفت:- ترسا جون میز غذای تو و آرتانم آماده است آرتان منتظر توئه گلم ... بدو منتظرش نذار ...گونه اشو محکم بوسیدم و گفتم:- به روی چشمام نیلی جووووووونهمراه نیلی جون رفتم به سمت اونجایی که آرتان ایستاده بود. با دیدن ما قدمی به سمتمون اومد و در حالی که زل زده بود توی چشمای من گفت:- کجایی عشق من؟!!! نمی گی این همه وقت شوهرتو می ذاری می ری ترسای خونش می یاد پایین یه بلایی سرش می یاد؟! نیلی جون ... یه کم عروستو دعوا کن بگو منو تنها نذاره ...نیلی جون به دفاع از من گفت:- حالا نیست تو خیلی هم تنها بودی؟ همه اش یا داشتی به درد و دلای طرلان گوش می کردی یا توی جمع دوستات بودی ... بمیرم واسه عروسم که یعنی شوهر کرده! پسر تو نمی فهمی دختر ناز داره؟ اون که نباید بیاد طرف تو ... تو باید بری طرفش ...در کسری از ثانیه آرتان منو کشید تو بغلش و رو به مامانش گفت:- نیلی جون من ... ترسای من با همه دخترا فرق داره ... نه به من شک داره ... نه نیازی داره به اینکه من نازشو بکشم ...نیلی جون با دیدن گونه های گل انداخته من خندید و از ما فاصله گرفت. سریع از تو بغل آرتان اومدم بیرون و خیلی خونسرد گفتم:- میز شام ما کجاست؟ مردم از گشنگی ...- با اون همه ورجه وورجه که تو کردی باید هم گرسنه باشی ...- به شما مربوط نیست میزو نشون بده ...- مگه من گارسونتم؟ این چه طرز حرف زدنهزیر چشمی که نگاش کردم دیدم کارد بزنی خونش در نمی یاد ... لبخند موذیانه ای زدم و گفتم:- یه کم شبیه هستی ... ولی نه کاملا ...- خیر ! شما دندتون می خاره ... نگاش کردم و اغواگرانه براش چشمک زدم که خنده اش گرفت و در سالن رو برام باز کرد. یکی از اتاقای داخل ساختمون رو دیزاین کرده بودن برای عروس و داماد ... غر غر کردم:- من جلوی فیلمبردارا غذا زهرمارم می شه ... بگو گم شن بیرون ...بدون حرف رفت نشست سر جاش ... لجم گرفت و منم رفتم نشستم. اینقدر گشنه ام بود که نمی تونستم لج کنم هیچی نخورم. بعدش لج کنم که چی بشه؟ نیست که براش خیلی هم مهمه من حتما غذا بخورم؟!!! فیلمبردار دوباره وارد شد و دستورات مسخره اش شروع شد:- آقای داماد غذا رو یواش ببرین سمت دهن عروس خانوم ...- عروس خانوم شما یه کم ناز کنین هی سرتون رو ببرین عقب ... - آقای داماد شما دستتون رو بکشین روی صورت عروس خانوم و نوازشش کنین تا دهنشو باز کنه ...حالم واقعا دیگه داشت بد می شد. نمی ذاشتن آدم یه لقمه غذا رو درست کوفت کنه. اینقدر رفتارای من و آرتان مصنوعی بود که خودم خنده ام گرفته بود. بالاخره بعد از دو ساعت اینوری کن و اونوری کن گفتن دست از سر ما برداشت و رفت بیرون تا ما تونستیم راحت غذامون رو بخوریم. وسط خوردن پرسیدم:- چی شد که به دوستات گفتی؟یه تکه از ژیگو رو زد سر چنگالش و گفت:- چرا نباید می گفتم؟!- اون شب که بهت گفتم بیا بریم پاتوق ... - اون موقع دلیلی نداشت بفهمن ... من به همه اشون دیشب گفتم.- چرااااااااا؟!فقط نگام کرد و هیچی نگفت. این یعنی فوضولی بی جا ممنوع لال مرگ بگیر اینقدرم حرف نزن بذار غذامونو کوفت کنیم. شانه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شدم. بعد از تمام شدن غذا نیلی جون اومد دنبالمون و گفت:- بچه ها راه بیفتین دیگه ... همه توی ماشیناشون منتظر نشستن تا دنبال ماشین شما بوق بوق راه بندازن ...آرتان سرشو فشرد و بدون حرف رفت به سمت پارکینگ ماشینا. منم به کمک نیلی جون دنبالش راه افتادیم. همه هنوز راه نیفتاده چراغ کنتاک ها رو روشن کرده و داشتن بوق می زدن. از کل مراسم عروسی فقط عاشق عروس کشونش بودم ... خداییش خیلی خوش می گذشت. فقط اگه این عنقو خان به من اجازه خوش بودن رو می داد و گازشو نمی گرفت زرت بره خونه. لباسمو جمع کردم و سوار ماشین شدم. نشسته بود پشت فرمون و اخماش هم حسابی تو هم بود ... ترجیح دادم حرفی نزنم ... قبل از اینکه راه بیفته بنفشه از شیشه خم شد تو و یه سی دی انداخت روی پامو و رو به آرتان گفت:- ورژن جدیده ... گوش کنین حال کنین ...اینو گفت و رفت. با شادی ضبط رو روشن کردم و سی دی رو چپوندم توی ضبط ... آرتان هم بی توجه به حرکات من راه افتاد ... سیل ماشین ها دنبالمان روان شدند ... صدای تتلو که پیچید توی ماشین بی اراده شروع کردم به بالا و پایین کردن هیکلم و بشکن زدن ... آرتان از گوشه چشم نگام کرد و سری به نشانه تاسف تکون داد. بی توجه بهش صدای ضبط رو بلندتر کردم و دستمو هم از شیشه بیرون بردم .... سرعت ماشینو بیشتر کرد و شیشه رو هم داد بالا ... اعتراض کردم و گفتم:- شیشه رو واسه چی دادی بالا؟ می خواستم دستم بیرون باشه ...- سرعت ماشین بالاست ... این فک و فامیلمون که هیچ کدوم حالت طبیعی ندارن ... یه موقع می خوان از راست سبقت بگیرن دستت بیرون که باشه یهو به خودت می یای می بینی دیگه دست

