رمان قرار نبود قسمت 17
فدای سرت ...
خدا شاهده دردم داشت کم می شد. فشار بازوهاش ... عطر تنش ... محبت کلامش ... عشق توی کاراش ... دردو از یادم برده بود. هق هقم با سکسکه همراه شده بود. آرتان منو به خودش فشار داد و گفت:
- چرا بیدارم نکردی ترسا؟! آخه چرا؟!!! من اینقدر بدم ...
از لحنش پیدا بود داره عذاب می کشه. گفتم:
- نه ... نمی خواستم ... نمی خواستم مزاحمت ...
منو خوابوند روی صندلی جلو خودشم سریع سوار شد و گفت:
- این حرفا یعنی چی؟! تو کی می خوای بفهمی من در قبال تو وطیفه دارم ... اینا لطف نیست ترسا ... وظیفه است.
فقط گریه می کردم و حرفی نمی زدم. آرتان هر بار نگاهی به من می کرد و از دیدن رنگ پریده و چشمای گریون من پاشو بیشتر روی پدال گاز فشار می داد. جلوی در بیمارستان چنان ترمز کرد که صدای جیغ لاسیتکاش بلند شد. سریع پرید پایین درو باز کرد و منو عین یه شی قیمتی گرفت تو بغلش. کاش می شد زمان متوقف می شد و من همونجا می موندم. چقدر آغوشش رو دوست داشتم و بهم آرامش می بخشید. وارد بخش اورژانس شد و با راهنمایی یکی از پرستارا وارد یکی از اتاقا شد خواست منو بخوابونه روی تخت که بی اراده دستمو انداختم دور گردنش و محکم تر چسبیدمش. اونم منو فشار داد به خودش و همونجور که من توی بغلش بودم نشست روی یکی از صندلی ها. دکتر وارد اتاق شد و رو به آرتان گفت:
- بذارش روی تخت پسرم ...
- نه آقای دکتر ... اگه می شه همین جا معاینه اش کنین ...
دکتر خنده اش گرفت و گفت:
- امان از دست شما جوونا.
نشست جلوی صندلی و پامو گرفت توی دستش از درد نفسم تو سینه حبس شد و اشکام فوران کرد. آرتان سریع دستمو گرفت توس دستش محکم فشار داد و اون یکی دستشو از زیر شالم برد داخل و مشغول نوازش موهام شد. دوباره آروم شدم. دکتر کمی پامو وارسی کرد و سپس گفت:
- نشکسته ... در رفته ... باید جا بندازمش ...
شنیده بودم که جا انداختن استخون در رفته خیلی درد داره. با عجز به آرتان نگاه کردم. آرتان خیلی ناراحت بود و اینو از نگاش می فهمیدم. نگامو که دید صورتمو گرفت بین دستاش و گفت:
- من پیشتم عزیزم ... نترس ...
با اشاره دکتر آرتان منو محکم توی بغلش فشار داد. اینقدر محکم که حتی نمی تونستم یه گوشه از بدنمو دیگه تکون بدم و یه دفعه درد توی همه بدنم پیچید. طوری که از درد جیغ کشیدم و بیحال بیحال شدم. چشمام بسته شد و همه رمقم از تنم رفت بیرون. صدای آرتان رو شنیدم که با نگرانی می گفت:
- ترسا ... ترسا عزیزم ... چی شدی ترسا؟!
دکتر گفت:
- نگران نباش جوون ... از حال رفته یه سرم براش می نویسم اینو که تزریق کنه حالش خوب خوب می شه. بعدم باید پاشو گچ بگیرم ...
- آقای دکتر مطمئنین چیزیش نشده ؟
دکتر خندید و گفت:
- عاشقیااااا! ببرش توی اتاق بغلی تا بیام سر وقتش.
آرتان از جا بلند شد. منو فشار داد به خودش و در یه لحظه حس کردم پیشونیم داغ شد. آره ... آرتان برای اولین بار منو بوسید ... اونم درست زمانی که فکر می کرد من بیهوشم. همه تنم داغ شده بود ... جون داشت دوباره به تنم بر می گشت. وارد یه اتاق دیگه شد ولی نمی دونم چی دید که رو به یکی از پرستارا گفت:
- خانوم اینجا اتاق خصوصی ندارین؟! اینجا که خیلی شلوغه ...
- نخیر آقا اینجا بخش اورژانسه ... طبیعیه که شلوغه ... بخوابونینش روی این تخت ...
آرتان ناچارا منو خوابوند روی تخت ولی دستمو رها نکرد و با دست دیگه اش هم موهامو نوازش می کرد. پرستار با کنجکاوی گفت:
- خواهرته؟!
وا! پرو! می خواست ببینه اگه من خواهرشم تور پهن کنه ... اولم نمی پرسه همسرته ها! آدم مارموز ... آرتان به خشکی گفت:
- زندگیمه ...
تنم داغ شد ... یعنی راست می گفت یا می خواست فقط پرستاره رو از سرش باز کنه؟ حسابی کیفور شده بودم. به سختی جلوی لبخند زدنم رو می گرفتم. پرستار گفت:
- چه داداش مهربونی ...
اااا ننر! چه اصراری هم داره که منو آرتانو با هم خواهر برادر کنه. شیطونه می گه چشمامو وا کنم پایه سرمو بردارم بکوبم فرق سرشا ... آرتان هم با کلافگی گفت:
- کاش خواهرم بود ... شاید اگه خواهرم بود اینقدر دوسش نداشتم که از درد کشیدنش دیوونه بشم. ولی متاسفانه خواهرم نیست ... همسرمه ... دنیامه ...
پرستار با حرص و کینه گفت:
- خوش به حالش که شوهر مهربونی مثل شما داره!
به دنبال این حرف از صدای تق تق پاشنه کفشش فهمیدم رفته. حالا حال من دیدنی بود! دوست داشم پاشم عربی برقصم. خدایی از حرفای آرتان تا مرز سکته خوشحال شده بودم. به خودم نمی تونستم دروغ بگم. بهش وابسته شده بودم. شاید عشق به اون صورت نبود ... ولی دوسش داشتم. می دونستمم روزی که برم براش خیلی دلتنگ می شم. خیلی به حضورش عادت کرده بودم ولی احساسم هوز اونقدری نبود که بخوام دائم پیشش بمونم. هنوزم رفتنو ترجیح می دادم. آرتان دستمو با محبت می فشرد و زمزمه وار داشت باهام حرف می زد. دست از فکر و خیال برداشتم و با همه وجودم گوش شدم:
- مانی راست می گه بهت می گه زلزله ... حقا که زلزله ای! آخه وروجک من تو روی صندلی رفته بودی واسه چی؟ خدا رحم کرد پات در رفت اگه سرت خورده بود توی یه جا ...
با اومدن دکتر حرفای آرتان نیمه تموم موند و من فحش به اموات دکتر دادم حسابی. آرتان گفت:
- گچ می گیرین پاشو؟!
- آره دیگه پسرم ... این پا رو اصلا نباید بذاره روی زمین.
- چقدر باید توی گچ بمونه؟
- یه ماه ...
بعد از اون حس کردم یه چیز داره به پام کشیده می شه. آرتان با نگرانی گفت:
- دکتر چرا چشماشو باز نمی کنه؟! خیلی وقته از حال رفته ... نکنه خدایی نکرده ...
- صبر داشته باش پسرم ... از کجا معلوم؟ شایدم بیداره و داره حرفای ما رو می شنوه ولی می خواد واسه تو نازکنه. می گن نازکش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن ... حالا نقل خانوم شماست ...
با این حرف خندید. منم خنده ام گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. بعد از اینکه گچ پام تموم شد و دکتر گفت:
- خب اینم از این تموم شد ... سرمش که تموم شد می تونی ببریش.
چند لحظه صبر کردم و سپس به آرومی چشمامو باز کردم. آرتان کامل روی صورتم خم شده بود و زل زده بود بهم. تا دید چشمامو باز کردم یه لبخند گشاد زد و گفت:
- بالاخره بیدار شدی خانوم خوابالوو ...
اینقدر از حرفا و نگرانیاش کیفور بودم که منم لبخند زدم از اونم گشاد تر. موهامو از توی پیشونیم زد کنار و گفت:
- خوبی؟ درد نداری دیگه عزیزم؟
لحن حرف زدنش در حد مرگ بهم لذت می داد. چشمامو یه بار باز و بسته کردم. خندید و گفت:
- این یعنی چی؟ یعنی درد داری یا نداری؟
- نه ... خوبم ...
- خوب خدا رو شکر ... دختر تو بالای صندلی چی کار می کردی؟ این سوال داره مغز منو سوراخ می کنه.
- رفته بودم بالای ویترینو گردگیری کنم.
- بالای ویترین؟!!! آخه اونجا گردگیری می خواد؟ بعدشم اگه اینقدر مهم بود خوب منو صدا می کردی ...
در دلم باز شد و گفت:
- تو تو خونه تبدیل شده بودی به یه روح متحرک ... اصلا بود و نبودت فرقی نمی کرد ... منم صدات نکردم.
نوک بینیمو فشار داد و گفت:
- حق با توئه ... چند وقت بود حال خوبی نداشتم. یه فکری داشت عذابم می داد ... ولی قول می دم از این به بعد پشت خانوم کوچولو رو خالی نکنم. قبوله ...
- قبوله ... آرتان ...
- جانم؟!
اینبار به جز دلم همه وجودم لرزید. کم مونده بپرم بغلش ... جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- مهمونی فردا .... کلاسام ...
- مهمونی فردا رو که کنسل می کنم ... کلاساتو هم می رم ترمتو می ندازم واسه ماه دیگه ....
- حالا کلاس به درک ... ولی زشت نیست جلوی دوستات؟
- دوستام که مهم تر از هم خونه کوچولوم نیستن ...
وصف حالم گفتن نداره ولی اینو خوب می فهمیدم که هرچی محبت آرتان نسبت بهم بیشتر می شد منم احساسم بهش بیشتر می شد و این می تونست دردسر ساز بشه. آرتان زیر بازومو گرفت و گفت:
- پاشو که وقت رفتن به خونه است ... سرمت هم تموم شد.
نشستم روی تخت و خود آرتان سرم رو از دستم خارج کرد و توی سطل زباله انداخت. شنل رو محکم دور من پیچید و دوباره منو کشید توی بغل گرمش .... گفتم:
- بذارم زمین خودم یه جوری می یام ...
خندید و گفت:
- اینجام دست از غد بازی بر نمی داری؟!
منم خندیدم و حرفی نزدم. آرتان منو سوار ماشین کرد و راه افتاد. توی خونه هم منو خوابوند روی تخت و گفت:
- هر چیزی که لازم داشتی شماره گوشیمو بگیر ... چون می دونم نمی تونی بیای از اتاق بیرون.
- ازت ممنونم ... بابت همه چیز ...
- نیازی به تشکر نیست خانوم کوچولو ... فقط زودتر خوب شو ... و قول بده که اگه کاری داشتی خبرم کنی.
- قول می دم.
- باریک الله ... حالا راحت بخواب ...
- آرتان ... ساعت پنج صبحه ... حالا فردا چی جوری می ری مطب؟
- فردا خونه ام خانومی نگران این چیزا نباش ... فقط استراحت کن.
بعد از اینکه چراغو خاموش کرد و رفت حس عجیبی بهم دست داد. دوست داشتم کنارم بخوابه. نمی خواستم بره ... دوست نداشتم تنها بخوابم ... ولی غرور لعنتیم اجازه نمی داد بهش زنگ بزم و بخوام بیاد کنارم بخوابه. شاید راجع به من فکرای دیگه می کرد که این اصلا صحیح نبود. بعدا که پام خوب شد باید برای این احساس جدیدم یه فکر جدی می کردم....
صبح که بیدار شدم پام یه کم درد می کرد. یه کم به اطرافم نگاه کردم و همه اتفاقای شب قبل تو ذهنم دوباره مرور شد. ساعت دویازده بود و مشخص بود به جبران کم خوابی دیشب حسابی خوابیدم. از بیرون صدا می یومد ... سعی کردم بلند بشم. گچ پام خشک شده بود ... نشستم سر جام و پامو از تخت گذاشتم پایین ... با زحمت بلند شدم ایستادم تعادلم داشت به هم می خورد لی لی کنان خودمو رسوندم به دیوار و به کمک دیوار رفتم سمت در. به در که رسیدم به نفس نفس افتادم ... آرتان توی آشپزخونه بود و صدا از توی آشپزخونه می یومد. شروع کردم لی لی کنان رفتم به سمت کاناپه ... از سر و صدای من آرتان اومد جلوی اپن و با دیدن من بدو بدو از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- ا بیدار شدی؟! چرا صدام نکردی؟
نشستم روی کاناپه و در حالی که موهامو از روی پیشونیم کنار می زدم گفتم:
- باید عادت کنم ... نمی شه که همه اش از تو کمک بخوام.
نشست کنارم و پامو گرفت به نرمی گذاشت روی میز و گفت:
- این حرفا چیه؟ شاید یه روز منم این بلا سرم بیاد ... تو کمکم نمی کنی؟
خندیدم و گفتم:
- نه ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- دست شما درد نکنه ... ولی مسئله ای نیست نازکش زیاد دارم.
لجم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و غش غش خندیدم . ترجیح دادم حرفی نزم. گفت:
- درد نداری دیگه؟
- نه .. یه کمه ... زیاد نیست ...
- دکتر برات مسکن هم نوشته ... اگه حس کردی درد داری بگو تا بهت بدم.
- نه از قرص خوردن زیاد خوشم نمی یاد ... الان لازم ندارم.
- باشه پس همین جا بشین تلویزیون نگاه کن تا من یه ناهار خوشمزه برات درست کنم ...
- تو و آشپزی؟
- چی فکر کردی؟ من این همه سال تنها زندگی کردم ... گشنگی که نخوردم.
- آخه دیدم همه اش برای خودت از رستوران غذا می گیری.
- چون وقت نداشتم ... ولی امروز که تو خونه ام می تونم هنرمو بهت نشون بدم.
- حواست باشه ... نزنی بکشیموناااا
خواست حمله کنه به طرفم که خودمو کشیدم عقب و جیغ کشیدم. دستشو گذاشت روی گوشش و در حالی که می گفت:
- دخترا جز جیغ بنفش کشیدن کار دیگه ای ندارن.
رفت سمت آشپزخونه. با غیض گفتم:
- هی آقا پشت سر دخترا حرف نزن ...
خندید و دیگه چیزی نگفت. کم کم داشت بوهای خوبی از توی آشپزخونه بلند می شد. همه حواسم معطوف به حرفای دیشب آرتان بود ... اون همه محبت ... اون همه نگرانی! از آرتان مغرور بعید بود. ولی می دونستم اگه یه کلمه در موردش باهاش حرف بزنم یه چیزی می گه که همه خوشیمو زایل کنه. پس ترجیح دادم اصلا به روی خودم نیارم که همه حرفاشو شنیدم. بوی خوش غذا مجبورم کرد از جا بلند بشم و لنگ لنگان برم سمت آشپزخونه. آرتان با دیدن من اخمی کرد و گفت:
- تو نمی تونی چند دقیقه آروم یه جا بشینی؟
از دیدن هیبتش با پیشبند و دستکش آشپزخونه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده. چنان از ته دل قهقهه می زدم که اخمای صورت آرتانم باز شد و اونم شروع کرد به خندیدن. همونجور وسط خنده هاش گفت:
- کوفت ... به چی می خندی؟
به زحمت نشستم روی صندلی و گفتم:
- وای باید زنگ بزنم به نیلی جون بیاد پسرشو ببینه ...
- چشه؟!!! بچه پرو!
خندیدم و گفتم:
- چشم نیست مماخه ...
خندید و گفت:
- حالا غذا رو که دادم خوردی دیگه واجب میشه زنگ بزنی به نیلی جون بیاد دستشو هم ببوسی با این پسر تربیت کردنش ...
- وای مامانم اینا ...
- حالا ببین ...
غذا رو کشید و با کلی وسواس تزینش کرد. زرشک پلو با مرغ پخته بود. با آب مرغ هم سوپ درست کرده بود. اول یه کم سوپ برام کشید و گذاشت جلوم ... با ادا و اصول یه قاشق از سوپ رو وارد دهنم کردم و از خوشمزگیش دهانم باز موند. با دیدن قیافه من لبخندی مغرورانه زد و گفت:
- چطوره؟!
- خیلی بد مزه است!
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- حیف که دختر نیستم ...
- اگه بودی چی می شد؟ لابد خواستگارات دم در خونه صف می کشیدن.
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- اون که صد در صد ... ولی منظورم این نبود. اگه دختر بودم الان باهات قهر می کردم بشقاب غذارو هم از جلوت بر می داشتم و می گفتم حق نداری لب بزنی برو فست فود بخور.
از لحنش خنده ام گرفت و گفت:
- وای تو این حالت تصوت که می کنم می بینم خیلی بهت می یاد.
- بخور زلزله اینقدر زبون نریز.
با لبخند مشغول خوردن شدم. آرتان دوباره خوب شده بود و این خوبیش منو دیوونه می کرد. وقتی مهبرون می شد انگار یه نفر دیگه بود. یه فری که من هم دوسش داشتم هم نمی شناختمش ... همین منو می ترسوند. زرشک پلو با مرغش هم فوق العاده شده بود. بعد از خوردنش گفتم:
- دستت درد نکنه ... ترشی نخوری یه چیزی می شی ....
- یه چیزی شدم ... تو نمی بینی ...
چپ چپ نگاش کردم یعنی باز شروع کردی. اونم خندید و هیچی نگفت. گفتم:
- ظرفا با من ... تو پختی من می شورم ...
- لازم نکرده شما بفرما برو توی اتاقت ...
- ا آخه اینجوری که نمی شه.
اومد طرفم قبل از اینکه بفهمم چه قصدی داره توی بغلش بودم. نکن آرتان تو رو خدا نکن! دارم معتاد آغوش گرمت می شم. منو چسبوند به خودش و گفت:
- بچه خوب همیشه به حرف بزرگترش گوش می ده.
- آخه این بزرگتره فقط بلده زور بگه.
- مطمئن باش همه این زورگویی ها به نفع خودته.
دیگه حرفی نزدم. راست می گفت ... یکی از دکمه های پیرهنشو بستم و گفتم:
- تا روی شکمت بازه ....
هیچی نگفت فقط نگام کرد منم زل زدم بهش. چشماش منو توی خودشون غرق می کردن. آب دهنمو قورت دادم ولی چشم ازش نگرفتم. آرتان هم همینطور زل زده بود به من ... کنار تخت ایستاده بود ولی قصد نداشت منو بذاره روی تخت. منم اصراری نداشتم ... توی آغوش اون آروم تر بودم. حس می کردم که فاصله صورتش داره با صورتم کمتر می شه. صدای نفساش عجیب غریب شده بود و همین باعث می شد منم نگاهم داغ تر بشه. نمی دونم یهو چه اتفاقی افتاد که سریع منو گذاشت روی تخت. دستی توی موهاش کشید. چند نفس عمیق کشید و یه کتاب برداشت داد دستم و گفت:
- بخون تا حوصله ات سر نره ... کاری هم داشتی صدام کن.
کتابو گرفتم. چرا اینجوری کرد؟ مثلا چی می شد اگه منو می بوسید؟! حق با بنفشه است ما می تونیم خیلی از وجود هم لذت ببریم ولی حیف که اگه منم می خواستم آرتان نمی خواست. زمزمه کردم:
- باشه ...
در حالی که از اتاق می رفت بیرون با صدای گرفته گفت:
- آفرین حالا شدی دختر خوب.
بعد از رفتنش کتابو چسبوندم روی سینه ام و به فکر فرو رفتم. واقعاً خوش به حال زن آرتان ... آرتان حالا که فقط نسبت به من حس مسئولیت داشت اینقدر مهربون شده بود چه برسه به زمانی که از ته دلش کسی رو دوست داشته باشه.
یک ماه گذشت ... داشتم دق می کردم. همه فامیل فهمیده بودن و همه برای عیادتم اومده بودن. عزیز اینقدر گریه کرد که دلمو ریش کرد. اصرار داشت حتما برم خونه پیش خودش تا پرستارم بشه ولی من نمی خواستم از آرتان دور بشم برام عجیب بود ولی خلوتم با آرتان رو به هر چیز دیگه ای ترجیح می دادم. و جالبی کار اینجا بود که آرتان هم با عزیز مخالفت کرد و گفت مامانش بهم سر می زنه و نمی ذاره من تنها بمونم. پس نیازی نیست برم خونه بابا اینا ... نیلی جون و آتوسا و بنفشه و شبنم مدام بهم سر می زدن. ولی بازم توی خونه موندن داشت خلم می کرد. حداقل قبلا هر روز کلاس می رفتم و سرم گرم می شد ولی حالا چی؟ آتوسا خیلی اصرار می کرد که از خونه ببرتم بیرون ولی من حوصله با آتوسا بیرون رفتن رو نداشتم. بنفشه و شبنم هم حوصله عصاکش من شدن رو نداشتن ... دوست داشتم خود آرتان اصرار کنه برای اینکه ببرتم بیرون ولی اونم اصلا حس نکرده بود که من نیاز به بیرون رفتن دارم و هیچ حرفی در این مورد نمی زد. اکثرا هم چون می دونست یه نفر پیشم هست شبا دیر وقت می یومد خونه. توی این یک ماه نصف بیشترش رو نیلی جون می یومد خونه مون ولی خوبیش این بود که شبا می رفت وگرنه من مجبور می شدم حتما کنار آرتان بخوابم و اصلا از اینکار خوشم نمی یومد. می خوابیدم که چی؟ من کز کنم یه گوشه تخت و آرتانم بخوابه اونور من هی به اون فکر کنم اون به من و هر دو تا صبح غلت بزنیم و آه بکشیم؟! مسخره تر این کار کاری وجود نداشت. بالاخره ما زن و شوهر بودیم و اگه قرار می شد یه شب تا صبح کنار هم بخوابیم به هم دیگه میل شدید پیدا می کردیم. نمی خواستم اینجوری بشه ... چون عذاب می کشیدیم هر دو ... آرتان خوددار تر از این حرفا بود. روز قبل از اینکه قرار بود با آرتان بریم گچ پامو باز کنیم نشسته بودم روی کاناپه پامو دراز کرده بودم روی مبل و داشتم فیلم می دیدم. یه فیلم خیلی خیلی غم انگیز. حالا از بس حالم خوب بود این فیلم هم تازه بدترم کرد. وقتی فیلم تموم شد اشکم داشت در می یومد. بدجور هوس سیگار کرده بودم اگه نمی کشیدم دیوونه می شدم. خیلی وقت بود نکشیده بودم ... دیگه فکر کردم ترک کردم. دقیقا از اون شبی که دیدم آرتان تو اوج ناراحتیش هم لب به سیگار نمی زنه منم تصمیم گرفتم دیگه نکشم و دیگه هم نکشیدم ولی حالا هوسش داشت دیوونه ام می کرد. از جا بلند شدم راه رفتن با پام راحت تر شده بود. دیگه به سنگینیش عادت کرده بودم. رفتم توی اتاق پاکت سیگارمو از داخل کشوی لباسام کشیدم بیرون و دوباره برگشتم نشستم رو کاناپه ... تازه ساعت پنج بود سه و ساعت و نیم دیگه تا اومدن آرتان وقت داشتم. حتما تا اون موقع بوش هم می رفت. سیگارو در آوردم و با هوس یه کم نگاش کردم. طاقت نیاوردم گذاشتمش توی دهنم و با فندک زیپوی خوشگلم روشنش کردم. پک اولو اینقدر محکم زدم که انگار عشقمو می خواستم بعد از مدت طولانی ببوسم. خودم از تشبیه خودم خنده ام گرفت. پک دوممو آروم تر زدم. سرمو تکیه دادم به پشتی مبل و دودو با لذت از دهن و بینیم بیرون فرستادم. داشتم سومین پک رو می زدم که صدای باز شدن در بلند شد ...
_____________
چشمام باز شد. آرتان وارد شد و من در جا خشک شدم. آرتان هم جلوی در خشکش زده بود و انگار به چشماش اعتماد نداشت چون هی چشماشو باز و بسته می کرد و مبهوت مونده بود. قلبم به شدت می کوبید آبروریزی از این بدتر؟! سیگارو با دست لرزون توی زیر سیگاری کریستال خاموش کردم و ایستادم. حتی نمی تونستم سلام کنم. توی دلم داشتم خودمو دلداری می دادم:
- هیچی نمی شه ... ندیدی آرتان مهربون شده؟ تو با این موقعیتی که داری محاله سرت داد و هوار کنه. خیلی راحت از این قضیه می گذره ... نترس ... خودتو نباز ...
توی همین فکرا بودم که دیدم آرتان داره می یاد جلو. خواستم برم عقب که دیدم پشتم مبله. صاف ایستادم و زل زدم توی چشماش مجبور بودم قوی باشم. اومد جلوم ایستاد ... قفسه سینه اش بالا و پایین می رفت. چشماش عین دو کاسه خون شده بود و معلوم بود که حسابی عصبانیه. کاش یه چیزی می گفت داشتم می مردم از ترس. تصمیم گرفتم من یه چیزی بگم. با تته پته گفتم:
- سلام ... چه زود اوم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که حس کردم فکم جا به جا شد. دستمو گذاشتم روی صورتم. باورم نمی شد! آرتان منو زد؟ آرتان به من سیلی زد؟ به چه حقی؟ اون به چه حقی دست روی من بلند کرد؟ اشک توی چشمام حلقه زد. ولی جلوی خودمو گرفتم. خواستم برم سمت اتاقم که بازومو گرفت. چنان بازومو فشار می داد که از درد نفس تو سینه ام حبس شد. حتی از سری قبل هم توی پارتی فشارش بیشتر بود. با ناله گفتم:
- آخ ... آخ ...
عربده کشید:
- تو داشتی چه غلطی میکردی؟! فکر کردی بزرگ شدی؟!!! احساس بزرگی بهت دست داده؟
- من ... من ...
پاکت سیگارمو برداشت توی دستش مچاله کرد و داد زد:
- بقیه اش ...
جوابی ندادم. اینبار بلندتر هوار کشید:
- گفتم بقیه اش ..
دستمو روی گوشم گذاشتم و گفتم:
- دیگه ندارم ... همین یه بسته بود.
چونه امو گرفت توی دستش. بازوم کم بود حالا چونه امو هم داشت می شکست. با صدای وحشتناکی گفت:
- به من نگاه کن ...
به ناچار با غیض نگاش کردم. گفت:
- برام کاری نداره که دست و چونه اتو هم عین پات بشکنم. پس به من دروغ نگو ...
جیغ زدم:
- دروغ نمی گم ... همین یه بسته بود. برو بگرد توی اتاقمو.
چونه ام و دستمو یه فشار محکم داد و ول کرد. دستمو روی دستم گذاشتم. از درد ضعف می رفت. نشستم روی کاناپه چون حسابی نیروم تحلیل رفته بود. آرتانم نشست روی اون یکی مبل. لحظاتی در سکوت سپری شد تا اینکه با صدای ترسناکش گفت:
- چقدر وقته از این غلطا می کنی؟
جواب ندادم. دوست نداشتم جوابشو بدم. می دونستم وجهه ام پیشش خراب شده ولی برام مهم نبود. صورتم بدجور درد می کرد و فکر کنم گوشه لبم پاره شد بود چون می سوخت. آرتان که دید جواب نمی دم کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
- جواب منو بده ترسا ...
- جواب بدم که چی؟ دوباره بزنی تو صورتم؟
- اگه جواب ندی مطمئن باش دوباره می زنم ...
صداش دیگه هیچ نرمشی نداشت و عین اژدها شده بود. بغض کرده بودم ... تازه به مهربونیش خو گرفته بودم . خاک بر سر من که خودم همه چیزو خراب کردم. گفتم:
- از روزی که رفتم پیست ...
- پس یکی دو ماهه ... حالا بگو چرا به بیرون یفتنم گیر می دی؟! جنبه نداری ... یه بار گذاشتم با دوستات بری پیست ببین با چه سوغاتی برام برگشتی ...
چیزی نگفتم. دوباره گفت:
- تو می دونی نظر اکثریت مردا راجع به دختری که سیگار می کشه چیه؟! فکر کردی کلاس داره؟ فکر کردی اینجوری بزرگتر نشون می دی؟
- من عقده ندارم ...
- داری! اگه نداشتی همچین غلطی نمی کردی ... دختره خیره سر ... تو اگه تو یه مکان عمومی این کوفتی رو بگیری دستت می دونی به چه چشمی بهت نگاه می کنن؟
- برام مهم نیست ...
- غلط می کنی ... برای من مهمه ... خیر سرت الان زن منی! چرا نمی فهمی؟! چرا می خوای چیزی رو نشون بدی که نیستی ...
از جا بلند شدم. نمی خواستم دیگه به داد و هواراش گوش کنم. خسته شده بودم. اون منو درک نمی کرد. خواستم برم سمت اتاق که صدای آرتان که گفت:
- بشین هنوز حرفم تموم نشده ...
با صدای زنگ در هم آمیخت. آرتان از جا بلند شد و در حالی که زیر لب می گفت:
- همینو کم داشتیم.
رفت سمت آیفون. نمی دونم کی بود که با خشم گفت:
- خروس بی محل ...
بعد یه دفعه برگشت سمت من و گفت:
- برو لباستو عوض کن ...
نگاهی به خودم کردم. یه شلوار برموداری جین پوشیده بودم با تاپ قهوه ای و قرمز ... با اخم گفتم:
- نمی خوام لباسم خیلی هم خوبه.
اومد به سمتم خواستم برم عقب که منو از روی زمین کند. دست و پا زدم و گفتم:
- نمی خوام ... ولم کن... چی از جونم می خوای؟
رفت توی اتاقم. منو انداخت روی تخت خوابم و گفت:
- اگه سرکش بشی جونتو ... زود یه لباس پوشیده تنت کن و بیا بیرون ... زخم کنار لبتو هم پاک کن ... حوصله غیرتی شدن بعضیا رو ندارم ...
نمی فهمیدم چی می گه ... مگه کی اومده بود؟ دوست داشتم باهاش لج کنم. برای چی منو زده بود؟ حالا حقش بود که حرص بخوره ... یه شلوارک مشکی پوشیدم با یه تاپ تنگ قرمز ... خواستم برم بیرون که پشیمون شدم و پیش خودم گفتم:
- یه وقت یکی از دوستاشه ... اصلا درست نیست این کارو بکنم. بهتره یه چیزی بپوشم که همین یه ذره احتراممو زیر سوال نبرم. یه بلوز آستین بلند سرخابی تنم کردم با شلوار چسبون صورتی ... گچ پام اذیت می کرد و مجبور شدم یکی از پاچه هاشو تا بزنم. جلوی آینه ایستادم و با دیدن صورت سرخم و گوشه لب پاره شدم دلم به حال خودم سوخت. اصلا دوست داشتم سیگار بکشم به آرتان چه؟ چرا توی همه کارای من دخالت می کرد؟ با کرم پودر سرخی صورتمو تا حدی پوشوندم و روی لبم هم رژ لب سرخ مالیدم تا زخم لبم پیدا نباشه. آخرین نگاهو به خودم انداختم و راه افتادم سمت سالن ... در اتاقو که باز کردم صدای آرتان بلند شد:
- اومدی خانومم ... بذار بیام کمکت ...
وا؟! جلل خالق ... چش شد این دوباره؟ نکنه نیلی جون اومده؟ خوب اگه نیلی جون اومده بود که نیاز نبود من لباس عوض کنم. آرتان سریع اومد سمتم ... نگام کشیده شد سمت پذیرایی ... مردی پشت به من نشسته بود و دستشو کرده بود توی موهای پر پشتش. داشتم یارو رو تجزیه تحلیل میکردم تا بفهمم کیه که آرتان دوباره منو کشید توی بغلش. با اخم گفتم:
- زشته ...منو بذار روی زمین ...
توجهی نکرد. منو برد توی پذیرایی و با خنده گفت:
- اینم خانوم گل من آقا نیما ...
نیما؟! پس نیما بود ... توی این مدت همه یا به عیادتم اومده بودن یا زنگ زده بودن جز نیما ... حالا روز آخر ... از جا بلند شد و با دیدن من توی بغل آرتان اخماش در هم شد. نگاشو دزدید و گفت:
- سلام ترسا ...
با ذوق گفتم:
- سلام نیمایی ... خوبی؟!!! چه عجب یادی از ما پا شکسته ها کردی استاد ...
آرتان فشار محکمی به پهلوم وارد کرد و منو نشوند روی کاناپه که کلی با نیما فاصله داشت. نیما با لبخند گفت:
- چی کار کردی با خودت دختر خوب؟!
- هیچی یه کم با پام کشتی گرفتم ...
- دیوونه ... حالا خوبی؟!
- آره بابا قراره فردا برم گچ پامو عوض کنم ... شما یه کم دیر اومدی واسه عیادت ...
نگام افتاد به سبد گلی که کنار پاش قرار داشت و گفتم:
- واااااااااای گل نرگس!!!! من عاشق گل نرگسم نیمایی ...مرسی!
با لبخند نقاشی شده روی صورتش گفت:
- می دونستم ...قابل تو رو نداره. واسه تو باغی از گلم کمه ... ترسا مطمئنی خوبی درد نداری دیگه؟
بی اختیار به سمت آرتان نگاه کردم. اخماش چنان در هم بود که دوباره ترسیدم. اینبار حتی از اون لحظه که منو سیگار به دستم دید بدتر شده بود. ترسیدم بزنه بلایی سر نیما بیاره ... برای همینم یه کم خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
- آره باور کن خوبم ...مامانت اینا چطورن؟!
- خوبن سلام بهت رسوندن ...
به دنبال این حرف از جا بلند و اومد به طرفم. ترسیدم ... چی کار می خواست بکنه؟ خدایا خودمو به خودت می سپارم این آرتان الان دوباره وحشی می شه. من اصلا حوصله اشو ندارم. نیما خونسردانه جلو پام زانو زد ...
آرتان هم داشت با خشم نگاش می کرد و چنان دستاشو مشت کرده بود که مطمئن بودم آماده است نیما دست از پا خطا کنه تا با این مشتش یه بادمجون بکاره پای چشم نیما. نیما دست تو چیب کتش کرد. یه خودنویس در آورد و رو به آرتان گفت:
- با اجازه آرتان خان ... می خوام یه یادگاری رو گچ پات بنویسم ...
آرتان با صدای گرفته گفت:
- فکر نکنم دیگه لازم باشه ... این گچ به زودی باز می شه ...
نیما لبخند محزونی زد و گفت:
- اشکال نداره ... بذار یه جمله هم از من یادگار بمونه ...
با لبخند نگاش کردم و سرمو به نشونه تایید تکون دادم. گچ پام پر از یادگاری های آتوسا و بنفشه و شبنم و مانی بود ... نیما به زحمت یه جای سفید پیدا کرد و با خط خوش نوشت:
- قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید ... من نگویم که مرا از قفش آزاد کنید ...
شعرو با صدای بلند خوندم و زل زدم توی چشمای نیما. آرتانو کارد می زدی خونش در نمی یومد. شعر نیما برام خیلی معنی ها داشت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- نیمایی از خودت پذیرایی کن ... می خوای بیام برات میوه پوست بکنم؟
گویا من که نبودم آرتان تند تند همه وسایل پذیرایی رو روی میز چیده بود که بعد مجبور نشه ما دو تا رو تنها بذاره. ولی گویا تیرش به سنگ خورد. چون نیما گفت:
- ممنون دیگه رفع زحمت می کنم .... فقط آرتان خان بی زحمت اگه می شه یه لیوان آب به من بدین.
آرتان از جا بلند شد ولی قبلش به من چپ چپ نگاه کرد یعنی اینکه مواظب باش اگه دست از پا خطا کنی سرتو می ذارم رو سینه ات. بعد از رفتنش نیما سریع گفت:
- ترسا پات چرا شکست؟
- خوردم زمین نیما ... چرا اینجوری می پرسی؟
- آرتان که اذیتت نمی کنه؟
- نه! معلومه که نه ... ما با هم صلح کردیم.
چه فایده داشت اگه بهش می گفتم که آرتان باهام بد برخورد می کنه؟ که منو زده؟ سودش فقط درگیری بین آرتان و نیما بود. نیما خواست حرف دیگه ای بزنه که آرتان وارد شد. خنده ام گرفت رفتن و برگشتنش یه دقیقه هم نشد. نیما هم با تشکر لیوان آبو گرفت و لاجرعه سر کشید. سپس از جا بلند شد و بعد از اینکه به من سفارش کرد بیشتر مواظب خودم باشم نگاه خصمانه ای به آرتان کرد و خداحافظی کرد و رفت سمت در ... انگار فهمیده بود من دروغ گفتم ... شایدم از آرتان بدش می یومد چون باعث شده بود منو از دست بده. بعد از رفتن نیما که آرتان تا وسط راه بدرقه اش کرد منم از جا بلند شدم که برم توی اتاقم. حوصله ادامه اخم و تخم های آرتان رو نداشتم. میان راه بودم که آرتان برگشت و گفت:
- حاضر شو بریم ...
- کجا؟
- اونش مهم نیست ... فقط زود حاضر شو ...
- من حال ندارم جایی بیام ... می خوام استراحت کنم.
- ترسا با من لجبازی نکن. گفتم برو حاضر شو ...
نفسمو با عصبانیت فرستادم بیرون و در حالی که غر غر می کردم رفتم سمت اتاقم:
- تو فقط بلدی زور بگی ...
رفتم توی اتاق و با سختی لباسامو عوض کردم. مجبور بودم جای کفش دمپایی بپوشم. بیرون که رفتم آرتان هم پالتو پوشیده حاضر و آماده ایستاده بود. نمی دونستم چه نقشه ای برام کشیده. نکنه منو ببره خونه و به بابا همه چیزو بگه؟ از این بعید نبود ... وای اگه بابا بفهمه سیگار کشیدم ... اونوقت می گه توام عین آتوسایی ... واقعا هم که من چه فرقی با آتوسا داشتم؟ اونم از سیگار شروع کرد ... آرتان با دیدن من از در رفت بیرون. وا چرا کمکم نکرد؟ این که نمی ذاشت من حتی یه قدم خودم بردارم حالا عین بز سرشو انداخت زیر رفت. لجم گرفت با بدبختی رفتم بیرون و دیدم حتی دم آسانسور هم برام صبر نکرده. نکبت! معلوم نیست دوباره تا کی باید سردی و گند اخلاقیشو تحمل کنم. چند وقت پیشا داشتم می گفتم خوش به حال زنش حالا باید بگم بیچاره زنش! دست از پا خطا کنه باید دو ماه سردی آقا رو تحمل کنه. سوار آسانسور شدم و رفتم پایین ... داشتم فکر می کردم نکنه کلا سر کار باشم و آرتان رفته باشه؟ لنگ لنگان از ساختمون خارج شدم. با دیدن نگهبان یاد قضیه مهمونی افتادم و زیر لب گفتم:
- حقته! پسره پرو ... کاش بدتر کرده بودم باهات ...
آرتان جلوی در ساختمون توی ماشین منتظرم بود. داشتم از پله ها آروم آروم پایین می رفتم که یهو لیز خوردم و افتادم روی زمین .... کف دمپایی هام خیلی لیز بود و باید بیشتر دقت می کردم. ولی مگه آرتان برای من حواس می ذاشت آرتان از ماشین پرید پایین ... دوید به طرفم و گفت:
- چی شدی؟
لعنتی! داشتم از زور عصبانیت گر می گرفتم. پسره پرو! نشسته تو ماشین عین خانا ... حالا اومده پایین می گه چی شدی؟ تا چشم تو در بیاد. اصلا به تو چه ... بیشعورررر ... دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
- خوبی؟
دستشو محکم پس زدم و خودم ایستادم ... به قول عزیز کار را که کرد؟ آن که تمام کرد. من که تا اینجاشو خودم اومدم بقیه اشو هم خودم می رم. آرتان عصبی رفت دوباره سوار ماشین شد. دوباره به اسب شاه گفتن یابو! دوست داشتم برگردم خونه ولی از فکر اینکه دوباره اینهمه راهو برگردم احساس بدی بهم دست داد و ناچارا سوار ماشین شدم. آرتان نگاهی بهم کرد و راه افتاد. نگرانی رو از توی نگاش خوندم ولی به روی خودم نیاوردم. اگه بلایی سرم می یومد چی؟ اینقدر شعور نداشت که بفهمه الان وقت تلافی نیست. یه کم در سکوت سپری شد تا اینکه پرسید:
- نیما چی کارت داشت که منو فرستاد پی نخود سیاه؟
جون تو جونت کنن فوضولی. خنده ام گرفت ... چقدر با خودش کلنجار رفت تا آخر اینو پرسید. برای اینکه دقش بدم راستشو گفتم:
- می خواست ببینه تو اذیتم می کنی یا نه؟ می خواست مطمئن بشه که تو پامو نشکستی ....
سرعتش دو برابر شد و گفت:
- غلط کرده ... به اون چه که تو زندگی ما دخالت می کنه؟!
- دخالت؟! نه عزیز دخالت نیست محبته ...
- ترسا ... حواستو جمع کن ... فعلا من شوهرتم و به عنوان یه شوهر دارم بهت اخطار می دم که دوست ندارم کسی از زندگیمون سر در بیاره ... اصلا ... اصلا تو به چه حقی به نیما گفتی که ازدواج ما صوریه؟
دلم می خواست غش غش بهش بخندم. حسود بی خاصیت! شونه بالا انداختم و گفتم:
- دلم می خواست .... نمیا بهترین دوست منه ...
پوزخندی زد و در حالی که ماشینو پارک می کرد گفت:
- پس حواست باشه بدون دوست نشی.
منو تهدید می کرد! بچه پرو! نگاه به دور و اطراف که کردم دیدم دوباره جلوی همون بیمارستانی هستیم که یک ماه پیش اومدیم. با تعجب گفتم:
- اینجا اومدیم واسه چی؟
- بیا پایین ...
بی شعور! شعور نداشت وقتی یه نفر ازش سوال می پرسه مثل آدم جواب بده. رفتم پایین و درو محکم کوبیدم به هم. چپ چپ نگام کرد و منم بی توجه راه افتادم سمت بیمارستان. یه پسر از جلوم رد شد در حالی که یه ویلچر خالی رو حمل می کرد. پیدا بود از کادر بیمارستانه ... فکر کنم پرستار بود. برای اینکه لج آرتانو در بیارم صداش کردم:
- ببخشید آقا ...
ایستاد و برگشت به طرفم. گفتم:
- شما پرستاری؟
- بله بفرمایید ...
- می شه منو با این ویلچرتون ببرین داخل؟ سختمه خودم برم ...
پسر لبخندی زد و گفت:
- بله خواهش می کنم.
ویلچر رو آورد به سمت من و منم با سرخوشی بدون توجه به آرتان که مطمئن بودم داره حرص می خوره نشستم روی ویلچر. ویلچر راه افتاد و من با لبخند گفتم:
- خیلی لطف کردین به من ... شوهرم آدم نیست ... انتظار داره من خودم راه برم ... نمی فهمه پام درد می گیره ... بازم به شما ...
جوابی نداد. با این تفکر که آرتان هم داره دنبالمون می یاد برای اینکه بیشتر حرصش بدم گفتم:
- راستی شما چند سالتونه؟! پرستار بودن سخت نیست؟ کارتون رو دوست دارین؟
ویلچر جلوی در اورژانس متوقف شد. پسر بازم جوابی نداد. برگشتم تا ببینم چرا جواب نمی ده و ازش تشکر کنم که دیدم به جای پرستار آرتان داره ویلچرو هدایت می کنه اخماشم چنان درهم بود که با شش من عسل هم نمی شد خوردش. نفسمو با صدا بیرون دادم یعنی از دستش عصبانی شدم. آرتان خم شد و در گوشم گفت:
- دوست دارم اون گچ پاتو بکوبم فرق سرت تا دیگه برای من بلبل زبونی نکنی ...
- اتفاقا منم دوست دارم با دندونام تیکه تیکه ات کنم ....
در که باز شد دیگه ادامه ندادیم و رفتیم تو ... عین بچه ها باهم جر و بحث می کردیم. ولی حرص خوردن آرتان خیلی از نظرم با مزه بود. دکتر با دیدنمون پرسید مشکل چیه و آرتان گفت گچ پام باید باز بشه. چه عجله ای داشت؟ موعدش که فردا بود؟ نکنه چون نیما روی پام یادگاری نوشت دیگه طاقت نیاورد و خواست هر چه زودتر اونو از من دور کنه؟ خدا می دونه. گچ پام که باز شد دکتر گفت:
- می تونی برش داری یادگاری ...
آرتان با خشونت گفت:
- لازم نکرده
و گچ رو با یه حرکت پرت کرد توی سطل آشغال. پس حدسم درست بود. از دیدن پوست پام وحشت کردم و با ترس به آرتان نگاه کردم. آرتان که از نگاهم منطورمو خونده بود با لبخند گفت:
- خوب میشه نگران نباش ...
نا خودآگاه ترسم از بین رفت و لبخند زدم. از جا که بلند شدم راه رفتن برای خیلی سخت تر شده بود و نزدیک بود بیفتم روی زمین که آرتان گرفتم ... خواستم بشینم روی ویلچر که آرتان با پاش هلش داد اونطرف زیر بازوی منو گرفت و دوتایی رفتیم بیرون. بازوم خیلی درد می کرد. جای دست آرتان بود. فکمم هنوز درد می کرد. دستشو پس زدم و گفتم:
- چرا نذاشتی بشینم روی ویلچر؟
- واسه اینکه حال نداشتم هلت بدم ....
- جان نثار زیاد داشتم نیازی به تو نبود.
با حرص دوباره بازومو فشار داد که از زور درد اشکم در اومد و بدنم ضعف رفت. آرتان وحشت کرد و گفت:
- چی شدی؟!
- وحشی! زدی دستمو داغون کردی ... حال می گی چی شدی؟ یه بار لهش می کنی بعد دوباره فشارش می دی تو باید مامور ساواک می شدی ...
منو نشوند روی نیمکت و رفت. لحظاتی بعد با لیوانی آب میوه برگشت. دستشو پس زدم و گفتم:
- نمی خورم ...
- نازک نارنجی ... خیلی بهت لطف کردم دستتو نشکستم ... من از سیگار و آدمای سیگاری بیزارم ... حال اینو بخور تا آتیش بس اعلام کنیم.
- آتیش بس؟ حیف که دلم برات سوخت وگرنه می رفتم خونه مون به بابام می گفتم دستمو داغون کردی ... تازه بهم سیلی هم زدی.
- اگه بابات بفهمه واسه چی زدم به من حق می ده. ترسا برو خدا رو شکر کن نکشتمت ...
- بهت هم می یاد قاتل باشی اتفاقا ...
- دست شما درد نکنه. حالا اینو بگیر بخور.
تشنه ام بود برای همینم تعارف نکردم. لیوان آبمیوه رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. آرتان گفت:
- خفه نشی ...
- نترس حالا حالا بییخ ریشتم ...
- خدا به داد من برسه.
از جا بلند شدم و لیوانو توی سطل کنار نیکمت انداختم و گفتم:
- دلتم بخواد.
اومدم برم سمت در که از پشت دوباره منو بغل کرد. غر زدم:
- چقدر تو هی منو بغل می کنی؟!
- زیاد خوشحال نشو ... چندان میلی به این کار ندارم ... ولی چه کنم که مجبورم.
- بله ... وظیفته ...
چپ چپ نگام کرد ولی حرفی نزد. تا خونه دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. نزدیکای خونه که رسیدیم پرسیدم:
- واسه چی امروز زود اومدی خونه؟
- واسه اینکه مچ تو رو بگیرم.
- جدی پرسیدم ...
دنده رو عوض کرد و گفت:
- واسه اینکه بریم بیرون یه گشتی بزنیم ... می دونستم حوصله ات سر رفته.
- چه عجب!
- بهت رو دادم دیگه پرو نشو ها ... همین که من از کارم زدم اومدم خونه خودش خیلیه ... ولی با چی روبرو شدم؟
حرفی نزدم. خودمم می دونستم که اشتباه کردم. باید سیگارو می ذاشتم کنار. بنفشه و شبنم هم دیگه نمی کشیدن. بنفشه رو بهراد ترک داده بود شبنمو هم شایان ... حالا منو هم آرتان می خواست ترک بده. ماشینو پارک کرد و کمک کرد تا پیاده شدم. وارد خونه که شدیم اعصابم خیلی آروم تر شده بود. واقعا که حرف زدن می تونست خیلی از مشکلات رو برطرف کنه. وارد خونه که شدیم منو برد نشوند روی کاناپه و گفت:
- شام چی میخوری زنگ بزنم بیارن؟
- پیتزا ...
- باشه ...
قبل از اینکه بره سمت تلفن رفت سمت پذیرایی و وقتی اومد بیرون سبد گل نیما دستش بود. با خوشحالی گفتم:
- بذارش اینجا من یه کم بوش کنم ...
لبخند مسخزه ای تحویل من داد و سبد گلو برد توی آشپزخونه. گردن کشیدم و گفتم:
- چی کار می کنی؟
سبد گلو انداخت توی پلاستیک زباله و گفت:
- هیچی دارم زندگیمو از شر مزاحم پاک می کنم.
با حرص گفتم:
- گلو چرا می اندازی؟ از بس خودت برام گل می خری چشم نداری بببنی یکی دیگه هم بخره؟
چپ چپ نگام کرد و جوابی نداد. گوشی رو برداشت و سفارش دو تا پیتزا داد. چرا آرتان اینجوری برخورد می کرد؟ آخه چرا اینقدر روی نیما حساس شده بود؟
اون شب کنار هم شام خوردیم و بعد من رفتم دوش گرفتم. توی این دو ماه فقط یکی دوبار آتوسا منو برده حموم ولی حالا راحت خودم می تونستم حموم کنم. بعد از حمام راحت روی تخت دراز کشیدم و بعد از این یک ماه بالاخره با آرامش به خواب رفتم. پام خیلی سبک شده بود...
صبح با صدای تق و توق شدید و بوی خوب گل نرگش چشم باز کردم. اولین چیزی که دیدم دسته گل نرگس بزرگی بود که روی عسلی قرار داشت و بوی خوشش همه اتاقو پر کزده بود. لبخند نشست روی لبم. نشستم سر جام و خم شدم دماغمو فرو کردم بین گل ها و چند تا نفس عمیق کشیدم. آرتااااان تو دیوونه ای! چقدر این کارش به نظرم قشنگ اومد ... دوباره صدای تق تق از بیرون بلند شد. نگاهی به ساعتم انداختم ... ساعت ساعت ده بود ... سیخ وایسادم سر جام ... یعنی صدای چی بود؟!! خدای من! آرتان که الان باید سر کار باشه ... با ترس پریدم دم در و اول سعی کردم از سوراخ کلید بیرونو دید بزنم که قربونش برم هیچی پیدا نبود. ناچارا! لای درو باز کردم. چیزی نبود ... دوباره صدا بلند شد. اینبار بی اراده پریدم از اتاق بیرون ... آرتان روی کاناپه نشسته بود و با دیدن من با تاپ و یه شلوارک تا روی زانو از جا پرید و گفت:
- برو توی اتاقت ...
بی توجه به حرفش گفتم:
- تو توی خونه چی کار می کنی؟! صدای چیه؟!
اومد به طرفم دستمو گرفت و در حالی که می کشید توی اتاق گفت:
- وقت بهت می گم برو توی اتاقت یعنی برو توی اتاقت ... پات خوب شده که اینجوری می پری بیرون؟!
تازه متوجه پام شدم که هنوز یه کم درد داشت. نشستم لب تخت و گفتم:
- جواب سوالای منو ندادی ...
نگاش روی بازو و صورت کبود شده ام مات شد. بازوم از فشارش و صورتم از سیلیش حسابی کبود شده بود. متوجه نگاش که شدم گفتم:
- هان چیه؟ شاهکارت دیدن هم داره.
کنارم نشست لب تخت و دستشو به نرمی کشید روی کبودی بازوم. اون دستشو هم گذاشت زیر چونه ام و با شصتش به نرمی گونه ام نوازش کرد. از لذت چشمامو بستم. صدای نادمش بلند شد:
- خدای من ... من چی کار کردم؟
چشمامو باز کردم و گفتم:
- این که خوبه ... باید خدارو شکر کنم که نکشتیم.
دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- باور کن وقتی دیدم عین زنای خراب شیگار دستت گرفتی و داری پک می زی دیوونه شدم. ... اصلا فکرشم نمی کردم پوستت اینقدر حساس باشه.
- پوست من حساس نیست ... ضربه شما خیلی محکم بود.
- شرمنده ام ... نمی خواستم اینجوری بشه.
- تلافیشو سرت در می یارم فکر نکن ولت کردم به حال خودت.
لبخندی زد و گفت:
- می دونم که زلزله ای ...
بحثو عوض کردم و گفتم:
- هنوزم جواب سوالای منو ندادیا ...
دی حالی که نمی تونست چشم از بازوی من و صورتم برداره و مردمک چشماش دام در نوسان بود گفت:
- چند نفرو آوردم برای در حفاظ بذارن ...
- هان؟! چرا؟
- قفل درم عوض می شه. یه کلید جدید بهت می دم.
- پرسیدم چرا ...
- تو کاری به اونش نداشته باش ... برای امنیت بیشتره.
- وا! یعنی چه خوب؟
بالاخره نگاه غمگینشو دوخت توی چشمام و گفت:
- ببین ترسا ... یه مشکلی به وجود اومده که شاید بهتر باشه توام بدونی تا بیشتر مراقب خودت باشی.
با ترس و چشمای گشاد شده گفتم:
- چی شده؟ دزد اومده تو ساختمون؟ به کسی تجاوز کردن؟
لبخندی زد و گفت:
- ذهنت فقط منفی می بافه ...
- خب بگو چی شده ... من که سکته کردم.
- راستش یکی از بیمرای من یه دختر ... دختر که نه ... یه زن بیست و هشت ساله بود. چند وقت پیش به خاطر اینکه شوهرش به جرم خیانت طلاقش داده بود به شدت افسرده شده و خودکشی کرده بود. آشناهاش به من معرفیش کردن و من چند جلسه باهاش مشاوره گذاشتم و با دارو تا حدی کنترلش کردم. اما ...
با کنجکاوی گفتم:
- اما چی؟!
- اما ... زد و عاشق من شد. راستش ما روانشناسا بدی شغلمون اینه که افراد زود بهمون اعتماد کرده و حتی وابسته می شن. باید کنترلشون کنیم که بعضی وقتا به خاطر شرایط بد بیمار نمی شه. مثل این مورد ...
- خب؟
- آرزو به من وابسته شد و بهم ابراز علاقه کرد. علاقمند که می گم نه فکر کنی مثل آدمای عادی ... یه جور عجیب غریب ..
داشت کم کم حسودیم می شد. حس بدی داشتم. دلم یم خواست بگم آرزو غلط کرده با تو با هم. ولی سکوت کردم اگه حساسیت نشون می دادم برام دست می گرفت. خودش ادامه داد:
- اوایل مجبور بودم به خاطر اینکه دوباره افسرده نشه و دست به خودکشی نزنه باهاش راه بیام ولی کم کم دیدم داره بدتر می شه. برای همینم بهش گفتم ... که ازدواج کردم.
فقط نگاش کردم. لابد بازم از اسم من توی شناسنامه اش سو استفاده کرده بود و حالا عین خر تو گل مونده بود. گفت:
- ولی بدتر شد ...
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه آرزو اگه قبلا افسرده بود ... الان زده به سرش ... وقتی دیدم حالش وخیمه دستور بستری شدنش رو دادم و بستریش کردن. ولی از بیمارستان فرار کرده و دیشب نصف شب دقیقا همون وقتی که فرار کرده زنگ زد روی گوشی من و یه سری چرت و پرت گفت که منو نگران کرده. چون اون حالت طبیعی نداره و هر کاری ممکنه بکنه.
- چی گفت مگه؟
- نمی خوام نگرانت کنم ... ولی ...
- بگو آرتان ... اه ... می خواد منو بکشه؟
- غلط کرده ... مگه به این راحتیاست ... باور کن ترسا نمی ذارم شغل من هیچ خطری برای تو به وجود بیاره. من همه جوره ازت حمایت می کنم خودم گند زدم خودمم باید جمعش کنم.
- چی گفت بهت آرتان؟
- گفت ... داغ تو رو به دلم یم ذاره اگه باهاش ازدواج نکنم.
- حالا چرا قفل درو عوض کردی؟
- چون ... کلید خونه رو از یکی از دوستام گرفته ... چند وقت پیش دوستم بهم خبر داد... به عشوه و دلبری دوستمو گول زده ... هر اتفاقی ممکنه بیفته ...
لجم گرفت. داغ کرده بودم در حد مرگ. از جا بلند شدم. رفتم کنار پنجره و در حالی که از بالا به بیست طبقه پایین تر نگاه می کردم گفتم:
- خب باهاش ازدواج کن ...
آرتان با عصبانیت از جا پرید و گفت:
- چی؟!
- مگه نگران جون من نیستی؟ خب باهاش ازدواج کن ...
پشتم بهش بود و عس العملش رو نمی دیدم. یهو دستمو از پشت گرفت و منو برگردوند به سمت خودش. صورتش گر گرفته بود. دوتا بازوهامو گرفته بود توی دستش و فشار ملایمی می داد. با خشونت گفت:
- من یه بار ازدواج کردم ... اینو تو گوشت فرو کن ... در ضمن ...
حرفشو ادامه نداد. صورتش خیلی نزدیک صورتم بود و نفساش صورتمو داغ می کرد. آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- در ضمن چی؟
- برای محافظت از تو ... از جونم مایه می ذارم اینو مطمئن باش ... نمی ذارم هیچ اتفاقی برات بیفته.
- آرتان ...
- جانم ....
- ممنونم ...
- واسه چی خانوم؟
- به خاطر همه چیز ... به خصوص ... به خصوص گل ها ...
- این گلا برای باغی از گل ... کمه ... خیلی کمه.
حرفاش همه وجودمو داغ کرده بود. داشت نفسای عمیق می کشید. انگار می خواست عطر تنمو ببلعه. زل زده بودم توی صورتش و نا خودآگاه نفسای کشدار می کشیدم. چشمای آرتان یه جور خاصی شده بود ... حس می کردم فاصله صورتش داره کم می شه با صورتم. چقدر دوست داشتم لبای خوش فرمشو برای یه بارم که شده لمس کنم. خدایا ... خدایا ... فقط یه بار ... آرتان آب دهنشو قورت داد و چشماشو بست. رفته بودم تو اوج حس که صدایی از بیرون بلند شد:
- آقای تهرانی .... تشریف ندارین؟ کار در تموم شد ...
یه دفعه از من فاصله گرفت. نگاه عمیقی توی چشمام انداختم و دستمو رها کرد. سرمو زیر انداختم. چند قدم عقب عقب رفت و سپس برگشت تا بره بیرون. جلوی در که رسید برگشت طرفم و گفت:
- نیا بیرون ... لباست مناسب نیست جلوی این پسرا ....
اینو گفت و رفت بیرون. ولو شدم روی تخت. از توی یقه ام حرارت بیرون می زد. داغ کرده بودم بدجور. خروس بی محل حالا چی می شد یه کم دیرتر در درست می شد؟
چند نفس عمیق کشیدم و زل زدم به گل های نرگس...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید