رمان قرار نبود قسمت 16
دو تایی خوب خندیدیم تا اینکه آرتان برگشت. در خونه رو که باز کرد تنها چیزی که شنیده می شد صدای جیغ بود ... مازیار دستت طلا! موش هارو انداخته بود توی خونه و حالا که آرتان فیوز رو وصل کرده بود موش ها کار
خودشونو کرده بودن. سریع در حالی که می خندیدیم با بنفشه رفتیم طبقه نوزدهم و سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین. نگهبان خدا رو شکر مشغول صحبت تا تلفن بود و متوجه ما نشد. ما هم بدو بدو از ساختمون دویدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. چیزی طول نکشید که دسته دسته مهمانهای آرتان اومدن از خونه بیرون. اکثرا زوج بودن و
مهمون تکی کمتر به چشم می خورد. از دوستای مجرد آرتان مثل بهراد و عرشیا و فربد و آرسام هم خبری نبود و انگار جدی جدی مهمونی خونوادگی بوده ... همه سوار ماشینای آن چنانی شدن و رفتن پی کارشون. من و بنفشه هم خوشحال و خندان در حالی که نقشه مون به بهترین شکل اجرا شده بود از محل جرم دور شدیم.
تا زمان رسیدن به خونه بنفشه اینا ما گفتیم و خندیدیم. جلوی در خونه که ایستادم بنفشه گفت:
- امشبم بیا بریم خونه ما ...
- نه مرسی می رم خونه خودمون
- گمشو! تعارف نکن بیا بریم خونه ما ... خونه خودتون باید صد تا جواب به بابات بدی آبروریزی می شه.
دیدم راست می گه برای همینم ماشینو پارک کردم و دوتایی پیاده شدیم. تا صبح با بنفشه بیدار بودیم و تو سر و مغز هم زدیم و گفتیم و خندیدیم. نزدیکای ساعت پنج صبح بود که بالاخره دل کندیم و گرفتیم خوابیدیم.
ساعت سه ظهر بود که از هوارای بنفشه چشم باز کردم:
- مردییییییی؟!!!!! خب پاشو این آرتان خودشو کشت!
با بی حالی گفتم:
- چه دردته؟ خوابم میاد
- الاغ! عین خرس می مونی! خواب زمستونی می ری؟ اینقدر که این گوشی تو عرررر زد، من که نتونستم بخوابم. خبر مرگت این لامصبو سایلنت می کردی و می کپیدی. از ساعت ده صبح داره عر می زنه. خودتم که ماشالله یه تکونم نمی خوری. لنگتو انداخته بودی روی من کله تم لای بالش خرناس می کشیدی.
خواب از سرم پرید غش غش خندیدم و نشستم سر جام. با عصبانیت گفت:
- بایدم بخندی این شوهرت همه جا رو زنگ کش کرد ...
- همه جا رو؟!
- آره بابا خونه تون زنگ زده ... البته زرنگ خان نگفته دیشب تا حالا زدی بیرونا گفته صبح رفته از خونه بیرون نمی دونم کجاست. بعدم به آتوسا زنگ زده. به شبنمم زنگ زده به منم زنگ زد.
با تعجب گفتم:
- وووو چه خبره! گفتی اینجام؟
- پ ن پ نمی گفتم تا کل شهر خبردار بشه تو دیشب خونه نبودی داشت آبروتو می برد. بیچاره آتوسا با یه حالی زنگ زد به من سراغتو گفت. عزیزت هم زنگ زد. بابات هم زنگ زد...
- واااااااای!
- پاشو پاشو بدو حاضر شو ...
- حاضر شم واسه چی؟! آرتان کی به تو زنگ زد؟
- یه ربع پیش ... قبلش شبنم زنگ زد و گفت که آرتان در به در دنبالته و از من سراغتو گرفت که منم گفتم پیش منی بعدش هم خودش زنگ زد. گفت بگم آماده باشی که داره میاد دنبالت ... در ضمن فرمودن اون لعنتی رو هم جواب بدین.
- چی گفت اصلاً؟ چه جوری ازت پرسید؟
- چه جوری نداره که ... چه لوسی تو ... چرا اینقدر عکس العملاش برات مهمه هان؟ دلت کار خودشو کرده هان؟ هان ؟ هان؟
زدم پس کله اشو و گفتم:
- گمشو ...
- من خودم ختم این حرفام ... باشه تو لو نده من که خودم می فهمم. آرتانم تا زنگ زد با یه حال عجیب غریبی گفت سلام بنفشه خانوم ... حالا دهن من باز مونده بود که چرا آرتان زنگ زده به من گفتم سلام ... گفت ترسا پیش شماست؟ گفتم چطور؟ گفت خواهش می کنم جواب منو بدین ترسا پیش شما هست یا نه؟ من وقت ندارم. گفتم زن شماست سراغشو از من می گیرین؟ عصبی شد گفت کاری ندارین؟ دلم می خواست بگیرم سیر بزنمش ... دوست داشتم یه عالمه اذیتش کنم ولی دلم نیومد برای همینم گفتم نگران نباشین. پیش منه ... به خدا ترسا یه نفس عمیقی کشید که دلم یه حالی شد. انگار خیالش از هفتاد جهت راحت شده باشه ... گفت راست می گی؟ گفتم آره اینجا خوابه. گفت چرا گوشیشو جواب نمی ده؟ گفتم چون خوابه ... گفت بگو حاضر باشه دارم می یام دنبالش ... در ضمن بگو اون لعنتی رو هم جواب بده. بعدم قطع کرد.