نداری ..- اااااا خدا نکنه ...- همینه دیگه ...چنان با سرعت از بین ماشینا لایی می کشید که هیجانم رفته بود روی دویست .... عاشق سرعت بودم. یهو گفتم:- آرتاااااااااااااااااااااا ااان ....در همون حالت که اخم هم روی پیشونیش

بود گفت:- بله؟- می شه بذاری من بشینم؟!!!!- چی؟!!!!!- بذار من بشینم پشت فرمون ...پوزخندی زد و گفت:- دیگه چی؟!!!- پیچ پیچی ... خب بذار دیگه ... هوس رانندگی کردم خفنننننن- تو اصلا تو عمرت تا حالا پشت فرمونن

فراری نشستی؟ از پرشیا بیشتر که سوار نشدی ...بهم برخورد. انگار داشت ثروتشو به رخم می کشید. همه هیجانم فروکش کرد. ساکت نشستم سر جام ... کاش می شد با یه چیزی بخوابونم توی صورتش تا عقده هام خالی بشه ... یه دفعه سرعت ماشین کم شد ... کم و کمتر تا اینکه ایستاد. با تعجب نگاش کردم که گفت:- بپر پایین ...- چی؟!!!- مگه نمی خواستی بشینی پشت فرمون؟ خب بیا بشین دیگه چقدر لفتش می دی ...می خواستم بگم دیگه نمی خوام ولی نمی شد. بدجوووووور هوس رانندگی کرده بودم. با ذوق پریدم پایین و نشستم پشت فرمون دنده اتوماتیکم واسه خودش صفایی داشتاااااا ... ماشین که راه افتاد دیگه سرعتم دست خودم نبود. آرتان هم خونسرد نشسته بود کنار دستم انگار اصلا براش مهم نبود که سرعت من هی داره می ره بالاتر ... یه کم که گذشت گره کرواتش رو شل کرد و گفت:- این ماشینو هر چی گاز بدی می ره ... ولی دلیل نمی شه که تو هی گاز بدیا ... یه خش به ماشین من بیفته مجبوری همه چیزتو بدی بابت خسارتش ...هیجان و سرعت باعث شده بود قیافه ام بدجنسانه بشه با نیش باز گفتم:- فدا تار تار موهام ....و سرعتو بازم بیشتر کردم. دیگه کسی به گرد پامون هم نمی رسید ... تتلو هنوزم داشت عربده می کشید ... یه کم تو اتوبانا چرخیدیم تا بالاخره تصمیم گرفتم برم سمت خونه. خوابم گرفته بود و حسابی خسته بودم. پرسیدم:- خونه ات تو کدوم خیابونه؟!- بالاخره خسته شدین از دور دور؟- هر چیزی فقط یه مدت برای آدم جالبه ... بعدش آدمو خسته می کنه ...- از این حرفا هم بلدی؟!!!- نه فقط تو بلدی .... پرسیدم خونه ات کجاست؟با پوزخند گفت:- یعنی میخوای بگی نمی دونی؟!- نه - یعنی برات نگفتن خواهرت اینا؟- نه- یعنی باور کنم که تو تا حالا پاتو هم نذاشتی اونجا؟- می خوای باور کن می خوای نکن ... ولی من هیچی راجع به خونه تو نمی دونم.- برو الهیه ...فکم افتاد ... ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم سمت الهیه هنوز هم تک و توک ماشین ها دنبالمون بودن .... از جمله ماشین بابا و مانی و بابای آرتان و شایان ... از روی آدرسی که آرتان داد رفتم و جلوی یه ساختمون بیست طبقه ایستادم. چه جایی هم بود خونه اش! گفتم:- برم توی پارکینگ؟!- نه لازم نیست نگهبان خودش پارک می کنه ...توی دلم گفتم بابا کلاس!!!!! همه از ماشیناشون پیاده شده بودن و می خواستن ما رو بدرقه کنن. عزیز دیگه گریه نمی کرد ... انگار خیلی با خودش کلنجار رفته بود. دست منو گرفت و رو به آرتان گفت:- این دسته گلو از امشب می سپارمش دست تو پسرم ... این گل من مادر نداره مواظب باش دلشو نسوزونی ...آرتان متواضعانه برای عزیز سر خم کرد و گفت:- عزیز خانوم مثل جفت چشمام مراقبشم ...بعد از عزیز نوبت به آتوسا رسید. منو محکم بغل کرد و در گوشم گفت:- من تا صبح بیدارم اگه مشکلی برات پیش اومد حتما خبرم کن ... هر چند که توام عین خودمی بعید می دونم مشکلی واست پیش بیاد. به دنبال این حرف چشمکی زد و اونم منو سپرد به آرتان و عقب رفت شبنم و بنفشه هم کلی کرم ریختن و با حرفای عجق وجق و شرم آورشون خجالتم دادن. بعد از اون بابا اومد جلو و دستمو گرفت دست آرتانو هم گرفت و گفت:- پسرم من در حق این دختر کوچولوم خیلی ظلم کردم حالا از تو فقط یه چیز می خوام ... دوستش داشته باش اونقدر که لایقشه ... و خوشبختش کن.حرف بابا آرتانو یه جور عجیبی کرد. هیچی نگفت فقط به بابا نگاه کرد و بعدم سر تکون داد. بابا هم دستی سر شونه ارتان زد و بعد از اینکه دستمو گذاشت توی دستای یخ زده آرتان پیشونی هر دومون رو بوسید و رفت سریع سوار ماشین شد. انگار نمی خواست شکستن بغضش رو ببینیم. بابای آرتان هم آرتانو به من سپرد و بعد از بوسیدن و تبریک گفتن به هردومون عقب نشینی کرد ... نیلی جون عزیزم از زور هق هق نمی تونست حتی حرف بزنه. آرتان پنج دقیقه تموم مامانشو عین یه جوجه کوچولو گرفته بود توی بغلش در گوشش حرف می زد. خداییش اشک منم داشت در می یومد. بالاخره نیلی جون از تو بغل آرتان اومد بیرونو و بعد از اینکه صورت پسرشو غرق بوسه کرد با گریه منو بغل کرد و در گوشم التماسم کرد آرتانشو دوست داشته باشم و مثل یه پسر کوچولو هواشو داشته باشم. داشت از خودم بدم می یومد مطمئن بودم آرتان هم همین حسو داره ...این همه اشک و بیتابی همه اش به خاطر یه ازدواج صوری بود که تازه بعد از به هم خوردنش همه رو بیشتر از الان حتی داغون می کرد ... بعد از اینکه همه ما دو تا رو به هم سپردن آرتان دستمو گرفت و با صدای بم شده گفت:- بهتره بریم تو تا اینا هم دلشون بیاد برن ...اینقدر حالم گرفته بود که سری تکان دادم و هر دو دوشادوش هم وارد ساختمون شدیم.مثل جوجه که دنبال مامانش راه می افته دنبالش می رفتم لابی ساختمون خیلی خیلی شیک و مدرن بود و اتاقک نگهبان خودش برای خودش یه واحد کامل بود. آرتان سوئیچ ماشینشو به دست نگهبان که یه مرد سی چهل ساله بود داد و سفارشات لازمو کرد. نگهبان با شادی گفت:- تبریک می گم آقای دکتر ... پس از امشب واحد شما هم دو نفره شد ... به شما هم تبریک می گم خانوم دکتر ... این آقای دکتر ما گل پسریه واسه خودش ... قدرشو بدونین ...قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم آرتان با اخم تشکر کرد و رو به من گفت:- بیا از این طرف ...لبخندی به نگهبان مهربون زدم و دنبالش راه افتادم. از یه راهرو پیچید و جلوی در زرشکی رنگ آسانسور ایستاد. بی اختیار از لقبی که نگهبان بهم داده بود لبخند نشسته بود روی لبم. خانوم دکتر! عین خر تیتاب خورده کیف کرده بودم. در آسانسور که باز شد هر دو وارد شدیم و آرتان دکمه بیست رو فشار داد. اولالا! پنت هاوس هم خونه داشتن آقای دکتر. آرتان با دیدن لبخند من که هنوز اثراتش باقی بود گفت:- به چی می خندی؟ تو الان باید گریه کنی ...صادقانه نیشمو باز تر کردم و گفتم:- به این می خندم که از امشب شدم خانوم دکتر ...اول لبخند زد ولی بعد دوباره بی رحم شد و گفت:- از الان تا روزی که می ری می تونی با این لقب کیف کنی ... ولی زیاد بهش دل نبند چون موندگار نیست.آخ آرتان چه لذتی می بردم اگه می شد چشاتو با ناخنم بکشم بیرون. شانه ای بالا انداختم و گفتم:- الان چندان لذتی هم نداره ... اونوقتی ازش لذت می برم که خودم مدرک دکترامو از بهترین دانشگاه کانادا بگیرم آقای دکتر ...- اوه ... بله ... هر چند که بعید می دونم تو به جایی برسی ... به محض اینکه بری اونور همه چی یادت می ره.- تنها چیزی که با رفتن من اونور یادم می ره تویی آقایی دکتر ... - دوباره تو از این حرفا زدی ترسا؟ نمی گی قلبم وایمیسه؟!به دنبال این حرف غش غش خندید. با اخم گفتم:- مردم خیارشور تشریف دارن ... خودشون جوک می گن خودشونم می خندن ...- از جوک من خنده دار تر قیافه توئه ...لعنتی! آسانسور ایستاد و آرتان در حالی که با لبخند کلیدش را در دست می چرخاند پیاده شد. دلم می خواست از پشت یه لگد بزنم توی ماتحتش که هم نونش بشه هم آبش ... جلوی واحد صد و ده ایستاد و با کلیدش درو باز کرد و رفت تو ... قبل از اینکه وارد خونه بشم یه نگاهی به شماره واحد کردم و زیر لب گفتم:- یا علی!سپس آروم پا به خونه آرتان گذاشتم. از در که وارد می شدی جلوت یه راهرو باریک سه چهار متری بود که کفش پارکت بود و یه قالیچه دست بافت ترکمن دراز و یه جا کفشی هم کنارش بود و به دیوارهاش هم چند تا قاب خوشگل زده شده بود. بدون در آوردن کفشام راهرو رو طی کردم و رسیدم به نشیمن که یه سالن گرد بود و تلویزیون ال ای دی پنجاه اینچ یه گوشه اش بود نیم ست بنفش منم جلوش به صورت نیم دایره چیده شده بود. جون می داد بیفتی روی این کاناپه آبمیوه بخوری تی وی ببینی ... یه قالیچه گرد خوش رنگ یاسی هم جلوی نیم ست روی زمین انداخته شده بود. سه تا عکس بزرگ و گنده هم از آرتان به دیوار های نشیمن بود که همه اش با لباس اسپرت بود و قشنگیش اینجا بود که هر سه تا عکسش با لباس بنفش بود. توی یکی یه کلاه لبه دار کج گذاشته بود روی سرش به رنگ قهوه ای سوخته و یه پیراهن اسپرت بنفش چسبون با یه شلوار مخمل کبریتی همرنگ کلاهش ... طبق معمولم یقه تا روی شکم باززززز خودشیفتگی داشت اینماااااا .... حسابی عاشق هیکل خودش بود .... توی یکی دیگه یه سوئی شرت بنفش تنش بود با شلوار کتون سورمه ای .... دستشو هم با علامت لاو نگه داشته بود کنار صورتش ... توی اون یکی یه شلوار جین خاکستری پوشیده بود با یه پلیور خاکستری ... یه دونه شال اسپرت هم به رنگ بنفش انداخته بود دور گردنش ... خلاصه که تو هر سه تا عکس داشت دلبری می کرد خفن ... من مونده بودم این عکسا رو کی گرفته بود که با رنگ جهیزیه من ست شده بود ... حق با آتوسا بود منم باید چند تا عکس بگیرم روی این بشرو کم کنم. آشپزخونه شیکش همون جا کنار پذیرایی بود اوپنش ام دی اف مشکیو و قرمز بود و وسایل داخلش هم همه به رنگ مشکی و قرمز بودن ... تمام وسایل برقیم مثل ساید گاز ماشین ظرف شویی لباس شویی ماکروفر همه به رنگ مشکی بودن و چیزای دیگه مثل ظرف و ظروف قاشق چنگال روکش صندلی های میز نهار خوری و ... به رنگ قرمز بود. خوبه آتوسا تو این چیزا سلیقه داشت. آرتان سر یخچال رفت و یه بطری آب خارج کرد تا آب بخوره. منم بیخیال رفتم سمت پذیرایی که با یه راهرو از نشمین جدا می شد. پذیرایی مستطیل شکل بود و با یه قالیچه شش متری سورمه ای مفروش شده بود ... مبل های استیل سلطنتی هم با رنگ کله اردکی دور تا دور به شکل قشنگی چیده شده بود یه ویترین پر از ظروف نقره هم کنار پذیرایی قرار داشت. اینجا هم پر بود از عکسای آرتان ولی دیگه نه با لباس اسپرت. بلکه با لباس رسمی و کت شلوار و کروات ... جالبی کار اینجا بود که رنگ یه تیکه از لباساش توی هر کدوم از عکسا آبی بود و با رنگ پذیرایی ست شده بود ... حالا یا پیراهنش یا کرواتش یا دستمال گردنش ... عجب جلبی بود این بشر!!!! بعد از پذیرایی به اتاق خواب سرک کشیدم .... وای که چه اتاقی بود .... تخت بزرگ دو نفره آخر اتاق قرار داشت و همه وسایل اتاق اعم از رو تختی قالیچه دمپایی های راحتی کنار تخت وسایل تزئینی روی میز توالت و ... به رنگ طلایی و سبز روشن بود ... خوب یادمه روزی که می خواستیم وسایل اتاق خواب رو بخریم من دیگه حوصله خرید نداشتم و اینقدر غر زدم تا دست آخر آتوسا عصبی شد و گفت خودش با آرتان قرار می ذاره تا دو تایی برن بخرن. منم قبول کردم برای همینم اطلاعی از رنگ اتاق خوابم نداشتم ... حالا تازه داشتم می دیدمشون ... درست همرنگ چشمای من و آرتان بود! یعنی این نظر آتوسا بوده یا آرتان؟!!!! محاله آرتان چنین نظری داده باشه ... کار آتوساست ... وارد اتاق که شدم با دیدن عکس رو دیوار سر جا خشک شدم .... آرتااااااااااااااااااااان بر پدرت لعنت! یه عکس از بالا تنه برهنه اش زده بود صاف جلوی تخت .... لعنتی! حالا هر شب باید چشم بدوزم به هیکل دختر کشش و بگیرم بخوابم. اینجوری که تا صبح خوابای ناجور می دیدم. از همین اول کار شمشیرو از رو بستی آرتان؟ باشه حالا که اینطور شد منم بلدم از این کارا بکنم ... حالا وایسا ببین چی کارت می کنم آقاااااااا ... با صدای تق در پریدم بالا ... آرتان اومده بود تو و در اتاقو بسته بود. توی چشماش برق خاصی وجود داشت که آدمو می ترسوند. همونجا به در تکیه داد ... کرواتش رو در آورد کامل و پرت کرد روی تخت ... منم بدون اینکه کم بیارم همینطور که زل زده بودم توی چشماش نیم تاجمو در آوردم و پرت کردم روی میز آرایش ... لبخندی نشست کنج لبش شروع کرد دونه دونه دکمه های پیراهنش رو باز کردن. می دونستم میخواد من بترسم و به التماس بیفتم برای همینم زدم به سیم آخر ... داشتم با دم شیر بازی می کردم ولی برام مهم نبود ... رفتم وایسادم جلوش ... دستش از حرکت ایستاد و زل زد بهم . نمی دونست چه کاری می خوام بکنم و برای چی رفتم وایسادم جلوش ... با ملایمت دستشو پس زدم و خودم شروع کردم به باز کردن بقیه دکمه هاش ... چشماش از تعجب چهارتا شده بود. تیریپ شجاعت برداشته بودم ولی هی توی دلم دعا می کردم کار دستم نده یه وقت ... همه دکمه ها که باز شد دستمو زد عقب و با یه حرکت پیراهنشو در آورد پرت کرد روی تخت ... باید چشمامو می بستم تا نبینمش ولی مگه می شد اون بدن برنزه و اون هیکلو ندیددددددد؟!!!!!! زمزمه کرد:- عزیزم بچرخ تا زیپ لباستو باز کنم برات ...یا باب الحوائج! کار داشت بیخ پیدا می کرد. خدایا خودمو سپردم به خودت. باید کارمو تا ته ادامه می دادم. باید منو اونو می ترسوندم نه اون منو .... با عشوه رفتم چسبیدم بهش و گفتم:- عزیززززززم لباسم زیپش کنارشه .... خودم می تونم درش بیارم .... در بیارم؟!!! می خوای بری بیرون من موهامو باز کنم لباس خوابمو هم بپوشم بعد بیای تو ...کف دستمو چسبوندم روی سینه اش. قدم تا روی سینه اش بود از همون جا سرمو گرفتم بالا و زل زدم توی چشمای سرخ شده اش ... پیدا بود که داره کم می یاره .... چشمامو خمار کردم و چند بار پلک زدم. یه دفعه منو هل داد عقب و سریع در اتاقو باز کرد و پرید بیرون. منم از فرصت استفاده کردم در اتاقو قفل کردم و غش غش زدم زیر خنده. از ته دل می خندیدم. این می خواست منو بترسونه .... فکرشم نمی کرد من اینجوری بذارم توی کاسه اش ... لباس عروسو از تنم در آوردم یه دست لباس راحت پوشیدم و موهامو باز کردم و شیرجه زدم توی تخت گرم و نرممون ... می دونستم که این تخت حالا حالاها مال خودم تنهاست ... سرم روی بالش نرسیده خوابم برد ...صبح از سر و صدای بیرون بیدار شدم ...- والا آتوسا من که هر کاریش کردم بیدار نشد ... - ساعت یک ظهره ... چه خبره اینقدر می خوابه؟!!!!- تو برو ببین شاید تونستی بیدارش کنی ...ای آرتان مارموز نگاه کن چه جوری خودشو تبرئه می کنه! تو کی خواستی منو بیدار کنی؟!!!! یهو یادم افتاد در اتاق قفله اگه آتوسا می فهمید در قفله خیلی بد می شد نفهمیدم چه جوری از تخت پریدم پایین و قفل درو بی صدا باز کردم و بعد دوباره شیرجه رفتم توی تخت. به نفس نفس افتاده بودم. تازه لحافو کشیده بودم روی خودم که در اتاق باز شد و آتوسا پرید تو ... با دیدن چشمای باز من نیشش باز شد و گفت:- ا تو که بیداری ... پاشو بیا بیرون عروس خانوم ... برات کاچی آوردم ...گونه هام گل انداخت ... آش نخورده و دهن سوخته ... آتوسا پرید روی تخت و گفت:- الهی قربونت برم آبجی کوچولو تو خجالتم بلدی بکشی؟!!!!- ا آتوسااااا- خیلی خب بابا پاشو باید این ملافه رو ببریم بشوریم ...وا ملافه که تمیز بود ... ای خدااااا الان من جلوی این بشر لو می رم اونوقت دیگه کل تهران می فهمن کجا چه خبره .... از جا بلند شدم و به ناچار گفتم:- ملافه تمیزه دنبال آثارش نگرد ....- یعنی چی؟!!!!- آرتان دوست نداشت روی ملافه کثیف بخوابیم همون شبونه ملافه ها رو جمع کرد و عوض کرد ...- اووووه چه جونییییی داره این آرتان ....دوباره گونه هام از شرم رنگ گرفت .... صدای مانی بلند شد:- خانوم ... تو رفتی ترسا رو بیدار کنی خودتم گرفتی خوابیدی؟!!!!آتوسا با خنده گفت:- اومدیم بابا ...جلوی آینه ایستادم دستی توی موهایم کشیدم و بقایای آرایش دیشب را که توی صورتم پخش شده بود را با شیرپاکن به کمک آتوسا تمیز کردم. خواستم از اتاق خارج شوم که آتوسا گفت:- این چه وضعشه؟ این جوری می خوای بری جلوی شوهرت؟ یه لباس مناسب تر بپوش یه کمم آرایش کن ...قبل از اینکه آتوسا بتونه جلومو بگیره از اتاق زدم بیرون و گفتم:- بیخیال آتوسا ... مانی و آرتان روی کاناپه جلوی تی وی نشسته بودن و صمیمانه عین دو تا دوست چندین و چند ساله مشغول گپ زدن بودن. مانی اول متوجه من شد از جا برخاست و با صمیمت گفت:- به سلام عروس خوابالو ...باهاش دست دادم و گفتم:- سلام ... این خواب منم خار شده رفته تو چشم شماها ... خو خوابم می یومد ...با احساس نگاه آرتان روی خودم نگاش کردم و برای حفظ ظاهر جلوی آتوسا و مانی نشستم کنارش روی کاناپه و گفتم:- سلام ... صبحت بخیر عزیزم ...دست انداخت دور شونه ام و گفت:- سلام به روی ماه نشسته ات خانوم گل ... - الان یعنی منظورت این بود که من برم صورتمو بشورم ؟آرتان منو به خودش فشرد و گفت:- نه عزیزم ... تو همه جوری واسه من عین گل می مونی ...آتوسا دستمو کشید و گفت:- آرتان لوسش نکن در هر صورت باید بره دست و صورتشو بشوره و بیاد ...منو کشان کشان برد سمت دستشویی و در همون حالت گفت:- خوش به حالت ترسا چه شوهر ماهی داری ...پوزخندی نشست گوشه لبم و بی حرف رفتم توی دستشویی دست و صورتمو شستم و در سوال ترسا که پرسید:- الان حالت خوبه ؟ درد نداری؟ مطمئن باشم؟گفتم:- آره بابا ... توپ توپم به خدا ... - خیلی نگرانت بودم دیشب ... حیف که خجالت می کشیدم وگرنه شب همین جا می موندم - دیگه چی؟!- آرتان خوبه؟ راضی هستی؟!- معلومه که خوبه ...آتوسا لبخند زد و با موذی گری گفت:- آره کاملا ازش پیداست چه قدرتی داره ...دست و صورتمو خشک کردم و در حالی که می خواستم بحث رو عوض کنم گفتم:- صبحونه آوردی برامون؟- آره ... آرتانم نخورد گفت صبر می کنه تا تو بیدار بشی ... کاچی هم آوردم براتون - دستت درد نکنه عزیز نمی یاد اینجا؟- دلش که انجا بود بدجووووورررر ولی گفت باشه واسه یه روز دیگه می دونی که ... عزیز عقاید خاص خودشو داره ...آهی کشیدم و گفتم:- باید می رفتیم مادرزن سلام ...- خوب برین ...- کجا؟!- به جای یه جا باید دو جا برین ... اول برین بهشت زهرا سر خاک مامان بعدم برین خونه دیدن عزیز ... عزیز کم از مادر نیست برای من و تو ...گونه اشو بوسیدم و گفتم:- قربونت برم ... تو راست می گی.دستشو گذاشت روی گونه اش و گفت:- چه مهربون شدی! آرتان روت اثر مثبت گذاشته ...خندیدم و با پوزخند گفتم:- آره ... خیلی ...صبحونه رو همراه آرتان و با شوخی های آتوسا و مانی خوردیم ... بعد از اینکه همه کاچی رو هم کردن توی حلق ما دو تا ... که البته من با خجالت می خوردم ولی آرتان با خونسردی و یه لبخند مرموز گوشه لبش ... پا شدن که برن. آرتان خیلی اصرار کرد که برای نهار بمونن ولی قبول نکردن. فکر می کردن ما دو تا نیاز داریم بازم با هم تنها باشیم دیگه خبر نداشتن که هر دومون از هم فراری هستیم و اصلا دوست نداریم با هم باشیم. بعد از رفتن اونا آرتان خیلی خونسرد نشست پای تی وی و یه فیلم هالیوودی چپوند توی دستگاه دی وی دی و نشست به نگاه کردن. خیلی دلم می خواست منم بشینم تماشا کنم ... ولی حیف که نمی خواستم بشینم کنار دست اون ... بعد از این همه مدت تازه وقت کردم برم یه سر بزنم به گوشیم ... اووووووووه این همه میس کال و اس ام اس کجا بود؟!!!!! 10 بار بنفشه زنگ زده بود 8 بار شبنم .... 4 بار آتوسا .... اس ام اسارو که باز کردم دیدم از دیشب که ازشون جدا شدم همه اشون بهم اس ام اس داده بودن. بنفشه نوشته بود:- خدا پشت و پناهت مادر ...شبنم نوشته بود :- مراقب خودت باش چشمای آرتان خبیث شده بود ...آتوسا هم چند تا پیشنهاد شرم آور ولی خواهرانه کرده بود بهم. اس ام اسی که اشکمو در آورد اس ام اس نیما بود ... حدودای ساعت دو نوشته بود:- من بیدارم ... تا صبح نمی تونم چشم روی هم بذارم ... مراقب خودت باش ... کوچک ترین خطری حس کردی باهام تماس بگیر ... نزدیکتم زود می رسم بهت ...خدایا چقدر این بشر خوب و مهربون بود .... کاش می تونستم عاشقش بشم ... کاش می تونستم اونجور که لایقشه دوسش داشته باشم ولی حیف ... کاری نداشتم بکنم لب تاپمو باز کردم روی پام و خواستم وصل شم به اینترنت و بشینم چت کنم که دیدم رمز عبورو نمی دونم ... به ناچار لب تاپو بستم و طاق باز دراز کشیدم ... غرورم اجازه نمی داد برم رمزو ازش بپرسم ... رفتم و به دو تا اتاق دیگه سرک کشیدم ... هر دو تا اتاق تخت خواب یه نفره داشتن و مشخص بود که اتاق مهمانه ... از ملافه های به هم ریخته یکی از تخت ها متوجه شدم که آرتان شب قبل اینجا خوابیده. اتاق دکوراسیون زرشکی رنگ داشت و یه کتابخونه هم گوشه اش بود از دیدن کتابام داخل کتابخونه خوشحال شدم و سریع یکی از کتاب های رمانم رو برداشتم و دوباره برگشتم سمت اتاق خواب ... آرتان حسابی غرق فیلم بود و یه فنجون قهوه هم دستش بود ... کثافت چرا واسه من نریخته بود؟ بدجور هوس قهوه کردم بیخیال اتاق خواب شدم و رفتم سمت آشپزخونه و قهوه جوش رو گذاشتم روی گاز و مشغول درست کردن قهوه شدم. قهوه داشت آماده می شد شروع کردم به گشتن دنبال فنجون ... فنجون ها توی کابینت های بالایی بودن خواستم یکیشونو بردارم که دسته اش گرفت به فنجون پشت سری و قبل از اینکه بتونم فنجونه رو بگیرم افتاد کف آشپزخونه و هزار تیکه شد. نمی دونم چی شد که خودمم ترسیدم و جیغ کشیدم ... یهو آرتان پرید توی آشپزخونه و با دیدن من که دستمو گذاشته بودم روی سینه ام و چسبیده بودم به کابینت گفت:- چی شده؟ چیزیت شد؟!قبل از اینکه من حرفی بزنم نگاش افتاد به تکه های فنجون ... سری تکان داد و گفت:- دست و پا چلفتی هستی دیگه ... نکرده کار گر کار کند همین می شه ... روز اولی زدی جهاز خودتو ناقص کردی ...بی توجه به حرفاش خم شدم که خورده ها رو جمع کنم ولی اینقدر دستم می لرزید که درست نمی تونستم. آرتان اومد جلو و با ملایمت شونه هامو گرفت و گفت:- پاشو تو نمی خواد جمع کنی ... حالا تازه می زنی دستتو می بری کار منو بیشتر می کنی ...لجم گرفت از جا بلند شدم. خدا رو شکر دمپایی پوشیده بودم ... یه فنجون دیگه برداشتم و قهوه مو ریختم و بدون تشکر کردن از آرتان بابت اینکه می خواست خرده های فنجونو جمع کنه از آشپزخونه زدم بیرون فیلمو بدون اینکه پاز کنه ول کرده بود دویده بود تو آشپزخونه از رفتارش خنده ام گرفت. اومد بیرون و رفت توی یکی از اتاق خوابا لحظاتی بعد با جارو برقی برگشت و بدون نگاه کردن به من تمام آشپزخونه رو جارو کشید. منم راحت یه لم انداختم روی کاناپه و فیلم رو زدم از اول ... اسم فیلمش به فارسی می شد تاوان ... زبون اصلی بود زیر نویسم نداشت. زبانم بد نبود ولی دیگه نه تا این حد ...! کارش که تموم شد جارو رو برگردوند سر جاش و اومد نشست روی کاناپه کنار من ... ولی با فاصله و گفت:- فیلمش قشنگه؟!!!با اعتماد به نفس تیکه اشو نا دیده گرفتم و گفتم:- تازه اولشه ...- اصلا چیزی ازش می فهمی؟!کم نیاوردم و گفتم:- پ ن پ فقط تو می فهمی ...کنترل دی وی رو برداشت و با لبخند فیلمو پاز کرد و گفت:- اینجا چی گفت این دختر کوچولوئه؟!!!لعنتی! می خواست مچ بگیره ... ولی خدارو شکر دقیقا جایی نگهش داشت که من متوجه شده بودم. با اعتماد به نفس براش ترجمه کردم و گفتم:- ببین عزیزم اگه یه کم دقت کنی خودت می فهمی چی می گن ... دیگه نیازی نیست از من خواهش کنی برات ترجمه کنم.لجش گرفت از جا بلند شد و رفت سمت تلفن. منم بیخیال مشغول تماشای ادامه فیلم شدم. یه لحظه حواسم جمع مکالمه تلفنی آرتان شد:- یه پرس جوجه کباب با مخلفات بیارین به اشتراک نهصد و هشت ... تهرانی ... ممنون.و تلفن رو قطع کرد. بیشعووووووووووووور! یه پرس سفارش داد. این یعنی که تو این خونه هر کی باید به فکر خودش باشه بیخیال فیلم شد و خیلی راحت از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه باید یه چیز خوشمزه بو دار برای خودم درست می کردم. خوبه عزیز بهم آشپزی یاد داده بود ... یه لحظه یه فکر به ذهنم خطور کرد که باعث شد لبخندی شیطانی بزنم. سریع تلفن توی آشپزخونه رو برداشتم و شماره نیلی جون رو گرفتم. با سومین بوق صدای گرفته نیلی جون توی گوشی پیچید:- جانم ...- سلام نیلی جوووووونم- سلام عزیز دلم ... سلام به روی ماهت عروس گلم ... خوبی مامان؟ آرتان خوبه؟!- آره نیلی جوووون خوبیم هر دوتامون ... آرتان هم اینجاست بهتون سلام می رسونه.- ببخش عزیزم من زنگ نزدم از زور سر درد دیشب نتونستم بخوابم صبح تازه تونستم یه کم بخوابم ...- الهی بمیرم .... نیلی جون تو رو خدا اینقدر خودتوتو اذیت نکنین ... من عذاب وجدان می گیرم. - نه دخترم مقصر تو نیستی ... منم از جدایی آرتان نالان نشدم ... آرتان چهار پنج ساله که از ما جدا شده و فقط آخر هفته ها بهمون سر می زنه ... اشک من اشک شوق بود چون دیگه از ازدواج آرتان نا امید شده بودم. حالا خیلی خوشحالم دخترم ... خیلی زیاد ...- مرسی نیلی جون ...- حالا حال هر دوتون خوبه؟ راحتین با هم؟- آره نیلی جان ما خیلی خوبیم به خدا- نمی خواین برین ماه عسل؟!دروغی رو که آماده کرده بودم تحویلش دادم:- راستش نیلی جون آرتان یه کم گرفتاری کاری داره گفته الان نمی تونیم بریم ولی قول داده حتما در آینده نزدیک بریم ...- آره عزیزم حتما برین ماه عسل یه زن و شوهرو به هم نزدیک تر می کنه.- باشه چشم ... راستش زنگ زدم هم حالتون رو بپرسم هم ازتون یه سوال بپرسم ...- جانم دخترم ... چیزی شده؟- نه راستش ما چون دیر صبحونه خوردیم حالا تازه می خوایم ناهار بخوریم ... خواستم بپرسم غذای مورد علاقه آرتان چیه؟! - الهی قربونت برم عروسم می خوای واسه آرتانم غذا بپزی؟- آره دیگه نیلی جون ... اگه نپزم که گشنگی می خوریم ...خندید و گفت:- راستش می ترسیدم آشپزی بلد نباشی ...منم خندیدم و گفتم:- دستتون درد نکنه ...- ببخش دیگه گلم ... راستش آرتان سه تا غذا رو تا حد مرگ دوست داره ... یکی خورش فسنجونه ولی شیرین نباشه ها ... ترششو دوست داره ... یکی لازانیاست ... با پنیر پیتزای فراوووووون .... یکی هم خورش قیمه است ... البته به شرطی که ربش زیاد باشه لیموشم فراووووون ... سیب زمینی سرخ کرده هم کنارش باشه حتماً ....خندیدم و گفتم:- مرسی بابت اطلاعات مفیدتون نیلی جون از خودش که هر چی می پرسم می گه من همه چی دوست دارم ...- نمی خواد تو رو توی زحمت بندازه عزیزم آرتان من خیلی دوستت داره ...- منم خیلی دوسش دارم نیلی جون ... حالا که گفتین چ دوست داره اونایی رو هم که دوست نداره رو بگین تا یه وقت براش نپزم ...چقدر مارمولک بودم من! نیلی جون فکری کرد و گفت:- از خورش بامیه و خورش کرفس و مرصع پلو و ماهی هم به شدت بدش می یاد.- واس دستتون درد نکنه نیلی جون ... خیلی لطف کردین. راستی شب تشریف بیارین اینجا دور هم باشیم ...- نه دیگه عزیزم امشب که دیره می شه تا ما بیایم ولی انشالله فردا شب حتما یه سری بهتون می زنیم.- باشه منتظریمااااا ... قدم رو چشم ما می ذارین ...- زحمت می دیم حتما دختر گلم.بعد از خداحافظی با نیلی جون تند تند مشغول آماده کردن وسایل پخت لازانیا شدم ... خودمم لازانیا خیلی دوست داشتم ... حالا خوبه همه چیزش رو آماده داشتیم ... آرتان چند بار به بهونه خوردن آب یا برداشتن میوه اومد توی آشپزخونه می دونستم می خواد بفهمه من دارم چی کار می کنم. منم از عمد همه چیرو یه جوری چیده بودم روی میز تا بفهمه دارم چی درست می کنم. لازانیا رو به اندازه یه نفر آماده کردم و گذاشتم توی فر و فرو روشن کردم و درشو بستم. بعدم نشستم و مشغول خوندن همون رمانی شدم که از توی اتاق برداشته بودم و گذاشته بودمش روی میز آشپزخونه یه ربع که گذشت صدای فر بلند شد ... با خوشحالی از جا بلند شدم اول سرکی توی حال کشیدم و آرتان را دیدم که ظرف جوجه کباب رو گذاشته جلوش و داره نگاش می کنه. اصلا متوجه نشدم غذاشو کی آوردن ... خنده ام گرفت و در حالی که ظرف لازانیا رو از توی فر می کشیدم بیرون زمزمه وار گفتم:- بشین جوجه تو تنهایی سق بزن ... عمرا اگه یه لقمه از لازانیامو بدم بهت ... قربون خدا برم که شما مردا رو شکم پرست آفریده و ما زنا می تونیم از راه شکم شما هم حالتونو بگیریم هم وارد قلبتون بشیم ... ولی من راه اولو بیشتر دوست دارم. غذامو برداشتم و نشستم همونجا سر میز ... چه لازانیایی شده بود اینقدر پنیر داشت که روش کامل سفید شده بود ... آرتان دوباره اومد توی آشپزخونه منم یه تیکه از لازانیا رو بریدم و با ولع بردم سمت دهنم آرتان خیره شده بود به چنگال و اون لقمه پر از پنیر ... هنوز چنگال نرفته بود توی دهنم که چنگالو روی هوا زد و کرد توی دهنش ... با عصبانیت گفتم:- اااااا .... اونی که شما خوردی مال من بود ...خندید و گفت:- پس چرا داشت به من چشمک می زد؟!!!ظرفو کشیدم کامل جلوی خودم و گفتم:- جلوی تو غذا هم نمی شه خورد ...یه لیوان نوشابه از داخل یخچال برداشت و گفت:- راحت باش ... فقط می خواستم ببینم دست پختت چه جوریه که دیدم افتضاحههههه! ازحالت نگاهم خنده اش گرفت و رفت بیرون. به آشپزی من می گه افتضاح!!!! بلند هوار کشیدم:- خدا از ته دلت بشنوههههههه...به دنبالش خندیدم تا بیشتر حرصش بدم. بقیه لازانیا رو با ولع و حرص خوردم. کلا این آرتان سادیسم داشت باید اول خودشو درمان می کرد. بعد از خوردن غذام طرفا رو گذاشتم توی ظرف شویی و شستم. کارم که تموم شد خواستم برم توی اتاقم که آرتان صدام زد و گفت:- بیا بشین اینجا کارت دارم ...زیر لب خودمو به خدا سپردم. ظرف غذاش نصفه بود و پیدا بود نتونسته کامل غذاشو بخوره. مگه می تونست لازانیا رو ببینه و بشینه جوجه کباب بخوره؟ روی یه صندلی جدا نشستم و خونسردانه نگاش کردم. پاشو انداخت روی پاش و گفت:- ببین ترسا من و تو از امشب با هم هم خونه شدیم ... نفسمو با صدا بیرون دادم که یعنی حالم از این وضع به هم می خوره و دوباره نگاش کردم. چپ چپ نگام کرد و ادامه داد:- این خونه قوانین خاص خودشو داره ...غش غش خندیدم و گفتم:- لابد باید شبا ساعت نه بخوابم صبحها هم شش صبح بیدار باش می زنی ... کفشامو باید داخل خونه در بیارم و پشت در نذارم روزی به بار بیشتر نمی تونم برم حموم ...داشتم همینطور پشت سر هم اینا رو می گفتم که یهو گفت:- اههههه دیوونه ام کردی یه دقیقه ساکت شو بذار حرفمو بزنم ...همینطور که می خندیدم ساکت شدم و نگاش کردم. نفس عمیقی کشید و گفت:- من و دوستام هر هفته مهمونی می گیریم .... هر دو ماه یه بار مهمونی توی خونه من برگزار می شه جز شایان و فربد و آرسام کسی از ازدواج من و تو خبر نداره منظورم همکارامه ... که اکثرشون هم متاهل هستن ... وقتی این مهمونی تو خونه من برگزار می شه ... تو باید بری چون نمی خوام کسی از جریان بویی ببره ... حوصله حرفای بعدشو ندارم ... من توی زندگیم همیشه طالب آرامش بودم نمی خوام حضور تو این آرامشو از من بگیره ... پس همیشه این نکته یادت باشه ... کاری نکن که آبروی من زیر سوال بره یا اینکه تشنج توی زندگیم درست بشه ... من از امشب توی اون اتاق ته سالن می خوابم ... وسایلم رو هم می برم اونجا از وسایل تو اونجا هیچی نیست جز یه کتابخونه که اونو هم توی یه فرصت مناسب می ذارمش توی اون یکی اتاق ... پس خواهشا دیگه پاتو اونجا نذار اونجا حریم خصوصی منه همینطور که من پامو نمی ذارم توی حریم خصوصی تو توام دیگه پاتو اونجا نذار ... خواستی دوستاتو دعوت کنی اینجا از یکی دو روز قبلش به من خبر بده تا من خونه نیام ... دوست ندارم بیام وسط سه چهارتا دختر ... مهمونی های فامیلی رو هم تا اونجایی که می تونی کنسل کن چون من حوصله نقش بازی کردن رو واقعا ندارم نمی خوام تو پیش خودت برداشت بیخود بکنی این نزدیکیهامون ممکنه باعث وابستگی تو بشه ... که هم واسه من بد می شه هم واسه خودت و هدف آینده ات ... پس تا جایی که می تونی کنسل کن این مسخره بازیا رو ولی اگه نتونستی بازم از چند روز قبلش به من خبر بده .... من همه کارام برنامه ریزی شده است ... نمی تونم یه دفعه ای کاری رو انجام بدم ... در ضمن طرلان دختر خاله ام بعضی وقتا می یاد اینجا که من قبلش به تو می گم تا بری هر جایی که می دونی دوست دارم وقتی می یاد اینجا راحت باشه و حضور تو معذبش میکنه ...حرفاش داشت دوونه ام می کرد. ولی خونسردانه وسط حرفاش خیلی راحت پلکامو چند بار به هم زدم و چند تا خمیازه کشدار کشیدم. حرفشو قطع کرد و فقط نگام کرد منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:- خو چی کار کنم؟ حرفات خسته کننده بود ...با عصبانیت گفت:- پاشو برو توی اتاقت ...پاشدم و گفتم:- می خوام برم دشوری ...برای اونم باید اجازه بگیرم؟!!!! - هر جا می خوای بری برو فقط جلوی چشم من نباش ...- لیاقت نداری ...اینو گفتم و رفتم توی دستشویی. چقدر حرفاش واسم گرون تموم شده بود. به من می گه نمی خوام بچسبم بهت چون این نزدیکیها باعث وابستگی می شهههههههه! ای الهی بگم چی بشه. الهی برسه روزی که تو وابسته من بشی و من خیلی قشنگ پامو بذارم روی دلت و رد بشم و بهت هر هر بخندم. خدایا برسون اون روزو. کثافت واسه هرزگیاش منو مزاحم می دونه و می خواد دکم کنه ... پارتی می گیره دختر خاله آشغالشو دعوت می کنه اینجا ... باید یه برنامه ریزی کنم ... یه جوری باید آرامششو ازش بگیرم ... خودش بهم نقطه ضعف داد پس منم باید ازش استفاده کنم._

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gharar-nabod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه pjpx چیست?