رمان قرار نبود قسمت 19 - اینفو
طالع بینی

رمان قرار نبود قسمت 19

بچه ها بریم یه جا شام بخوریم.
همه با هم رفتیم توی رستورانی که اون نزدیکی قرار داشت. سفارش غذا رو سپردم به دست بچه ها و خودم توی

خاطراتم غرق شدم ... پاتوق ... آرتان مغرور ... از همون اولم منو بدجوری به خودش جذب می کرد. نمی دونستم دلیل اینکه برعکس بقیه پسرا نسبت بهش کنجکاو می شم چیه ... حالا می فهمیدم. کاش از همون اول نرفته

بودم طرفش ... به حرفای نیما اعتماد نداشتم ... مطمئن نبودم که اونم منو بخواد ... ولی اگه نیما راست بگه چی؟! اگه واقعا آرتان هیچ وقت از من نخواد که نرم چی؟! تکلیف من با این احساس تازه چی بود؟ می دیدم که جدیدا میل عجیبی دارم برای در آغوش کشیدنش برای بوسیدنش ... برای تو آغوشش خوابیدن ... چرا قبلا این حس ها رو نداشتم؟! چون قبلا نسبت به خود آرتان حسی نداشتم. ولی حالا ... چقدر دلم براش تنگ شده بود. کاش می شد ببینمش ... کاش غرورمو می شکستم و بهش زنگ می زدم. ولی آدم این حرفا نبودم. شام در سکوت صرف شد و من اعتراف می کنم که هیچی از طعم غذا نفهمیدم. وقتی منو جلوی در خونه پیاده کردن تشکر کردم و خواستم برم سمت در خونه که نیما صدام کرد:
- ترسا ...
برگشتم. گفت:
- برات از ته دل دعا می کنم ...
- منو ... منو ببخش نیما ...
- برو تو ... سرما می خوری .... تو کاری نکردی که من بخوام ببخشمت.
دانه های برف به نرمی از آسمون روی زمین می ریختن. سرمو زیر انداختم و رفتم تو ... فاصله حیاط تا ساختمون رو اینقدر کش دادم که سر شانه ام یک عالمه برف نشست ... دلم هوای گریه داشت ... باید می رفتم توی اتاقم و از ته دل زار می زدم.
گوشیمو برداشتم ... نگاش کردم ... چه کاری درست بود؟ بشکنم؟ نشکنم؟ اواسط اسفندماه بود. لعنتی یک ماه گذشته بود ... دیگه طاقت نداشتم. نیلی جون زنگ زد با بابا حرف زد ولی بابا حرفش یه کلامه! حتی حرف از طلاق هم نمی زنه فقط می گه این دختر امنیت جانی نداره ... آخه تکلیف من چیه؟ من دلم برای آرتان تنگ شده. گوشی رو سبک سنگین کردم. این غرور لعنتی شکستنش برام سخت بود ... آرتان دیگه هیچ سراغی ازم نگرفته بود. البته نیلی جون یه روز در میون زنگ می زد و حالمو می پرسید آخر سر هم می گفت آرتان بهت سلام می رسونه. می دونست پسرش مغروره ... می دونست بابا غرور پسرشو جریحه دار کرده. کاش می شد یه جا ببینمش کاش می شد باهاش حرف بزنم. ولی آخه چه جوری؟ گوشی رو پرت کردم اون طرف ... الان وقت شکستن غرورم نبود. از هر طرف که نگاه می کردم توی این ماجرا آرتان هم مقصر بود پس اون باید بهم زنگ می زد. با بلند شدن زنگ گوشی صد متر پریدم بالا و نفهمیدم چه طوری شیرجه زدم روی گوشی ... شماره بنفشه بود. همه شادیم فروکش کرد و جواب دادم:
- بله ...
- سلام گل پرپر شده ...
- سلام بنفشه
- خوبی؟ بهتری؟
- بد نیستم ...
- آره واقعا پیداست ...
- حوصله ندارم بنفشه کارتو بگو ...
- تو کی حوصله داری؟!
- بنفشه جان ... قربون شکل ماهت برم ... بگو چی کار داری؟
- امروز پنج شنبه است ...
- خب؟
- بیا بریم به یاد چند ماه پیش پاتوق ...
پاتوق؟! آرتان! آخ یادش بخیر ... ولی چه فایده ... همینطور که من پاتوقو ترک کرده بودم آرتان هم دیگه نمی رفت. برای چی می رفتم. می رفتم که جای خالیش بیشتر داغونم کنه؟ ولی چرا که نه؟ شایدم تجدید خاطره می تونست توی روحیه ام اثر مثبت داشته باشه و یه کم دلتنگیمو رفع کنه. بنفشه که سکوتمو دید گفت:
- بیا بریم دختر خوب ... باور کن دنیا به آخر نرسیده. یک ماهه خودتو حبس کردی توی خونه ... بهت گفتم دانشگاهمون داره می بره پیست توام بیا نیومدی گفتم با بچه ها می خوایم بریم آبشار سمیرم اصفهان بازم نیومدی ... گفتم می خوایم بریم کوه نیومدی ... داری با خودت چی کار می کنی؟ پس اون ترسای شاد و شنگول چی شد؟
برای اینکه زودتر ساکت بشه گفتم:
- باشه می یام ... ولی ماشین ندارم ... ماشینم خونه آرتان مونده ...
- مهم نیست ... شبنم ماشین شایانو می گیره ...
- باشه بیاین دنبالم ...
- قربونت برم الهی ... باشه عزیز دلم ساعت هفت دم خونه تونیم.
چقدر مودب شده بود! یادش بخیر! قبلا سلام احوالپرسیمون هم فحش بود ... ولی حالا! اون فحشا خیلی بیشتر از این قربون صدقه ها بهم می چسبید. خداحافظی کردم و دراز کشیدم روی تخت. تا ساعت هفت سه ساعت وقت داشتم. کاش یه عکس از آرتان داشتم که حالا نگاش می کردم. کاش فیلم عروسیمون پیشم بود ... روز عروسیمون آرتان حاضر نشد بیاد بریم آتلیه عکس بگیریم ... اون موقع برای منم مهم نبود. ولی الان اگه یه دونه عکس دو نفره باهاش داشتم چقدر می تونست آرومم کنه. لحاف گنده مو لوله کردم و کشیدم توی بغلم ... به یاد آرتان ... کاش آرتان بود. حسرت به دلم موند یه بار تو بغلش بخوابم ... فقط بخوابم! لازم نبود کاری بکنم. دوست داشتم فقط توی بغلش آروم بگیرم. آرتان چی کار کردی با دل و روح من؟ چرا نمی تونم یه لحظه ... فقط یه لحظه به چیزی غیر از تو فکر کنم؟ به هر چیز دیگه ای هم که فکر کنم آخرش ختم می شه به تو. اینقدر توی فکر غرق شده بودم که نفهمیدم کی ساعت شده شش ... سریع از جا پریدم و رفتم توی حموم باید یه دوش می گرفتم. بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون موهام حالت گرفته و یه کم فر شده بود همونجور بهش کتیرا و ژل زدم تا فر بمونه. بعد از این یک ماه دوست داشتم یه کم به خودم برسم. به یاد همون روزا که برای رفتن به پاتوق خودمو خفه می کردم. همون تیپی رو زدم که اون شب که می خواستم با نیما اینا برم بیرون زده بودم. فعلا بهترین لباسی بود که داشتم. موی فر چقدر به صورتم می یومد. از اتاق رفتم بیرون و لب پله ها بلند داد زدم:
- عزیز ...
بیچاره خیلی وقت بود انگار صدای منو نشنیده بود که پرید بیرون از هر جایی که بود و گفت:
- جونم عزیزم ...
بعد نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت:
- به به جایی می ری نه نه؟
ای روزگار! قبلا باید برای بیرون رفتن جواب پس می دادم ولی الان برای اینکه برم بیرون ذوق هم می کردن. سری تکون دادم و گفتم:
- بله ... عزیز بابا خونه است؟
- آره مادر ... توی اتاقشه ...
راه افتادم سمت اتاق بابا و عزیز غر غر کرد:
- ببین کارش به کجا کشیده که نمی دونه کی هست کی نیست!
بی توجه رفتم سمت اتاق کار بابا تقه ای به در زدم و رفتم تو. بابا پشت میزش نشسته بود و سرگرم کاری بود با دیدن من بلند شد ایستاد. تعجب رو از توی نگاهش میخوندم. حالتش طوری بود که انگار منتظرم بوده ... یه جور عجیبی داشت نگام می کرد. سری تکون دادم و گفتم:
- سلام ...
- سلام بابا .. چه عجب! بیا ... بیا تو بشین ...
- نه مرسی ... می خوام برم بیرون ... اومدم بهتون بگم و برم.
- کجا می ری بابا؟
- با دوستام می ریم شام بیرون. شاید شب دیر برگردم.
بابا آهی کشید که معنیشو نفهمیدم و گفت:
- باشه ... برو خوش بگذره بهت ...
اومدم از اتاق بیام بیرون که گفت:
- با ماشین من برو ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- لازم نیست ... شبنم ماشین می یاره.
خداحافظی کرده و از اتاق خارج شدم. چرا از بابا نمی خواستم بذاره برگردم خونه آرتان؟ چرا یه بار هم ازش نپرسیدم چرا آرتانو اینقدر شدید محکوم کرده؟ چرا ازش نخواستم این محکومیت اجباری رو تمومش کنه؟ شاید اگه من ازش می خواستم رضایت می داد ... ولی واقعا چرا جلوی بابا هم غرور داشتم؟! انتظار داشتم بابا بیاد بگه بسه دیگه برو خونه ات! چرا برای دوباره با آرتان بودن تلاش نمی کردم؟ نفس عمیقی کشیدم و بعد از خداحافظی کردن با عزیز از خونه خارج شدم. حس زندانی رو داشتم که از زندان آزاد شده ولی چندان از این آزادی راضی نیست.

_________________

از در خونه که رفتم بیرون شبنم هم رسید و من نشستم عقب ... شبنم و بنفشه شروع کردن جیغ و داد:
- وای چه جیگر شدی!
- چقدر دلم برات تنگ شده بی شعور ...
- چقدر وقت بود سه تایی نرفته بودیم بیرونا ...
لبخندی زدم و گفتم:
- آره منم دلم برام جمع سه تاییمون تنگ شده بود ...
- الان بریم پاتوق گارسوناش هنگ می کنن
- آره والا دلشون برای سه تفنگدار تنگ شده حتماً
- نه بابا اونا تازه داشتن از دست ما سه تا یه نفسی می کشیدن
- بیخیال ... مهم خودمون سه تاییم که دوباره امشب می خوایم دیوونگی کنیم.
توی راه اونا هی حرف می زدن ولی من سکوت کرده بودم و از پنجره بیرونو نگاه می کردم. بنفشه گفت:
- چه خبر از آرتان ؟
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچی!
- از اولم می دونستم از این بشر هیچ بخاری بلند نمی شه ...
- یعنی بابا مامانش به سر نیومدن خونه تون؟
- نه ...
- کارای رفتن چطور شد؟ شایان که هیچی نمی گه
- فرم نامبر اولم اومده ...
- یعنی چی؟
- یعنی مدارکم به دستشون رسیده و مشغول بررسی هستن ...
- چه دنگ و فنگی! بعدش چی می شه؟!
- باید فرم نامبر دوم بیاد ... بعدشم ویزا ...
- شایان از دست آرتان دلش خونه ... چند بار که زنگ زده خونه تون آرتان خیلی بد باهاش برخورد کرده.
می دونستم ... شایان خیلی وقت بود دیگه زنگ نمی زد خونه .آرتان هنوزم نمی دونست شایان وکیل منه برای همینم خیلی روش حساس بود و عین نیما باهاش بد برخورد می کرد. این غیرتاش تا سر حد مرگ برام قشنگ بود ... سری تکون دادم و گفتم:
- تقصیر خودشه ... نباید زنگ بزنه خونه آرتان ...
- خوب تماساش کاریه
- آرتان که کف دستشو بو نکرده
- نکنه بهش نگفتی شایان چی کارت داره؟!
- نه ...
- ای ناقلا ... خب حق داره بیچاره! فکر می کنه دوست پسر زنش پرو پرو زنگ می زنه خونه ...
خندیدم. خیلی وقت بود نخندیده بودم ... شبنم و بنفشه هم از خنده من شاد شدن و دوباره جو صمیمی بینمون به وجود اومد. ماشینو توی پارکینگ پارک کردیم و من با حسرت به جای خالی ماشین آرتان خیره شدم. بنفشه دستمو کشید و با خنده گفت:
- بیا بریم شوهر ذلیل ...
هر سه وارد شدیم. سرمو انداخته بودم پایین دوست نداشتم جای خالی آرتان و دوستاشو ببینم ... آخرین باری که اومدم اینجا با آرتان اومدم ... بی توجه به شبنم و بنفشه داشتم می رفتم سر میزمون که سقلمه ای فرو رفت توی کمرم. سرمو بالا گرفتم و با ناراحتی گفتم:
- دوباره چه مرگته شبنم؟
به روبرو زل زده بود و بدون اینکه نگام کنه گفت:
- اونجا رو ...
سرمو گرفتم بالا ... خدای من! آرتان!! از روی صندلیش بلند شد. همونجا سر جاش ایستاد و خیره شد توی چشمای مشتاق و تب دارم ... زل زده بودیم به هم ... باورم نمی شد! آرتان جلوی من بود؟! نمی دونم چقدر گذشت که به نرمی خم شد و کتشو از پشتی صندلی برداشت و راه افتاد سمت در. دلم شکست! داره می ره؟ یعنی حتی نمی خواد منو ببینه؟ حتی ارزش یه سلام هم ندارم؟ چونه ام شروع کرد به لرزیدن بغض کردم ... ولی نه ... نرفت! اومد طرف من و وایساد جلوم ... نزدیک نزدیکم بود. دیگه هیشکیو نمی دیدم. نه شبنم ... نه بنفشه ... نه دوستای اون که زل زده بودن به ما. با صدایی تحلیل رفته گفتم:
- سلام ...
هیچی نگفت ... فقط سرشو تکون داد. چشماش می درخشید ... شاید اونم از دیدن من خوشحال بود. قلبم دیوونه وار داشت قفسه سینه مو می شکافت. بنفشه کنار گوشم گفت:
- ما می ریم بشینیم ...
فقط سرمو تکون دادم براشون. آرتان سرشو زیر انداخت و زمزمه وار گفت:
- می یای با من؟
بدون حرف سرمو تکون داد. دستشو گرفت به سمتم. لبخندی گوشه لبم جا خشک کرد و با اطمینان دستمو گذاشتم توی دستش ... سری برای دوستاش تکون داد فشاری به دستم داد و با هم از رستوران خارج شدبم.


نه اون حرف می زد نه من ... فقط نفسای عمیق می کشیدم. دوست داشتم بوی عطر تلخشو توی مشامم ذخیره کنم. رفت توی پارکینگ ... ولی ماشینش که توی پارکینگ نبود. همینطور که دنبالش می رفتم یهو چشمم افتاد به پرشیای خودم با تعجب نگاش کردم. اونم با لبخند شونه بالا انداخت. لبخند منم عمیق تر شد و بدون اینکه چیزی بپرسم سوار شدم. دوست داشتم پیش خودم فکرای قشنگ دخترونه بکنم. دوست داشتم اینطور فکر بکنم که اونم از زور دلتنگی دست به دامن ماشینم شده. منتظر بودم راه بیفته ولی خبری نشد. برگشتم نگاش کنم و با نگام بپرسم چرا وایساده که یهو داغ شدم ... آخ خدا چه آرامشی! آغوش آرتان شده بود همه دنیای من. دستش روی کمرم لغزید و زمزمه وار گفت:
- هیچی نگو ... می خوام اعتراف کنم که دلم برای هم خونه ام خیلی تنگ شده بود ...
می خواستم سرش داد بزنم. مشت بزنم تو سینه اش ... بگم اگه دلت تنگ شده بود پس کجا بودی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا اس ام اس ندادی؟ چرا نیومدی دیدنم؟ من که اسیر نبودم ... باهام بیرون از خونه قرار می ذاشتی. ولی شاید از این پسر مغرور نباید اینهمه انتظار داشته باشم. همین که اینو گفت خودش به دنیایی می ارزید. نیاز نبود دیگه گله کنم .... جای گله ای باقی نمونده بود! شالم افتاد ... دست کشید توی موهام و گفت:
- موی فر بهت خیلی می یاد ...
بازم چیزی نگفتم بغض کرده بودم. آرتانم دوباره مهربون شده بودم ... دوباره داشت منو دیوونه می کرد. گفت:
- فکر نمی کردم امشب اینجا ببینمت ...
سرمو توی گردنش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. ریشش تا توی گردنش در اومده بود ولی زبریشو هم دوست داشتم. بالاخره منو از خودش جدا کرد. پیشینیمو با مهر بوسید و گفت:
- خوشحالم که پیشمی ...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. خندید:
- زبونتو موش خورده؟
زبونمو در آوردم. دوباره تبدیل شدم به همون ترسای شیطون. گفتم:
- نخیر ... دارمش سه متره ...
شالمو کشید روی سرم و گفت:
- خدا به داد من برسه ...
خندیدم. دستمو گرفت و گفت:
- نمی خوای چیزی بگی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- منم دلم برات تنگ شده بود ...
گله ای که من باید می کردمو اون کرد.
- برای همین برگشتی خونه ...
- با بابا چی کار می کردم؟ منتظر بودم تو بیای دنبالم ... فکر می کردم دوره هم خونه بودنمون دیگه تموم شده ...
- تا اونجایی که من می دونم قرارمون یه سال بود ... الان که تازه شش ماه شده.
یعنی شش ماه دیگه باید جدا می شدیم؟! نه خدا! یک ماهش منو داغون کرد ... چه جوری می تونم دوریشو برای همیشه تحمل کنم؟ به روی خودم نیاوردم ولی و گفتم:
- چرا نیومدی دنبالم؟ بابام حق داشت ... باید از دلش در می آوردی ...
- فکر می کنی نیومدم؟!
- یه بار ...
- یه بار اومدم خونه ... بقیه اشو رفتم شرکت بابات ...
نتونستم جلوی حیرتمو بگیرم و گفتم:
- راست می گی؟!
دماغمو فشار داد و گفت:
- برای دوباره به دست آوردن هم خونه ام چند بار هم رفتم ...
- پس با این حساب بابا دیگه راضی نمی شه ... اگه یم خواست بشه تا حالا شده بود
ماشینو راه انداخت و گفت:
- راضی شد ...
- چی؟!
- بابات حرفی نداشت منتظر بود خودت بخوای برگردی ...
فقط نگاش کردم. ای بابای ... چی بهش می گفتم! اینهمه وقت منو عذاب داد به خاطر اینکه منتظر بودم خودم ازش بخوام؟! کاش خواسته بودم ... کاش ... ولی دیگه مهم نبود. مهم الان بود که پیش آرتان بودم. دیگه حرفی نزدم. آرتان هم چیزی نگفت. ساعت تازه هشت بود ... دوست داشتم تا صبح با آرتان توی خیابونا بچرخم. آرتان شیشه رو کشید پایین نفس عمیقی کشید و گفت:
- اگه گفتی بوی چی می یاد؟!
بو کردم. چیزی حس نکردم. شونه بالا انداختم. با مزه چپ چپ نگام کرد و گفت:
- اصولا خانوما همیشه با این حرفا شوهراشون رو گول می زنن ... حالا من باید اینکارو بکنم؟
با خنگی نگاش کردم. از نگاهم خنده اش گرفت و گفت:
- بوی عید می یاد ...
راست می گفت ... هجدهم اسفند بود و بوی عید همه جا پیچیده بود. بوی شبو ... بساط ماهی فروشی هم همه جا بر پا بود. سری تکون دادم و گفتم:
- آره واقعا !
حالا نوبت من بود که نفس عمیق بکشم. دستمو گرفت و گفت:
- خب؟!
نگاش کردم. خندید و گفت:
- خیلی خنگی ترسا ... بوی عد که بیاد دنبالش چی می یاد؟
- عید ...
- خب ...

- ا آرتان!
دستمو فشار داد و گفت:
- موافقی بریم لباس بخریم؟!


لبخندی گشاد صورتمو روشن کرد. اولین باری بود که بهم پیشنهاد می داد با هم بریم خرید. بعد از خرید عروسیمون دیگه با هم خرید نرفته بودیم. سرمو تکون دادم و با شادی گفتم:
- آخ جون!
با خنده گفت:
- وروجک شیطون ...
و سرعتشو بیشتر کرد ... داشتم به این فکر می کردم که خرید کردنم با آرتان شیرینه!
جلوی یک فروشگاه بزرگ ایستاد و من با هیجان پریدم بیرون. آرتان هم با خنده درهای ماشینو قفل کرد و اومد کنارم. نگاهی به مغازه ها کرد و گفت:
- خب ... از چی باید شروع کنیم؟
- مانتو ... نه شلوار ... نه نه ...
خندید و دستمو گرفت و کشیدم داخل فروشگاه. همون طبقه اول می خواستم توی همه مغازه ها سرک بکشم ولی آرتان با خنده جلومو می گرفت:
- ترسا ... اول خوب ویترینا رو نگاه کن ... بعد برمی گردیم سر فرصت خرید می کنیم.
- خب همه اش قشنگه ...
- خیلی خب پس بذار همه اشو ببینیم
به ناچار کنارش راه افتادم. اصلا فکر نمی کردم همچین شخصیتی داشته باشه. اینقدر وسواس توی خرید کردن از آرتان بعید بود ... عین خاله زنکا! برعکس من که همیشه همه چیزو توی همون مغازه اول بار می کردم و می یومدم بیرون ... به ناچار همه طبقه ها رو باهاش گشت زدم سوار پله برقی که می خواستیم بشیم عین آدمای ترسو جیغ و داد راه می انداختم و هی الکی سکندری می خوردم. آرتان سعی می کرد جلوی شیطنتامو بگیره ولی وقتی می دید راه به جایی نمی بره دستشو می گرفت جلوی چشمش و با تاسف به تخس بازیای من می خندید. دیدن آرتان چنان منو شارژ کرده بود که دیگه دست خودم نبود و نمی تونستم خانوم وار رفتار کنم. هنوزم باورم نمی شد دست گرمی که دستمو محکم گرفته و فشار می ده دست آرتان خودمه ... دوست داشتم هی بپرم بغلش ماچش کنم ... ولی اینکار از من بعید بود ... جلوی یه مغازه کیف و کفش فروشی وایساده بودم و محو کیف و کفشا بودم که توی شیشه ویترین نظرم جلب شد به یه دختر و پسر که داشتن از پشت سرمون رد می شدن. دختره با ناز چون قدش نمی رسید زیر چونه پسره رو بوسید و پسره اول دستشو انداخت دور شونه دختره و بعدم پیشونیشو با چنان لذتی بوسید که لذتشو حتی منم حس کردم. بدون اینکه متوجه بشم برگشته و خیره شده بودم به اون دو تا ... یه دفعه دست قوی آرتان منو برگردوند به سمت خودش و قبل از اینکه بفهمم می خواد چی کار کنه خم شد و پیشونیمو بوسید ... گرمای تنش پیچیده شد توی بدنم ... چشمامو بستم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد ....
- تا وقتی که پیش منی ... نمی ذارم حسرت هیچ محبتی به دلت بمونه ...
چشمامو باز کردم و زل زدم توی چشماش. این جدی جدی آرتان بود؟! لبخند تلخی زد و گفت:
- هم خونه ام شش ماه دیگه می خواد برای همیشه بره و شاید دیگه هیچ وقت نبینمش ... می خوام یه خاطره خوش ازم تو ذهنش باقی مونده باشه ...
لعنتی! لعنتی! لعنتی! همه حسم پرید ... آخه چرا واسه همیشه نه؟ چرا نمی خوای همه خونه همیشگیت باشم؟ چرا نمی خوای همسر واقعیت باشم نه صوری؟ آرتان من با یه بوسه تو داغ شدم .... ولی تو انگار هیچ حسی توی وجودت نیست ... آرتان که متوجه اخمم شده بود گفت:
- چرا اخم کردی؟ حرف بدی زدم؟
سرمو تکان دادم و گفتم:
- نه نه یاد این افتادم که چقدر کارام کش پیدا می کنه ... دوست دارم ویزام زودتر آماده بشه ... دیگه دارم خسته می شم.
دستمو محکم فشار داد ولی هیچی نگفت. امان از این غرور که مطمئن بودم بالاخره یه روی کار دستم می ده. وقتی یک دور کامل فروشگاه رو چرخیدیم گفت:
- خب ... حالا می ریم توی همون مغازه هایی که اجناسشون چشممونو گرفته ...
ناراحتیم یادم رفت ... نقطه ضعفم همیشه خرید کردن بود ... همه چی رو از یادم می برد. با شادی گفتم:
- پس باید توی همه مغازه ها بریم ...
آرتان لبخند تلخی زد و گفت:
- باشه می ریم ...
دلم لرزید ... جلوتر از او راه افتادم و رفتم توی یکی از مغازه ها که یه مانتوی سفید رنگ اسپرت پشت ویترینش چشممو گرفته بود. آرتانم باهام اومد داخل ... مانتورو بهش نشون دادم و گفتم:
- اونو می خوام ...
آرتان مانتورو خوب برانداز کرد و گفت:
- شیکه ...
سپس روکرد به فروشنده و گفت:
- اون مانتو رو سایز اسمالشو بدین لطفاً
چه سایز منم بلد بود! فروشنده که پسر جوونی هم بود خیره خیره به من نگاه کرد و گفت:
- واسه خانوم می خواین؟!
آرتان چپ چپ به پسره نگاه کرد و گفت:
- بله ...
پسر رفت و از داخل کمدای اون طرف مغازه سایز اسمال مانتو رو آورد و گرفتش سمت من. قبل از اینکه وقت کنم مانتو رو از دست پسره بگیرم آرتان مانتورو چنگ زد و دادش دست من. از حمایت و غیرتش تو دلم داشتن کیلو کیلو قند آب می کردن ولی با خونسردی مانتو رو گرفتم و رفتم سمت پرو ... تند تند پالتومو در آوردم و مانتو رو پوشیدم. خیلی شیک و خوشگل بود فقط یه بدی داشت اونم اینکه نازک بود و لباسام از زیرش مشخص می شد. آرتان چند ضربه به در زد و گفت:
- پوشیدی عزیزم؟!
دلم ضعف رفت ... شده بودیم عین زن و شوهرای واقعی ... در اتاقو باز کردم و گفتم:
- آره ...
آرتان قدمی عقب رفت و برندازم کرد .... منم با ناز چرخی زدم و گفتم:
- چطوره؟!
در همون حالت چشمم به آینه قدی ته مغازه افتاد. تندی پریدم بیرون و گفتم:
- اینجا اینقدر کوچیکه آدم تو حلق آینه است خودشو درست نمی تونه ببینه ... بذار تو اون آینه خودمو قشنگ ببینم ...
پسر فروشنده دستشو زد زیر چونه اش و مشغول تماشای من شد در همون حالت گفت:
- تن خورش واسه شما فوق العاده است ...
زیر مانتو یه تاپ توریه سفید پوشیده بودم و همین باعث شده بود لباس زیر قرمز رنگم به خوبی از زیر مانتو پیدا باشه. برای همینم فروشنده هه داشت با چشماش منو قورت می داد. آرتان دستمو از پشت گرفت و سعی کرد با ملایمت بگه:
- اصلا قشنگ نیست ... برو درش بیار ...
بدون توجه به حالت عصبیش گفتم:
- ا آرتان ... خیلی خوشگله ... من دلم یه دونه مانتوی سفید می خواست خیلی وقت بود ...
فروشنده هم گفت:
- آقا مانتو به این قشنگی! سلیقه خانومتون از شما خیلی بهتره ها!
آرتان بی توجه به من چند قدم به سمت پسره رفت که من رنگم پرید. نکنه دعوا کنه؟!!! نه آرتان اهل این حرفا نیست ... جلوی فروشنده وایساد و با لحن مخصوص به خودش که آدمو روانی می کرد گفت:
- آقای محترم شما توی مکالمه های همه مشتری هاتون دخالت می کنین؟!
فروشنده در جا کپ کرد. با تته پته گفت:
- خب ... نه خب ...
آرتان مشتشو گذاشت روی ویترین و با خشونت ذاتیش گفت:
- پس خواهشا توی چیزی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین ...
بیچاره فکر کنم تو عمرش اینجوری ضایع نشده بود. رفتم توی پرو و مانتو رو درآوردم. اصلا حسرت نمی خوردم به خاطرش عجیب بود که چون آرتان دوسش نداشت از چشم منم افتاده بود. اومدم بیرون مانتو رو دادم دست آرتان و اونم دادش به فروشنده. دست منو گرفت و دو تایی از مغازه خارج شدیم. با لحن عادی رو به من گفت:
- اون مانتو رو خیلی دوست داشتی؟!
سعی کردم نظر اولیه امو بگم. گفتم:
- آره ...
- ولی ترسا اون جنسش خیلی نازک بود .... اصلا در حد دختری مثل تو نبود ...حالا می گردیم یه مانتوی سفید قشنگ دیگه پیدا می کنیم.
ای الهی من قربونت بشم که نمی خوای من ناراحت باشم. چقدر تو گلی آخه! الهی که خودم پیش مرگت بشم. سری تکون دادم و گفتم:
- مهم نیست ...


یهو برگشتم طرفشو و گفتم:
- راستی تو سایز منو ازکجا می دونی؟!
آرتان لبخند زد و چیزی نگفت. پریدم جلوشو و با ورجه وورجه گفتم:
- بگو بگو ...
دست منو گرفت دوباره توی دستش و گفت:
- دختر آبرومونو بردی ... تو نمی تونی صاف راه بیای؟!
- نه ... بگو دیگه
- راستشو بگم؟!
- آره ...
- اون موقع که می خواستم برم آلمان ...
- خب؟ اون موقع که قهر بودی باهام؟
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
- آره همون موقع که شیطونی کرده بودی ...
- اهه ... چه پرویی تو ... منم همونجایی رفتم پارتی که تو دعوت بودی ...
- بهتره در این مورد بحث نکنیم. چون تو نمی تونی افکار منو درک کنی ... شایدم مشکل از خودمه که نمی تونم برات توضیحش بدم ...
سری تکون دادم و گفتم:
- اصلا بیخیال مهمونی و پارتی ... سایز منو نگفتی ...
- اون موقع که می خواستم برم آلمان گفتم شاید بخوام برات سوغاتی چیزی بیارم ولی سایزتو نمی دونستم واسه همینم وقتی خواب بودی از روی لباسات سایزاتو برداشتم.
لب برچیدم و گفتم:
- چقدرم که برای من سوغاتی آوردی ...
به حالت بچه گونه من خندید و گفت:
- از کجای می دونی نیاوردم؟!
- مگه آوردی؟!
- بله ...
- وا!!!! کو پس؟!
- بهت ندادم چون از دستت دلخور بودم گفتم سر یه فرصت مناسب بهت بدمشون ...
- خیلی خیلی ... نه خیلی بیشتر از خیلی بدجنسی ...
- توام خیلی بیشتر از خیلی کوچولوئی ...
- چی برام آوردی حالا خسیس خان؟
چقدر راحت با آرتان شوخی می کردم. انگار نه انگار که من همون ترسا بودم و انگار نه انگار که آرتان هم همون آرتان مغرور گذشته بود. انگار هر دو از سرد بودن خسته شده بودیم و نیاز به گرما داشتیم ... یه گرما که به زندگی بی روح و یک نواختمون روح بده. آرتان با خونسردی گفت:
- شب که رفتیم خونه نشونت می دم ...
بی فکر گفتم:
- مگه شب می ریم خونه؟!
- اگه دوست داشته باشی ...
- پس بابا ...
- گفتم که بابات منتظر یه اشاره از طرف توئه ... می برمت دم خونه تون برو از بابات اجازه بگیر بعدش می ریم خونه خودمون ...
خونه خودمون! تا حالا همیشه می گفت خونه من ... حالا شد خونه خودمون؟! آرتان به خدا که تو خیلی عوض شدی.خواستم یه کم سر به سرش بذارم. برای همینم گفتم:
- حالا حتما باید بیام خونه تو؟ همونجا راحت ترم آخه ...
دستمو طوری فشار داد که استخوناش تقریبا پودر شد و در گوشم با صدای خشنش گفت:
- هر چقدرم که بهت بد بگذره توی خونه من فعلا زن منی و باید توی خونه من باشی ... فهمیدی؟ باید!
دوست داشتم بگم خیلی خب بابا ول کن دستو من خودم از خدامه! ولی به جاش با غرور همیشگیم گفتم:
- باید؟! تو زندگی من بایدی وجود نداره!
آرتان با خونسردی زل زد توی چشمام و گفت:
- از این به بعد داره عزیزم ... بهش عادت کن.
لامصب زور شنیدنم ازش قشنگ بود. اخم کردم و جوری وانمود کردم که یعنی ناراحت شدم. آرتان هم اصلا به روی مبارک خودش نیاورد. جلوی ویترین مغازه ای ایستاد و گفت:
- این مانتو رو ببین ... رنگش به پوستت خیلی می یاد ... مدلشم قشنگه ... می خوای امتحانش کنی.
یه مانتوی کوتاه آبی کاربنی بود ... از کجا می دونست این رنگ به پوست من می یاد؟ هان! اون شب که مامانش اینا اومده بودن خونمون من یه دامن این رنگی پوشیده بودم ... ای بدجنس! ببین چه با دقتم منو دید زده. سری تکون دادم و با هم وارد مغازه شدیم. خدا رو شکر فروشنده یه خانوم مسن بود که به درخواست من مانتو رو برام آورد. خیل تن خور خوشگلی داشت و کمر بند طلایی که روی کمرش کار شده بود کمرمو باریک تر نشون می داد. آرتان تا توی تنم دید ابروشو بالا داد و گفت:
- قشنگه!
به خودم توی آینه نگاه کردم و گفتم:
- آره خیلی ...
- درش بیار بیا بیرون.
مانتو رو در آوردم و دادم دست آرتان. مشغول تماشای بقیه مانتوها شدم. یه مانتوی قهوه ای روشن که خیلی بلند بود و پایینش چین دار شده بود چشممو گرفت ...

__________________

داشتم نگاش می کردم که آرتان از پشت سرم گفت:
- بپوشش ...
با خوشحالی گفتم:
- جدی؟!
- آره ... بپوش ببین اندازه ته ...
با خوشحالی دوباره پریدم توی پرو و مانتو رو تنم کردم ... فوق العاده بود و قدمو بلندتر نشون می داد. آرتان هم حسابی خوشش اومد و به شوخی گفت:
- کاش همه مانتوهات این قد بودن ...
- وا! مگه می خوام برم حوزه علمیه؟! اینم چون تن خورش قشنگ بود خوشم اومد وگرنه من مانتوی کتی بیشتر دوست دارم ...
- بله از مانتوهاتون مشخصه ... در هر صورت من نظر خودمو گفتم ...
اون مانتو رو هم گرفتیم و توی مغازه بعدی برای هر دوتاش کفش و کیف هم خریدم. به سلیقه آرتان چند تا شال و روسری هم انتخاب کردم. از یه مغازه دیگه هم سه تا شلوار خریدم و دیگه می خواستیم از فروشگاه خارج بشیم که یهو آرتان جلوی یه مغازه ایستاد و وقتی خواستم ویترین مغازه رو نگاه کنم بهم مهلت نداد و کشیدم داخل مغازه. رو به فروشنده گفت:
- لطفا اسمال اون مانتو سفیده داخل ویترین رو بدید ...
تازه متوجه مانتوی سفید توی ویترین شدم ... چقدر خوشگل بود ... جنس کتون کاغذی داشت و دم آستینای سه ربعیش مروارید کار شده بود. مانتو رو گرفتم و با قدردانی خیره شدم توی چشماش ... لبخندی زد و گفت:
- برو بپوشش عزیزم ...
احساساتم به غلیان در اومد. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. روی پنجه پا بلند شدم گونه اشو بوسیدم و بدون اینکه به عکس العملش نگاه کنم شیرجه رفتم توی اتاق پرو و درو بستم. مانتوئه توی تنم خیلی قشنگ بود ... در پرو رو که باز کردم آرتان با نگاهی خاص نگام کرد ... یه نگاه عجیب غریبی که بازم از درکش عاجزبودم. فقط سری تکون داد و گفت:
- خوبه ...
خودم از اون بدتر بودم انگار ... سریع در پرو رو بستم و مانتو رو در آوردم. اینقدر داغ کرده بودم که دوست داشتم در اتاق پرو رو باز کنم آرتانو بکشم تو و یه عالمه بوسش کنم ولی خب ... از فکر خودم خنده ام گرفت. یکی زدم پس کله خودم و توی آینه گفتم:
- دیوووووونههههههه ... چه مرگته؟! تو که اینجوری نبودی ... چرا اینقدر ندید بدید شدی؟
با تذکر آرتان که گفت دیره سریع از اتاق خارج شدم اون مانتو رو هم خریدیم و از مغازه رفتیم بیرون. دیگه دستمو نگرفت ... دلیلشو می دونستم ... حس می کردم اونم حال منو داره ... ولی با اینحال بازم دوست داشتم دستمو بگیره. گفت:
- دیروقته ساعت یازده شده ... بهتره بریم یه جا شام بخوریم ...
- باشه بریم ...
- چی می خوری؟
- زیاد گرسنه نیستم ....
با جدیت پرسید:
- چیزی شده؟
- نه ...
- حس می کنم سرحال نیستی ...
- خوبم فقط یه کم خسته ام ...
- الان می ریم سوار ماشین می شیم خستگیت در می ره .... ولی به خدا اگه یه نفر اینهمه چیز واسه من می خرید عمرا اگه خسته می شدم.
چقدر زودرنج شده بودم. تلخ گفتم:
- منت نذار ...
دستمو گرفت ... به آرامش رسیدم ... همه ناراحتیام رفع شد. منو کشید سمت خودش و گفت:
- من منت سرت گذاشتم؟!!! واسه کاری که خودم دوست داشتم انجامش بدم؟ این چه حرفیه ترسا؟!!!! بعضی وقتا حس می کنم خیلی بچه ای ... فرق شوخی و جدی رو اصلا نمی فهمی ...
مثل بچه ها پا کوبیدم روی زمین و گفتم:
- از بس همیشه جدی هستی خوب به من چه ...
لبخندی زد و گفت:
- بهتره جدی بمونم ... این به نفع هر دومونه ...
بدون توجه به عمق حرفش گفتم:
- چرا؟!!!!
- بیخیال ترسا ... نگفتی چی می خوری؟
بیخیال شدم و برای تغییر جو گفتم:
- دلم ساندویچ بندری می خواد ... از این ساندویچ فروشی چرکا ... اینا که پشه از مغازه شون بالا می ره ... دیدی؟
غش غش خندید و گفت:
- آره ... همونا که بوشون از دو فرسخی هوش از کله آدم می پرونه ...
- ای کلک! پیداست خودت یه پا ساندویچ چرک خور بودیا ...
منو به سمت خودش کشید و گفت:
- من و تو چه تفاهماتی داشتیم خودمون خبر نداشتیم ...
حرفش یه دنیا مفهوم داشت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و فقط بخندم. دو تایی سوار ماشین شدیم و آرتان رفت به سمت محله های پایین شهر و جلوی یکی از این ساندویچ فروشیا وایساد ... چیزی طول نکشید که دو تا از این ساندویچای خوشبو تو دستمون بود و ما هم میون خنده و شوخی و هرهر و کرکر همه اشو خوردیم. اون شب بهترین شبی بود که با آرتان داشتم. بعد از یه جدایی یک ماهه انگار حالا هر دو می خواستیم از حضور هم نهایت بهره رو ببریم ... بعد از اینکه ساندویچا رو خوردیم راه افتاد سمت خونه ما که هم چیزامو جمع کنم هم از بابا اجازه بگیرم. خوشحال بودم که دوباره می خوام برگردم توی خونه آرتان ... نفس کشیدن کنار اونم برام آرزو شده بود .
رفتن و برگشتنم داخل خونه نیم ساعت بیشتر طول نکشید. آرتان هم باهام اومد که از بابا و عزیز تشکر کنه به قول خودش کلی زحمت کشیده بودن یک ماه زلزله رو نگه داشته بودن دیگه خبر نداشت ترسا توی این یک ماه یه مرده متحرک بود که حوصله همه رو سر برده بود. وقتی وسایلم رو جمع کردم بابا با کلی شرط و شروط دست منو گذاشت تو دست آرتان و آرتان قول داد دیگه نذاره هیچ خطری منو تهدید کنه. وقتی از خونه اومدیم بیرون پریدم توی ماشین و با هیجان گفتم:
- پیش به سوی خونه ...
راه افتاد و گفت:
- خونه نمی ریم ...
- هان؟!
- گفتم خونه قرار نیست بریم الان ...
- پس کجا می ریم؟
- می خوام ببرمت یه جا یه کم این شیطنتاتو تخلیه کنی که من یه مدت از دستت آسایش داشته باشم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- می خوای چه بلایی سرم بیاری؟ برمی گردم خونه موناااا ...
- به همین خیال باش تو دست من اسیری خانوم ... برگشتنت دیگه محاله.
حرفش خیلی دو پهلو بود برای همینم به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- حالا کجا قراره بریم؟
- یه شهرکی سراغ دارم که توش دوچرخه کرایه می دن ... پیست دوچرخه سواری هم داره ... می خوام بریم اونجا یه کم ورزش کنم ...
اااااا من اگه تور و نشناسم ... می خوای هیجان خودت فرو بشینه؟ می خوای نا نداشته باشی که ... آه کشیدم. کاش از اول بهش چراغ سبز نشون داده بودم تا حالا اینقدر دو تایی نخوایم اذیت بشیم. سعی کردم عادی برخورد کنم.
- ایول! موافقم ... خیلی وقته دوچرخه سواری نکردم.
بقیه راه در سکوت سپری شد تا رسیدیم به اون شهرکی که آرتان می گفت. ماشینو توی پارکینگ پیاده کرد و دو تایی پیاده شدیم. دو تا دوچرخه کرایه کردیم و سوار شدیم قبل از اینکه راه بیفتم شالمو بردم از پشت آوردم جلو که راحت بتونم چرخ بازی کنم. آرتان چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- این چه وضعشه؟ شالتو درست کن ...
- چرا؟!!! چشه مگه؟!
- خودت نمی دونی؟ همه گردنت پیدا شد ...
- خب اونجوری توی دست و پاست ...
دوچرخه رو گذاشت روی جک اومد سمت من و شالو از پشت آورد جلو و یه دور شل پیچوند دور گردنم و بعد پشت سرم گره اش زد. دستی کشیدم بهش و گفتم:
- چه خوب شد ...
- بدو سوار شو ...
قبل از اینکه سوار بشم نگاهی به ساعتم کردم ... ساعت دوازده بود ... ساعت دوازده بود و من بیرون بودم! چه لذتی داشت! یه لحظه به این فکر کردم که اگه آرتان نبود ... زبونمو گاز گرفتم و تو دلم گفتم:
- بیشعور اگه آرتان نبود تو می تونستی اینجا آزادانه هر غلطی خواستی بکنی؟ اینقدر امنیت داشتی؟ می دونی همه به یه دختر تنها که این وقت شب اومده از خونه بیرون با چه دیدی نگاه می کنن؟ نخیر تو آدم بشو نیستی ترسا ... همون باید از ایران بری ... جای افکار و عقاید تو توی ایران نیست ...
آرتان اومد کنارم و گفت:
- سوار شو بریم دیگه به چی فکر می کنی؟
لبخندی زدم و پریدم بالا ... دو تایی کنار هم می رفتیم ... یه کم که در سکوت سپری شد آرتان یه دفعه با جدیت پرسید:
- مگه بهت نگفته بودم از خونه بیرون نرو ... مگه نگفتم آرزو منتظر ه فرصته؟ برای چی رفتی ترسا؟ می دونی اگه بلایی سرت می یومد چی می شد؟
سرمو زیر انداختمو چیزی نگفتم. دوباره فکر آرزو به ذهنم هجوم آورد ... فکر بچه اش! آرتان با تحکم گفت:
- با توام ... چه جوری تونست از خونه بکشتت بیرون؟ فکر کردی اینم یه لجبازیه با من؟! ترسا ... چرا اینقدر بچه گونه عمل کردی؟! هان؟
چی می گفتم بهش؟ می گفتم تو رو تهدید کرد که راضی شدم برم بیرون؟ بگم خواستم پیش مرگ تو بشم؟ بگم از تصور اینکه بلایی سر تو بیاد عقلم از بین رفت و احساسم منو کشوند روی پشت بوم؟ چه طور اینارو بهش بگم؟ فقط گفتم:
- مطمئن باش اگه مجبور نمی شدم نمی رفتم ...
- چی مجبورت کرد؟ من فقط همینو می خوام بدونم ... لجبازی؟
- اونقدر بچه نیستم که توی موقعیت به اون خطرناکی هم لجبازی کنم ...
- پس چی؟
- نمی تونم بگم ... نپرس ... نپرس ...
دیگه چیزی نگفت. انگار فهمید واقعا برام مقدور نیست گفتنش. حالا که بحثو به اینجا کشونده بود دوست داشتم منم سوالای ذهنمو بپرسم ... نمی دونستم اول کدومو بپرسم بالاخره دلو زدم به دریا و گفتم:
- تو نذاشتی من سقوط کنم؟!
آرتان فقط سرشو تکون داد. دوباره پرسیدم:
- چه طوری اومدی روی پشت بوم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون موقع که آرزو زنگ زد بهم مطب بودم ... با شنیدن صدای تو موندن توی مطبو جایز ندونستم و اومدم سمت خونه که مطمئن بشم خودتی و آرزو برام طعمه نذاشته ... باید مطمئن می شدم تو توی خونه نیستی ... با سرعت می یومدم سمت خونه و با آرزو هم تلفنی حرف می زدم. وقتی تو گفتی روی پشت بومین سریع زنگ زدم به پلیس و ماجرا رو گزارش دادم خودمم دو دقیقه بعدش رسیدم به ساختمون اول رفتم توی آپارتمان که دیدم تو نیستی برای همینم یه راست اومدم روی پشت بوم ... آرزو اینقدر حالش بد بود و درگیر تو بود که اصلا حضور منو روی پشت بوم حس نکرد یه جایی خودمو قایم کردم که یه وقت با دیدن من کار دست تو نده ولی تا دیدم کشیدت بالا اومدم نزدیکتون و همین که پرید لباس تو رو چنگ زدم....
پریدم وسط حرفش:
- چرا فقط من؟ چرا آرزو رو نگرفتی؟ مگه اون چند سالش بود؟ اون مستحق مردن نبود .... به خدا نبود ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gharar-nabod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hjlt چیست?