- از آرتان بعید بوده این حرفا ...
- دله دیگه این حرفا سرش نمی شه که ... پاشو پاشو حاضر شو می یاد الان.
گوشیمو برداشتم و نگاش نگاش کردم سی و هفت تا میس کال از آرتان داشتم و یه عالمه هم از بقیه. چه خبرهههههه! ولی حتی یه دونه اس ام اس هم نداده بود. مثلا خواهش کنه جواب بدم. مرده شور این غرورتو ببرن. خوب کردم باهات دیشب آبروتو بردم. ناچارا لباس پوشیدم و نشستم منتظر آرتان. اگه باهام بد برخورد می کرد خیلی حرفا داشتم که بهش بزنم. دیگه سکوت در برابرش کافی بود.
بنفشه از پنجره بیرونو نگاه کرد و گفت:
- بدو اومد.
ازش تشکر کردم به خاطر زحمتایی که کشیده بود و تایید کردم از مازیار هم که دیشب دیگه فرصت نشده بود ببینیمش تشکر ویژه کنه. از مامانش هم تشکر و خداحافظی کردم و رفتم بیرون. آرتان با دیدن من خم شد و در ماشین رو برام باز کرد. منم نشستم و خیلی رسمی گفتم:
- سلام ...
چند لحظه سکوت کرد ولی بالاخره گفت:
- سلام ...
در حالی که جلوی خنده مو می گرفتم گفتم:
- خوش گذشت؟
نگام کرد ... منم پرو پرو زل زدم توی چشماش ... گفت:
- آره خیلی ..
- خب خدا رو شکر ..
- اینجا اومدی واسه چی؟
تو دلم گفتم شروع شد. گفتم:
- مگه واسه تو فرقیم داره که من کجا برم؟ مهم این بود که من خونه نباشم.
- گفتم برو خونه بابات ... گفتم یا نگفتم؟
صداش داشت اوج می گرفت. قبل از اینکه بتونم جواب بدم خودش گفت:
- می خواستی بری یه جا دیگه نباید یه خبر به من می دادی که از ساعت ده تا حالا اینقدر دنبالت نگردم؟
- بیخود دنبالم گشتی ... به تو ربطی نداشت من کجا هستم یا کی می خوام برگردم خونه.
- خیلی هم ربط داشت ... من شوهرتم ...
- شوهر شوهر شوهر! انگار خودتم باورت شده یه جا یه خبریه ... بذار روشنت کنم آقای آرتان خان ... من اگه زن تو محسوب می شدم و توام شوهر من ... اینقدر از نشون دادن من به دیگران واهمه نداشتی وقتی تو منو در حدی نمی دونی که به دیگران معرفی کنی یا بگی که ازدواج کردی منم دوست دارم هر کاری دوست دارم بکنم به تو هم نگم چون در حدی نیستی که بهت بگم ...
آرتان سکوت کرده بود و با تعجب نگام می کرد. نفس بریده ادامه دادم:
- دیگه از کارات خسته شدم آرتان ... خودت مهمونی می ری ولی یه شب که من رفتم مهمونی خونه رو کردی تو حلقت و بعدم یک ماه معلوم نیست ول کردی کدوم گورستونی رفتی به روی مبارکت هم نیاوردی که من چه خاکی دارم تو سرم می ریزم یا اینکه خرجی منو کی می ده ... تو ادعای شوهری داری؟ تو حتی هم خونه ساده هم نیستی ... هم خونه ها حداقل یه سلام علیکی با هم دارن یه حالی از هم می پرسن ولی تو چی؟!!! من به دوستام نگفتم ازدواج کردم که برام حرف در نیارن چون تو این جامعه درست نیست که یه دختر متاهل تنها بره مهمونی ... من فکر آبروی خودمو تو رو کردم ولی تو چی؟ تو چرا به دوستات نگفتی؟ چرا دوست داری هر کاری که خودت داری می کنی رو به من برعکسشو ثابت کنی اگه می خوای منو اصلاح کنی اول خودتو اصلاح کن ...
حرفامو که زدم انگار سبک شدم. ساکت نشستم و به بیرون چشم دوختم. چند لحظه ای در سکوت سپری شد تا اینکه آرتان گفت:
- چرا می ذاری حرفات توی دلت بمونن ... می تونستی زودتر از اینا ازم سوال کنی و جواب بشنوی ...
- برام مهم نبود ولی وقتی به شعورم توهین می کنی دیگه نمی تونم ساکت بشینم
- ببین ترسا ... من به دوستام نگفتم چون می دونستم که اونا جنبه ندارن منو و تو رو کنار هم ببینن ..
- یعنی چی؟
- ترسا اکثر دوستای من مجردن ... اونا اختیار نگاهاشون رو ندارن. بقیه دوستای متاهلم هم از این قضیه ناراحتن. من حتی نمی خواستم بذارم دوستای متاهلم هم از ازدواجم با خبر بشن که دیشب همه اشون فهمیدن ... حتی اونایی که متاهلن یه سری کاراشون منو ناراحت می کنه. نمی خوام تو بیای تو جمعشون...
- اگه اینجورین چرا باهاشون دوستی؟
- همه خصوصیتاشون که بد نیست. بعدم اکثرا همکارام هستن ... نمی شه که باهاشون قطع رابطه کنم ... این از این ... حالا چرا دوست نداشتم تو بری مهمونی چون ... چون من که از محیط مهمونیایی که تو می ری خبر ندارم معلوم نیست چه جوری باشه چه جور آدمایی توش باشن. مثلا همون پسر مسته ... دیدی؟!! من اگه از جاش مطمئن باشم مگه سادیسم دارم که نذارم تو بری؟ خب برو توام حق شادی کردن داری ... ترسا باور کن اگه دیشب نخواستم تو جمع باشی واسه این بود که خودت اذیت نشی ... همین. حتی من فکر می کردم چون به کسی نگفتی متاهلی الانم دوست نداری تو جمع همراه با من دیده بشی. فکر می کردم خودتم خوشت نمی یاد چه می دونستم اینقدر اذیت می شی تازه ... در مورد مسافرت هم من خیلی از دست حرفات و کارات دلخور بودم من سالی یه بار می رم آلمان واسه پروژه های تحقیقاتی بزرگ ... این قضیه هم صاف مصادف شد با دعوای من و تو ... اونجا هم اینقدر کار سرم ریخته بود که فرصت سر خاروندنم نداشتم ... خرجی هم ریخته بودم به حسابت می تونستی چکش کنی ... ولی خب ... اینقدر از دستت ناراحت بودم که بهت چیزی در این رابطه نگفتم. بهم حق بده یه کم ...
چیزی نگفتم و به بیرون نگاه کردم. دلایلش قانعم کرده بود. بعد از چند لحظه سکوت آرتان با لحن ناراحتی گفت:
- چرا دیروز ناهار نخورده رفتی؟! وقتی دیدم غذات دست نخورده اس عذاب وجدان گرفتم شدید. دختر من فکر کردم غذاتو خوردی وگرنه محال بود بذارم گرسه بری از خونه بیرون.
- مهم نبود ... اشتها نداشتم.
- منم اون غذا رو دست نزدم ... وقتی یادم می یومد که تو ...
به حرفش ادامه نداد. منم چیزی نگفتم. چند ثانیه بعد خودش با لحن سرخوشی گفت:
- عوضش الان دو تایی برای ناهار می خوریمش. همون دیروز گذاشتمش داخل یخچال که خراب نشه.
- مگه ناهار نخوردی؟!!!
آهی کشید و گفت:
- نه
- چرا؟
- وقت نکردم.
دیگه چیزی نپرسیدم. می دونستم چرا نخورده. دوباره تو دلم قند آب کردن. خدا رو شکر دوباره داشت مهربون می شد. رسیدیم به ساختمون ماشینو پارک کرد و دوتایی وارد شدیم. توی آسانسور گفت:
- حالا یه چیزی بگم؟
با خنده گفتم:
- از کی تاحالا واسه حرف زدن از من اجازه می گیری؟
لبخندی زد و گفت:
- یکی از دوستام از عرشیا شنیده بود که من ازدواج کردم ... دیشب توی جمع اعلام کرد ... منم مجبور شدم بگم خانومم رفته مسافرت ... اونام ازم قول گرفتن دفعه دیگه یه مهمونی بگیرم و اون سور عروسی که بهشون ندادم رو حالا جبران کنم.
خودمو زدم به خریت و گفتم:
- خب که چی؟
- یعنی اینکه باید یه بار میزبان این دوستای شکم پرور من باشی ...
- بالاخره بعد از اینهمه فرار گیر افتادی؟
- من از چیزی نمی ترسم ... برامم مهم نیست که کسی تو رو ببینه ... دلیلشو بهت گفتم.
- اوکی مسئله ای نیست ... چه کنیم دیگه. دل رحمم نمی تونم بگم نه ...
خندید و دو تایی از آسانسور رفتیم بیرون. حسابی رفته بودیم تو فکر مهمونی ... باید سنگ تموم می ذاشتم ... یه کمم باید کنارش آرتانو حرص می دادم.
صبح روز پنج شنبه داشتم حاضر می شدم برم واسه ترم بعدی زبان ثبت نام کنم که آرتان راهمو سد کرد و گفت:
- دوباره شروع شد؟
- چی؟
- کلاس رفتنای تو ...
- دارم می رم واسه ثبت نام ...
- اهان ... مهمونی امشبو یادت نره ها ...
- مهمونی امشب؟!!!
- خونه خواهرت ....
- اااااا یادم رفته بود .... تو از کجا می دونی؟ من که بهت نگفته بودم؟
- خود آتوسا زنگ زد بهم ...
- وای خوبه یادم آوردی وگرنه خیلی زشت می شد.
- فراموشکاری دیگه ...
- بهتر از توام ... شب زود بیا ... فعلا خداحافظ.
خداییش اینقدر از دست آرتان این چند روز حرص خورده بودم که مهمونی خواهرم رو فراموش کرده بودم. تند تند کارای ثبت نامم رو انجام دادم و برگشتم خونه. یه کت و شلوار مشکی انتخاب کردم و رفتم حموم ... می خواستم کارامو بکنم و زودتر برم خونه آتوسا. بعد از حموم موهامو سشوار کشیدم و آرایش ملایمی هم کردم. باید به آرتان خبر می دادم. گوشیمو برداشتم و شماره شو گرفتم. صداش که تو گوشی پیچید گفتم:
- سلام آرتان من دارم می رم خونه آتوسا.
خنده اش گرفت و گفت:
- سلام ... چرا عجله داری انگار؟
- خب گفتم یه وقت مریض داری ...
- ندارم ... چی گفتی؟ حالا دوباره بگو؟
- گفتم من می خوام برم خونه آتوسا ...
- الان؟ تازه ساعت دو ظهره ... ما قرارمون واسه شامه!
- خب من حوصله ام سر می ره ...
- من و تو رو با هم دعوت کردن ... درستش اینه که با هم بریم ...
- یعنی نرم؟!
- به نظر من خوب نیست تنها بری ...
- باشه پس یه کم زودتر بیا تا بریم.
- من واسه هفت می یام ... بشین فیلم ببین که سر گرم بشی.
- باشه ...
- کلاست چی شد راستی؟
- ثبت نام کردم دیگه ... ولی دیگه صبحا نیست. بعد از ظهرا ساعت چهار تا ششه.
- به شب می خوری که ...
- با ماشین می رم و می یام ... مشکلی پیش نمی یاد که ...
- خیلی خب ... پس صبر کن می یام خونه الانم مریض دارم دیگه کاری نداری؟
- نه خداحافظ
- خداحافظ
همونجور که آرتان گفته بود مشغول تماشا کردن فیلم شدم. اینقدر فیلمای آرتان مهیج بود که زمان به کل از دستم در رفته بود. یهو با باز شدن در از جا پریدم و سیخ نشستم. آرتان اومد تو با دیدن من با تعجب گفت:
- هنوز آماده نشدی؟
نگاهی به صفحه تی وی کردم و با سر درگمی شقشقه امو با انگشت اشاره ام خاروندم. آرتان با دیدن قیافه من خنده اش گرفت و گفت:
- قیافه اشو! بدو دختر حاضر شو دیر می شه ...
بدو بدو رفتم توی اتاقم آرایشم هنوز سر جاش بود فقط یه بار دیگه رژ زدم و تند تند لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون. پالتوم به چوب لباسی دم در آویزون بود. آرتان با دیدن لباسم لبخندی زد و گفت:
- باید اعتراف کنم که خیلی خوش لباسی!
اولین بار بود که داشت از من تعریف می کرد! هیجان زده شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- مرسی ... همه همینو می گن.
- بیا باز من به تو رو دادم؟
با خنده پالتومو پوشیدم و دو تایی از در رفتیم بیرون.
فراری رو نگهبان آورده بود جلوی در پارک کرده بود. سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه آتوسا که زیادم با اینجا فاصله نداشت. ساعت هشت بود که رسیدیم. با گوشیم زنگ زدم روی گوشی آتوسا که در حیاطشونو باز کنه تا ماشینو ببریم داخل. چزی طول نکشید که در حیاط باز شد و آرتان ماشینو برد داخل. مانی و آتوسا هر دو توی حیاط منتظر ما ایستاده بودن. در کمال تعجب و حیرت پرادوی سفید رنگ نیما رو هم دیدم که بین ماشین آتوسا و مانی پارک شده. آتوسا که گفت خودمون چهارتا! از حضور نیما ناراحت نشده بودم ولی برام عجیب بود ... آرتان ماشینو پشت اون ماشینا پارک کرد و دو تایی پیاده شدیم.
آتوسا و مانی خیلی گرم ازمون استقبال کردن و دعوتمون کردن داخل خونه ...وارد که شدم با چشم دنبال نیما می گشتم. توی پذیرایی نشسته بود و به یه گوشه خیره مونده بود ... من با صدای بلند سلام کردم:
- سلام نیمایییییی ....
نیما سرشو بالا آورد و با دیدن من گل از گلش شکفت بلند شد ایستاد و بعد از چند ثانیه که خوب نگام کرد اومد طرفم و گفت:
- سلام به روی ماهت ...
دستشو به سمتم دراز کرد و منم با لبخند دستشو فشردم. صدای آرتان از پشت سرم بلند شد:
- سلام عرض شد نیما خان ...
بعد دستشو گذاشت تو کمر منو محکم منو کشید عقب. کمرم درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و اومدم عقب. آتوسا پالتومو گرفت و آرتان و نیما و مانی رفتن به سمت پذیرایی ... آتوسا آروم گفت:
- آرتان چیزی در مورد نیمایی می دونه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه ... من که چیزی نگفتم.
- حس می کنم روی نیما حساس شده ... وقتی داشتی با نیما حرف می زدی و دست می دادی مانی داشت با آرتان حرف می زد ولی اون اصلا حواسش نبود و فقط داشت به شما دو تا نگاه می کرد اونم با اخم ... بعدم که اومد تورو کشید عقب ...
- یه کم زیادی غیرتیه ...
- عزیزم غیرت توی عشق خیلی قشنگه ... چون آدم باید خیلی عاشق باشه تا روی طرفش غیرت داشته باشه.
می خواستم بگم آرتان استثاست ... ولی ساکت شدم و همراه هم به سمت پذیرایی رفتیم. آرتان خیلی صمیمی گفت:
- بیا عزیز دلم بشین کنارم ...
لبخندی زم و بی اراده نگام افتاد به نیما ... رنگش یه کم قرمز شده بود. دوست نداشتم اذیت بشه ولی مجبور بودم طبیعی رفتار کنم. رفتم و نشستم کنار آرتان. آرتان هم دستمو گرفت گذاشت روی پاش و دست خودشم گذاشت روی دستم. نیما سریع خم شد پرتغالی از روی میز برداشت و مشغول پوست گرفتن شد. لرزش دستشو حس می کردم. آرتان هم عکس العملای نیما رو بدجور زیر نظر داشت. مانی دوباره بحثای مردونه رو وسط کشید و با آرتان حسابی مشغول گفتگو شدن ... نیما ولی ساکت بود و فقط هر از گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد. آرتانم فکر کنم متوجه شد که اون یکی دستشو حلقه کرد دور شونه ام و منو کشید سمت خودش. آب دهنمو قورت دادم. دوست داشتم پسش بزنم ... داشت نیما رو عذاب می داد. یه دفعه نیما از جا بلند شد و گفت:
- مانی ... داداشم من برم دیگه ...
- کجا؟ بودی حالا ....
- نه می دونی که فقط اومدم یه سر بهتون بزنم ... به خاطر همون قضیه ... ولی دیگه بهتره برم مامان هم منتظرمه.
- باشه ... هر طور میلته ... پس بذار آتوسا رو صدا کنم.
به دنبال این حرف با صدای بلند آتوسا رو صدا زد. آتوسا هم چند باری اصرار کرد ولی وقتی نیما نپذیرفت دیگه حرفی نزد ... انگار همه مون درکش می کردیم که زیاد هم اصراری به موندنش نداشتیم. نیما برای همه ما البته به جز آرتان عزیز بود و ما نمی خواستیم اذیت بشه. خیلی رسمی با آرتان دست داد و بعد از خداحافظی از خانه حارج شد. خواستم همراه آتوسا و مانی برای بدرقه اش برم دم در که آرتان دستشو گذاشت روی پام و محکم منو نشوند سر جام. گفتم:
- ا بذار برم ... زشته ...
- ترسا بین شما دو تا چیزی بوده؟!
با تعجب گفتم:
- چی می گی؟!!! معلومه که نه ...
- مطمئنی؟!
برای اینکه بهش ثابت کنم دختری نبودم که رو دست بابام بمونم و اون به من لطف نکرده که راضی شده باهام ازدواج کنه گفتم:
- نیما از من خواستگاری کرده بود قبلاً منم قبول نکردم و همه چی تموم شد رفت پی کارش ...
چند لحظه سوکت کرد و سپس گفت:
- که اینطور ...
بعد از چند لحظه دوباره پرسید:
- تو چرا جواب منفی دادی؟ ... نیما که موقعیتش عالیه ...
پسره فوضول! داری دنبال چی می گردی؟ هی منو سوال جواب می کنی! حقشه یه جوابی بهش بدم که هم نونش بشه هم آبش. کمی مکث کردم که طاقت نیاورد و گفت:
- نگفتی ...
- می دونی چیه؟! نیما پسر خیلی خیلی خوبیه ... ولی ازدواج تو برنامه من نبود ... من اگه ازدواج می کردم ممکن بود هدفم به خطر بیفته. هر چند که نیما بورسیه کانادا داشت و می تونست خیلی راحت منو به خواسته ام برسونه ولی من می دونستم اگه باهاش ازدواج کنم همه چی خراب می شه. خودمو می شناسم اگه عاشق بشم دیگه همه چیزو می بوسم می ذارم کنار از جمله درسو ... نیما هم اینقدر که خوبه من می دونستم بعد از اردواج می تونه منو شیفته خودش بکنه ... واسه همینم یه جورایی ازش فرار کردم.
نگاه آرتان مث سنگ شده بود. تو دلم گفتم:
- آخیشششش خنک شدم ... تا تو باشی تو چیزی که بهت مربوط نمی شه فوضولی نکنی.
چند لحظه ای سکوت کردیم و من تو دلم داشتم به مانی و آتوسا فحش می دادم که چرا نمی یان تو. آرتان دوباره سکوتو شکست و گفت:
- پس توام نسبت بهش بی میل نبودی ... واسه همین نگاهتون به هم ...
- برات متاسفم که اینقدر شکاکی ... من اگه می خواستم خیلی راحت می تونستم با نیما ازدواج کنم. هیچ مشکلیم نداشتم ... ولی نمی خواستم وابسته بشم.
پوزخندی زد و کفت:
- ولی این نیما اونقدرها هم عاشقشت نبوده ... می دونی من اگه جاش بودم ... شب عروسی تو رو می دزدیدم.
- اولا که همه چیز زوری نمی شه دوما ... نیما از صوری بودن ازدواج ما خبر داره ...
صدای آرتان که با حیرت گفت:
- چی؟!!!!
همزمان شد با داخل شدن آتوسا و مانی. برای همینم دیگه نتونستیم به بحث ادامه بدیم. آرتان خیلی عصبی بود و اینو از حالتاش به خوبی می تونستم تشخیص بدم. می دونستم منتظر یه فرصته که کله منو بکنه. هر چهار نفر دور هم نشسته بودیم و در حال بگو بخند بودیم که مانی یه دفعه گفت:
- ترسا ... تو خیلی بی رحمیا ...
- وا! خیلیم دلت بخواد ... من کجام بی رحمه؟ باز تو زبون در آوردی مانی؟!
خندید و گفت:
- اومدی شرکت دل این نویدو بردی و بعدم زرت ازدواج کردی ...
- پ ن پ صبر می کردم تا ترشی لیته بشم ... بعد ازدواج می کردم.
- در هر صورت خانوم نوید برات یه هدیه فرستاده ... آخه تازه دو سه روزه که فهمیده ازدواج کردی من نذاشته بودم بفهمه ولی بالاخره خودم سوتی دادم و همه چی لو رفت ...
با خونسردی تکه ای نارنگی توی دهنم گذاشتم و گفتم:
- خب؟!
گوشای آرتان مثل رادار شده بود و همین منو به خنده می انداخت بیچاره امشب از زمین و آسمون براش بارید. مانی دست توی جیبش کرد و یه جعبه مخملی زرشکی به همراه یه کارت گرفت جلوم و رو به آرتان گفت:
- البته با کسب اجازه از آرتان اعظم!
آرتان هم لبخندی زورکی زد و حرفی نزد. جعبه رو گرفتم و درشو باز کردم. یه حلقه طلا سفید و برلیان خیلی خیلی خوشگل بود ... مشخص هم بود که خیلی سنگینه. محو تماشای حلقه شده بودم که مانی گفت:
- بیچاره می گفت می دونم اینکار صحیح نیست ولی نه دیگه می تونم حلقه رو بفروشم و نه می تونم به کس دیگه ای بدمش ... پس ببر بده به خود ترسا تا هر کاری می خواد باهاش بکنه. آخه اینو واسه نشون کردنت خریده بوده ...
با ذوق کردمش توی دستم ولی کوچیک بود و توی انگشتم فرو نمی رفت. برای انگشت کوچیکم کوچیک بود برای انگشت وسطم هم بزرگ ... بدون منظور حلقمو در آوردم و اینو کردم جاش که یهو متوجه نگاه غضب آلود و خشماگین آرتان شدم. حسابی ترسیدم. دوباره حلقه خودمو دستم کردم و این یکی رو گذاشتم تو جعبه انداختمش توی کیفم و در پاکت رو باز کردم. یه کارت تبریک بود که وسطش با خط خوش نوشته بود با آروزی بهترین ها برای تو ... بی اراده کارت رو گرفتم طرف آرتان. آرتان اگه دست خودش بود می زد زیر دستم و اینو از نگاش می خوندم ولی برای حفظ آبرو کارتو گرفت نگاهی اجمالی بهش انداخت و پرتش کرد روی میز. مانی برای تغییر جو گفت:
- آره آرتان جون ... این نون زیر کباب زلزله ما رو دست کم نگیر ... خاطرخواهای آن چنانی از در و دیوار براش می ریختن. حالا قرعه به نام شما افتاد و بخت و اقبال بهت رو کرد ... برو سجده شکر به جا بیار ...
آرتان پوزخندی زد و گفت:
- واقعاً!
اون شب تنها اتفاق خوب و مثبتی که افتاد شنیدن خبر بارداریه آتوسا بود ... نیما هم برای همین اومده بود اینجا. اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. حتی دلم می خواست از جا بپرم و طبق عادت دیرینه ام یه کم قر بدم. ولی با هزار زور جلوی خودمو گرفتم که دیگه اگه جلوی مانی هم می رقصیدم نور علی نور می شد. آرتان بعضی وقتها خیلی گوشت تلخ می شد و امشب یکی از همون شبها بود. بعد از خوردن شام و تشکر و خداحافظی همراه آرتان سوار ماشین شدیم و من یه جورایی اشهدمو خوندم. چون می دونستم آرتان الان خیلی عصبیه و هر اتفاقی ممکنه بیفته. بدنمو حسابی چرب کرده بود ... ولی اینو خوب می دونستم که من هیچ خطایی مرتکب نشده ام و زبونمو هم حسابی دراز کرده بودم که اگه حرفی زد جوابشو زود بدم. در کمال تعجبم آرتان با اون سرعت سرسام آور نرفت سمت خونه و از شهر خارج شد. نمی دونستم کجا داره می ره سوال پرسیدنم جایز نبود. بعد از یه مدت زمان طولانی ماشینو روی یه پل نگه داشت و پیاده شد. از زیر پل یه رودخونه خروشان جریان داشت. بدون اینکه حرفی بزنه رفت از ماشین پایین ... لبه نرده پل ایستاد و زل زد به آب ... خدای من! آرتانم مثل من با صدای آب آروم می شد. برام جالب بود که هیچ داد و هواری سر من نکرد ... اومد اینجا که خودشو آروم کنه. محو تماشای زیبایی هاش شدم. روی پل یه تیر چراغ برق وجود داشت که نورش آرتانو سایه روشن زده بود. شده بود عین یه تندیس ... پسرها اصولا اینطور مواقع سیگار روی سیگار می کشن تا آروم بشن منم هر آن منتظر بودم که آرتان سیگارشو در بیاره ولی خبری نشد ... تا حالا هم ندیده بودم سیگار بکشه ... تو دلم گفتم:
- خاک بر سرت ... این که مرده ... سنشم بالاتره ... لب به سیگار نمی زنه ... اونوقت توی خرچسونه تقی به توقی می خوره هف هف سیگار می کشی.
یه ساعتی آرتان روی پل قدم زد و منم تو ماشین از فرصت استفاده کردم و نگاش کردم تا بالاخره برگشت. سوار ماشین شد و بدون حرف راه افتاد. دیگه با سرعت نمی رفت. خیلی آروم و خیلی با آرامش ... صدای آب کار خودشو کرده بود ... باید ازش تشکر می کردم. جلوی در خونه که رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم گفت:
- تو برو بالا بگیر بخواب ... من یه دوری می زنم و می یام.
سری تکون دادم و پیاده شدم. پس هنوز خیلی هم آروم نشده بود. شاید امشب توی آزار دادنش یه کم زیاده روی کرده بودم. در ماشینو بستم و رفتم داخل ساختمون.
از اون شب سه روز گذشت ... کلاسای من دوباره شروع شده بود و سرم گرم کلاسام بود. آرتان هم عادی شده بود ولی دیگه زیاد باهام هم کلام نمی شد. اکثرا توی اتاقش در حال مطالعه کتابهای تخصصی خودش بود. از مطب هم دیرتر می یومد. یه شب که منم روی تختم ولو بودم و داشتم درس می خوندم اومد تو و نشست لب تخت. از حضورش تعجب کردم و صاف نشستم. طبق معمول گفت:
- ببخش اومدم وسط حریمت ...
با لبخند گفتم:
- اشکال نداره ...
- راستش ... دوستام دیوونه ام کردن. همه اش سراغ اون مهمونی رو می گیرن.
- هر روز خودت می دونی قرارشو بذار ...
- برای تو فرق نداره؟!
- نه من که همیشه هستم ...
- پس برای سه روز دیگه قرار می ذارم ...
- باشه فقط منم یه لیست می نویسم تو همه اشو تهیه کن که چیزی کم و کسر نباشه.
- باشه حتما ... البته غذا از بیرون سفارش می دما ...
- نیازی نیست ... خودم می تونم بپزم ...
- نه تعداد مهمونا زیاده ...
- چیه؟! فکر می کنی از پسش بر نمی یام آبروتو می برم؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- نه اصلاً ... فقط نمی خوام خسته بشی.
دلم لرزید. به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- می گم آتوسا و دوستام بیان کمکم ... نترس خسته نمی شم.
- باشه هر طور راحتی ... پس لیستو به من بده حتماً ...
- باشه می نویسم فردا صبح بهت می دم.
از اتاق که رفت بیرون تند تند شروع به نوشتن کردم ... می خواستم چند نوع غذا بپزم چند نوع هم دسر و سالاد درست کنم. یه عالمه چیز لازم داشتم. دوست داشتم به معنای واقعی سنگ تموم بذارم.
روز قبل از مهمونی کلاس نرفتم. باید خونه رو تمیز می کردم. آتوسا که به خاطر وضعیتش نمی تونست کارای سنگین بکنه ... بنفشه و شبنمم تازه بدتر اینقدر منو می خندوندن که به هیچ کاری نمی رسیدم. برای همینم تصمیم داشتم تا قبل از اومدن اونا همه جا رو برق بندازم. به ویترین که رسیدم یه صندلی گذاشتم زیر پام و رفتم بالاش تا خاکای روشو تمیز کنم. آرتان هم خونه بود و توی اتاقش طبق معمول مشغول مطالعه بود. گردگیری می کردم ولی همه فکرم درگیر آرتان و رفتارای چند روز اخیرش بود. یه چیزی داشت آزارش می داد که کم حرف شده بود خیلی هم باهام سر وسنگین بود. یه حسی بهم می گفت آرتان پیش خودش فکر کرده من به نیما قضیه صوری بودن ازدواجمو گفتم تا بتونم بعد از اون با نیما ازدواج کنم. شایدم چیز دیگه بود که من ازش سر در نمی آوردم. اینقدر توی فکر فرو رفته بودم که حواسم نبود یکی از پایه های صندلی روی فرشه و اون یکی روی پارکتا و داره لق می خوره. تند تند داشتم کهنه می کشیدم که یهو صندلی از زیر پام در رفت ... قبل از اینکه بتونم دستمو به جایی بند کنم محکم افتادم روی زمین و پام بدجور پیچ خورد که نفس تو سینه ام حبس شد. بیشتر از همه از صدای جیغ وحشتناک خودم ترسیدم. چیزی طول نکشید که آرتان سراسیمه پرید توی پذیرایی و با دیدن من که ولو شده بودم روی زمین دوید به طرفم و گفت:
- چی شدی؟؟؟؟؟؟
با درد چشمامو بستم و گفتم:
- خوردم زمین ...
با دیدن صندلی واژگون شده گفت:
- از روی صندلی؟!
- آره ...
با عصبانیت گفت:
- اون بالا رفته بودی چی کار؟!
بغضم گرفت. من داشتم از زرو درد می مردم اون وقت اون دعوام می کرد. اصلا بلد نبود یه کم نازمو بکشه. دستمو گرفتم به پایه صندلی و سعی کردم بلند بشم. درد پام یه کم بهتر شده بود. تا ایستادم آرتان هم ایستاد و گفت:
- خوبی؟!
- آره ...
- لجبازی نکنیا ... اگه درد داری بگو تا بریم دکتر ...
- نه خوبم.
دیگه بهش توجهی نکردم و لنگ لنگان راه افتادم سمت اتاقم. انگار نه انگار که من به خاطر دوستای اون و مهمونی اون به این روز افتاده بودم ... جون تو جونش می کردم مثل سگ بود و یه ذره نرمش نداشت. رفتم توی اتاقم و افتادم روی تخت. پام ذق ذق می کرد ولی دردش قابل تحمل بود. ساعت نه شب بود. تصمیم گرفتم بخوابم تا بلکه درد پام یادم بره. کاش آرتان یه مسکن برام می آورد. ولی می دونستم از این کارا بلد نیست. خودمم دیگه جون نداشتم بلند شم برم توی آشپزخونه. با یکی از شالام پامو محکم بستم و دراز کشیدم روی تخت. بغضم ترکید و همینطور که آروم آروم اشک می ریختم به خواب رفتم.
_______________
از زور درد بیدار شدم. درد پا نفسمو بریده بود. آباژور کنار تخت رو روشن کردم ... روی عسلی کنار تخت یه مسکن با یه لیوان آب بود ... کار آرتان بوده! شاید می دونسته ممکنه از زور درد پا بیدار بشم. مسکنو برداشتم و با آب خوردم ... داشتم از زور درد می مردم شالو که باز کردم از دیدن مچ پای متورم و کبود شده ام حیرت کردم. نکنه شکسته باشه؟!!!! مهمونی فردا چی پس؟ گور بابای مهمونی و آرتان با هم. منو بگو که دارم می میرم. نیم ساعتی گذشت ولی هیچ فرقی نکردم. با هزار زور و درد از تخت اومدم پایین اگه پام اشاره به زمین می شد نفسم بند می یومد پامو گرفتم بالا و در حالی که از زور درد هق هق می کردم لی لی کنان رفتم سمت آشپزخونه تا یه مسکن قوی تر بخورم. این یکی انگار فایده ای نداشت. هیچ وقت فکر نمی کردم مسیر اتاقم تا آشپزخونه رو یه روزی با این همه زجر طی کنم. وقتی رسیدم توی آشپزخونه حس کردم نصف عمرم کم شده. عرق سرد روی کل بدنم نشسته بود. یه قرص از داخل یخچال برداشتم و خوردم. حتی فکر اینکه دوباره بخوام این مسیرو برگردم وحشت زده ام می کرد. نشستم همونجا روی صندلی های آشپزخونه. هق هقم هی داشت بلند تر می شد چون دردم عوض اینکه آروم بشه هی داشت بدتر می شد. نمی خواستم آرتانو صدا کنم. حاضر بودم از درد بمیرم ولی از اون نخوام کمکم کنه. اگه می تونستم خودمو به تلفن برسونم و زنگ بزنم اورژانس شاید می شد یه کاری کرد ولی حتی توان این کارو هم نداشتم. توی همین فکرا بودم که یهو چراغ آشپزخونه روشن شد و آرتان اومد تو ... با دیدن من حس کردم رنگش پرید. سریع اومد جلوم زانو زد و دستمو گرفت توی دست داغش و گفت:
- چته ترسا؟!!! چرا گریه می کنی؟!
دیگه نتونستم غرورمو حفظ کنم وسط هق هق گفتم:
- دارم از درد می میرم ...
آرتان سریع متوجه پام شد. مچ پامو گرفت توی دستش که جیغم بلند شد. آرتان وحشت زده دست انداخت زیر بدنم و منو مثل پر کاه از جا کند و راه افتاد سمت در. حرف نمی زد ... ولی آشفتگی از کاراش معلوم بود. از چوب لباسیه دم در شنل پشمیمو کشید و انداخت روی بدنم. شالمو هم انداخت روی سرم و راه افتاد به سمت در. خودش فقط یه تی شرت تنش بود با یه شلوار گرم کن ... تو همون حالت نالیدم:
- یه چیزی بپوش ... سر ما می خوری ...
صدای لرزونش بلند شد:
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید